سینمای ما - امرا... احمدجو: زندهیاد خسرو شکیبایی که زنده باد نام و یادش بر زبان و در خاطر هنردوستان تا دنیا دنیا است، از بسیاری جهات بازیگر منحصر به فردی بود که این ویژگی مقلدآزارش، تقلید تام و تمام از او را بویژه برای کسانی که «عاشق» واقعی نبودند، سخت و دشوار که نه، «نشدنی و غیرممکن» میکرد؛ عاشق هرچه بیشتر جلوی دوربین بودن و خلاقیت بارکاللهدار از خود نشان دادن و هنرنمایی کردن. عاشق واقعی بودن را که خودتان باخبر هستید با «خیلی خواهان و خریدار بودن» چه حد فرق میکند. مثلا اینکه عاشق فکر و پندار و راه و رفتار و گفت و گفتار و اراده و اختیار و خلاصه دار و ندارش تماما متعلق به معشوق است اما شخص «خیلی خواهان و خریدار» گرچه خیلیاش خیلی باشد، جان به جانش کنی آخرش معاملهکار و محاسبهگر است و تلاش و کوشش. بله، نهایت سعیاش را میکند به مطلوب برسد، ولی «عاقلانه و منطقی! » و صد البته با نصبالعین قرار دادن این پند و اندرز مادربزرگ یا پدربزرگ یا پدر و مادر یا عموجان یا خاندایی یا عمهجان یا خاله خانم یا آقا معلم یا آقپهلوان (دست راست محله) یا آق سلمانی (فیلسوف محله) یا آقکفاش (حکیم محله) یا آقخیاط(شاعر محله) یا آقدندانساز (هنرمند محله) یا یکی دیگر از همین نصیحتگران محترم که «... آدم عاقل زور خودش را میزند به نتیجه دلخواه برسد ولی دیگر خل این نقلها نمیشود!» به قول آقسمسار (تاریخدان محله): «کلاه هشیاریش را حافظ میشود از باد یغمای خواهندگی بیش از حد!» و خسرو خدا بیامرز، نه ابدا! باد چه و یغما چیست؟ به دست خود کلاهش را به آسمان میانداخت از شدت عشق و عاشقی: خسرو جان! میبینی چه انشایی با موضوعت مینویسم؟/ ها!/ شل گفتی «ها»، چیزی شده؟/ ها!/ چه؟/ راستی خیلی حیف شد آن صحنه را نگرفتیم ها! آنجا که باید به او میگفتم: «تو مثلا رفیقی؟ مثلا رفیقی ؟! رفیقی؟!...» برایش پیدا کرده بودم با این پرسش و اعتراض، در سه مرحله که از سه کلمه به یک کلمه میرسد، سرم را با این مکث و توقف کوتاه جلو، جلوتر و جلوتر ببرم تا نصف صورتم پشت نیمرخ او پنهان شود و آن وقت تو هم میدانم چکار میکردی؟/ چکار میکردم؟/ دوربین را میبردی به زاویه مقابل و نشان میدادی نصف صورت او پشت نیمرخ من پنهان است؟ / «دکوپاجت» هم خوب شدهها خسرو!/ جان خسرو!/ جان من راستش را بگو، برگههای دکوپاژ را از کی گرفتی نگاه کردی؟/ (از آن خنده خوشحالیهای خسرویی و) پس درست گفتم خودش است؟! خودش است؟!/ ها!/ عالی میشود، مگر نه؟!... مگر نه؟!/ طفره نرو، تعریف کن ببینم آنجا چه خبر است!/ خودت میآیی میبینی. آن فیلمنامه را چه کارش کردی؟ بردی بنیاد فارابی ببینی چه میگویند؟/ تو چطور، خود فارابی را دیدهای؟/ ها، کارش داری؟/ رفیق رفیق رفیق؟/ چه جور هم!/ برایش تعریف کردی سینما اختراع شده و دکوپاژ و این نقلها؟/ او خودش ختم است. سریالت به کجا رسید، درستش کردی؟/ کدام؟/ «تفنگ سرپر» که گفتی قرار است و قول دادهاند امکاناتش را فراهم کنند ایرادهایش را رفع کنی./ و جاهاییش اگر نیاز شد خودت بیایی گفتوگوهایت را بار دیگر بگویی چه؟/ همینی که میگویی معنیش این است که زودتر بجنب، دست به کارشو تا سختتر نشده./ به همین سرعت خوب یادگرفتهای مثل همه رفتگان راجع به آن طرف چیزی نگوییها!/ گفتم که وقتی آمدی خودت میبینی!/ و این شد تعریف و توصیف که آنجا چه است و چه نیست؟/ ها! اینجا آمدنی و دیدنی است. آمدنت که میدانم آنقدر عقلت میرسد که حتما میآیی و دیدن هم، معلوم است وقتی آمدی خودت میبینی، دیگر من چرا خودم را خسته کنم؟ برو بنشین انشایت را بنویس،گفتی موضوعش چه بود؟!... گفتم خسرو شکیبایی عاشق بازی کردن جلوی دوربین بود. مثل بسیاری از بازیگران صاحبنام و صاحبسبک از تئاتر آغاز کرده و به سینما رسیده بود و هنوز هم بازی در تئاتر را دوست داشت. فراوان خاطره از دوره نوجوانی و جوانیش نقل میکرد که چگونه توانست با همت و پشتکار در حد سماجت در صف بازیگران حرفهای تئاتر جا برای خودش پیدا کند، از هر که آنچه را میشد بیاموزی بیاموزد، موقعیتش را تثبیت کند و راهش را به سینما که هدف اصلیش بود باز کند و چیزی را که حقیقتاً لازم نبود به زبان آورد و کاملا عیان و پیش چشم بود همان عشق سرشارش به بازی که نه، زندگی کردن جلوی دوربین بود. جوانان جویای نام توجه بفرمایند و سرسری نگیرند لطفا و خوب خوب به خاطر بسپارند: «عشق و عشق و عشق و زندگی جلوی دوربین!» مدعی است: «جلوی دوربین است که زنده بودن و وجود واقعی داشتنم را بیش از هر وضعیت دیگر و با تمام ابعادش احساس میکنم!» ادعای بزرگی است و شاعرانه هم بیان شده ولی آیا حقیقت هم دارد؟! و شعرتر: «جلوی دوربین بازی نمیکنم، زندگی میکنم!» و لاف و گزاف خالص و ناب ناب ناب: «هرگونه ناراحتی و ناخوشی جسمی و روحیم را هر اندازه هم که مزمن و حاد باشد، جلوی دوربین به کلی فراموش میکنم!» و ادعایی از همه اینها ادعاتر که در گویش محلی ولایت ما آن را «تیررس» کردن میگویند: «جدی جدی آرزوم است جلوی دوربین بمیرم!»... این طور حرفها را احتمالا رو در رو یا در سخنرانیها یا مصاحبههای رادیو تلویزیونی یا مطبوعاتیشان کم و زیاد باید شنیده باشید اما در عمل میبینید یا لاف خشک و خالی و بیپشتوانه و محفوظات طوطیوار او است یا «آرزوی صرف که دلش میخواهد بیهر رنج و زحمتی خود به خود برآورده شود یا «تعریف از خود» که به سیاق «شتر سواری دولا دولا» و به گمان گویندهاش «زیرکانه و رندانه» به زبان آورده میشود. کی؟ بعضی از علیالخصوص تازه به صحنه رسیدهها یا در صحنه ماندگان کپکزده قدیمی کممایه و بیاستعداد که عمری است درجا زده و به مقصد و مقصود نرسیدهاند و جلوی دوربین نهتنها از این عرضهها ندارند نشان بدهند و زندگی نمیکنند که دور از جانشان، جان میکنند تا کارشان تمام شود و نفس راحتی بکشند و حقیقتاً جان میدهند برای این منظورکه به کی نشانشان دهی؟ به اشخاصی که سفت و سخت گمان میکنند: «بازیگری هم درآمد خوب و شهرت و محبوبیت و اعتبار و امتیازهای فراوان دارد، هم بسیار ساده و آسانترین کار دنیا است!» نشانشان بدهی و بگویی: «لطفا نگاه کنید و به عینه ببینید بازیگری چه حد سخت و دشوار است! خانم یا آقای مدعی را تماشا کنید دور از جان شریفش چه به مثل موش در تله یا شکار جلوی تفنگ است و قبول بفرمایید این دشوارترین فعالیت موجود در همه جهان است اگر قرار باشد درست انجامش بدهی وگرنه که صحبت بيهوده و الکی گفتن باشد همه کاری آسان است!» اگر منصف باشند شاید نپذیرند سختترین فعالیت موجود در جهان باشد اما با دیدن آن خانم یا آقای مدعی جلوی دوربین، بدون شک 180 درجه نظرشان تغییر خواهد کرد. خود آن مدعیان هم البته پس از هر برداشت، در سهلپنداریشان تجدید نظر میکنند منتها 360 درجه و به همین خاطر است که مدام سر جای اولشان هستند و بار خاطرهای فوقالعاده سنگینی که اشتر پیر تئاتر و سینما اجباراً باید حمل و تحملشان کند. در مقابل خدا بیامرزدش خسرو که نان حلال خورد و نان حلال به خانهاش برد، دو، سه صفحه موعظه را چنان مسلط و بیغلط و با مکث و سکوت و تاکید و تکرارها و لحن و آهنگ صحیح بیان میکرد که انگار خود خود شخصیت است از دنیای خیال به جهان واقعی آمده و از قضا و اتفاق چهرهاش شباهت تام و تمامی به خسرو شکیبایی دارد. خدابیامرز سر یک واژه که سر سوزن زبانش لغزیده و بهزعم خودش خوب بیان نشده بود چانه میزد آن همه را بار دیگر تکرار کند و تکرار میکرد و مزد اینکه خواهشش را قبول کردهای چنان تازگی و شادابی کمنظیری به این برداشت آخری میداد و با چنان بداههسازیهای بدیعی میآراستش که هنرور عامی روستایی را به تحسین وامیداشت و به شوق میآورد در نماهای بعدی سعی کند کارش را به وجه احسن انجام دهد. در سریال «تفنگ سرپر» خسرو از یک عمل جراحی توسط پزشکی ناشی و غیرمسؤول جان سالم در برده بود و لازم بود خیلی مواظبش باشیم و بیش از ما خودش حواسش جمع باشد کار سنگین و زوردار نکند چرا که بخیههایش را هنوز نکشیده بودند. آنکه با سرم و برانکار میآوردندش سر صحنه البته افسانه است اما حال و اوضاع واقعیش هم کم از این نبود: ببین خسروجان! حرفهایت را که به این سه، چهار نفر زدی، میروی طرف آن اسب افسارش را باز میکنی، دو طرف زین یعنی کوهه جلو و عقب را با دو دست میگیری و پایت را میآوری بالا که یعنی میخواهی آن را در رکاب کنی و چه؟ کات!/ بعدش؟/ بعدش یک نما با تغییر زاویه از بدلت میگیریم که به جای تو سوار اسب میشود، جاده را در پیش میگیرد و دِ بتاز و در آن سرازیری از نظر غایب میشود و خلاص و کوتاه!/ لو نمیرود بدل است؟/ ابدا! محض خالی نبودن عریضه و اینکه ششدانگ خیال تو راحت شود، یک نمای بسته هم از روبهرو میگیریم که فقط بخشی از زین اسب پیدا باشد و تو بدنت را میکشی بالا که یعنی پایت در حلقه رکاب است و داری سوار اسب میشوی. نگران نباش، قول میدهم فیلم مونتاژ شده را ببینی خودت هم نتوانی تشخیص دهی کدام خودت و کدام بدل است. این کارها آن حد تکرار شده به هزار شکل که حالا دیگر بنده کار نابلد هم بلدم انجامش دهم. برویم؟/ باشد میرویم. پایم را چقدر بیاورم بالا بس است؟/ آفرین! خوب سؤالی است! (در گوشش چیزی میگویم که قهقهه خسرویش را سر میدهد و:) همین حد که گفتم و یک بند انگشت زیادتر، نه!.../ سگ! ها؟! (و بار دیگر قهقهه سر میدهد.) خیلی جدی تاکید میکنم: پایت از زمین جدا شود کار ما را راه انداختهای خسروجان! بیشتر از این نهها! بخیههایت خوب یادت باشد و مکافاتهایت اگر خدا نکرده پاره شوند. بارکالله! جان خسرو این مدت که حکیمها گفتهاند، بچه حرف شنو باش و بازیگوشی نکن کار دست خودت و ما و همه بدهی، باشد؟/ باشد، چشم!/ پس یا علی!.../ صحنه آماده! صدا!... دوربین!... حرکت! «آقا سیدی» حرفهایش را به آن سه، چهار نفر میزند، عالی و بینقص. تند برمیگردد بیتعلل و بیمکث. چالاک و استوار و آقا سیدی میرود طرف اسب افسارش را باز میکند. دستهایش! دستهایش! دستهایش را طوری میبرد بالا که انگار میخواهد قنوت نماز را ادا کند. بارکالله بارکالله! آقا سیدیِ آقا سیدی! شخصی که پیشنماز است، عاشق نماز شب است و دیگر نمازها و شیفته مولا علی علیهالاسلام و مولا حسین ابن علی علیهالاسلام و باز هم به پیروی از این یگانگان خلقت عاشق نمازگزاری و راز و نیاز با معبود و در نتیجه حرکات نماز با روح و جسمش عجین شده و در هر حرکتی محتمل است ناخودآگاهانه بروز کند و اینجا که قرار است دستها بیایند بالا به جهت گرفتن دو کوهه زین، بیاختیار و خود به خود به حالت قنوت میآیند بالا. آفرین خسرو جان و هزار آفرینت باد که عجب... ای داد و بیداد! پا در حلقه رکاب کرد و تا تو در این وصفالعیش غرق بودی مثل دستهگل سوار بر اسب و «آقا سیدی» افسار را کشید و سر اسب را چرخاند و جاده را در پیش گرفت و : پنو بازکن! پیچ سهپایه! پن را باز کن!... ای وای! از کادر خارج شد، حیف!/ خسرو!... خسرو!!... خسرو !!!... آقای شکیبایی!!!!... مثل دیوانهها میدوم دنبالش و از هر طرف صدای فریاد که : «خسرو!... آقای شکیبایی!...» و میرود از شیب پایین و غبارش به جا میماند. این چه کاری بود؟! هان؟! بگو این کارت چه معنی داشت؟!/ (میخندد) خربازی درآوردم؟/ خسرو بازی درآوردی!/ یادم رفت! بخیه مخیه به کل یادم رفت. آقا سید کار خودش را میکرد و عین خیالش نبود من چه وضعی دارم. اوقاتش تلخ اینها بود که ریششان سفید شده و قد یک بچه عقل ندارند. میآمدم به او بگویم آقاسیدجان! من تازه از تخت جراحی آمدهام پایین، سرم داد میزد، تو دیگر حرف نزن که غیض همه را سرت در میآورم بچه لوس ننر!... و مگر جرات میکردم چیز دیگری بگویم؟ سوار شد نشست روی زین و دیدم من هم پشت سرش نشستهام و پاهای خودش آزادند و حلقههای رکاب را داده به من که نیفتم و مرتب سرم داد میکشد:« محکم بشین! محکم، مواظف باش نیفتی!» و رفتیم و رفتیم تا پایین آن سرازیری من تازه صدای شماها را شنیدم که داد میزنید: «خسرو! خسرو!...» افسار را کشیدم اسب ایستاد!... هیچ طورم نشد جان خسرو، نه سوزشی و نه دردی و نه هیچ اصلا نگران نباش! ها! اصلا نگران نباشم!/ پلان خوب شد؟!/ خودت بگو! خوب شد؟/ هیچ هیچ؟!/ داغت میکردم اگر هیچ هیچ بود با «خطریتی» که تو خرجش کردی جانت را بفروشی هنر بخری اعصاب همه را خراب کنی پلان آباد شود. با ناخن سنگ بخراشی جواهر در بیاوری خسروی عزیزم! / یک 70- 60 تای دیگر کلمه «خ» و «ر» دار ردیف کن! آن ضربالمثل همیشگیات را نگفتی که خر یک بار خرما میریزد!... خب حالا بیخیال این حرفا... آ؟! .../ آ! و عالی! بیا ببوسمت!/ جان خسرو؟!/ کی پیداش کردی؟/ جان خسرو؟!/ میپرسم کی پیداش کردی؟!/ کدام را میگویی؟/ گفتن ندارد. از دور پیدا بود!/ جان خسرو کدام؟/ قنوت را مگر نمیگویی؟ (مطابق معمول اشک همیشه آماده چشمهایش را پر میکند و مرا میبوسد) کی پیداش کردی؟/ همان لحظه!/ ها! معلوم بود!/ چطور؟/ بسکه بیتکلف و به قول دوستانت «زیرپوستی» انجام شد! (بار دیگر خوشحال و ذوقزده مرا میبوسد)./ تکرارش نکنیم؟/ نه، برای چه؟/ میگویند پیچ سهپایه باز نبوده./ نبوده که نبوده، وقتی بدلت سوار شد پیچ را میگوییم باز بگذارند!/ حیف!/ نه حیف نشد، غصه نخور!/ بعد از ظهر مسجد را میگیرید بروم لباس عوض کنم./ نع!/ چرا؟ همه را حفظم و مسجد هم اسب و کار خطرناک در بین نیست بترسی. بازی نشسته است. نشستهام روی منبر و موعظه میکنم. نگران چه هستی؟/ نگران اینکه مثل آن زاهد عارف منبر را پرواز بدهی کلهات تق بخورد به طاق. مگر تو یک کار بلدی؟/ جان خسرو دست خودم نبود. پیش آمد و شد و حالا هم که شکر خدا به خیر گذشته و من چیزیم نشده... بله، به خیر گذشت اما همیشه این بخت پشتیبانش نبود. در ورودش به «آسیاب کهنه» خیلی بعدها که دیگر اثری از آثار بخیه و بیماری در او نمانده بود و در حرکتی فوقالعاده ساده و بیخطر باید سوار بر اسب نه به تاخت و یورتمه که «قدم» از یک شیب ملایم پایین میآمد و کنار پشتههای ترکه اسب را نگه میداشت و پایش را میگذاشت روی پشته ترکهها و راحت پیاده میشد، یکمرتبه تمرین کافی شد و بنا کردیم به گرفتن آن نما که در نیمه راه ناگهان دست اسب در چالهای فرو رفت و زانویش خم شد و خسرو جان با تخت کمر آمد پایین روی ترکههایی که آن اطراف ریخته بود و همان طور طاقباز رو به آسمان باقی ماند. دویدم بالای سرش: «خسرو! خسرو جان!» نفس در سینه حبس نگاهی در چشمانش بود از اشک خونین گدا زندهتر و حاکی از اینکه : «خسرو تمام شد! سن و سال بیمروت کار خودش را کرد؟ هشدارش را داد که از این پس خیلی کارها را روح میداند چگونه باید انجامشان داد هنرمندانه باشند و جسم یاری نمیکند و همراه نمیشود؟ افسوس!...» و آن نگاه تجسم ششدانگ همین واژه «افسوس» بود و من دوباره برای خسرو جان زار و از ته دل گریستم. یکی آن روز و یکی آن شب که خبر فوتش را شنیدم و چنان نگاهی را دومین بار بود که به عینه شاهد بودم و بند بند وجودم را به آتش میکشید. اکنون بعد از 22 سال در یک عصرگاه سرد پاییزی و در دامنه کوه کرکس عین همان نگاه را در چشمان دوستم شاهد بودم که نه از درد « از اسب افتادن» که از ترس «از اصل افتادن» سرچشمه میگرفت به این خاطر که بازیگری و ارائه بازی در حد کمال برای آن روح لطیف، کودک سالخورده، مرد مردستان، انسان مسؤول و عاشق، عاشق، عاشیق، اصل اصل اصل زندگی بود و راست میگویند هموطنان عزیز آذری که: «عاشیق بیله اولسون!*»... * عاشق چنین است
منبع :
وطن امروز
به روز شده در :
شنبه 1 فروردين 1388 - 10:13
| |
نظرات
سهشنبه 4 فروردين 1388 - 10:1
-3
یادنامه مفصل امرالله احمدجو کارگردان «روزی روزگاری» برای خسرو شکیبایی
باز یک دل سیر گریهمون انداختید...
سهشنبه 4 فروردين 1388 - 14:20
-1
یادنامه مفصل امرالله احمدجو کارگردان «روزی روزگاری» برای خسرو شکیبایی
خدا بیامرزدش و نور به قبرش بباره عمو خسروی نازنین ما واقعا یکی از یگانه ترین های روزگار بود سینما و تلویزیون ایران یکی از تدیده های تکرار نشدنی اش را خیلی خیلی خیییییییییییییییلی زووووووووووود از دست داد روحش شاد و قرین رحمت الهی باد
مهسا
سهشنبه 4 فروردين 1388 - 22:24
-2
یادنامه مفصل امرالله احمدجو کارگردان «روزی روزگاری» برای خسرو شکیبایی
بسیار زیبا بود... دوباره چشمانمان از حس جای خالی استاد تر شد... یادت بخیر مراد بیگ، ای مرد، ای بی بدیل، ای عشق...
شهرام
سهشنبه 6 مرداد 1388 - 12:30
13
یادنامه مفصل امرالله احمدجو کارگردان «روزی روزگاری» برای خسرو شکیبایی
احمد جو یک آدم فوق الغاذه است........
مجتبی احمدجو
جمعه 8 ارديبهشت 1391 - 14:40
-1
jrndv
درودبر عمو امرالله خودمون.خسته نباشید.
مازیار ایراندوست
يکشنبه 25 تير 1391 - 21:28
-11
هیچکسی نتونست و نمیتونه به اندازه استاد احمدجو عمو خسروی عزیز رو درک کنه!