سینمای ما - سعید قطبیزاده: در این مجموعه یادداشت کوشیدهایم ویژگیهای خاص فردی و زمانی، آن چه که هر کدام از این چهرهها را در میان مردم به بازیگری شناخته شده تبدیل کرده، تشریح کنیم. محمدرضا گلزار و هدیه تهرانی از این فهرست مستثنا شدهاند. چون پیش از این و در مقالههای جداگانه به آنها پرداختهایم.
جمشيد هاشمپور
جمشيد آريا با چهلواندي سال سن محبوب همه بود. همه يعني سينماروهاي قديم، كه هنوز عادت سينما رفتن از سرشان نيفتاده بود، و يعني نسل پس از آنها كه توي سالنهاي سينما بالغ شدند. هاشمپور كه از 1346 بازي در سينما را شروع كرده بود، بعد از انقلاب با فيلم «خط قرمز» معرفي شد، و با «بالاش»، «عقابها»، «تاراج» و «يوزپلنگ» به جايگاهي رسيد كه هنوز هيچ ستارهاي در سي سال اخير، به نزديكياش هم نرسيده است. آنهايي كه در اوايل دهة شصت سينما ميرفتند، حتما خاطرشان هست كه مهمترين دليلشان براي سينما رفتن چي بود. جمشيد آرياي آن سالها با كلة تراشيده و هيكل ورزيدهاش غالبا نقشهاي منفي را بازي ميكرد. اين خود حكايت از پيچيدگي فرهنگ تماشاگران ايراني دارد كه بزرگترين ستارة مقطعي از سينماي محبوبشان شمايل كامل يك بدمن بومي بود كه آخرالامر يا توسط اسماعيل محرابي يا فرامرز قريبيان دخلش ميآمد يا توسط گروه زيادي از پليسها وسط بيابان كلكش كنده ميشد و يا تقدير جوري رقم ميخورد كه استاد با ارائة فنون رزمي كونگفو (و البته فني به نام «يته پرنده» كه آنزمان ميان بچههاي تهران سينهچاكان بسياري داشت) و آرامش كلامش (كه آن را او و خيليهاي ديگر مديون استاد منوچهر اسماعيلياند) بيش از اين دلربايي نكند. به هر حال دور، دور فيلمهاي اكشن بود و پوسترهاي راكي و رمبو (با يك چوب كبريت لب دهن و عينك آفتابي و هدبند) و رونق سينماهاي پايين شهر. همانقدر كه فيلم «تاراج» فروش ميكرد، كتابهاي آموزش فنون رزمي هم دست به دست ميچرخيد، و همانقدر كه مردم دربارة كچلي مادرزاد جمشيد آريا شايعه ميساختند، آمار يخهايي هم كه ابراهيم ميرزايي (با ابراهيم ميرزاپور اشتباه نشود) در فلان محفل با مشت شكسته بود بالا ميرفت. داريم دربارة ستارهاي صحبت ميكنيم كه سر فيلم «يوزپلنگ»اش جلوي سينما هجرت كرج دو نفر به ضرب چاقو كشته شدند (كه روزنامهها دربارة اين ماجرا نوشتند) و پوسترهاي تبليغاتي فيلمهايش سر چارراهها فروخته ميشد (ميدانيد يعني چي؟). اين وسط چه اهميتي دارد گفتن اين كه اين استاد در فيلمهاي كريممسيحي و حاتمي و كيميايي و ملاقليپور هم «بازي» كرد؟ آخرين خاطرة خوب از اين ستارة فراموشنشدني «افعي» بود و تمام. پس از آن رفت دنبال تحليل نقش و...
اكبر عبدي
صحنهاي در «هنرپيش»ي مخملباف است كه نادره از پسر بازيگرش كه پولكي شده و توي فيلمهاي مزخرف بازي ميكند ايراد ميگيرد كه « چرا نميري تو فيلماي بيضايي بازي كني؟» عبدي البته هيچ وقت تو فيلمهاي بيضايي بازي نكرد اما شانساش اين بود كه تصادفا همان اول كارش در سينما سر از فيلم «اجارهنشينها»ي مهرجويي درآورد. در همين فيلم و در نمايي كوتاه سر سفرة شام، با تكاني كه عبدي به هيكلش داد و نمكي كه ريخت بار خودش را براي هميشه بست؛ او هميشه همان پسربچة چاق پشت در ماندة سريال «بازم مدرسهم دير شد» ماند و اين كليشه براي مردم آنقدر جذاب بود كه در سالهاي افول اين ستاره نيز دربهدر شيرينكاريهايش در «اخراجيها» بودند. عبدي بازيگر خوبي هم بود با اين توضيح كه مثل بهروز وثوقي فقط در نقشهاي عجيب و غريب ميدرخشيد؛ مثل «مادر» كه به خاطرش جايزة جشنواره را هم گرفت. و خوششانس بود كه به تور امثال تقوايي و حاتمي و مخملباف و افخمي افتاد اما هيچ وقت نتوانست نقش يك آدم عادي را خوب بازي كند، كه بزرگترين مانع اندامش بود. در «سفر جادويي»، «دزد عروسكها» و «مادر» نقش بچهها را بازي كرد، فيلمهايي كه در دهة شصت والدين و مربيان مجوز تماشاي آنها را براي كودكان و نوجوانان صادر كرده بودند. آن زمان ميان مردم اين ذهنيت جاافتاده بود كه اكبر عبدي از آن دسته بازيگران غريزي است كه هنرمند به دنيا آمدهاند. دربارة هنرمند بودنش قضاوت نميكنيم اما در بامزه بودنش ترديدي وجود ندارد؛ چه آن جا كه با خواندن شعر «آب را گر هم زني، گل ميشود» در فيلم مهرجويي نمك ميريخت و چه آن جا كه در فيلم تقوايي ماهي قرمز حسين سرشار را دليل تودهاي بودنش ميدانست و تماشاگران را رودهبر ميكرد. او جزو نخستين بازيگراني بود كه از تلويزيون به سينما آمد و ستاره شد. سريالهاي «محلة بروبيا»، «محلة بهداشت» و «مثلآباد» آنقدر طرفدار داشتند كه حضور اين بازيگر بامزه را به شرط ستاره شدن در سينما تا سالها تضمين كند. عبدي متخصص نوعي از كمدي مبتني بر زبان هيكل بود، بي هيچ شرم و حيايي از بابت اين كه «اي بابا، خب چارلز لاوتن هم چاقه»، درواقع اين ويژگي ظاهري وسيلهاي بود براي نمايش برخي مهارتهاي عبدي و لذت تماشاگر از هر تكان آن.
محمدرضا شريفينيا
امروز كسي محمدرضا شريفينياي سياسي طرفدار شريعتي را بهجا نميآورد. اصلا هم مهم نيست كه او زماني قصهنويس بوده و طراحي پوستر ميكرده و هنوز هم عكاسي ميكند و ميگويند اگر نباشد نصف پروژههاي سينماي ايران ميخوابد. دور از جون، انگار بگويند هيتلر شاعر و نقاش هم بوده. خب كه چي؟ شريفينيا محبوبترين بازيگر مكمل سينماي ايران است (رقيب جديد او مهران مديري است) و هميشه توي همة فيلمها (از الماسهايي مثل «ليلا» و «تختي» تا «سيزده گربه روي شيرواني» و «عروس خوشقدم») كار خودش را ميكند. مثلا نقش او را از فيلم «ليلا» حذف كنيد، چه اتفاقي ميافتد؟ هيچي. اما زماني كه به فيلم فكر ميكنيد او را به ياد ميآوريد كه در صحنهاي، بر خلاف لحن فيلم، خيلي خونسرد ميگويد: «فشارش افتاده؟ كجا افتاده؟ چرا مال ما نميافته؟» يا مثلا فيلم «شيدا» و البته «تختي» كه در آن شخصيت اصلي را ياد قاتل رواني فيلم «M» مياندازد. در ميان انبوه فيلمهاي خوب و بدي كه بازي كرده عموما يك دستيار، دمپر، همراه، نوچه، مرشد و خلاصه يك «چيز»ي است كه خودش را وصل ميكند به شخصيت اصلي. اما چهگونه است كه يك نفر با اين مدل كار ستاره ميشود؟ آنهايي كه قسمتهاي اولية سريال «امام علي» را ديدهاند يادشان مانده كه چي شد كه اين سريال «گرفت». آن زمان شريفينيا هنوز «دنيا» را كه بازي نكرده بود هيچ، اصلا كمتر كسي ميشناختش. او در كارش آنقدر گرفتاري دارد كه وقت و حوصله نميكند متناسب با نقش گريم شود و هميشه يك جور است و مردم همين جورش را دوست دارند و از اول فيلم منتظرند تا كي سر و كلهاش پيدا شود. تصوير او روي پرده انگار ماية مسرت است، چون بدون هيچ پردهپوشي ارائهگر تيپ غالب مردان بالاي چهل سال ايراني است؛ بيخيال و خونسرد و كمي ضدزن و شوخ و شكمچران و بذلهگو و در كل باحال. به همين دليل حتي اگر هنر آل پاچينو و رابرت دنيرو و جك نيكلسن را با هم به او تزريق كنيم، نتيجهاي عايد نميشود. او همين جوري كه هست، هست و اگر بخواهد كوچكترين تغييري در خودش بدهد همه چيز به هم ميريزد. تماشاگر او را اين جوري دوست دارد و واقعا كسي توقع بازي زيرپوستي و شخصيتپردازي نقش و باورپذيري را حداقل از او ندارد. در غير اين صورت است كه باورپذير نيست.
فرامرز قريبيان
او درست برخلاف محمدرضا شريفينياست. چهرة جدياش را با آن نگاههاي نافذ در هر فيلمي ميبينيم، چه «بچههاي ابدي» چه «گوزنها». او رفيق و بچهمحل كيميايي و دستيارش در فيلمي بوده كه چهل سال پيش ساخته. هر چهقدر در سالهاي قبل انقلاب كم بازي كرد، پس از آن جبران كرد و خاطرة نقش «قدرت» فيلم معروف كيميايي هنوز او را سرحال نگه داشته. او در دهة شصت كه فيلمها قلمرو بازيگران پا به سن گذاشته بود، حسابي از خجالت سالهاي كمكارياش در سينما درآمد و هميشه هم مثبت بود؛ از آن مثبتهاي مصيبتكشيده و دردمندي كه همواره زخم كهنة يك خيانت يا خاطرة تلخ يك جنايت را به همراه دارد؛ مثل «سناتور». با اين كه خودش سخت دلبستة سينماي آمريكاست (نام فيلمش «جدال در تاسوكي» اداي دين به «جدال در اوكيكرال» بود) اما تيپ قهرمانهاي فيلمهاي پليسي فرانسوي را در آن سالها بازي ميكرد و با همانها گل كرد، يعني ستاره شد. قريبيان ستارة تكنقش اين جور فيلمها بود. در دهة شصت، در هر نوع جريان سينمايي يك ستاره هم وجود داشت؛ عبدي ستارة فيلمهاي كمدي و فانتزي بود، بيژن امكانيان در ملودرامهاي پرسوز و با پايان تلخ, نقش آدمهاي آسيبپذير را بازي ميكرد و جمشيد آريا هم در اكشنها حريفانش را دراز ميكرد. قريبيان با وجود فيلمهاي روستايي فراواني كه بازي كرد، نسبت به بقيه تيپ شهريتري داشت و با همان جديت و وقار تماشاگر را مجاب ميكرد كه چيزي از گذشته با اوست. تيپ مشهور قريبيان در آن پوستر فيلمهاي سالها مردي است با يك اسلحه. يك جا استوار حقگو بود كه به كمك علي حقيقت ميشتافت (سناتور) و يك جا سروان ياوري بود كه حق كاكهوشنگ را كف دستش ميگذاشت (كانيمانگا). اين اسامي نقشها نشان ميدهد كه ويژگيهاي مثبت بودن اين تيپ قرار بود روي سر تماشاگر آوار شود. فيلم «آوار» هم هست كه در ميان نقشهايش، تنها كسي كه به پول پيرمرد رو به موت توجهي ندارد، هماني است كه قريبيان بازياش ميكند يا پيرمرد لوكومتيوران فيلم «ترن» كه اسمش فولاد بود... اين تيپها داشت به فراموشي سپرده ميشد كه رفقاي قديم در «ردپاي گرگ» دوباره همديگر را يافتند.
افسانه بايگان
اولين و شايد مهمترين دليل ستاره شدن افسانه بايگان اين بود كه او وارد سينما شد. اگر به تيتراژ فيلمهاي سالهاي اولية دهة شصت دقت كنيم پس از نام چند بازيگر مرد، نام يك زن ديده ميشود كه عموما نقش مادر را ايفا ميكند. بايگان جزو اولين بازيگراني بود كه نقش همسر را بازي كرد و به مرور اين نقش را در سينماي ايران تثبيت كرد و راه را براي ورود بازيگران ديگر باز كرد. در دو فيلم «حريم مهرورزي» و «بگذار زندگي كنم» نقش زني را بازي كرد كه در خياطخانه كار ميكند. يواشيواش ابعاد اين نقشها گسترش يافت و اين همسر هويت مستقل خود را يافت؛ به اين ترتيب كه بايگان در برخي فيلمها نقش زناني را بازي كرد كه با شوهر دچار مشكل ميشوند و خانه را ترك ميكنند و در خانة پدر منتظر ميمانند تا شوهر بيايد براي منتكشي. اين جا بود كه خواست و حقوق زن به عنوان سوژة فرعي ملودرامهاي شهري به اين دليل مورد توجه بعضي از فيلمسازان قرار گرفت كه بازيگر مناسبش پيدا شده بود. پخش همزمان سريال «سربهداران» هم ترديد برخي از سينماگران را برطرف كرد و اين جوري شد كه عكس خانم بايگان نيز در پوسترهاي آن زمان كنار بازيگران ديگر نقاشي شد و سينماي ايران نخستين ستارة مونث پس از انقلاب را شناخت. بايگان در فيلمهاي مختلفي بازي ميكرد؛ يك جا نقش دختر خان يك روستا و يك جا همسر فلان كارمند؛ به هر حال نسبتي داشت با قهرمان فيلم. در «دبيرستان» نقش دختري معتاد را بازي كرد كه سرانجام خود و پدرش را در آتش ميسوزاند، در «شكوه بازگشت» زني كه همسرش به جنگ رفته و برنگشته، در موقعيتي ناخواسته به مردي ديگر گرايش پيدا ميكند و مقدمات ازدواجش فراهم ميشود اما با ورود ناگهاني همسرش همه چيز به حالت قبلي برميگردد. اين فيلمها و نمونههايي از اين دست، رفتهرفته بازيگران زن را از قالبهاي سنتي خارج كرد و در اواخر دهة شصت اوضاع براي ورود بازيگران زن مساعدتر شد. البته ماجرا به همين سادگيها هم نبود.
ابوالفضل پورعرب
سينماي ايران پيش از پورعرب ستاره داشت اما جوان اول نداشت. فرقش اين است كه اغلب بازيگران ميانسال پيش از پورعرب به ضرب گريم و به اصرار كارگردان ميخواستند وانمود كنند كه جوانان دمبخت هستند و اتفاقا تماشاگران هم كمكم عادت كرده بودند چون رابطة عشقي اصلا موضوع فيلمها نبود كه اين قضيه در آنها بخواهد برجسته شود. با «عروس» اتفاقهاي زيادي در سينماي ايران افتاد؛ هم دو تا بازيگر جوان به سينماي ايران معرفي شدند و هم باب بحثهاي جديدي گشوده شد. اين جا ديگر عشق زميني زمينهاي براي رستگاري و حقيقتجويي نبود و قهرمان فيلم يك ياغي خوشتيپ بود كه براي دستيابي به محبوبش از كيسهاي خرج ميكرد كه سينماي اخلاقگراي ايران در سالهاي دهة شصت ذرهذره در آن اندوخته بود. پورعرب شمايل اين ياغي گمگشته مقصود شد. «عروس»، پورعرب و اين جريان جديد كاملا تحتتاثير شرايط اجتماعي سالهاي پس از جنگ ايران و رونق بازار فيلمهاي خارجي است كه نسخههاي ويدئويياش ميان مردم دست به دست ميشد. آنهايي كه فيلم «زخمه» را در سال 1362 ديدهاند (كه اسم شخصيت اولش «حسن سنتوري» است) حتما ميان بازيگران حاشيهاياش جواني به نام پورعرب را به جا نياوردند، همچنانكه چهار سال بعد نام دستيار كاظم معصومي را در فيلم خوب «دزد و نويسنده» به خاطر نسپردند. همين بازيگر كه چند سال بعد با «عروس» گيشههاي سينماها را فتح كرد و خبر از ظهور نسل تازهاي از ستارهها داد، پس از اين فيلم، بهجز چند استثنا مثل «نرگس»، همين نقش را آنقدر تكرار كرد كه شهرتش ديري نپاييد و ستارهاش افول كرد. فراموش نكنيم كه پورعرب دير به اين نتيجه رسيد كه ميتواند در فيلمهاي ظاهر شود يا بهتر است بگوييم تحولات سينماي ايران در زماني بود كه جوان اول سينماي ايران هم سني ازش گدشته بود. به اين ترتيب تناقضي كه به وجود آمد اين ريختي بود كه هر چه از سن پورعرب ميگذشت او بيشتر به عنوان جوان اول شناخته ميشد.
نيكي كريمي
نيكي كريمي هم فيلم خوب در كارنامهاش دارد و هم فيلم بد. نميشود با قاطعيت گفت كه انتخاب نقشهاي او چهقدر آگاهانه بوده، اما واقعيت اين است كه اگر بازيگري كه در فيلم اول و دومش چهره شده، ميخواست نقشهاي براي آيندة حرفهاياش طراحي كند، جوري كه هم سليقة عام را تامين كند و هم به واديهاي روشنفكري سرك بكشد، قطعا نميتوانست مسيري به خوبي مسير حرفهاي كريمي را طي كند. در سينماي ايران و اصولا در فرهنگ ما متوسطها ماندگارترند. كريمي بازيگر خوبي هم هست و در «سارا» و «دو زن» واقعا بازي كرده اما هيچوقت نه نخبهگرايي سوسن تسليمي را داشته و نه كاملا به اين طرف غلتيده. مهمترين دلايل ماندگارياش در اين سينما نيز همين است؛ هيچ شاهنقشي ندارد كه همه آن را ستايش كنند و سپس ازش بخواهند كه اين قالب را تكرار كند. حتي زماني كه ميرفت تا در فيلمهاي تهمينه ميلاني كليشه شود، هوشمندانه عمل كرد و ترجيح داد يك «باجخور» هم در كارنامهاش داشته باشد. حفظ اين تعادل در طول اين شانزده سالي كه از «عروس» ميگذرد و مقاومت در برابر وسوسههاي گوناگوني كه عمر يك ستاره را كوتاه ميكند، مهمترين هنر نيكي كريمي بوده كه فكر ميكنم موضوع بسيار مهمتر و جديتري است در قياس با بررسي مهارتهاي بازيگرياش. مثلا ترجمة زندگينامة براندو در مجلة فيلم و آشنايي با كيارستمي و همكاري با او در مستندي كه هيچ ربطي به كار يك بازيگر ندارد (آن زمان كارگردان نشده بود) پاسخي بود به تمايلات روشنفكرانة بازيگر، و از آن طرف بازي در فيلمهايي مثل «سيب سرخ حوا»، «دختران انتظار»، «بربادرفته» و... هم براي تامين خواست عمومي بود؛ همانهايي كه از يك بازيگر ستاره ميسازند. همانطور كه براي مردم ما تحصيلكرده بودن يك فوتباليست اهميت دارد، روشنفكر بودن يك بازيگر هم به وجهة اجتماعياش كمك زيادي ميكند. ساز و كار اين روشنفكري را هيچ كس نميداند و مرز بين روشنفكر بودن و نبودن خيلي روشن نيست اما همين كه بين مردم جا بيفتد طرف «سنگين» و بامعلومات است، آن وقت خيلي از معادلات محبوبيت حل ميشود.
مهناز افشار
وقتي در برنامة «دو قدم مانده به صبح» شركت كرد يك كلمه دربارة «كلاغپر» حرف نزد، در عوض بحث را كشاند به فيلمسازي و اين كه دربارة ماندلا مستند ساخته و دوست دارد دستيار فيلمبردار شود. اين يك خطر بزرگ است كه ستارة جوان سينماي ايران را تهديد ميكند. مهناز افشاري كه مردم دوست دارند همان بازيگر فيلمهاي حسين فرحبخش است. اگر اين گرايش از ابتدا در اين بازيگر ديده ميشد، باورپذير بود اما حالا اين يك جور تاكتيك قديمي است براي ارائة چيز تازهاي از خود تا مرحلة جديدي در فعاليت يك ستاره گشوده شود. خطر برخي گرايشهاي اينچنيني بيشتر از فوائدشان است؛ خيلي از بازيگران محبوب فيلمهاي تجاري فكر ميكنند كه اين تغييرات باعث ماندگاريشان ميشود، در حالي كه در بسياري موارد مشاهده شده كه اين تغييرات تاثير برعكس دارند. مهناز افشار كم مصاحبه ميكند، در سريالهاي تلويزيوني بازي نميكند و تا حالا خوب خودش را حفظ كرده اما او از جمله بازيگراني است كه اگر ميان نمايش دو فيلمش فاصلة زيادي بيفتد، اوضاع كمي فرق خواهد كرد. اگر پيشرفتي هست، در همين حرفه و در همين مسير است؛ يعني مسير مشخص سينماي تجاري ايران. خيليها در همين عرصه علاوه بر محبوبيت، آدمهاي معتبري هم هستند. بنابراين انتخاب نقشهاي مناسب و تلاش براي ايفاي اين نقشها ميتواند اين اعتبار را به همراه داشته باشد. فرق است بين «بازي كردن» و «حضور داشتن»؛ براي شكافتن نقابي كه بازيگري را شبيه چهرة معروف ديگري نشان ميدهد، بايد در همين عرصه پوست انداخت. اگر زماني اين شباهت با گريم تقويت ميشد، حالا زمانش رسيده كه يك اتفاق تازهاي بيفتد.
بهرام رادان
در اكران فيلمها چند فاكتور مهم براي فروش لحاظ ميشود؛ مثلا پخشكنندهها خيلي خوب ميدانند كه كدام فيلم مال شهرستان است و كداميك در تهران بيشتر جواب ميدهند. بر همين قاعده، ستارههاي سينما هم شهري و غيرشهري دارند. مثلا فيلمهاي ايرج طهماسب در شهرستانها خوب ميفروشد اما بهرام رادان ستارة فيلمهاي اكران تهران است. او در ابتداي كارش در فيلمهاي ضعيفي ظاهر شد. چهرهاش خوب بود و از اين چهره در آن فيلمها «استفاده» ميشد. تا رسيد به «گاوخوني» و بهروز افخمي. بزرگترين خدمت افخمي به رادان، حذف او از «گاوخوني» بود. وقتي اين چهرة مقبول كارش اين شد كه بنشيند و نريشنهاي فيلم را تمرين كند، ياد گرفت كه بهجز چهره عناصر كليدي ديگري هم براي درخشش هست. تعليق مهم «گاوخوني» در قصة خوابآورش نبود، در اين بود كه مردم را تشنة ديدن بازيگر محبوبشان گذاشت و وسطهاي فيلم كه سروكلهاش پيدا شد آن چيزي نبود كه همه انتظار داشتند. براي رادان پس از تثبيت شدن به عنوان ستاره و سپس بازيگر، حفظ توامان اين دو ويژگي كار مهمي است كه او از عهدة آن برآمده. رادان بازيگري است كه اگر دست كارگردانهاي خوب بيفتد، عالي است. البته شرايط براي ستاره ماندن رادان اينك بسيار مساعد است. از جهت ستارگي، فاصلة او با يكي ديگر از همكارانش بسيار زياد است. اين خود باعث ميشود تا بيشتر از اين كه ستارة سينماي تجاري ايران به حساب آيد، به عنوان بازيگر برجستهاس شناخته شود. در عين حال پس از «گاوخوني» حواساش بوده كه فيلمهاي انتخابياش زيادي هم منتقدپسند نباشد. واقعا چه كسي از محبوبيت بدش ميآيد؟ كار بزرگ او «سنتوري» بود كه ميتواند مثل «هامون» شكيبايي، يك عمر با آن به خاطر آورده شود اما اينقدر باهوش هست كه برود و نقش مكمل فيلم «كنعان» را بازي كند. الان مهمترين دورة زندگي حرفهاي رادان است كه در فيلمي بازي كرده كه همه ستايشاش كردهاند و همه آن را بارها ديدهاند. «چهارانگشتي» نفروخت چون توقع تماشاگران از رادان زيادتر از اين حرفهاست.
امين حيايي
امين حيايي هميشه با حضور بازيگران ديگر شناخته ميشود. او در فيلمهاي اوليهاش عموما تنها نبود، در سريال «روزگار جواني» كنار تعداد ديگري از بازيگران جوان و نوپا ظاهر شد، نخستين فيلمي كه جايگاهش را تا حد يك ستاره ارتقا داد «دستهاي آلوده» بود كه باز هم در آن مكمل بود و پرفروشترين فيلمش تاكنون «اخراجيها» بوده كه آن جا هم در ساية اكبر عبدي است. به نظر ميرسد كه حياي اداي تعدادي از ستارههاي ديگر را نداشته باشد كه برايشان مهم است كنار كي ميخواهند بازي كنند. بيخيالي و آرامش حيايي از آن جايي ناشي ميشود كه كمتر كسي تاكنون به تواناييهايش به عنوان يك بازيگر اشارهاي كرده، در حالي كه از آن طرف هم كه نگاه ميكنيم ميبينيم تاكنون كسي از نحوة بازيهايش ايراد جدياي نگرفته. جلوي عزتالله انتظامي در «شب» و در كنار جواد رضويان به يك اندازه بامزه است. چيزي كه او را ماندگار كرده، همين شيريني و شادابياي است كه هميشه همراهش است و جلوي خيلي از چيزها را ميگيرد؛ براي همين بهترين گزينة فعلي براي كمديهاست و از «مهمان مامان» تا «شارلاتان» همين را ارائه ميكند. سير كار حيايي در اين ده سالي كه به عنوان ستارة سينما شناخته شده، به اين ترتيب است كه هر چند وقت يكبار به همه اين ستاره بودنش را ثابت ميكند؛ به خاطر همين است كه مدتي قبل اعلام شد كه او پولسازترين بازيگر يك دهة اخير سينماي ايران است. اين كه تعداد فيلمهاي پرفروش او بيشتر از رقيبانش است، دليلش همان نكتهاي است كه اشاره شد؛ امين حيايي هيچ ترسي از بازي كردن در بدترين فيلمها ندارد و به همين خاطر محبوب تمام تهيهكنندگان سينماي ايران است. نكتة ديگر به ظاهرش برميگردد كه الان هم فرق زيادي با فيلم اولش ندارد. باور اين كه از اولين فيلم حيايي هجده سال ميگذرد كمي سخت است. از آن زمان تاكنون هنوز او پسري است در آستانة ازدواج و يا مردي كه تازه زن گرفته. حيايي حتي اگر در نقشي كوتاه هم بازي كند، هيچ گونه ريسكي متوجة تهيهكنندة فيلم نيست و اين امتيازي است كه در سينماي ايران فقط امين حيايي دارد.
خسرو شكيبايي
با اين كه سينماي ايران يكي از بهترين ستارههايش را از دست داد و داغ او هنوز تازه است، اما مراسم تشييع پيكرش براي خيليها غيرمنتظره بود. اثبات ستاره بودن شكيبايي در سينماي ايران با وجود برخي فيلمهاي كمفروش (كه يكيشان در چند روز اول اكران، به نفع يك فيلم ديگر از همان پخشكننده از پردهها برداشته شد) بيشتر از آن كه به ميزان فروش يا موفقيت فيلمهايش ربط پيدا كند، به شكوه مراسم خاكسپارياش برميگردد (شكوه از نظر انبوه شركتكنندگان، نه نحوة برگزاري). برخي از بازيگران فارغ از اين كه چه عملكردي در سينما دارند، به دلايل ديگري در قلب مردم جا دارند. مثلا اگر مشهورترين فيلم شكيبايي «هامون» است، آيا آن را بايد متناسب با سليقة عمومي دانست؟ اين طور نيست. شكيبايي با سريال «خانة سبز» به دلها راه پيدا كرد و در بازياش انرژياي داشت كه مردم آن را درك ميكردند. مثلا نمونة ديگر چنين بازيگراني جمشيد مشايخي است كه ميزان محبوبيت او نه ربطي به توانايياش در بازيگري دارد و نه به فيلمهاي پرفروشاش برميگردد. شكيبايي تا پيش از فيلمهاي اين چند سال اخيرش كه ناگهان شكسته شد و فروريخت، چهرة جواني داشت. مثلا شصت ساله بود كه در «مزاحم» نقش مردي جاافتاده را بازي كرد كه تازه ازدواج كرده و زوج او و ميترا حجار از بابت اين كه بيشتر از سي سال تفاوت سني داشتند، توي ذوق نميزد. در اين شرايط پخش مكرر تيزرهاي «اتوبوس شب» (به لطف تلويزيون كه فيلم مال خودش بود) و ديده شدن چهرة ناگهان درهمريختة شكيبايي توسط بينندگان باعث احساس همدردي آنها ميشد با بازيگري كه عاشق صدايش در سريال «خانة سبز» بودند و با شخصيت «مرادبيك» سريال «روزي روزگاري» زندگي كرده بودند. بنابراين نه تعداد فيلمهاي شكيبايي دليل محبوبيتش است و نه ميزان فروش آنها، بلكه شايد اين شور نهفته در حضور موثرش بود كه از او يك چهرة احترامبرانگيز ساخت.
پرويز پرستويي
زماني كه سريال «آپارتمان» از تلويزيون پخش ميشد، كمتر كسي فكر ميكرد كه تعدادي از بازيگران آن چند سال بعد تبديل به شاخصترين و موثرترين بازيگران سينماي ايران خواهند شد. يكي از ساكنان آپارتمان پرستويي بود كه با تيپ رسمي آن زمان، كمتر از بقية شخصيتها در موقعيتهاي جذاب ماجرا قرار ميگرفت. اما از بس اين سريال بيننده داشت و محبوب بود كه همة بازيگرانش به خاطر سپرده شدند، از جمله پرستويي. آن زمان او هنوز «ليلي با من است» را بازي نكرده بود و «آژانس شيشهاي» در كار نبود. قبل از همة اينها پرستويي در «آدمبرفي» بازي كرده بود كه اكران نشد و چند سال بعد رفت روي پرده؛ يعني زماني كه چند فيلم پرفروش و محبوب او ديده شده بود و نقش نامتعارفي هم كه در اين فيلم ميرباقري بازي كرده بود مورد پسند طيف ديگري از تماشاگراني قرار گرفت كه آن تيپ رسمي پرستويي را در «آپارتمان» دوست نداشتند. «آدمبرفي»، «ليلي با من است»، «آژانس شيشهاي» و «مرد عوضي» در طول سه سال ديده شدند و بهجز پرستويي اگر هر كس ديگري هم جاي او بود ستاره ميشد. پرستويي با اين كه چهرهاش شباهت و نزديكياي به ستارههاي ديگر نداشت اما با بازيهاي احساسياش در نقشهاي حسابشده و جذاب (حاج كاظم «آژانس شيشهاي» محبوبترين شخصيت سينماي ايران در دهة هفتاد است) از او ستاره ساخت. او در بعضي فيلمهايش جديتي مشابه قريبيان داشت و در تعدادي ديگر شوخ و شنگي عبدي را. همين تفاوت نقشها بود كه هم او را تبديل به بازيگري قابل اعتنا كرد و هم بر محبوبيتش افزود. بنابراين تداوم شهرت او قاعدهاي غير از ستارگان ديگر دارد؛ اين چهرهاي كه شبيه ستارههاي معمول نيست در هر فيلمي تغيير ميكرد و تا ميآمديم او را در نقشي خاص تجسم كنيم با نقشآفريني تازهاي، چيز ديگري عرضه ميكرد و همين نقشهاي رنگارنگ كارنامة پرستويي است كه او را محبوب كرده. اگر همة اينها را هم بگذاريد كنار و فقط او را در قالب نقشي كه در «مارمولك» بازي كرد مجسم كنيد، دليل محبوبيتش را پيدا خواهيد كرد.
محمدرضا فروتن
يكي قاعدة كلي ميگويد كه پشت محبوبيت هر كدام از ستارههاي سينما، يك دليل غيرسينمايي هم هست. ميان ستارههاي سينماي ايران اين دليل غيرسينمايي عموما تلويزيون است. مثلا بازي محمدرضا فروتن در يكي از قسمتهاي سريال «سرنخ» تاثير خيلي بيشتري داشت از چند فيلمي كه تا آن زمان بازي كرده بود. پس از «سرنخ»، كيميايي اين چهره را شكار كرد و خلا چهرهاي مقبول و متناسب با شخصيتهاي آشنايش را با فروتن پر كرد. «مرسدس» آغاز كار فروتن بود. او دقيقا همان چهره و صدا و رفتاري داشت كه كيميايي ميخواست؛ يعني آدمي كه بيخودي معترض است و چهرهاش جوري است كه دليلي ندارد براي اين اعتراض دليلي آورده شود! به هر حال فروتن پس از فيلم كيميايي نمايندة نسل معترضي شد كه با عصبيتها و پرخاشها عليه سيستم اخلاقي طغيان ميكند و اين الگو گرفت. سال بعد از فيلم «مرسدس» در فيلمي بازي كرد كه پرفروشترين اثر سال شد و از همان جا فروتن جايگزين ستارههاي افول كردهاي مثل پورعرب و عربنيا شد. در اين مقطع فيلمسازان مطرح هم از اين بازيگر حمايت كردند و «زير پوست شهر» در تهران فروش غيرمنتظرهاي داشت. فروتن ستارة سالهايي است كه تغييرات سياسي باعث تغيير برخي از الگوهاي رسمي نيز شده بود. فيلمهايي كه او در آنها بازي ميكرد مستقيم (متولد ماه مهر) يا غيرمستقيم (زير پوست شهر) به شرايط سياسي حاكم ربط پيدا ميكرد و جايزهاي هم كه در همان زمان به خاطر بازي در «قرمز» از جشنواره گرفت بر محبوبيتش افزود. تيپ غالبي كه فروتن در فيلمهايش ارائه ميداد از اميدواري و عشق آغاز ميكرد و در نهايت به ياس و تنهايي ختم ميرسيد. هنر بازيگري او در «شب يلدا» آنقدر چشمگير ارائه شد كه خودش به تنهايي بار همة فيلم را در غياب شخصيتهاي ديگر بر دوش كشيد اما اين فيلم در زمان خودش ديده نشد. پس از آرامش نسبي جامعه در اواخر دهة هفتاد و اوايل دهة هشتاد، با چند انتخاب غلط، فروتن وارد سراشيبي شد؛ چون نه فيلمهايي مثل «ملاقات با طوطي» و «شاه خاموش» ميفروختند و نه كسي به آنها اعتنا ميكرد. اما او پس از يك دوره كمكاري و درك دقيق موقعيتش، بار ديگر به صحنة اصلي سينماي ايران بازگشت.
ليلا حاتمي
تا قبل از نمايش عمومي «ليلا», اشتياق براي ديدن فيلم از سوي مردم براي آشنايي با دختري بود كه در فيلمها و سريالهاي پدرش بزرگ شده بود، اما نه آنقدر بزرگ كه نقش اصلي يك فيلم را ايفا كند. «ليلا» كه اكران شد اين نوع ارتباط و آشنايي جاي خودش را به صميميتي داد كه حاتمي از خودش به فيلم تزريق كرده بود. چهرة معصوم او و نقش دردمندي كه به بهترين شكل ممكن در «ليلا» ايفا كرد، خيال همه را راحت كرد كه اين تحصيلكردة مهندسي برق و ادبيات مدرن در سوييس و فرانسه، براي تفنن و سرگرمي به سينما نيامده است. شايد هم اگر او با «ليلا» خواسته بود شانس و توانش را در سينما محك بزند، پاسخ قاطعي گرفت. مدتي بعد سريال ديدني «كيف انگليسي» پخش شد و مورد توجه قرار گرفت و در پي آن فيلمهاي حاتميكيا و جيراني بود كه محبوبيت حاتمي را دوچندان كرد. در اين ميان اهميت فيلم «آب و آتش» كمتر از «ليلا» نيست؛ درست در زماني كه حاتمي پس از فيلم مهرجويي و «شيدا» در قالب چهرة معصوم در حال كليشه شدن بود، با اين فيلم جيراني از نو احيا شد و ثابت كرد كه قابليتهاي فراواني دارد. حاتمي در سينما پركار نيست و وحشتي از بازي در سريالهاي تلويزيوني ندارد. يعني گاهي خلاف روية ستارههاي سينما رفتار ميكند و تجربة او نشان ميدهد كه هر قاعدهاي استثنا هم دارد. او پس از مدتها كه از نمايش «حكم» ميگذشت، با سريال «پريدخت» بازگشت نهچندان موفقي داشت و حالا همه منتظر «بيپولي» و «هر شب، تنهايي» هستند. يكي از امتيازهاي كمكاري ليلا حاتمي در اين سالها، دور ماندنش از حواشي سينماي ايران است و امتياز ديگر اين كه هنوز انتظار تماشاگران براي ديدن او در نقشهاي مختلف زياد است.