دانلود

 اوضاع و احوال؟ کم کم من هم دارم نگران قدیمی‌های کافه می‌شوم :: سينمای ما ::

   





جمعه 18 آبان 1386 - 21:24

اوضاع و احوال؟ کم کم من هم دارم نگران قدیمی‌های کافه می‌شوم


این روزها چلسی تپ و تپ بازی می‌کند که دیگر اصلا یادم نمی‌ماند نتیجه‌اش چند چند تمام می‌شود یا چی. بیش‌تر یادم می‌آورد که خوزه مورینیو دیگر سرمربی‌اش نیست. پس این یادداشت درباره مورینیو را که همان وقت رفتن‌اش برای دنیای فوتبال نوشتم ( و فکر کنم این جا نگذاشتم‌اش ) برای‌تان می‌آورم:

بهانه عشق

آدم‌ها را به دلایل مختلفی دوست داریم؛ از جمله به خاطر اسم‌شان، قیافه‌شان، آن جوری که لباس می‌پوشند و بالاخره کاری که انجام می‌دهند. خوزه مورینو که چند روز پیش خبر رفتن‌اش از چلسی رسید، را به خاطر همین چیزها دوست داشتیم: از جمله به خاطر قیافه‌اش ( که جذبه‌ای بود حاصل از استفاده درست از خوش‌تیپی میان‌سالی مردانه ) به خاطر ادا و اطوارش، واکنش‌هایش، کراوات‌های کوتاه و کلفت و پالتوهای درازش و در کنار همه این‌ها، تیمی که ساخته بود. چلسی - به یک معنا - خوشگل، بازی نمی‌کرد؛ اما استاد مورینیو توانست زیبایی نه چندان باشکوه حاصل از کارکرد درست و دقیق یک ماشین را به تیم‌اش ببخشد. چلسی مورینیو، جزو معدود ماشین‌هایی بود که دوست‌شان داشتیم. دقیق و منظم و تمیز، هر کسی به جای خود، با یک دیدیه دروگبا، یک سیاه‌پوست وحشی، که تیر آن ماشین را به هدف می‌نشاند. در اغلب بازی‌ها، چلسی این طور بود: حیله‌گر و قوی و در عین حال آرام همچون خرس، که ناگهان، به حرکتی از دروگبا یا روبن، چرت حریف خوش خیال را پاره می‌کرد.
مربی‌های بزرگ، جلوه‌ای از شخصیت‌شان را به تیمی که آن را هدایت می‌کنند می‌بخشند و با رفتن مورینیو از چلسی ، بخش دیگری از زندگی ما هم ورق خورد. حالا باز تا چی بشود و چه قدر زور بزنیم و پالتو و کراوات و زور هوش و پول‌های یک میلیاردر روسی جمع شوند تا ما قهرمان دیگری پیدا کنیم. یادم هست یکی از جمله‌های مورینیو را دو سه ماه پیش زده بودم بالای میز کارم. وقتی آخر فصل فوتبالی قبل، مورینیو و چلسی بالاخره دست از جام قهرمانی برداشتند و شکست در برابر منچستر یونایتد را تجربه کردند. آن وقت واکنش مورینیو چی بود؟ استاد گفت: کاش فصل آینده از فردا شروع شود.
به این جمله سلحشورانه‌اش دل‌خوش بودیم که فصل نو رسید و خوزه مورینیو، همان ابتدای فصل اخراج شد.

آدم‌های کمتر، ولی بهتر

نینوچکا را با وحید دیدیم. با فیلمنامه‌ای از بیلی وایلدر و به کارگردانی ارنست لوبیچ. یادگاری از دوران شکوه سینمای کلاسیک، با داستانی که طبق معمول آن دوران طلایی، از دقیقه دو شروع می‌شود و بازیگرانی که آدم را با خودشان می‌برند و کارگردانی ظریف لوبیچ و دیالوگ‌های حیرت‌انگیز وایلدری. داستان یک دختر از اردوگاه شرق با آرمان‌های چپ، که به پاریس می‌رود و عاشق می‌شود. این گفت و گوها از اوایل فیلم، هدیه به شماست؛ به خصوص این سه چهار تا که به نظرم خواندن‌اش در هر حال و روزی لازم است. بخشی از عمر ما و جهان است: لئون : با تعصبی که تو روی گذشته‌ات به خرج می‌دی چطور می‌تونیم به آینده‌مون فکر کنیم؟ × کوپالسکی : رفقا! رفقا! این قدر زود تسلیم نشین. ناسلامتی ما باید آبروی روسیه رو حفظ کنیم. بولیانف : خیلی خب. پس ده دقیقه دیگه هم آبروی روسیه رو حفظ می‌کنیم. × نینوچکا : قراره روس‌های کمتر ولی بهتری داشته باشیم. × نینوچکا : اگه من یک هفته توی این هتل بمونم به قیمت هفت تا گاو تموم می‌شه. مگه من کی‌ام که اندازه هفت تا گاو خرج روی دست مردم روسیه بذارم؟

حمایت مردم

یکی دو ماه پیش بود که رفتیم ورزشگاه، بازی پرسپولیس و مقاومت سپاسی شیراز. داشتم بین تماشاگران قرمز جیغ می‌کشیدم که بازی شروع شد. گل اول را پرسپولیس خورد، اما این قدر قوی بودیم که سه گل بزنیم. دو تا از این سه گل را خلیلی مهاجم تیم زد. در نیمه اول آقای خلیلی، بزرگ‌مرد تیم ما بود. همه تشویق‌اش می‌کردیم. اسم‌اش سر همه زبان‌ها بود. اسطوره جمع شده بود خلیلی. خلیلی – خلیلی.
بعد نیمه دوم شروع شد. در این فاصله ما دو گل خوردیم، که بازی شد سه بر سه. پس گل لازم داشتیم. خلیلی بزرگ در این شرایط بود که دو فرصت را از دست داد و توپ‌هایش گل نشد. نیم ساعت بعد از منزلت باشکوه قبلی، حالا همه حرف‌ها برگشته بود. دیگر خلیلی قهرمان جمع نبود. هیچ‌ کدام‌مان انگار اصلا یادمان نبود که طرف دو گل زده به هر حال در این بازی. فحش و نصیحت وتمسخر بود که نثار خلیلی می‌کردیم. یاد پدرخوانده دو افتادم، جایی که مایکل می‌گفت: کسی که پشت و پناهش مردم هستند، در واقع هیچ پشتیبانی ندارد. به خصوص مردمی که ما هستیم...



روح هر انسان

نمایشنامه مردی برای تمام فصول اثر رابرت بولت را البته به خاطر شاهکار فرد زینه مان می‌شناختیم که بر اساس آن اقتباس شده بود، و نه متن فارسی‌شده‌اش به ترجمه عبدالحسن آل رسول. اما حالا نسخه جدیدی از آن بعد سال‌ها به ترجمه فرزانه طاهری به بازار آمده که بهانه‌ای می‌دهد دست ما تا بخشی از محاکمه آخر سر توماس مور را بعد سال‌ها این جا بیاورم:
« کرامول: در محضر دادگاه می‌گویم که زندانی دارد قانون را تحریف می‌کند – چراغ روشنی را که محکمه برای کشف خطای او در دست دارد، به دود آلوده می‌کند!
مور: قانون « چراغ »‌ی در دست شما یا هر کس دیگر نیست تا با آن پیش پای‌تان را ببینید... قانون معبری است که یک شهروند باید بتواند تا زمانی که در آن گام می‌زند در امنیت راه بسپارد. در امور وجدانی –
کرامول: وجدان، وجدان...
مور: این لغت برای‌تان آشنا نیست؟
کرامول: خدا گواه است که زیاده از حد آشناست! من بارها و بارها آن را از زبان مجرمان شنیده‌ام!
مور: من هم بارها سوء استفاده از نام خداوند را از دهان بدکاران شنیده‌ام، اما باز خدا وجود دارد. در امور وجدانی، رعیت وفادار موظف است که بیش از هر چیز دیگری به وجدان خویش وفادار بماند.
کرامول: و به این ترتیب انگیزه‌ای والا برای عجب و خودبینی جاهلانه‌اش بتراشد!
مور: این طور نیست، جناب کرامول... احترام به روح خویش ضرورتی تام و ناب است.
کرامول: مقصودتان احترام به شخص خودتان است!
مور: بله، روح هر انسان خود خویشتن اوست. »

حالی بردید ها...

محافظ

این یکی یادداشت بی‌ربط اندر بی‌ربط است. اول این که دیروز یک آقای پلیس محترمی جلویم را گرفت که چرا طرح ترافیک را رد کردی. راست می‌گفت و پلاک ماشین من زوج بود و آن روز فرد، و خلاصه نتوانستم در بروم. بعد رفت که قبض جریمه را بنویسد، ماشینه این قدر کثیف بود که پرسید: مشکیه؟ گفتم آره و ته دلم خیلی حال کردم که رنگ ماشین‌ام قابل تشخیص نیست. مهم نیست که به خاطر کثیفی است.
از این بی‌ربط‌تر این که بعد از این ماجرا، یاد یک صحنه فیلم سگ‌کشی افتادم. وقتی زن بی‌دفاع برای گرفتن چک شوهرش می‌رود توی لانه زنبور و پیش چند تا شر خر، و برای این که کسی کارش نداشته باشد، به یارو می‌گوید که محافظ دارد. بعد که کار تمام می‌شود، مردکه قلچماق ازش می‌پرسد: حالا محافظ‌ات کو؟ و زن جواب می‌دهد: شما که نباید بدونین!
این‌ چیزها چه ربطی دارند؟ اصلا چرا باید این جا می‌نوشتم‌شان؟ یک روز هم به یک ذهن بیمار فرصت بدهید. ایشا... از فردا.

بعدالتحریر: پرونده بازگشت پدرو آلمودوبار را دیدید؟ اگر بگویم دوست‌اش دارم خودستایی می‌شود. آره.ناجور است. همه‌اش دارم یادتان می‌آورم که چند نفری هم شده، بیش‌تر بخوانندش.


بازگشت به روزنوشتهای امیر قادری

نظرات

مصطفی جوادی
جمعه 18 آبان 1386 - 22:16
-6
موافقم مخالفم
 

به خاطره آقاییان: منظورت از مصیبت، همان فیلم شریدر است؟

بقیه هم دست به کار شوید... سگ خورد: لطفاً!

خاطره آقائیان
جمعه 18 آبان 1386 - 22:19
37
موافقم مخالفم
 

مجددا سلام

آقای قادری مدتی است که اندر حکایت اینم که اگر کسی اینجا اهل فوتبال نباشه باید چه کار کنه؟

مرسی از دیالوگ مردی برای تمام فصول.اینم از اون محبوب هاست برای ما شاگردان ادبیات.کلی فاز مثبت داد.حالش رو بردیم اساسی...

این پرونده ی بازگشت پدرو آلمودوبار رو باید حتما همه بخونن ها!علاوه بر مطالبش احتمالا نکته های جالب دیگه ای هم داره.دوستان سوپرایز می شن به احتمال زیاد!!

ضمنا امیر خان اصلا نهراسید از بی ربط نوشتن.اینطوری نوشتن گاهی خیلی کیف می ده چه برا نویسنده و چه برا خواننده...

این فیلم Trainspotting هم خیلی توپ بود با اون موسیقی معرکه و به موقع اش.مخصوصا اون آهنگ I Got A Lust For Life از ایگی پاپ خیلی عالی بود.حسم رو نسبت بهش عوض کرد این فیلم. از دست ندید...

خاطره آقائیان
جمعه 18 آبان 1386 - 22:54
13
موافقم مخالفم
 

به سوفیا:مرسی از لطفت.راستش مدت هاست که دنبال گیاهی در قرنطینه هستم و البته تاریکی در پوتین. اینجا توی شیراز یک کتاب فروشی هست به نام دانش که من هر کتابی بخواهم می رم سراغ اون.از همه بهتره.اون قرار شده به فکر باشه.ببینیم چی می شه.بازم ممنونم ازت.الان هم در حال دانلود کردن دکلمه ی شعرهاش هستم.

راستی این «شبان نیک» (رابرت دونیرو) هم خیلی عالیه.با نظرت موافقم.اون دیالوگ هم خیلی خوب بود.دستت درد نکنه..

این هم یک شعر از نجدی برای همه ی هم کافه ای هی عزیز:

خورشيد

ديروز که می‌آمدم از نيمه‌ی دوم قرن بعد

ديدم که نور آهسته می‌ريزد

صدا آهسته می‌گذرد

آهسته‌تر بسيار

از گريه‌ی تنهايان

حتا ديدم که ريش و سبيل زمين

موهای منظومه‌ی شمسی سفيد شده است

و خورشيد با چشمانش پر از آب مرواريد

به آفتاب‌گردانی می‌نگرد

که پلاستيکی‌ست.

فواد
جمعه 18 آبان 1386 - 23:26
-23
موافقم مخالفم
 

امیر آخر متن نوشته که اصلا چرا باید این چیرها را این جا می نوشته؟ شاید این متن خیلی شور و حال ندارد. اما نوشتن، بطور کل، شور و حالی دارد که آدم دست به قلم را راحت نمی گذارد. به خاطر جذبه و لذتی که خود نوشتن دارد. نه تنها نوشتن که در معنای عام تر روایت. روایت یک رخداد، که می تواند هر اتفاق پیش پا افتاده ای باشد. اصلا همین شور روایت هاست که از موقعیت های مخلتف زندگی راویان شان تبدیل به شعرها و رمان ها و فیلم های درحه یک شده. جعفر مدرس صادقی در یادداشتی که آخر کتاب « قسمت دیگران و داستانهای دیگر » آورده، نوشته : « به نظرم اصلا همه اتفاقات برای این رخ می دهند که یک روز در قالب داستان بیان شوند. » ( الان حوصله ندارم کتاب را بیاورم و عین اش را ذکر کنم؛ پس همین نقل به مضمون را داشته باشید. ) در هر روایت خوبی، هم برای گوینده و همه شنونده حس و حالی هست. الزاما هم نباید این روایت ها خیلی از رخدادهای خاصی باشند یا حتما فرد نخبه ای راوی باشد. دیده اید راننده تاکسی ها، وقتی سرحال هستند، کلی خالی بندی می کنند و آسمان ریسمان را به هم می بافند و هم خودشان کیف می کنند ( که گوشی پیدا کرده اند برای حرف هایشان ) و هم ما گاهی لذت می بریم! از همین راننده تاکسی بگیر تا نویسنده و کارگردان سینما. اصلا فیلم های خوب را چرا دوست داریم؟ بخش وسیعی از این عشق، مگر برای همین هزارتو های ظریف روایت نیست؟ راستی! حالا که بحث روایت شد دلم نمی آید از یکی از صحنه های بازی استقلال و راه آهن چیزی ننویسم. یک ضربه آزاد برای استقلال ایجاد شد؛ آنهم درست پشت محوطه. چند تا از استقلالی ها، که به گمانم منیعی و منصوریان و مجیدی بین شان بودند، در یک نمای زیبا، داشتند نقشه می کشیدند برای اینکه چطور از این موقعیت استفاده کنند. منیعی نشسته بود روی زمین و داشت با توپ ور می رفت و بقیه هم بالای سرش ایستاده بودند. شده بودند مثل دار و دسته ای که تک افتاده اند و به هر قمیتی باید به چیزی که می خواهند برسند. آدم هایی که بعد از کلی فشار و تحقیر و حرفی که پشت سرشان هست، می خواهند پیروز شوند. به عنوان یک پرسپولیسی چنین چیزی را این روزها در پرسپولیس نمی بینم و از این بازی ماشینی که چلسی مورینیو انجام می داد و پرسپولیس قطبی انجام می دهد و امیر هم از آن دفاع می کنم هیچ خوشم نمی آید! اینها را اصلا چرا اینجا گفتم؟ مهم نیست! روایتی بود از صحنه ای، همین! بعدالتحریر : روایت در خانه دیگران نوبر است! یکی نیست به من بگوید چرا آمده ای توی سایت مردم چیزهای بلند می نویسی ؟

امیر: سایت خودت است، بس که خوب آن صحنه‌ای را که من ندیدم و توپی که د‌ل‌ام می‌خواست گل نشود را خوب توصیف کرده‌ای. نکته‌اش را گرفته‌ای پسر. می‌دانم چه می‌گویی. ایول. باز هم بنویس. یک مایکل مان کوچک درون تو خوابیده است!

سوفیا
شنبه 19 آبان 1386 - 3:19
-2
موافقم مخالفم
 

سلام یک کامنت فرستاده بودم در پاسخ به آقای رضا که به نظر خودم نکته ای درش نبود که حذف بشود. بنابراین دوباره می فرستم: به آقای رضا: ۱- شجاعت پذیرش اضطراب بی معنایی بر خود , مرزی است که شجاعت بودن تا حد آن پیش می رود و فراسوی آن عدم محض است. منشاء غایی شجاعت بودن «خدای برتر از خدا(ی پذیرفته شدهء دینی و همگانی)ست. اصل شجاعت بودن در خدایی ست که وقتی دیدار می نماید که ایدهء خدا قبلا در اضطراب شک ناپدید گردیده است.(شجاعت بودن/پل تیلیش/مرادفرهادپور) ۲- من در قصه هایم سر پرنده ای را بریده و پنهان کرده ام تا خواننده به تحرک و تشنج تشدید شده تن و بالهایش خیره شود و پیش از آن که پرنده بمیرد و تحرکش به سکون تبدیل شود، شما تپش و تحرک و زنده بودن را در دردناک ترین شکل آن ببینید که دیگر زنده نیست. مرگ هم نیست، زیرا حرکت تندتر شده اندامش وجود دارد و زندگی آمیخته با مرگ، و این همه لحظه ای است پیش از مرگ که پرنده شدیدترین پر و بال زدن سر تا سر زندگی اش را انجام داده است، لحظه ای که بیش ترین آمیختگی را با زندگی و طلب زندگی دارد، آن هم درست در همسایگی مرگ.به خاطر همین است که داستانهای من شروع و پایان ندارد.» بیژن نجدی را واقعا چطور معرفی کنم؟ (تصادف را می بینید؟ چند روز دیگر سالروز تولدش است:۲۴ آبان) این تکه از یک مصاحبه اش را بخوانید: #و حالا كمي هم از خودتان و كارهاي گذشته و آينده تون بگيد؟ #نجدي : قبلا خدمتتون بگم كه من به شكل غم انگيزي بيژن نجدي هستم ! 54 سالمه و بطور دقيق تصميم دارم كه تا اولين صبح قرن بيست و يكم هم زندگي بكنم. اون روز صبح ميخوام از خواب پا شم ، يه صبحانه اي بخورم، سيگاري بكشم و يه كلت رو بذارم رو پيشانيم و ماشه اش را بكشم. باري اينكه من مطمئنم كه اصولا بشر دست از خونريزيش بر نمي داره . به اطرافتون تو اروپا نگاه كنيد . واقعا تو اروپا ببينيد چه خبره ؟ مركز تمدن جهان و اصولا شرمنده از خونريزي هاي اطرافش نيست! در واقع يك همچين خستگي فلسفي اي با من هست از گذشته...اما براي اينده چه ميخواهم بكنم ؟ باور كنيد هيچ برنامه ي خاصي ندارم! يك مقدار نوشته دارم.يك مقدار قصه دارم. و اينها فكر ميكنم پروانه ـ همسرش ـ برام داره جمع ميكنه . اونها رو شايد بتونه چاپ كنه . من ديگه از اينجا به بعد رويايي ندارم . مگر اينكه پروانه بخواد از اين بابت بهش عمل كنه... # در شهریور ۱۳۷۶ اما رفت و هرگز قرن بیست و یکم را ندید...اگر آثارش را خواندید اینجا نقدش را بخوانید (قابل توجه خاطره): http://vazna.com/article.aspx?id=704 http://iran-shahr.ir/archives/culture/001154.php ۳- ۴-یک نی به خاطر نواختن موسیقی و هزارن نی که بنوازم تو را گاهی من یک نام که نامیده می شود گیاهی گاه و هزاران نام که بخوانم تو را گاهی من باید بیایی با من به درون آب تا صدایی بشنوی از رنگ آبی آبستن یک آبی. (خواهران این تابستان/بیژن نجدی

سوفیا
شنبه 19 آبان 1386 - 4:17
-15
موافقم مخالفم
 

سلام

۱- این قضیهء پلیس دوباره من را یاد نفس عمیق انداخت....

۲- پروندهء بازگشت را دارم می خوانم. به خصوص یادداشتهای خود آلمودووار جالب است.

۳- خاطره جان این تاریکی در قرنطینه:

http://www.farsiebook.com/ebook/4016.htm

این هم گیاهی در پوتین:

http://www.farsiebook.com/ebook/4018.htm

البته خودم امتحان نکردم قابل دانلود هست یانه. هر دوی اینها مال کتاب «یوزپلنگانی که با من دویده اند» است. نشر مرکز. از این سایت هم می توانی تعداد زیادی از آثار ادبیات معاصر فارسی را بگیری:

http://www.rouzaneha.org/Ketab/Ketab1-Adabiat1.Nevissandegan2.htm

این هم یک مطلب حسابی پر و پیمان دربارهء بیژن نجدی:

http://www.khodkarekamrang.blogfa.com/86054.aspx

۴-دیالوگ:

نینونچکا(به باربر): چرا؟ به چه دلیل تو باید بار دیگرانو به دوش بکشی؟

باربر: خوب شغلم همینه مادام

نینوچکا: به این نمیگن شغل. میگن بی عدالتی اجتماعی

باربر: بستگی داره به انعامی که می دن

۵-یک سبز از درخت آمد

و خاکستری شد روی خاک

و زردها پرده ای بودند

آویخته روی غروب.

به عابران خیابانها گفتم

راه باز کنید سیاه

بگذرد از کنار شانه های شما

رنگ ها سرنوشت علف بودند

رنگ های آبی

روی آب

آبی شده اند

و سرخ روی خون

نامش قرمز بود

سه تار صدای مرا نمی شنود

رودخانه نمی گذرد از خانهء من

و رنگها

راهی منظومهء دیگری شده اند

کاش خاکستری این خاک

بازگردد روزی به سبز درخت.

(خواهران این تابستان/بیژن نجدی)

سوفیا
شنبه 19 آبان 1386 - 4:18
-6
موافقم مخالفم
 

راستی خاطره جان اگر وبلاگ داری خوشحال می شوم آدرسش را بدهی

سوفیا
شنبه 19 آبان 1386 - 4:24
-19
موافقم مخالفم
 

پروژه جادوگربلر را ندیده ام متاسفانه , ولی یک فیلمی یادم آمد که احتمالا جزو فیلمهای مهم سینمای وحشت است (هرچند راستش ما موقع دیدنش می خندیدیم) همانی که زامبی ها از قبرستان می آیند و به عده ای از مردم شهر که توی کلبه پناه گرفته اند حمله می کنند و خونریزی راه می افتد. آخرش هم همه آدمهای عادی زامبی می شوند.

اسمش «شب مردگان زنده» بود (نسخهء رنگی اش)

یکی دیگر هم «گرگ» با بازی جک نیکلسن.

سوفیا
شنبه 19 آبان 1386 - 4:37
6
موافقم مخالفم
 

راستی دوستان کسی بارتون فینک (برادران کوین ) را دیده؟ جان تورتورو اش وحشتناک بینظیر است.

هوتن زنگنه
شنبه 19 آبان 1386 - 6:58
12
موافقم مخالفم
 

دوست عزيز آقاي قادري سلام عرض ميكنم. به تو و همه دوستاني كه در اينجا فعاليت دارند خسته نباشيد مي‌گويم. دو هفته پيش كامنتي گذاشتم كه علي‌الظاهر پاك شده است. لذا مجدداً، اگر همه آن كلمات را از درون ذهن ناتوانم بيرون بكشم – در مرز 33 سالگي احساس ابتلا به آلزايمر از داشتن خود آلزايمر بدتر است، مي‌گويند تلقين هم مي‌كشد و هم زنده مي‌كند، ما را دست به سر كرده. اين نه زندگي است و نه مردن – مطلبم را دوباره مي‌نويسم. «فرياد مورچگان» را ديديم. به عنوان كسي كه براي نسيم بايسيكل‌ران اشك ريخته و با ديوانگي حاجي در موج هندوانه‌ها در آميختم نمي‌توانم چندان خشنود باشم، زيرا كه مخملباف را تحسين مي‌كرديم كه حاشا و كلا! ... ناخرسند بودم، در همان كود‌كي‌هاي دهه 60، از فرط غرقه و مست بودن در ايدئولوژي و فتورمان‌هاي مذهبي كه زير علم مخملباف‌ها خلق شدند. ايدئولوژي به مثابه چرك و لجني كه توبه‌گر نصوح را آراست روح و روان آقا محسن را تخريب و آن را گل‌آلود مي‌كرد. آن‌قدر درك نداشتم كه بپذيرم «تغيير» نه تنها معجزه نيست بلكه امري است معمولي و پيش پا افتاده. درست مانند نفس كشيدن. اين خود پيش مي‌آيد و آن نيز خود به خود به وقوع پيوست. مخملباف قلم و دوربينش را از نشيمن ايدئولوژي (با عرض پوزش) بيرون كشيد و جهان را نظاره كرد، هرچند در لباس انتقاد از سوسياليسم و ماركسيسم. دست كم، او اجتماعي شد، سكولاريسم را تقبيح نمود –هر چند در عمل و نه در كلام – و دانست چيزي به نام قدرت اجتماعي و هنجار وجود دارد. او معلوليت اجتماعي را در معلوليت يك خانواده دستفروش (شايد! اكنون معلوليت بورژوازي هم مد شده) تلخيص كرد و بار خود را از لحاظ فرهنگي بست. باري مخملبافي كه با مطالعات ماترياليستي و ديالكتيكي خود جامعه‌شناس شد و درد تاريخ را قورت داد و با پوپر به نسبت‌گرايي و عدم قطعيت رسيد، شد آن كسي كه سينماي بعد از انقلاب ما به او نياز داشت. يك سر پرباد كه مي‌تواند (و يا مي‌گذارند) كه فرياد بزند و انحراف بيني ايدئولوژي و كج‌خلقي اجتماعي مذهب را گوشزد كند. او شد مخملباف من! كسي كه دوستش داشتم چون حرف دل مرا مي‌زد. اما اكنون، با فرياد مورچگان، شخصي را مي‌بينم كه گذشته خويش را نشانه رفته، يعني تغيير دوباره تغيير كرده و سيكل علتها بر خلاف بوعلي كه آن را باطل مي‌داند به دست پرتوان مخملباف – در رد صلاحيت خويش – ممكن شده است. او اكنون به سوسياليسم رسيده. جايي بين سوسياليسم و الهيت گير كرده. بحث را در اينجا به درازا نمي‌كشم. امير خان قادري، مي‌خواهم مقاله‌اي تحت عنوان «مخملباف و سوسياليسم» بنويسم اما قبلش بايد تاييدت را بگيرم، چون مي‌خواهم شخص خودت برايم منتشرش بكني، انتشار الكترونيكي يا نشريه‌اي فرقي نمي‌كند. اگر پايه هستي من شروع مي‌كنم و اگر نه، فعلا از خيرش خواهم گذشت. منتظر خبرت هستم.  Web: http//delnamak.blogfa.com

هوتن زنگنه
شنبه 19 آبان 1386 - 7:17
15
موافقم مخالفم
 

راستي درباره نوشته‌ات، دو مطلب:

امير خان خدا بگم چكارت نكند كه مرا ياد سر توماس مور مي‌اندازي. چه فازي داد اين چند ديالوگ سكانس (يا در تئاتر پرده) دادگاه. غرق مي‌شوم. مست مي‌شوم. وقتي مور سرش را بر مسلخ مي‌نهد گويي همه چيز را از درونم بيرون مي‌كشند. انسانيت است كه مي‌ميرد. همواره به خودم مي گويم ابله، چطور هنوز اين فيلم را - منظور همان اثر جاودان زينه‌مان - در آرشيوت نداري؟

پرونده آلمادوار را هم خواندم. فعلا در آن مورد بحثي ندارم. تابعد. موفق باشي.

mouse
شنبه 19 آبان 1386 - 10:10
30
موافقم مخالفم
 

یه دیالوگ از آدمکش کور: بی قیدی سلاح ویژه جوانان است .بدون آن چگونه راه ناهموار و پرپیچ و خم زندگی را به سلامت طی کنند.

امیر: باریکلا...

محمد حسین آجورلو
شنبه 19 آبان 1386 - 10:20
-8
موافقم مخالفم
 

نمی دونم هیچ کدومتون اسم محمود سریع القلم رو تاحالا شنفتید یا نه. سریع القلم کسی بود که واقعا من رو متحول کرد(ببینید من قبلا چی بودم که متحول شده ام این شده ) تصمیم گرفتم بخش هایی از یکی دو تا از کتاب هاش از جمله بخش تقدیم کتاب ها روبراتون نقل کنم. ( اگر نمی شناسید فقط بگم که رمان نویس نیست) فقط اگر به نظر کسی ( مخصوصا صاب کافه ) می رسه که اینجا جای این حرف ها نیست بگه تا من دیگه ادامه ندم.

این تقدیم ابتدای کتاب " عقلانیت و آینده توسعه یافتگی در ایران" است :

تقدیم به دانشجویان :

دانشجویانی که عقلشان بر احساسشان غلبه میکند.

دانشجویانی که برای تحمل آرای دیگران تمرین می کنند.

دانشجویانی که به واسطه زحمتی که می کشند همیشه خسته اند.

دانشجویانی که برای چهل سال آینده خود برنامه دارند.

دانشجویانی که فرق بین هشت و هشت و یک دقیقه را می دانند.

دانشجویانی که رنگهای شاد خلقت را در ظاهر خود سپاس می دارند.

دانشجویانی که با محاسبه حروف اضافه سخن می گویند.

دانشجویانی که قاعده مند فکر می کنند.

دانشجویانی که برای هر سوالی چندین پاسخ متفاوت قائلند.

دانشجویانی که عصبانیت خود را به تاخیر می اندازند.

دانشجویانی که شان را بر قدرت مقدم می شمارند.

دانشجویانی که در رفتار قابل پیش بینی اند.

دانشجویانی که معنای تناسب درصد و کار تدریجی را می دانند.

دانشجویانی که برای افزایش قدرت کشور تامل می کنند.

دانشجویانی که برای جلب اعتماد دیگران حتی در نگاه کردن دقت می کنند و

به دانشجویانی که دغدغه وفای به عهد آنها را شب از خواب بیدار می کند.

mouse
شنبه 19 آبان 1386 - 10:37
-8
موافقم مخالفم
 

اینم دلم نمی یاد براتون نگم.الان خوندمش:

ژنرالهای شجاع انقدر جوانمردند که هیچ گاه افتخار شهادت را که حق مسلم انهاست از سربازان خود دریغ نمی کنند.

مصطفی جوادی
شنبه 19 آبان 1386 - 11:1
-10
موافقم مخالفم
 

به سوفیا: احتمالا نسخه ای را که تام ساوینی ساخته دیده ای.به هر حال او یک تکنیسین است.( چهره پرداز و جلوه های ویژه خیلی از فیلم های خود رومرو و بقیه در این ژانر) و به هر حال آن عمق نگاه و دلالت های اجتماعی - سیاسی رومرو را ندارد.فقط خواسته یک فیلم مهیج مسخره بسازد ، با تکیه بر موفقیت نسخه قدیمی. ولی شب مردگان زنده ای که رومرو ساخته، عملا مبدا تحول ژانر در دهه هفتاد است.

بعد: می خواستم جای آرواره های دشت مرتفع را ( که به اندازه کافی در ژانر وحشت تعریف نمی شود) با (( چشمان بدون چهره )) فرانژو ، عوض کنم.

شهرزاد آریانا
شنبه 19 آبان 1386 - 11:50
-11
موافقم مخالفم
 

آقا این استعاذه چه فیلم غیرقابل تحملی بود. توبه نصوح هم مثل استعاذه! نمی دونم چرا تلویزیون ایران رفته سراغ همچین فیلم هایی ؟

من که فکر می کنم اگر مخملباف، مخملباف شده بعد از بایکوت به بعد بوده!

پوریا پورزند
شنبه 19 آبان 1386 - 11:55
-11
موافقم مخالفم
 

خاطره آقایان عزیز:

ما که بدمون نمی یاد شما بتونی آرزوهای ناشدنی دیگران رو جامه عمل بپوشونی و یک رنگ و لعاب تازه ای به روزنامه های شیراز بدی! پس منتظریم. من از این هفته فقط به خاطر تو روزنامه افسانه رو می خرم!

کاوه اسماعیلی
شنبه 19 آبان 1386 - 13:37
4
موافقم مخالفم
 

در مورد مورینیو باید بگویم برو بابا.....وقتی بخواهیم از آدمهایی که دوست داریم تعریف های مکش مرگ ما کنیم از استاد اسدی هم میتوانیم یک اسطوره در بیاوریم.برای ما که سینمای مورد علاقه مان هم از کیمیایی و مان و پکین پا بگیر برو جلو همه اسطوره سازند تو ذوقت نمیزنم.حتا اگر مورینیو یک بد من به تمام معنا باشد.اینجا برایم هوز وقار بابی رابسون پر شکوه تر از همهادا اطوارهای این آقا خوشتیپه است.

بعد دستم را توی سرم گرفتم تا روح هر انسان را بخوانم.یادم باشد بخرمش.یکی از آرزوهای من این است که بتوانم مردی برای تمام فصول را با یک نفر ببینم.اسمش را نمیبرم.....او میتواند ما به ازای خارجی همه صحنه های فیلم باشد.دعا کنید به آرزویم برسم.

مجله فیلم را هم خریدم به همراه یک عالمه مجله و کتاب دیگر که امروز با کلی دردسر گیرشان آوردم.دارد بهم چشمک میزند.ولی فعلا وقت ندارم.این را با تاکید گفتم تا مثلا تفاوت آپارتمان (که برای خواندن پرونده اش ثانیه ای را هدر ندادم) با بازگشت بفهمی.آلمادوار همکارم است.اما وایلر معشوقم.

در مورد نظرسنجی هم دارم دیده هایم را کنار هم میگذارم.حداقل خوبی نظر سنجی برایم همین بود.نتایجش را به زودی میگم.

اما یک چیز دیگر....دیشب برنامه جهانگیر کوثری را دیدید؟همان قسمتش را که مدیر عامل استقلال اهواز را آورده بود.منصوریان را هم آنطرف میز نشانده بود.قرار بود فیروز کریمی را هم بیاورد.(که نیامد)میدانید اگر اینها در نود فردوسی پور دور هم جمع میشدند حتا احتمال زد و خورد هم بود.اما آقای کوثری به شدت در تلاش بود تا میان آنها صلح برقرار کند و زور میزد که همین جا روی همدیگر را ببوسند.کریمی هم که نیامد ازشان خواهش میکرد تا فردا قبل جلسه کمیته انضباطی با همدیگر صلح کنند.این همان دلیلیست که عادل فردوسیپور یک چیز دیگر است.مثل مصوبه های مجلس میماند برنامه دیشب.همان مصوبه هایی که سعی در تسهیل ازدواج جوانان را دارد و اصرار دارد که جوانان را با هم محرم کند.منتها ان مجمعیست که شاید چنین وظیفه ای را بر دوش خود میداند اما این تلویزیون است و میدانید که سیاه ترین دوره های تاریخ هنر و به ویژه سینما زمانی بود که رسالت های بزرگ اجتماعی و فرهنگی و سیاسی را بر دوش نحیف و ظریف هنر می انداختند.(تو رو خدا از آن حرفها نزنید که تلویزیون اصلا جزو هنرها محسوب نمیشود که اساسی ناراحت میشوم.زودتر میگویم حرف مفت است که مبادا بگویید.)راستی یادتان هست که همسر آقای کوثری خانم بنی اعتماد است که یکی از همین آثار به شدت متعهدانه را ساخته.

المیرا
شنبه 19 آبان 1386 - 13:46
8
موافقم مخالفم
 

سلام اقای قادری منظور من وبلاگی هست که تازه راه انداخته شده www. etehadiyeh.blogfa.com که متاسفانه به اسم طرفداری از اتحادیه تهیه کنندگان به خیلی از اهالی سینما وتلویزیون توهین می کند جالب است که در پیوندهای روزانه ی خود اسم خیل کثیری از اهالی سینما را گذاشتند (از جمله شما!!)که با ورود به انها هیچ مطلبی مربوط به ان شخص یافت نمیشود جالب است که از قول شما کامنت هم میگذارند!!!!!!! یعنی شما واقعا نمی دانستید؟؟؟؟!

امیر: ممنون که با خبرم کردید. رفتم دیدم. شوخی است. عوض بقیه هم کامنت گذاشته‌اند. درباره اتحادیه و جنجال اکران، در این شماره هفته نامه شهروند امروز پرونده داریم...

مصطفی جوادی
شنبه 19 آبان 1386 - 13:49
-5
موافقم مخالفم
 

خوب مثل اینکه اصلا لیست من نیامده. اشکال ندارد . دوباره می نویسم:1-نوسفراتو سمفونی وحشت/مورنائو2-زوال خاندان آشر/ راجر کورمن3-با یک زامبی راه افتادم/ژاک تورنور

4-شب مردگان زنده/جرج رومرو 5-درخشش 6-چشمان بدون چهره/فرانژو 7- خود لعنتی ام نبودم که گفتم از شش تا بیشتر نشود؟!/مصطفی جوادی


شنبه 19 آبان 1386 - 14:19
-16
موافقم مخالفم
 

فواد عزیز . احیانا شما همان فواد دهقانیان خودمان نیستی ؟ کانون فیلم شیراز .

امير
شنبه 19 آبان 1386 - 15:14
-5
موافقم مخالفم
 

قادري حالم بد گرفته است...چند شب پيش كه با رفقا رفته بوديم يه كافه ياد آقا مصطفي افتادم و اينكه پارسال كه ايران بود چقدر با هم خوش گذرانديم...ياد اينكه عاشق سوشي بود و هر جا مي رفتيم سوشي مي خورد...داشتم به اين فكر مي كردم كه اين بازيكنان بي غيرت چه جوري با آبروي پير مرد بازي كردند كه دوستم شماره مصطفي را گرفت...صداي استاد در نمي آمد...ميگفت برادرم مرض است.سرطان دارد.و من داشتم به اين فكر مي كردم كه ببين چقدر حال برادرش بد است كه رفيق ما به چنين روزي افتاده...آخرش فقط گفت براي برادرش دعا كنيم...حالا كه براي مورينيو نوشتي ياد مصطفي افتادم دوباره كه يكي از بزرگترين ادم هايي بود كه در زندگيم ديدم و كلي چيز ازش ياد گرفتم.ياد چهار شنبه قبل از بازي رفت استقلال و پرس پوليس افتادم كه در كافه اي در خيابان فرشته نشسته بوديم و مي گفت تيمم خوب نيست اما استقلال را مي بريم...و برد...حالا كه مي بينم تيم خوب قطبي چه جوري جلوي استقلال ضعيف وا مي دهد ياد شخصيت بزرگ آقا مصطفي مي افتم كه مرد بازي هاي بزرگ بود... امير جان شرمنده ام...چند بار قرار شد كه بريم خانه مصطفي و نشد...كاش مي رفتيم و مي ديدي كه پير مرد چه شوري دارد...

امیر - اگه یه شب بود که نباید منو یاد فرصت‌های از دست رفته می‌انداختی، همین امشب بود... که انداختی.

Reza
شنبه 19 آبان 1386 - 16:4
15
موافقم مخالفم
 

1- امیرخان بابت سفارشی که به دیدن سیمپسونها کردی متشکرم ؛ چون من یکی شاید به این زودیها نمیدیدمش . آشناییم با سیمپسونها بر میگرده به 14-13 سال پیش که یکی از کانالهای ماهواره ای سریالشو پخش میکرد و بعضی وقتا خونه اقوام می دیدیم . واقعا قشنگه . میخواستم چند تا جای باحالشو بنویسم ولی دیدم نمیشه چون تو هر دقیقه چند تا نکته بامزه و دیدنی داره : ماهیگیری ، مردمی که تو کلیسا و بار جاشونو عوض میکنن ، اونجایی که عین کارتون های والت دیزنی میشه ، گوش کردن تلفنا ، شلاق زدن سگها تو استراحت و صدتا چیز قشنگ دیگه . از باباهه هم خیلی خوشم اومد هم کارهاش و هم لهجش ( اون آلاسکا گفتنش منو کشته ) ارجاع های سیاسی و زیست - محیطیش هم به اندازه و خوبه .

2- بهترین فیلم سینمای وحشت : درخشش . میخواستم بهترین فیلم ترسناک داخلی (!! ) رو هم بنویسم خودم خنده ام گرفت . ولی یه سکانس هست تو سینمای ایران که چیزی از آثار خوب سینمای دلهره کم نداره . اواخر " شبح کژدم " و اونجایی که محمود از سیم های کابل تله کابین آویزون مونده و حسن اکشن کار اون پایینه . نه فقط به خاطر آویزون موندن ، واسه این که هرچی جلوتر بره از حسن دورتر میشه . وحشتناکه .

3- مجله فیلم هنوز طرفای ما نیومده .

خاطره آقائیان
شنبه 19 آبان 1386 - 18:33
3
موافقم مخالفم
 

پروژه ی جادوگر بلر هم همه ی جالبیش به اینه که تو یه فضای کاملابه سوفیا عزیز:نمی دونم چطور ازت تشکر کنم.خیلی لطف داری به من.ممنون از لینک ها.

و اینکه سوفیا جان ما رو چه به این حرفا.من حرفی واسه گفتن ندارم که بخوام وبلاگ داشته باشم.ولی بی اجازه ادت کردم.شرمنده...

این بارتون فینک هم از اون توپ هاست.با حرفت موافقم.مخصوصا سکانسی که هتل به آتش کشیده می شه.

طبیعی گرفته شده.مثلا اگر می خواد ترس از جادوگر رو توی دانشجو ها نشون بده واقعا اونا رو توی یه فضای طبیعی ترسوندن.این چیزهاش خیلی باحال هست...

یه پیشنهاد:هم کافه ای های عزیز پیشنهاد می کنم وبلاگ جناب زنگنه رو حتما ببینید ارزشش رو داره.از اون پروپیمون هاست.کلی واسش زحمت کشیدن.از همین جا تشکر می کنم ازشون...

حنانه سلطانی
شنبه 19 آبان 1386 - 18:55
8
موافقم مخالفم
 

«نظرسنجی» یا « هیزم ها را بیاورید رفقا » توی این مدتی که با هم بوده ایم وقتی حالمان خوب شده، وقتی کافه مان گرم تر شده که از چیزهایی حرف زدیم که حس و حال داشته اند، روح داشته اند. چیزهایی که توی هیچ کتاب مباحث تئوریک سینما یا نمی دانم فرهنگ جهانی فیلم نمی شود پیدایشان کرد. از مصطفی اجازه گرفته ام کنار نظرسنجی اش یک نظر سنجی دیگر راه بیندازم( البته نظرسنجی مصطفی را هم ادامه بدهید.) چیزی که اگر پایه باشید حال همه مان را خوب می کند. بیایید از دوست داشتنی ترین صحنه یا دیالوگ یا حرکت یا هر چیز دیگری در فیلم های بیلی وایلدر حرف بزنیم. پس موضوع نظرسنجی این است:" دوست داشتنی ترین عنصر بیلی وایلدری" نمونه اش هم مثلا جمله ای بود که کاوه چند وقت پیش توی کامنتش درباره آپارتمان نوشته بود و از خواندنش کلی کیف کردم.« جک لمون عزیز کلید خانه اش را از زیر چند دستمال کثیف که دماغش را با آن پاک کرده در می آورد و به رئیس اش می دهد.» چند تا مثال درجه یک هم چند روز پیش سحر برایم گفت که حالا خودش می آید و می گوید. رفقای قدیمی فقط با هم بودن ما می تواند همه چیز را به خوبی قبل کند. پس امیر،سحر، خاطره ،مصطفی ها، امید، حمید، مهدی ،امیرضا ،رضا ،کاوه ،صوفیا ،ندا ،سیاوش ،ساسان ،ارتش سایه ها ،منگ ،حامد اصغری ،علی طهرانی صفا ،جواد رهبر ،محمد حسین آجورلو ،Reza ،رضا کاظمی ،حمید دست قیچی، فرهاد ترابی، سوفیا ، مانا و خلاصه بچه های راه آهن( این را یک بار خود امیر نوشته بود) هیزم ها را بیاورید تا یخ نزدیم.

امیر: بهترین که نه، ولی چیزی که الان به ذهنم می‌رسه آتل گردن جک لمون توی شیرینی شانسی است. پروتز را الکی نصب کرده‌اند تا شرکت بیمه را تلکه کنند، و گردن لمون که ثابت مانده است. بعد تلویزیون رو به رویش دارد از فضایل اخلاقی و صداقت و این چیزها حرف می‌زند و او هر چه زور می‌زند نمی‌تواند گردن‌اش را بچرخاند و نگاه نکند...

حنانه سلطانی
شنبه 19 آبان 1386 - 19:3
3
موافقم مخالفم
 

چند روز پیش ماشین را زدم توی پارکینگ، چند متر آن طرف تر به نظرم آمد ماشین کنار خیابان ماشین خودم است! مگر می شد؟ خودم زده بودمش توی پارکینگ خیابان پشتی. رفتم جلوتر دیدم تنها تفاوت شماره پلاکش با مال من در رقم آخرش است. فقط رقم آخر به جای 4 ، 3 بود.رنگش هم به خاطر کثیفی از دور قابل تشخیص نبود! و خلاصه سر همین شباهت ها فکر کرده بودم مال خودم است! نمی دانم چرا بعدش یاد آگراندیسمان افتادم.همان جایی که توماس رفته به پارک و چندتا جوان بازی تنیس خیالی راه می اندازند. توپ جلوی پای توماس می افتد و او هم توپ فرضی را بر می دارد و پرتاب می کند و درست همین لحظه صدای توپ خیالی شنیده می شود و… وای…خداست این پایان های آنتونیونی. یکی هم به داد ذهن بیمار من برسد!

کلی حرف دارم درباره مورینیو که باشد برای بعد، سرتان را خوردم! سوفیا دوستی ازم خواسته پیغامش را بهت برسانم. اگر شد یک میل به من بزن.

hannanehsoltani@yahoo.com

امید غیائی
شنبه 19 آبان 1386 - 19:15
-5
موافقم مخالفم
 

خوب نمیدونم خودم رو جزو بچه های قدیمی بدونم یا نه ولی دیگه ما هستیم. فعلا کار تموم شد تا تدوینگر پیدا کینم. نمیدونم چرا همه بهمون میگن خودتون کار رو انجام بدین. ولی مااااااااااا؟! نمیدونم.

--یادم نیست که قبل از مورینیو طرفدار چلسی بود م یا نه؟! ولی یادمه که با خوزه عاشق یکی از نچسب ترین لیگ های دنیا(به نظر من البت) شدم. اونهم چلسی.

--شدید دلم میخواد نینوچکا رو ببینم مخصوصا بعد از خوندن مصاحبه کمرون کرو با وایلدر.

--دفعه اولی که مردی برای تمام فصول رو دیدم با امیر پوریا بود. حسابش رو بکنین از موسیقی اولش تا اون صحنه آخر و اون تک گوئی آخر چه حالی به من داد. هنوز مزه اش زیر دندونمه.

--یک هفته از دنیا قطع ارتباط بودم.دو روز غیبت خوردم سر کار. مجله فیلم هم که هنوز نمیدونم اومده یا نه. ولی با "بازگشت" ش هستم اساسی.

ممنون از دوستانی که آدرس کتابهای خوب میدن. مینویسمشون تا بعدا بخونم.

-------------------------------------------------------------------------

و اما نظر سنجی مصطفی عزیز(ترتیبی در کار نیست):

درخشش- ring1(راستی من که این رو زنگ تلفن ترجمه مبکنم ،نه حلقه به نظرم بیشت به کار میاد) - پروژه جادوگر بلر- امتحانهای پایان ترم که داره روز به روز نزدیک میشه......................

همین.

خاطره آقائیان
شنبه 19 آبان 1386 - 19:24
-11
موافقم مخالفم
 

به پوریا پورزند عزیز:

اول از همه باید بگم حکایت ما شده همون حکایت طبیب کچل.ما رو چه به جامه ی عمل پوشانی به آرزوی بقیه.ولی حرف سر یه قدم هر چند خیلی کوچک هست.و حکم کسب تجربه برای خودمان البته.ولی حالا که تصمیم گرفتید این کارو بکنید ما رو از نظرات خودتون بی بهره نذارید ها!من خیلی به انتقادات شما و پیشنهاداتتون نیاز دارم!اول راهم هنوز.شما نمی خوایید برای شیرازمون هم که شده یه قدم بردارید؟

حالا که می خوایید وقت خودتون رو تلف کنید برنامه روزنامه معمولا از این قراره:شنبه, دوشنبه, چهارشنبه و پنج شنبه ها سینما و تلویزیون داریم.ولی دقیقا مشخص نیست که من همه ی روزا مطلب داشته باشم ها!

با توجه به تذکرات شما و انتقادات برخی از دوستان از مطالب زاقارت این جانب حجم کار رو کم تر کردم که بیشتر به کیفیت بپردازم.مخلص شما هم شهری های عزیز هم هستیم...

m_aghaian@yahoo.com

آقای قادری جریان چی هست؟چرا کامنت قبلی اینطور تکه پاره شده بیچاره!!!!!؟

رضا
شنبه 19 آبان 1386 - 19:41
-11
موافقم مخالفم
 

1- مورینیو را خیلی دوست داشتم ( دارم ) اما صادقانه پیش از آن عاشق چلسی شدم . همان آخرین بازی لیگ بین چلسی و لیورپول که هر کدام می بردند می توانستند آن نصفه سهمیه جام قهرمانان را بگیرند و در آخرین لحظات چلسی اگر اشتباه نکنم سه – دو بازی را برد و بعد از آن بود که آبراموویچ چلسی را خرید و فصل اول مربی اش رانیری بود . یادش بخیر لیگ قهرمانان آن سال بعد از برد شیرین آرسنال ( آن فصل آرسنال مثل همین فصل شاخ شده بود حسابی ) در نیمه نهایی به موناکو باختیم تا حسرت جام هنوز به دل ما بماند !

2- آقای الف نقد مثبتی در باره ی فیلم ب می نویسد ! حروف الفبا : حتما باهاش فامیل بوده ! همان آقای الف نقد منفی بر فیلم دیگری می نویسد ، حروف الفبا : طرف حسود است ، چشم دیدن کارگردان را ندارد ! آقای الف در مورد فیلم های محبوبش می نویسد ، حروف الفبا : تو را چه به فیلم خارجی ؟ . آقای الف در مورد فیلمی ایرانی پرونده درست می کند ، حروف الفبا : تو آخه یه فیلم خارجی دیدی که اومدی حرف می زنی ؟ آقای الف سردبیر بخش سینمای یک روزنامه می شود ، حروف الفبا : همه ی رفیق هاشو دور هم جمع کرده ! آقای الف تصمیم می گیرد منتقد بودن را کنار بگذارد ، حروف الفبا : ببین چقدر بالا کشیده که دیگه روش نمی شه کار کنه ! آقای الف تصمیم می گیرد به شایعات جواب دهد ، حروف الفبا : حتما یه ریگی تو کفشش هست که می خواد هی آدرس غلط بده ! آقای الف سکون می کند ، حروف الفبا : اونقدر گند کاری کرده که دیگه روش نمی شه حرف بزنه ! .......... لازم است بگویم سرنوشت آقای الف چه شد ؟

3- امیر خان می دانم شما مسئول این بخش نیستی اما نمی شود بگویی این تصویر روی جلد مجله ی فیلم را اینقدر بد انتخاب نکنند . در حالت عادی که سفارشی است اما حد اقل این شماره های ویژه را لطفا کمی رحم کنید . مگر پستر اینلند ایمپایر یا بازگشت چه ایرادی داشت که عکس هری پاتر گذاشتند ؟ پرونده را هم الان می خواهم بروم سر وقتش ! خیر است انشاالله ( با خودم عهد کردم یک کلام از نقد ها و مصاحبه ی دیوید لینچ را پیش از دیدن دوباره ی اینلند ایمپایر نخوانم )

4- به قول بیگانه ها : تنکس اِ میلبون سوفیا ! خدا را شکر ما هم پیش از اینکه بمیریم با نویسنده ی خوب دیگری آشنا شدیم ! البته ار حرف هایش بوی غم عجیبی بر می آمد ، بوی درد ، بوی تحمل نکردن این دنیا ....... بماند ! انشاالله در همین چند روزه کتاب هایش را تهیه می کنم ! فکر کنم اینجا پیدا کردنش سخت نباشد ، به هر حال همیشه کتاب واقعی بر کتاب مجازی برتری دارد .

5- پلیس ها را که گفتی یاد بدترین خاطره ی زندگکی ام افتادم ..... کاش می شد بگویم ..... آخه من این درد رو به کی بگم ...... یوسف ..........

6- خاطره خاونم توصبه می کنم زیاد به قول های این کتاب فروشی ها اعتماد نکنید . من خودم مدت ها دنبال کتاب " آداب بی قراری "گشتم اما پیدا نشد که نشد . یک کتابفروشی هم هر روز ما را می کشاند از این ور شهر پیش خودش که امروز شاید بیاد !

7- فعلا دیالوگ هایم ته کشیده ، بگذار بروم حلقه ی سبز را ببینم تا یک بغل دیالوگ بیاورم !

8- من خیلی بیشتر از این حرف ها می تونم بشمارم ، لازم است نشان دهم ؟

پی نوشت : به آخر کامنت که رسیدم دختر یکی از فامیل ها ( حدودا یک سال و نیمش است ) که بسی شیرین زبان است به زور آمد و خواست آخر کامنتم چیزی بنویسد ، به هر حال دلش را نمی شد شکست . این ها که می بینید حرف ها ی اوست ، راستش فکر می کردم کافیمان جذاب باشد ، اما نه اینقدر ! این هم کامنت آن کوچولو : بسم336غینسش5161یسش1شیت

یا حق

علی کوچولو
شنبه 19 آبان 1386 - 19:52
14
موافقم مخالفم
 

با کمی تأخیر به رضا بگم که حافظ هم از یزید وام گرفته. یعنی کار خبطی کرده؟ نه دیگه. این هم قسمتی از هنرشه. اون دیالوگی هم که از 21 گرم آوردی، من برداشت نافرمی ازش نمی کنم. آره دیگه. زندگی در همه احوال ادامه داره. حرف راستیه خب. چی کارش کنیم! اما اینکه گفتی من ترجیح میدم خدا رو میون کی کی اک ها بشناسم میدونی مثل چی میمونه. مثه زیر و رو کردن فاضلابه بَرا ضبط دُر و گُهر. و البته چیزی که زیاده فاضلابه، اونی که کمه گُهرفروشه. مگه نه؟

آجورلو حال دادی.

جواب نظر سنجی: من از فیلم های ترسناک اصلاً خوشم نمی یاد. دلیل اش هم واضحه. معافم کنید.

برا اسمم. هر جوری دوست دارید بنویسیدش. عطص، عتص، علی طهرانی صفا، علی (ت!)هرانی صفا، طهرانی با صفا، تهرانی بی صفا، علی خان، علی جان، علی کوچولو...

برا مهدی پورامین. حالا که رونویسی مده منم اینو براتو مینویسم. اسم کتاب و نویسنده هم بی خیالشششش.

- تنها بنایی که اگر بلرزد محکم تر می شود، دل است! دلِ آدمیزاد. باید مثل انار چلاندش تا شیره اش در بیاید...حکماً شیره اش هم مطبوعه؟

کریم نمی دانست "مطبوع" یعنی چه، اما سری تکان داد. درویش مصطفا دوباره به علی نگاه کرد. دستی به سر علی کشید و گفت: "تبرکاً" بعد دستش را به موها و ریش های سپیدش کشید.

- قبولِ حق... عاشقی که هنوز غسل نکرده باشه، حکماً عاشقه، نفسش هم تبرکه... یا علی مددی!

مصطفی جوادی
شنبه 19 آبان 1386 - 21:37
-15
موافقم مخالفم
 

امید جان بهتر است که اصلا ترجمه نشود این ring. یادم است که یک همچین بحثی توی دفتر روزنامه بین نیما حسنی نسب و محسن آزرم بود و نهایتا به این نتیجه رسیدند که این کمبودهای زبان گل و بلبل پارسی است. ring توی فیلم به خاطر آن حلقه دور چاه و خیلی چیزهای دیگر می تواند حلقه هم باشد.این واژه ای است که هر دوی این ها را می رساند ( زنگ تلفن و حلقه) که ما معادلی برایش نداریم.

اما نظر سنجی حنانه. کماکان به نظر من صحنه مربوط به بسته بندی پارو ، در خارش هفت ساله یک چیز دیگر است. فکر کنید مرلین مونرو توی خانه باشد و تو تا صبح مشغول بسته بندی پارو باشی! کی باور می کند!

و البته آپارتمان ، آنجا که جک لمون در حال باز کردن در برای شوهر خواهر طرف،دارد می گوید: دیگه تو خواب ازت سوء استفاده نمی کنم!

سوفیا
يکشنبه 20 آبان 1386 - 3:8
20
موافقم مخالفم
 

سلام به همگی

فقط می خواستم بگم که در این یک مورد با آقای عطص هم سلیقه ام. چون اصلا نمیتونم اغلب فیلمهای به اصطلاح ترسناک horreurیا slasherرو تحمل کنم. البته ظاهرا برداشت من از این کلمه با منظور آقای جوادی یکی نیست. فیلمهای لیست ایشان فیلمهای خیلی خوبی اند. به خصوص مورناءو و چشمان بدون چهره. راستی فکر می کنم منظور خاطره از مصیبت همان میزریmisery باشد.

(راستی این بحث منو یاد گفتگوهای آموزنده و شیرین آقایان حسنی نسب و حسن حسینی در برنامهء سینماچهار انداخت. نمیدانم آقای حسنی نسب چرا دیگر نمی نویسند ولی جایشان خالی است)

به امید غیایی(از بچه های قدیمی): آرزوی موفقیت در امتحانات

خاطره جان بازم مرسی. کاری نکردم.

در مورد وایلدر: اولین چیزی که به ذهنم اومد «بعضیها داغشو دوست دارند» بود. فعلا همون جملهء آخرش: nobody`s perfect

راستی اگه اجازه بدید من هم یه نظرسنجی راه بیندازم (یاد این نظرسنجی های فوتبال شبکه سه افتادم که مثلا می پرسه بهترین تیم دسته سوم فلان کدومه) لطفا بهترین اقتباس های ادبی در سینما را انتخاب کنید. ممنون

پی نوشت: حنانه خانم میل زدم.

دیالوگ: (سکانس قطار) من دخترم من دخترم من دخترم.........(بعضیها داغشو دوست دارند)

سوفیا
يکشنبه 20 آبان 1386 - 3:47
-2
موافقم مخالفم
 

سلام

یک خبر که همین الان دیدم: نورمن میلر نویسندهء آمریکایی دیروز درگذشت.

مهدی پورامین
يکشنبه 20 آبان 1386 - 6:43
10
موافقم مخالفم
 

یادمه امیر قادری بعد از دیدن فیلم "رییس" در جشواره گذشته،یک یادداشت تو روزنامه "اعتماد" نوشت با این عنوان:""ما فیلمه کیمیاییی میخواهیم"".(امیر درست نوشتم؟!)....مثلا گفته بود چرا دوتا رفیق قدیمی که پس از چندین سال همدیگر را در سینما میبینند،نباید همدیگر رو بغل کنند؟!...ممکنه تکراری بشه؟...خب بشه..."ما فیلم کیمییایی وار میخواهیم"...

حالا حکایت ماست با "حلقــه سبــز" حاتمی کیا.... حلقه سبز خوب یا بد "حاتمیی کیایی" نیست!!!....دلایلش باشه واسه بعد.... شاید رضا و علی کوچولو یا حامد اصغری بدونند چرا.... من فقط اومدم با بغض کنم...پا رو زمین بکوبم و عین بچه کوچولـــو ها با گریــه بگم.... بابا ما به چه زبونی بگیم؟؟!!.... ""مــن فیلمــه حاتــمی کیــایــــــی میخوام!!"

دیالوگ این دفعه از حلقه سبز:

گلبهار: ...اما تو وجود خارجی نداری؟!

حسن : وجود داخلی چی؟؟..وجود داخلی هم ندارم؟!

مهدی پورامین

مصطفي انسافي
يکشنبه 20 آبان 1386 - 7:37
-4
موافقم مخالفم
 

1. از ژانر وحشت فيلم هاي زيادي نديدم. پس تو نظرسنجي مصطفي شركت نمي كنم.

2. در مورد بيلي وايلدر مي خوام ياد كنم از سكانس بي نظير some like it hot كه توني كورتيس و مرلين مونرو (‌چرا اسم شخصيت ها يادم نمي آد؟ ) توي كشتي با همند (‌ توني كورتيس هي مي گه نمي شه!!!!! مرلين مونرو مي گه حالا يه بار ديگه امتحان كن!! ) و جك لمون توي هتل داره با اون مرتيكه چندش آور مي رقصه!!!!!!!!!!‌ و البته اين جمله كه No one is perfect. در مورد بيلي وايلدر ادامه خواهم داد.

3. به محمد حسين آجور لو: ممنون بابت تقديم به دانشجويان!!!!!!!!!! من دانشجو با اون چيزهايي كه نوشته بودي زمين تا آسمون فرق دارم. دارم متحول مي شم ( به شيوه ي داوود برره!!!!!!! )

4. مصطفي انسافي(پدر) و علي(ط!)هراني صفا(پسر) دارند با هم گپ مي زنند:

- سلام پسر...

- سلام پدر...

- خوبي پسر؟...

- ممنون پدر...

- چرا اين قدر زودجوش و حساسي پسر؟...

- هميني كه هست پدر...

- من مي گم ايرادي نداره كه كسي اسمتو غلط بنويسه پسر...

- آرمان هامون پس چي مي شه پدر؟...

- چه ربطي داره پسر؟...

- تو نمي فهمي پدر!...

امیررضا نوری پرتو
يکشنبه 20 آبان 1386 - 7:49
-23
موافقم مخالفم
 

سلام. امیدوارم که حال همه ی دوستان کافه از صاحبش بگیر تا بر و بچز جدید و قدیم خوب باشه. ببخشین که دیگه دیر به دیر میام سر می زنم (شاید هم تو دلتون میگین راحت شدیم از دست فک زدن های روزانه ی این پسر وراج ! ). بدجور کارام قر و قاطی شده.

1- چند بار دست داد تا نینوچکا رو تو حوزه ببینم اما نشد. اما فیلمنامه اش رو که مال نشر نیلا بود خواندم و کلی حال کردم. مردی برای تمام فصول و هم که از بچگی عاشق بوده ام.

2- در مورد نظر سنجی مصطفی عزیز باید بگم از کودکی فیلم های زیادی در ژانر وحشت دیده ام. به جز اسلشرهای دل به هم زن و آشغال این چند وقت اخیر (مثل این سری فیلم های اره )فیلم های خوبی در این ژانر پیدا می شه که اگه بار هنری بالایی هم ندارند لااقل در محدوده ی ژانر خودشون چیزی به درد بخوری به حساب می آیند ( البته شاهکار کوبریک - درخشش - ورای این حرفهاست). اما خب از نوسفراتوی مورنائو (که البته یکی از شاهکارهای اکسپرسیونیست هست) بگیر تا فیلم های کالت جرج رومرو و کشتار با اره برقی در تگزاس و همین حلقه و کینه. ولی انتخاب اولم کماکان فیلم کوبریکه : درخشش ( تلالو)

3- دیروز طبق معمول برای خرید کتاب رفته بودم روبروی دانشگاه . سر راهم به خونه سری به نمایشگاه مطبوعات زدم. متاسفانه سیاست چند سال اخیر مدیران فرهنگی کشور شده در حاشیه قرار دادن جشن های فرهنگی و هنری . نمونه اش را امسال در نمایشگاه کتاب دیدیم . این هم از جشن مطبوعات که سرد و بی روح بود و فاقد طراوت هر سالش. پرنده جلوی غرفه مطبوعات محبوب پر نمی زد و همه چیز رنگ و بوی رفع تکلیف داشت و در آخر چیزی جز تاسف نصیب بازدید کننده هایش نمی شد.

4- مدتی است نمی توانم فیلم ببینم. دارم دیوونه می شم. بدجور هوس فیلم های مورد علاقه ام رو کرده ام. گفتم حالا که نمی تونم حداقل چند تا دیالوگ از عشقم - شوکران - نقل کنم شاید به درد بخش دیالوگ های ماندگار سایت هم بخوره .

مهندس خاکپور ( حمیدرضا افشار) : ای کاش می مردم...! برکت از مردن هم رفته...!

---------------------------------------------

سیما (هدیه تهرانی) خطاب به فروشنده ی مغازه ی اسباب بازی فروشی: اوه اوه یعنی تخفیف بدین آقا...!

---------------------------------------------

سیما کنار باجه تلفن : ...با مهندس بصیرت کار فوری داشتم... موبایلشون جواب نمی ده... تهران تشریف آوردن...؟ کی حرکت کردن...؟ خب پس حتما یه سری به بیمارشون (این رو با لحنی کنایی می گه. منظورش خودشه) می زنن...

-----------------------------------------------------

سکانس معرکه ی پارکینگ :

محمود بصیرت ( فریبرز عرب نیا) : تو دقیقا از من چی می خوای سیما...؟

سیما : یه شناسنامه واسه ی بچه م...

پوزخند محشر عرب نیا جوابی زیبا به خواسته ی سیما است.

-------------------------------------------------------

سکانس آخر :

ترانه (رزیتا غفاری) چی بود...؟ کسی مرده بود...؟

محمود (بهت زده): آره...

ترانه : آخی...! بیچاره زن و بچه ش...!

محمود : آره...

------------------------------------------------------

چقدر هوس کردم برم یه بار دیگه فیلم رو ببینم!

خیلی مخلصم.

در پناه عشق بیکران و جاودان اهورای پاک باشید.

www.cinema-cinemast.blogfa.com

amirreza_3385@yahoo.com

محمد حسین آجورلو
يکشنبه 20 آبان 1386 - 10:0
-11
موافقم مخالفم
 

دیروز کامنتی گذاشتم که الان نیست احتمالا « گم و گور » شده وقتی چیزی این قدر بی ارزش باشه که به راحتی « گم و گور » بشه دیگه چرا هی زور بی خودی ..........

عليرضا شيرنشان
يکشنبه 20 آبان 1386 - 10:8
-14
موافقم مخالفم
 

اين ديالوگ پدرخوانده خيلي حال داد.

*pmj
يکشنبه 20 آبان 1386 - 11:39
29
موافقم مخالفم
 

خاطره آقایان؟ یادم نمی یاد!

سیمپسون ها؟ کجا؟ روی پرده؟ آخه ما خودمون 5شنبه 17آبان این فیلم رو نشون دادیم! پس شما از مشتری های دایمی انجمن ما باید باشی! ولی چرا هیچکدام از بچه ها شما رو نمی شناسند؟ جریان چیه؟ آسته برو آسته بیا که گربه شاخت نزنه؟

دوست روزنامه نگار من(ما) بهتره این دفعه با بچه های انجمن آشنا بشی تا قدرت دنیای رسانه و مطبوعات هم بتونیم استفاده کنیم؟ بد می گم؟

5شنبه این هفته اگه طبق برنامه پیش بریم Last Weekendداریم.

omid jafari
يکشنبه 20 آبان 1386 - 11:55
1
موافقم مخالفم
 

چرا همه کشته مرده مورینیو هستن؟مگه این آدم برای بردن تیمش دست به هر ترفندی نمیزنه؟مگر یادتون نیست که سه فصل قبل برای تضعیف روحیه سامویل اتوِِِِو تو بازی با بارسا چکار کرد؟بهتر نیست به جای شیفته همچین آدمی شدن قضاوتی واقع بینانه نسبت به او داشته باشیم؟حواستون هست که یک نمونه مورینیوی داخلی هم داریم تو ایران(آدرس:استقلال اهواز)که برای بردن دست به همه جور هوچی گری میزنه.به شخصه منکر جذابیت این جور آدمها نیستم ولی مواظبم همیشه که شیفته و شیدای اونها نشم.رای من برای فیلمهای ترسناکک1.جن گیر2.درخشش3.وکیل مدافع شیطان.چاکر همه هم هستیم

المیرا
يکشنبه 20 آبان 1386 - 12:46
-24
موافقم مخالفم
 

جالبه!!!!!!

اگه ممکنه بگین کی این هفته نامه میاید؟

ممنونم

شهرزاد آریانا
يکشنبه 20 آبان 1386 - 13:40
16
موافقم مخالفم
 

خاطره آقایان

عزیزم مگه ما بخیلیم ؟ خدا کنه تو بتونی بر خلاف اسلافت یک کاری تو این روزنامه های بی فرهنگ شیراز بکنی. دوستان که نتونستن! من هم از این هفته افسانه می خرم فقط بخاطر تو!!!!

سحر همائی
يکشنبه 20 آبان 1386 - 15:23
12
موافقم مخالفم
 

با اجازه مصطفی در نظر سنجیش شرکت نکردم و دلائلش را هم به خودش گفتم .اینجا باز هم ازش عذر می خواهم.

درباره نظر سنجی حنانه اولین نکته" هیچ کس کامل نیست" پایان بعضی هاداغشو دوس دارن . یک جای دیگر هم هست که خیلی دوست دارم وقتی جک لمون بعد از رقصیدن با آزگود گیج شده و مرتب می گه : من می خوام باهاش ازدواج کنم دیگه هیچ وقت فرصت اینو ندارم که با یه میلیونر ازدواج کنم .تونی کرتیس می گه نه تو مشکل داری مشکل داری... جک لمون می گه آره هنوز با مادرش صحبت نکردم!

پایان آپارتمان هم هست که جک لمون به شرلی مک لین می گه پس تکلیف آقای شلدریک چی می شه ؟ می گه هر سال براش کیک میوه ای می فرستم .(قبلا جک لمون برای شرلی مک لین تعریف کرده بود که زمانی با زنی آشنا بوده و آن زن ازش جدا شده و حالا هر سال آن زن برای جک لمون کیک میوه ای می فرستد.)

و .... بیلی وایلدر پر است از این ظرائف . تا ابد هم بنویسیم تمام نمی شود.

Reza
يکشنبه 20 آبان 1386 - 16:53
13
موافقم مخالفم
 

به محمدحسین آجورلو : کتاب مورد نظر رو دارم ولی ازش همون قسمت تقدیم به.... که در بالا نوشتی رو خونده ام و دو سه ساله تو کتابخونم داره خاک میخوره .

به حنانه سلطانی : از بیلی وایلدر فقط دو تا فیلم بازداشتگاه 17 و سانست بولوار رو سالهای پیش دیده ام . آشنایی چندانی ندارم و تازه میخوام شروع کنم . نظرسنجی از تارانتینو و کیشلوفسکی داشتین هستم .

ساسان.ا.ك
يکشنبه 20 آبان 1386 - 18:23
35
موافقم مخالفم
 

سلام.

1)تا قبل از اينكه مورينيو به چلسي بره اصلا عاشق چلسي نبودم.( اينو با افتخار ميگم ) مورينيو رو ديدم ،پسنديدم و عاشقش شدم . هم چلسي ، هم مورينيو. عاشق غرور مورينيو شدم ( چيزي كه تو فرهنگ ما و شايد تو همه فرهنگها نكوهش مي شود ).

اون اعتماد به نفسي داشت كه هيچگاه من نداشتم. گفت بارسلونا رو مي بريم ، ديديم كه برد. زماني هم كه مي دونست ميبازه ديگه كري نمي خوند. وقتي توي بازيها چهره مورينيو رو ميديدم ، دلم ميخواست داد بزنم. خب مورينيو رفت. ديگه حتي نمي دونم چلسي چند تا بازيشو برده. منتظرم ببينم كه مورينيو كجا ميره تا بساط عاشقيمو اونجا پهن كنم.

2)موندم كه تو اين نظرسنجي ها شركت كنم يا نه.

3)1) جن گير 2) رينگ 3) يه فيلم در كودكي ديدم كه فكر مي كنم اسمش قرباني سوخته بود. اون موقع خيلي ترسيدم.

4)يه عمر تو بيابون زندگي كرديم حالا كه يكي از ما طلب هيزم كرده ، مي بينم كه هيزماي ما بدرد گرم كردن نميخوره.

5)به لطف علي باقرلي ( آلفردوي شهرما ) سينماي وسترن رو داريم مي شناسيم.( من و رضا ) ديشب دليجان رو ديدم . اگر دارم نمي زنيد بايد بگم اوني نبود كه انتظارشو داشتم ( اين سرخپوست هاي وحشيه ، بد ، آدمكشه ، فلان فلان شده ). امشب هم فيلم ماجراي نيمروز زينه مان رو ديدم. رضا بي خيال درسا . وسترنو عشقه.

6)اميررضا يه حرف جالبي زد : مدتي است كه نمي توانم فيلم ببينم.

اميررضا اگه منو ببيني چي ميگي؟ درخشش ، قهوه و سيگار، دوشيزه و مرگ ، بازگشت ، آپارتمان و... همه اين فيلمهارو به پيشنهاد شما رفتم گرفتم . اونم دي وي دي. ولي نمي دونم چرا نمي شينم نگاهشون كنم. شايد به

خاطر كنكور باشه. شايدم به خاطر احساس بدي باشه كه بعد از تماشاي بعضي ازفيلمهاي تحسين شده دنيا توسط شما و سايرين پيدا كردم. با خودم ميگم شايد ايراد از من باشه كه نمي تونم از اين فيلما لذت ببرم. شايد به خاطر ... . نمي دونم يه فيلم پيشنهاد كنين از اين حس در بيام.

رضا
يکشنبه 20 آبان 1386 - 18:39
-11
موافقم مخالفم
 

1- گاهی بعضی چیزها بهانه ای است برای بدست آوردن چیزهای دیگر ، اما خوب خیلی کم پیش می آید آن دو چیز هر دو درست گفته شود . حالا حکایت نظرسنجی حنانه هم به نظرم این طور است ! اولا یک نظر سنجی عالی در مورد یکی از بهترین کارگردان های تاریخ ( می دانید که فیلمساز محبوب لینچ هم وایلدر است ) سینما ، دوما دوباره دور هم جمع شدن و از آن نماهای شیرین گفتن !

این هم نظر من : کلا ایرما خوشگله به نظرم پر است از سکانس های بی نظیر ، مثلا آنجا که پلیس با هزار زحمت همه ی زن ها را از ماشین پیاده می کند و در آخر ایرما وقتی پیاده می شود ، تفنگ پلیس را به او می دهد و می گوید : روی زمین افتاده بود ! یا مثلا آن رفت و آمد های شبانه ی جک لمون ، طوری که پیش ار بیدار شدن ایرما دوباره در تخت خواب باشد ......... البته به حق نمی توان از آن سکانس رقص در بعضی ها داغش رو دوست دارند ، گذشت ! تازه سانست بولوار هم هست ....... ( من کوپن امیررضا ، مهدی پور امین و چند تا از قبلی ها را هم خریده ام )

2- علی طهرانی صفا می شود بگویی برداشت نا فرم یعنی چه ؟ فاضلاب چیه ؟ فکر می کنم فرق من با تو اینه که من هیچوقت به خودم اجازه ندادم به عقاید کسی فاضلاب بگم . یعنی واقعا اگر کسی کافر باشد در فاضلاب فرو رفته ؟ کافر شدنی که مثل دیندار بودن بیشتر وراثت است تا اکنسابی ! خدایی که شاید به آنها خیلی بیشتر از ما نزدیک باشد . آخر مسئله این است که تو نه می توانی به چیزی مطلقا گوهر بگویی و نه می توانی عقایدی را فاضلابی بخوانی ...... کاش می شد از این همه خطوطی که اطراف خودکشیده ایم و اسمش را گذاشته ایم حریم و به خود جرات نمی دهیم در هیچ جا گامی از آن فراتر بگذاریم ، بگذریم تا بشود واقعا بحث کرد ..... تا لطف آن خدایی که از بچگی به ما گفته اند بترس از خشمش را با تمام وجود احساس کنیم !

3- همیشه وقتی فیلمی را می بینم جرات و جسارت آن فیلمساز برایم خیلی مهم است . مخصوصا اگر آدم معتبری باشد . وقتی کسی در کشوری مثل ایران حاضر می شود یک کار نو انجام دهد ، به نظرم جدا از نتیجه اش جای تقدیر دارد ( درست مثل پارک وی ) حلقه ی سبز هم به نظرم درست همین خصوصیت را دارد ، کسی مثل حاتمی کیا که فقط نامش کافی است تا خیلی از کسانی که سینما را حرام می دادند ، بیایند فیلمش را ببیند ، می آید فیلمی می سازد پر از جلوه های ویژه ، پر از حرف های جدید و نشان دادن چیزی که قبلا به اسم سینمای ماورایی و این چیزها توسط کسانی مثل سیروس مقدم و علیرضا افخمی خراب شده بود ! به نظرم تا همین حد هم می توان حاتمی کیا را به خاطر این کار ستایش کرد ، اما فکر می کنم اصلا خود حلقه ی سبز سریال بسیار خوبی است . در این چند سال اخیر سریالی را دیده اید که اینقدر فکر و ایده پشت هر نمای فیلم باشد . از خوابیدن روح حسن زیر جسمش و ایده ی شهربازی بگیر تا آن نمای آسانسور که موسیقی از کرخه تا راین پخش می شد .

قبول دارم این اثر حاتمی کیا وار نیست اما گاهی لازم است برای عرضه ی یک چیز جدید کمی از خود فاصله گرفت !

4- با اینکه تا به حال هیچ مطلبی از خاطره خانوم نخوانده ام ، اما به شدت از ایستادن و سعی در بهتر کردن شرایطشان خوشم آمد . این همان چیزی است که خیلی کم پیدا می شود . اینکه گوشه ای بشینی و غر بزنی که منتقد خوب نداریم ، مجله ی خوب نداریم و ....... بدترین ( و از آن مهمترآسانترین ) کاری است که یک انسان می تواند انجام دهد . اصلا بحثم این نیست که ایرانی هستیم و باید به کشورمان متعصب باشیم . منظورم فقط این است که باید هر کجا که باشیم سعی کنیم شرایط را بهتر کنیم . خودمان بسازیمش . حتی اگر بدانیم سال ها بعد از مرگ ما نتیجه اش مشخص می شود ، یا حتی نتیجه ندهد !

5- بانو سوفیا خیلی نظرسنجی مشکلی راه انداخته ای ! می ترسم مثل آن بهترین فیلم های عمرم هی از فیلم دیگری یادم بیاید و حسرتش را بخورم ! برای همین باید بیشتر از این ها فکر کنم ، خیلی بیشتر !

دیالوگ این بار : حسن جوون نیست ....... یعنی فقط پولدارها جوون اند ؟ من این سوال رو از شما می پرسم !

یا حق

جواد رهبر
يکشنبه 20 آبان 1386 - 19:21
-17
موافقم مخالفم
 

* بابا یکی این در رو باز کنه. با دست پر از هیزم که خودم نمی تونم بازش کنم...

مرسی حنانه خانم به خاطر پیشنهاد صمیمانه ی برپاکردن آتش آن هم با وایلدر تو دل برو... راستش بهتر از این نتونستم از وایلدر و یکی از عناصر فیلم زیبای "تعطیلات از دست رفته" یاد کنم. جدیدترین یادداشتم که مدتها پیش نوشته بودمش دقیقا به یکی از عناصر وایلدری اشاره داره و جالبه همان روزی که خواستم پابلیشش کنم چنین پیشنهادی دادید: www.barrylyndon.blogfa.com

اما در مورد نظر سنجی سینمای وحشت...

* "بذار اون بمیره!... مرییییییییییین! مریییییییییییین!" وای این فیلم رو خیلی دوست دارم من! خب این هم پنج تا فیلم وحشت واسه نظر سنجی مصطفی جوادی عزیز:

1. جن گیر یک 2. درخشش 3. طالع نحس یک

4. نوسفراتو (مورنائو) 5. مطب دکتر کالیگاری

* به همه ی بچه هایی موسیقی باز: قابلی نداره.

* خاطره پس دیدی این فیلم دنی بویل رو... سکانس A Perfect Day رو خیلی دوست دارم... صدای لو رید... بحث هایشون درباره ی جیمز باند فوق العاده است... و چه پایان قشنگی داره!

* سوفیا جان به نظرم اشکال از سرعت اینترنت باشه. من خودم این ترانه ها رو آپلود می کنم. کامل است. یه بار دیگر چک کن اگر باز مشکل داشت بگو در خدمتم. "آب سیاه" هم خیلی جالب بود... پایانش آدم رو دیوانه می کنه... چهره ی معصوم جنیفر کانلی هم که آن قدر دوست داشتنی است که نگو...

* باز هم بازگشت! لینک دانلودش هم دوباره بر می گرده!

http://buddiespecial.googlepages.com/EstrellaMorente-08VolverPenlopeCruz.mp3

تا بعد

امیر جلالی
يکشنبه 20 آبان 1386 - 20:20
13
موافقم مخالفم
 

سلام رفقا!اول از همه از امیر تشکر کنم به خاطر کامنتی که بین اون همه کامنت کشته مرده های گلزار گذاشت تا دلمون خوش بشه که بچه های کافه هم بخش نقد فیلم سایتو می خونن!

دوم اینکه انگار هیچکدوم از بچه ها این ناصر پورپیرارو نمی شناختن،خوب حال گیری بود ولی برید کتاب فروشی نیل جلو دانشگاه کتاباشو بخرید بخونید ضرر نمی کنبد.

سوم نظرسنجی آقا مصطفی:منم مثل علی آقای با صفا و سوفیا خانم از این فیلمای ترسناک خوشم نمیاد یعنی نمی ترسم هرچند درخشش و چشمان بدون چهره و حلقه رو دوست دارم ولی می خواستم بگم از بعضی صحنه های هفت و زودیاک یا حتی اون سکانس آخر داغون شدن جو پشی در کازینو خیلی بیشتر می شه ترسید تا از مثلا سری اره ها.

چهارم نظرسنجی حنانه خانم سلطانی:چون آپارتمان الان تو بورسه من از سابرینا می گم،غیر از سکانس مشهور کلاس آشپزی و قضیه سوفله خام و سوفله سوخته عاشق اون صحنه ام که آدری هیپبورن زیبا و باشکوه از باباش می پرسه:اون دختره کیه تو مهمونی؟انگار غریبه اس،ازش بدم میاد. بابای سابرینا:تو از هردختری که با دیوید برقصه بدت میاد.

پنجم نظرسنجی سوفیا خانم:البته می دونم که دراین مورد نظرمو می دونید، خوب این که دیگه سوال نداره،بهترین اقتباس ادبی جهان شاهکار داریوش مهرجویی "درخت گلابی"عزیز و مهربونه(از داستان گلی ترقی)

راستی آقا مصطفای عزیر یادته بهم گفتی بزرگ نشو؟این عکسی که از میم کوچولو تو عکس روز گذاشتنو دیدی رفیق؟من که خیلی حالم گرفته شد،بازم به همون عکس تو وبلاگ خودم.

مخلص همه رفقا.derakht-e-golabi.blogfa.com

پاشا
يکشنبه 20 آبان 1386 - 20:59
19
موافقم مخالفم
 

دیالوگ خیلی باحال این هفته حلقه سبز:

چاوشی(مسوول حراست بیمارستان):

من می رم بالا... تو برو پایین...(بعد ظاهرا

یادش می آید که بالا رفتن برایش سخت

است)...نه...ببین...من می رم پایین،تو

برو بالا...

خاطره آقائیان
يکشنبه 20 آبان 1386 - 21:58
-20
موافقم مخالفم
 

سلام به همه

1.مصطفی جوادی عزیز حق با سوفیاست مصیبت همان misery هست.راستی Ring هم آخرشه ها!البته همون که مال آسیای شرق هست ها!

2.رضا جان حق با شماست.در پی اینم که از طریق لینک های سوفیا دنبالش رو بگیرم.

3.خانوم یا آقای *pmj آره من الان 5-6 ماهی هست که پایه ی ثابت کانونم.ولی حق با شماست حکایت حکایت آسه برو آسه بیاست.آخه چکار کنم بیام جار بزنم که من خاطره آقائیانم؟بعدشم مثلا این هفته من بیام بگم کدومتون *pmj هستید؟خودتون قضاوت کنید!نمی شه دیگه!!!

4.در مورد نظرسنجی حنانه:اون سکانس از The Lost Weekend که دان داغون از نداشتن مشروب به حالت درازکش یک مرتبه سایه ی مشروب گم شده اش رو که زمانی توی لوستر قایم کرده می بینه.جسچر صورتش معرکه س.از اون سکانس هاست که هیچ وقت فراموش نمی کنم.

و همین طور سکانسی از آپارتمان که سی سی پس از جریان خودکشی فرن کنار تختخوابش برای مشغول کردن اون پیشنهاد بازی با پاسور رو بهش میده.حرفایی که بینشون رد و بدل می شه بی نظیره.

این روزا دوتا آهنگ بد جور داره دیوونم می کنه:یکی The Show Must Go On از کویین.این قسمت رو داشته باشین:

Inside my heart is breaking/My make -up may be flaking/But my smile still stays on

و دیگری یه آهنگ هست از Smiths به اسم How Soon Is Now? آقا از دست ندین این دوتا رو.حیف که لینکشون رو ندارم که براتون بذلرمشون.

قربان همگی.تا بعد...

سوفیا
دوشنبه 21 آبان 1386 - 5:11
-9
موافقم مخالفم
 

سلام به همگی

1- بیلی وایلدر: آخر غرامت مضاعف، جایی که والتر میگه: goodby baby و شلیک می کنه، سکانس خودکشی سابرینا تو گاراژ ، همهء غرامت مضاعف (الان دو تا سکانس یادم میاد یکی اولین دیدار فردمک مورای و بابارا استنویک در خانهء زن و یکی هم صحنه یواشکی حرف زدن تو فروشگاه) ، سکانس شاهکاری که توی تعطیلی از دست رفته ری میلاند ماشین تحریر رو برمیداره و از اول خیابون شروع می کنه گشتن دنبال یه مغازهء کارگشایی ولی همه بسته اند (عجب ارجاعهای مسیحی فوق العاده ای دارد این سکانس)، جک لمون در ایرما خوشگله که اصرار داره برای پنجرهء اتاق ایرما پرده بزنه!، اسپاگتی درست کردن جک لمون با راکت تنیس و قدم زدن تنهاییش زیر باران جلوی در آپارتمان، جایی که در سانست بولوار نورمادزموند بعد از مدتها دوباره می رود هالیوود و حواسش نیست فقط اتومبیل قدیمی اش را می خواهند و.......

2- نمی دانم این فیلم جزو سینمای وحشت به حساب میاد یا نه ولی تنها فیلمی که یادم هست موقع دیدنش تمام بدنم از اضطراب یخ کرده بود «ساعت گرگ و میش» برگمان بود. (این را می گویند برگمان باز واقعی)

3- نظرسنجی خودم (بهترین اقتباسهای ادبی): فعلا: مادام بوواری(فلوبر/کلودشابرول) ، گذران زندگی، آشوب (کوروساوا)، سولاریس(تارکوفسکی)، طبل حلبی (شلوندورف)، ژول و ژیم، دریای درون(آلخاندرو آمنابار)، اقتباسهای برسون(خاطرات یک کشیش روستا، پول، یک محکوم به مرگ گریخته است)، برشهای کوتاه(آلتمن)، مرگ در ونیز(وای......ویسکونتی بیگانهء کامو رو هم ساخته که دربه در دنبالش میگردم. فکر کنید ترکیب کاموی بزرگ، ویسکونتی و مارچلوماسترویانی چه حاصلی باید داشته باشه. یک فیلم دیگه هم که فکر میکنم اگه دیده بودم حتما در لیست بود: conformist برتولوچی)، اورفه(ژان کوکتو)، هملت(کوزینتسف)، محاکمه(اورسن ولز)، صومعه کوچک

4- پیدا کردم! انتخاب من از سینمای وحشت: ام (فریتز لانگ)

5-راستی یه فیلمی دیدم به اسم down in the valleyبا بازی ادواردنورتن. فیلم خیلی عجیبی یه، یه جور وسترن شهری پست مدرن. فیلمبرداری و نورپردازی فوق العاده استثنایی داره و به لحاظ سبک شبیه فیلمهای وندرس بخصوص پاریس تگزاس است.خلاصه اگر گیر آوردید از دستش ندید.

6- خاطره و بقیهء دوستان: این ترانه رو هم از دست ندید من رو که پاک دیوونه کرده: she is gone by:blacksabat

7- دیالوگ: واتسون: مادام پتروای کبیر، میگن دوازده مرد به خاطرش مردن.

هلمز:واقعا؟

واتسون: شش نفر خودکشی کردن، چهارتا در دوءل کشته شدن و یکی هم از بالکن تالار اپرای وین افتاد پایین.

هلمز: این که شد یازده تا

واتسون: اونی که سقوط کرد افتاد رو سر یه نفر دیگه تو جایگاه اصلی.

(زندگی خصوصی شرلوک هلمز/بیلی وایلدر)

پی نوشت: راستش اول میخواستم یک دیالوگ دیگه از این سکانس بنویسم بعد دیدم حتما از خطوط قرمز رد میشه بنابراین از خیرش گذشتم

سوفیا
دوشنبه 21 آبان 1386 - 6:1
2
موافقم مخالفم
 

1- سینمای وحشت: بچهء رزمری، مستاجر و انزجار(رومن پولانسکی)

2- دوستان اگر موافق باشید یه نظرسنجی دیگه: دوست داشتنی ترین و به یادماندنی ترین نما و دیالوگ از فیلمهای وودی آلن.

به عنوان شروع من کلوزآپ ماریل همینگوی در اواخر منهتن(با قطره اشکی که روی صورتش می لغزد) را انتخاب می کنم. این نما ست که باعث می شود وقتی وودی آلن در صحنهء آخر فهرست چیزهایی را که دوست دارد در ضبط صوتش می گوید و بین شان می گوید: «چهرهء تریسی» منظورش را بفهمیم.

3- دیالوگ: تام به سیسیلیا:« مگه تا حالا چندبار پیش اومده مردی به خاطر زنی از پرده سینما بیرون بیاد؟»

سیسیلیا به خواهرش: اون واقعا مرد مهربون و دوست داشتنی یه. تنها عیبش اینه که واقعی نیست. خوب اشکالی نداره به هرحال هیچکس کامل نیست.» (رزارغوانی قاهره).»

4- آقای زنگنه راستش چیزی از متن شما دربارهء مخملباف و سوسیالیسم سردرنیاوردیم. اگر ساده تر توضیح بدهید بحث جالبی به نظر می رسد. به هرحال مخملباف هم مثل اغلب مبارزان انقلاب گرایشهای چپ گرایانه داشته که اوجش را در عروسی خوبان می توانیم ببینیم اما بعدا مثل بقیه(هر کدام به یک شکلی) تغییر ماهیت داد. الان هم که با این وضعیت دیگر معلوم نیست کی چه گرایشی دارد. فریادمورچگان را البته ندیده ام.

5- آقای فواد خیلی لذت بردم از نوشته تان.

جواد رهبر
دوشنبه 21 آبان 1386 - 6:40
2
موافقم مخالفم
 

این رو ببینید جالبه!

http://books.guardian.co.uk/news/articles/0,,1756384,00.html

اصلا بری لیندون نیست در این لیست!!! خدایا آخه این فیلم چرا این قدر مظلومه!

پوپه میثاقی
دوشنبه 21 آبان 1386 - 10:0
17
موافقم مخالفم
 

خاطره آقایان : امروز 2شنبه صفحه ات را در افسانه خواندم. ولی ببخشید( خیلی ببخشید) این مصاحبه با اسکات دیگر بیات شده است. a good year مال چند ماه پیش است و الن ریدلی اسکات فیلم جدیدش را هم اکران کرده و...

*pmj
دوشنبه 21 آبان 1386 - 10:37
30
موافقم مخالفم
 

به خاطره آقایان:

مگه چه اشکالی داره؟ با چندتا خوره و عشق فیلم آشنا می شی و ما هم یک دوست جدید پیدا می کنیم. بد می گم؟ این هفته و Last Weekend . بیا حتما.

مریم.م
دوشنبه 21 آبان 1386 - 11:56
-43
موافقم مخالفم
 

سلام

با بند سوم خيلي موافقم يعني حمايت مردم و مخصوصابا اين جمله کسي که پشت و پناهش مردم هستند، در واقع هيچ پشتيباني ندارد. به خصوص مردمي که ما هستيم

این روزها دلم گرفته دلخوشیم به جز فیلم و اهنگ همین روزنوشت

با حرف اقای پور امین موافقم منم فیلم حاتمی کیایی می خوام ولی این حرف اقا رضا رو هم قبول دارم این اثر حاتمی کیا وار نیست اما گاهی لازم است برای عرضه ی یک چیز جدید کمی از خود فاصله گرفت

ارتش سايه ها
دوشنبه 21 آبان 1386 - 12:32
-5
موافقم مخالفم
 

1: ازون روزنوشت هاي خيلي خوب بود...فكر كنم بعد از 4 يا 5 تا روزنوشت كه آدم رغبت نمي كرد چيزي بنويسد اين بار برعكس بود....

2: يه جورايي به جاي يه كافه كه محل بحث و تبادل نظر باشه...شبيه " ياهو روم " شده اينجا....هميشه شلوغ بودن يه كافه خيلي ام به نفع صاحب كافه در نمياد...

3: بهترين نظرسنجي اين دوره در مورد " بيلي وايلدر " بزرگه....

4: مهمترين مشخصه اي كه از فيلماي " بيلي وايلدر " يادم مونده اتفاقا اصلن توي فيلماش وجود نداره...يه عكسه...يه عكس از فيلم " غرامت مضاعف " ....اين عكس و قبل اينكه حتي فيلمو خيلي بشناسم ديدم.... " والتر نف " و " فيليس " توي اون سوپرماركتين كه وقتي فيلمو ديدم فهميدم هميشه اونجا قرار مي ذاشتن....قفسه ها يه طوري چيده شده بود كه توي عكس سايه هاي اون قوطي هايي كه پشت سر " والتر نف " بود شبيه يه سري دندونه دندونه هاي تيز و برنده اي تمام بدن " والتر نف " رو كاملا پوشونده بودن....هنوز اون موقعها فيلم " غرامت مضاعف " رو نديده بودم اما به خودم گفتم پسر...مگه ميشه يه نفر يه كارگردان اينقدر رو جزييات مسلط باشه و فيلمش يه شاهكار نباشه.... حالا كه فيلمام و نيگاه ميكنم ميبينم 5 تا از " غرامت مضاعف " دارم...رو cd و دي وي دي با زير نويس چيني و بي زيرنويس و با زيرنويس انگيليسي تا بلاخره با زيرنويس فارسيشو گير اوردم و اينقدر لذت بردم كه با هيچ فيلمي نتونم مقايسه كنم....

5: ميشد به لگدي كه " جك لمون " به زنش كه به خاطر پولا برگشته پيشش آخر " شيريني شانس " ميزنه و به راه راست به قول معروف هدايت ميشه اشاره كنم يا تلخ تر ازون به اون همه دايره تو فيلم " تعطيلات از دست رفته " و اون اسلحه رولور و اون ماشين تايپي كه از وسط رود نيل براش بر ميگردونن يا حالت دستاي مرد وقتي تو كافه داره از مشروب حرف مي زنه و سر ميكشه و چشماش برق ميزنه يا از كارگرايي كه دارن اول غرامت مضاعف خيابوناي شهري و راست و ريست ميكنن كه بعدن ميفهميم چيزهاي خيلي مهمتري از اون شهر و آدماش بايد درست بشن و ماشين " نف " از كنارشون با سرعت ميگذره....اما يه ديالوگ تو " غرامت مضاعف " هست كه اوج شكست و استيصال " والتر نف " رو نشون ميده.....( انگار اميررضا يه بار اشاره كرده )

" تمام اين كارارو به خاطر پول انجام دادم و زن...اما...نه به پول رسيدم..نه به زن..."....

6: ديالوگ و سكانس و ميزان و همه كه تو نظرسنجي مربوط به وايلدر كبير اشاره شد ميمونه موسيقي بزرگ اين دفعه....

" Stolen Prayer" از " Alice Cooper " اينقدر معركه هست كه دوس داشته باشي صداشو تا ته زياد كني ( گور پدر جريمه ) و پي يه جاده بيرون شهرو بگيري كه زودتر از اين سياهي و دود كثافت بزني بيرون و آزادانه گازشو تا ته بگيري و فرياد بزني...آخه ميخوايم با گاز دادن و فرياد زدن و صداي زياد ضبطمون خيلي از هنجاراي دست و پاگيره اطرافمون و له و لورده كنيم... يه جورايي مثل سيگار كشيدن " كامران " تو اتوبوس...كه ما سيگاريا ميفهميم كه چه لذتي داره اينجورجاها سيگارتو بدون اينكه توجه به بقيه روشن كتي و خودتو بزني به نشنيدن و ازين حرفا......

مصطفی انصافی
دوشنبه 21 آبان 1386 - 13:54
8
موافقم مخالفم
 

1.و باز هم از بیلی وایلدر و این بار سابرینا: دیوید توی مسیرش می رسه به پشت درخت ها. درست جایی که سابرینا وایساده. ییهو سابرینا رو می بینه:

دیوید- ا(به کسر الف!)... تویی؟...

سابرینا- آره...

دیوید- فکر کردم کسی اینجاست...

سابرینا- نه کسی اینجا نیست!...

و این که هر چقدر از وایلدر کبیر بنویسیم کم نمی آریم... باز هم ادامه خواهم داد...

2. من به حلقه ی سبز امیدوارم. مثل این که رضا خیلی از سریال خوشش اومده. داشتم به این فکر می کردم که ما توی تلویزیون به کارگردان های بزرگمون چقدر وقت می دیم. اما اگر کارگردان جوانی این سریال رو ساخته بود شاید شرایط یه جور دیگه بود. یعنی تو دو قسمت اول حکم بدبخت رو صادر می کنیم.

شهرزاد آریانا
دوشنبه 21 آبان 1386 - 14:2
4
موافقم مخالفم
 

خاطره آقایان:

عزیزم من امروز افسانه رو خریدم. راستی مرضیه آقایان کیه؟

شرکت نرم افزاری Big Robo
دوشنبه 21 آبان 1386 - 14:14
31
موافقم مخالفم
 

دوست عزیز سلام

به علت علاقه اکثر وبلاگ نویسان تخصصی ، به راه اندازی وبلاگی با نام اختصاصی خود و بدون اجبار در داشتن نام دامنه هایی مانند blogfa , persianblog و غیره ، همچنین داشتن ایمیل با پسوند سایت اختصاصی خود، شرکت Big Robo سرویس جدید" سایت در قالب وبلاگ " را ارائه نموده است.

برای دریافت اطلاعات کاملتر و تصمیم گیری بهتر به لینک زیر مراجعه نمائید:

http://blog.bigrobo.com

و یا با شماره تلفن 77510844 (021 ) تماس بگیرید.

مصطفي انصافي
دوشنبه 21 آبان 1386 - 14:26
9
موافقم مخالفم
 

لان خيلي خوشحالم. سانس 6:30 سينما ساويز سالن 3 دست هاي خالي... طلسم را خواهم شكست... تا دقايقي ديگر...

حمید قدرتی
دوشنبه 21 آبان 1386 - 17:4
8
موافقم مخالفم
 

نظر سنجی حنانه :

به نظرم بهترین جای فیلم های بیلی وایلدر فیلمنامه هایشان باشد . می دانید که از فیلمنامه شروع کرده . مثلاً چند روز پیش یک فیلم از هاوارد هاکس می دیدم به نام توپ آتشین . در عناوین تا اسم وایلدر را دیدم گفتم خودش است . به قول خود وایلدر اصل جنس است و اتفاقاً هم بود . میدانید به نظرم شاید بتوان گفت از بهترین فیلمنامه نویسان و شماره یک ها اسم وایلدر باشه . و همین نینچوکا که امیر گفت هم خیلی چیز هاش رو مدیون همین فیلمنامه وایلدر است ( البته بصورت مشترک نوشته ) . فیلمم هم بازداشتگاه شماره 17 است . البته سابرینا هم جای خودش رو داره ( گذشته از ایرما خوشگله و بعضی ها داغشو دوست دارند )

خاطره آقائیان
دوشنبه 21 آبان 1386 - 18:2
-18
موافقم مخالفم
 

سلام به دوستان

1. رضای عزیز ما مخلصیم.

2.پوپه ی میثاقی عزیز خدمت شما عرض کنم که چند مطلب این جا هست.راستش من این مصاحبه ی اسکات رو اواخر تیر ماه تحویل روزنامه دادم.همون طور که گفتم من حجم کارم رو کم کردم.و اصلا قرار نبوده امروز مطلب داشته باشم.برام جالب بود که اینو گفتی!

ولی دوست عزیز شما فیلم جدیدش رو دیدی؟A good Year رو که حتما دیدی.خوب این مطالب رو رجوع بده به دیده ها.ایشالله برا فیلم جدیدش هم مطلب می ذارم به همین زودی ها.

الان که دارم روی نقدی بر گانگستر آمریکایی کار میکنم.

یه پیشنهاد هم دارم البته.دوست خوبم اینجا که وبلاگ شخصی یا ایمیل من نیست.شما می تونید همه ی انتقادات و پیشنهاداتتون رو به ایمیلم گزارش کنید.خیلی هم خوشحال خواهم شد.

ضمنا دوستان عزیز من قبلا هم گفتم من بی تجربه تر و بی سوادتر از اونم که ادعایی داشته باشم.ایشالله بشه که به کمک شما دوستان و همشهری های سینما دوست و با سوادم بتونیم با هم قدم بر داریم.

به هر حال خیلی خیلی ممنونم از انتقادت...

مصطفی جوادی
دوشنبه 21 آبان 1386 - 19:4
13
موافقم مخالفم
 

ساسان، می تونی یه کم دیگه درباره این قربانی سوخته توضیح بدی. هر چی فکر می کنم یادم نمیاد! اسم درستش رو اگه بگی حله!

درباره نظر سنجی سوفیا، راستش من نمی توانم . ذهنم نمی تواند سرو سامان بدهد. می دانید که ، خیلی کلی است. فقط دو تا وسترن بی نظیر توی ذهنم است که هر دو اقتباس هستند. در حکم یک یادآوری( نه جواب نظرسنجی) : یکی کت بالو ، شاهکاری که از تلفیق وسترن و کمدی به وجود آمده و اقتباسی است از یکی از داستانهای رُی چنسلر و اقتباس دیگری که باز از آثار او شده، جانی گیتارِ لعنتی است. همین!

مصطفی جوادی
دوشنبه 21 آبان 1386 - 19:19
-19
موافقم مخالفم
 

به امیر جلالی : دقیقا می دانم چه می گویی.

امید غیائی
دوشنبه 21 آبان 1386 - 20:8
35
موافقم مخالفم
 

همین الان RATATOUILLE تموم شد.واقعا خارق العاده بود. مخصوصا اونجاهائیکه "منتقده" غذای دوران بچگیش رو خورد و پـــــــرت شد تو اون هاله نور و خونه روستائی و طعم خوش غذای مادرش و خودکار (سلاح همه منتقدها) هم با اون تصویر اسطوره ایی از دستش افتاد.سلاح بی سلاح.و اون جمله شاهکار آخرش:surprise me

لعنتی باید یه بار، نه دوبار،شاید هم سه بار دیگه ببینمش.خیلی چسبید.من هم که به شکمو بودن معرووووووووووووف.خلاصه فیلم خوشمزه ای بود.نوش جونتون.

حتما باید یه چیزی بنویسم.

------------------------------------------------------------------------------

ما خیلی هوش و حواس درست و درمون داریم شما ها هم هی نظرسنجی راه بندازین.

برای حنانه: تراولینگ د.ربین روی بطری ای که زیر پنجره آویزونه. توی تعطیلات از دست رفته.

برای سوفیا: شرمنده من رو از این یکی معاف کن. کتاب خون خوبی نیستم.

همین.

حنانه سلطانی
دوشنبه 21 آبان 1386 - 20:44
23
موافقم مخالفم
 

ممنونم از همراهیتان رفقا. رضا لازم نیست کوپن بقیه را برداری. کوپن که زیاد است بگو خودم بهت بدهم! هرکس پایه هست ادامه بدهد لطفاً. جواد رهبر عزیز ممنونم از مطلب خوبت ولی کاش آن قسمت تعطیلات از دست رفته را اینجا هم می گذاشتی. هیزم را که دم در انبار نمی کنند، می کنند؟! بقیه مشتری های کافه هم لطف کنند و توی جمع آوری هیزم به ما کمک کنند.

هشدار!: مهدی، صوفیا، ندا، امید، حمید، امیررضا اگر نیایید و با ما شر به پا نکنید توی نظرسنجی مصطفی( انصافی)( همان سنجش معرفتی!) گزینه ضعیف را انتخاب می کنم!!!

و اما خودم هم که نمی شود از زیر آوردن هیزم در بروم که، ضایع است! اگر اشتباه نکنم آن صحنه بعضی ها داغشو دوست دارن که جو و جری دارند از میامی فرار می کنند:

جو- زندگیه دیگه. آدم نمی تونه بدون شکستن تخم مرغ املت درست کنه.

جری- با این املت مملت چی می خوای بگی؟

جو- ببین ما یه کشتی تفریحی داریم، یه دستبند داریم، تو آزگود رو داری، من شوگر رو دارم. حسابی آشپزی می کنیم.

جری( در حالی که گنگسترها را پشت سرش می بیند)- جو!

جو- چیه؟

جری- یه چیزی بهم میگه املت واسه سلامتی ضرر داره!

جو- بزن بریم دفنه!

خیلی از رفقا هم از هیچ کس کامل نیست گفتند ولی هیچ کس کامل ننوشت! صفایش به کامل بودنش است!

آزگود- با مامان صحبت کردم. از خوشحالی گریه ش گرفت. خواهش کرد لباس عروسی اونو تنت کنی، لباسش توری سفیده.

جری- آزگود من نمی تونم تو لباس مادرت عروسی کنم. من و اون، ماها از یه جنس ساخته نشدیم.

آزگود- می تونیم دستکاریش کنیم!

جری- ها؟ نه ، نمیشه. ببین آزگود می خوام باهات رو راست باشم. اصلا نمیشه با هم ازدواج کنیم.

آزگود- چرا نمیشه؟

جری- خب اولش اینکه من واقعا مو طلایی نیستم.

آزگود- مسئله ای نیست.

جری- سیگار می کشم مرتب سیگار دود می کنم.

آزگود- برام مهم نیست.

جری- گذشته وحشتناکی دارم.الآن سه ساله با یه نوازنده ساکسیفون زندگی می کنم.

آزگود- می بخشمت.

جری- در ضمن هیچ وقت نمی تونم بچه دار بشم.

آزگود- چندتا رو به فرزندی قبول می کنیم.

جری- تو انگار حالیت نیست. من مرد ام.

آزگود- خب هیچ کس کامل نیست!

ببخشید که توی بقیه نظرسنجی ها شرکت نمی کنم. فکر کنم مصطفی(جوادی) نکته اش را گرفته باشد. باز هم ممنونم از رفقای عزیزم.

ساسان.ا.ك
دوشنبه 21 آبان 1386 - 21:39
-1
موافقم مخالفم
 

سلام.

امشب(( آلفردوي شهر ما)) فيلم الدرادوي هاوارد هاكسو در جهاد دانشگاهي نمايش داد. رضا نبودي ببيني چقدر خنديديم. چنگيز جليلوند و مرحوم ناظريان و ناصر طهماسب و اصغر افضلي ، كاري كردند كه بعد از مدتها با يك جمع سينمايي حسابي بخنديم و بيخيال ناراحتي هامون بشيم. هر چند كه يه جورايي به فيلم لطمه زد ولي بيخيال، خنديدن ملت اونم از ته دل به همه چي مي ارزيد.

1)چند روز پيش يك دوست عزيز كتاب جنايت و مكافات رو برام آورد تا بخونمش. اونم چه موقعي . درست تو گير ودار كنكور. ما هم كه يه آدم رومانتيك از امروز درسو تعطيل كردم تا ببينم اين جناب داستايوفسكي چي گفته. از اين دوست عزيز كه هميشه به اين كافه سر ميزنه و كامنتهارو ميخونه و نظر نميده ، تشكر كرده و صميمانه ازش مي خوام كه به جمع برو بچه هاي كافه بپيونده و جزو كامنت نويسهاي كافه بشه.

2)نيم ساعته دارم سعي مي كنم يه جمله اي بنويسم كه هم شاعرانه باشه و هم عمق مطلبو برسونه . ولي انگار امشب از اون شبايي كه واژه ها دم دست نيستن. پس بيخيال شاعرانه بودن جملات. روح مطلب اينكه ديشب رضاي عزيزم فيلم راننده تاكسي و سينما پاراديزو رو برام آورده بود مثل اين مي موند كه دو نفر كه عاشق هميدگه هستنن رو به هم رسونده. آره راننده تاكسي فيلميه كه من مي پرستمش.

اگرهم از من بخواهيد كه اين فيلمو تحليل كنم يه كاغذ بر مي دارم و از اول تا آخر مي نويسم تنهايي تنهايي تنهايي. همين. عاشق اين تنهايي هستم كه تراويس تو فيلم داره. سينما پاراديزو رو كه ديگه نگو. نمي دونم چرا زودتر سراغشونو نگرفته بودم. جالبه كه براتون بگم اولين باري كه راننده تاكسي رو ديدم نزديك بود حالم ازش بهم بخوره . ولي الان همه چي فرق داره. شايد اون روز يه جور ديگه به دنيا نگاه مي كردم.

يه ديالوگ رو براتون ميگم . مي دونم كه اينجا اسكورسيزي طرفدار زيادي نداره ولي خب .

تراويس : راستي آيريش منم تراويسم.( خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا. اين حالو از من نگير. )

Armin Ebrahimi
دوشنبه 21 آبان 1386 - 22:35
4
موافقم مخالفم
 

1-لٌطفعَلی خان پس کِی میاد؟ این به نوع برخوردِ طرف ربطی ندارد.به شکلِ نگاه کردنٌ به جورابِ ابریشمیِ اسفند ماه، وَ همین طور به دست های درازِ ترانه نویسِ ما، آتشدانٌ لٌمبرهای یخ زده وَ آن کلامِ آتشینِ فوق دکترای «زایمان-زنان» برای بیماری که خودش با قضیه کنار آمده وٌ...نه، این طوری نمی شود.نیست، نبوده.وگرنه این همه حرصٌ ناله وٌ سیم زدن به زخم...زخمی که ظغیانِ چرکابه ی تاریخِ مجهولی ست منصوبٌ موم به مٌهٌرٌ نشانِ فلان خَر پولِ سایه نشینی که زن دارد به زیباییِ ماهِ شبِ ظٌلامِ خزان.در قهرمانیِ بی بندٌ بارِ یک اسکی روی یخ، با نشمه ی بهاریٌ یک عدد عاروقِ جانانه به همه ی مفاهیمِ هنریٌ ادبی.به سٌلطه ی مردِ خانواده.به گورِ بابای آن اولین کَچَلِ باد کرده از هوسی که تاب نیاورد تنها بودن را.وَ تنهایی را.وَ کسی هیچ وقت نگفت «جکی برآون» کامل تر از کامل ترین اثرِ سازنده شان است!خٌب، چی توش بود؟گوش دادن در یک بعد از ظهر به «خورشیدِ بزرگِ پیرِ» «PinkFloyd» وَ آن کوردهای بی حالِ تکان دهنده اش.اندیشیدن، وَ خیره گی.به چشم های بی فروغِ دنج نشینِ دودیِ اهلِ قلمِ قدیمی ئی که ما وٌ دیگران حسابی دل بسته بودیم به عینک های خانوم گٌلی های جورواجورٌ آن اخلاقِ دخترانه وٌ صدای دلبرانه وٌ بر عکس-شعارهای تٌندٌ نگاهِ انتقادیِ سنگینٌ روشنٌ خسته کننده –وٌ تا قسمتی هرزه اش-وَ آن پالتو پوشیدنٌ جولان دادن مقابلِ دانشجوهای ترمِ دومی اش، به همان چشم ها قسمِ ناموسیٌ قومی که چه وٌ چنان! نتیجه ش کٌجاست؟کدام است آن رسیدنی که عمری دورٌ دراز دم می زدند ازشٌ بعد یک هو دَرِ اطاق را که باز می کنیٌ پا می گذاری تو «نبود» دیگر همه چیز سوتفاهٌم می شودٌ بگیرٌ ببندهای بیهوده وٌ «نفهمیدن»، «نفهمیدن»، «نفهمیدن»... این هم خودش کار است دیگر.البته این خیلی موذیانه وٌ هذیانیٌ به قولِ آن خانومِ تو فروشگاهِ زنجیره ای«رندانه» است.بله! «رندانه» درستش بود.واژه ای که بعد از یک روزِ کاریِ سختٌ یک لیوانِ چاییِ کیلویی پانصدتومان به عقلِ آب شده ی آدمٌ آدمی زاد می رسد تا کٌلاه بگذارد سَرِ علمِ ناقصٌ کم کاریِ خودش وَ کٌلاهی شود به بزرگی سینه های شب برای دیگران؛ آن «دیگرانی» که همیشه ی خدا هستندٌ هستند.وَ نفهمیده وٌ فهمیده «حرف می زنند».تازه اجاره خانه وٌ بی ثباتیِ شغلٌ مرض های موروثیٌ اکتسابی را هم که اضافه کنید می شود چیزی در مایه های آوازِ ابوعطا در دستگاه راست سه گاهِ گوشه ی تبریزی! واضح تر می گویم: یک روز، آفتابیٌ ابری-هر چه- به عنوانِ یک انسانِ مطمعناً مغروضِ کَج خٌلق بیدار می شوید وَ بعد، خٌب شما چیزِ نویی دستگیرتان شده؛ این که چغدر همه چیز بیهوده است.جای اعتراضٌ تجدیدِ نظر هم ندارد.پوچٌ یک نواختٌ بی لبخند، مثل «گریگوری سامسا»ی «کافکا».با کلی حیرتٌ انگشتِ اضافه برای رو شقیقه گذاشتنٌ به دهان بٌردنٌ به جاهای دیگر بٌردن! تماشای «1900» «برتولوچی» هم دیگر مزه نمی دهد.قهوه وٌ دخترِ سه تار نوازِ همسایه وٌ ناهارِ مجانیِ دولتی، همانطور که آشنا شدن، رفتن، خندیدن-که پاک چیزِ قٌلابیٌ مصنوعیِ مضحکی شده در زمانه ی زنده بودنِ ما- وَ رقصیدن به میلِ همه.بوسیدنِ انگشت های این همه ارباب! وَ لیسیدنِ این همه کثافت. دیگر هیچ چیز مزه نمی دهد.ممکن است گٌذری باشد، آنی، دوره ای، مثلِ «دوره»های دیگر.وَ این چغدر بد، که ما حتی نمی توانیم یک ارتباطِ ساده با هم برقرار کنیم.حتی نمی توانیم موقعِ حرف زدن به چشمان هم نگاه کنیم.همه ایم مثلِ همه ی مسوولانِ دولتی هنگام مصاحبه که به طاقٌ دیوارٌ سالن خیره می شوندٌ جواب های پَرت می پرانند! جٌدا از این که ما همان هایی در لباس حالاییم...با آن مٌژه ها وٌ این پاها وٌ این همه شلوارِ ایکس سایزِ «لی» برای قدم زدن در پارکِ «لاله»ای که دیگر حتی شبیه خودش هم نیست.جٌدا از این که از تماشای او وَ مردانِ همیشه گی آن پارکٌ دیگرانی که با دختران تازه بالغ به آنجا می روند، شاید ما هم دیگر همان «ما»یی که بودیم نیستیم.اصلاً «ما» وٌ آن گذشته ی نکبتی کٌجاستٌ چی بوده که حالا اینطور گریه بازار است احوالِ بی کَسان؟ خوب بود می شٌد کنترل کرد این اظهار عقیده ها وٌ این همه جوابٌ سوال را.ما عادت کردیم.به این طوری حرف زدنٌ ناقص گٌفتن. ما از تماشای جدیدترین آثارِ پورنوی عربی می آییمٌ عاشقِ این همه اسمیم که آویزان است به این همه شهر، شهرِ راهزنان.خب، هر کس آزاد است، مخصوصاً تو این سرزمین.همه می توانند هیولا را پنهان کنند پشتِ این زیورها پشتِ این واژه ها که بی ارزش ترین اختراع بشر هستند.حالا اگر بخواهیم این طور بگیریم که فیلم دیدن را هم با «مزه دادن» بسنجند.بیشتر گریه مان می گیرد از دیدنِ «رابرت دِ نیرو» در «ملاقات با والدین/فاکرها» که از «چنانی» به «چنینی» رسیده، در کالبدش اندازه نمی شود.مثلِ بازی های آخرِ «براندو»...دلم گرفت! 2-افسانه ی بازیگری که بزرگ تر از قرنِ خود بود... نمی دانم این «مَد داگٌ گلوری» را کسی دیده یا نه.مهم هم نیست.همین که من الان دارم می گویم شما آن را دیده فرض کنید.این کار فیلمِ زیاد مهمی نیست.مثلِ همین کاری که ما همه گی دسته جمعی داریم انجام می دهیم؛ تبلیغ برای زنده بودن! مثلِ راننده ای که شبی چِهِل بار دلبسته ی دختر دبیرستانی های مسیرش می شود. نه داستان وَ نه ساختارِ اثر –اسکورسیزی، بزرگ مان این کار را تهیه کرده- وَ نه هیچ چیز دیگری.یک اثرِ معمولی است با اهدافِ معمولیٌ بلند پروازی های بی سرانجامٌ بی پی گیری.اما...اما بازیِ غولِ قدیمی –که اینجا هنوز جوان است- به نقش «مَد داگ» کاراگاهی معمولی با یک زنده گی معمولی اتفاقی است حادثه ای است برای طرفداران اش... ببینید.بروید آن نگاه کردن را تماشا کنید.برویدٌ ببینید تا بدانید چه خوانده اید.شکایتِ ما هم شده شبیه همان زنده گی خنثا، «معمولی»، لازم است دوستانِ نادیده ی من، تا سکته ی حیاتِ مان بگذرد وَ نو بشویم، شیر بشویم، «دوباره» شویم.تا این همه تناقض که دیگر از فرط بودن نمی توانند تعجبٌ واکنشِ کسی را برانگیی زانند نباشند، نباشیم این گونه، وَ خٌب گاهی یک عدد فحش پراندن به پیام ها-بازرگانی وَ غیرِ آن- چندان بد نیست -که هیچ- خللی هم به تمدنٌ شخصیتٌ این بساطِ خنده داری که ما در موردِ خودمان راه انداختیم وارد نمی سازد. و با این حال این که زنده گی چه چیزِ بیهوده ای هستٌ از اینجور حرف ها وٌ نیویورکٌ خسته گیٌ حمامِ بٌخار با بِلوندٌ غیره باز کاریش نمی شود کرد. نمی دانم چه طور یک دفعه دلم می خواهد درباره ی رابرت دنیرو وٌ «ناصر عبدالهی» بنویسم.درباره ی پیری.وَ آخرین لحظاتِ «استنلی کوبریک» در تختِ خوابش-که هنوز نمی دانست، مطمعن نبود، شک داشت که یک احمقِ کامل است یا نابغه ای فرا انسانی-وَ این که چه کیفور می شود آدم از دیدنِ خورشید.که قبل از میلادِ مسیح هم همینطور تٌقسٌ پا در جا می تابیده به روی لٌختی های تو آفریقا وَ (...) در آفریقا وَ بعد از میلاد حالا در جنگل هایش نزدیکِ رودی برکه ای با صدای بلبلی دارکوبی بدونِ ترسی! مثل این که تو مترو وا ایستی ٌ با چند نفر لاس بزنی...یا اصلاً نخندی.یا کسی نگاهت نکند...وٌ این نه به تو، نه موسیقیِ ویرانگرِ «راننده ی تاکسی»، نه دخترکِ زیبایِ بی طرفدار وَ نه نوعِ برخوردِ طرف ربطی ندارد... قصد دارم نوشته ام را با یک ترانه ی کم نظیر تمام کنم از عزیزمان «یغما گلرویی»، که چون پدیده ای نادر در آسمانِ بی ستاره ی ترانه ی این سرزمین نفس می کشدٌ هیچ کدامِ ما نمی بینیمش.به جاش دعوت می کنیم از آن یاروی کِرِخ-که همه باهاش آشناییم-در انواعِ برنامه های باربطٌ بی ربط به ظاهراً «حرفه اش» تا مٌهمل ببافد، نا تمامٌ نخ نما.این ترانه را با هم می خوانیمٌ نفس می گیریم، جان می گیریم؛خوب هدیه ای ست در این روزگار.ستایش می کنیم همین جا استعدادٌ نگاهِ بیش از اندازه بکرِ عزیزمان را، یکه ترانه سٌرای کاملاً زنده ی ایرانی را؛ حضرتِ یغما را! که همین ترانه اش چند برابرِ آن قیمتی که خود به ناچاری رویشان می گذارد می ارزد. زنده گی به شرطِ چاقو! / یغما گلرویی-دفترِ «تنها برای تو می نویسم بی بی باران!» تا اطلاعِ ثانوی، نفس نَکِش آینه دار! از اینجا تا آخرِ شب هزار تا نقطه چین بذار! تا اطلاع ثانوی، چشماتونٌ هم بذارین! زخمِ دریده ی شبٌ بدونِ مرحم بذارین! تا اطلاعِ ثانوی، ترانه لالٌ کَر بشه! قاصدکِ خبر رسون، دوباره بی خبر بشه! تا اطلاعِ ثانوی، هیچکسی آواز نخونه! پرنده واسه جوجه هاش قصه ی پرواز نخونه! صدای هزار تا فریاد تو سکوتِ شهرِ جادوس! شهرِ آبستنِ خلوط پا به ماهِ یه هیاهوس! اِی صدای نو رسیده! شبٌ پٌر کٌن از سپیده! تو حراجِ شهرِ قصه، زنده گی به شرطِ چاقوس! اِی شبِ قداره به دست! اِی شبحِ بی همه چیز! برای فتحِ آسمون، خونِ ستاره رٌ نریز! ساعتِ خوابِ بی خبر! زنگِ رهایی رٌ بزن! بذار بازم طلوع کٌنه اون منِ آفتابیِ من! باید بخونم اگه شب صدامٌ باور نداره! وقتی یکی تو آینه اَشکای من رٌ میشماره! باید بخونم توی این قحطیِ شعرٌ حنجره! وقتی تو آستینِ رفیق، تیغه ی تیزِ خنجره! صدای هزار تا فریاد تو سکوتِ شهرِ جادوس! شهرِ آبستنِ خلوط پا به ماهِ یه هیاهوس! اِی صدای نو رسیده! شبٌ پٌر کٌن از سپیده! تو حراجِ شهرِ قصه، زنده گی به شرطِ چاقوس! آرمین ابراهیمی


سه‌شنبه 22 آبان 1386 - 1:20
-13
موافقم مخالفم
 

سلام

خوب مثل اینکه قراره از هردوتا کامنت من یکیش گم بشه (یعنی 50 درصد) نمی دونم شاید هم کوپن ما روزی یه دونه بیشتر نیست. به هر حال این مال دیروز :

1- سینمای وحشت: بچهء رزمری، مستاجر و انزجار(رومن پولانسکی)

2- دوستان اگر موافق باشید یه نظرسنجی دیگه: دوست داشتنی ترین و به یادماندنی ترین نما و دیالوگ از فیلمهای وودی آلن.

به عنوان شروع من کلوزآپ ماریل همینگوی در اواخر منهتن(با قطره اشکی که روی صورتش می لغزد) را انتخاب می کنم. این نما ست که باعث می شود وقتی وودی آلن در صحنهء آخر فهرست چیزهایی را که دوست دارد در ضبط صوتش می گوید و بین شان می گوید: «چهرهء تریسی» منظورش را بفهمیم.

3- دیالوگ: تام به سیسیلیا:« مگه تا حالا چندبار پیش اومده مردی به خاطر زنی از پرده سینما بیرون بیاد؟»

سیسیلیا به خواهرش: اون واقعا مرد مهربون و دوست داشتنی یه. تنها عیبش اینه که واقعی نیست. خوب اشکالی نداره به هرحال هیچکس کامل نیست.» (رزارغوانی قاهره).»

4- آقای زنگنه راستش چیزی از متن شما دربارهء مخملباف و سوسیالیسم سردرنیاوردیم. اگر ساده تر توضیح بدهید بحث جالبی به نظر می رسد. به هرحال مخملباف هم مثل اغلب مبارزان انقلاب گرایشهای چپ گرایانه داشته که اوجش را در عروسی خوبان می توانیم ببینیم اما بعدا مثل بقیه(هر کدام به یک شکلی) تغییر ماهیت داد. الان هم که با این وضعیت دیگر معلوم نیست کی چه گرایشی دارد. فریادمورچگان را البته ندیده ام..

5- آقای فواد خیلی لذت بردم از نوشته تان

6- آقای ساسان.ا.ک: من یک نفر که شدیدا طرفدار اسکورسیزی هستم.

توی راننده تاکسی، اون صحنه ای رو یادتون هست که تراویس داره تلفنی با اون صدای وحشتناک پر از التماس میگه: بتسی، حالا نمیشه یه بار دیگه..... و دوربین پن میکنه روی انبوه دسته گل های خشک شده و اون راهروی خالی. راستش من این دفعه آخر به اینجا که رسید دیگه طاقت نیاوردم و بلند شدم فیلم رو از توی دستگاه درآوردم.

7- دیالوگ:

تراویس: هی، ویز!

ویزارد:هان؟

- ببین، ما هیچوقت با هم حرف نزدیم، من و تو....

- خوب؟

- می خواستم یه چیزی ازت بپرسم، روی این حساب که تو خیلی وقته توی این کاری.

- خوب بگو. بیخودی که به من نمیگن ویزارد.

- خوب، من فقط، می دونی...

- حالت گرفته ست؟

- بدجوری.

- می دونم، پیش میاد.

- بعضی وقتها که دیگه شدید میشه اصلا نمیدونم چیکار میخوام بکنم. میدونی، افکار احمقانه ای به کله ام می زنه. دلم میخواد فقط برم بیرون و یه کاری بکنم.

- زندگی مدل راننده تاکسی ها رو میگی؟

- آره

- میدونم

- انگار باید یه غلطی بکنم، میفهمی که؟

8-I showed my heart to the doctor:

he said I just have to quit.

Then he wrote himself a prescription,

Your name was mentioned in it

(leonard cohen)

سوفیا
سه‌شنبه 22 آبان 1386 - 1:32
17
موافقم مخالفم
 

http://www.hayateno.org/Detail.aspx?cid=107265&catid=563

سوفیا
سه‌شنبه 22 آبان 1386 - 1:37
-23
موافقم مخالفم
 

1-به جوادرهبر: فیلم بری لیندون مثل خود بری لیندون که از سوی تقدیر مظلوم واقع شد.

2- خوش بحال کسانی که می تونند فرداشب پرتقال کوکی رو از آرته ببینند. آرتهء ما وحشتناک پارازیت داره و نمیشه هیچی دید. حالا این رو دارم روی سی دی. پس فردا هم دکتراسترنج لاو. این رو ندارمش!

سوفیا
سه‌شنبه 22 آبان 1386 - 1:43
-3
موافقم مخالفم
 

مثل اینکه کامنت دیروزی درست شد. پس فقط قسمت آخرشو که اضافه کردم دوباره میفرستم: (امیدوارم دوباره حذف نشه)

1- آقای ساسان.ا.ک: من یک نفر که شدیدا طرفدار اسکورسیزی هستم.

توی راننده تاکسی، اون صحنه ای رو یادتون هست که تراویس داره تلفنی با اون صدای وحشتناک پر از التماس میگه: بتسی، حالا نمیشه یه بار دیگه..... و دوربین پن میکنه روی انبوه دسته گل های خشک شده و اون راهروی خالی. راستش من این دفعه آخر به اینجا که رسید دیگه طاقت نیاوردم و بلند شدم فیلم رو از توی دستگاه درآوردم.

2- دیالوگ:

تراویس: هی، ویز!

ویزارد:هان؟

- ببین، ما هیچوقت با هم حرف نزدیم، من و تو....

- خوب؟

- می خواستم یه چیزی ازت بپرسم، روی این حساب که تو خیلی وقته توی این کاری.

- خوب بگو. بیخودی که به من نمیگن ویزارد.

- خوب، من فقط، می دونی...

- حالت گرفته ست؟

- بدجوری.

- می دونم، پیش میاد.

- بعضی وقتها که دیگه شدید میشه اصلا نمیدونم چیکار میخوام بکنم. میدونی، افکار احمقانه ای به کله ام می زنه. دلم میخواد فقط برم بیرون و یه کاری بکنم.

- زندگی مدل راننده تاکسی ها رو میگی؟

- آره

- میدونم

- انگار باید یه غلطی بکنم، میفهمی که؟

I showed my heart to the doctor: -3

he said I just have to quit.

Then he wrote himself a prescription,

Your name was mentioned in it!.

(leonard cohen

سوفیا
سه‌شنبه 22 آبان 1386 - 1:46
18
موافقم مخالفم
 

راستی دوستان این فیلمنامه «زندگی خصوصی شرلوک هلمز» رو از دست ندید. واقعا چیز بی نظیری یه. (ترجمه بابک تبرایی/ انتشارات نیلا)

جواد رهبر
سه‌شنبه 22 آبان 1386 - 7:25
-23
موافقم مخالفم
 

تا یادم نرفته بگم: از وایلدر رقص استالاگ 17 یادتون نره ها!

حنانه خانم چشم. این هم همان بخش مربوط به "تعطیلات از دست رفته" hgfji با اجازه امیر. این بخشی از یک یادداشت درباره ی نقش کمدی در اوج تراژدی است. کل مطلب و عکس ها (که از بد حادثه مکمل نوشته هستند را اینجا می توانید پیدا کنید: (چاشنی خنده در آثار شکسپیر، کوبریک و وایلدر) http://barrylyndon.blogfa.com/post-50.aspx

عکس اول:

http://buddiespecial.googlepages.com/TheLostWeekend1.jpg

"دان بیرمن (ری میلند) دائم الخمری تمام عیار است که به هیچ عنوان نمی تواند اعتیادش به الکل را ترک کند. در طی ماجرایی با ژورنالیستی به نام هلن (جین ویمن) آشنا می شود. دان که قصد دارد نویسنده ای بزرگ شود و به گفته ی خودش رمانی در دست نگارش دارد، خیلی زود مجذوب هلن می شود. هلن هم از این آشنایی خوش حال است ولی زمانی که خانواده ی هلن برای دیدن دان به شهر می آیند، دان که از روبرو شدن با خانواده ی آبرومند هلن شرمنده است، از روبرو شدن با آنها خودداری می کند و با تلفن به هلن خبر می دهد که کمی دیرتر خواهد آمد. دان به خانه می رود و برای تسکین دادن غم خویش به تنها مونسش یعنی الکل پناه می برد. برادرش، ویک (فیلیپ تری) سر می رسد و زمانی که دان را مست و غمگین می بیند از ماجرا خبردار می شود. ناگهان هلن در جست و جوی دان سر می رسد. ویک به سرعت دان را مخفی می کند و سعی می کند به دروغ هلن را دست به سر کند اما دان از اتاقی که در آن پنهان شده است بیرون می آید و چهره ی واقعی خود را به هلن معرفی می کند. سکانس عجیبی است: دان از آمال ها و آرزوهایش می گوید؛ از اینکه در دبیرستان خود را در حد همینگوی می دانسته است و به همین دلیل تحصیلاتش را رها کرده و به نیویورک آمده است تا کار نویسندگی خود را به صورت حرفه ای آغاز کند اما کارش نگرفته است و به الکل روی آورده است. دان مستقیما به هلن می گوید که کارش تمام است و از او می خواهد که ترکش کند اما...

عکس دوم: http://buddiespecial.googlepages.com/TheLostWeekend2.jpg

در این سکانس لحظه ای نهفته است که اوج خنده است. لحظه ای که با تمام وجود شیرینی و معصومیت آن را احساس می کنیم. در حین اینکه دان با عصبانیت در حال ترسیم چهره ی حقیقی اش به عنوان یک دائم الخمر برای هلن است، سیگاری بر می دارد تا روشن کند اما آن را برعکس به لب خود می گذارد. هلن، که انتظار داریم کشف چنین حقیقتی او را کاملا آشفته ساخته باشد، با کمال آرامش و دقت تمام و در حین صحبت کردن سیگار را از لب دان برمی دارد و از سمت فیلترش در دهان او می گذارد. سینمای وایلدر پر است از این لحظات ساده و ناب. لحظاتی که خلق آنها تنها از دست بزرگترین نمایشنامه نویسان و کارگردانان جهان بر می آید.

عکس سوم: http://buddiespecial.googlepages.com/TheLostWeekend3.jpg

تعطیلات از دست رفته (1945) یکی از شاهکارهای بیلی وایلدر بزرگ است. فیلمی که با زبان سینمایی خاص وایلدر زوایای تاریک دنیای یک دائم الخمر را در می نوردد. ری میلند در نقش دان بیرمن غوغا می کند تا آنجا که چارلز بوکوفسکی، یکی از شاعران و نویسندگان شاخص نسل بیت که الکلی بودنش از ویژگی های متمایز کننده اش به شمار می آید، زبان به ستایش او می گشاید و می گوید: " میلند فقط کمی از هنر بازیگری خود را رو می کند اما با همین مقدار نقشی در حد اعلا می آفریند." این سخن کنایه آمیز بوکوفسکی از ارزش ویژه ای برخوردار است چون او کسی بود که زندگی اش را بر روی ادبیات و الکل گذاشت.

جواد رهبر
سه‌شنبه 22 آبان 1386 - 7:31
8
موافقم مخالفم
 

به امید غیائی: هی داشتم مزه مزه می کردم درباره اش بگم دیدم هنوز کسی ازش حرف نزده... گفتم شاید هنوز ندیدن... آره منظورم راتاتوی است که کلی باهاش صفا کردم و با با صدای پیتر اوتول محبوب مان وقتی داشت نقدش را می خواند در آخر فیلم می خواند به آسمون ها رفتم... آخرشم که تو گفتی... فوق العاده بود... خیلی باهاش حال کردم:‌رمی داره نگاه می کنه، ایگو (اوتول) بر می گرده به سمت آشپزخانه و می گه: Surprise Me به سوفیا: هارولد و مود را دیشب دیدم. بیست بود، بیست! از همان سکانس اول (که شاهکار بود... تکان خوردن پاها در هوا منو یاد John The Savage توی Brave New World انداخت. اشبی چه ها که نکرد با ما. چه در آن Being There و چه در همین فیلم. رقص پایانی هارولد در بالای تپه باز هم با موسیقی و صدای کت استیونس فقط اشک شادی و صفا تو چشمات می آره! یه جور معصومیت و پاکدامنی کودکانه از آن نوعی که رمانتیک های انگلیس (به خصوص ویلیام بلیک،‌ می دونی که چرا!) دنبالش بودن... راستی یه سری از نسل بیتی ها درباره باب دیلان می گفتند انگار گیتار دادی دست ویلیام بلیک داره می زنه و می خونه! بعد راستش رو بخوای من خواستم توی لیست وحشتم "پرسونا" رو هم بنویسم. ساعت یک تا دو نیم یک شب زمستانی دیدمش. دلهره ای گرفتم در سکانس پایانی اش که نگو... راستی یک بار برای نوید یک کامنت گذاشته بودم. بحث ماسترویانی بود : " اما مارچلو رو توی چند تا فیلمش می شه پرستید: یکی "شبهای سپید" (ویسکونتی) یکی توی "زندگی شیرین" " هشت و نیم" "شهر زنان" "جینجر و فرد" (همش آثار فلینی عزیزتر از جان) و این آخری ها توی "گام معلق لک لک" آنجلوپولوس. البته یه سری کار داره که هنوز ندیدم. راستی یکی این "بیگانه" ویسکونتی رو پیدا کنه (البته با زیرنویس انگلیسی. آخه هر چی گشتم نیافتم.) فکرشو بکن مارچلو بشه پاتریس مورسوی آلبر کامو. چه شود!" اگر بخوام به لیست تو هم چند تا اقتباس دیگه اضافه کنم می گم: کابوی نیمه شب،‌ تنهایی یک دونده استقامت، اقتباس های بی نظیر دیوید لین (از دیکنز بگیر تا فورستر و پاسترناک و ...)، شاهکارهای ویسکونتی رو که گفته بودی: شبهای سپید... خدا! اقتباس های طلایی میلوش فورمن، بازمانده ی روز (خواندن رمان و دیدن فیلم را بدجور توصیه می کنم)، سالار مگس ها (پیتر بروک)، اقتباس های استاد جان فورد از ادبیات امریکا، الیا کازان و معجزه ای به نام "اتوبوسی به نام هوس" وای مایک نیکولز و کارهای بزرگش: چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد؟ و گره ی کور (Catch-22) باز باید فکر کنم کلی فیلم هست که همین اطراف دارن می پلکند... در مورد وودی آلن هم خیلی زیاده... وای! اما در آنی هال چند تا هست که اینجا نمی شه نوشت اما یکی اش به کافکا ربط داره! این دیالوگ رو فقط آدمی مثل آلن می تونه بنویسه. به ساسان: بابا کی گفته اسکورسیزی اینجا طرفدار نداره. من خودم یکی اش! باهاش صفا می کنم از "خیابان های پایین شهر" و "آلیس دیگر اینجا زندگی نمی کند" بگیر بیا تا همین آخرین کارش! یک فیلم هم داره که برام مثا بری لیندون کوبریک عزیزه: "عصر معصومیت" اقتباسی از رمان ادیت وارتون (سوفیا باز شد بحث اقتباس. می بینی این اقتباس دست از سر ما بر نمی داره. هی دنبالمون می آد.) باید در مورد این فیلم و بازی عجیب دانیل دی لوئیس حرف زد. مخلص همگی

امير: ايول كه حواس‌ات به صداي بي‌نظير اوتول بود و اين هارولد و ماد رو كجا ديدي؟ مگه نسخه‌اي ازش موجوده؟ تنها نسخه‌اش دست من بود كه! اي داد بي‌داد.

جواد رهبر
سه‌شنبه 22 آبان 1386 - 7:50
4
موافقم مخالفم
 

راستی چلسی از آن دسته تیم ها بود (زمانی که خوزه مربی اش بود) که هر وقت با منچستر یونایتد بازی می کرد و می برد کلی حرصم در می اومد اما تحمل می کردم. خیلی سخته با سطحی برسی که هم کلی طرفدار داشته باشی و هم دشمنانت نتونن انکارت کنم. چلسی هم این جوری بود لامصب! می برد دیگه کاریشم نمی شد کرد... راستی امیر جان این مردی برای تمام فصول هم بدجوری با زندگی ما گره خورده ها! از همان بچگی. مرسی بابت دیالوگ ها! باز هنرنمایی پل اسکافیلد و لئو مک کرن و کارگردانی استادانه ی زینه مان اومد جلوی چشام. حالا رابرت بولت و نمایشنامه اش که دیگه به کنار.

این رو هم همین جا باید بگم: لعنت فرستادنت به آلمودووار جان کلام را رسوند.

تا بعد

خاطره آقائیان
سه‌شنبه 22 آبان 1386 - 8:45
-22
موافقم مخالفم
 

دوست عزیز شهرزاد آریانا:

من باب اطلاعتون عرض کنم که اون مرضیه خانوم همین خاطره خانوم هست!!:))دوتاشون یکی هستن.مرضیه خانوم اسم شناسنامه ای این جانب و البته اسم نامتعارف بنده در میان دوستان و خانواده است.

ضمنا خیلی ممنونم از اینکه که مطالب دره پیت بنده رو خوندی.خوشحالم کردی.ضمنا ایمیل من اینه اگر نظر و انتقاداتت رو بهم منتقل کنی کلی خوشحالم میشم...

m_aghaian@yahoo.com

و اینکه پنج شنبه هم با یه مطلب خیلی به روزتر از اون چیزی که خوندی در خدمتم.قربانت.

به pmj عزیز:آشنایی با شما باعث افتخار بنده ست دوست عزیز.اگر قابل باشیم و البته عمری باقی باشه خدمت خواهم رسید..

هوتن زنگنه
سه‌شنبه 22 آبان 1386 - 10:9
0
موافقم مخالفم
 

چشم سوفياي عزيز. در مقاله كه قطعا بسط بيشتري خواهد داشت اگر پيچيدگي در نوشتارم باشد كم‌رنگ خواهد شد. ممنون از توجه شما.

مصطفی انصافی
سه‌شنبه 22 آبان 1386 - 10:48
-3
موافقم مخالفم
 

به امیر قادری: نقدت رو بر بازگشت خوندم. امیدوارم جسارت نباشه اما نقد که نه... یادداشت... خلاصه ی فیلم!!! ولی یه چیزی توی نقدت بود که بدجوری حالم رو آورد سرجاش: چه مردنش مثل مادر دروغ باشد چه نه ( حالا مگر مال مادر دروغ بود؟) این جمله داخل پرانتز از اون جمله هاییه که نشون می ده دقیقا نکته اش رو گرفتی و همه ی حرف فیلم رو فهمیدی و البته تاکید بر جمله ی (( اگه مرده بودم هم برمی گشتم که منو ببخشی))... آفرین پسر... یه چیز دیگه... تو از معدود نویسنده هایی هستی که نثرت حداقل من رو آزار نمی ده...

امير - اين دفعه ديگه شاكي شدم. اين كه اون مطلب، نقد خوبيه يا بدي، من نبايد قضاوت كنم؛ اما اين كه خلاصه فيلمه... اون لامصب نوشتن‌اش يه ماه طول كشيد. هر وقت فرصت‌اش پيش آمد روش كار كردم تا يك دقعه به نظرم رسيد فيلم درباره قانون بقاي گناه و احساس توي كره زمينه. چرا اون خلاصه فيلمه؟ واقعا مي‌خوام بدونم اين حرف يعني چي مصطفي. يعني داستان فيلم رو تعريف كردم؟ يعني هيچي به‌اش اضافه نكردم؟ يعني وقتي خوندي به نظرت رسيد يكي داره داستان فيلم رو تعريف مي‌كنه؟ اين سخت‌ترين نقدي بود كه اين يكي دو سال اخير نوشته بودم. شايد نوشته خوبي نبود. احتمال‌اش زياده، ولي اين كه خلاصه داستان فيلمه...

علی طهرانی صفا
سه‌شنبه 22 آبان 1386 - 14:17
0
موافقم مخالفم
 

بسم الله الرحمن الرحیم

هست کلید در گنج حکیم

نگهبان بودم. مواظبت از دیگ و قابلمۀ ارتش کار چندان سختی نیست. حتی اگر از سرما، سرما بخوری. گوشِ سرباز نگون بخت را هم که مالش دادیم. دیگر چه می خواهیم. هیچ.

خسته ام؛ ولی جواب یک نفر را باید بدهم. کسی که معنای فاضلاب را نمی داند و عطر و ادکلن اش را هنوز از هر جایی ممکن است تهیه کند.

دوست گرامی. تو که برای مؤمن و کافر به یک اندازه گلیم پهن می کنی. تو که دین و آئین ات، طرز فکر کردن ات، نحوۀ حرف زدن ات، قاعدۀ قلم زدن ات، راه و رسم نگاه کردن ات و خلاصه هر آنچه مرتبط با مسیر و صراط زندگی ات می شود، اکتسابی نیست و به گمانت وراثتی است؛ من خدایی را که حتی ممکن است به کافر مسلکی بیش از مؤمن سیرتی احساس نزدیکی و دلبستگی کند، نمی شناسم. اصلاً نمی شناسم.

تو علی الظاهر مسلمانی. لااقل اسم ات که اینگونه می گوید. سواد خواندن و نوشتن هم که داری. خدا را شکر. پس حتماً به شیوۀ وراثتی و نه اکتسابی خودت، ترجمۀ فارسی کتاب ات را یکبار هم که شده خوانده ای. حالا دوباره بخوان. نه به تمام و کمال. بلکه این بار تنها "قل یا ایها الکافرون" اش را بخوان تا بفهمی که میانۀ خدای من با خط و خط کشی بیش از آن چیزی است که تو می اندیشی.

مانا
سه‌شنبه 22 آبان 1386 - 17:35
24
موافقم مخالفم
 

1.عاشق صحنه ی آواز خواندن رایموندا در بازگشت هستم .نه فقط به خاطر اون شور و زیبایی که در چشمان پنه لوپه کروز جمع شده(انگار که قراره بعد از خوندن این آهنگ مثل ایرنه ژاکوب تو زندگی دو گانه ی ورونیک بمیره!)،نه بخاطر غم و انرژی بی نظیری که در صدای الزا مورانته است و نه فقط به خاطر زیبایی ترانه و آهنگ (که البته همه ی اینها هست)اما دلیل مهمتری هم دارم . همه ی ما کمابیش در لحظه ای از تنهایی خود آرزو می کنیم کاش کسی که او را دوست می داریم ،من را در این حالت می دید،چون به نظرمون در اون لحظه در اوج زیبایی هستیم(امیدوارم منظورم از زیبایی را درک کنید)در واقع در اون لحظه ی خاص حالتی بر ما مستولی شده که دوستش داریم و می گوییم کاش یک دوربین مخفی این لحظه را به او نشان می داد،حس می کنیم اگر او ،مارا در این حالت می دید بی شک خیلی چیزها تغییر می کرد ....حال توجه کنیدبه صحنه ای که مادر رایموندا یواشکی به او زل زده و دخترش را در حال خواندن ترانه ای که به او یاد داده آنهم با آن حالت (چقدر آرایش چشمان رایموندا در این صحنه عالیست)می بیند.به برق چشمان کارمن مائورا که دارد با تحسین و در عین حال اندوه و حسرت به دخترش نگاه می کند توجه کنید.این لحظه ی کشفه ،کشف یک حس ،حسی که شاید رو در رو هیچ وقت نمی شد به آن پی برد .حسی که مادر در تنهایی و یواشکی به آن می رسد و چه حس مطبوعی ...مطمئنم در آن لحظه ،رایموندا با خود فکر می کرده کاش مادرم اینجا بود و..... 2.صحنه ی آخر فیلم و اون باد شدید رو بخاطر دارید؟...آلمودووار استاد این چیزهاست .این که با این عناصر آنچنان فضا سازی کند و آنچنان گرمایی به فیلمش دهد که تو حسابی عاشقش بشی.حس کنی چقدر دوستش داری و چقدر این صحنه الان دلنشین شده .مثل صحنه ی گرگ و میش هوا در گوشت زنده،باریدن باران در 1با او حرف بزن،نیمه شب تاریک در مراببند مرا باز کن و......این عناصر به فضای کارهای آلمودووار روح می ده و در عین حال تاثیر صحنه ها رو دو چندان می کنه . 3.ادای دین به فیلم ها و بازیگران محبوب خالق اثر رو در کارهاشون دوست دارم به شرط آنکه خوب اجرا بشه....این کار خیلی سخته و هوش زیادی می خواد .تبدیل پنه لوپه کروز به زنی مثل رایموندا که معادل زنان زیبا روی نئورئالیسم ایتالیایی است که از 12ساعت 8ساعتشو رو مشغول کار کردن هستند و شور و تحرک از سر تا پاشون می باره کاری است که فقط و فقط از عهده ی آلمودووار ساخته است. حتی اگر اون صحنه از فیلم بلیسیما و انا مانیانی هم نبود باز هم می تونستیم به این شباهت پی ببریم. 4.لذت تماشای بازگشت برایم یک دلیل بسیار شخصی دارد .زنان روستای لامانچا با آن لباس های گل گلی و گشاد،چلپ چلپ ماچ کردنشان،سرک کشیدن های بامزه در کار و زندگی همدیگه ،اتحاد و دوستی شان واین نوع برخورد با مرگ(به شیوه ی کمرنگ ترش البته)منو به شدت پرتاب می کنه به دوران کودکی ،موقعی که هر تابستون با کلی گریه و زاری و التماس و یک کارنامه با معدل بیست بالاخره پدر و مادرم راضی می شدند برم روستایی که دایی مادرم در انجا زندگی می کرد .تو این روستا زنها همه برای من یا عمه بودن یا خاله (گاهی حتی قاطی می کردم که کدوم عمه است و کدوم خاله!)رفتار این زنان شبیه اهالی لامانچا بود. و مخصوصاً به طور مشخص یاد اون سحر پائیزی افتادم که باد سردی تو ده پیچیده بود و این زنها داشتند مادر مادربزرگم رو توی حیاط و زیر درخت انار غسل می دادند تا در امامزاده ی نزدیک روستا به خاک بسپارند . 5.در یکی از روزنوشت ها به ترکیب دلنشین زنان در هنگام تشییع جنازه ی پاواروتی اشاره کردی (خواهر و مادر و دختر)...و در این مطلبم یکی از المان های موفقیت کار رو بخاطر حضور خواهرها و مادر پدرو در پشت صحنه دانستی ....زمانی بود که جذابترین ترکیبها برایت ترکیباتی تماماً مردانه بود ،یادت هست؟ 5.گفتن این حرف برام خیلی سخته ،اما.....به عنوان یک خواننده ی قدیمی به نظرم شوری که تنها مختص امیر قادریست در این مطلب به چشم نمی خورد(با وجود اینکه مطلب عالی بود)...نمی دونم باید چه جوری منظورم رو بگم ...اما جای یک چیزی کمه ....چیزی که البته منو اذیت می کنه و احساس می کنم خودت هم می دونی چیه....

امير: نكته اول‌ات درباره فيلم عالي بود. شور جمع فقط مردانه را هنوز هم هستم. جاي ديگري شبيه‌اش پيدا نمي‌شود. پاور كن. اين مطلب را هم با تمام وجود نوشتم و متاسفم كه آن شوري كه انتظار داشتي داخل‌اش نيست... و اين كه چرا ديگر نمي‌نويسي؟ به همين زودي جا زدي؟

سیاوش پاکدامن
سه‌شنبه 22 آبان 1386 - 19:20
20
موافقم مخالفم
 

سابق بر این وقتی که یکی از رفقا درباره نداشتن وقت برای کامنت گذاشتن مینوشت، خنده ام میگرفت." یعنی نمیتونه نیم ساعت بنویسه در حالی که تمام کامنتها رو میخونه؟؟!!" اما حالا که چهار پنج روز است که نمیتوانم چیزی بنویسم و فقط میتوانم شاهد بگو مگوی عاشقانه رفقا باشم ( توجه دارید که این عاشقانه با آن عاشقانه تومنی صنار تفاوت دارد) ، آن دوستان کم پیدا را خوب درک میکنم.

.

وای...چقدر نظرسنجی؟؟؟؟ منم که حساس... حالا با این حافظه ضعیف و سواد سینمایی درب و داغان چکار کنم.

اول از نظرسنجی مصطفی جوادی شروع کنم. راستش من آخر نفهمیدم که باید خودمان لیست بدهیم یا از لیست شش تایی فیلمی را انتخاب کنیم. البته زیاد هم توفیر نمیکند. چرا؟ چون که وقتی یکی از شش فیلم را دیده باشی و از طرفی وحشت، ژانر محبوبت نباشد که بخواهی دیده ها را به ذهن بسپاری، نهایتا لیستی هم نمیتوانی بنویسی. این سه چهار روزه هرچی تلاش میکنم از فیلمهای قدیمی ، جز کوایدان فیلمی به ذهنم نمیرسد، از جدیدی ها هم Ring یک ( نسخه آمریکایی) و اره یک را دوست دارم.

حالا که این قسمت را خراب کردم، بگذارید خاطره ای بگویم از "درخشش" ندیدنم. درخشش را ندیده بودم تا اینکه قرار شد که در برنامه هفتگی کانون فیلم دانشگاهمان نشانش بدهیم. وظیفه جرح و تعدیل را ( سانسور سابق) یکی از رفقا به عهده گرفت. موقع پخش فیلم هم که عادت نداشتم داخل سالن باشم ( راستش راست و ریست کردن شرایط و چیدن صندلی ها ، و بعد دلهره از قاطی نکردن پروژکشن و هزار دلیل دیگر، دیگر حس و حالی برای فیلم دیدن برایت نمیگذارد) اینطوری است که تمام دوساعت فیلم را داخل راهرو منتهی به سالن پخش فیلم سر میکنی و منتظر حادثه ناگواری هستی تا تمام زحماتت را بر باد دهد. در همین حال و هوا بودم که سرو صدای فیلم داخل سالن تبدیل به صدای وهم انگیز ضربان قلبی شد که تمام راهرو خلوت را پر میکرد. حسی که معجونی بود از دلهره و اضطراب و تحسین و تعجب و چند افزودنی مجاز دیگر، مرا مسخ کرد، که حتی نتوانستم سرم را داخل کنم و ببینم چه اتفاقی در شرف وقوع است. حالا سه سالی از آن ماجرا میگذرد و من هنوز درخشش را ندیده ام و هنوز نمیدانم که آن ضربان، به کجا مربوط بود و حتی بعید نیست که به خاطر این خاطره هم که شده، فیلم را نبینم. دوست دارم اینطوری با درخشش حال کنم.

.

زیادی حرف زدم، نظر سنجی خانمها سلطانی و سوفیا همن بماند برای دفعه بعد که توفیق کامنت گذاری نصیبم شد.

مصطفی جوادی
سه‌شنبه 22 آبان 1386 - 19:34
-9
موافقم مخالفم
 

به سوفیا:در این که فیلم هایی که از پولانسکی نام بردی، فیلم های قابل تاملی هستند شکی نیست. اما راستش را بخواهی همه آثار وحشت زایی که پولانسکی ساخته( و خیل های دیگر ) روی دوش سینمای وحشت کلاسیک بلند شده اند.او همیشه از این آثار و به خصوص آثار دهه پنجاه و شصت همر فیلمز( انگلیس) متاثر بوده. یا مثلا اگر فیلمی مثل (( هفتمین قربانی )) در دهه چهل ساخته نمیشد، شاید بچه رزماری هم در کار نبود. به هر حال این فیلم ها قدر ندیده اند. دیده نشده اند. برای همین درخشش در صدر لیست هاست! به هر حال از همه رفقا برای نظر دهی ممنونم.

Armin Ebrahimi
سه‌شنبه 22 آبان 1386 - 21:26
-8
موافقم مخالفم
 

اپیدمی

...دیروز که از یک خیابانِ دنگالِ حسابیِ شلوغِ حسابی تنها با یک بساطِ حسابی خنده دار –چکمه های پاره ی یادگاریِ پسرِ عمه ی مرحومم وَ یک تی شرتِ شوره زده ی تٌنٌک در آن سرمای سگ کٌش- می گذشتم یادِ یک جوک اٌفتادمٌ به دمبالِ –نه «دنبال»- آن یک عدد خنده ی پٌر سرٌ صدا که بیشتر به شیهه می مانست، که حسابی برای عابرانِ درهمِ عبوسِ پٌر کار داستانی شد تا شب با زنٌ شوهرٌ خانواده شان بنشینند بخندند.در روزگاری که هیچ چیز دیگر تعجب کسی را در نمی آورد.یا همان که «صابرِ جامی» سال ها پیش به زبانِ جونوبی گفته بود، که تکرار کردنش اذیتم می کند.همین که بدانید یک چیزهایی بوده که نمی دانید خودش خوب است.چون کتابِ این بابا را تو خودِ بوشهر هم به زحمت می شود جٌست.حالا کٌجا بودم؟ چی شد اصلاً؟ آها...

هانا
سه‌شنبه 22 آبان 1386 - 22:35
13
موافقم مخالفم
 

منم وقتي نوشته درباره بازگشت رو خوندم به نظرم اومد كه بيشتر شبيه به خلاصه داستان فيلمه كه اتفاقا بد هم تعريف شده بود. با مصطفي موافقم.

Reza
سه‌شنبه 22 آبان 1386 - 22:50
5
موافقم مخالفم
 

پیشنهاد به دوستان : تو هر روزنوشتی فقط یه نظرسنجی مطرح بشه که مطالب قاطی نشه .

چهره بهت زده کریس در حین صحبت همسرش که میگه شرط میبندم بچه بعدیمون دختره در فیلم محبوبم " امتیاز نهایی " .

" با هم تو پارک قدم زدیم .... بعد از 15 دقیقه میخواستم باهاش ازدواج کنم و بعد از 30 دقیقه دیگه نمیخواستم کیفشو بدزدم " ( پولو بردارو فرار کن )

سوفیا
چهارشنبه 23 آبان 1386 - 5:5
4
موافقم مخالفم
 

سلام به همگی

۱- آقای آرمین ابراهیمی: راستش همهء متن تان را نخواندم ولی یک دفعه چشمم خورد به «مدداگ و گلوری». وای........... من مدتی بود دنبال بهانه ای می گشتم راجع این فیلم بنویسم. فیلمی که ظاهرش یک کمدی رمانتیک ساده به نظر می آید ولی اصلا و ابدا معمولی نیست. ظرافتهایی درش هست که متفاوتش می کند با فیلمهای این مدلی. شخصیت پردازی رابرت دونیرو که اولین مشخصه اش تنهایی اش است (مثل همیشه) پلیس بی عرضهء عجیب غریب رمانتیک منزوی ای که یک عکاس هنری آماتور هم هست و نصفه شب می رود توی خیابان از گوزن گمشده ای عکس می گیرد. همه چیز بازی و ظاهر دونیرو (راه رفتنش ,لباسهایش ,مدل مویش, حرف زدنش و........) در خدمت باورپذیر درآمدن این شخصیت دور از ذهن موفق عمل می کند و مثلث دونیرو و اماتورمن و بیل موری ترکیب عالی ای اند . این از آن فیلمهایی ست که به نظرم تعادل کمدی و رمانتیک رو خیلی خوب رعایت کرده. صحنه های حضور اماتورمن در خانه و شکستن تدریجی یخ رابطهء اینها از یک طرف و ابسورد بودن کل موقعیت و بازی و دیالوگهای بامزهء بیل موری و خرابکاریهای دونیرو و وردستش و تلاششان برای دستگیری قاتل یک طرف. حیف که الان دیالوگی ازش یادم نمیاد ولی کلا فیلمنامهء خوبی هم داشت. جالبه که جایی خوندم اول این نقش مافیایی رو که بیل موری بازی میکنه به دونیرو پیشنهاد کرده بودند ولی خودش نقش پلیس رو انتخاب می کنه چون:«تنهایی این شخصیت رو درک می کنم.»

پی نوشت: راستی یه فیلم دیگه هست که شباهت زیادی دارد به این , به اسم «دریای عشق» the sea of love با بازی آل پاچینو (در نقش یک پلیس الکلی) و جان گودمن. شرط می بندم این را هیچکس ندیده. حتی آل پاچینوبازهای متعصب! اگر کسی دیده لطفا اعلام کند

سوفیا
چهارشنبه 23 آبان 1386 - 5:7
-10
موافقم مخالفم
 

۲- به جواد رهبر: اول ممنون که در نظرسنجی شرکت کردی. این تنهایی یک دونده استقامت رو اینقدر گیر نمیارم ببینم که آخرش حسرت به دل می مونم. مارچلوماسترویانی هم که برای خودش اعجوبه ای یه واقعا. یکی دیگه از فیلمهاش هم که خیلی دوست دارم «یک روز به خصوص» هست مال اتوره اسکولا با بازی سوفیالورن. اصولا بازیگری یه که حضورش تماشای هر فیلمی رو لذت بخش می کنه.(مثل فرناندو ری) مایک نیکولز و الیاکازان که واقعا عالی اند. اما راستش با شبهای سپید زیاد موافق نیستم. انتظارم از ویسکونتی بیشتر از اینها بود ضمن اینکه بازیگر زن فیلم رو واقعا نمیتونم تحمل کنم. می دونی که برسون هم همین داستان داستایفسکی رو ساخته به اسم «چهارشب یک رویابین» و فکر می کنم به خاطر همخوانی سبک برسون با این داستان حاصلش خیلی دوست داشتنی تر از کار دراومده باشه. راستی حالا که صحبت زینه مان شد از «جولیا»ی عزیز هم اسم ببرم. معمولا اشاره می کنند به صحنه ملاقات دوباره جین فوندا و ونساردگریو در رستوران اما من همیشه یاد جایی می افتم که دو تا دختر نوجوان می خندند و جمله بازی می کنند: من پاریسم.... از چیزهای حقیقتا مقدسی اسم بردی دنیای قشنگ نو ....بلیک و باب دیلن هم که بله واقعا احساسی بر می انگیزند که هر کدوم آدم رو یاد اون یکی می اندازه. و هارولد و ماد!!! واقعا خوش به حالت که برای اولین بار دیدیش. کاش من هم می تونستم دوباره برای اولین بار ببینمش. یا لااقل برای دومین بار و سومین بار و nمین بار ببینمش. اون صحنه ای که نشسته جلوی چشم دختره یکدفه با تبر دستشو قطع می کنه و خیلی عادی نگاه می کنند, جایی که میرند پیک نیک با منظره زباله دانی (عجیب حس و حال بودلری داره) وقتی اون درخت رو برمی دارند از توی خیابون و دنبال جایی می گردند که بکارنش و پلیس دنبالشون می کنه, خداحافظی خودخواستهء زن در بیمارستان(وای.....از این سکانس), آشنایی اینها توی تشییع جنازه, و طنز منحصربفردی که هیچ نمونه مشابهی نداره در تاریخ سینما. فانتزی این خودکشی های مکرر و اون ماشین نعش کش زیبا که عاشقش شدم.... ای وای, ای وای, ای وای آخر چرا اسم بردی از این فیلم؟ چرا بایددی وی دی مزخرف ترین فیلم ها همه جا باشد ولی همین یکی نباشد؟ چرا؟

امیر: خب خدا رو شکر. حداقل DVD فیلم عزیزم را همه ندارند!

سوفیا
چهارشنبه 23 آبان 1386 - 5:9
16
موافقم مخالفم
 

۳- برادر علی طهرانی صفا! اول ببخشید که بی اجازه می دوم وسط صحبت تان چون مخاطب حرف شما من نیستم عذر می خواهم اما واقعا نتوانستم واکنش نشان ندهم. کاش می توانستم اینها را مستقیما برای خودتان بفرستم و فضای اینجا را نگیرم. اینکه خدایی را که ممکن است به کافری بیش از مومنی نزدیک باشد نمیشناسید به نظر من یعنی اصلا خدا را نمی شناسید. اول باید «مومن» و «کافر» را تعریف کرد. باید مرز بین «ایمان» و «تعصب» را مشخص کرد. برادر, لطف «خدا» (به گمانم اول اصلا باید معنای این کلمه را تعریف کنیم) خیلی بیشتر از اینهاست که ما بخواهیم برایش خط کشی تعیین کنیم. ضمن اینکه من به شخصه برای باور و عقیده ای که اکتسابی نباشد و برایش روح آدمی زحمت نکشیده باشد پشیزی ارزش قاءل نیستم. نمی دانم تولستوی را می شناسید یا نه(امیدوارم نگویید کافر بوده. اقلا این هست که اواخر عمر دچار بحران عرفانی شدیدی شد‌ - که نشانه هایش در آثار جوانیش هم هست- و تصمیم گرفت ادبیات را رها کند و اموالش را ببخشد و برود در صومعه ای زندگی کند) صحنه ای هست در آخرین رمانش «رستاخیز» (واقعا نمی دانم چرا این رمان را کسی نخوانده. شاهکاری ست فراتر از آثار بزرگ داستایفسکی که اینقدر مشهورند و همه می خوانند) جایی که زندانیها را دسته جمعی می برند به کلیسا تا در مراسم عشای ربانی شرکت کنند. هرآنچه میخواهم به شما بگویم در توصیف آن صحنه هست. (کلا نسخه ای که من برای شما توصیه می کنم تولستوی است) این جمله را هم از سیمون ویsimone weil بانوی عارف فرانسوی : «سوال دینی ای که واقعا مهم است این نیست که آیا نجات یافته ای؟ یا آیا به خدا ایمان داری؟ بلکه این است که آیا با توجه کامل به خدا عشق می ورزی؟» عشق به خدا را در کوچکترین ذره می توانی ببینی حتی در وجود کسی که به زعم شما کافر است. این را بدان که هیچ انسانی و هیچ طرز فکری نمی تواند بگوید: حقیقت نزد من است و لاغیر!

«پس جای فخر کجاست؟ برداشته شده است. به کدام شریعت؟ آیا به شریعت اعمال؟ نی. بلکه به شریعت ایمان. زیرا یقین می دانیم که انسان بدون اعمال شریعت محض ایمان عادل شمرده می شود. آیا او خدای یهود است فقط؟ مگر خدای امت ها هم نیست؟ البته خدای امت ها نیز است. زیرا واحد است خدایی که بنی اسراءیل را از ایمان و غیربنی اسراءیل را به ایمان عادل خواهد شمرد. و ابراهیم از این جهت از ایمان شد تا محض فیض باشد تا وعده برای همگی ذریت استوار شود نه مختص به ذریت شرعی بلکه به ذریت ایمانی ابراهیم نیز که پدر جمیع ما است چرا که او در ناامیدی به امید ایمان آورد. و خدا محبت خود را در ما ثابت می کند از اینکه هنگامی که ما هنوز گناهکار بودیم مسیح در راه ما مرد. و یقین می دانم که نه موت و نه حیات و نه فرشتگان و نه روسا و نه قدرتها و نه چیزهای حال و نه چیزهای آینده و نه بلندی و نه پستی و نه هیچ مخلوق دیگری قدرت خواهد داشت که ما را از محبت خدا که در خداوند ما عیسی مسیح است جدا سازد. و کسی را که در ایمان ضعیف باشد بپذیرید لکن نه برای محاجه در مباحثات. تو کیستی که بر بندهء کسی دیگر حکم می کنی؟ زیرا احدی از ما به خود زیست نمی کند و هیچ کس به خود نمی میرد. زیرا اگر زیست کنیم برای خداوند زیست می کنیم و اگر بمیریم برای او می میریم. پس خواه زنده باشیم خواه بمیریم از آن خداوندیم. زیرا برای همین مسیح مرد و زنده برگشت تا بر زندگان و مردگان سلطنت کند. لکن تو چرا بر برادر خود حکم می کنی؟ یا تو نیز چرا برادر خود را حقیر می شماری؟ زانرو که همه پیش مسند مسیح حاضر خواهیم شد. زیرا مکتوب است خداوند می گوید به حیات خودم قسم که هر زانویی نزد من خم خواهد شد و هر زبانی به خدا اقرار خواهد نمود. بنابراین بر یکدیگر حکم نکنیم. می دانم و یقین می دارم که هیچ چیز در ذات خود نجس نیست, جز برای آن کسی که آن را نجس پندارد برای او نجس است. پس یکدیگر را بپذیرید چنانکه مسیح نیز ما را پذیرفت برای جلال خدا.» ( عهدجدید/رسالهء پولس رسول به رومیان)

و اگر این همه را قبول ندارید این را بخوانید: «لااکراه فی الدین قدتبین الرشد من الغی»

و چرا اینها را گفتم؟ چون همه بدبختی ما از همین شیوهء تفکر است برادر.

parya
چهارشنبه 23 آبان 1386 - 9:17
-8
موافقم مخالفم
 

salam aghaye ghaderi hamishe az khoondane naghdhatoon lezet mibordam va doos dashtam ye roz az nazdik bebinametoon . va ye rooz too daneshkade didametoon on rooz kheili ajale dashtin lama baz ham hamoon shakhsiate jalebo bahali bodin ke fekr mikardam man har rooz be neveshtehatoon sar mizanam man ye daneshjooye kargardani tv hastam ke dar ebtedaye yek rahe taze estadeam .doos daram ye roozi berese ke filmaye mano naghd koni

امیر: ایشالله...

معین
چهارشنبه 23 آبان 1386 - 10:22
-17
موافقم مخالفم
 

آرمین ابراهیمی:

به خدا خوب حوصله ای داری !

جاوید تهمتن
چهارشنبه 23 آبان 1386 - 11:14
13
موافقم مخالفم
 

چشمتون روشن! حال این سینمای مجهز می خواد چی نشون بده؟ کلاهی برای باران؟ مبارکه!

آرینوس فرخ پیکر
چهارشنبه 23 آبان 1386 - 11:18
-14
موافقم مخالفم
 

چلچراغ این هفته رو خوندین؟ پرونده ای برای افشین قطبی با تیتر تاجگذاری امپراتور افشین اول. ضمنا هوشنگ گلمکانی هم یک صفحه درباره قطبی مطلب داره که جالبه!

رضا
چهارشنبه 23 آبان 1386 - 11:42
14
موافقم مخالفم
 

1- بحث من در مورد وراثت و اکتساب به این معنی نبود که انسان ها همه هر چه دارند ازوراثت است . صحبت من این است که مثلا خود تو ممکن بود در آن طرف دنیا ، در خانواده ای به قول خودت کافر به دنیا بیایی . آن وقت آیا تو باز هم این طور بودی ؟ آیا باز هم مسلمان می شدی ؟ برای همین معتقدم اینکه ما در این بخش دنیا قرار گرفته ایم و اسما مسلمان هستیم ، هیچ ارزش ندارد و با همان کافرها یکی هستیم ، بگیر شانسمان بیشتر بوده ! اما مگر دین خدا شانسی است ؟ مگر بهشت را به خاطر دینی که پدرت در گوشت خوانده ، و پدر بزرگت در گوش پدرت خوانده ، به تو می دهند؟ برای همین است که می گویم کافری که با تفکر کافر شده بهتر است از مسلمانی که همین طور به رسم پدرش ، مسلمان شده .

علی طهرانی صفا برای اطلاعت من مسلمانم ، اما خیلی از اعمالی که ما به عنوان اسلام می شناسیمش را قبول ندارم و برای تک تک آنها دلیل دارم . هیچ چیز را حاضر نیستم بدون دلیل بپذیرم و به هر چیزی که ممکن است شک می کنم . از تو هم می خواهم دوباره قرآن را بخوانی ، آن هم نه تمامش را ، فقط قسمت هایی که گفته ای کسانی که ایمان آورده اید ، فکر کنید ، بیندیشید ! و همان طور که می دانی خدا انتظار ندارد هر کسی که فکر کرد عارف شود . اما آنقدر فکر کردن مهم است که می گوید ، فکر کنید ........ فکر کردنی که به شک می انجامد ، شکی که شاید مسلمان را کافر کند ....... اما باز هم او می گوید بیندیشید ! برای همین است که خدای من خیلی از آن کسانی که تو کافر خطابشان می کنی ، بیشتر از خیلی دوست دارد . خدایی که آزاده بودن برایش خیلی مهم است، آزاد اندیشیدن ، آزاد دیدن و آزاده پرستیدن !

2- امیر خان نقدت را خواندم . اول از همه شیفته ی تیترش شدم . " به هم مربوطیم " جدا از معنی که دارد ، به نظرم واژه را درست به کار بردی . یک جمله ی کوتاه که کلی حرف می زند . اما در مورد نقدت نمی دانم چه بگویم . از طرفی با نظر مصطفی موافقم که داستان فیلم را زیاد تعریف کرده ای ، و از طرفی دیگر تمام دیشب را منگ بودم . یک جور احساس عجیب که به همان " به هم مربوطیم " ربط پیدا می کند . هم سر خوش بودم هم غمگین . هم درگیری های واقعی و هم خیال پردازی ! نمی توانم دقیقا بگویم چه حسی . اما می شود گفت، آن حسیی نبود که موقع خواندن مطلبت در مورد مخملباف داشتم ، در مورد زودیاک یا خیلی مطلب های دیگر . آن ها سر راست بودند و همان حرفی را می زدند که یا خودمان می دانستیم یا قبلا از کس دیگری شنیده بودیم . اما این نقد کمی برایم متفاوت بود . حرف از دنیاهای جدید ! کیک اسفنجی که نمی دانم چرا در طول فیلم بهش فکر نکرده بودم . چند ماه پیش وقتی فیلم را دیدن ، حس می کردم نکته اش را گرفته ام ، اما یکی چیزی کم بود . فیلم یک چیزی کم داشت ، چیزی که آن موقع نفهمیدم و بعد از آن هم نشد فیلم را دوباره ببینم . برای همین آن حس تمام شب را با من بود و باعث شد بفهمم به هم مربوطیم ...... درست مثل کیک اسفنجی !

دیالوگ این بار – ایرما خوشگله – ایرما : می خوام برا بچه ام یه حفت جوراب سبز و یه توله سگ بخرم !

یا حق

مریم.م
چهارشنبه 23 آبان 1386 - 12:20
14
موافقم مخالفم
 

سلام

این خبر چقدر خوشحالم کرد منظورم رمان جديد كيميايي: حسد و فیلم واخورده ها بود

باورتون نمی شه خیلی خوشحالم

راستی تو رو خدا اقای قادری یه خبری از مستندتون بدین

و اینکه واقعا کسی پیدا میشه اینجا که عاشق اسکورسیزی نباشه?


چهارشنبه 23 آبان 1386 - 12:50
-1
موافقم مخالفم
 

به امير قادري: به چاقوي قيصر قسم من آدم بي چشم و رويي نيستم(تا حالا اين جوري قسم نخورده بودم). از اون همه تعريف آقاي منتقد تو فقط نقد منفيش رو شنيدي ( منتقد نقدناپذير! توي اين دنياي پارادوكسيكال چيز عجيبي نيست) و اتفاقا به نظر من نوشته ي خوبي بود... نه نقد خوبي... به همين دليل بود كه گفتم از معدود نويسنده هايي هستي كه نثرت هيچ وقت آزارم نمي ده... يادم مي آد يه روز درباره ي تارانتينو گفتي: لعنتي تقصير خودشه... توقع ما رو برده بالا... اگه جسارت كردم و ناراحت شدي در حضور همه ازت عذر مي خوام و اين كه اگر من امروز براي سايت مي نويسم دارم درس پس مي دم...

امیر - بازم که متوجه منظورم نشدی استاد! اگه به نظرت نقد خوبی نیومده، اصلا شاید حق با تو باشه. من گفتم  توی نقد بازگشت، فقط، داستان تعریف نکردم  همین. بقیه‌اش دیگه نظر خودته. جسارت کردن و عذرخواهی دیگه چه صیغه‌ایه. دور همیم مثلا ها.

خاطره آقائیان
چهارشنبه 23 آبان 1386 - 18:50
-6
موافقم مخالفم
 

به شهرزاد عزیز:بنا به دلایلی مطلب فردا رو به یکشنبه یا دوشنبه موکول کردم.قربانت...

آخ جون فردا The Lost Weekend روی پرده.جای همتون خالی...

McMurphy
پنجشنبه 24 آبان 1386 - 7:19
-5
موافقم مخالفم
 

هراس من باري همه از مردن در سرزميني است كه مزد گوركن ...

حوصله ندارم باقيش رو بنويسم ...

خاطره آقائیان
پنجشنبه 24 آبان 1386 - 9:42
30
موافقم مخالفم
 

راستش امروز وقتی اومدم سری بزنم به کافمون و جویای احوال دوستان بشم به طور کاملا تصادفی کامنت سوفیا که خطاب به آقای طهرانی صفا نوشته بود مواجه شدم و البته اول از همه اونو خوندم.راستش تا حد زیادی البته به حرفای سوفیا معتقدم و اینکه هیچ انسانی در این جایگاه نیست که در مورد ایمان بقیه قضاوت کنه.ایمان یه معنای نسبی داره و هر کسی البته براش یه تعریف داره.تعریف هیچ دو انسانی هم ازش البته یکی نیست.اونایی هم که دم از یکی بودنش میزنن جز تقلید غیر متفکرانه کار دیگه ای نکردن.من هر وقت صحبت از این قضایا می شه ناخودآگاه یاد این دوبیتی می افتم:

آئین من آئینه ی تحسین باشد

بی دینی من نهایت دین باشد

انکار تمام آفرینش هستم

کفرست خدا اگر خدا این باشد

و فروغی بسطامی این طور می گه:

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد

یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

دیشب فیلم آمادئوس شاهکار بی نظیر میلوس فورمن رو دیدیم.به طور وحشتناکی به همین قضیه مرتبطه این فیلم.همین گونه ست که موترازت شوخ و شنگ و به قولی هرزه یه انسان واقعی هست با دلی پر از خوش بینی نسبت به انسان های دورو برش.در حالیکه یه جا به خودش می گه:

من یه انسان کاملا معمولی هستم.این موسیقی منه که خاصه...

از همه ی اینها گذشته مکانیسم خاصی هم داره این فیلم.مثل ضربه می مونه به قلب آدم.مثل آرشه میمونه که ویولن قلبت رو می نوازه.مثل ضربه های مضراب روی سیم های قلبت ساز میزنه.و خلاصه توی وجود آدم هم یه اپرای کامل راه میافته.عاشق اون صدای سوپرانوی جانانه هستم که موتزارت از صدای مادر همسرش الگوبرداری کرده بود...

و امیر خان حکایت Ise Of Wight هم برا ما حکایت همون دی وی دیه ست ها!یه وقت لو ندید استاد!!!

اینم I'm The Mover از Free عزیزم:

I was born by the river, just like this river,

I've been moving ever since

ain't got no body to call my own you know

I've been moving since the day I was born

life is a game just made for fun, I don't need no body

no, I don't love no one

yes, I'm a mover baby

now get out of my way will ya?

don't try to stop me now

Following the footpath one fine day,

when I asked a wise man which was the way,

he said "follow you heart and look for yourself,

and come back and tell me what you have learned".

yes, I'm a mover.

Went back and told him I'd found me a wife,

eleven children and a real good life,

told him I'd left this happy home,

'cause I need to return to the long winding road

yes, I'm a mover

شهرزاد آریانا
پنجشنبه 24 آبان 1386 - 10:53
18
موافقم مخالفم
 

خاطره جان ممنون از یادآوریت! مرسی!

علی طهرانی صفا
پنجشنبه 24 آبان 1386 - 11:10
4
موافقم مخالفم
 

برای خواهر سوفیا: بله. یک باور صحیحِ (تأکید می کنم صحیح) اکتسابی تو بر صد باور صحیح و ناصحیحِ به ارث رسیدۀ من، سروری می کند. حرف ات درست. برداشت ات غلط. من برای خدای شما خط کشی نمی کنم. او خودش چنین کرده. نشانی را هم که به شما دادم. چرا این حرف ها را به من می زنید. بروید و بر سر او داد بکشید که قسم یاد کرده جهنم اش را از انس و جن پر می کند. راست اش گیجم کردید. نمی دانم با کدامین منطق باید با شما صحبت کنم. اول تکلیف ما را روشن کنید. من از قرآن می گویم شما از عهد جدید جوابم می گویید. آن هم عهد جدیدی که عیسی را خدا می داند! در ضمن از بابت نسخۀ تولستوی هم ممنونم. بله. می شناسمش. و باز اینکه اگر ترجمۀ آن آیه ای را که از قرآن آوردی برای من بنویسی، ممنون می شوم. ***************************** برای رضا: نمی دانم آن وقت چه طور بودم. ولی می دانم الان چه هستم. و خدا را بابت این موضوع شاکرم. من نمی گویم که با آنها یکسانم. چون لااقل به این اطمینان رسیده ام که مسیری که می پیمایم در کلیت اش درست و به جاست. حساب آنها با من نیست. خدا به حال و احوال آنها آگاه تر است و هم او میان ما حکم خواهد کرد. رضای مهدی (راستی تو همان رضایی). تو برای من یک آیه و فقط یک آیه از قرآن بیاور به این نشانه که گفته باشد: بیندیشید، فکر کنید، تدبر کنید تا که به خدا و قرآن شک کنید. اگر آوردی من همین جا، وسط همین کافه، اسلام را برای همیشه می بوسم و کنار می گذارم. آن فکر کردنی که قرآن از آن دم می زند، پسر خوب، به یقین می انجامد نه به شک! ***************************** امیر قادری دارد به من چپ چپ نگاه می کند. حق هم دارد. صاحب خانه است و اینجا را برای این حرف ها علم نکرده. امیرجان ببخشید که ما خار چشم و تیغ گلوی تان شده ایم. ***************************** این هم بیتی از خواجوی کرمانی که آنها که اهل موسیقی اند با صدای محسن نامجو آن را شنیده اند: گفتا تو از کجایی کاشفته می نمایی گفتم منم غریبی از شهر آشنایی

امیر: بحث صاحب‌ خانگی نیست. ولی فکر می‌کنم همه حرف‌های‌شان را زدند. این بحث همین جا تمام شود بهتر است.

شهرزاد آریانا
پنجشنبه 24 آبان 1386 - 11:10
2
موافقم مخالفم
 

خاطره جان ممنون از یادآوریت. مرسی.

مصطفي انصافي
پنجشنبه 24 آبان 1386 - 12:5
-24
موافقم مخالفم
 

دور هميم مثلا ها... خوشحالم...

مریم.م
پنجشنبه 24 آبان 1386 - 12:34
1
موافقم مخالفم
 

سلام

اقای قادری واقعا بچه ها راست میگفتن شما خیلی جالب و قشنگ مینویسین و نثرتون ادمو ازار نمی ده

نقد بازگشت رو خوندم خیلی قشنگ بود و خیلی خوشم اومد و به قول خودتون نکتشو حسابی گرفتین و به قول اقا رضا مخصوصا با تیتر جالب(به هم مربوطیم) و کیک اسفنجی

و من هم مثل پریا خانوم امیدوارم یه روز شما رو ببینم

برای یکی از اراذل
پنجشنبه 24 آبان 1386 - 14:34
15
موافقم مخالفم
 

فقط مخلصیم !

جواد رهبر
پنجشنبه 24 آبان 1386 - 21:17
17
موافقم مخالفم
 

همه اش را داشتم سوفیا. دیوانه کننده است! آره می دونم برسون "چهارشب یک رویابین" را ساخته اما گیر نمی آد لامصب! باید خوب چیزی باشه آخه برسون همین طوری "جیب بر" (مثلا) آدم رو می بره به دنیای داستایوفسکی حالا وای چی می شه که خودش ورداره از اون نویسنده فیلم بسازه...

Armin Ebrahimi
پنجشنبه 24 آبان 1386 - 22:24
2
موافقم مخالفم
 

1-عجب تابستانِ افتضاحی... چنین نوشته است پیرِ بزرگِ بسیار با سوادِ ما که حتی یک ورق کتاب هم –از کتاب های عاشقانه ی پیش از بلوغ تا آثارِ سنگینٌ پٌر بهای برگردان شده از زبان های اجنبی وَ کتاب های لغتٌ کتاب های آموزش دورانِ بارداری - در سراسرِ زنده گی با ارزشش نخوانده بود وَ دلِ پٌری داشتٌ چشمِ قرمزٌ دستِ لرزانی از کار کردن در محیطِ فرهنگیِ این سرزمین وَ از سرٌ کله زدن با سرمایه گذارٌ هنرمندنماهای بی استعدادِ خرفت: «اِی بابا...!» وَ خوب می دانیم در کشورِ سرٌ تَه تناقضی که ما زنده گی می کنیم مفهومِ این قبیل ترکیب های کوتاهِ جانگداز چیست.بقیه ش بماند برای نمایشنامه. من همیشه فکر می کردم اگر منتقدانِ سینمایی که به ظاهر اطلاعاتِ تئوریکٌ غیرِ تئوریکِ زیادی درباره ی این مدیوم دارند بردارند فیلم بسازند چه چیزی از آب در می آید.مثلاً اگر «محسنِ آزرم» یا «مازیار اسلامی» قرار بود فیلمِ داستانی بسازند چی می شد.البته جواب مٌبهم است.مثلِ سراسرِ تاریخِ ما.جواب روشن نیست.اما حدس که می شود زد.می شود؟ مجموعه ی فیلم های «بلوزBlues» را که مارتین اسکورسیزیِ گرامی بخشِ مربوط به «B.B.King» اش را ساخته دیده اید؟ فیلمِ باب دیلن را چی؟ «راهی به خانه نیست:باب دیلن» ساخته ی همان اٌستاد.«ناله ی مارِ مشکی» را چی؟! یا فیلمِ بزرگٌ مشهورِ «گروه الکساندر» ساخته ی «پیتر بولتون» را که درباره ی «جَزJazz» می باشد چی؟ چی؟چی؟چی؟

Armin Ebrahimi
جمعه 25 آبان 1386 - 0:5
-37
موافقم مخالفم
 

1-وقتی تغییر قیافه می دهد... اولاً به کسانی که سال ها بعد زمانی به دنیا می آیند که دیگر نه خبری از ترجمه ی مجدد «اٌبلوموف» هست نه نشانی از یک عدد برنامه ی «سینما4» قدیمیِ پٌر از غصه های وجدان های زیرِ شانزده باید تبریک گفت.پس تبریک! چند قرن بعد وختی –نه «وقتی»- بنده وٌ شما وٌ یادِ «دوراسٌ» «فینچرٌ» «دِ نیرو» وَ یادِ افتضاحِ تابستانیِ آب پٌرتغالِ دخترعمه ی گرامی (!) وَ چند هزار یاد دیگر تماماً از حافظه ی سیاره پاک شده، وقتی دیگر تماشای فیلم بسیار غمگینِ «هوش مصنوعی» تاثیری روی آدم ندارد، آن وقت باید تبریک گفت به بشر که بالخره با هر پدرسوخته گیٌ سرسختی ئی بوده از خودش یک «ماشین» ساخته.پس تبریک! وقتی که من مٌرده باشم وَ شمایی هم که مرا می شناسید –بی رو در وایستی- نباشید، آن وقت انگار که «من» اصلاً هیچ وقت نبوده ام.«هیتلرٌ» «جان لنون» می مانند اما کی یادش می آید دختری را که در حمامِ خانه اش خود را برای عشق به لنون کٌشت؟کی یادش می آید آن همه لهستانی را که یک صدٌمشان در فیلمِ پولانسکی گروه گروه لِه می شوند؟ کی یادش می آید بعد از ظهری را که «ناصر عبدالهی» با یک «سبزه» ی حسابی کنارِ دریا وٌ رو به بادِ گرم جونوب گذراند؟ و حتی شاید خواند ترانه ای را با گیتارِ ناقص اش که بعدها دیگر خودش هم آن را به یاد نیاورد، وَ «سبزه» تمامِ آن روز وَ تمامِ آن هفته را با مفهومِ گٌنگِ آن ترانه خوش بود وَ جلوی آینه که سیگار می کشید زمزمه اش می کرد...کی دیگر یادش می آید جوانکِ مٌردنی ئی را که به زور از «فرمان فتحعلیان» امضا گرفت؟ وَ فرمان با تمامِ اٌبهتِ کودکانه اش لحظه ای خندید.وَ کی بود که گفت «اگه عادت کردن نبود آدما از غصه دق می کردن»؟ «پناهی»؟ حالا کی کتاب های پناهی را می خواند؟ وَ آدم هایی که در این صفحه با سرنوشتی جداگانه نابود می شوند... 1384: یک دفعه زد به کله م وَ چهلٌ پنج هزار تومان جمعِ اندخوته هام رٌ دادم به جاش «دی وی دی» گرفتم:الف-در ترمِ سومِ دبیرستانِ شبانه(مدرسه ی آقا موش ها) رد شدم.ب-کٌتک خوردم.ج-چندتاشٌ دادم به پسرِ همسایه  نشست دید، یکی از فیلم ها بود «چشمان تماماً بسته» وَ خانواده ی اون همسایه اهلِ قافلگیری بودن[ضمناً معنی فیلم هنری رٌ نمی دونستن] وَ بعد: باز کٌتک خوردم... جدا از این که چشمانِ بازِ بسته اصلاً فیلمی هنریه یا یه حرافیِ خسته کننده س مثلِ «بری لیندون» وَ «غلاف تمام فلزی»...بعد یک چیز دیگر: اینجا کسی «نمی رفتند» «جورج.ا» را خوانده؟ آرمین ابراهیمی

ارش تجا
يکشنبه 15 دي 1387 - 16:23
18
موافقم مخالفم
 
اوضاع و احوال؟ کم کم من هم دارم نگران قدیمی‌های کافه می‌شوم

تحقیق برای با یزید بسطامی

ED
يکشنبه 5 ارديبهشت 1389 - 7:56
10
موافقم مخالفم
 

یکی اینجا اظهار نظر کرده که موقع دیدن فیلم باز سازی شده ی شب مردگان زنده داشته می خندیده واقعا احمقانه است چون این ری میک هم از داستان خوبی بهره میبره هم ااسپشیال افکتس بکار رفته تو این فیلم که محصول 1990(دهی اقلاب اسپشیال افکتس) به کارگردانی تام ساوینی هست قابل قبول هست و مثل بعضی از فیلمها که انقدر بد ساخته شده اند که به جای حس وحشت تماشاگر را وادار به خندیدن میکنند نیست فیلمهای واقعا ترسناک تاریخ سینما شاید از 5 تجاوز نکند که مطمئنا این فیلم یکی از انهاست گرچه سلیقه ها متفاوت هستند ولی حتی اگر این فیلم بد هم باشد که نیست مطمئنا باعث خنده نمی شود هر چند کج سلیقگی و نفهمیدن و ...هم از عواملی هستند که بعضی ها به شدت اون رو دارن و ازش رنج میبرن البتهاین اشتباه نشود که یک فیلم باید از هر نظر عالی باشد تا اینگونه افراد از ان لذت ببرن اصلا اینطور نیست بلکه کاملا بر عکس است اینگونه افراد از دیدین اراجیف تاریخ سینما خیلی لذت میبرن!!!

اضافه کردن نظر جدید
:             
:        
:  
:       




mobile view
...ǐ� �� ���� ����� ������� �?���?�


cinemaema web awards



Copyright 2005-2011 © www.cinemaema.com
استفاده از مطالب سایت سینمای ما فقط با ذکر منبع مجاز است
کلیه حقوق و امتیازات این سایت متعلق به گروه سینمای ما و شرکت توسعه فناوری نوآوران پارسیس است

مجموعه سایت های ما: سینمای ما، موسیقی ما، تئاترما، فوتبال ما، بازار ما، آگهی ما

 




close cinemaema.com ژ� ��� �?��� ��� ���?���