Print

به احترام کسی که نئون را اختراع کرد

سینمای ما - امیر قادری:


 


یادداشت اول: به احترام 90 و کسی که نئون را اختراع کرد




کتاب خوب



شنیده‌ام که یک رمان تازه از ریموند چندلر در کشورمان چاپ شده. ادبیات موسوم به «سیاه» یک طرف و کتاب‌های دشیل همت و ریموند چندلر، وقتی به اوضاع و احوال امروز جهان نگاه می‌کنیم، همچنان تازه، تیره و تار و در عین حال سرحال و به شدت امروزی به نظر می‌رسند. همت و چندلر دو نمونه عالی از صنعت سرگرمی هستند که بالاترین قله‌های هنر را فتح می‌کنند. تا جایی که به کتابفروشی‌ها سر زده‌ام، هنوز این کتاب تازه پخش نشده. به عنوان نمونه، بخشی از کتاب «خواهر کوچیکه» ریموند چندلر ترجمه اسماعیل فصیح را برای‌تان نقل می‌کنم: «من این جا نشستم و هیچ کار دیگه‌ای بلد نیستم. جایی رو ندارم برم، کسی رو هم ندارم. از کارم هم بدم می‌آد. می‌خوام هیچ کاری نکنم. ولی باید نون درآورد.» و: «باید به احترام کسی که نئون را اختارع کرد سکوت کنیم.» این جمله دومی شاهکار است.



فیلم خوب قدیمی



صحبت نئون شد و آدم یاد «از صمیم قلب» فرانسیس فورد کوپولا می‌افتد. یک قصه عاشقانه ساده که مثل همه کارهای استاد کوپولا (که فیلم‌هایش را در جشنواره فجر امسال هم نشان می‌دهند) پر از یک جور «افراط فرمی» است. و این جا افراط در نئون! دقیقا همین. پر از نور و رنگ نئون‌ها، و آدم‌هایی که در میان این نئون‌ها راه می‌روند. به اضافه یک تام ویتس که صدایش به این نورها و رنگ‌ها می‌آید.



فیلم خوب جدید



به نظرم تا چند وقت باید درباره «ماجرای شگفت‌انگیز بنجامین باتن» حرف بزنیم. فیلم تازه دیوید فینچر باعث می‌شود که بعد از مدت‌ها بنشینید و به فیلم سینمایی، به گونه‌ای چشم بدوزید، آن چنان که وقتی بچه بودید، با ایمان و معصومیت فیلم سینمایی بعد از ظهر جمعه تلویزیون را نگاه می‌کردید. بعد اگر فیلم را در این مرحله فیلم را پذیرفتید، خیلی چیزهای دیگر هم گیرتان می‌آید. از آن قبیل آثار که به درد زندگی‌تان می‌خورد. ‌دیگر کمتر از این جور فیلم‌ها ساخته می‌شود. چون دیگر کسی باور نمی‌کند. حداقل این که باوراندن‌اش سخت است. ملت هم می‌روند فیلم ضد قصه می‌سازند.



شب سخت



دیشب عادل فردوسی‌پور خوشحال نبود. برای من که ده سال است دوشنبه شب‌ها مهمان‌اش هستم، و هر دفعه هم خیلی خوش گذشته، این بار ناراحتی و غم میزبان خیلی سخت بود. آن برنامه مشکل‌زا، یعنی بحث بین عادل و مسئولان فدراسیون فوتبال را، چون پنج شنبه افتاده بود، ندیدم که نظری بدهم. دارم درباره عادل و «90» به طور کلی حرف می‌زنم. جشنی بود برای ما هر برنامه‌اش و حالا که دیگر خوشحال نیست. به نظرم وقتی پیشرفت می‌کنیم و پولدار می‌شویم که همه خوشحال باشیم. کافی بود عادل خوشحال‌تر بود و برنامه‌اش بیش‌تر طول بکشد. آگهی‌های بیش‌تری پخش می‌شد و smsهای بیش‌تری می‌رسید. باور کنید این فقط فایده و فرصت اول است. بقیه‌اش را که خودتان می‌دانید!


 


یادداشت دوم: از دیوید فینچر تا رضا امیرخانی





«بنجامین باتن»؛ بهترین فیلم سال؟!


می‌خواستم این مطلب را فردا صبح بنویسم و حالا نصفه شبی از خواب پریده‌ام و امیدوارم این را که نوشتم، بلکه آرام بگیرم. بلکه فیلم رهایم کند. شاهکار تازه دو استاد محبوب‌ام، دیوید فینچر و اریک راث، در مقام کارگردان و فیلمنامه‌نویس، بی‌خواب‌ام کرده و به وجدم آورده و در عین حال دارد مغزم را می‌خورد. رابطه سینما و عنصر «زمان»، پیچیده و انکار ناپذیر است و هر وقت هنرمندی بخواهد انرژی حاصل از ترکیب این دو را آزاد کند، کاری که مثلا سرجولئونه در «روزی روزگاری در آمریکا» کرد، تماشاگرش را داغان می‌کند. چه رسد به این فیلم آخر فینچر بزرگ، یعنی «ماجرای شگفت‌انگیز بنجامین باتن»، که اصلا به شکلی مستقیم و بی‌رو دربایستی کاوشی عمیق در مفهوم «زمان» است. داستان آدمی که پیر به دنیا می‌آید و در طول زمان جوان می‌شود، در حالی که آدم‌های اطراف‌اش، مثل ما، مسیری معمول به سمت پیر شدن را طی می‌کنند. این طوری از درک معمولی که از مسیر عمرمان داریم، آشنایی‌زدایی می‌شود. برکت و خشونت گذشت زمان، را با تمام وجود حس می‌کنیم. در لحظه‌ای که مسیر زندگی مرد با زن محبوب‌اش در یک لحظه تلاقی می‌کند. و با سرعتی بیش از حد معمول می‌گذرد. چون عمرشان بر دو بردار متقابل، مطابق است و نه همچون شکل طبیعی‌اش، دو بردار موازی پس لحظه با هم بودن زودتر پر می‌زند. فیلم را می‌بینید و به احتمال مرگ همه عزیزان‌تان فکر می‌کنید... امسال برای هیچ فیلمی این قدر دل‌ام نخواسته یک نقد مفصل و طولانی بنویسم، که برای این یکی. بعد همه این‌ها را ترکیب کنید با اجرای درجه یک فیلمساز، تا حال‌ام را بفهمید. «ماجرای شگفت‌انگیز بنجامین باتن»، قطعا تبدیل به یک کلاسیک خواهد شد. شاهکاری که نه در موزه‌های فیلم و در کتاب‌های نقد و ستون‌هایی از این قبیل که می‌نویسم و می‌خوانید، که در دل مردم خواهد ماند. فیلمی که پسران به پدران نشان می‌دهند و عاشقان به هم هدیه می‌کنند. فینچر و راث در این جا، دو راوی بزرگ‌اند که بار دیگر مقام شامخ داستان‌گوهای بزرگ تاریخ سینما را به تماشاگر تصویرزده این سال‌ها یادآور می‌شوند. و این البته آغاز زندگی ما با این فیلم و نوشتن ما برای این فیلم است. فقط کاش آن را در نسخه خوب‌اش ببینید و با زیرنویس درست و درمان. هدرش ندهید. «ماجرای شگفت‌انگیز بنجامین باتن» در کنار «وال‌ - ای» و «شوالیه تاریکی» و «در بروژ»، قطعا در مجموعه بهترین فیلم‌های سال 2008 قرار می‌گیرد.



... و حالا که در انتهای سال مسیحی قرار گرفته‌ایم، حالا که تعدادی از مطرح‌ترین فیلم‌های سال گذشته را دیده‌ایم، بد نیست چند کلمه‌ای درباره‌شان بنویسم. شاید به دردتان خورد. درباره فیلم محبوب‌ام «ماجرای شگفت‌انگیز بنجامین باتن» که حرف زدیم، و حالا برویم سراغ بقیه:



«فراست/نیکسن»: درباره مجموعه‌ مصاحبه‌های دیوید فراست، مجری تاک شوهای تلویزیون با ریچارد نیکسن، پس از رسوایی واترگیت. بیش از آن که قرار به یک جور افشاگری بر اساس حقایق تاریخی باشد، یک ضرب شست تصویری پر از جزئیات است. حاصل کار ران هاوارد فیلمساز که خودش را به موضوع سپرده و جوهره سینمایی‌ سوژه را در تمام ابعاد بیرون کشیده. هاوارد در این جا یک سینماگر است که به یک موضوع تاریخی خیره شده، و نه یک مورخ یا یک افشاگر. طبعا اما در مراحل بعدی فیلم از عهده این قبیل مسئولیت‌ها هم به خوبی برمی‌آید. لذت فیلمساز در کار با مدیوم‌اش، به تماشاگر هم منتقل می‌شود. دیوید فراست همان قدر از افشای حقیقت اغنا می‌شود و به وجد می‌آید که ران هاوارد از ساختن این فیلم.



«وال - ای»: نکته اصلی این جاست که به این انیمیشن کمپانی پیکسار، نباید به عنوان یک کارتون نگاه کرد، چون از اساس یک فیلم سینمایی زنده کامل است. تصاویر فیلم از مرز نقاشی عبور می‌کنند. هنرمندان و صنعت‌گران کمپانی پیکسار، در این بهترین محصول‌شان، موفق می‌شوند یک جهان خودبسنده خلق کنند. این فرق می‌کند با موش‌ها و ماهی‌ها و هیولاهای انسان‌نمای کارتون‌های قبلی. حالا در این جهان یک موجود تازه داریم به اسم وال – ای که در کنار آدم‌ها قرار می‌گیرد و قرار است ما را به آرمان‌های اولیه انسانی برگرداند. عروسک خود «وال-ای» را سفارش داده‌ام. باعث دلگرمی است. این طوری حضور و وجود این عنصر ظاهرا مجازی بیش‌تر باورمان می‌شود. عشق مولد فیلم قابل توصیه است.



«شوالیه تاریکی»: یک محصول استودیویی پرخرج بر اساس کمیک بوک‌های بارها تعریف شده بتمن که اتفاقا اصلا قابل پیش‌بینی از آب درنیامده. ثابت می‌کند که یک فیلم سینمایی با چنین ابعاد و سابقه و پیشینه‌ای هم می‌تواند غافل‌گیر کننده و حتی تجربی از آب درآید. «جوکر» فیلم، شخصیت‌های‌ منفی تاریخ سینما را وارد تعاریف و چارچوب‌های تازه‌ای می‌کند و در عین حال تصویر درجه اولی می‌سازد از آن چه تمدن امروز از آن هراس دارد. در عین حال کل فیلم به یک کارخانه عظیم و پیچیده تولید سرگرمی می‌ماند که در آن دندانه‌های همه چرخ دنده‌ها برای رسیدن به هدف، درست و دقیق کار می‌کنند.



«در بروژ»: لحن روزگار ما را دارد. ترکیبی از شکوه و فانتزی. حقیقت و دروغ. تراژدی و کمدی. همان دنیایی که فقط باید نگاه‌اش کرد. نباید به‌اش دست زد. آن‌هایی که می‌خواهند کمی معصومیت و اخلاق به آن اضافه کنند، تعادل مبهم و شکننده‌اش را به هم می‌ریزند و داستان ما از این جا شروع می‌شود. شش ماه پیش در شماره‌های اول همین ستون نوشتم که قطعا یکی از بهترین فیلم‌های سال خواهد بود و به نظرم هنوز همین ‌طور است. تارانتینویی‌ترین فیلم سال. طنز اصیلی دارد. سهم مستقل‌هاست از این فهرست.



×××



درباره باقی فیلم‌ها اگر عمر و فرصتی بود، بعدا حرف می‌زنیم. حالا عوض‌اش می‌خواهم بخش‌هایی از یادداشتی را نقل کنم نوشته رضا امیرخانی، نویسنده موفق معاصر، که داستان‌هایش را متاسفانه نخوانده‌ام، اما این حرف‌های آقای نویسنده، عالی است:
«رمان‌نويس [امروز] رمان مي‌نويسد براي رئيسِ اداره‌ شخم آق‌قلا و جايزه هم تخمِ باقلا مي‌گيرد، بعد مي‌گويد چرا به من نوبل نداده‌اند و چرا مردم كار مرا نمي‌خوانند و چرا سطحِ مطالعه پايين است و چرا. به اين مي‌گويند رمان‌نويسِ مشرك! تو براي رئيسِ اداره‌ شخم و تخم نوشته‌اي، كارت را هم سلف‌فروشي كرده‌اي و مزدت را هم پيش‌پيش گرفته‌اي، ديگر شريك مي‌خواهي براي چه؟!
حالا به جاي رئيسِ اداره‌ي شخم، هر نهاد مزاحم ادبيات ديگري را جا‌يگزين كن. دولتي و انقلابي و ضد‌انقلابي و... رمان‌نويس مي‌نويسد براي چهار تا منتقد. چهار تا منتقد هم چهل نقد برايش مي‌نويسند در چهارصد رسانه. ديگر از كسي طلبي ندارد كه! مي‌نويسد براي محفل پنجاه نفره‌ روشن‌فكري. تيراژ كتابش هم دست بالا مي‌شود پانصد تا! يعني هر كدام از اعضا ده كتاب را هم هديه مي‌دهند به رفقا. اين غايت قصواي نگاهش به‌به و چه‌چه همين پنجاه تا بوده است ديگر...
جريانٍ غالبِ رمان‌نويسي در كشور ما هم‌چه جرياني است؛ گل‌خانه‌اي و انكيباتوري و در حد مبتذلِ كلمه، آماتوري. جوايز، دولتي و غيردولتي، انقلابي و ضدانقلابي، روي هم‌چه جرياني سوار مي‌شود. مسؤولان فرهنگي در هم‌چه جرياني سياست‌گذاري مي‌كنند. و متأسفانه نويسنده‌گان هم در چنبره‌ مبتذلِ هم‌چه جرياني گرفتار مي‌شوند. به هم جايزه مي‌دهند و هم‌ديگر را نقد مي‌كنند و پشت سر هم صفحه مي‌گذارند! فرمولِ نوشتن هم در چنين جرياني روشن است. آن‌چه روشن نيست، فرمولِ نوشتن براي مردم، براي زمان و براي ادبيات است.

رمان‌نويسي كه براي مردم و زمان و ادبيات بنويسد، در اين سه شريكي نمي‌خواهد. نه گرفتار نگاه مسؤولِ اداره‌‌ شخم است، نه پريشان نگاه رسانه‌ بي‌گانه. فارغ از جريان گل‌خانه‌اي وضعِ رمان و رمان‌خواني در ايران شبيه هست به بسياري جوامعِ ديگر. هيچ رمان خوبي نيست كه خوانده نشود و مردم آن را تشويق نكنند...»



در آستانه جشنواره فیلم فجر خواستم بگویم که اوضاع غالب سینمای ما هم بر همین منوال است. و آن فیلم‌های بزرگی که درباره‌شان صحبت کردیم، از همین بلاها به دورند؛ «ماجرای شگفت‌انگیز بنجامین باتن»، «وال‌ - ای»، «شوالیه تاریکی» و «در بروژ»، بنا به قول امیرخانی (که البته این را درباره ادبیات امروز ما گفته) فیلم‌هایی‌اند که «برای مردم، براي زمان و براي سینما» ساخته شده‌اند.


 




Print
چهارشنبه,2 بهمن 1387 - 2:45:58