Print

سه جور مخملباف داریم...

سینمای ما - علیرضا معتمدی:

مخملباف اول: مخملباف ایدئولوگ

محسن مخملباف، مهم‌ترین و اثر گذارترین پدیده‌ی سه دهه‌ی اخیر سینمای ایران، حتا اگر فیلم‌های نفرت انگیزی مثل فریاد مورچه‌ها و سکس و فلسفه را هم بسازد، باز چیزی از اهمیتش در سینمای پس از انقلاب کم نمی‌شود. حقیقت این است که مخملباف قربانی یک تحول منطقی ایده‌ئولوژیک شد. تحولی که می‌توانست رخ ندهد اگر نگاهی ایدئولوژیک به هنر نداشت. اما اشکال کار این‌جاست که او همیشه (چه در روزهای ابتدایی کارش در حوزه‌ی اندیشه و هنر اسلامی در آغازین سال‌های دهه‌ی شصت که مرجع تقلید بچه مسلمان‌ها در حیطه‌ی هنر و اندیشه بود و چه حالا که خود را روشنفکری جهان‌وطنی -یا دست‌کم تئوریسین روشنفکری جهان سوم- می‌داند) نگاهی به‌شدت ایدئولوژیک نسبت به هنر داشته است. و شگفت این که او در این سه دهه به همه چیز و همه کس شک کرد، الا به خودش و تفکر ایدئولوژیکش. مخملباف بارها تغییر کرد و چرخید و دور زد و بازگشت و ایستاد و به چپ رفت و از راست باز آمد، اما هرگز در بنیان نگاه ایدئولوژیکش به هنر تشکیک نکرد و ندانست (یا نخواست بداند) که وقتی هنر ابزار ابراز ایدئولوژی می‌شود، این خطر به شدت وجود دارد که اثر تولید شده خالی شود از ظرافت‌های ویژه و خاص هنر. و طبیعی‌ست که هنرمندی که تبیین ایدئولوژی را وظیفه‌ی هنر می‌داند، آخرین دستاورد فکری‌اش (فریاد مورچه‌ها) همان قدر سطحی و آزار دهنده است که یکی از اولین تراوشات ذهنی‌اش در روزگار جمودش (مثلاً استعاذه).
هدف از نوشتن این مقاله ارشاد مخملباف یا دعوت او به بازگشت و به خود آمدن و دست کشیدن از راهی که حالا در یک سوم پایانی‌اش قرار گرفته نیست، زیرا که در این صورت همین یادداشت هم تبدیل می‌شد به نقض غرض. هدف نبش قبر گذشته‌ها و آزردن خاطر مخملباف هم نیست که اکنون به تبعیدی خود خواسته رفته و بی‌پناه‌تر از همیشه، توهین و زیرسئوال بردن خودش و عملکردش کاری ساده و آسان شده است. قصدم اول این است که بگویم چه‌قدر جای مخملباف در فضای سینمای ایران خالی‌ست (گیرم که ده‌سالی می‌گذرد از آخرین باری که با اثری از او شگفت زده شدم) و دوم این که بگویم چه‌طور موفق شدیم با همدستی و همفکری خودش، یکی از بزرگ‌ترین نوابغ فرهنگی و هنری تاریخ معاصرمان را به قتل برسانیم. داستان به قتل رسیدن مخملباف داستانی اندکی پیچیده و نهایتاً به شدت تراژیک است. سرنوشت او از سرنوشت سهراب شهید ثالث که در غربت مُرد، یا از سرنوشت فریدون گله (دیگر نابغه‌ی سینمای‌مان) که در کُنج عزلت دق مرگ شد، غم‌انگیزتر و اشک انگیزتر است.
شاید به مطایبه بتوان نام فرعی این نوشته را "گونه شناسی محسن مخملباف" گذاشت، اما حقیقت این است که این مطایبه چندان هم دور از واقعیت نیست. مخملباف را با همه‌ی تفاوت‌ها و بعضاً تضادهای فکری و شخصیتی و با همه‌ی وجوه مختلف فعالیت‌های فکری و فرهنگی و هنری‌اش می‌توان به سه شخصیت متفاوت و مستقل از هم توصیف کرد:
مخملباف اول مخملباف نظریه پرداز است که روزگاری در سودای دست یافتن به قوانین اسلامی و قرآنی برای سینما، نگارش توضیح المسائل فقهی‌اش را درباب سینما آغاز کرد و امروز درباب جنسیت و ارتباط آن با فلسفه، مخملباف فیلمساز را وادار به سخنرانی و فلسفه بافی در فیلم های اخیرش کرده است.
مخملباف دوم مخملباف نویسنده است. کسی که دست‌کم دو دهه در خلوت و سکوت نوشت و آفرید و در مقابل دو مخملباف مشهورتر و جنجالی و پر سر و صدا سکوت کرد، اما دست آخر او هم دست‌ها را بالا برد و اکنون چندسالی‌ست که کسی از سرنوشت‌اش اطلاعی ندارد.
مخملباف سوم مخملباف سینماگر است. مشهورتر از دیگران است و همیشه این منت را برسر دو مخملباف دیگر گذاشته که من بودم که پول درآوردم و شما را از گرسنگی نجات دادم، وگرنه مخملباف اول به سرنوشت برخی از ایدئولوگ‌های تندروی هنری (اعم از چپ و راست و مسلمان و توده‌ای و خلقی) دیگر دچار شده بود و در فقر و اعتیاد دست و پا می‌زد، یا دست شسته بود از همه‌ی آرمان‌ها و با یک تاکسی مدل 1360 در خیابان‌های تهران مسافر کشی می‌کرد. و مخملباف دوم هم بی مخملباف سوم لابد شب‌ها روی تاکسی مخملباف اول کار می‌کرد تا بلکه پول سیگارش را بتواند دربیاورد مثلاً.
درباره‌ی مخملباف اول تا همین‌جای کار هم که حکم مقدمه‌ی ورود به بحث را داشت، مفصل‌تر از دو مخملباف دیگر حرف زدیم، دلیل‌اش هم واضح است البته؛ همه‌ی آتشی که در این سه دهه محسن مخملباف به پا کرده است از گور مخملباف اول برمی‌خیزد. مخملبافی که هنوز هم که هنوز است (در دهه‌ی ششم زندگی‌اش) به یاد روزگار نوجوانی خودش را چریکی می‌بیند با رسالت خلع سلاح کردن آن پاسبان ِ مشهور. این پاسبان البته چهار دهه‌است که مدام دارد شکل عوض می‌کند. یک‌بار با لباس نظامی سمبل رژیم شاهنشاهی‌ست و بار دیگر در لباس بهرام بیضایی و دیگران، سمبل فرهنگی که مخالف با فهم آن‌زمانی مخملباف از اسلام است. یک‌بار پاسبان رویاهای مخملبافِ اول نظام سرمایه‌داری فرصت طلب ایرانی‌ی تحت تأثیر کاپیتالیسم جهانی‌ست و لابد به سرکردگی کمپانی مرسدس بنز که آرمش در ابتدای عروسی خوبان شعارها و ارزش‌های اسلامی باقی مانده روی دیوارها را نشانه رفته است. و بار دیگر همین پاسبان به هیأت بخشی از گروه‌های سیاسی داخل کشور در می‌آیند. باید اعتراف کرد که بینش و نگاه سیاسی مخملباف اول در اغلب موارد هم‌سو و همراه با خواست و اراده ی جمعی مردم بوده است، و شاید به همین دلیل هم هست که این مخملباف همواره توانسته حقانیت خود را به مخملباف اصلی و دو مخملباف دیگر ثابت کند و آن‌ها را تحت امر خود درآورد. اما نکته‌ در این است که مخملباف اول گرچه می‌توانست در عصر اصلاحات سیاستمداری محبوب و با نفوذ باشد، اما در عرصه‌ی هنر او همچنان در فکر خلع سلاح کردن پاسبان‌های مدام تغییر شکل داده‌اش است و در حالی که خودش پشت تریبون ایستاده و در حال شعار دادن و بررسی و موشکافی جهان است، دو مخملباف دیگر را از کار اصلی‌شان، خلاقیت و آفرینش هنری بازداشته و وادارشان کرده است که هر قلمی که می‌زنند یا هر پلانی که می‌سازند، اول از همه مطمئن شوند که چریک‌شان خلع سلاح شده است؟ و در مرحله‌ی دوم به فکر خلق یک اثر هنری ظریف و فکورانه باشند که غیر مستقیم جهانی را به تصویر می‌کشد. شاید اگر محسن مخملباف به جای این همه انقلاب که در همه‌ی این سال‌ها علیه همه چیز و همه کس کرده است، یک‌بار هم علیه مخملباف اول قیام می‌کرد و سکان هدایت فکری خود را خود به دست می‌گرفت، ما امروز این‌گونه در حسرت از دست دادن چنین استعداد بزرگی نبودیم. برای هنر و اثر هنری البته نمی‌توان نسخه پیچید، اما یک اصل اساسی که در این زمینه وجود دارد این است که درست برخلاف ایدئولوگ‌ها و نظریه پردازان و چریک‌ها و فعالین سیاسی، که هرچه صریح‌تر و آشکارتر و بی‌پرده‌تر حرف‌شان را بزنند موفق‌ترند و بیش‌تر خود را در قلب مردم جا می‌کنند، هنرمندان باید از صریح و آشکار و شعاری حرف زدن بپرهیزند. چون یک فیلم با گزارشی از یک سخنرانی (سیاسی، فلسفی، اجتماعی، عرفانی و هرچیز دیگر) خیلی فرق‌ها دارد.
در هفته‌های آینده درباره‌ی مخملباف نویسنده و مخملباف فیلم‌ساز سخن خواهیم گفت.


مخملباف دوم: مخملباف نویسنده

مخملباف دوم آبروی دو مخملباف دیگر بود که نشسته بود کُنج خانه، می‌نوشت و خلق می‌کرد و به‌سان مادری دل‌سوز، مهربان و بی‌توقع بالیدن فرزندانش را تماشا می‌کرد.
او از همان ابتدا راهش را از مخملباف اول جدا کرده بود و به جای مصاحبه کردن و برای این و آن خط و نشان کشیدن، رفیق شاعران فقید سلمان هراتی و قیصرامین پور شده بود. شاعرانی که خود آبروی شعری "بچه مسلمان ها" بودند و هستند تا همین امروز. آن‌ها با هم خوش بودند، پرتقال‌هایی را که "سلمان" از شمال می‌آورد توی حیاط حوزه با هم قسمت می‌کردند و دور از چشم مخملباف اول از فروغ فرخ‌زاد با هم حرف می‌زدند. گاه که مخملباف ِ ایدئولوگ زبان به کام می گرفت و مغز پرآشوب و پر سروصدای "محسن" آرام می‌گرفت؛ مخملباف دوم قلم به دست می‌گرفت و مشغول نوشتن می‌شد. گیرم مخملباف اول هرگز نفهمید که مخملباف دوم چه لطف‌ها که در حق او نکرده است. مثل مادری شبانه بر بالین پسرک سربه‌هوا و بازیگوش‌اش که روی دفتر مشق‌های فردا خوابش برده حاضر می‌شد و به فکر آبروی فردای پسرک در مدرسه، انشاهای نانوشته‌اش را می‌نوشت تا پسرکش عاقبت سری توی سرها دربیاورد. حقیقت این است که در همان روزها که مخملباف اول درباره ی هنر و اندیشه ی اسلامی نظریه های شداد و غلاظ صادر می کرد، این مخملباف دوم بود که باعث اعتبار و آبروی او شده بود، وگرنه در سال های نخستین دهه ی شصت، کشور ِ انقلابی از قید ِ سلطنت رسته چیزی که کم نداشت چریک های نظریه پرداز بود. مخملباف اول خط و نشان می کشید و مخملباف دوم با حجب و حیا و وقاری که تا آخر همراهش بود - و همین اصلاً زمینه های «شهادتش» را در سال های پایانی دهه ی 1370 فراهم کرد- آن عقب ها توی تاریکی اتاق محسن مخملباف سرش به کار و کتابش بود. او نخستین "اتفاق" حوزه ی اندیشه و هنر اسلامی به معنای واقعی کلمه بود، گرچه مخملباف اول به جایش سخن می گفت و پُز نبوغ اش را او می داد.
مخملباف دوم البته بیش از دو همزاد دیگرش مستعد و خلاق و هنرمند بود اما کم‌تر از آن دو قدر دید؛ شاید به این دلیل که نه سر و زبان و جسارت و مشروعیت مخملباف ایدئولوگ را داشت و نه ظاهر جذاب و عنوان پر طمطراق و دهان پُرکن مخملباف سینماگر را. او محجوب بود، بی‌ادعا بود و چنان که رسم دیار ماست، همچو دیگر صاحبان قلم، مظلوم بود. او حتا در روزگاری که نمایشنامه‌های اخلاقی و شعاری – مثلاً شیخ شهید و حصاردرحصار و مرگ دیگری را - می‌نوشت هم از مخملباف مشهور و بانفوذ اول و هم از مخملباف سوم (مخملباف فیلم‌ساز که تازه‌تازه داشت تاتی‌تاتی می‌کرد) عاقل‌تر و آگاه‌تر و باهویت‌تر و با فرهنگ‌تر بود. مخملباف دوم همیشه و تا همین چند سال پیش که به طرز مشکوکی، طی یک کودتای خونین توسط دومخملباف دیگر به قتل رسید و حتا جسدش هم هرگز پیدا نشد، معتدل و در حد امکان روشنفکر بود. در نیمه‌ی اول دهه‌ی 1360، وقتی مخملباف دوم در خلوت و عزلت داستان‌های "حوض سلطون" و "باغ بلور" و "جراحی روح" و "محبوبه‌های شب" را می‌نوشت(داستان‌هایی که هر کدام در ادبیات داستانی "رسمی" آن سال‌ها "اتفاق"ی بودند برای خودشان) مخملباف اول هنوز درگیر مسئله‌ی کیفیت حضور زنان در تولیدات هنری بود و مخملباف سوم، تازه از "استعاذه" به "بایکوت" رسیده بود. "باغ بلور" رمان محبوب آن سال‌ها، کوچک‌ترین شباهتی به مخملباف‌های دیگر همان زمان ندارد. مخملباف دوم قادر بود افکارش را متمرکز کند (شاید چون نوشتن بیش از حرف زدن زمان می‌بَرَد و باعث ته نشین شدن افکار می‌شود) و آن‌ها را بی‌دغدغه‌ی شعار دادن به طرز هنرمندانه‌ای تصویر کند (شاید چون مخملباف دوم در هنگام تقسیم وظایف با کمال میل شعار دادن و فلسفه بافی را به مخملباف اول محول کرده بود و می‌دانست که تنها وظیفه‌اش قصه گفتن است). با این وجود او هرگز نتوانست از زیر سایه‌ی مخملباف‌های استثمارگر دیگر بیرون بیاید. آن‌ها آن‌قدر از او سوء استفاده کردند و حق اش را ضایع کردند که این دوست داشتنی‌ترین محسن مخملباف از کار اصلی خودش بازماند. هر کس دیگری که جای مخملباف دوم بود و دو دهه‌ی پیش در برهوت ادبیات داستانی رسمی با چنان استعدادی چنین داستان هایی می‌نوشت تا امروز لابد به جای‌گاه درخوری در داستان نویسی معاصر دست پیدا کرده بود. اما از او سوء استفاده شد، داستان‌هایی را که برای خودش نگه داشته بود خرج آبروی مخملباف فیلم‌ساز کرد. البته این ایثارگری‌ها‌ و از خودگذشتگی‌ها تا زمانی که منجر به ساخت فیلم‌هایی هم‌چو "بای‌سیکل‌ران" و "عروسی خوبان" و "هنرپیشه" و "ناصرالدین‌شاه آکتور سینما" می‌شد مؤثر بود و هدر دادن استعدادها تلقی نمی‌شد. گرچه در همین فیلم‌‌ها هم جسته گریخته و بیش و کم ردپایی از دخالت‌های مخملباف ایدئولوگ که زورش زیادتر از دو مخملباف دیگر بود دیده می‌شد، اما این تک مضراب‌ها در این چند فیلم چندان آزار دهنده نبود. دلیل‌اش هم البته به دوران کوتاه افسردگی و پس از آن تطور و پوست انداختن مخملباف اول بازمی‌گشت که استثنائاً تصمیم گرفته بود مدتی روزه‌ی سکوت بگیرد و تکلیف خودش را با یأس فلسفی-مکتبی‌ای که چندی بود گریبان‌اش را گرفته بود روشن کند. این بود که در همین مدت کوتاه، استثمار مخملباف دوم توسط مخملباف سوم نتایج خوبی به بار آورد و آبروی مخملباف فیلم‌ساز اصلاً از همین چند فیلم حاصل شد. اما همه‌ی مشکلات از روزی آغاز شد که یائسگی موسمی مخملباف اول به پایان رسید و او پوست انداخت و با ریش تراشیده و افکار نو به میدان بازگشت. این مخملباف همه چیزش عوض شده بود الا شعار دادنش. به این ترتیب چون هنوز زورش زیاد بود شروع کرد به دخالت مستقیم در رابطه‌ی کاری میان مخملباف دوم و سوم. کارش شد توی قصه‌های مخملباف دوم دست بُردن و بازنویسی کردن آن‌ها با محتوای سخنرانی‌های ناکرده‌ای که در دل‌اش مانده بود چون دیگر عصر سخنرانی کردن و سخنرانی شنیدن گذشته بود. و مخملباف سوم هم چشم بسته شروع کرد به فیلم کردن این قصه‌ها که جوهر و ایده‌ی نابی داشتند زیرا که متعلق به مخملباف دوم بودند، اما سروشکل و جملاتشان کسالت‌بار و خسته کننده و شعاری بود، آن‌چنان که مخملباف اول بود. مخملباف بی‌چاره‌ی دوم استثمار می‌شد و راه فراری هم نداشت. مجبور بود مدام بنویسد و جوری بنویسد که مخملباف اول نتواند چندان خراب و کسالت‌بارشان کند. اما هرروز که می‌گذشت کم‌تر موفق بود. او جان کَند و نوشت و جور آن دوتای دیگر را کشید. مجبور بود خرج سفرها و شهرت سومی را بدهد و تغییرات و سخنرانی‌ها و ژست‌های فیلسوف مآبانه‌ و بی‌پایان مخملباف اول را مدام با قصه‌ها و درام‌های تازه توجیه کند تا آن‌ها به چشم بیایند. کم فروشی هم نکرد. تا زمانی که زنده بود تمام سعی و تلاش‌اش را کرد اما دو مخملبافی که از پس و پیش احاطه‌اش کرده بودند فقط به فکر خودشان بودند. یادشان رفته بود که مخملباف دیگری هم هست که آبروی نهفته‌ی آنان است. مخملباف زبان بسته‌ی دوم خودش را فدای آن‌دوی دیگر کرد. هرکاری بلد بود کرد تا آن‌ها به چشم بیایند اما خودش نادیده ماند. تنها ماند. کسی دستش را نگرفت. توجهی به‌ او نکرد، جوهره‌ی ناب قصه گویی‌اش نادیده و دست‌کم گرفته شد تا روزی که به ته خط رسید. روزی که دیگر از دست او هم برای نجات دو مخملباف خودخواه دیگر کاری ساخته نبود. این‌گونه شد که کم‌کم گم شد پشت انبوه محصولات خانه‌ی فیلم مخملباف و هرگز هیچ کس نه به فریادش رسید و نه حتا یادش آمد که روزی مخملباف دومی هم بود که استعدا نابی در قصه نویسی بود.
غیبت مخملبافِ نویسنده را هیچ کس احساس نکرد، زیرا که او پیش از آن که مخملباف فیلمساز ترک دیار بگوید، هابیل وار به دست او و با نقشه‌ی مخملباف فیلسوف ایدئولوگ به قتل رسیده بود. و این مرگ چنان تدریجی و بی صدا بود که نه کسی مرثیه ای برایش سرود و نه سراغی از او گرفت. انگار که از اول هم چنین "مخملباف"ی زنده نبوده است؛ غافل از این‌که تراژدی مخملباف سوم درست از روز گم شدن آقای نویسنده آغاز شد...
در قسمت بعدی این یادداشت به سرنوشت مخملباف سوم می‌پردازیم.


مخملباف سوم: مخملباف فیلم‌ساز

هنوز هم هیچ کارگردانی در سینمای ایران به شهرت و اعتبار و محبوبیت مخملباف سوم دست نیافته است. او نخستین کارگردان/ستاره‌ای بود که نام‌اش تضمینی بود بر فروش فیلم‌هایش. او یک دهه این‌چنین در اوج بود و مردم برای تماشای «فیلمی از محسن مخملباف» سر و دست می‌شکستند. دهه‌ای که با بایکوت در سال 1364 آغاز شد و با گبه در سال 1374 به پایان رسید. داستان مخملباف سوم را از نیمه آغاز کردیم، اما حقیقت این است که تا پیش از این، مخملباف سوم به هیچ وجه نزد عامه‌ی مردم و منتقدان و اهالی سینما هویت و اعتباری نداشت. او از بایکوت به بعد بود که به گفته‌ی خودش سینما را "بلد" شد؛ وگرنه تا پیش از آن مخملباف سوم تصویر کننده‌ی افکار و منویات ِ مخملباف ایدئولوگ بود. اما دوره‌ی دوم فیلم‌سازی او در این یک دهه‌ی درخشان، دوران صمیمیت مخملباف‌های دوم و سوم و به حاشیه رفتن موقت و تا حدودی مصلحتی مخملباف اول بود. او نخستین پدیده‌ی سینمای پس از انقلاب بود. نخستین "بچه مسلمان انقلابی" فیلم‌ساز شده‌ای که به اعتبار و شهرت و مشروعیت توأمان رسیده بود. او البته کاربلد و موقعیت شناس بود، ذیل حمایت‌های بی دریغ مخملباف دوم قرار داشت و فرزند زمانه‌ی خود بود و به همین اعتبار موفقیت‌های خاص و عام‌اش بی سبب نبود. اما یکی از معماهای بزرگ تاریخ سینمای ما این پرسش است که او چه‌گونه این‌چنین از اوج محبوبیت و موفقیت به یک ورشکسته‌ی فرهنگی -دست کم در داخل کشور- تبدیل شد و به کنج عزلت و تبعیدی خودخواسته فرود آمد؟
برخی معتقدند که مخملباف سربه‌راه و موفق ِ آن دهه‌ی طلایی را عباس کیارستمی ناخواسته با ساخت فیلم کلوزآپ که مستقیماً به "پدیده‌ی مخملباف" در فضای اجتماعی آن سال‌های ایران می‌پرداخت، بی‌آن که قصد و نیت شومی داشته باشد از راه به در کرد. گرچه لابد خود مخملباف هم زمینه‌های لازم را برای این از راه به در شدن داشته است. مخملباف در سال 67 بای‌سیکل‌ران را ساخته بود و در حالی که به حکم مخملباف اول خود را به مدت یک‌سال به اتاق فکر تبعید کرد تا با رهبر فکری‌اش علی شریعتی خلوت کند و خود را در مناسبات نوین جامعه‌ی ایران پس از جنگ بازشناسد، در فیلم کیارستمی هم در نقش خود ظاهر شد. البته تأثیرات کیارستمی و جهان بینی سینمایی و ویژگی‌های منحصر به فرد سینمای او بر روی مخملباف به این زودی‌ها خود را نشان نداد، زیرا مخملباف هنوز یک مرحله‌ی دیگر تا دگردیسی‌ی کیارستمیانه‌ی خود فاصله داشت. اما امروز کسی نیست که نداند خشت اول ِ رویای بزرگ مخملباف برای جهانی شد، با همان یک فیلم گذاشته شد. اما برگردیم اصل به داستان. جلسه‌ی توجیهی یک ساله‌ی مخملباف اول با دو مخملباف دیگر که به آخر رسید، ثمره‌اش شد دو فیلم جنجالی و هرگز به نمایش درنیامده‌ی شب‌های زاینده رود و نوبت عاشقی که نشان می‌داد مخملباف مطلق‌گرای اول این‌بار به مخملبافی "مطلقاً نسبی‌گرا" تبدیل شده است. گرچه تعبیر "مطلقاً نسبی گرا" در ذات خود متناقض و غیر قابل وقوع است، اما این بهترین توصیفی‌ست که می‌توان برای محسن مخملباف با همه‌ی تناقض‌ها و تضادهایش یافت. او خود نیز پدیده‌ای ست دیریاب و بلکه نایاب.
گردش ایدئولوژیک مخملباف اول که در ویترین مغازه‌ی دو نبش مخملباف سوم عرضه شده بود، به راستی انقلابی بود در فضای فرهنگی آن سال‌های کشور. بسیاری این دگردیسی را سرنوشت محتوم همه‌ی انقلابی‌های دیگر می‌دانستند و مخملباف را به دلیل هوش سرشاری که داشت طلایه دار این انقلاب بزرگ می‌دانستند. در آن سوی میدان اما حامیان گذشته‌ی مخملباف اول قرار داشتند که مخملباف سوم را فرزند ناخلف آموزه‌های خود می‌دیدند و این تغییرات بنیادین را نتیجه‌ی توطئه‌ی بزرگ دشمن تلقی می‌کردند که با تشویق‌ها و جایزه‌های فستیوال‌های جهانی عملی شده بود. مخملباف به استغفار و بازگشت به گذشته فراخوانده شد. فیلم‌هایش توقیف شد و اندک اندک چماق‌های تکفیر برای مخملبافی که روزگاری ایدئولوگ فرهنگی نظام انقلابی بود بالا رفت. او را بُریده از انقلاب خواندند و بحث تازه‌ای گشودند پیرامون تلاش گسترده‌ی دشمن برای به انحراف کشاندن فرزندان انقلاب. مخملباف البته چندان هم در این میدان تنها نبود. او علاوه بر حامیانی که در فضای روشنفکری کشور برای خود دست و پا کرده بود، توانسته بود در صف نیروهای خودی داخل حکومت نیز شکافی عمیق - و بی‌سابقه- ایجاد کند. از آن به بعد جغرافیای فرهنگی بسیاری از این نیروها با توجه به دوری یا نزدیکی‌شان به حرف‌ها و اندیشه‌های محسن مخملباف تعریف می‌شد. ورای این جنجال‌های سیاسی اما مخملباف تازه‌ای پا به دنیا گذاشته بود. او نخستین کسی بود که از اردوگاه روشنفکری – گرچه تازه به آن پیوسته بود- فیلم پرفروش می‌ساخت و هم‌زمان در جشنواره‌های جهانی هم می‌درخشید. مخملباف نویسنده و مخملباف فیلم‌ساز به اتحادی چشمگیر رسیده بودند و مخملباف ایدئولوگ در حاشیه قرار گرفته بود. اما دیری نپائید که او باز، و این‌بار در شکل و هیأتی دیگر سربرآورد. هرچه می‌گذشت ردپای او بیش‌تر در فیلم‌های مخملباف سوم دیده می‌شد و این طرفداران "محسن" را نگران می‌کرد. او اما سرمست از محبوبیت داخلی و موفقیت‌های خارجی گوش‌اش به این حرف‌ها بدهکار نبود. مصاحبه‌هایش باز تبدیل ‌شدند به خطابه‌های ملال آور یک دهه پیش، به رنگ و زبانی متفاوت اما به همان اندازه بی‌ارتباط به مقوله‌ای به‌نام هنر. مخملباف باز شروع کرد برای هنر و سینما مانیفست صادر کردن و نسخه پیچیدن، عیناً همان کاری که یک دهه پیش، از موضعی دیگر کرده بود و سرانجامی جز ندامت نیافته بود. او در فیلم سلام سینما این تصویر را از خود کامل کرد. او پس از آن گبه را به عنوان آخرین شاهکار خود ساخت. فیلمی سرشار از شعار اما به شدت شاعرانه. شعریتی که شعارها را تلطیف و قابل تحمل می‌کرد. سخنرانی‌ها را در ترکیب درخشان رنگ‌ها و موسیقی جادویی‌اش هضم می‌کرد و اتفاقاً همین شد تیر خلاصی به مغز مخملباف ِ سوم. او پس از آن با مخملباف دوم قطع رابطه کرد، چون تصور می‌کرد مخملباف اول یک متفکر جهانی‌ست و مخملباف دوم در بهترین حالت یک قصه‌نویس خوب با مخاطب ِ پنج شش هزار نفری داخلی، به تعداد نسخه‌های کتاب‌هایی که می‌نویسد. و این‌گونه شد که مخملباف سوم در جدال و ستیز ابدی مخملباف اول و دوم، طرف اولی را گرفت و خود و تریبون و مدیوم‌اش را دو دستی تقدیم او کرد. او می‌خواست جهانی باشد. و فکر می‌کرد وظیفه‌ی مخملباف فیلم‌ساز فیلمبرداری کردن از سخنرانی‌های مخملباف اول است برای نجات بشریت. او ابتدا بازیگران را از فیلم‌های خود حذف کرد و پس از آن سنت داستان گویی را. سفرقندهار را ساخت و قلم را به دست مخملباف اول داد تا در نبود مخملباف دوم، به جای داستان، سخنرانی طویل و ملال آور "بودا در افغانستان از شرم فرو ریخت" را بنویسد. او می‌خواست تکمیل کننده‌ی سینمای کیارستمی باشد – گرچه خودش این تأثر پذیری را مطلقاً انکار می‌کند- . او به سیاق سینمای کیارستمی که در آن‌سال‌ها در همه‌ی جهان مُد بود، قصه و بازیگر را از فیلم‌هایش حذف کرد و از دهان نابازیگران یا بازیگرانی که ادای نابازیگران را درمی‌آوردند باز شروع کرد به شعار دادن. تفاوت مخملباف توبه‌ی نصوح و مخملباف فریاد مورچه‌ها در این بود که در اولی فرج‌الله سلحشور زبان مخملباف بود و در آخری لونا شاد. حقیقت این است که تغییرات در مخملباف اول و سوم در حد همین تفاوت ظاهری است، اما هر دو فیلم به‌طرز شگفت‌انگیزی به هم شبیه هستند. در هردو فیلم مخملباف دوم پرده‌ی سینما را با تریبون سخنرانی اشتباه گرفته است. او به شیوه‌ی کیارستمی که فیلم‌هایش در ظاهر قصه ندارند می‌خواست فیلم بسازد پس قصه را فراموش کرد، اما از این نکته غافل بود که آدم‌های فیلم‌های کیارستمی هرگز افکار و ایدئولوژی خود را فریاد نمی‌زنند. فیلم‌های کیارستمی درباره‌ی انسان‌هاست اما فیلم‌های مخملباف درباره‌ی آن‌چه در مغز انسان‌های فیلسوف و عارف می‌گذرد.
مخملباف دوم باز ثابت کرد که مجموعه‌ی تناقض‌هاست. مگر می‌شود کسی که به این دشواری فیلم‌سازی را "بلد" شده است و یک دهه با ساخت دست‌کم سه فیلم از شاهکارهای سینمای ایران درخشیده‌است این "بلد" بودن را فراموش کند؟ مخملباف ثابت می‌کند که وقتی عقل و اراده و فرمان را دوباره به دست مخملباف اول‌ای بسپاری که روزگاری با کناره گرفتن از او پله‌های موفقیت را طی کرده‌ای، ناگزیر به سرجای اول باز می‌گردی. یک به علاوه‌ی یک همیشه و در هرجا حاصلی یک‌سان دارد. چه در حوزه‌ی اندیشه و هنر اسلامی با شرکت فرج‌الله سلحشور و محمدکاسبی و مجیدمجیدی این مسئله را حل کنی، چه در هند و تاجیکستان، با کمک لونا شاد و رقص و سکس و فلسفه.


Print
منبع خبر : اعتماد
دوشنبه,29 مهر 1387 - 3:47:12