گزارش روزانه اختصاصی "سینمای ما" از فستیوال فیلم ادینبورو
روز پنجم: کشف یک شاهکار دوزخی + فستیوال تیم فوتبال کارگردان‌ها در مقابل بچه‌های محل

احسان خوش‌بخت – درست زمانی که فکر می کنید سینما دیگر چیز تازه ای برای رو کردن ندارد و همه کلک‌هایش را آزموده و همۀ داستان‌هایش را گفته ناگهان فیلمی سر می‌رسد که همۀ این معادلات را به هم می زند و ثابت می کند سینما هنوز هنر غافل گیری و آن طراوتی که تماشاگران نخستین تجربه کردند را از دست نداده است. شگفتی امروز و سنگ بنای تازه ای برای هنر فیلم «لویاتان» (Leviathan) است، فیلمی بی مانند در تاریخ سینما و کاری که مانند اسمش، هیولای است که نه سرش آشکار است و نه تهش. (توضیح: ویکی پدیا می گوید لویاتان یک هیولا و غول عظیم‌الجثه‌ای است که از دریا سَرک می‌کِشد و مثل و مانند ندارد. این نام از باب چهل و یکم ایوّب، در تورات گرفته شده‌است. به گفته کتاب مقدّس: در آن روز خداوند با شمشیری بزرگ و قوی لویاتان، این اژدها را در دریا خواهد کشت.)

این فیلم غریب، مهیب و نوآور در دنیایی بین برزخ و دوزخ می گذرد و سازندگانش لوسین کستینگ تیلر و ورنا پاراول با دوربین هایی که خدا می داند چه اندازه بوده اند و کجا کار گذاشته شده اند با یک قایق ماهیگیری در آمریکای شمالی به دریا می زنند و کار ماهیگیران را ثبت می کنند. اما این فیلم مستند هر چیزی هست الا واقعه نگاری و سندسازی. فیلم کمابیش از دریچه چشم ماهیان و مرغان دریایی ساخته شده و در آن ارتباطی حیرت آور بین بشر و جهان دیگر تصویرشده است. فیلم می ترساند و به حیرت می اندازد و احتمالاً بهترین نمونه برای فهمیدن اهمیت صدا در سینمای مستند است چرا که خیلی از تصاویر قابل دیدن نیستند و این صداست که تصویر می سازد.

یک بار دیگر تکرار می کنم: فیلم تازه ای به فهرست آثاری که چیز تازه ای به سینما آورده اند اضافه شده است. در ضمن فیلم به هیچ وجه روی صفحه تلویزیون قابل تماشا نیست. صحنه هایی هست که در روی پرده ای عظیم باید چشمتان را به گوشه ای از تصویر بدوزید که در آن نقطه ای به اندازه یک هزارم پرده، پرنده ای را در حال خروج از قاب نشان می دهد.

در بیرون سینما به مردی معرفی می شوم میانسال، سرزنده، عینکی و خوش رو که از مونیخ آمده است و مدیر فستیوال Hof در منطقه باواریا در آلمان است. فستیوال او 37 ساله است و کارنامه پرافتخار مرور بر آثار کسانی چون ساموئل فولر و جان کاساوتیس (هر دو در زمان حیاتشان و با حضور خودشان) را دارد، با اضافه اولین مرور بر آثار کارگردانان مهمی که در اواخر دهه 1960 ظهور کردند (مثل برایان دی پالما)، وقتی که هنوز کسی خیلی جدی شان نمی گرفت. عکسی به من نشان داد که جرج رومر با چمدانش و یک کپی از فیلم «سحرگاه مردگان» وارد مونیخ می شود، انگار که دارد کاری از پیکاسو را برای نمایش به فستیوال می آورد.

اما این فستیوال که تا به حال بیش از 3100 فیلم نمایش داده برای یک نوآوری دیگر هم شهرت دارد: این فستیوالی است که فیلمسازان شرکت کننده در صورت تمایل می توانند یک تیم فوتبال تشکیل دهند و با تیم محلی وارد میدان نبرد شوند. پوستر فستیوال هم یک تیم فوتبال نسبتاً درب و داغان را ترسیم کرده است.

فیلم بعد: «شب» (لئوناردو برزیکی، آرژانتین)
باز هم تجربه ای با صدا، این یکی داستان چند جوان در تعطیلات و با تأکید بر نقش شب که حال و هوای گیرا ولحظه های خوب خودش را دارد، اما نه برای مدتی طولانی.

بعد از آن نوبت می رسد به «آینده» (آلیسیا شرسون، ایتالیا، شیلی) فیلمی در نوع خودش خاص که داستان خواهر و برادر تازه یتیم شده ای را روایت می‌کند که در آن برادر با دو بدنساز خلافکار دمخور می شود و بعد با نقشه خلافکاران خواهر خودش را به یک هنرپیشه سابق فیلم های هرکولی نزدیک می کند تا جای گاوصندوقش را در خانه قدیمی و بزرگش پیدا کند. دخترک به مرور شیفتۀ این هرکول/ماسیست سابق می شود که حالا نابینا هم شده و عادات غریبی دارد.

به فیلم می شود به عنوان داستانی غیرعادی از بلوغ و رشد نگاه کرد و با وجود فیلم برداری و بازی های خوب آخر کار همه قطعات واقعاً به درستی کنار هم قرار نمی گیرند که تجربۀ سینمایی خاصی به دست بیاید. نمی دانم در حافظه تصویری ام خاطره این فیلم یا یکی دو صحنه بهتر آن تا چند روز، چند هفته یا چند ماه دیگر دوام خواهند آورد. گمان نمی کنم برای مدتی چندان طولانی.

فیلم بعدی مستندی است از اسکاتلند به نام «نفس می‌کشم»، ساختۀ اما دِیوی و مورگ مک کینان، که نوع فیلم یا تأثیرش را باید از صحنه خروج تماشاگران از سالن سینما حدس زد: چشم های خیس، دماغ بالا کشیدن ها، سرهای افتاده، صورت ها مغموم و بهت زده.

این فیلم دردناک، داستان جوان 33 ساله ای به نام نیل پلات که بر اثر بیماری لاعلاج MND مرگی قریب الوقوع در انتظارش است و ساخته شدن این فیلم در واقع ثبت سندی است از زندگی او برای پسر کوچکش. همان طور که حدس می زنید تماشای فیلم بسیار دردناک و دشوار است، اما در عین حال نیل، لااقل تا زمانی که قدرت تکلمش را از دست نداده، لحظه ای از شوخی با خودش و با مرگ دست برنمی دارد، بنابراین فیلم از احساساتی شدن بیش از حد دربارۀ موضوعی که جای احساساتی شدن را دارد پرهیز می کند و تصویری فراموش نشدنی می سازد از مبارزه نیل برای زندگی (به خصوص وبلاگ نویسی او، رابطه اش با زنش و خاطراتش).

آخرین فیلم امروز، «فارو» بود از سوئد، ساختۀ فردریک الفلت، دربارۀ پدر و دختری که از دست پلیس به جنگل های دورافتاده می گریزند و زندگی تازه ای را در این بهشت گم شده آغاز می کنند، بهشتی که با سر رسیدن پلیس به دوزخ بدل می شود.

فیلم به زیبایی در قاب عریض و با نور طبیعی (یادآور آثار صامت ویکتور شوستروم و موریس استیلر) فیلم برداری شده است و جزو بخشی از فستیوال است که بر سینمای سوئد تمرکز کرده است.

بیرون از سالن سینما ساعت ده و نیم شب است و آسمان سرزمین شمالی کاملاً روشن، انگار که چهار بعدظهر باشد. با این آسمان روشن باور این که شب شده و زمان خواب است دشوار می شود و آدم وسوسه می شود که همانجا در سالن سینما، که تاریک ترین بخش شهر است، به خواب فرو برود.


فارو لویاتان
  • فارو
  • لویاتان


  • نفس می‌کشم آینده
  • نفس می‌کشم
  • آینده


  • منبع : سینمای ما

    به روز شده در : سه‌شنبه 4 تير 1392 - 23:7

    چاپ این مطلب |ارسال این مطلب | Bookmark and Share

    اخبار مرتبط

    نظرات

    اضافه کردن نظر جدید
    :             
    :        
    :  
    :       




    mobile view
    ...ǐ� �� ���� ����� ������� �?���?�


    cinemaema web awards



    Copyright 2005-2011 © www.cinemaema.com
    استفاده از مطالب سایت سینمای ما فقط با ذکر منبع مجاز است
    کلیه حقوق و امتیازات این سایت متعلق به گروه سینمای ما و شرکت توسعه فناوری نوآوران پارسیس است

    مجموعه سایت های ما: سینمای ما، موسیقی ما، تئاترما، فوتبال ما، بازار ما، آگهی ما

     




    close cinemaema.com ژ� ��� �?��� ��� ���?���