روزنوشتهای امیر قادری :: سينمای ما ::

   



RSS روزنوشت هاي امير قادري



پنجشنبه 29 مرداد 1388 - 17:36

«سپیده دم اومد و وقت رفتن...»

لینک این مطلب

شما هم بنويسيد (601)...

تازه اضافه شده
این روزنوشت تازه را چند ساعتی می‌شود که نوشته‌ام و فقط سر صبحی رفتم آخرین کامنت‌‌ها را آن‌لاین کنم و بگیرم بخوابم که چشم‌ام افتاد به این کامنت تکتم و حیفم آمد که این جا هم نگذارمش. بخوانید و بعدش بروید سراغ روزنوشت تازه:

تکتم سنایی: ظاهرا" اینجا چند نفر هست که مثل من دهه ی شصت باز (دهه ی شصت ایران) هستند پس شاید چیزی را که می خواهم بگویم آن ها هم دیده باشند آن سال های دهه ی شصت پازل هنوز مال بچه کوچولوها بود و جای این همه پازلی که الان تو هر شهر کتابی هست ، چیزی بود که گمانم نسلش دارد منقرض می شود. گوبلن گوبلن هم مثل آکواریوم و دیفن باخیا ( آخ چقدر دوستش دارم هنوز دیفن باخیا راو چه متنفرم از این بامبوها) از امضاهای دهه ی شصت بود مثل سیم کشی دندان و آدیداس با آرم شبدری و مکعب روبیک و منچ و حافظه و روپولی و رامکال و توپ ساختن با آن مارها و دانستنیها و کیهان بچه ها و خط کش عکس دار که عکس هایش تکان می خوردند (جدا" نمی دانم به همچون عکس هایی که با مورب کردن خطکش تکانکی می خوردند چه می گویند) و هزار چیز دیگر که حالا آرام آرام فراموشمان می شود. گوبلن هم خوب و بد داشت . گوبلن های بد و متوسط آن ها بودند که بافتش درشت بود و تصویرش چیز بی رمقی در می آمد آخر و به زبان امروز پیکسل هایش درشت بود و تعدادشان بالطبع در واحد سطح کم و این گوبلن ها اکثرا" ترک بودند که هنوز جنس چینی نیامده بود. گوبلن های خوب یادم نیست کجایی بودند اما حسابی کار می برد بافتن شان و مادرها و دخترهای جوان شب ها گوبلن می بافتند و ما بچه ها هاج و واج نگاهشان می کردیم اگر دختر بودیم و متنفر بودیم از گوبلن اگر پسر بودیم. خاله بزرگه ی من گوبلن باز و گوبلن باف قهاری بود و چه گوبلن هایی داشت و دارد . سال ها آرزویم بود یکی از آن بزرگ بزرگ هایش را وقتی بزرگ شدم می بافم و می زنم به دیوار اتاقم . بزرگ که شدم گوبلن بافی به نظرم کار احمفانه و هجوی آمد در زمانه ی دوم خرداد که من بیست ساله بودم و می خواستیم تمام دنیا را عوض کنیم و چه عبث بود که وقتت را تلف کنی و کاردستی درست کنی و بزنی به دیوار. (راستی بچه های این روزها کار دستی هم درست نمی کنند) امروز می خواهم گوبلن ببافم ، یکی از بزرگ بزرگ هایش ولی دیگر گوبلنی نمانده از آن دانه ریزها که آن روزها هر خرازی ای می فروخت. گوبلن ها طرح ها و تصا ویر دلفریبی داشتند. کودکی در آغوش مادر، پسر بچه ای که می گریست ، زنی تاب بازی می کرد در جایی که عین بهشت بود ، اسب هایی کنار دریا به ناخت می دویند... بعد ها دانستم که آن ها در اصل نقاشی هایی بودند ، بیشتر آن نقاشی ها مال دوره های روکوکو و نئو کلاسیک و رمانتیک بودند و اکثرا" از نقاشانی که هیچ وقت نامشان را ندانستم و فقط بعضی ها را بعدها در کتاب های تاریخ نقاشی دیدم. .. خاله بزرگه ی من گوبلن باز قهاری بود و تمام کودکی ام آن نقاشی های جادویی کنارم بود .محوشان می شدم و برای هر کدام داستانی می ساختم و دوستشان داشتم. اما یکی بود که از همه زیباتر بود ، گوبلنی بود ریز بافت و ظریف که تصویر دختری را نشان می داد که کتاب کوچکی را با یک دست باز کرده بود و می خواند. دختر لباس قشنگی پوشیده بود پر از چین و پف ، دست دیگرش را تکیه داده بود به تخته ای صاف و خودش به بالش راحتی تکیه داده بود وچه نیم رخ فرشته آسایی داشت. به دانشکده ی نقاشی که رفتم مثل همه مجذوب نقاشی مدرن شدم ، یادم دادند که نقاشی نباید واقعیت را باز تولید کند که این کار عکاسی است (راستش بعدها گفتند کار عکاسی هم این نیست) آن گوبلن ها جایشان را دادند به جکسون پولاک و خوان میرو و هاکنی و اکسپرسیونیسم انتزاعی و نقاشی اتفاقی و بیکن و اینستالیشن و ویدئو آرت و پاپ آرت و وارهول. دیگر دختر کتاب خوان برایم جاذبه ای نداشت تا آن که آن موج جذبه و شور مدرنیسم هم گذشت و نمی دانم چه شد که دیدم می شود همه ی تاریخ نقاشی را دوست داشت. دیدم آن نقاشی های مذهبی و آن شمایل نگاری ها و تمام آن صنعت گری ها و طبیعت گرایی ها چه افسونی دارد برایم و چرا نمی فهمیدم که می شود هم عاشق پولاک بود و هم دیوانه ی روبنس. گوبلن ها دوباره برایم عزیز شدند و سعی کردم پیدا کنم که آن ها کدام نقاشی ها بوده اند . حالا چه لذتی داشت که بدانی گوبلن خانه ی مادربزرگ همان "سوار کار خندان" فرانس هالس است و آن یکی که خانه ی فلانی دیده بودم کار "شیشکین". اما آن دختر که کتاب می خواند را نیافتم (البته به علت قلت سواد نقاشی) تا آن که پارسال رفته بودم شهر کتاب نیاوران . چشمم خورد به کتابی از مجموعه کار های "فراگونار" (ژان انوره فراگونار 1806-1732 نقاش دوره ی روکوکو). "فراگونار " حالا از محبوب هایم است و این بهترین چیزی بود که میشد دید . کتاب را باز کردم که ببینم نقاشی هایش را . صفحه ی اول تصویر آشنایی دیدم ، دختری جوان کتابی را با یک دست گرفته بود و می خواند. لباس پفدار و پر چینی پوشیده بود و دست دیگرش را روی تخته ای گذاشته بود. خودش بود ، همان گوبلن محبوب سال های کودکی ام همان که توی قاب قشنگی بود با یک شیشه ی بزرگ که در موشکباران زمستان 66 از دیوار خانه ی خال جان افتاد پایین و شیشه به صد تکه شکست و شیشه ی نو انداختیم. گریه ام گرفت انگار که دوستی را بعد از 20 سال ببینی. انگار نیلوفر را دیده باشم که هم کلاس دبستانم بود و سال 64 رفتند خارج و تا 3 یا 4 سال نوروزها کارت تبریک برای من می فرستاد از آن سر دنیا و با خط بچه گانه ای که سال به سال بدتر می شد این عید سعید باستانی را به من و خانواده ی محترمم تبریک می گفت. اگر می شود نقاشی "دختر کتابخوان" را اینجا بگذار (تصویرش را برایت میل کرده ام) شاید بعضی ها این جا باشند که گوبلن"دختر کتابخوان" را دیده باشند یا بچه که بودند مادرشان یا زنی از فامیل آن را می بافته و دیده باشند. آن گوبلن تابلوی " دختر کتابخوان" است. کار "فراگونار" نقاش فرانسوی قرن هجدهم. تصویر ،دختری را نشان می هد که تکیه داده به بالشی و با یک دستش کتابی را باز کرده.... این هم لینکش برای download http://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/6/69/Fragonard%2C_The_Reader.jpg



جمعه پنجم شهریور 1388


(راستی دو نکته مهم که الان یادم آمد. اول این که یاهو توی دو هفته گذشته خیلی اذیت می‌کند. اگه جوابی نرسید، بدانید که باید یه بار دیگر بفرستید. و دیگر این که حداقل در قسمت بالای کامنت‌های‌تان نشانی ای‌میل‌تان را بنویسید.)


1- به خاطر یک مشکل سیستماتیک، در دو روز گذشته نتوانستم کامنت‌هایی را که می‌خواستم جواب‌شان را بدهم همراه بقیه آن‌لاین کنم. پس میان 60 - 70 کامنت آخر بگردید. کلی کامنت تازه پیدا می‌کنید درباره چیزهای تازه.

2- «خوبی؟» - «هی پسر، با چیزی که به‌اش می‌گن خوب بودن خیلی فاصله دارم!» اقیانوس پالپ فیکشن.

3- من اما خوبم. دم افطار تشنه و گشنه، رفته بودم از شیرینی فروشی نسبتا خوش سر وضعی در بالای شهر، که معمولا ازش بستنی می‌گیرم، زولبیا بامیه بخرم. همسایه‌ایم و طبعا همدیگر را نمی‌شناسیم.

- زولبیا دارین؟
- نه تموم کردیم. از صبح پونصد کیلو فروختیم.
- پس خوش به حالتون. حالشو می‌برین.
- نه بابا. چه سودی چه نفعی.
- ولی حالشو ببرین.
-  از ساعت 6 این مشتریا میان و می‌گن زولبیا زولبیا. کر شدیم.
- ولی این که خیلی خوبه. حالشو ببرین.
- همه‌اش حمالیه. چه سودی، چه فایده‌ای.
- بابا حالشو ببرین.
- دل‌ات خوشه. قبلا دو کیلو می‌آوردیم دو روز طول می‌کشید فروش بره.
- ولی ما یه کافه داریم. این جوریه. حالشو می‌بریم.

4- در دائره‌المعارف شیطان امبروز پیرس آمده: «معنای عبارت "طفره رفتن": به دوستی که از شما درباره زیبایی‌ دخترش سوال کرده، گفتن این که: چشم‌های قشنگی دارد.» و «معنای کلمه "قمار باز": مرد».

5- «اگر درهای ادراک باز می‌شد، هر چیز همان طور که هست بر انسان ظاهر می‌شد، لایتناهی.» - ویلیام بلیک

6- تکرار می‌کنم. چه آن‌هایی که توی نور نشسته‌اند و چه آن‌ها که در سایه و تاریکی کافه، لطفا برای ثبت آدرس ای‌میل‌تان یک دانه میل به ما بزنید.

7- مطالب‌تان را همچنان در روزنامه تهران امروز و سایت TEHROOZ.COMدنبال کنید.

8- به رویا پردازی‌های‌تان برای ساخت یک کافه شاهکار ادامه بدهید.

9- دی وی دی دبل اریجینال بنجامین باتن را بالاخره گیر آوردم. تاراجی پی هنسن هم هست و در پشت صحنه درباره عشق و اضافه کردن‌اش به جهان حرف می‌زند و این که موقع ساخت فیلم زن فقیری بوده. درجه یک. خودش است.

10- و بعد این که در این جور پشت صحنه‌ها، عاشق آن جایی هستم که در میان چهره باقی عوامل و هنرپیشه‌های نقش‌های فرعی، ناگهان چهره ستاره پیدا می‌شود. در هیئت خارج از فیلم. دی‌کاپریویی، براد پیتی، کسی. ناگهان برق می‌زنند. خدا به‌شان داده. قدرش را می‌دانیم.



سه شنبه سوم شهریور 1388


این روزنوشت طولانی ولی مهمی است که در روز تولد تیم برتون نوشته می‌شود. لطفا خوب و تا آخر بخوانید. طبق معمول اخبار مهم‌تر را گذاشته‌ام برای آخر کار:

1- اول این که ماه رمضان سختی است. روزها طولانی و وسط تابستان. تشنگی آدم را بیچاره می‌کند. یاد کلینت ایستوود می‌افتم در سکانس‌های صحرای خوب بد زشت، که یادم نیست کی گفته بود (خود لئونه؟!) که فیلمبرداری دلی‌کولی، کیفیتی سوررئال به آن بخشیده است: وقتی والاک، یک چتر مکش مرگ ما دست‌اش گرفته بود و می‌خواست ایستوود را زیر آفتاب هلاک کند.

2- برای کافه هم روزهای سختی است. مدام دارم فکر می‌کنم چه چیزهای خوبی بوده که در کافه تازه باید ادامه پیدا کند و چی کم داشته‌ایم که باید اضافه کنیم. قرار بود کمبودها و پیشنهادها را بگویید. دارید تنبلی می‌کنید.

3- همچنین قرار شد لینک دانلود ترانه‌هایی را که دوست دارید در کامنت‌ها بیاورید. از آوردن ترانه‌های مشهوری هم که همه می‌شناسیم اجتناب کنید. قرار است به همدیگر قطعه تازه «معرفی» کنیم. نظرسنجی بعدی باید در این باره باشد که کافه جدید چه چیزهای تازه‌ای باید داشته باشد.

4- فیلم تارانتینو هم دارد می‌فروشد و مدام در رده‌بندی بهترین فیلم‌های imdb بالا و بالاتر می‌رود. این نظر خوره‌های سینماست و نه منتقدان. که گاهی وقت‌ها بیش‌تر قبول‌شان دارم. در نظرخواهی بهترین فیلم‌های عمر که به نظرم تا یک ماه دیگر چاپ می‌شود هم مفصل راجع به‌شان خواهم نوشت. این عکس را از لینک‌هایی که بهرنگ در کامنت‌اش گذاشته، بیرون کشیده‌ام. بچه‌مان هنوز سالم و سرحال است:



5- دلیل نارضایتی‌های‌تان را از صفحه‌های دیگر «تهران امروز» (به جز صفحه سینمایی‌اش) نمی‌دانم. به نظرم در هیچ کدام از صفحاتش به هیچ کدام از جناح‌ها و احزاب مملکت توهین نمی‌شود و مچ‌گیری و جاسوس بازی و زیر آب زنی (بلای اول این روزهای کشورمان) هم درش نیست. درباره صفحه سینمایی‌اش اما من بیش‌تر خواننده هستم. زحمت اصلی فعلا روی دوش صوفیا نصرالهی است و مطالب‌اش را هم که خود شما می‌نویسید: «نقد نو نسل نو». که همزمان می‌آید روی سایت. همان طور که انتظار دارم، تر و تازه می‌نویسید و البته می‌توانید از اینی که هست، بهتر باشید. دو صفحه چهارشنبه‌اش کار حامد مظفری است، مجموعه مطالبی درباره «حرامزاده‌های ضایع» تارانتینو و در دو صفحه شنبه هم بردیا بهبهانی، دو صفحه پرونده درباره مجموعه «the wire» کار کرده است. بعدش هم نقد باقی بچه‌ها می‌آید. امتداد کافه... و بالاخره این که خوشحالم پرونده‌ »دشمن مردم« را در مجله فیلم دوست داشتید و آریا هم که اولین نقدش در مجله فیلم را درباره این فیلم مایکل مان در همین شماره نوشته است. شیدا شیرازی هم روزنوشت‌اش را به روز کرده است.

6- توی کافه آینده‌مان دارم فکر می‌کنم کاری کنم که پاسخ دادن به کامنت‌ها آسان‌تر باشد. با این سیستم فعلی، خیلی کار سختی است، به خصوص که روزی حدود چهل پنجاه تا کامنت می‌گذارید و همه خواندنی و آدمیزاد وسوسه می‌شود پاسخ دهد. مثلا این دو سه تا نقل قول از نیچه را در کامنت آریا قریشی خیلی دوست داشتم: «آینده از آن کسانی است که به استقبالش می روند ./ آنچه برای یک نفر سزاوار است نمی توان گفت برای فرد دیگر هم سزاوار است. به عنوان مثال انکار نفس و افتادگی سزاوار یک فرمانده نیست و برایش فضیلت محسوب نمی شود. حکم یکسان صادر کردن برای همه غیر اخلاقی ست / خطر خوشبختی در این است که آدمی در هنگام خوشبختی، هر سرنوشتی را می پذیرد و هرکسی را نیز.» عزی‌بن چی‌چی هم یادم هست در «خداحافظ گری‌ کوپر»، خوشبختی را در یکی از توالت‌های قطار سوئیس یا همچین جایی پیدا کرده بود. (یک زمانی کتابه را از حفظ بودم و حالا...) و همچنین مثلا یادآوری این دیالوگ کریستوفر واکن (در یکی از بهترین نقش آفرینی‌های تاریخ سینما در فیلم «اگه می تونی منو بگیر») از طرف جرمی برت: «دو تا موش کوچولو افتادن توی یه ظرف خامه . موش اولی ول کرد و غرق شد . موش دوم ول نمیکرد . اون قدر دست و پا زد که در نهایت اون خامه کره شد و فرار کرد. آقایون، در این لحظه، من اون موش دومی‌ام». و راستی این کامنت هم جمله خیلی اشنایی نوشته، دارم دیوانه می‌شوم و هر چه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید کجا خوانده ام: « اين فاجعه و جنايت و مصيبت و مرگ‌ومير و بيماری نيست که ما را پير می‌کند و می‌کشد، بلکه شيوه‌ای‌ست که آدم‌ها نگاه می‌کنند و می‌خندند و از اتوبوس بالا و پايين می‌روند.» همین تازگی‌ها هم خوانده‌ام یا شنیده‌ام. این عکسی هم که یکی از بچه‌ها لینک‌اش را گذاشته بود، را این جا هم می‌گذارم تا ببینید و همچنین لینک تریلر آواتار را که عجب چیز غریبی است و آن هم در کامنت‌ها هست. چه قدر دل‌ام می‌خواهد هر دو تای این فیلم‌ها را ببینم. هر چند که فیلم کامرون به نظر زیادی محتاج پرده سینما می‌آید.



7- و بالاخره خبرهای مهم‌تر. این فهرست بچه‌هایی است که در این چند روز اخیر برایم مطلب فرستاده بودند یا پیش‌تر به سایت مطلب داده‌اند و حالا توانسته‌ام تقسیم‌بندی کنم تا کارشان ادامه دهند: اسم کسی از قلم اگر افتاده، یا تنبلی کرده و مطلبی نفرستاده، یا فعلا مطالب‌اش غیر قابل استفاده است. یا اصلا حواسم پرت بوده‌ است. خلاصه اسم‌تان نبود با ای‌میل من اقدام کنید: [email protected] (راستی قرار بود حضار فعال و غیرفعال کافه، برای ثبت نشانی‌شان، به آدرس من ای‌میل بزنند. هنوز خیلی‌ها این کار را نکرده‌اید) و این اسم نویسندگانی که در تهران امروز و سایت سینمای ما و باقی نشریاتی که با هم هستیم می‌نویسند، یا به نظرم می‌توانند بنویسند:
كاوه اسماعيلي، آريا قريشی، علي نواصرزاده، بهنام شريفي، آرمين ابراهيمي، حسین جوانی، فواد آرام راد، آريان گل‌صورت، برديا بهبهاني، حسین گودرزي، رامين رئيسي، سعيده موسوي، احسان هاشمي، حنانه سلطاني، احسان راد، مصطفي انصافي، علي رستگار، امیر صباغ، علی جعفرآبادی، ساسان دسی، سیدمهدی طاهری.
همان طور که گفتم این یک فهرست اولیه است. آن‌هایی که دل‌شان می‌خواهد بنویسند، چه در فضای نت و چه بر صفحه کاغذ، مطالب‌شان را بفرستند. ضمن این که این روزها میل یاهو خیلی اذیت می‌کند. شاید فرستاده باشند و نرسیده باشد. درباره مترجم‌ها (که هنوز جای خالی زیاد داریم) بعدا حرف می‌زنیم.
حرف مهم‌تره را می‌گذارم برای روزنوشت پس فردا. فعلا این عکس از کیت ریچاردز. در روزی که هم یاد مهرجویی بزرگ کردیم و هم تولد تیم برتون است. انگار شبیه هر دوی این هنرمندان شوریده است:




یکشنبه اول شهریور 1388
1- هنوز نفهمیده‌ام که مشکل کجاست. این قدر از ساختن یک کافه جدید که آجرهایش را خودتان گذاشته باشید، می‌ترسید؟ این عکس برای شما:



2- فیلم تازه تارانتینو کارش را انجام داده. منتقدانی را متنفر کرده و خیلی‌ها عاشق‌اش شده‌اند. مهم‌ترها عشاق‌‌ها هستند. از جمله ایبرت و هوبرمن و رودریگوئز و براردینلی. خیلی‌های‌شان اعتقاد دارند که این بهترین اثر استاد است از زمان پالپ فیکشن. فیلم وارد 50 تای اول فهرست خوره‌های سینما در imdb شده. برای خود من این مهم است که ببینم این خلاقیت و شور و از همه مهم‌تر کانون انرژی و سرحال بودن، تا کی دوام می‌آورد تا به این کاوه یک چیزی را ثابت کنم.

3- فعلا که همین جا دور همیم. پس با قدرت ادامه بدهید. پیشنهاد بهترین ترانه‌ها عالی است. هر کسی (اگر توانست با لینک دانلود) ترانه‌های محبوب عمرش را این جا معرفی کند.

4- بعد هم این که همه شما، آن‌ها که بوده‌اند و آن‌ها که تازه و پس از ماجرای اخیر، سر و کله‌شان جلوی ویترین و پیشخوان پیدا شده، برایم ای‌میل بزنند تا نشانی‌شان را داشته باشم. و موقع فرستادن کامنت هم ای‌میل‌شان را بفرستند. گفتم که باید آجر به آجر کافه جدید با همکاری شما کنار هم چیده شود. این هم که ا‌ی‌میل من است: [email protected] بچه‌هایی که برای تهران امروز مطلب فرستاده‌اند با قدرت به کارشان ادامه دهند. این نقد نو نسل نو باید جا بیفتد.

5- یکی از بچه‌ها (امیر نیکو به نظرم) نشسته و همه فهرست‌های بهترین‌های بچه‌های کافه را در یک صفحه ورد ریخته و برایم فرستاده. کسی هست که حاضر باشد بهترین‌های این فهرست‌ها را بشمرد؟ ضمن این که دیدن این فهرست‌ها، به فکرم انداخته که یک یادداشت در همین باره بنویسم.ان‌شاءالله چاپ که شد، می‌خوانیم‌اش.

6- از تارانتینوی 48 ساله یاد بگیرید. کافه را گرم نگه دارید. به کافه‌های جدید فکر کنید. منتظرم.


شنبه 31 مرداد 1388

در 24 ساعت گذشته، شلوغ‌ترین روز تاریخ کافه رو سپری کردیم. رکورد حرف و کامنت و این‌ها. ادامه بدهید که امشب یا فرداشب، با هم حرف می‌زنیم و تکلیف همه چیز روشن می‌شود. کافه تازه، مسئولیت‌های تازه‌تر و بیش‌تر هم خواهد داشت.


جمعه 30 مرداد 1388

یک روزنوشت جدید شروع می‌کنیم، نه فقط به این خاطر که میزان شور و انرژی و حضور در روزنوشت قبلی از دست‌‌ام در رفته، همه آن فهرست‌های بهترین‌ها (که امیدوارم در این روزنوشت ادامه داشته باشد) و شور و شوقی که همراهش نثار این کافه و سینما می‌شد، بیشتر به خاطر چند خبر مهمی که می‌خواهم به‌تان بدهم. مهم‌ترین‌اش خبر آخری است. ولی لطفا زود نخوانید. بگذارید یواش یواش برای خواندن‌اش آماده شویم:

(راستی ممنون از این همه کادوی تولد مجازی و غیر مجازی که فرستادید...)

1- خب، حالا دیگر می‌شود درباره صفحه سینمایی روزنامه تهران امروز حرف زد. با کمک شما کم کم جان گرفت و حالا دارد می‌رود که دوباره، مثل هر کار دیگری که به کمک همدیگر در طول این سال‌ها کردیم، شماره یک شود. هنوز خیلی کار دارد. ولی چون روزنامه بعضی جاها زود تمام می‌شود، سایت‌اش را ببینید که تازه راه افتاده: tehrooz.com

2- به زودی فهرست کامل بچه‌هایی را که در طول این مدت یادداشت فرستاده‌اند برای این صفحه از روزنامه، این جا می‌آوریم. چه آن‌ها که مطالب‌شان چاپ شده و چه آن‌ها که نشده. راه درازی همراه همدیگر در پیش داریم.

3- ببخشید که در دو سه روز گذشته، از فرط زیاد بودن حجم مراجعان این کافه، کامنت‌های‌تان جا به جا آن‌لاین شد. به خصوص که می‌خواستم به خیلی‌های‌شان اختصاصا پاسخ بدهم. 60 - 70 کامنت آخری را دوباره چک کنید. بعضی‌های‌شان دیر، ولی سر جای خودشان آن‌لاین شدند و کامنت‌های خیلی خوبی بودند.

4- این مطلب آخر صوفیا نصرالهی درباره کتاب مهرجویی - که در تهران امروز هم چاپ شد -  و در روزنوشت‌اش هم گذاشته‌ایم، بازتاب‌های خیلی خوبی داشت. از دست‌اش ندهید.

5- بالاخره توانستیم در تهران امروز تیتر بزنیم، گفتگوی «مردم» با سازندگان خاک آشنا، و نه هر گفتگوی دیگری.

6- می‌خواهم نقدم به فیلم «درباره الی...» را در سایت بگذارم. نقدی، حرفی، بحثی اگر بود. می‌توانید زیرش بنویسید.

6- و بالاخره آن خبر مهم: بچه‌ها کم کم باید اسباب کشی کنیم تا از این کافه برویم. فعلا هستیم. ولی معلوم نیست تا کی. همین سه سال هم برای خودش زیاد بود. برگردید به روزنوشت اولی که نوشتم و مرورش کنید. به قول گوست داگ، در همه موارد، این نقطه پایان است که اهمیت دارد. اما الان به کار و زندگی و حضورتان ادامه دهید. جایی هم برویم، با هم می‌رویم. این دنیا و فضا مال ماست. تا وقتی که نخواهیم کوتاه بیاییم. تا وقتی نخواهیم کم بگذاریم. پس خیالی نیست. انرژی‌های‌تان را ذخیره نکنید. همچنان بیرون بریزید. این طوری به همه جا می‌رسیم. می‌خواهم مطمئن شوم که باز با هم خواهیم بود. یوهوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو....

اما هنوز تمام نشده. این طوری که ول‌تان نمی‌کنم. اول یک معرفی فیلمیک:

هاروی (Harvey)ساخته هنری کاستر و با بازی جیمز استیوارت را ببینید. گیر می‌آید. کامل ببینید و نه نصفه و این‌ها. یک سکانس راهروی پشت کافه دارد که استیوارت رسما در حد یک فرشته ظاهر می‌شود: «مادرم می‌گفت برای زندگی توی این دنیا یا باید خیلی زرنگ باشی یا خیلی دلپذیر. من سی سال زرنگ زندگی کرده‌ام. دلپذیر بودن را پیشنهاد می‌کنم.» این البته مال یک سکانس دیگرش بود.

بعد هم یک معرفی موزیکال:

سی دی اول از آلبوم تازه دریم تیه‌تر. (که نوید برایم آورد). همه‌اش و ترک پنج‌اش. گوش کنید و یاد من هم باشید.

و بالاخره یک معرفی مکتوب:

پرونده این شماره ماهنامه فیلم: دشمن مردم، فیلمی از مایکل مان. مجموعه‌ای است نفیس!

و حالا به مناسبت اکران فیلم تازه تارانتینوی بزرگ، این چند تا عکس را برای‌تان کنار گذاشته بودم:



روی جلد نسخه اسپشال DVD پالپ فیکشن. همان که اغلب‌تان نوشته بودید برای کادوی تولد...



نمایی از شهر در کاسه پشت چراغ یک ماشین قدیمی در دشمن مردم مایکل مان.



معلوم است دیگر. فرانسیس فورد کوپولا پشت صحنه اینک آخرالزمان.



تیم برتون، پشت صحنه اسلیپی هالو، شپرتون استودیوز.



کرستوفر ریو با دانا، همسرش، بعد از این که قطع نخاع شد.

و بالاخره:



فدریکو فلینی با فیلمبردارش جوتزپه روتونو، سر صحنه رم. عکس فوق‌العاده است.

هاها. فکر کرده بودید که قرار است به این مناسبت فقط عکس‌های کوئنتین تارانتینو و فیلم‌اش را این جا بگذارم. کور خوانده‌اید. هنوز زود است که بتوانید دست مرا بخوانید. گیرم در حوالی اسباب کشی باشیم. مثل همیشه، حالا نوبت شماست...

شما هم بنويسيد (601)...



جمعه 16 مرداد 1388 - 22:17

این یک روزنوشت طولانی است... خیلی طولانی...

لینک این مطلب

شما هم بنويسيد (320)...

یکشنبه 25 مرداد 1388

همچنان برای من، این روزنوشت کامنت‌های درجه یک شماست. از جمله کامنت‌های مربوط به فیلم‌های محبوب‌تان. ممنون که همچنان دارید مقاله می‌نویسید و برایم می‌فرستید. نتیجه‌اش را به زودی می‌بینیم. امروز اما اول این کامنت ایمان درباره فیلم‌های محبوب‌اش را این جا هم می آورم. و بعد هم مقاله‌ای از خودم که پارسال درباره مه 68 نوشته بودم و پارسا پرهیز با نقل‌اش در کامنت‌های امروز، یادم انداخت‌اش. راستی تا جایی که امکان دارد اسم کامل‌تان را بنویسید. حالا این جا همه همدیگر را می‌شناسیم.

ایمان درباره فیلم‌های محبوب‌اش

همیشه از اینکه برای خودم توی سینما بهترین انتخاب کنم وحشت داشتم احساس می کنم اگه اینکار بکنم به هر حال فیلمایی ، بازیهایی، دیالوگایی، شاتهایی، یا هر چیز معرکه دیگه توی این چیز معرکه ، توی اولین عشق گرم وپایدار ، توی این کوکائین کلمبیا به هر حال جا می مونه . اگرهم جا بمونه مثل اینکه عاشق الویس باشی و فرانک سیناترا گوش بدی ، مثل اینکه به عشقت خیانت کنی . اما فقط اینجا می خوام بگم چه چیزای سینما می تونه آدمو اسیر کنه : بهترین برای من یعنی هق هق برای سکانس آخر چشمه ی آرنوفسکی (جاودانه تغزل سینما از تعریف عشق )، یعنی مرثیه سرایی کلینت منسل برای دنیا و انسان توی مرثیه ای بر یک رویای آرنوفسکی ، یعنی ابرو بالا بردن های براندو وقتی بالای سر سانی نمیخواد اشک بریزه (پدرخوانده ی 1) ، یعنی بارونی که کثافتای خیابونو می شوره ( راننده ی تاکسی) ، یعنی دعوا نکردن توی اتاق جنگ ( دکتر استرنج لاو: رکیک ترین سینما فحش به سیاست و سیاست مداران)، یعنی کلاه وینونا رایدر ( شب روی زمین )( راستی بامزه ترینشون کدومه: وینونا رایدر ، اودری هپبورن ، اودری توتو یا جین سیبرگ ) ، یعنی لدت بردن از بارونی آقای خوشتیپ ( سامورایی)، یعنی ریش شدن قلبت با شاهکاره گابریل یارد وقتی کریسنین اسکات توماس ،مرده، روی دستای رالف فاینس حمل میشه (بیمار انگلیسی ) ، یعنی لباس دریدن اندی دوفرین وقتی 3 تا زمین فوتبال کثافتو برای رسیدن به رستگاری خزیده (رهایی از شاوشنگ) ، یعنی : «مستی روبهم یاد داده» ی رابرت ردفورد به پل نیومن لایعقل (نیش) ، یعنی :«اه، دیدم چه طور سیب زمینی رو با ما مایونز میخورن» جولز (قصه های عامه پسند) یعنی نیمه ی تاریک صورت لیو اولمان ( پرسونا) ، یعنی گردن پر از تیر میفونه ( سریر خون) یعنی : « نه هنوز نه» استاد به «آماده ای تو؟» ی شاگرداش (ما دادایو) ، یعنی «بوگی» بلموندو به پوستر قوی تر ها سخت تر زمین می خورند ( از نفس افتاده)، یعنی بهت بعد از دیدن رد شدن دوربین از بین حفاظ پنجره ( حرفه :خبرنگار) ، یعنی «می تونی سوت بزنی؟» لورن باکال (داشتن و نداشتن) ، یعنی گیجی بعد از دیدن صورت رابرت بلیک ( بزرگراه گمشده) یا سورئال ترین ملودرام سینما (مرد فیل نما : لینچی ترین فیلم لینچ ) یعنی سربرگردوندن از دیدن ضجه ی مونیکا بلوچی (بازگشت ناپذیر ) ، یعنی خراب شدن یه چیز زیبا وقتی صورت جیرد لتو زیر دستای ادوارد نورتن ( باشگاه مشت زنی ) یا دیدن عجز قدرت سوپرقهرمانانه در برابر قهرمان ترین بدمن سینما( شوالیه ی سیاه) یا دیدن ساعتی که برعکس کار می کنه تا شاید عزیز ازدست رفته ای رو برگردونه (بنجامین باتن) یا قایم کردن عشق در اعماق مغز و قلب جایی که هیچ دستگاهی نتونه خاطرشو پاک بکنه ( درخشش ابدی یک ذهن پاک) یا عشق بازی با ویوالدی وقتی که تلاقی کلاسیک و مدرن ، خشونت و لطافت رو مینوازه( پیر پسر) یعنی اشکهای اینگرید ،آهنگ سام( کازابلانکا) یعنی نیویورک هرالد تریبیون جین سیبرگ (از نفس افتاده) ، یعنی بازی کین کوچولو با رزبادش وقتی که دوربین ازش به داخل خونه زوم بک میشه ( همشهری کین) یا بهت بعد دیدن صورت خندان ولز برای اولین بار با روشن و خاموش شدن چراغ ( مرد سوم ) یعنی تمام دست و پاهای قطع شده ی بیل رو بکش . تمام جاده های لینچ . سیبیل گروچو . تصلیب مسیح (مصایب مسیح) . آره بهترین سینما یعنی تمام خنده ها و گریه ها و انزجار و عصبیت های ما با سینما .

این  هم همان مقاله‌ای که پارسال برای مه 68 نوشتم و حالا به نظرم بخش مهمی از آن را از نزدیک تجربه کردیم:

سینمای ما - امیر قادری: موضوع این قدر جذاب است و برای نوشتن درباره‌اش این قدر منتظر مانده‌ام و صبر کرده‌ام که با این عجله و در ابن فرصت و جای محدود بهتر است تنها درباره یک جنبه‌اش بنویسم. درباره ابی فیلم «کندو»، وقتی با هزار بدبختی و کتک خوردگی، از هفت کافه عبور کرد، از جنوب تا شمال شهر، تا این که صندلی خودش را از دل آخرین کافه بیرون بکشد و رویش بنشیند، اما همه نکته جنبش 68 در این بود؛ حالا و بعد از این همه آرزو، تلفات، خشونت و درد، این صندلی را کجا بگذارد؟ اصلا باهاش چی کار بکند؟ به چه دردش می‌خورد؟ ××× این طوری است که تمام آن جنبش‌های مدنی و سیاسی دهه 1960 ( که نمونه و الگو و مظهرش شد: تظاهرات مه 1968 پاریس ) بیش و قبل از هر چیز، یک جور حرکت قدرت شکنانه جوانانه رومانتیک جلوه می‌کند، که شکست و بی‌نتیجه بودن‌اش از همان آغاز معلوم شده است؛ چه در برخی جنبش‌های اواخر دهه 1340 و اوایل 1350 ایران، چه در مبارزات نژادی و ضد جنگ در ایالات متحده، چه در بهار پراگ در چکسلواکی سابق و چه در جنبش‌های دانشجویی فرانسه. این مبارزان خیال‌پرداز جوان، بر علیه قدرت و جنگ، قد علم کردند در حالی که بعد از شکستن و پیروزی بر تمام این نهادهای قدرت حاکم، چیزی نداشتند که جایگزین‌اش کنند. تنها آرزوی جهانی پر از رویا و تخیل، جهانی مهربان و بدون جنگ، که در آن روح آدم‌ها، همراه با دود مواد روان‌گردان، بالاترین و عمیق‌ترین رهایی را تجربه کند. خب، این خودش فقط یک رویا بود، امکان پذیر نبود. هرج و مرج در این حد، تنها چیزی که می‌توانست از خودش به جا بگذارد، حس لحظه بود، همچون تک تک لحظات تابستان خیال‌انگیز 1967، که آمد و تجربه شد و رفت پی کارش، بی‌ این که امکان باز تولید داشته باشد. و نه تنها این، نه تنها دریغ و محرومیت، که کم کم آن روی سکه هویدا شد. این هرج و مرج رومانتیک، سویه دیگر خودش را نشان داد. خشونت و افسارگسیختگی که از دل آن لحظه‌های خیالی ناشی از پیروزی رویای جوانی بر نهادهای قدرت حاکم، زاده شد. وقتی فضای اثیری کنسرت‌های راک آن سال‌ها، به مرگ چند نفر در کنسرت مشهور رولینگ استونز ختم شد. وقتی جوان‌های عاشق، ناگهان با کابوس واقعیت رو به رو شدند و بار دیگر از خواب بیدار شدند و به زندگی روزمره برگشتند. دهه پر از حسرت 1970 که تمام شد، حالا نوبت سال‌های 1980 بود. دوران غلبه ریگانیسم و قوت گرفتن کانون‌های تمرکز و قدرت. از خانواده گرفته تا ابرقدرت غرب. رهبران و هنرمندان سال‌های پرآشوب گذشته، در دهه 1980 یا گوشه‌نشین شدند ( رابرت آلتمن )، یا مردند ( سام پکین‌پا و هال اشبی ) و یا جذب کانون‌های قدرت شدند و کانال‌های مناسب و مشخصی در دل این نهادها، برای تک و توک آرزوهای حالا دیگر کوچک‌شان به دست آوردند. دیگر کسی آرزوی جهان شاد و بی‌طبقه‌ای که بر آن تنها نیروی تخیل حکومت کند، نداشت. در همین حد تلاش برای حفظ محیط زیست بس‌شان بود. ××× پس سینما نیز همگام با این سه دهه حرکت کرد. دهه آرمان‌خواه (و اجازه بدهیم بگوییم: به شکلی دوست داشتنی و احترام برانگیز؛ معصوم و کور) 1960، فیلم‌های شاد و سرحال خودش را داشت. ( از جمله آثار ریچارد لستر با گروه بیتلز یا با کمی اغماض، فارغ‌التحصیل ) و همچنین فیلم‌هایی که سینما را به عنوان ابزاری برای تغییر جهان می‌دیدند ( مشخص‌ترین‌شان مستندهای کریس مارکر مثلا یا فیلم‌های ژان لوک گدار ). تا این که سرکوب‌های 1968 رسید. بهار پراگ، خزان شد و جنگ وبتنام ادامه یافت و ژنرال دوگل، پاریس را از دانشجوها پس گرفت. جنبش 68، به همه دلایلی که گفتیم، از درون و برون متلاشی شد و آدم‌هایی که طعم آن روزهای خیال‌انگیز با آرزوی رومانتیک خلق یک جهان آزاد، بی‌قدرت‌های سرکوب‌گر را در سر می‌پروراندند، سرخورده شدند. این شد که جوان‌های آخر فیلم «ایزی رایدر»، به عنوان یکی از نمونه‌ای‌ترین محصولات هنری موفق آن سال‌ها، وقتی در جست و جوی‌شان برای رسیدن به «آمریکای حقیقی» ناکام ماندند، همین طور و بی هیچ دلیلی، مرگ را تجربه کردند. این بی‌دلیل بودن مرگ‌شان در انتهای فیلم، به بن‌بست رسیدن همه آن رویاها را نشان می‌داد. ( نگوییم پوچ بودن، که به هر حال و برای لحظاتی هم که شده، آن آرمان‌ها را تجربه کرده بودند ). یا افراد «این گروه خشن» که حاصل زندگی‌شان جز مرگ، چیز دیگری نمی‌توانست باشد. این مرگ ناگزیر، در آثار دهه 1970 با شدت و قدرت بیش‌تری خودش را نشان داد. از جمله مثلا در «مرز ناپدید شدن» ساخته ریچارد سارافیان و «نشویل» و «مک‌کیب و خانم میلر» رابرت آلتمن و «رابین و ماریان» ریچارد لستر و «مترسک» جری شاتز برگ و «لنی» باب فاسی و «مکالمه» فرانسیس فورد کوپولا و البته شاهکار دست کم گرفته شده میکل‌آنجلو آنتونیونی «زابریسکی پوینت». به خصوص توجه کنید به پایان روشن‌گر این فیلم آخر که بعد از تجربه‌های فراتر از واقع میانه فیلم، آن چه بازه را می‌بندد؛ تنها نماهایی است از چند انفجار بزرگ. که همان قدر باشکوه‌اند که حسرت برانگیز. همان قدر زیبا که با تقدیری محتوم. دهه باشکوه – و تکرار می‌کنم رومانتیک – 1960، پایانی جز این چند انفجار زیبا نمی‌توانست داشته باشد. انگار که همه آن آرزوهای دلربا، تنها در خلاء امکان زندگی پیدا می‌کردند و تجربه‌شان چیزی در مایه‌های تجربه باشکوه و کوتاه و گذرا و آزاد لحظه انفجار بود. بازنده، آن‌ مردها و زن‌های قابل احترامی که لحظه شیرین انفجار را ابدی فرض کرده بودند



شنبه 24 مرداد 1388

امروز سر این برنامه «خاک آشنا» خیلی خسته شدم. یک تک پا آمدم این جا که فقط یادتان بیاورم کامنت‌های‌تان را که این روزها شاهکار شده‌اند از دست ندهید. به خصوص کامنت حسین جوانی را. سوال کاوه را جدی بگیرید: این روزها از هنرمند مورد علاقه‌تان توقع ساختن چه فیلمی دارید. و این که - می‌دانم کمی دیر گفتم - اما صفحه‌ای را که صوفبا در تهران امروز درباره سینما و غذا درآورده - به مناسبت اکران جولی و جولیا - را گیر بیاورید و بخوانید.

جمعه 23 مرداد 1388

1- خدایا... تازه از خواندن و پاسخ دادن به کامنت‌های‌تان خلاص شده‌ام. ممنون به خاطر همه تبریک‌ها و همه آرزوهای خوب و این همه فهرست‌های فیلم درجه یک. ولی دیگر باید جلوی خودم را بگیرم و کمتر به کامنت‌ها پاسخ مستقیم بدهم. هر چه قدر هم چیزی بگویید که آدم را ذوق زده کند.

2- لینک ترانه کره‌ای که احسان هاشمی گذاشته را از دست ندهید.

3- امروز چهل سالگی وود استاک بود. این کافه در شکل آرمانی‌اش می‌توانست یک ووداستاک باشد. انتظار داشتم بیش از این‌ها به‌اش اشاره کنید. این جان سباستین است از گروه لاوین اسپون‌فول در ووداستاک.

4- و این هم کامنت سعید که در فهرست بهترین‌هایی که فرستاده بودید (و منتظر بقیه‌اش هستم) خیلی حسابی از آب درآمده بود: برای نظرسنجی بهترین فیلمهای عمرمان : اول یک نکته رو بگم که من بسیاری از فیلمهای مهم و مشهور تاریخ سینما رو هنوز ندیده ام و هر چی بیشتر می بینم میفهمم که چقدر فیلم ندیده هنوز مانده. بیست انتخاب اول من شاهکار های بزرگی هستند که در تاریخ سینما به ابر فیلمهایی تبدیل شده اند که نمی توان آنها رو در اول اینچنین فهرست هایی ندید. بدون ترتیب : سه گانه پدرخوانده - سینما پارادیزو - دره من چه سرسبز بود - خوب بد زشت - روزی روزگاری در غرب - روزی روزگاری در آمریکا - پالپ فیکشن - سامورایی - دکتر ژیواگو - بوچ کسیدی و ساندانس کید - پرواز بر آشیانه فاخته - بدنام - آنی هال - این گروه خشن - کازابلانکا - هشت و نیم - ماجرای نیمروز - آپارتمان - بعضی ها داغشو دوست دارند - ریو براوو و انتخاب های بعدی که به نظرم همگی از شاهکار های تارخ سینما هستند : مرد عوضی - پرندگان - سرگیجه - پنجره عقبی - عشق در بعد ظهر - سان ست بلوار - سابرینا - غرامت مضاعف - بازداشتگاه 17 - بیست و یک گرم - جاده مالهالند - بزرگراه گمشده - گاو خشمگین - راننده تاکسی - رفقای خوب - رفتگان - بچه رزمری - ماه تلخ - محله چینی ها - بازگشت - همه چیز درباره مادرم - با او حرف بزن - لورنس عربستان - پل رودخانه کوای - برخورد کوتاه - همکلاس قدیمی - آمادئوس - جی اف کی - ای برادر کجایی - بارتون فینگ - مترسک - لوک خوش دست - مخمصه - نفوذی - میامی وایس - بیل را بکش - سگدانی - قرمز - آبی - مالنا - سرنوشت شگفت انگیز آملی پولن - همه مردان رئس جمهور - خواب بزرگ - مونیخ - راه کارلیتو - خارج از دید - گوس داگ - لنی - پاپیون - ادوارد دسته قیچی - ماهی بزرگ - اد وود - روکو و برادرانش - شوالیه تاریکی - چشمان باز بسته - لئون - درخشش ابدی یک ذهن پاک - هانا و خواهرانش - رز ارغوانی قاهره - زلینگ - مورد عجیب بنجامین باتن - هفت - باشتگاه مشت زنی - زودیاک - چانگ کینگ اکسپرس - در حال و هوای عشق - اپیزود دست از فیلم اروس - 2046 - میل مبهم هوس - جذابیت پنهان بورژوازی - ماجرا - قله زابریتسکی - آگراندیسمان - قهرمان ( ژانگ ییمو ) - سر آلفردو گارسیا را برایم بیاورید - پلنگ صورتی - آنها به اسب ها شلیک می کنند - جویندگان - خوشه های خشم - دختری با روبان زرد - عزیزم کلمنتاین - مرد آرام - مش - چهارصد ضربه - ژول و ژیم - شکارچی گوزن - اینک آخرزمان - دنباله رو - آخرین اپراطور - پاریس تگزاس - آمارکورد - زندگی شیرین - جاده - مردی برای تمام فصول - جولیا - سرپیکو - بعد ظهر سگی - کریمر علیه کریمر - قصه عشق - پنهان - فارست گامپ - هیرو شیما عشق من - آواز زیر باران - تعطیلی رمی - شهر خدا - ارتباط فرانسوی - نینوچیکا - شهر گناه - فرار بزرگ - آوای موسیقی - کابو نیمه شب - بانی و کلاید - بیلیارباز - مرد سوم - شین - کلاه و انتخاب های شخصی تر من : بچه های کوچک - دیوار ( آلن پارکر ) - دیوانه وار - همدردی با بانوی انتقام جو - موسیقی و ترانه - پا برهنه در پارک - رابین و ماریان - مردی که آنجا نبود - شریک جرم - شیرینی شانسی - آوانتی - ایرما خوشگله - ضد مرگ - سیاره وحشت - چهار اتاق - آقای اسمیت به واشینگتن می رود - فیلمی کوتاه درباره عشق - زندگی دوگاه ورونیک - ستاره ساز - افسانه 1900 - نامزدی بسیار طولانی - ریچل ازدواج می کند - اگر می تونی منو بگیر - دوشیزه سان شاین کوچولو - فرزندان انسان - پیش از طلوع - پیش از غروب - تلما و لوئیز - بلید رنر - یک سال خوب - دشمن پشت دروازه ها - پی - مرثه ای برای یک رویا - چشمه - تاوان - چارلی و کارخانه شکلات سازی - بیتل جویس - یوزپلنگ - پاریس دوست دارم ( به جز چهار اپیزود آن ) - ارباب حلقه ها - بی خوابی - یادآوری - بوی خوش زن - علم خواب - جان مالکویچ بودن - اقتباس - سینکدانی نیورک - ساختار شکنی هری - امتیاز نهایی - ویکی کریستینا بارسلونا - منهتن - عشق و مرگ - جیب بر خیابان جنوب - خاکسترهای زمان - شبهای زغال اخته ای من - روزهای وحشی گری - اعترافات یک ذهن خطرناک - ترک لاس وگاس - پیشنهاد - خانه خنجرهای پرنده - خداحافظ لنین - این فرار مرگبار - سگهای پوشالی - صبحانه در تیفانی - پارتی - هزارتوی پن - انجمن شاعران مرده - روزهای واپسین - ترور جسی جیمز - فوت و فن کونگ فو - تاریخچه خشونت - داستان رابه - جری مگوایر - تقریبا مشهور - حادثه توماس کراون - معما - یکبار - به سوی طبیعت وحشی - زیرزمین ( کاستاریکا ) - زندگی زیباست - جونو - دنی براسکو - ملاقات با فاکر ها - محرمانه لس آنجلس - الیزابت تاون - انجمن دختران شلوار سیار - دسته سیسیلی ها - ماما میا - جاده روآلوشنری / مسیر تحول - بی وفا - بوسه فرانسوی - در بروژ - نیش - بگذار فرد مناسب وارد شود - نفرت - فارغ تحصیل - گمشده در ترجمه - گلهای پژمرده - هواشناس - را ههای جانبی مستند ها : مردی روی سیم - بولینگ برای کلمباین - راهی به خانه نیست - آخرین والس انیمیشن ها : در این یک مورد خودم رو محدود کردم به محصولات پیکسار.وگرنه باید اسم کلی کارتون رو اینجا ردیف می کردم. 1- وال ئی 2- کمپانی هیولاها 3- راتاتویی . و شگفت انگیزها انتخاب ویژه : مجموعه فیلمهای جیمز باند و نود درصد فیلمهای چاپلین - باستر کیتن - هارولد لوید - لورل و هاردی - برادران مارکس شاید بگویید تو که برداشتی هر چی فیلم هست ردیف کردی.ولی آنهایی که به معنای واقعی یک خوره فیلم هستند و همچنان به دنبال فیلم هایی می گردنند که ندیده اند و به مرگ سینما در حال حاضر اعتقادی ندارند، می دانند که این حجم از فیلم هایی که من گفتم گوشه ای از تاریخ درخشان صد و چند ساله سینما هست. به عنوان مثال خود من هنوز ( با عرض شرمندگی فراوان ) هیچ فیلمی از ژان لوک گدار یا کلود سوته یا وینست مینه لی ندیدم. و از ملویل فقط دو فیلم دیده ام. و در آخر اینکه به شدت منتظر انتخاب های دوستان قدیمی این کافه هم هستم.

5- صفحه سینمایی کم کم دارد نویسندگان و مترجم‌های ثابت‌اش را پیدا می‌کند. آن‌هایی که نبوده‌اند یا ننوشته‌اند و نفرستاده‌اند، بجنبند. به این آدرس همیشگی: [email protected]


پنج‌شنبه22 مرداد 1388

بس که زیاد بود و وقت کم؛ کامنت‌های امروز و دیروز را هنوز آن‌لاین نکرده‌ام. (احتمالا تا یکی دو ساعت دیگر می‌شود) ولی از همه رفقایی که به شکل‌های مختلف تولدم را تبریک گفته‌اند، ممنون.  این کولاژ را هم Mouse فرستاده به همین خاطر که مجموعه‌ای است از عکس‌هایی که در تمام این مدت، در روزنوشت گذاشتیم. و گفته یکی از این عکس‌ها هیچ وقت در این روزنوشت نبوده اما. من متوجه نشدم که کدام یکی. ببینید و حال‌اش را ببرید. سالگرد این روزنوشت را که حدود یک ماه دیگر است به نظرم را من به شما تبریک خواهم گفت. شاید اصلا باید این تصویر را هم در همان سالگرد می‌گذاشتم تا امروز. اما به هر حال کادوی تولد بود. مثل کادوی امیرعباس صباغ، که خیلی ممنون امیر. یکی از بهترین هدایایی بود که امسال گرفتم.

سه‌شنبه 20 مرداد 1388

1- بهزاد رحیمیان به سنت هر ده سال‌اش دارد بهترین‌ فیلم‌های تاریخ سینمای منتقدان ایرانی را جمع و جور می‌کند تا در یک شماره کامل و ویژه مجله فیلم بدهد دست شما. من اما وسواس گرفته‌ام. از بچه‌های کافه می‌خواهم (به جز ماجرای مربوط به تولد!) باقی نظرسنجی‌ها را فعلا بی‌خیال شوند و بهترین فیلم‌های عمرشان را در حد همین گذری و دم دستی فهرست کنند. سلیقه‌مان شبیه هم است. گفتم چیزی از قلم نیفتد. محض یادآوری. همان فیلم‌هایی که همیشه درباره‌اش صحبت کرده‌ایم، یا احیانا فیلم و کشف جدیدی...

2- بچه‌های فعال کافه، مهمان جلسه شنبه سینمای ما برای «خاک آشنا» هستند. زمان و مکان برگزاری مراسم در خبرها آمده.شما نیازی به خرید بلیت ندارید. نفری‌ می‌توانید یک همراه هم با خودتان بیاورید. آبروی این جلسه‌اید و به زعم من جزیی از تحریریه این سایت. فقط لطفا بچه‌های فعال. کاش جا برای همه بود. منتظرتان هستم.

3- به همین زودی‌ها می‌نشینیم و درباره نمونه مطالبی که تا به حال فرستاده‌اید حرف می‌زنیم. کمبود مترجم همچنان به قوت خودش باقی است. چند نفر از بچه‌ها همان اول اعلام آمادگی در این حوزه کردند که اسم‌شان یادم رفته. و همچنین دوستی که چند وقت پیش ترجمه یک یادداشت دیوید لین بزرگ را به عنوان نمونه برایم فرستاد. دوباره خبری از خودش می‌دهد؟

4- امیر صباغ در کامنت‌ها، «آخرین درس» آلفونس دوده را که گفتم، گذاشته. از دست‌اش ندهید و بخوانید. آه ای دوران قصه‌های رومانتیک...

5- «دنباله‌رو»ی برناردو برتولوچی، تک تک قاب‌ها و میزانسن‌ها. استورارو و دلرو در اوج. درباره این فیلم در کافه بیش‌تر از این‌ها باید صحبت کنیم.

6- هورا، یکی از ده فیلم انتخابی عمر جاناتان دمی، رابین و ماریان است. شدیم دو تا. بچه‌ها فیلم‌ها را یادآوری کنید ها. بیش‌تر مهجورها و سلیقه‌های خاص خودمان را.

7-

 

 


دوشنبه 19 مرداد 1388

روزنوشت امروز از دل کامنت‌های شما در می‌آید. از اول‌اش می‌دانستم کدام فیلم برتون بهترین می‌شود. الان انگار یک فیلم دیگر در این نظرسنجی دارد اول می‌شود. این ماجرای «خبرهای مورد علاقه» در کامنت‌ها هم دارد شکل می‌گیردو خوب است که خبرهای علمی و اجتماعی و آی تی محبوب‌مان را هم با هم درمیان بگذاریم. که مرز میان این حوزه‌ها با مباحث فرهنگی، مدام دارد کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شود. پیشنهاد هدایا کم کم دارد کاملا شیزو می‌شود و وایلدر زده شدن یکی از بچه‌ها، یادم انداخت به نمایی از «عشق در بعد از ظهر» که مدت‌هاست می‌خواهم در این کافه ازش تعریف کنم: وقتی آدری هپبورن ظریف سرخورده از عشق، با جعبه بزرگ ویلن سل‌اش دور می‌شود و دوربین از پشت سر نگاه‌اش می‌کند. چطور می‌شود این قدر این قدر این قدر آدم‌ها را دوست داشت؟

و به این عکس هم از لینکی که سعید گذاشته بود رسیدم. شکل آرمانی از کافه مورد علاقه‌ام را در نیمه دوم «الیزابت تاون» می‌بینم:



یکشنبه 18 مرداد 1388


1- در آستانه سالگردش، کافه ترکاند. بعد از 10 روز تعطیلی، به محض انتشار روزنوشت تازه، در 24 ساعت 40 تا کامنت گرفتیم یکی از یکی بهتر. ملت پشت میزهای‌شان نشسته‌اند.

2- برای نمونه مطالبی که قرار بود برایم بفرستید و تا به حال حدود 100 مقاله به دست‌ام رسیده: «همه زورتان همین بود؟» (اگر گفتید دیالوگ شاهکار چی بود؟)

3- سلیف کیتا را خیلی از شما شناختید و حالا نوبت سوال بعدی است. سراینده این ترانه کیست؟ «...ولی می‌خوام صدای قلبمو سایلنت کنم»... / بعد از دیالوگ «این صدای فلب منه یا تانک‌های آلمانی‌» (حداقل این یکی را بگویید از کجاست؟) همچین چیزی نشنیده بودم. 

4- نظر سنجی بهترین فیلم تیم برتون که دارد پیش می‌رود. اما شخصا خیلی دوست دارم این نظرسنجی محمد هم در کامنت‌های کافه جواب داشته باشد: فرض کنید هیچ محدودیت مالی و ارتباطی وجود نداشت. برای تولدم که پنج شنبه همین هفته است، چی هدیه می‌دادید؟ خیلی دوست دارم بدانم به چی فکر می‌کنید.

1- در آستانه سالگردش، کافه ترکاند. بعد از 10 روز تعطیلی، به محض انتشار روزنوشت تازه، در 24 ساعت 40 تا کامنت گرفتیم یکی از یکی بهتر. ملت پشت میزهای‌شان نشسته‌اند.2- برای نمونه مطالبی که قرار بود برایم بفرستید و تا به حال حدود 100 مقاله به دست‌ام رسیده: «همه زورتان همین بود؟» (اگر گفتید دیالوگ شاهکار چی بود؟)3- سلیف کیتا را خیلی از شما شناختید و حالا نوبت سوال بعدی است. سراینده این ترانه کیست؟ «...ولی می‌خوام صدای قلبمو سایلنت کنم»... / بعد از دیالوگ «این صدای فلب منه یا تانک‌های آلمانی‌» (حداقل این یکی را بگویید از کجاست؟) همچین چیزی نشنیده بودم.  4- نظر سنجی بهترین فیلم تیم برتون که دارد پیش می‌رود. اما شخصا خیلی دوست دارم این نظرسنجی محمد هم در کامنت‌های کافه جواب داشته باشد: فرض کنید هیچ محدودیت مالی و ارتباطی وجود نداشت. برای تولدم که پنج شنبه همین هفته است، چی هدیه می‌دادید؟ خیلی دوست دارم بدانم به چی فکر می‌کنید.
5- و این عکس که مال شماست. به خاطر رونق این روزهای این جا. وحید که می‌آید این جا، با خودش کلی عکس می‌آورد:

 

6- جواد رهبر به روز کرده با روزنوشتی که خیلی دوست دارم. صوفیا و شیدا هم به روز کرده‌اند. ولی مطالب‌شان را نگه داشته‌ام تا بعد.

شنبه 17 مرداد 1388


1 - دیگر تکرار نمی‌شود. دیگر این قدر دیر نمی‌آیم. قرار ما روزی - دو روزی یک بار. مثل همیشه.

2- ندا میری و خسرو خسروپرویز با هم ازدواج کردند. مبارک‌شان باشد. این اولین ازدواج میان آن‌هایی است که از طریق «سینمای ما» با هم آشنا شدند. این جور وقت‌هاست که آدم از ته دل کیف می‌کند.

3- جای آن‌هایی که نبودند، در جلسه نمایش «درباره الی...» در پردیس زندگی خالی بود. امیدوارم در برنامه‌‌های بعدی باشگاه فیلم سینمای ما، شما هم حاضر باشید. فعلا که با مشکل کمبود صندلی در بزرگ‌ترین سالن پردیس، دست و پنجه نرم می‌کنیم. شاید روزی روزگاری مخصوص بچه‌های کافه، باشگاه سینمایی زدیم. فکرش را بکنید. باشگاهی برای سلیقه‌های خاص. آره؟ ...راستی، واکنش‌های‌تان در برابر نقد «درباره الی»‌ام در مجله فیلم، حسابی دلگرم‌ام کرد. باید به نوشتم ادامه بدهم!

4- درباره روزنامه – که اسم‌اش تهران امروز است – عجله نکنید. مطالب بعضی بچه‌ها در یکی دو هفته اخیر چاپ شده، اما هنوز کارمان را شروع نکرده‌ایم. سر و شکل همه چیز قرار است از فردا تغییر کند. آرش خوش‌خو سردبیر روزنامه شده، و این یعنی که این صفحه سینمایی می‌تواند مال همه شما باشد. این شد که اصلا قبول کردم. از رفقای همیشه که صوفیا و جواد رهبر هستند و حامد مظفری و سیدآریا قریشی اضافه شده‌اند. این عنوان «نسل نو، نقد نو» که از امروز در سایت می‌بینید، سر ستون‌های روزنامه هم وجود دارند. در این مدت، حدود 200 نفر برای نوشتن و ترجمه ابراز آمادگی کرده‌اند.

5- اما از این به بعد دیگر با خودتان است. باید خودتان را تحمیل کنید. باید این قدر مقاله و نقد و ترجمه بفرستید که ارتباط‌مان محکم شود. همه‌اش که دست من نیست. توی این شلوغ پلوغی، مثل هر مورد دیگری در جهان، قانون داروین حاکم است. بهتر‌ها، با استعدادترها، برنامه‌ریزترها، عاشق‌ترها، زیباترها، جذاب‌ترها و پشتکاردارترها می‌مانند.

6- (وای الان به آخر ده دقیقه اول «علی» رسیده‌ام. وقتی موسیقی تمام می‌شود و ویل اسمیت آن راهروی بلند را دنبال می‌کند تا در ته راهرو را، محکم باز کند.)

7- و امیدوارم که که این سایت و این روزنامه، همچنان نقطه آغازی باشد برای فعالیت و همکاری همه ما با هم. نه فقط در مطبوعات.

8- خبر محبوب اول‌ام: پليس ايالت ايلينويز، براي شصتمین بار پيرزن 86 ساله‌اي را که بيش از نيم قرن است از مغازه‌ها دزدي مي‌کند، دستگير کرد. او که...

9- خبر محبوب دوم‌ام: اسكات مي‌گويد: «خيلي اتفاقي كتاب هاكسلي كه سال 1931 آن را نوشته بود، به دستم رسيد. متوجه شدم شركت فيلم‌سازي دي كاپريو امتياز توليد نسخه سينمايي آن را خريداري كرده است. او بحث توليد فيلم را مطرح كرد و من هم كه جذب حال و هواي قصه شده بودم، موافقت خودم را براي كارگرداني آن اعلام كردم.» وای خدا. فکرش را بکنید. سازنده بلید رانر، بخواهد مهم‌ترین کتاب عمر مرا را فیلم کند: «دنیای قشنگ نو».

10- خبر محبوب سوم‌ام: محققان ژاپني براي اولين بار موفق شدند با كمك دوربينهاي فوق حساس تصاويري را از درخشش انسان و نور ضعيفي كه از سلولهاي بدن ساطع مي شوند به ثبت برسانند. این سلول‌ها...

11- و خبر محبوب چهارم‌ام: زنان زیبارو، 16 درصد بیشتر از همتایان زشت تر خود، فرزند دارند و تعداد فرزندان زنان «بسیار زیبا» نیز 6 درصد بیش از زنانی با جذابیت کمتر است. از آن جایی که...

12- ...برگشتم بچه‌ها. توی همین فاصله یک معدن ساوند ترک‌های فیلم‌های دهه 1970 پیدا کردم. این لینک‌هایی را که خودتان در کامنت‌ها می‌گذارید، جدی بگیرید ها! فکرش را بکنید: ساوند ترک a little romance. یک رفیق دارم به اسم رضا شکرالله که الان ایران نیست و او هم این فیلم را خیلی دوست دارد. کاش زودتر یک سری به ما بزند.

13- و بخوانید این جمله دیوید تامسن را. فکر می‌کردم که فقط خودم به این نتیجه رسیده‌ام: «شخصا فکر مي‌کنم کاپولا «پدرخوانده: قسمت دوم» را براي تعديل تکريمي که در فيلم اول نثار جنايات سازمان يافته شده بود ساخت؛ بگذريم از اينکه نقشه‌اش با شکست مواجه شد.» فرق من این است که فکر می‌کنم هیچ هم با شکست مواجه نشد.

14- برگردیم به همان فرضیه معمول کافه، ماجرای «زنجیره آدم‌های جالبی که بعد می‌فهمید از یک جا به هم متصل بوده‌اند». و ناگهان در میانه خبری خواندم که: «جان کنت گالبرایت مشاور اقتصادی کندی». این گالبرایت را از دست ندهید. کتابی دارد به اسم «آناتومی قدرت» که انتشارات سروش به ترجمه اگر اشتباه نکنم، فیروزه مهاجر در دهه 1370 چاپ‌اش کرده. گالبرایت آن جا یک فرضیه دارد که در روزگار امروز، قدرت از «فرد» به «سازمان» منتقل شده است. وای اگر سازنده بلید رانر، کتاب آلدوس هاکسلی را فیلم کند.

15- ...منتظر همین لحظه بودم. لحظه‌ای که علی در مسابقه اول با لیستون، حاکم رینگ می‌شود و موسیقی لیزا جرارد و پیتر بورک، استارت می‌زند.

16- حسین جوانی هم این نقل قول از تاگور را برایم فرستاده (و در کامنت‌ها نگذاشته) پس مجبورم نقل‌اش کنم:
«تحجر می کوشدحقیقت را
در دستان امن خویش نگه دارد
و چنان سفت می گیردش
که حقیقت می میرد»

17 – بچه‌ها در روزهای آینده، درباره یک شاهکار بیش‌تر حرف خواهیم زد. دوباره دیدم‌اش و بی‌نظیر است. همین عبارت: بی‌نظیر. منظور «روزی روزگاری» امرالله احمدجوست. از این بهتر سراغ ندارم. شاید یکی از بهترین فیلم‌های تاریخ سینمای جهان.

18 – این هم دو تا عکس. یک پوستر شاهکار از بنجامین باتن که مبزو گذاشته و یک عکس که آریان لینک‌اش را گذاشته بود. (گم کرده‌ام. آریان اگر داری، لینک عکس تابلوی STOP را دوباره بفرست.)



19 – بعد از نظرسنجی مصطفی برای برادران کوئن، امروز به یک سایت سینمای مستقل برخوردم که کاربران‌اش بهترین تیم برتون را انتخاب کرده‌ بودند. نتیجه‌اش شرم‌آور بود. شما اما واقعا بهترین برتون را انتخاب کنید.

20 – به زودی صاحب یک فهرست اولیه از بر و بچه‌هایی خواهیم شد که به عنوان مترجم و نویسنده با ما همکاری خواهند کرد. از این 200 نفر چند نفر خواهند ماند؟ یادداشت‌های‌تان را بر فیلم‌های روز خارجی یا روی پرده با وسواس بنویسید و نه سرسری با عجله و بفرستید: (مقاله ‌ها یا باید 1000 کلمه باشه یا 1200 و یا 2000 کلمه.) منتظرم. [email protected]
21- هیچ کدام‌تان سلیف کیتا را می‌شناسد؟

... و بالاخره این که امشب را بیدار نشسته‌ام تا صبح، فیلم‌های مایکل مان در DVD، که پخش شود و من درباره «دشمن مردم» بنویسم. دوباره هیپنوتیزم‌اش شدم.
شما هم بنويسيد (320)...



سه‌شنبه 30 تير 1388 - 1:58

این می‌تونه آغاز یک دوستی خیلی قشنگ باشه...

لینک این مطلب

شما هم بنويسيد (299)...

هفتم مرداد 1388

باز یک لحظه آمدم تا این لینکی را که «عشق سگی» در کامنت‌ها داده، این جا تکرار کنم: http://www.firstshowing.net/2009/07/23/must-watch-tim-burtons-alice-in-wonderland-first-trailer/ اولین تریلر آلیس تیم برتون.

ششم مرداد 1388

فقط یک لحظه آمدم بگویم که انتظار دارم بچه‌های کافه هم به این نامه ابراهیم حاتمی‌کیا برای سایت سینمای ما هم در پست مربوط به خودش شرکت کنند. حرف‌هایی خواهید زد که بقیه شاید نزنند. ابراهیم سوال خوبی مطرح کرده است.

پنجم مرداد 1388

1- حدود 100 نفر با ای‌میل یا از طریق همین کامنت‌ها، آمادگی‌شان را اعلام کردند تا با هم در این صفحه روزنامه (و طبعا همزمان با چاپ، در سایت سینمای ما) با هم همکاری کنیم.

2- خوشحالم که تعداد زیادی از این ابراز تمایل‌ها، یک جور حس دوستانه برای کمک و همکاری بود تا یک حرکت حرفه‌ای. خیلی خیلی ممنون.

3- به جز دوستانی که امکان تماس شخصی با آن‌ها وجود دارد از باقی بچه‌ها می‌خواهم که بر اساس یکی از این سه موضوع یادداشتی بنویسند و بفرستند: درباره یک فیلم ایرانی روی پرده، یک فیلم خارجی روز. یا نکته‌ای که به نحوی مربوط به سینما و تلویزیون باشد و قابلیت بسط به یک یادداشت روزنامه‌ای را داشته باشد. مجموعه‌ها و برنامه‌های تلویزیونی هم که به جای خود. می‌توانند بهانه یادداشت‌های جذابی باشند. این اتفاق باید تا شنبه بیفتد و نشانی ای‌میل من را هم که دارید: [email protected]

4- اگر قرار به نوشتن حرف‌های همیشگی باشد که حرفه‌ای‌ها هستند. شما اما قرار است وارد این مجموعه شوید تا حرف تازه و تیز و جوان بزنید یا مطالبی با این حال و هوا ترجمه کنید. باید آن چه در هوا جریان دارد و در شهر حرف‌اش را می‌زنند، بفهمید و وارد داستان بشوید.

5- بعد از یکی دو یادداشت وارد چرخه حرفه‌ای می‌شوید و به‌تان فلان مطلب و موضوع سفارش داده می‌شود. پیش از آن اما باید یکی دو نمونه مطلب بر اساس نمونه‌های بالا بنویسید و بفرستید. اول باید بفهمیم چند مرده حلاجیم. به جز این اما یادم نمی‌رود - کیفیت مطالب هر چه باشد - که خیلی از شما با پیغام‌های محبت‌آمیزتان می‌خواستید به‌ام کمک کنید... که لاازم داشتم.

6- به هر حال خیلی منتظرم. این می‌تواند شروع یک حرکت اساسی باشد و پس از مدتی، شاخه‌ها و موارد و مبانی تازه‌ای پیدا کند.

7- نقدم برای «درباره الی...» و پرونده «مردی روی سیم»همراه با جواد رهبر عزیز با مصاحبه‌های درجه یک‌اش با آدم‌های اصلی فیلم، در مجله فیلم روی پیشخوان مجله فروشی‌هاست. هر دو کار را دوست دارم.

8- این هم یادداشت هفتگی‌ام که باز شروع‌شان کرده‌ام و همچنان «درباره الی...» است!

9- فیلم «برای قهرمانی دیر است» رابرت آلدریچ را تازه پیدا کرده‌ام. مدت‌ها بعد از اولین دیدارش. و نشستم و سکانس آخرش را دیدم. تماشایش در دوران نوجوانی نفس در سینه‌ام حبس می‌کرد. وقتی مایکل کین و کلیف رابرتسون باید با حرکت زیگ زاگ از بین نیروهای ژاپنی به سمت متفقین بدوند و بعد در نمای دور یکی‌شان می‌افتد.

10 - بعد هم یک گنج کوچک من، یک علاقه نه چندان با کلاس، برای همه بچه‌های کافه. تاراس بولبا (1962)، موسیقی فرانتس واکسمن و حضور کریستین کوفمن. چیزهای درجه یکی هستند در این فیلم از یاد رفته. پشیمان نمی‌شوید.

11- دیگر دارم رو می‌کنم. بعدش هم این دیالوگ سکانس آخر «دزیره». وقتی دزیره می‌رود سراغ ناپلئون برای آخرین دیدار و امپراطور شکست خورده، شمشیرش را به نشانه تسلیم می‌دهد دست عشق قدیم‌اش و زیر لب می‌غرد: «دزیره، اون شمشیر رو مثل چتر دست‌ات نگیر.»... عالی است.

12 -این شعار تبلیغاتی فیلم قهرمان (1979) به کارگردانی فرانکو زفیره‌لی است: The More You Love, The Harder You Fight.

13- بعد هم این که ریحانه در کامنت‌اش چیزی رو یادآوری کرد که در کمال شرمندگی همه یادمان رفته بود: سالگرد «اکران نشدن» علی سنتوری: 

"سلام بر عالم عشق و معرفت!ما که زمین گیر و دست به دیواریم.غیرت شما رو رخصت..."امروز سه مرداده.یک هو یادم اومد که دو سال پیش قرار بود سنتوری اکران بشه...ای روزگار... "وقتی از ایستگاه مترو اومدم بالا, آسمون مثل همیشه کدر و بد رنگ بود. توی هوا پر از دود بود و من نمی دونستم که این آخرین باریه این هوای کثیفو, به ریه های سوختم فرو میدم! از وقتی هانیه؛ همسرم, گذاشته رفته, دیگه دلم به کار نمیره. بعضی از برنامه ها رو قبول نمی کنم, با بعضی هاش بد قولی می کنم و نمیرم, یا سر مجلس خوابم مي بره, یا می زنم زیر گریه! مثل اون شب, تو کنسرت نمایشگاه, که انقدر پاتیل بودم که یادم نبود هانیه رفته. خیال می کردم مثل همیشه تو رديف جلو نشسته و با نگاه شیفته به من خیره شده. تو میکروفون گفتم : " مرسی, ممنون. امشب یه موجود خیلی عزیزی اینجاست كه بايد ازش تشكر كنم.هانیه؛ همسرم." واقعیت تالاپ خورد تو کلم. هانیه اونجا نبود! این روزا همش مست و پاتیل بودم. خراب کاریایی کردم چه جور که باعت شد شهرتم کمکم ضایع بشه و دیگه کسی بهم کار نده..."

اول مرداد 1388

1- اوما تورمن به جان تراولتا می‌گوید: «چه لذتی دارد که از توالت بیایی بیرون و ببینی غذایت حاضر و آماده روی میز است.» حرف حساب. تا حالا توی هزار رستوران امتحان کرده‌ام. خواستم بگویم: ...و چه لذتی داشت وقتی پس از دو هفته غیبت، برگشتم و دیدم حدود 80 کامنت آمده ظرف دو روز که خواندن‌شان...

2- و همین امیدوارم می‌کند به کیفیت و جلوه آن صفحه روزنامه‌ای که قرار است درآوریم. که این طوری کیفیت سایت هم بالا خواهد رفت. ظرف 48 ساعت آینده اسم دوستانی که از طریق کامنت و ای‌میل اظهار آمادگی کرده‌اند را خواهم آورد. باید نشانی ای‌میل و تلفن‌های‌شان را بفرستند. امیدوارم این صفحه و این سایت آغازی باشد برای فعالیت‌های فرهنگی شما.

3- و این که این بالا آوردن جای کامنت‌ها در این روزنوشت چه فکر خوبی بوده است. این روزنوشتی است با اصالت کامنت! پس دسترسی به این نظرها با لینک‌ها و جمله‌های قصار و معرفی‌های شما، آسان‌تر شده است.

4- در فیلم «شور زندگی» وینسنت مینه‌لی، یکی از ونسان ون‌گوگ می‌پرسد که دوست دارد چه جور هنرمندی باشد و او پاسخ می‌دهد: «می‌خوام نقاشی‌هام روی مردم اثر داشته باشن. می‌خوام مردم رو تکون بدم تا بفهمن که من چه احساس عمیق و لطیفی دارم.» و طرف پاسخ می‌دهد: «خوبه. خوبه.»

5- این هم یک پوستر برای کاوه که دیگر کار تکراری برای ما رو نکند:

 

 

و این هم برای دل خودم:

سی تیر 1388

خب رفقا، ما برگشتیم. ممنون که در این مدتی که نبودم، چراغ کافه را در کامنت‌ها روشن نگه داشتید. عوض‌اش این یک روزنوشت تازه است، با حرف‌های تازه. با تمام آن حرف‌هایی که در این مدت توی دل‌ام مانده بود تا برای‌تان بگویم. به خصوص این اولی که به دقت بخوانید و دست‌تان را بگذارید روی زانوی‌تان و بلند شوید.

1- بچه‌های کافه متحد شوند. قرار است یک صفحه سینمایی درآورم در روزنامه‌ای که تا چند روز دیگر اسم‌اش را می‌گویم. و دل‌ام می‌خواهد که بار اصلی این صفحه را به جای نویسنده‌هایی که مدام حرف‌های تکراری می‌زنند، یا از فرط مدام نوشتن همان حرف‌های همیشگی، زور و تاثیرشان را از دست داده‌اند، شما به عهده بگیرید. خون نو و اندیشه نو و حرف‌های نو. تر و تازه با حسی از روزگار و هنر امروز. از سینمای کلاسیک تا سال‌های 1960 و 1970، و حتی فیلم‌های روی پرده تهران. از شهاب حسینی تا مونتی هلمن. همه دوستانی که به نحوی این جا حضور داشته‌اند و با فضای این جا و نوشته‌های ما آشنا هستند. کامنت گذاشته‌اند یا نه. می‌خواهند بنویسند یا ترجمه کنند. ایران زندگی می‌کنند یا خارج. قدیمی این جا هستند یا جدید. ایده تازه دارند یا می‌خواهند از ایده‌ها پیروی کنند. خلاصه همه و همه. به توانایی‌های‌تان باور داشته باشید. همه رفقایی که آماده‌اند، یا به این نشانی همیشگی ای‌میل بزنند: [email protected] یا مثل بچه آدم کامنت بگذارند. فقط زود.

2- اولین قطعه ساوند ترک «دشمن مردم» مایکل مان را از دست ندهید. یک بلوز نامتعارف از اوتیس تیلور.

3- الان که دارم این‌ها را می‌نویسم، دی وی دی «جهان پهلوان تختی» را گذاشته‌ام توی دستگاه. یک جایش ژرژ پطروسی حرف می‌زند. دوبلوری که چند سالی است از ایران رفته. آدم بعضی چیزها (این جا صداها) را دوست دارد، بعد به همین زودی یادش می‌رود. یادم هست به یک کارتون انگلیسی که بچگی تلویزیون نشان می‌داد. داستان مردی که در قالب یک شوالیه به دربار آرتور شاه یا یک همچین آدمی می‌رود، و بعد جای این پسره، پطروسی حرف می‌زد. صدایش از این نمک‌های جذاب داشت. نمکی که مال خود صداست و ربطی نه به تکنیک دارد، نه به مزه‌پرانی.

4- بعد همچنان تکرار این که رمان داریوش مهرجویی را از دست ندهید. مرد هفتاد ساله، نسل ما و بعد از ما را از خودمان بهتر می‌شناسد. باعث شرمندگی است.

5- یک جاده‌ای است بین شمشک و راه چالوس. تازه آسفالت کرده‌اند. گارد ندارد. می‌روید بالای کوه و می‌آیید پایین. خیلی خطرناک است. از دست‌اش ندهید.

6- جای کامنت‌ها را هم به پیشنهاد یکی از شما عوض کردیم و آوردیم این بالا. این طوری برای خواندن‌شان زیاد دنبال‌اش نمی‌گردید.

7- این دیالوگ را هر کی یادش هست کجا بود؟ عین‌اش یادم نیست: «از او سس‌های مزخرفتم درست کن. از همونا که کشک و انار و...» - «بگو... بگو...» بعد یک دفعه صدای زنگ تلفن.

8- اسماعیل فصیح که مرد، رمانی ترجمه کرده بود از ریموند چندلر به اسم «خواهر کوچیکه». هیچ کدام از آثار چندلر، این قدر توصیف و کوتیشن و تعبیر و تشبیه‌های عجیب و غریب ندارد. یک جایش بود که: «به سلامتی کسی که نئون را اختراع کرد».

9- جلد کتاب‌های «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» که من موقع بچگی می‌خواندم و می‌خواندم، این‌ها بود. تازه توی اینترنت پیدای‌شان کردم. یک جور آرامشی برایم در جلدهای‌شان هست. به قول معروف: «نه من گم می‌شدم، نه یک کبوتر...»



10- توی کامنت یکی از بچه‌ها در روزنوشت قبلی (که اسم‌اش را هم ننوشته بود) نقل قولی آمده از یک آقایی به اسم الوین میچل. گفته بود: «بیشتر مردم شعر را نادیده می‌گیرند چون شعر بیشتر آن‌ها را نادیده می‌گیرد.»

11- بالاخره نقد مفصل «درباره الی...»‌ام را نوشتم برای این شماره ماهنامه فیلم. دوستانی که می‌گفتند چرا درباره‌اش نمی‌نویسم... هر چی که باشد، حرفی که بقیه درباره‌اش گفته‌ باشند، نیست.

12- «یا چاه آن قدر عمیق بود یا سرعت سقوط‌اش آن قدر آهسته. چون کاملا فرصت داشت به اطراف‌اش بنگرد و از حادثه‌ای که برایش اتفاق می‌افتاد، با خبر شود.» از کتاب آلیس در سرزمین عجایب. اثر لوئیس کارول.

13- در همسایگی، صوفیا و شیدا به روز کرد‌ه‌اند. مراجعه کنید و بخوانید.

14- شعار تبلیغاتی فیلم «فاس کوچک و هالسی بزرگ» از این قرار است: فاس کوچک و هالسی بزرگ، قهرمان‌های پدران شما نیستند.

و این که دوباره به هم رسیدیم. از فردا این روزنوشت – اگر خدا بخواهد – هر روز به روز می‌شود... شما هم که هستید. درباره آن قضیه‌ای که اول گفتم هم، از همین حالا منتظرم.


شما هم بنويسيد (299)...

 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 > >|




mobile view
...ǐ� �� ���� ����� ������� �?���?�


cinemaema web awards



Copyright 2005-2011 © www.cinemaema.com
استفاده از مطالب سایت سینمای ما فقط با ذکر منبع مجاز است
کلیه حقوق و امتیازات این سایت متعلق به گروه سینمای ما و شرکت توسعه فناوری نوآوران پارسیس است

مجموعه سایت های ما: سینمای ما، موسیقی ما، تئاترما، فوتبال ما، بازار ما، آگهی ما

 




close cinemaema.com ژ� ��� �?��� ��� ���?���