| |
سینمای ما- يک بار ديگر نوشتم نعمت حقيقي، اما مشکل اين است که نعمت حقيقي را يک بار ديگر بنويسم. که نه در کلام و جمله و واژه و ادبيات کمي آرام ميگيرم و نه در ميان اين همه لحظههاي جواني و عشق. سينما و شعر و پرسه و نه در سکوتهاي کوتاهي که فقط دوربين صدا ميکرد. اين بار در اين جهان نيست. اما آخرين اجازه فيلم اين دوست «تبعيد سايهها» فيلمبردارياش به نام اوست. نعمت حقيقي ميدانست سحر از غروب زيباتر است. ما تمام غروبهاي فيلمنامه را در سحر ميگرفتيم تا سحري که جسمش از اين جهان رفت و جانش را در ما گذاشت، همين يکي دو نفر مانده از آن دامنهي سبز. يک هنرمند، با تمام غرورهاي سر به فلک کشيده، دانسته رفاقتهاي ناياب و فراموش شده. و آن دوست که در قلم نيايد و ما در خفا ميدانيم. تا عشق را بي سر و صدا رفته و هر آنچه را خواسته به پايش نفس داده. ميگفت: «انسان براي ديدن، بيشتر از يک چشم لازم ندارد که خداوند به غول اوليس داد.» تمام آدمهاي فيلمبرداري گروهش چهار نفر بودند و ما هم چهار نفر در «داش آکل» و «گوزنها» و «خاک» و فيلمي که خيلي دوست داشت، «غزل» که جهان را رنگ خودش زد. ميگفت: «غزل رنگ ديدن مرا دارد، نه کداک.» اين سلن و جاي لنز «آريفلکس» از سر انسان براي ديدن جهان زياد است. با لنزهاي بيشتر، جهان زيباتر نميشود. چهره انسان کامل نميشود. اين خلقت هنرمند است که با خلقت جان،انسان را زيباتر ميکند. نعمت حقيقي بهترين بود تا اين لحظه که انسان و زندگي و سرشت، حقيقت و فقر و سرکوب را در سينماي ما هنرمندانه ديد. نعمت حقيقي را يک بار ديگر نوشتم. باهيچ نوشتني رازهاي او فاش نميشود. يک عمر ديگر ميخواهد که اين عمر را مرور کند. * شعري از نعمت حقيقي در سالهاي جواني
|