سینمای ما -... در بارهی سینمایینویسهای جوان نظری دارید؟ نوشتهها را دنبال میکنید؟
من همه را میخوانم. اینها خیلی زنده هستند. تعقیبشان میکنم. سینمایی نویسها را عرض میکنم. اما هر کجا که میبینم در بارهی هنر قدیم ایران و هنرهای اسلامی مینویسند (چه جوان و چه پیر) مثلا در بارهی خوشنویسی، نگارگری، بافتهها، صنایع فلزی و... فقط و فقط انشاء و حرفهای شاعرانه و احساساتیست. کمتر نوشته یا تحلیلی به یاد دارم که به دردم خورده باشد. بعضی وقتها اصلا نمیفهم اینها چه میگویند. در زمینه ی هنرهای تجسمی، جز سه نفر، اصلا کسی چیزی نمینویسد. اما در روزنامهنگاری قضیه فرق میکند. جوانهایی هستند که روزنامهنگار درجه یک هستند. تحلیلها و تفسیرها و نقطهنظرات و موضعهای آنها زنده و ژورنالیستی به معنای خوب است. من از خاطره فرار میکنم اما مجبورم به این نکته اشاره کنم. در دورهی من روزنامهنگاری مترادف بود با بیسوادی، کلیگویی، پرتگویی. نمونهی زندهاش هم که تا امروز به کارش ادامه داده، دوست بسیار عزیز و نازنین من مسعود بهنود است. هر چه که در بارهی تاریخ نوشته، به عنوان یک روزنامهنگار، جای چون و چرا دارد. یک کتاب نوشت به نام " از سید ضیاء تا بختیار" در بارهی نخست وزیرهای ایران که هر کسی مقاله ای در بارهاش نوشت، پنجاه تا غلط از بهنود گرفت. همچنان در حال نوشتن است. احساساتی مینویسد. نثر زیبایی... داشت، حالا دیگر ندارد. بهنود عادت کرده بود و همچنان این عادت را دارد که بیمسئولیت و ول بنویسد. به این که فکر کند روزنامه یک روز میماند و اگر چیزی هم غلط بود اشکالی ندارد...در مقطع ما فقط دو سه تا روزنامهنگار باسواد بودند. مثلا عبدالرحمن فرامرزی. بقیه واقعا پرت و پلا مینوشتند. هر چی به ذهنشان میرسید مینوشتند. به هر کسی دلشان میخواست فحش میدادند؛ فحشهای بیربط، فحشهای هولناک... کار جوانهایی که الان مینویسند فوقالعاده است. کارشان را بلدند. یاد گرفتهاند. حرفشان را میشود خواند و پای حرفشان میایستند.
ممکن است نام ببرید؟
بله... همهشان تقریبا. همین محمد قوچانی. نمونهها زیادند. یکی دو تا نیست. مهم نیست که من با نقطهنظرش موافق باشم یا نه. و مثلا با قوچانی کم موافقم. ولی نسبت به پروراندن فکر و پختن کلاماش متعهد است. حیا دارد. رکیک نیست. دیگران را احمق فرض نمیکند. مثل مسعود بهنود از بالا نگاه نمی کند. بهنود فکر میکند چون سن و سالی به هم زده، پس حرفهایی که میزند، فینفسه حرفهای قابل قبولیست. یک روزنامهنگار خوب تا 90 سالگی هم که بنویسد، باز هم باید برای حرف خودش حجت بیاورد. در زمینه سینما هم جوانها موفق بودهاند. بعضی از این نقدها خیلی خواندنیاند. تقریبا همهشان خوب مینویسند و البته با عقیدهی همهشان هم مخالفم. مثلا هر چه که در بارهی سینمای معاصر ایران مینویسند، به نظرم یک جور وطنپرستی الکی و آب دوغ خیاریست. در مملکت ما که کسی فیلم خوب نمیسازد. گاهی میبینم که همین مجله فیلم در بارهی یک فیلم مزخرف و پرت و رکیک و فیلمفارسی به معنای واقعی، پرونده درست میکند. ده تا منتقد مجله هم هر کدام یک صفحه می نویسند که فلان جایش این جوری بود و بهمان جایش اون جوری بود!...
منظورتان کدام فیلم است که این جوریست و مجله فیلم در بارهاش پروندهای تدارک دیده؟
من فیلم خوبی نمیبینم... طرف فیلم بد ساخته، مماشات معنا ندارد. باید فیلمش را پاره پاره کنند. شوخی ندارد. چون اینجا مسئله فرهنگ مملکت در میان است. تا این که مبادا دل فلانی بشکند. چند وقت پیش سنتوری مهرجویی را دیدم حالم بد شد. یکی از بدترین چیزهایی بود که من دیدم. هیچ جا هم تا به حال نظرم را نگفتم. چون بلافاصله متهم میکنند که بله!... این هم با مخالفین این فیلم همداستان شده؛ این یک توطئه است. یک بار یک مقالهای نوشتم که در مجله فیلم چاپ شد به نام "مقالههایی که باید مینوشتم و ننوشتم" . در بارهی این که چه قدر حرف درست دل را زدن و اعتقاد را گفتن سخت است. چون باید صد جور ملاحظه را رعایت کرد. وقتی استاد من (مهندس محسن فروغی) مرد، فقط نه نفر بودیم که رفتیم و ایشان را دفن کردیم. به نظرم او یکی از بزرگترین شخصیتهای هنری پنجاه سال اخیر ایران بود. اما من در بارهاش ننوشتم چون در قبل از انقلاب سمتی دولتی داشت و ملاحظه کردم که نکند متهم به طاغوتپروری شوم. در عین حال، دو جوان در کوچهی ما بودند که من مثل پسرم دوستشان داشتم. خیلی باحیا و نازنین بودند و هر دو بسیجی بودند و در جبهه شهید شدند. در بارهی این دو هم ننوشتم؛ با این که خیلی دوست داشتم بنویسم. گفتم ممکن است بنویسم و فردایش رفقا زنگ بزنند که بله!... داری حق و حقوق میگیری. تو را هم خریدند. گرچه من اصلا نمیدانم که خریدن من به درد چه کسی میخورد!...حرف دل و راست گفتن خیلی مشکل است.
نظرتان در بارهی مسعود کیمیایی چیست؟
دوست سالیان دراز من است. یکی از دوستداشتنیترین و شیرینترین آدمهاییست که در زندگی دیدهام. محضرش فوقالعاده است. هوش فوقالعادهای دارد. او هم مثل من به یمن هوشاش زنده مانده. حضورش برای من مغتنم است؛ هر چند که در این اواخر کمتر از حضورش بهرهمند شدهام. به عنوان فیلمساز، مثل اغلب فیلمسازهای دههی چهل به بعد، صاحب سبک و سیاق و روش خودش شد. تقریبا از هیچکدامشان هم خیلی خوشم نمیآید. فقط از سهراب شهیدثالث خوشم میآید. تحسین و تاختنهای زیادی که در بارهی کیمیایی هست، بیخودیست. او هم مثل بقیه فیلمسازهای مطرحیست که در این سالها فیلم ساختهاند؛ با محدودیتها و بارقههای نبوغ. اینها بلد نیستند فیلم تمام و کمال بسازند. یا فیلمی که بر مبنای سینمای قصهگو یا متکی بر ادبیات باشد. ولی عموماْ در فیلم های آنها لحظههای درخشان وجود دارد؛ مثل آن صحنهای از گوزنها که سید در حال التماس به فروشندهی مواد مخدر است. من موفق شدم که چیزی در بارهی کیمیایی نگویم؟!
تقریبا!...اما دوست دارم نظرتان را در بارهی روشنفکر بودن – یا نبودن ـ کیمیایی بدانم
نه!.. روشنفکر نیست. مسعود کیمیایی دوست عزیز من است. موجود بسیار نازنینیست. اما سواد چندانی ندارد.
داریوش مهرجویی؟
نه!
عباس کیارستمی؟
نه!...اینها اصلا به مرتبت روشنفکری نزدیک نمیشوند. برای این که احاطهی وسیع و معاصر به خرد دورهی خودشان ندارند. شهیدثالث با همهی تعاریف مختلف هم روشنفکر محسوب میشد.