دل‌نوشته‌اي از مسعود كيميايي درباره تهران روزهاي قديم و سينما: نشستیم و تاریک شد و سینما آمد
یک دختری که اسمش سوسن بود با پسری که دوچرخه زیاد کرایه می کرد فرار کرده بودند/ سینما دکتر شد و مهندس شد و مادرم که زیر کرسی مرده بود زنده شد

سینمای ما- بیست و نهمین شماره کتاب هفته «نگاه پنجشنبه» با پرونده ویژه‌ای درباره میراث خواجه تاجدار و عنوان «دوزخ دوست داشتنی طهران» و صفحاتی ویژه مرتضی حنانه استاد فقید موسیقی در کشور منتشر شد. در این شماره یادداشت‌ها و گفتارهایی از «مسعود کیمیایی، محمدعلی سپانلو، سیدمحمد یهشتی، نادر مشایخی، تورج زاهدی، بهاء الدین خرمشاهی، بهمن فروتن، عباس عبدی، صادق زیباکلام، جواد طوسی، خسور ناقد، فروغ فروهیده و...» به چشم می‌خورد.

در بخشی از یادداشت مسعود کیمیایی با عنوان «خیال که آمد خندیدیم» برای پرونده «دوزخ دوست داشتنی طهران» می‌خوانیم:

 «معلم گفت: رضا چشمه‌سری.
رضا با کتابچه روی نیمکت که نشسته بود ایستاد. معلم گفت: نوشتی؟ رضا با سر گفت بله، بخونم؟ معلم گفت: بیا این جلو وایسا رضا، دلم می‌خواد زبونت دیگه نگیره، قول دادی.
رضا گفت: چشم آقا.
کتابچه را باز کرد. تا نیمه ورق زد، گم کرده بود. معلم گفت: مگه کتابچه انشا نداری؟ رضا گفت: نه آقا، یه کتابچه دارم، مال همه درساس... پیدا کردم، بخونم آقا؟
معلم گفت: بچه‌ها ساکت، بخون.

رضا خواند:
مدرسه خوش نیست. جایی در زندگی ما نداشت، سهم ما در خانه نان بود و کشک و تخم مرغ. سهم ما دیدن زندگی یکدیگر بود. همسایه هم شکل ما بود. کوچه هم شب‌ها شکل ما بود. فقط خیابان خودمان را بلد بودیم، که راه برویم، آن هم شکل ما بود. ما نمی‌دانستیم دکتر کیست. مهندس را نمی‌شناختیم. خب اگر می‌شناختیم خانه ما هم می‌آمدند. باید از دکتر وقت گرفت. تازه باید دارو خورد، دارو مرض را خوب می‌کند، دارو مهم‌تر از دکتر است، پول بیشتری هم می‌خواست.

خانه آقای زمردی برق داشت، در کوچه سیم و تیر آمده بود. دست ما ورم می‌کرد، از تیر بالا می‌رفتم... تیر سوراخ داشت، فوت می‌کردیم زنبور می‌گرفتیم. در آن دست ما اسیر می‌شد، بعضی نیش می‌زدند، دست ما می‌سوخت و آن‌ها هم می‌رفتند. یک درخت در کوچه بود که دورش می‌دانگاهی بود. دیروز غروب یک مرد غریبه زیر آن ایستاده بود... کلاه داشت و قدبلند بود و لاغر. سرشب دو نفر دیگر آمدند. رفتند در قهوه خانه آقاعبدالله... صدای فریاد‌ها آمد. شیشه‌ها شکستند. آب داغ سماور را روی سر اصغرآقا کوچیکه خالی کردند. پوستش ور آمد. به هم چاقو می‌زدند. رادیو داشت آهنگ می‌زد که زنی می‌خواند. سه تا لامپ روشن بود... خاموش که شد معلوم نشد که آن‌ها کجا فرار کردند. از پاسبان هم خون می‌ریخت. پدرم داشت می‌آمد، نان خریده بود و یک کاسه ماست.

یک دختری که اسمش سوسن بود با پسری که دوچرخه زیاد کرایه می‌کرد فرار کرده بودند. پدرش یکی از آن سه نفر بود که من می‌شناختم. اول می‌گفت پسره یک فرشته س. دخترم عین اون یک فرشته س. پدرم بهش گفت نباید به فرشته گشنه اعتماد کنی. بستنی فروشی برق داشت. یک دفعه عید که پدرم خواست سرشب ما رو ببره بستنی بخره، برق رفت، اونم نخرید. من خیلی دلم می‌خواهد دریا را ببینم. این همه آب کجاست؟ مادر گفت منم ندیدم. یواش یواش بچه‌های کوچه هم گفتند ما هم ندیدیم. ما فوتبال در کوچه بازی می‌کنیم. عبد کاپیتان بود. هر کسی توپ داشت کاپیتان بود. عصر جمعه ما بردیم. من شب خواب دیدم در تابوت خوابیده‌ام. تابوتم یک سوراخ داشت، از آن سوراخ دیدم که سه نفر دارند ناشتایی می‌خورند. از سوراخ تابوتم دیدم که سوسن روی دوچرخه، روی می‌له نشسته و پسره که خیلی زشت بود روی زین پا می‌زد. باد که آمد دامن سوسن عقب رفت. من تا حالا ندیده بودم. پسره می‌خندید و پا می‌زد و روی قبر‌ها پشتشان به من شد و رفتند.

یک رادیو پدر احدخانی خریده بود. عصر من را به خانه‌اش می‌برد و در خلوت رادیو را روشن می‌کرد. نمایش بازی می‌کردند. صدای مرگ را با آخ می‌گفتند. فقط صدای همه چیز می‌آمد. فقط صداهای زندگی می‌آمد. در جعبه رادیو را یک دفعه باز کردیم، از ترس خیلی ترسیدیم. فقط سیم بود، آدم نداشت.

هفته‌ای دو سه تا مرده در کوچه‌های ما پیدا می‌شد. در جیب هیچ کدام پولی نبود. این را چاله گرد‌ها و جیب بر‌ها می‌گفتند. خیر مرده به هیچ کسی نمی‌رسد. اگر داشت که نمی‌مرد. می‌ماند در کوچه تا صبح که پاسبان‌ها برای ننوشتن علت مردن آن‌ها با سوپور‌ها مرده‌ها را به کول می‌گرفتند و به محله‌های دیگر می‌بردند که منطقه دیگری بود. برمی گشتند از محله‌های دیگر مرده در محله ما می‌گذاشتند. درس غریبه است آقا. عدد است. ما در زندگی تفریق را بیشتر از جمع داریم، باید داشت تا جمع شود، عدد شود. ما یک وعده همه چیز را می‌خوریم. هر آنچه در مدرسه هست همدم نیست. همدم نمی‌شود. جغرافی به ما مربوط نمی‌شد.

نمی‌دانستیم عسل شیرین است، مربا شیرین است تا پارسال که خوردم. از شیرینی‌ها فقط مزه نان و پنیر و چای شیرین را فهمیدیم. ما همه یواشکی دیده‌ایم پدر‌هایمان در خلوت و تاریکی گریه می‌کنند. مادر‌ها ما را بیرون می‌کردند. معلم‌ها مثل ما بیشتر در کلاس خواب بودند. بعضی از آن‌ها مال یکی دو کوچه بالا و پایین بودند، آن‌ها را می‌شناختیم. بعضی از ما را یواشکی برای شاگردی می‌خواستند. یا معاملات املاک داشتند که فقط اتاق اجاره می‌دادند. یا دستفروش بودند یا گاری داشتند. صبح‌ها تاریخ درس می‌دادند و زندگی و جنگ‌های شاهان را تعریف می‌کردند. از ما می‌خواستند که از حفظ شویم.‌‌ همان جا بود که از شاهان بدمان آمد.
... یه روز هفته قبل که رسیدیم خانه، پدرم روی پله‌ها نشسته بود و هیچی نمی‌گفت. مادرم تابستان کرسی گذاشت، زیر آن نشست و نشسته مرد. هیچ کس گریه نمی‌کرد، من تازه ترسیدم.

خیلی غمناک شد. حالا تعریف‌های خوب می‌کنم. با برادرم رفتیم یک خیابان دیگر، بالای شهر بود. با اتوبوس رفتیم. من کنار پنجره نشستم. آقا! خیلی کیف داشت. سر یک خیابان پیاده شدیم. چه خبر بود. چراغ‌های زیاد رنگی، تئاتر‌ها، سینما‌ها، رستوران‌ها... رفتیم سینما. دست من در دست برادرم عرق کرده بود. نشستیم و تاریک شد و سینما آمد. آدمهای قدبلند، آهنگ و ماشین و زنهای قشنگ. چاره نبود. سینما دکتر شد و مهندس شد و مادرم که زیر کرسی مرده بود زنده شد و تابستان آمد. خیال شد و رویا شد و برادرم و من به هم خندیدیم. من پا‌هایم را از خوشحالی که از صندلی آویزان بود تکان دادم.
تمام شد آقا. آقا دیدین زبونم نگرفت؟»


منبع : خبر آنلاین

به روز شده در : يکشنبه 30 مهر 1391 - 14:0

چاپ این مطلب |ارسال این مطلب | Bookmark and Share

اخبار مرتبط

نظرات

اضافه کردن نظر جدید
:             
:        
:  
:       




mobile view
...ǐ� �� ���� ����� ������� �?���?�


cinemaema web awards



Copyright 2005-2011 © www.cinemaema.com
استفاده از مطالب سایت سینمای ما فقط با ذکر منبع مجاز است
کلیه حقوق و امتیازات این سایت متعلق به گروه سینمای ما و شرکت توسعه فناوری نوآوران پارسیس است

مجموعه سایت های ما: سینمای ما، موسیقی ما، تئاترما، فوتبال ما، بازار ما، آگهی ما

 




close cinemaema.com ژ� ��� �?��� ��� ���?���