| |
سینمای ما-ارغوان اشتری: میشائیل هانکه متولدبیست وسوم مارس ۱۹۴۲ در شهر مونیخ آلمان و بزرگ شده اتریش. او فرزند بازیگر و کارگردان آلمانی فریتز هانکه و بازیگر اتریشی بئاتریکس فن دگنسچایلد است. هانکه در رشتههای فلسفه، روانشناسی و تئاتر در وین تحصیل کرد، پس از آنکه تلاشهای ناموفقی در عرصهٔ موسیقی وبازیگری داشت. وی بعد از دانش اموخته شدن منتقد فیلم شد و از ۱۹۶۷ تا ۱۹۷۰ به عنوان نمایشنامه نویس وتدوینگر با شبکه تلویزیونی آلمانی (Südwestfunk) همکاری کرد. نخستین فیلم بلند هانکه «قاره هفتم» (۱۹۸۹) است اما سه سال بعد با «ویدیوی بنی» به شهرت رسید. هانکه با «معلم پیانو» (۲۰۰۱) با نقش افرینی ایزابل اوپر نظر منتقدان را جلب کرد و این فیلم برنده جایزه بزرگ از جشنواره فیلم کن شد. او با یازده فیلم بلند در کارنامهٔ حرفه ایش بیتردید یکی از بهترین فیلمسازان اروپایی و دنیاست. هانکه برنده دو نخل طلا از جشنواره فیلم کن فرانسه است: روبان سفید و عشق. او در عرصه تئاتر نیز فعالیت داشته و نمایشهای متعددی را در المان روی صحنه برده است. گفتوگویی زیر در زمان نمایش عمومی «عشق» در ایالات متحده آمریکا و پیش از اعلام نامزدهای اسکار ۲۰۱۳ با میشائیل هانکه انجام شده است:
انگیزه ساختن «عشق» چی بود؟ مثل خیلی از آدمها با یکی از اعضای خانوادهام مواجه بودم که عمیقا دوستش داشتم اما دچار کهولت سن شده بود. باید با درماندگی شاهد پیری او میشدم. تجربه بسیار تلخی بود و باعث شد به این موقعیت فکر کنم. سپس خواستم دربارهاش فیلم بسازم. هرچند باید متذکر شوم، تجربه شخصی من تقریبا ربطی ندارد به تجربه ایی که در «عشق» میبینید.
احساس میکردید جنبه ایی از مرحله پیر شدن وجود دارد که پیشتر بر پرده سینما ندیدهاید؟ خیر به این دلیل نبود. بیشتر طرح موضوع بود. میتوانستم مورد مشابهی درباره زوج میانسالی مطرح کنم که فرزندشان سخت بیمار است. این میتوانست نمونه ایی تراژیک اما خاص باشد. در صورتی که داستان فیلم تراژیک اما جهان شمول است. بنابراین فکر میکنم به همین دلیل برای مخاطب آسانتر است با آنچه روی پرده میبینید همذات پنداری کند و تحت تاثیرش قرار بگیرد.
«عشق» فیلم آرامی است وبه نظر میرسد از بسیاری جهات متفاوت از دیگر فیلمهایتان باشد. من سبک «عشق» را متفاوت از فیلمهای دیگرم نمیبینم. درست میگوید داستان آرام است و یک خطی. به همین دلیل شاید به شما این احساس دست بدهد که فیلم ارام است. ولی تمام فیلمهای من آرام هستند تابه تماشاگر فرصتی را که نیاز دارد بدهد واتفاقات را هضم کند.
قرار دادن فضای فیلم در یک اپارتمان چالشهایی را برای شما در مقام کارگردان باید به وجود آورده باشد. از همان ابتدای کار برایم کاملا روشن بود که قرار است تمام فیلم در یک لوکیشن فیلم برداری شود. اگر شما بیمار باشید بطور اتوماتیک وار زندگیتان محدود به چهار دیواری میشود که در آن زندگی میکنید. این درست است که درامهای تلویزیونی درام را میشکافند، نماهایی در بیمارستان یا وابستگان و همچین چیزهایی را نمایش میدهند اما این کارها برای من جذاب نبود. میخواستم به احساس میان این زوج تمرکز کنم.
در ضمن به دنبال پیدا کردن فرمی بودم که مناسب چالش پرداختن به متانت پیری و بیماری باشد. به همین خاطر به سراغ فرم کلاسیک درام رفتم- سه واحد زمان، مکان، حادثه. نوشتن برای دو بازیگر در تک لوکیشین بسیار سختتر از نگارش درامی است که سی شخصیت مختلف دارد ودر پنجاه لوکیشن میگذرد. اما بازهم این مرحلهٔ پیدا کردن فرم زمان برد.
اگر در هالیوود فیلم میساختید و دنبال ساختن فیلمی با دو شخصیت بودید که یکی شاهد مرگ دیگری است، سرمایه گذاران به شما پاسخ میدادند که اصلا و ابدا نمیشود. آیا در اروپا چنین بیمیلیهایی را تجربه کردهاید؟ خوب نمیتوانم به شما بگویم که در اروپا پاسخ سرمایه گذاران چنین است: «اوه، عالیه میخواهی فیلمی درباره ادمهای در حال مرگ بسازی؟ بینظیره» با این وجود به خاطر موفقیت «روبان سفید» سرمایه گذاری روی «عشق» را پذیرفتند. اما اگر به دوران تولید روبان سفید برگردم. میگفتند: «خدا به دادمان برسد. او میخواهد درامی دوساعته و نیمه به طریقه سیاه وسفید و با گروهی کودک بسازد. کی میخواهد چنین فیلمی را ببینید؟»
ولی بازهم توانستم روبان سفید را به خاطر موفقیت «پنهان» بسازم. این بحث موفقیت است که شرایط کاری و احتمال ساختن پروژ ههای بعدی را میسر میکند. اشکال موفقیت اینجا است که هر فیلم باید بهتر از فیلم قبلی باشد و اگر بهتر نباشد مردم میگویند: «دوران اوجش به سرآمد.»
آیا خودتان را تحت فشار قرار میدهید که هر فیلمتان بهتر از قبلی باشد؟ البته من خودم را تحت فشار میگذارم اما نه لزوما برای ساختن فیلم بهتری نسبت به فیلم قبلی. بلکه برای تاحد ممکن فیلم خوب ساختن. شما هرگز نمیتوانی پیش بینی کنی داستانی که میخواهی روایت کنی، به موفقیت میرسد. جالب است که موفقترین فیلم من تا به امروز در دنیای انگلیسی زبانها «پنهان» است. در زمان ساختنش فکر میکردم دارم فیلمی برای تعداد انگشت شماری روشنفکر در فرانسه میسازم.
پیشنهاد از هالیوود داشتهاید؟ بله. برای مثال یک کارگزار آمریکایی پس از ساختن «معلم پیانو» پیشنهادی به من داد. شخصی به من گفت گروهی میخواهند حمایتم کنند و فیلمنامه ایی برایم دارند. به چشمهایم نمیتوانستم اعتماد کنم: داستان درباره نبرد هوایی میان ژاپن و آمریکا در دوران جنگ جهانی دوم بود.
پس از ان پیشنهادهای دیگری شد که خیلی هم احمقانه نبود. اما من به یک نتیجه رسیدم، تهیه کنندگان آمریکایی و کارگزاران استعدادیابی در خبرها میخوانند کارگردانی از جشنواره کن جایزه گرفت سپس انها پیش خودشان فکر میکنند که خوب چه فیلمنامههای پشت دست مانده ایی داریم که میتوانیم برای او بفرستیم؟
در سالن نمایش فیلم دیگری بحثی پرشور درباره پایان «عشق» شنیدم واینکه پنجره باز چه معنایی داردو سکانس پایانی چه زمانی میتوانست باشد.... خیلی خوبه
آیا شما فیلم را پازلی میبینید که باید درک شود؟ این همان چیزی است که همیشه خواستهام در فیلمهایم بدست آورم-هدایت تماشاگران تا نسبت به آنچه که میبینند فکر کنند. این سیستم دراماتورژی من و روشی است که فیلمهایم را میسازم. قرار دادن تماشاگران در موقعیتی که متعهد به پیدا کردن راه حلهای خود شوند. این بهترین دستاوردی است که به عنوان کارگردان میتوانم بدست اورم. و برخلاف آن چیزی است که در سینمای متعارف اتفاق میافتد که تماشاگربه محض ترک سالن سینما داستان را فراموش میکند و به سراغ چیزهای دیگر میرود.
منبع:،The wrap
|