سینمای ما- در سالروز تولد مسعود کیمیایی بهترین حرفهای ممکن را از زبان خودش و پسر بازیگرش پولاد کیمیایی می شود شنید و خواند. پولاد کیمیایی در این گفت وگوی متفاوت از زندگی خصوصی و همراهی با پدرش و سینمای او و ورودش به دنیای بازیگری و دغدغه هایش در سینما و زندگی می گوید.
سینما و بازیگری از چه زمانی در زندگی پولاد کیمیایی حضوری جدی پیدا کرد؟
روند تاثیر سینما روی زندگی من خیلی متفاوت با دوستان دیگر و آدمهایی است که در یک شرایط خاص تصمیمگیری وارد این عرصه شدند و متوجه شدندکه ابزار ورود به سینما را به دست آوردهاند. این اتفاق اما در زندگی من کاملا به شکل دیگری بود. به دلیل اینکه پول مدرسه من از راه سینما آمده بود. پول اجاره خانهمان از سینما آمده بود. اگر سفری رفتم سینما من را برده بود و اگر برگشتم، با سینما برگشتم. چون پدر کارش سینما بود و در این عرصه محوریت داشت پیرامون خودش را با خودش وارد خانه میکرد. از آن طرف مادر من در رشته موسیقی تخصص داشت او هم جریانات خودش را وارد خانه میکرد. در نتیجه در خانه ما موسیقی به عنوان مادر و سینما به عنوان پدر حضوری پررنگ و مداوم داشتند. این وسط هم من بودم. من هم یک جوانی مثل جوانهای دیگر بودم که به خاطر جنگ و ناهنجاریهای اجتماعی و به ریختگیهایی که در تاریخمان به وجود آمد دچار توفان و سردرگمی مهاجرت شدم. از بچگی توسط فستیوالی که فیلم «سرب» را میخواستند و ما را دعوت کرده بودند به خارج از کشور رفتیم و چون مادرم هم عقایدش به عقاید پدرم شباهت نداشت تصمیم گرفت که ما دو نفر در خارج از کشور به زندگیمان ادامه بدهیم. پدر یک آدم نوستالژیک، ناسیونالیست، میهنپرست و مثل دیالوگهای فیلمهایش است. مثل آن جایی که میگوید: اگر دکتری بیا درد این مردمو تسکین بده. اگر پلسازی بیا بساز، اگر مبارزی بیا همین جا مبارزه کن.
دیالوگ معروف فیلم تجارت....
بله. مادر اما اینجوری نگاه نمیکرد. مادرم نگاهش این بودکه تحصیلاتم را در آنجا ادامه بدهم و استفادههای خوبی از غرب بکنم. این اتفاق باعث شد با یک بهم ریختگی که در زندگی ما به وجود آمد، من ناگهان دوازده سال از ایران دور بمانم. آن هم دوازده سالی که در سن خیلی حساسی بودم و تمام ساختار فرهنگی و سنتی و آدابی و اخلاقیام باید اینجا شکل میگرفت. البته خیلی چیزهای خوبی هم از آنها یاد گرفتم و اتفاقات خوب و مهمی را هم برایم ایجاد کرد. میخواهم این را بگویم که آیا سینما برای من بهانه بود یا اینکه خود سینما دلیل اصلی بود. این مسالهای است که هنوز که هنوز است گاهگداری به آن فکر میکنم. اینکه من در سینما چه سرنوشتی برایم اتفاق افتاد. من باید از یک جایی شروع میکردم. از اینکه من باید از یک جایی که نمیتوانستم حدسش را هم بزنم حرکت میکردم. از آن جایی که یک نماد در سینمای کیمیایی میشدم یا بعضی وقتها خودش بودم یا بعضی وقتها خودم بودم. از یک چنین جاهایی حرکت میکند تا میآید و میرسد به رضا سرچشمه. فاصله، فاصله خیلی زیادی است. از زندگی من در آلمان تا مردی که از دل فقر بیرون آمده و میخواهد بچه کوچکش را بزرگ کند و از او استفاده ایدئولوژیکی میکنند. میخواهم بگویم که در این فاصله چه اتفاقی افتاد. من در تجارت نقش یک پسر پناهنده را بازی میکردم که در سینما زیر دیواری که عکس بزرگان سینما روی آن نقش بسته را جارو میکشد. عکس چارلیچاپلین و جیمزدین وهیچکاک و تمام بزرگان سینما. بابا میگفت من دوست دارم زیر این دیوار را در این فیلم تمیز کنی. تو بچه سینمایی. آن عکس و آن نقش در ذهن من نقش بست. او یک بچه کارگر بود مثل خیلی از بچههایی که دارند در آن شهر زندگی میکنند اما شانس آن آدم آن موقعیت نبود. پشتش یک فرهنگی بود. وقتی که در سکانس آخر پشت در ورود ممنوع میماند. از نگاه و منظر کیمیایی ما به این بچه نیاز داریم. بچهای که قرار است متخصص بشود و بیاید مملکتش را بسازد.
سوالی پیش میآید و آن هم اینکه پولاد کیمیایی که دوازده سال کودکی و نوجوانیآش را هم در ایران نبوده، خیلی ایرانی است. حتی لحن گفتارش در نقش رضا سرچشمه در جرم، از دوبله منوچهر اسماعیلی هم ایرانیتر و تهرانیتر است این ایرانی شدن یا ایرانی بودن با آن گذشته کودکی چطور اتفاق افتاد؟
این ایرانی بودن یک جور غریزه است. درست است که خیلی سال از وطن و پدرم دور بودم و از پدر فقط چهار تا پوستر روی دیوار را داشتم و نمیدانستم که من در قبالش چه وظیفهای دارم و اصلا من در این جهانی که هستم قرار است چه کاری انجام دهم. اما یک چیزی وجود داشت. آن هم همان ایرانی بودن است که شما میگویید.به شکل فرمول قابل بیان نیست. یک چیز جالبی باید بگویم وقتی که به ایران برگشتم خیلی نمیتوانستم با پدر حرف بزنم. مثلا تشخیص را به اشتباه و برعکس در صحبتهایم به کار میبردم.فارسی ضعیفی داشتم. اولین سوالی که از او پرسیدم این بودکه گفتم:«بابا ناموس یعنی چی؟» که یک ربع در ماشین میخندید و گفت:«من یه عمره دارم درباره ناموس فیلم میسازم بعد پسرم از خارج میاد و از من میپرسه ناموس یعنی چی؟». ناموس خیلی ایرانی است دیگر و ما معادلی برای این واژه در زبان آلمانی یا انگلیسی نداریم. مثل واژه غیرت که معادلی در زبان آلمانی ندارد. ولی این حسها در من بود و دربارهشان سوال میکردم. جالب است که تمام بچههای ایرانی که در خارج از کشور بزرگ میشوند این حسها را دارند.
آن روزها مادر چه تاثیری بر زندگی شما داشت. مادر از ایران و موسیقی و سینمایش چیزی برای پسرش میگفت؟ مادری که خودش نام مطرحی در موسیقی ایران بود.
زندگی ما یک زندگی خیلی کوچک و اشانتیونی بود که نمیشود تصورش را کرد. مادر لحظههای سخت و تلخی داشت. ما ایرانیها همدیگر را آنجا میدیدم اما هیچکداممان چمدانهایمان را باز نکرده بودیم. در آن جا ایرانیهایی هستند که بعد از سیسال هنوز در ذهنشان چمدانهایشان باز نشده، و به فکر برگشت هستند. برای من که یک پسر شرقی بودم همه چیز مثل یک ویترین بود. دقیقا در بحرانی که پدرم فیلمش توقیف میشود و از نظر فروش مشکل پیدا میکند وکارگاه آزاد فیلم ورشکست میشود. آمدن و رفتن ما به مشکل برمیخورد. در آن مقطع مادر امنیت من را خیلی فراهم کرد یعنی از خودش به خاطر من میگذشت. اینهایی که میگویم کلیشه نیست و واقعا برای من اتفاق افتاده. هیچ وقت یادم نمیرود. کریسمس بود و بیرون برف میآمد. همه خانوادهها دور هم جمع میشدند و بچهها منتظر آمدن بابانوئل بودند. من از مادر پرسیدم که:«مامان این بابانوئل فقط برای اینا میاد؟» مادر گفت که:«نه برای همه میاد». گفتم :«خب ما که مسیحی نیستیم». گفت:« ایرادی نداره. اون برای همه بچهها هدیه میاره». صبح که از خواب بلندشدم شروع کردم به گشتن خانه تا کادویی که بابانوئل آورده بود را پیدا کنم. اما هیچ جا کادویی پیدا نکردم و خیلی ناراحت شدم. مادر گفت:« برو زیر تختت رو نگا کن شاید اونجا باشه». رفتم و دیدم زیر تختم یک کادو است. این خاطره برای همیشه در ذهن من ماند. کاری که فقط از یک مادر برمیآید. مادرم وسع مالیاش نمیکشید که برای من کادو بخرد اما این کار را کرده بود. یک کفش بسکتبال مایکل جردن بودکه خیلی دوست داشتم که داشته باشم. اما خیلی گران بود و مادر نمیتوانست آن کفش را برایم بخرد. مادر یک پیانوی الکتریک داشت که با آن تمرین میکرد و موسیقی فیلم گروهبان را هم با همان پیانوی الکتریک ساخت. مادرم همیشه دوست داشت من موزیسین بشوم و موسیقی را برای من بزرگتر از سینما میدید. تمام تلاشش را هم کرد. آنچه که از او به ارث بردهام همین موسیقی است.
یعنی این که خیلیها فکر میکنند پولاد کیمیایی با توجه به موقعیت پدرش در ناز ونعمت بزرگ شده، اشتباه است؟
من خیلی حرفها هست که میتوانم بزنم اما رسانه جای درد و دل نیست. رسانه باید راهکاری برای مشکلات پیدا کند و آنها را ریشهکن کند و حرف مشترک آدمها را بگوید. اگر بخواهم درباره زندگی بگویم خیلیها که به این صورتی که گفتید فکر میکنند، نظرشان تغییر میکند. من اگر طعم فقر را نمیچشیدم و نمیدانستم، اگر طعم غربت را نمیچشیدم شاید یک آدم دیگری میشدم. چه بگویم از اینکه مادرم در بیمارستان بود و من هشت ماه تنها زندگی کردم و برای تهیه پول بیمارستانش چه کارهایی کردم. اینها چیزهایی است که در دل آدم، در گذشته آدم میماند و صحبت کردن از آنها یا ترحم ایجاد میکند یا آدم را گیج میکند. ما ایرانیها یک ایرادی که داریم این است که قضاوتمان همیشه از دور است. من در همین سینما و ایران خودمان حرف و حدیثهای خیلی بد و نامربوط از افراد میشنوم. بعد که با آنها روبرو میشوم میبینم که چقدر اشتباه کردهام و چقدر آن آدمها شریف زندگی کردهاند. آن چیزی که واقعیت است با آن چیزی که گفته میشود و دربارهاش فکر میکنند فرسنگها فاصله دارد. شاید کسی فکرش را هم نکند که پولاد کیمیایی یک زمانی لوازم دست دوم میفروخته. شاید این سکانسی که در فیلم تجارت میبینید که یک پسری کنار خیابان سنتورمیزند یک بخشی از زندگی من بوده است. اینها گذشتهای است که اگر یک زمانی گفته شود که تو چون فرزند مسعود کیمیایی هستی پس در سینما به راحتی رشد کردی و به اینجا رسیدی خواهم گفت که نه من این راه را سخت طی کرده ام و اگر خدا را شکر الان که مردم من را میبینند یک محبتی در چشم و دلشان است مال این است که در باورم نقشهایی که بازی کردهام را درک کردهام. وقتی توانستم محسن چشمهسری را بازی کنم، وقتی توانستم در فیلم فریاد نقش یک رزمنده را بازی کنم که خانوادهاش را از دست داده از این مسیر بوده که حالا رسیدم به این آدم آخری که رضا سرچشمه نام دارد و تهرانی تهرانی است. حتی راه رفتنش هم تهرانی است. الگویی هم برای بازی این نقش نداشتم. باید بروم بهروز وثوقی را پیدا کنم که او خودش به بهترین شکل ممکن کارش را انجام داده است. باید ببینم اجرای من کجاست من چه جوری باید به این آدم برسم و در این جامعه پیداش کنم. از این جا به بعد زندگی خصوصی من در سینما حل میشود. اتفاق اصلی به این شکل است که من با سرب محروم و بعد با تجارت به دنیای بازیگری برمیگردم. جفتش هم دست من نبوده. بعد از سرب بچه بودم و از ایران رفتم و با تجارت به ایران برگدندانده شدم. بعد از مدتها پدر میخواست فیلمی را در خارج از کشور بسازد، بعد از اعتراض، من هم میخواستم برای ادامه تحصیلاتم به کانادا بروم.
منظورتان فیلم مانکن است؟
بله که ابتدا قرار بوددر انگلیس ساخته شود. بعد قرار شد در کانادا ساخته شود و در نهایت هم ساختش منتفی شد. میخواهم بگویم همه من را از بچگی درسینما دیدهاند و من در این محیط بزرگ شدم.با سینما بزرگ شد.
از بین قهرمانهای فیلمهای مسعود کیمیایی در فیلمهای بعد از انقلابش کدامها را بیشتر دوست داری؟
من رضا سرچشمه را خیلی دوست دارم. اولا که من قهرمانهای کیمیایی را همیشه متفاوت میبینم. آنها که رضاها هستند که مشخصند چه کسانی هستند. کسانی که تمام ایدئولوژی و تمام جهانی که کیمیایی به عنوان یک قهرمان در نظر دارد در آنها دیده میشود. به یاد آن رفیق مبارز کیمیایی که از بین رفته است. من سینمای کیمیایی را مثل یک زنجیر میبینم که همه حلقههایش به هم وصل است و هر چند وقت یک بار یک قلاب دارد. آن قلاب به جامعه وصل میشود و قهرمان کیمیایی یک اتفاقی را ایجاد میکند. من مثلا سربازهای جمعه و رییس را دوست ندارم. با وجود اینکه در آنها بازی کردم اما خود فیلم را دوست ندارم و آنها را پراکنده میبینم خیلی شبیه کیمیایی نمیبینم و در آنها خیلی از آن صداقت و روشنی کیمیایی خبری نیست. فکر میکنم دارد تغییر میکند تا برسد به اینی که در جرم اتفاق میافتد. فکر میکنم جرم و رضا سرچشمه یک نقطه عطف در دنیای کیمیایی دارند. رضا سرچشمه با کاری که انجام میدهد تاریخ را عوض میکند. یعنی برای اولین بار ما میبینیم که کیمیایی قهرمانش را در مقابل خود و رویاهایش به زانو درمیآورد و میگوید اگر توان داری، اگر غیرت داری، یک چیز را هنوز نداری و آن هم فهم تاریخی و تعهد است. تعهد اجتماعی که باید آن را داشته باشی. آقای ارجمند به رضا میگوید: «زندگیتو بفروش اما حواستو نفروش. مردونگی تو حواسه. وجدان تو حواسه». بعد به او یاد میدهدکه خشونت در جامعه تبعات بالایی دارد حتی اگر برای مقابله با هتک حرمت ناموست باشد. فیلم جرم خشونت را انکار میکند و با خشونت مساله دارد. کسی که مجرم است خود رضاست. برای اینکه اگر به آن سکانسی که حامد بهداد دستش را داخل کیسه میکند دقت کنید میبینید که رضا پرپر میزند. برای اینکه رضا مجرم است و میداند اگر خودش دستش را داخل کیسه کند مار او را میزند اما ناصر را نمیزندچون مجرم نیست. ناصر بیشتر یک قربانی است. آدمی است که در کنار یک جریانی اهمیت پیدا میکند و خودش جریانساز نیست. آنجا چرا من آن بازی را کردم. رضایی که وقتی مادرش مرد هم گریه نکرد اما آنجا گریه میکند. زنش به او گفت: که ما گدایی کردیم وسکانس بعد خود زنی کرد اما گریه نکرد. به همین خاطر است بعد از اینکه ناصر دستش را سالم از کیسه بیرون میآورد من در بازیام توی خودم میروم گریه میکنم و بعد دستهایم را دورگردن رفیقم میگذارم و خالی میشوم. کیمیایی در رییس یک نسلی را معرفی میکند. محسن چشمه سری نماینده این نسل است که در ابتدای فیلم از دل از آشغالها سربلند میکند و در آخر فیلم در قفس بسته میشود. یک ضد قهرمان مدرن امروزی که اتفاقا او هم از چشمه میآید. او محسن چشمه سری است این رضا سرچشمه جفتشان هم زلال بودند. هر دو از ده و شهرستان برای پیشرفت آمدهاند. محسن چشمهسری دانشجو بود. دانشجویی که هدف داشته، اخراجش کردهاند وآمده آنارشیست شده حال میخواهد صاحب قدرت شود ولی این آدم اصول ندارد. و کیمیایی او را به رضاهایش وصل نمیکند.
یعنی خودمسعود کیمیایی هم دوستش ندارد؟
نه و آخر هم میمیرد. پررو است اما دوست داشتنی است. آخر فیلم هم آقای انتظامی به او میگوید:«سرتق بلایی سرمن آوردی که دیگه نمیدونم چه جوری ادامه بدم». رضا سرچشمه اما دیگر آن فاشیسم را ندارد. میگویند انتهای فاشیسم، رمانتیسم است. کسانی که به حد اعلای عشق میرسند فاشیست میشوند. میگویند هیتلر آدم فوقالعاده رمانتیکی بوده، نقاش و موزیسین بوده ودر تمام زندگیاش عاشق یک زن بوده اما فاشیستترین انسان روی زمین بوده است. محسن چشمهسری در رییس تا انتهای فاشیسم میرود تا به عشق میرسد و به عشقش میگوید: تو منو بکش... ما محسن را دوست داریم چون عاشق و صادق است. رضا سرچشمه اما قربانی عشق میشود زمانی که بچهاش را میبیند و میفهمد که باید به فکر آینده او باشد دیگر این بچه پاشنه آشیلش میشود. حالا دیگر آن فاشیسم را نداردکه آدم بکشد و تیر میخورد. معرفی رضا سرچشمه هم همینطور است. از دل خون میآید. رفیقش را سوار وانت میکند و پول را بدستش میدهد و میگوید:« برو احمد وملیحه رو مراقبت کن.حواست به پول نباشه». یعنی این آدم اصول دارد. حالا یک سری سوال کردند این آدم چطور با دیدن آقای افچهای که ما را به یاد مصدق میاندازد به این فهم میرسدکه این آدم رانکشد؟. با اینکه نشانههایش معلوم است. این آدم دارد از جایی به جایی سفر میکند. از زندان که بیرون میآید زندانبان به او میگوید:« به مردم خیانت نکن. اونجایی باش که مردم هستند. وقتی آجان زد به مردم بدون که کار مال مردمه...»من فکر میکنم این فیلم تاریخ ندارد و بعدها متوجه میشوند که این فیلم چه حرفهای درستی زده.
پسرها همیشه رابطه عاطفی عمیقی با مادر دارند. میخواهم از عشقی که به مادر داشتید به عشق در سینمای مسعودکیمیایی برسیم. آن هم در فیلمهایی که خودتان در آنها حضور داشتید یعنی از تجارت به بعد. چه تحلیلی از عشق عمیقی که در سینمای پدرتان به چشم میخورد دارید؟
مادر در سینمای کیمیایی با موسیقی و نت همراه بوده و آنچنان تصویری نبوده است. چون مادر زیاد در سینمایی کیمیایی پررنگ نیست و گاهی اوقات مثل مادر در رضا موتوری آنچنان هم یک مادر ایرانی نیست. البته بعد در دندان مار میبینیم که مادر وقتی نیست این نبودنش میشود تراژدی. مادری که ما اصلا او را نمیبینیم. یعنی آنقدر تاثیرگذار است. یا مادر در فیلم اعتراض با اینکه کور است اما همه را لمس میکند و همه چیز را به هم پیوند میزند و نزدیک میکند.در سینمای کیمیایی به مادر خیلی سنتی نگاه میشود. اما مادر من یک زن سنتی نبود. نوع زندگیاش نوع زندگی یک زن سنتی نبود. یک جیپ داشت. دوازه نیمه شب من را سوار این جیپ میکرد و با هم به ویلایی که در دیزین داشتیم میرفتیم. یک زن تنها با فرزندش. یا اینکه به دو تا زبان خارجی صحبت میکرد. خیلی اهل سفر بود. شکل و شمایل زندگیاش در کل در قالب نگاه سینمایی کیمیایی به مادر نبود. شاید اگر مادر من را از نظر شخصیتی بخواهیم تحلیل کنیم در سینمای داریوش مهرجویی خیلی بیشتر میتوانیم چنین مادری را ببینیم. یعنی زنهایی که در آثار مهرجویی میبینیم شباهت زیادی به شخصیت مادر من دارند. اما حضور مادرم را از زاویههای دیگری میشود در سینمای کیمیایی ببینیم. مثلا در موسیقی تیغ و ابریشم که توسط مادرم ساخته شد واینکه مادر با فریماه فرجامی دوستی نزدیکی داشت و زجر این زن را در تیغ و ابریشم درنتهای موسیقی مادرم حس میکنیم. موسیقی فیلم از یک جایی در زندگی مادرم خیلی جدی شد و داشت به خوبی در این عرصه جا میافتاد. اما متاسسفانه عمرش کفاف نداد تا روندی که از سرب شروع کرده بود و به تیغ و ابریشم رسیده بود را ادامه بدهد. مثلا در موسیقی سرب با آن والس سیسیلی که رنگ ایرانی به خودش گرفته و ضرب وتار هم داخلش شده. اینها اتفاقات جالبی بود که متاسفانه بخت و موقعیت خیلی با مادرم یاری نکرد و زود از کنار ما رفت.
از بین بازیگرهای سینمای کیمیایی در بعد از انقلاب کدامها را خیلی دوست دارید؟
فریبرز عربنیا، هم چنین فرامرز قریبیان
فرامرز قریبیان را در کدام فیلم کیمیایی بیشتر دوست دارید؟
در رد پای گرگ و دیالوگ آخرش را دوست دارم.
سومی ندارد؟
سومیاش خودم هستم (میخندد)
پولاد کیمیایی در مسیر بازیگریاش فضاهای متفاوتی را تجربه میکند. مثل نقشی که در شمعی در باد داشتید یا حضوری که در سریال مرگ تدریجی یک رویا از شما میبینیم. این تجربه کردن فضاهای متفاوت و خارج از دنیای سینمای کیمیایی چقدر مد نظر شما بوده؟
معتقدم بازیگر باید عقیده شخصی برای خودش داشته باشد و در مرور زمان این عقیده را به یک تصویر تبدیل کند. فکر میکنم یک بازیگر فراتر از یک جسمی است که از آن استفاده تکنیکی میشود. معتقدم در جهان سوم، بازیگر در شاخههای مختلف جامعهاش از فرهنگ و سیاست و اخلاق گرفته تا مد و مثالهای این چنینی دخیل است و تاثیر دارد. سینما وارداتی است و یک وسیلهای که مال ما نیست. مثل فوتبال. از درون فرهنگ ما رشد نکرده. حالا ما میخواهیم الگوهای سوپراستارسازی غربی هم داشته باشیم. منتها مسایل آنها با مسایل ما خیلی فرق دارد. رابطهای که یک سوپراستار در شرق، درایران و در خاورمیانه با مردمش دارد خیلی با آنها فرق دارد. این جا یک بازیگر با سوار شدن یک ماشین گرانقیمت و با زندگی در خانه اشرافی آن محبوبیت لازمه را به دست نمیآورد. مردم چرا فردین را دوست دارند. چون مردمی است و زرق و برق اشرافی ندارد. چون ما مردم خیر و خوشی از اشرافیت ندیدهایم. الان بازیگر به خصوص در شرایط فعلی باید نقش یک تئوریسین را بازی کند چون سینمای ما در لبه یک پرتگاه قرار گرفته است. داریم به جایی میرسیم که میخواهند درها را باز کنند تا فیلمهای خارجی وارد بشوند. آنقدر سینمای ما از درون در حال از بین رفت است.
درچنین دورانی، دلیل موفقیت جرم را در چه میبینید؟ فیلمی که از غیرت و ناموس و رفیق میگوید و خیلیها فکر میکردند دوره این دغدغهها گذشته اما فروش بالای جرم نشان میدهد که این چنین نیست...
اول از همه فکر میکنم که یک چیز مورداحترام مردم است و آن هم نوع نگاهی است که مسعودکیمیایی به جامعهاش دارد. یعنی اینکه به جامعهاش احترام میگذارد. اگر هم رفاقتی وجود ندارد که من و شما میدانیم که خیلی کم شده، اگر میبینیم رفیق به رفیق رحم نمیکند، نه اینکه بخواهم بگویم در همه جا به این گونه است، میخواهم بگویم آمارش بالا رفته، اما باز کیمیایی به رویش نمیآورد. میگوید: ما گفتیم زدیم شما هم بگید زده... و بعد اینکه مردم میدانند این آدم در دنیای خودش صادق است مردم این آدم را میشناسند. شاید بعضیها الان با تفکرش مشکل داشته باشند ولی به او احترام میگذارند و دوستش دارند.
این تفکر، تفکر پولاد کیمیایی هم هست؟
من نه. نسبی نگاه میکنم. من الان به آدمی مثل قیصر معتقد نیستم یعنی یا الان نیست یا اگر هم باشد در زندان است. یعنی قهرمانهای ما درحال نابودیاند. یا اینکه یک رزمندهای است که مریض است و گوشهای افتاده و همه فراموشش کردهاند. یا آدمی که آنقدر در زندگی با مشکلات مواجه شده که الان شده سیدگوزنها. آیا اصلا جامعه ما هنوز قیصر میخواهد؟ مردم نشان دادند که میخواهند. مردم ما هیچ وقت نمیتوانند بیرگ باشند. مردم ما هیچ وقت نمیتوانند بی عاطفه باشند. یک زمانی کم میشود اما از بین نمیرود. الان در ظاهر جوانهای ما نباید با سینمای کیمیایی ارتباط برقرار کنند اما در باطن میبینیم که این طور نیست و جوانها کیمیایی را خیلی بیشتر از خیلیها دوست دارند. ما اگر میگوییم مدرن هستیم باید بدانیم که مدرنیسم بدون سنت نمیتواند شکل بگیرد. از بطن سنتگرایی است که مدرنیسم شکل میگیرد و گرنه مدرنیسم به تنهایی که منجر به هرج و مرج میشود. آن اتفاقی که متاسفانه در نقد ما داردمیافتد. ما فکر میکنیم داریم گفتگو و تبادل نظر را به وجود میآوریم اما در اصل به یک رکگویی بیپروا و گفتار عصبی بیرون از سنجشگری رسیدهایم. به جای اینکه ترمیم کنیم تخریب میکنیم. نه فقط نقد هنری. اصلا نقد دارد درجامه ما مریض میشود. یعنی من میخواهم شما را به شکلی که دوست دارم تغییر بدهم. یک سری جوانها فقط به خاطر جویای نام بودن به آثار بزرگ و آدمهای بزرگ حمله میکنند و نمیدانند دارند چیزی را تخریب میکنند که با سالها بدبختی و گذشتن از آب و آتش به دست آمده و میراث ماست و باید از آن حفاظت کنی.
یادتان هست که از چه زمانی بازیگری دغدغه اصلی زندگی شما شد؟
یک چیزی را روراست به شما بگویم. عشقی که پدرم همیشه به بازیگر داشت روی من تاثیر میگذاشت. یعنی وقتی کوچک بودم و میدیدم که پدرم فیلمی را نگاه میکند و مثلا وقتی جان وین از اسبش پیاده میشود که بیاید بالا سرجنازه رفیقش بایستد پدر فیلم را نگه میداشت و میگفت ببین این بازیگر چقدر خوب با بدنش بازی میکند. یا وقتی مثلا در فیلم عشق در بعد از ظهر وقتی در سکانس نهایی گریکوپر به حرکت قطار نگاه میکند من اشک را در چشمهای پدرم میدیدم همه این زیباییها روی من تاثیر میگذاشت. این عشق عمیقی که یک کارگردان به بازیگر دارد. ناخودآگاه بدون اینکه بدانم و بفهمم اتفاق افتاد. به این ترتیب فهمیدم که یک بازیگر چه نقش مهمی در سینما دارد و ناخودآگاه بازیگری برایم تبدیل به یک دغدغه شد.
یعنی بازیگری دریک پروسه طولانی مدت اصلیترین دغدغه شما در زندگی شخصی و خود سینما شد.
این تا جایی بود که بچه بودم و یک نگاه اسطورهای به بازیگری در ذهن من شکل گرفت. برای اینکه پدر نگاهش به بازیگری یک نگاه اسطورهای بود. خودش هم همیشه این را میگوید. تعریف میکند وقتی من به سینما رفتم واین آدمها را با این قدرتهایشان دیدم جادوی سینما شدم. منتها وقتی به آلمان رفتم خیلی چیزها پاک شد. در دغدغههای آن جا دیگر سینما حضوری نداشت. آن جا یک پسربچهای بودم که در غربت زندگی میکند. تا فیلم تجارت که نقش خودم را در فیلم بازی میکنم. بعد به سلطان میرسم. اعتراض اما اولین نقشی است که از خودم جدا میشوم و وارد دنیایی میشوم که آن آدم را نمیشناسم. یک دانشجوی معترض که بیمار شده. نقشی که اگر یک خورده آن را بد بازی کنی امکان دارد تمام باور پذیری اش را از دست بدهد.
برنامه آینده پولاد کیمیایی چیست؟
شاید فیلم بسازم. سال گذشته تا یک جاهایی هم رفتیم. در انتظار یک اتفاق کاریای هستم که به امید خدا انجام خواهد شد. یک پروژه طولانی یک سال و نیمه است که قرار است برای تلویزیون انجام بشود و من به عنوان بازیگر در آن حضور خواهم داشت. یک چند ماهی فعلا فرصت دارم و امکان دارد در این فاصله فیلمم را بسازم. فیلمنامهام آماده است و از پارسال به فکر بودهام و همه چیز آماده است.
فیلمنامه از خودتان است؟
بله
آیا فیلمی که میخواهید بسازید در ادامه سینمای مسعود کیمیایی است؟
در ادامهاش نیست اما تاثیرگرفته از اوست. باید نگاه خودم را به جامعهام، به آدمها و آیندهام پیدا کنم. در کشور ما کارگردان با مولف بودنش است که تاثیرگذار است. مثلا اسکوریزی در تمام عمرش یک خط هم نمینویسد اما اینجا فرق دارد. یک کارگردان باید جامعهشناس باشد. روانشناس باشد و به آسیبشناسی جامعهاش بپردازد. راستش را بخواهید خیلی از بازیگری خیری ندیدهام. نه اینکه بگویم برایم بد بوده. من سهمم را به اندازهای که باید بگیرم گرفتم. برایم من خیلی سخت بود. خیلیها با روشهای خیلی سادهتری خودشان را ثابت کردند. یک پلان، دو پلان در فیلم کیمیایی بازی کردند و سوپراستار شدند. برای من اما خیلی سخت اتفاق افتاد. به یک جاهایی میرسم که میگویم مگر چقدر ارزش دارد. چقدر آدم بایدچیزهای مختلف را ببیند و بشنود تا به یک چیزی برسد. من تله فیلم طنز هم بازی کردم. سریال هجده قسمتی بازی کردم. کارهای خیلی زیادی کردم و هرجا هم که رفتم سعی کردم بازی درست انجام بدهم نه بازی خوب. اینکه بگویندبازی فلانی درست بود. اندازه بود. همیشه تحلیل نقش برای من مهمتر از اجرای نقش است. این تفکر من بازیگر است که مهم است.
در فیلم خودتان بازی هم میکنید؟
نه بازیگری وکارگردانی دو نگاه مختلف است. شدنی است اما به لحاظ من اتفاق سالمی نیست. اینکه بایستم و بگویم کلوزآپ خودم. احتمالش هم هست آن تفکری که من از نقش دارم را یک شخص دیگری خیلی بهتر بتواند بازی کند. به نظر من کارگردان در مرحله بالاتری قرار دارد.