| |
سینمای ما--ریچارد برودی: به نظر میرسد «ژرژ» یک موسیقیدان است و «آن» معلم پیانو و مدت زیادی است که ازدواج کردهاند، بازنشسته هستند، موزیک گوش میکنند، کتاب میخوانند، کنسرت میروند، با دخترشان هم که موسیقی کلاسیک کار میکند رابطه مستحکمی ندارند. این شخصیتها نه تنها بیرون از زمان زندگی میکنند بلکه خارج از زندگی هم قرار دارند. آنها در مکانی زندگی میکنند که مختص فیلمنامههای فرانسوی است که قرار است «استثنای فرهنگی» فرانسه را به ملتها و جهان تبلیغ کند. شاید آنها از جهان جدا شده باشند ولی جهان به نحوی به آنها تجاوز میکند. اول، در نمادی دم دستی و بیربط، فردی سعی میکند وارد آپارتمان آنها شود. اما این اتفاق تنها رفتاری مجرمانه است و چیز تازه یا نسخه ویژهای از دوران مدرن نیست، تنها نشانهای است از تهدید زندگی مرتب و منظم آنها از بیرون.
فقدان خشم واقعی در واکنشهای آنها مانند ترس زن و تمایل شوهر برای تعمیر کردن در به خاطر عدم جلب توجه دزدان، نمونهای از خوبی کسلکننده و فروتنی عجیب و غریب این زوج نمونه است. این زوج به نظر برخلاف این نقطهنظر روسو که فرهنگ پیشرو مستلزم عفت اخلاقی نیست، زندگی میکنند. میشاییل هانکهِ کارگردان، تهذیب کامل آنها را به تصویر کشیده است (آن، نقش معلم پیانیست واقعی، الکساندر تاراد را بازی میکند که در این فیلم هم نوازندگی کرده) تا به فیلم فضای وجاهت پرهیزگاری بدهد. آنها هیچ حرف زشتی نمیزنند. هانکه با قدرت، خارج از ذهن آنها باقی میماند (با چند نشانه و استثناهای جعلی) و جزییات خارجی زندگی آنها را با نوعی سرکوفت به تصویر میکشد. بیشتر نماهای ثابت محتاط و از فواصل میانی است که از القای احساسات همانند ارائه اطلاعات جلوگیری میکند و آنچه کارگردان درباره شخصیتها و خود شخصیتها درباره خودشان میدانند را از بیننده دور میکند.
این رئالیسم ضبطی مدل برجستهای از آن چیزی است که فیلمسازی سینمای هنری مینامند. فیلمهایی نظیر «باربارا» ساخته کریستین پتزولد، «سپیدهدم» ساخته کریستی پویو، «روزی روزگاری آناتولی» ساخته نوری بیگله جیلان و بسیاری از فیلمهای تحسینشده اخیر نیز دارای همین ویژگی هستند. این فیلمها بیشتر سبک فیلمنامه و ساختار روایت هستند تا فیلمسازی. این فیلمها همیشه مفهوم یکسانی ندارند. در باربارا، او دارای زیبایی صرفی است که لباس زیبا و هنرمندانهای در سینمایی بازسازیشده به تن کرده است. در «سپیدهدم» نشاندهنده تمایلات جامعهشناسانه و سیاسی است. در فیلم هانکه این سبک چارچوبی برای مقدمهچینی است: انحصار زندگی درونی شخصیتها، مسئولیت تفسیر فیلم را بر دوش تماشاگر میاندازد. اینکه تماشاگر با دوگانههای اخلاقی همراه شود از استراتژی همیشگی هانکه است در حالی که دستان خودش به هیچ چیز آلوده نمیشود. در اینجا، این سند تشکیکبرانگیز (که به خاطر نمایش صحنه آغازین و فلشبک بودن تمام فیلم بیشتر تعجبآور است تا غافلگیرکننده) یک قتل است. آنچه در حقیقت زندگی آرام این زوج را بر هم میزند بیماری آن است؛ یک فراموشی جزیی قاصد فاجعهای است. آن از درون مورد تهدید قرار گرفته و آن طور که تشخیص داده شده دچار انسداد رگ است. عمل ناموفق است، یک سمت بدنش از کار میافتد و مجبور میشود با صندلی چرخدار به خانه برگردد تا جرج عاشقانه از او مراقبت کند. اما اوضاع بدتر میشود. آن به سختی میتواند تکان بخورد یا حرفی بزند. جرج به او قول داده هیچگاه او را به بیمارستان برنخواهد گرداند، حالا با نگاه ملتمسانهاش به جرج میفهماند که آماده مرگ است و امیدوار است جرج این اجازه را به او بدهد. از اینجا به بعد ممکن است اشارههایی به فیلم شود که داستان آن را فاش کند. آنچه جرج انجام میدهد داستان آشنایی است (کافی است «اتانازی میشاییل هانکه» را در گوگل سرچ کنید). هانکه در مصاحبهای، صادقانه ریشههای شخصی داستان را بیان میکند که پیشتر خاله ۹۲سالهاش از او خواسته تا در خودکشیاش به او کمک کند. اما آنچه به تصویر کشیده میشود پوزخند لذت بخش فیلمسازی است در نمایش دادن واضح قتلی فجیع و گونه عجیبی از اتانازی. در این مسیر، هانکه مهرههای دومینو خود را به بهترین شکل چیده است. در ابتدا، عشق میان شخصیتهایش را بیچون و چرا بنا کرده، به همین خاطر نمیتوان ژرژ را به انگیزههای جانبی متهم کرد. دوم اینکه شخصیتهایش را فرشتهگون به تصویر کشیده و به همین خاطر راهی برای انحراف یا هوسبازی آن باقی نگذاشته و در قسمت ژرژ نیز خودخواهی و ستمگری را نمیتوان به او نسبت داد. سوم اینکه از بازیگرانی بااحساس برای نقش این زوج استفاده کرده؛ ژان لویی ترینتیان و امانوئل ریوا. ریوا در مصاحبهاش با لیبراسیون میگوید: «اگر موفق نمیشدم، میمردم. چیز دیگهای برای از دست دادن نداشتم. پیشنهادهای ازدواج زیادی داشتم، همه رو رد کردم. چرا باید خودم رو اسیر شوهر و بچه بکنم؟ خیلی سخته که یک زندگی مشترک موفق داشت. شما ازدواج کردین؟ بچه دارین؟» ترینتیان هم در مصاحبهای به همراه ریوا با نشریه اکسپرس درباره فیلمنامه هانکه صحبت میکند: وقتی فیلمنامه به دستم رسید به مایکل گفتم که خیلی دوست دارم با تو فیلمی کار کنم ولی این کار رو نمیکنم، چون این فیلم خیلی غمناکه. مارگارت منگوز [تهیهکننده] من رو قانع کرد. در دوره تاریکی بودم، به مارگارت گفتم که بیشتر تو فکر کشتن خودم هستم تا فیلم بازی کردن، اون گفت میتونی فیلم بازی کنی بعدش خودتو بکشی! «[میخندند]»
اما کارگردان زوج پیر فیلمش را به شکلی سطحی، نمادی از هوش و تجربه نشان میدهد و آنها را از هر خصیصهای برهنه میکند. آنها را تابعی از فیلم پایین آورده تا اجرای وحشتناک توجیهپذیری را ارائه دهند. با این حال آنچه باقی میماند علاقه هانکه به تصویر کشیدن یک قتل است؛ گرفتن نمایی مهیب و گرفتن لذتی ناخودآگاه برخلاف وجدان اخلاقی. وقتی ژرژ، آن ناتوان را زیر بالشت خفه میکند، آن به نشانه مقاومت با پایش ضرباتی میزند. شاید او میخواهد بمیرد ولی این به آن معنا نیست که او آماده پایان دادن به زندگی است. در برابر تمام اعتراضهایی که ممکن است وجود داشته باشد، هیچ چیز در رفتارهای ژرژ نشاندهنده تمایل او به پایان بدبختی آن نیست. اگر این زوج به جای شوبرت طرفدار «پلستیک برترند» بودند، اگر در موقعیتهایی اظهارنظر سیاسی میکردند، اگر دوستانی داشتند، اگر صحبتهایشان با دکترها نشان داده میشد و به طور خلاصه اگر به هر نحو زندگی آنها چیزی جز این کمال جادویی بود، نمایش مرگ آرام توجیهپذیرتر نبود؟ نمایش عشق زن و شوهری در فیلم «این چهل است /This Is ۴۰» بسیار پیچیدهتر است، رویکرد تاریخی، اخلاقی، سیاسی و احساسی در «تابو» ساخته میگوئل گومز نمایش هنری موقرتری است.
تنها یک صحنه از فیلم «عشق» است که در یاد میماند؛ صحنه رقصگونهای که در یک لانگ شات ژرژ، آن را از روی صندلی چرخدار بلند میکند و او را در اتاق حرکت میدهد. این صحنه از نظر بازی، بسیار باشکوه است، هانکه هم به خوبی آن را هدایت کرده است اما ایزوله بودن، این صحنه را پوچ کرده و آن را به نمادی سست از رابطه فیزیکی یک زوج تعدیل کرده است. نحوه رویارویی ژرژ با این رسوایی و حتی با قانون را ما فقط میتوانیم تصور کنیم. هانکه یا میداند و آن را نشان نمیدهد یا زحمت نمایش دادن آن را نمیکشد، برای هانکه فرقی نمیکند، لذت خود را برده است، قتلی نشان داده و تماشاچیهایش را نیز مجبور کرده از آن لذت ببرند و آنها را در لذت مهیب خود همدست کرده است.
برگردان: عماد پورشهریاری
|