دانلود

مرگ بر اسباب كشي - چه از دل يك آدم يا خانه واقعي :: سينمای ما ::

   





پنجشنبه 27 دي 1386 - 4:21

مرگ بر اسباب كشي - چه از دل يك آدم يا خانه واقعي


ديشب توي دو سه تا موقعيت خيلي ناجور قرار گرفتم. شايد اگر يك سال پيش بود يا دو سال، حرص مي‌خوردم. قاطي مي‌كردم و مي‌زدم زير همه چيز. ولي ديشب ناگهان اتفاقي افتاد. احساس كردم كه حتي اگر بخواهد، باز كسي نمي‌تواند اذيت‌ام كند. بحث فداكاري نبود. فقط ديگر اذيت نمي‌شدم. پس صبر كردم. گذاشتم همه چيز بگذرد. مثل يك رقص است. فقط بايد بلد باشي موقع رسيدن يك موج بد، يك حركت خوشگل انجام بدهي، يك جاي خالي. و بعد فقط كافي بود، كمي آغوش‌ام را باز كنم... تقديم به همه رفقايي كه روي كله هم اوستا شديم، اين چيزها را بعد از آزار دادن هم ياد گرفتيم...

چرب و مچاله

نشسته بودیم دور میز شام و همه داشتیم با غذا می‌خوردیم. خنده و شوخی و حرف و حدیث هم همراه‌اش. خوش گذشت و جماعت آمدند که ظرف‌های غذا را جمع کنند که یک هو نیما دست کرد از زیر یک بشقاب، یک دانه کارت ویزیت « سینمای ما » بیرون کشید که چرب شده بود و مچاله شده بود و این‌ها.
نمی‌دانم چطوری توضیح بدهم. اما و به هر حال، وقتی این کارت چرب و چیلی را دیدیم؛ همین که به نظرمان رسید که این جزئی از یک چنین میز غذایی است، سر شوق آمدیم. همیشه دل‌مان خواسته خود سایت هم شبیه چنین میز غذایی باشد. چرب و چیلی - جایی که آدم‌ها دورش می‌نشینند و حال می‌کنند و خوش می‌گذرانند. همین بود که از پیدا کردن آن کارت مچاله چرب، بین آن همه دست، این قدر کیف کردیم.

« زد » مرده

این یکی از مهم‌ترین وظایف و محصولات یک هنرمند است. همینی که می‌خواهم برای‌تان تعریف کنم. شب بود و توی جاده بودیم و خط‌های سفید پیچ‌های جاده چالوس از زیر پای‌مان عبور می‌کردند. حال و روز خوشی نداشتیم و افسرده می‌زدیم و نمی‌دانستیم چرا باید پیچ بعدی را رد کنیم. حرف با رفیق که هیچ، موسیقی هم کمکی نمی‌کرد. دست‌مان روی تکمه پخش موسیقی بود و قطعه‌ها را همین جور یکی یکی رد می‌کردیم تا به پیچ بعدی برسیم یا نرسیم که صدای یکی از دیالوگ‌های پالپ فیکشن آمد:
زن به مرد: این چیه؟
مرد: موتور چاپره.
زن به مرد: مال کیه؟
مرد: مال « زد »ه. و « زد » مرده عزیزم، « زد » مرده.
و « زد »، مثل باقی فیلم‌های کوئنتین تارانتینو، نمونه نیروی فراگیری است که جلوی زندگی کردن شخصیت‌های اصلی داستان را گرفته است. بروس ویلیس به زن‌اش گفت: « زد » مرده و موسیقی شروع شد و ما تا خود چالوس روی هوا بودیم. استاد هنرمند، در نصفه شب آن جاده تاریک، کار خودش را کرده بود. « زد » را کشته بود و ما را آزاد کرده بود.

بازگشت

از شعر و شاعري دل خوشي ندارم. اين قدر "ادا" و احساسات غيرواقعي دور و برش ديده‌ام كه دل‌‌ام را زده است. شعرهاي ترجمه كه ديگر هيچي. معمولا چيزي ازش باقي نمي‌‌ماند. اما اين متن ترجمه شده از ترانه فيلم بازگشت را روي برد يك دانشگاه ديدم. وقتي براي حرف زدن درباره فيلم آن جا رفته بودم و نمي‌دانم به خاطر حال خودم بود يا چي، كه با خواندن بخش‌هايي از آن دل‌ام لرزيد. گفتم شايد شما هم به هر حال...

"خيال كردم
چشمك ستاره‌ها در دوردست
بازگشت‌ام را به يادم مي‌آورند
همانند هم مي‌درخشند
با سوسوي‌شان
دوران طولاني رنج
و اگر چه هيچ گاه نخواسته‌ام كه بازگردم
اما تو
هميشه به سوي نخستين عشق‌ات بازمي‌گردي

در خيابان‌هاي خالي
صدايي تكرار مي‌شود
"از آن توست زندگي او
از آن توست عشق او"
زير نگاه هاي خيره ستارگان
بي هيچ تفاوتي
بازگشت مرا نظاره مي كنند
بازگشت

با صورتي پر از چين و چروك
برف‌هاي زمان
شقيقه هايم را سفيد كرده اند
و مي توان حس كرد
زندگي همانند هوف بادي است
بيست سال زماني نيست
كه نگاه بيقرار
در سايه سرگردان شود
و بدنبال تو بگردد
و تو را بخواند
زندگي...
با روحي كه
آويخته خود را
به خاطره اي شيرين
و من دوباره مي گريم
من از برخورد با گذشته
مي ترسم
كه زندگي ام را روبرويم قرار دهد
من از شب هايي مي ترسم
كه پر از خاطره اند
و روياهاي مرا تسخير مي كنند

اما مسافري كه مي گريزد
دير يا زود
از حركت باز مي ايستد
و اگرچه فراموشي
روياهاي كهنه مرا
كشته است
اما من
آرزويي ناچيز را مخفي كرده ام
كه همه دارايي قلب من است
زندگي...
با روحي كه
آويخته خود را
به خاطره اي شيرين
و من دوباره مي گريم..."

...و

روزنوشت امروز را مي‌خواستم نزديك صبح بي‌خوابي در هفته نامه شهروند تمام كنم كه ايمان، كه امشب پايه‌ام بود، دست كرد از كيف‌اش يك دانه "راهنماي بهشت زهرا" كه نمي‌دانم از كجا آورده بود، بيرون كشيد. قسمت‌هايي از اين راهنما را با هم مي‌خوانيم:

* جهت آرامش و انبساط خاطر خود و همراهان محترم در حفظ و نگهداري طبيعت سبز و دلنواز بهشت زهرا كوشا باشيد.

*مراقب اطفال خود باشيد.

*از صندوق انتقادات و پيشنهادات جهت انتقال اطلاعات‌تان به مديريت سازمان استفاده كنيد.

*تمامي هزينه‌هاي متوفي طي فيش كامپيوتري دريافت مي‌گردد و پرداخت هر گونه وجهي خارج از روال اداري از نظر سازمان ممنوع مي‌باشد.

*شما مي‌توانيد در تمامي ايام، اطلاعات متوفي خود را از تلفنخانه سازمان دريافت نماييد.


بازگشت به روزنوشتهای امیر قادری

نظرات

مصطفی جوادی
پنجشنبه 27 دي 1386 - 11:36
-7
موافقم مخالفم
 

به سیاوش : راستش در ابتدا یک همچین کاری مدنظرم بود. اما از آن جا که من یک وسواس احمقانه دارم ، فکر کردم که نمی توان با یک شناسنامه مکانیکی و یک پلات آی ام دی بی وار ! به سراغ فیلمها رفت.ترس این که یک چیزهای بامزه ای جا بماند ( مثلا در مورد این دوست آمریکایی یکی از رفقا از این چیزهای بامزه ای که می گویی ترجمه کرده بود و فرستاده بود ؛ اما مثلا توی آن متن اشاره نکرده بود

که سم فولر و نیکلاس ری ، نقش های کوچکی توی فیلم داشته اند و به همین خاطر بی خیالش شدم ). با وجود بی نظم پخش تلویزونی هم نمی شود از قبل اطلاعات فیلمها را داد و بهتر است که اصلا با پخش تلویزیونی درگیر نشویم. . راستش توی نوشته بچه ها هم اگر چیزی در این باره بوده ( مثل سانسور ، یا همچین چیزهایی ) با اجازه شان حذف کرده ام. دوست دارم همین رویکرد تحلیلی را حفظ کنیم.حالا که تا اینجا آمدیم یک تشکر اساسی از همه آنها و شما که بودید و امیدوارم بیشتر باشید.این هفته که البته می رویم تعطیلات با این فیلم های مناسبتی

به سوفیا : دیدی که چهره مگی چانگ عزیز توی آن نورهای سرد در Days of Being Wild ، چقدر با چهره اش توی نورهای گرم (( در حال و هوای عشق )) فرق می کند؟ درک کاروای از صورت ها و نگاهها بی نظیر است. "چهره مدل هایت"، برسون را که یادت هست...

البته در فیلمهای آن دوران کاروای به نظرم Chung King Express چیز دیگری است.

کاوه اسماعیلی
پنجشنبه 27 دي 1386 - 13:32
-8
موافقم مخالفم
 

فعلا حرف خاصی ندارم.فقط اینکه دیروز کوین کیگان به نیوکاسل برگشت.برای من که تمام امیدم این بود که شیرر به نیوکاسل برگردد و دست از سر تلوزیون بردارد برگشتن کیگان چیزی شبیه معجزه بود....واقعا حالا دیگر هیچ آرزوی فوتبالی خاصی برایم باقی نمانده غیر از اینکه نیوکاسل آن سالها دوباره زنده شود و اینکه مثلا امسال ملوان قهرمان لیگ برتر شود و فوتبال ایتالیا برای همیشه منحل شود.............. و اینکه یه چیز بامزه بی ربطی بگویم که کمی بخندیم.یکی از دوستانم به عنوان سرباز معلم در کوههای دیلمان مشغول تدریس است. ورقه های امتحانی جغرافیش همراهش بود و دانش آموزی در پاسخ به اینکه "جلگه چیست؟" جواب داده بود:"جلگه منطقه ای است که جهان آخرت را به ارمنستان وصل میکند." و اینکه داشتم top 10 فیلمهای محبوب منتقدان در سال 2007 را میخواندم.و به این فکر افتادم اگر کسی از ما بهترین فیلمهای امسال سینمای ایران را بپرسد چه جوابی داریم.هیچ سالی به این بی خاصیتی در سینمای ایران به یاد ندارم.

 

محمد
پنجشنبه 27 دي 1386 - 16:58
9
موافقم مخالفم
 

جک لمون : یعنی به عبارت دیگه منو از خونه می اندازی بیرون

والتر متئو : «به عبارت دیگه نه» ، خود عبارت

The Odd Couple

شوجی
پنجشنبه 27 دي 1386 - 18:6
-15
موافقم مخالفم
 

تو یکی از پست های قبلی راجع به این نوشتی که دنبال کردن علایق یه نفر و اشتراک پیدا کردن بینشون جالبه تو هم از "مایکل مان" خوشت میاد و هم از "گنگسترهای آمریکایی" ببین در نقد روزنامه ی گاردین به گنگستر های آمریکایی گفته: here's a big face-off between old-school bad guy and old-school good guy in the manner of Michael Mann

امیر: البته شوجی جان، استاد مایکل بزرگ کجا و گنگستر آمریکایی کجا.

سحر همائی
پنجشنبه 27 دي 1386 - 20:16
-3
موافقم مخالفم
 

قسمت قرمز رنگ را که خواندم باز هم یادم آمد به همان جمله که پرویز دوائی نقل کرده بود از سرخپوست های قبیله ابجاوا : نمی توانید آزارم کنید. نه دیگر نمی توانید آزار کنید کسی را که رویایی چون من داشته است. البته می دانم که منظور شما یک چیز دیگری بود ولی یادم آمد به این جمله ای که توی غلبه بر آزار دیگران همیشه کمکم کرده . بابت شعر بازگشت هم ممنون . و اینکه بالاخره یک چیزی گفتی امیر جان که هوس کردم بگویم مخالفم . شعر جایگاه خودش را دارد . راهش این است که این ادا و اطواری ها را بریزی دور و شعر اصیل را قاب کنی بزنی جلوی چشمت . به سیاوش پاکدامن : اگر توانستی یک ای میل به من بزن . ممنون . sahar_homaee@yahoo.com

امیر: کی از شعر خوب بدش می‌آد؟ خیلی کم گیر می‌آد فقط.

جواد رهبر
پنجشنبه 27 دي 1386 - 20:43
-18
موافقم مخالفم
 

وقتی یک مدت کامنت اساسی نگذاری، همین می شود که می بینید: بحث های قبلی می آید در این روزنوشت جدید. خلاصه این طوریه دیگه!

به علی نیکنامی: خب اصلا قرار نبود و نیست بحث سینمای شخص خاصی اینجا باز شود (به ویژه آدم هایی مثل برگمان و برسون و تارکوفسکی و ازو و ...). قبلا هم برایت گفتم و خودت هم که می دانی چرا. در ضمن اصلا در فضای محدود مجازی نمی شود این بحث ها را باز کرد چه برسد اینکه به نتیجه ای هم برسیم. می دونی چی می خواهد جلسه های متعدد به مدت 5 6 ساعت و خود فیلم و مقادیر زیادی نسکافه و مواد لازم دیگر (از جمله تو سر و کله زدن های زیاد.) این است که خب بهتر این جوری بحث نشه. آخرش هم رسیدم به حرف اول خودت. می بینی؟

یک چیز دیگر: اصولا به سلیقه و نگرش تماشاگر اهمیت زیادی می دهم. و خیلی هم برای اش احترام قائلم. اما با رد کردن شخصی با توسل به سلیقه ی شخصی کنار نمی آیم اصلا. به نظرم باید گفت این تارکوفسکی با سلیقه ی من جور نیست. نه اینکه به دلایلی که ما از آن خوشمان نمی آید فیلم را رد کنیم. لامصب شرح این نکته هم نیاز به جلسه های 5 6 ساعتی داره.

به منگ: مدتهاست دی وی دی نوستالژیا در دسترس هست. نسخه ی کامل را ببین (البته اگر ندیدی) بعد متوجه می شوی چرا یک دانشجوی ادبیات (که مترجمی هم خونده و دغدغه ی سینما هم داره) کلی با این فیلم خاطره داره. یک حساب شخصی است. تمومی نداره. البته سلیقه ی سینمایی ام رنگارنگ است. محدود به این نوع سینما نمی شود. اگر بودی با هم می نشستیم " آواز در باران" و "یک امریکایی در پاریس" را می دیدیم یه صفایی می کردیم. مخلصیم.

به سوفیا (محض اصلاع می گم): یک بار که با دوستم پدرام "روزی روزگاری در غرب" را دیدیم بهش گفتم انگار کیشلوفسکی ورداشته وسترن ساخته. (به شوخی ها! از همان هایی که 99 درصد اش جدی است.) راز بزرگی لئونه برایم در همان نگاه و سبک بی همتای اش هست. یادش بخیر به آن جلسه های تماشاهای بی پایان "روزی روزگاری در امریکا" با پدرام...

به کاوه: این روزهای سرما که بگذره بر می گردم به روال سابق... نقدت را هم مدتهاست خوانده ام. وصف اش می ماند برای وقتی دیدم تو را ای رفیق!

Reza
پنجشنبه 27 دي 1386 - 21:5
-6
موافقم مخالفم
 

اون دیالوگ پالپ فیکشن ، عصاره فیلمو تو خودش داره و اگه به صورت خطی فیلمو ببینیم آخرین دیالوگ فیلم هم هست و فیلم باید اونجا تموم شه . میخوام به صورت ضربتی فیلمهایی که بعضی هاش از ماهها پیش رو میزم تلنبار شده رو ببینم و امروز " کله پاک کن " ، " جایی برای پیرمردها نیست " و " آپارتمان " رو دیدم . هر سه تاشون خوب بودن هرچند فیلم برادران کوئن میتونست بهتر باشه و حداقل نیم ساعت طولانی تر باشه تا بیننده بیشتر به شخصیت ها نزدیک بشه . آپارتمان رو هم نمیدونم چطوری تا حالا از دست داده بودم . آخرش بغض گلومو گرفته بود که نمیدونم برای بیلی وایلدر بود یا جک لمون یا داستان فیلم . یکی از شریفترین ( صفت دیگه ای پیدا نمیکنم ) فیلمهائیه که تا حالا دیدم . الانم میخوام برم سراغ شماره 369 فیلم و پرونده اش .

امیر: عجب نکته جالبی بود. این که زد مرده، آخرین دیالوگ فیلم است...

حنانه سلطانی
پنجشنبه 27 دي 1386 - 21:41
-23
موافقم مخالفم
 

آنهایی که من را می شناسند می دانند کم پیش می آید قاطی کنم! بودن توی این کافه هم باعث شده بی خیال تر از آن چیزی که بودم بشوم! ولی صبح منی که اگر دار و ندارم هم دزد ببرد( زبانم لال!) فقط می ایستم به جای خالیشان نگاه می کنم(سحر و خاطره می دانند!) چیزی نمانده بود با آقای رئیس دست به یقه بشوم! اما حالا می بینم ویلیام هولدن راست می گوید. آنجا که توی سانست بلوار در مورد علت بحث نکردنش با نورما دزموند می گوید آدم سر یک خواب گرد که داد نمی زند! ممکن است بیفتد و گردنش بشکند!

امیر: حواست‌ات باشد که تحمل کردن و حرف زور شنیدن خیلی هم بد است. این کار مال وقتی است که به کوتاهی فرکانس طرف‌ات واقف هستی. پس از نقطه بالاتر به‌اش نگاه می‌کنی، دستی به سرش می‌کشی، بی این که خودش بفهمد، و منتظر می‌مانی که برسد پیش خودت.

رضا کاظمی
پنجشنبه 27 دي 1386 - 23:18
28
موافقم مخالفم
 

یه فراخوان توی سایتم گذاشتم برای تکمیل مستندم که تدوینش رو دیروز شروع کردم. این مستند شش ماه قبل فیلمبرداری شده بود و لی تا امروز تدوینش نکردم چون می خواستم به کلی از اون حال و هوا خارج شم و ذوق زده نباشم...دوستانی که تمایل دارند همکاری کنند خوشجال میشم در خدمتشون باشم. البته یک نفر که اسمش رو نمی برم( شاید دوست نداشته باشه) محبت کرده و برای زیرنویس فرانسوی امادگی همکاریشو اعلام کرده که ازش خیلی ممنونم.رفقای باذوق بشتابند.

صوفیا نصرالهی
پنجشنبه 27 دي 1386 - 23:26
-7
موافقم مخالفم
 

باز تا من اومدم خداحافظی کنم امیر روزنوشت جدید گذاشت!پس خیلی کوتاه فقط بگم که اون اول اول روزنوشتت منو یاد قبیله ی اب جاوا و پرویز دوایی نازنینمون انداخت.ایستگاه آبشار که یادتونه؟! نمیتوانید آزارم کنید نه دیگر نمیتوانید آزارم کنید کسی را که رویایی چون من داشته است... (راستی کاش یه ذره راجع به این جلسه دانشگاه پلی تکنیک مینوشتی!یه گزارشی!)

سلام: ممنون صوفیا. بچه‌های کافه هنوز روی همان موج حرکت می‌کنند. درباره گزارش اون جلسه هم که...

جواد رهبر
پنجشنبه 27 دي 1386 - 23:50
16
موافقم مخالفم
 

راستی وقتی پرونده ی بازگشت مجله فیلم درآمد ترانه ی Volver را توی همین کامنت ها گذاشتم. اونایی که این ترانه را ندارند و می خواهند بشنوند بگردن پیدا کنن و بگیرندش و لذت اش را ببرند. یک چند تایی باید بروید عقب تر در روزنوشت ها!

* وای خدا گاهی لوس و بی مزه بودن هم کلی حال می ده و من نمی دونستم.

* البته بگم لطف این جست و جو را بعدا متوجه می شوید.

جواد رهبر
پنجشنبه 27 دي 1386 - 23:53
1
موافقم مخالفم
 

برای امیر قادری: این جمله ی "احساس كردم كه حتي اگر بخواهد، باز كسي نمي‌تواند اذيت‌ام كند." را که خواندم یاد قطعه ای از یک شعر سرخپوستی افتادم که پرویز دوایی امان گذاشته بود سر یکی از بهاریه های مجله فیلم اش. سال ها قبل. نمی دونم یادته یا نه؟ یک حسی در همین مایه ها داشت لامصب.

امیر: ایول ایول. صوفیا هم کامل این جمله رو نوشته. خودم‌ام می‌خواستم بنویسم،گفتم باشه یه وقت دیگه. مهم‌ترین جمله عمرمه احتمالا. چون صد دفعه تکرارش کردم، راست‌اش دیگه روم نشد: نمی‌توانید آزارم کنید، نه دیگر نمی‌توانید آزار کنید کسی را که رویایی چون من داشته است...

سوفیا
جمعه 28 دي 1386 - 4:7
14
موافقم مخالفم
 

«آخرین تانگو در کشتی»

خودش بود. bitter moon. همانی بود که نباید می دیدم. لعنت.... چرا روی بعضی فیلمها نمی نویسندwarning؟

نباید می دیدم. و توصیه می کنم نبینیدش. لااقل آن صحنه‌ای را که دختر وسایلش را جمع می کند که برود و بعد برمی‌گردد می‌گوید:«دارم می‌رم. ناراحت نیستی؟» و همهء قلب آدم از جا کنده می‌شود. نبینید.

آدم دربارهء بعضی فیلمها هیچی نمی تواند بگوید. تحلیل کند. قضاوت کند که مثلا کارگردانی‌اش استادانه بود یا ساختار فیلمنامه و بازیگری ها و.....لااقل دفعهء اول نمی تواند.

بعضی فیلمها فقط حال آدم را خراب تر می کنند. آنقدر که حتی نمی تواند از خودش بپرسد چرا؟

سوفیا
جمعه 28 دي 1386 - 4:9
-13
موافقم مخالفم
 

«واقعا بعضی وقتها خاموشی اینقدر زیاد است که انگار زمین بی سکنه است.»

شما هم انگار می دانید هیچ حال و روز خوشی نداریم و غوطه می خوریم در فکر مرگ.

هر وقت به زیبایی مرگ فکر می کنم یاد ویرجینیاوولف و «ساعتها» می افتم. حیف که الان نمی شود. همهء آبها یخ بسته است. آنطوری خوب است دیگر نه بهشت زهرایی هست نه نیازی به رعایت نکات ایمنی.

hamid
جمعه 28 دي 1386 - 9:34
-17
موافقم مخالفم
 

az in sher kheyli khosham omad rasti dirooz to cinema movie persepolis ro didam ham khosham omad ham na... takecare bye HAMID/Los Angeles

ساسان.ا.ك
جمعه 28 دي 1386 - 10:39
11
موافقم مخالفم
 

سلام.

به حامد گلاب ( حامد اصغري. زماني كه تو بيمارستان بود ): چرا لوله كشيت كردن حسن ( حامد )؟

به اميررضا نوري پرتو: نويسنده ي كتاب تاريخ خط چيني در قرن 13 ميلادي گفته كه : اگر مي خواستم آن اندازه منتظر بمانم تا كتابم كامل شود، هرگز از نوشتن اين كتاب فارغ نمي شدم.

پس چي شد اميررضا اين كتابت در مورد فيلم هفت؟

به اميرحسين جلالي: دلي كه از بي كسي غمگين است هر كسي را مي تواند تحمل كند. هيچ كس بد نيست. دلي كه در بي اوئي مانده است برق هر نگاهي جانش را مي خراشد. ( هبوط .دكتر شريعتي )

به همه بروبچ : گناه كرده با گناه آلوده فرق بسيار دارد. ( جسدهاي شيشه اي )

پي نوشت يا بعد از تحرير: اومدم بنويسم بيمارستان، دستم اشتباهي موقع نوشتن (( ميم )) حرف ((ك)) رو نوشت. ديدم شد بيكارستان!

سعید حسینی
جمعه 28 دي 1386 - 11:49
-19
موافقم مخالفم
 

دوستان سلا م

وب سایت هواداران داریوش مهرجویی راه اندازی شد

پشت پرده توقیف سنتوری

زندگی نامه مهرجویی به قلم مهرجویی

مقاله مهرجویی در مورد برگمان

و فیلم های مسئله دار جشنواره امسال

در این وب قرار دارد

www.mehrjoui.blogfa.com

حتما سر بزنید

امید غیائی
جمعه 28 دي 1386 - 12:51
15
موافقم مخالفم
 

خب در زندگی بعضی وقتها اتفاقاتی می افتد که در همان لحظه اثرش را میگذارد.

در بین تمام دوستانم به معنی تمام کلمه به "سرخوش" بودن مشهورم.ایم سرخوش بودن بیش از حدم را مدیون همین مدیوم لعنتی اووردوز شونده تصاویر متحرکم. بنابراین به هیچ وجه اهل نوشتن غمگین و این حرفها نیستم.

ولی در این چند روز که نبودم، متاسفانه در گیر کارهای فوت کسی بودم که مثل دائی ام دوستش داشتم.بیشتر از همسایه نبود ولی حتما دارید همسایه هایی که دوستشان دارید و بیشتر از همه، برایش احترام قائلید.به خاطر هر چیزی میتواند باشد. به تمام اینها اضافه کنید این مرد پدر بهترین دوستم بود که برادرانه رفاقتمان پا برجاست و میخواهم خودتان درک کنید که دیدن شکستن برادر در مدت سه روز چه بلائی به سرتان می آورد. دوستم که پسر بزرگ خانواده حالا دیگر سه نفرشان است میترسد زیربار سنگین جای پدر بودن بشکند.ناراحتی فراوان من به خاطر این است که نمیتوانم ببینم دوستم کمر خم کرده و دارد به آینده ای فکر میکند که ذره ای معلوم نیست. حال مادرش را که به تمامی کلمه "عشق"ش را از دست داد خودتان نگفته بدانید که دیگر نمی توانم.

"آخر" این نوشته ات امیدوارم از موج مرگی که این روزها دارد بالای سر من و امیرجلالی عزیز پرسه میزند نباشد.

ولی "طبيعت سبز و دلنواز بهشت زهرا" همیانجائی را میگویند که من اگر بخواهم مثل شخصیت اسطوره ای "مادر" در شاهکار علی حاتمی زیر درخت و کنار جوب آب و این حرفها بخوابم رویم نمیشود وصیت کنم انجا خاکم کنند.خانه های آنجا هم قیمت بهترین نقطه "بورلی هیلز" اند. پائین شهرش پر است از خاک و گل و ردیفهای تا قعر زمین فرورفته.شاید 30 سال دیگر انجا هم همان "طبيعت سبز و دلنواز بهشت زهرا" باشد که بچه هامان دارند ازش حرف میزنند.

همین.

علی نیکنامی
جمعه 28 دي 1386 - 15:2
5
موافقم مخالفم
 

به کاوه اسماعیلی و تا حدودی به جواد رهبر و سوفیا و بقیه:کاوه! مرسی از راهنماییت در مورد" what's up doc".راستش من دهه 60 دبستان میرفتم،ولی شنیدم که مدتی بعد از مرگ تارکوفسکی فیلمهاش تو ایران اکران میشند و فارابی هم با تعریف سینمای دینی و ربط دادنش به تارکوفسکی ازش طرفداری میکنه و خلاصه چه طرفدارهای تارکوفسکی و چه مخالفهاش هر دو اسمشون بد در میره یه جورایی.این از این.اما این که گفتی( سینمایی که به غلط هنریش میخوانند) خیلی بهم چسبید.منم از این تعاریفی از قبیل سینمای هنری و غیر هنری یا مشابهش مخاطب خاص و مخاطب عام سر در نمیارم.(البته شاید تو این تقسیم بندی رو قبول داشته باشی ولی سینمای تارکوفسکی رو هنری ندونی)اصلا نمیدونم این واژه " هنری " یه ژانره؟ یه سبکه؟یا یه چیز دیگه؟(درسته که به فیلمهای غیر هالیوودی ژانرforeign/art تعلق میگیره ولی این art فکر نمی کنم اون چیزی باشه ازش برداشتی تحت عنوان سینمای هنری می کنند) .همین جوری که نمی دونم عبارت ژانر معناگرا،فلسفی،مذهبی که تو کشور ما زیاد به کار میره از کجا اومده؟! یا این بحث مخاطب خاص و عام یعنی چی اصلا؟ اون چیزی که کلیشه شده بین ما اینه که سینمای مثلا تارکوفسکی یا برسون یا برگمان سینمای هنریه و مخاطب خاص داره!!!من اینو نمیتونم ازش سر در بیارم.یعنی چی؟یعنی منی که عاشق فیلمهای با شکوه دیوید لین هستم نمیتونم در کنارش تارکوفسکی رو هم دوست داشته باشم؟یا مثلا این که من نظرم اینه که بهترین کارگردان تاریخ سینما هیچکاکه و بعد از اون هم برگمانه خیلی نظر مضحکی دارم که دست رو دو تا آدم متفاوت(؟!!)گذاشتم؟ ببینم یعنی فیلم هنری یعنی فیلمی با مخاطب محدود و به اصطلاح خاص؟کاری به ایران ندارم که فیلمسازهای به اصطلاح هنریش!! افتخارشون اینه که مخاطب ایرانیشون محدوده ولی تا اونجایی که من میدونم برگمان در سوﺌد به شدت محبوب بوده و تارکوفسکی هم در شوروی همین طور.البته بر عکسش هم هست و مثلا کوروساوا رو توی ژاپن اون جوری که باید و شاید تحویل نمی گرفتند.یا یه چیز دیگه اینکه میگن سینمای تارکوفسکی سنگینه یعنی چی؟ خود تارکوفسکی میگه بهترین مخاطب فیلمهای من کودکان هستند.نمی دونم چی بگم دیگه.فکر می کنم منظورم رو رسونده باشم.

به سوفیا:میدونی شاید اصلا من "روزی روزگاری در آمریکا " رو بیشتر از تو دوست داشته باشم ولی تعریفمون از شاهکار با هم فرق داشته باشه.درمورد اینکه به فیلمهای گنگستری اشاره کردی هم باید بگم در مورد "پدر خوانده" من هم فکر می کنم (با حفظ سمت یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما) نتونست شمایل واقعی زندگی گنگستری به نشون بده.ولی فیلمی مثل "رفقای خوب" به خوبی این کار رو انجام داد.در مورد "bitter moon" نظرتو نگرفتم چی بود دقیقا.اینکه خوشت اومد یا نیومد یا از شبیه بودنش به فیلمهای پورنو حالت به هم خورد.من نظرم اینه که فیلم خیلی خوبیه ولی متاسفم از این که این فیلم و نظایر اون مثل"dreamers" برتولوچی به عنوان فیلمهای ... بین یه سری افراد دست به دست میشه و اون وقت چه فرقیه بین اینها و مثلا "غریزه اصلی"!راستی "stay" رو هم گرفتمش در اولین فرصت میبینم و نظرمو میگم.

به جواد رهبر:آره اگه خدا بخواد از این جلسه ها میذاریم با هم دیگه و حسابی تو سرو کله هم می زنیم ببینیم به نتیجه می رسیم یا نه.

امیر جلالی
جمعه 28 دي 1386 - 16:2
-9
موافقم مخالفم
 

سلام به همه،

اول به صوفیا:هم بابت تسلیتت ممنونم و هم ازاینکه اینقدر باحالی و من نمی دونستم پکرم...

به ساسان:نمی دونستم یک روز بعد از اون حرفایی که تو چت بهت زدم بلایی مشابه سرم بیاد استاد،تو خواف جایی واسه یه آدم لاغرمردنی نداری رفیق؟(البته این قصه رو می شه به مصطفی انصافی هم گفت با این فرق که چت من و مصطفی تا بلاهه یک ساعت بیشتر فاصله نداشت.)

به همه بچه ها:

اول اینکه این امیرقادری موجود عجیبیه،فاصله حرفایی که می زنه و آدم خیال می کنه باهاشون سالها فاصله داره تا رخ دادنشون کمتر از روز و ساعته،من اینو تا حالا دوبار تجربه کردم.نتیجه اینکه سعی کنید کمتر باهاش مشورت کنید مخصوصا تو مسائل احساسی و عاطفی،تو این جور موارد دقیقا با یه غیبگو طرفید.

دوم اینکه من تواون جلسه نقد بازگشت بودم و همه چیو دیدم،تو گزارش این هفته سایت می خوام بنویسمش،هرچقدرش که اونجا نشد رو اینجا میگم.

وآخر سر هم یه سوال از همه بچه ها:کی می دونه آدم چطوری می تونه عشقشو ول کنه تا بره بمیره؟

جوابش برام حیاتیه،مخلص همگی.

سحر همائی
جمعه 28 دي 1386 - 18:14
-4
موافقم مخالفم
 

باورم نمی شود ! هر سه نفرمان (من و صوفیا و جواد رهبر) یاد این جمله پرویز دوائی افتادیم ! خدایا حرکت روی یک موج تا این حد ؟ فوق العاده است . به قول امیر : ایول ایول !

آیسان
جمعه 28 دي 1386 - 18:21
-9
موافقم مخالفم
 

چرا اینجا کسی راجع به اقلیما هیچی نمی نویسه؟؟

من خیلی دوست دارم یه نقد ازش خونم

زودترها...من منتظرم

Reyhane
جمعه 28 دي 1386 - 21:21
8
موافقم مخالفم
 

آقای قادری عزیز

ممنون از نوشته های فوق العاده تون.خصوصا اون مرام نامه تون که حسابی ازش لذت بردم.

شما یه بار اومده بودید دانشگاه ما و من میخواستم ازتون یه سوالی بپرسم که هم وقت نشد و هم مناسبت نداشت. اگر ایرادی نداره اینجا میپرسم:

من دنبال یه نقد خیلی خوب و کامل از فیلم آبی(کیشلوفسکی) میگردم اگر سراغ دارید لطف میکنید برام ایمیل بزنید.

شادی
جمعه 28 دي 1386 - 23:57
21
موافقم مخالفم
 

سلام تو روز نوشت قبل یک اشاره ای کردید به حسین یاغچی, یاد شرق افتادم و اینکه چقدر دلم براش تنگ شده. یاد آن روز ها بخیر.

مدتهاست که اسم یاغچی برایم تداعی کننده شرقه و البته کرگدن نامه میرفتاح . یاد کپورچالی هم بخیر !

مهدی رحمن
شنبه 29 دي 1386 - 0:40
12
موافقم مخالفم
 

1.آقا نیما توی یکی از روزنوشتهایش گفته بود که بیتر مون را فقط سحرها باید دید و آخ که چه راست گفته .این دم صبح دیدن برای من باعث شد آن جا را که دخترک با مرد توی چرخ و فلک نشسته اند و بالای پاریس پرواز می کنند،توی ذهنم حک کنم(کند).وای که موسیقی ونجلیز چه میکند تا تو بفهمی شادی کوتاه دخترک چقدر عظیم و دردناک است.اینکه در چه آغوش سردی یله می دهد .

2.از ترکیب چرب و چیلی خوشم می آید.رئالیسم جادوییست واسه خودش اساسی.می شفمش یاد غذاهای علی حاتمی محبوب دلم می افتم.

3.من دلم یکی از آن کافه های داشتن و نداشتن وکازابلانکا را می خواهد.با یک پیانیست سرِِِخوِد قهار و مرموز.

4.ها یائو میازاکی را هیچوقت بزرگ نکن خدا جون.همانطور که مامان را هنوز زنده نگه داشته ای.

5."چه کسی امیر را کشت؟" را دیدم همین چند وقت پیش.وه که چه لذتی دارد وقتی یک ایرانی اینطور فیلمی می سازد.

امیر جلالی
شنبه 29 دي 1386 - 7:37
-15
موافقم مخالفم
 

بازم سلام، اول از همه تسلیت به امید غیایی عزیز و همینطور دوست و برادرش،من که با این حس شکستن و داغون شدن خوب آشنام... دوم هم اینکه تا بیات نشده یه چیزایی راجع به اون جلسه بازگشت بگم،چون امیر همون چند جمله کوتاهی که تو گزارش هفتگی آورده بودم روهم حذف کرد،شایدم درست نباشه آدم تو سایت خودش از خودش بنویسه...به هرحال: اول اینکه با یه تاخیر 30دقیقه ای رسیدیم اونجا و امیر و غلامعباس فاضلی رفتن نشستن پشت رل و شروع کردن،اول امیر گفت به نظر من بازگشت یه شاهکاره و ...(بقیه حرفها تقریبا مثل همون نقد مجله فیلم بود) بعد فاضلی گفت با اینکه امیر پیشروئه و  بعضیا به‌اش اقتدا می‌کنن و این‌ها، ولی باید بگم بازگشت خیلی هم فیلم چرتیه و دلایلشم گفت که مهمترینش مشخص نبودن لحن فیلم بود. اما سوژه جلسه که اتفاقا امیر هم با رنگ قرمز اول یادداشتش نوشته یه یارو پیرمرده بود با یه کلاه بوقی که دکتر هم بود و ظاهرا یه دوره هم انگلیس بوده،طرف که از بازگشت بدش می اومد چپ و راست به امیر گیر می داد که تو چرا می گی شاهکاره و بحثو مختومه می کنی؟که امیر هم با خنده و شوخی برگزار می کرد و حتی بعضی وقتا هیچی هم نمی گفت که همین یارو رو کفری ترم می کرد. خلاصه دکتر هی می گفت چرا فلان جای فیلم قرمزه و چرا آهنگش کمدیه و فقط فیلمای هیچکاک شاهکاره و ولاغیر و ازاین حرفا ولی امیر اصلا یه جواب درست و درمون نداد و همش به شوخی برگزار می کرد،البته یه جاهایی که حرف زد و توضیح داد دکتر یه دفعه گفت احسنت که امیر خیال کرد می گه اصلا و خلاصه اونم کلی بامزه بود. اما بامزه تر ازهمه آخر جلسه بود که دکتر اومد و ییهو خم شد دست امیرو ببوسه که من یکی کف کردم از دیدن این صحنه و با خودم گفتم اده پده دده... ادامه جلسه در دفتر کانون فیلم هم جالب بود که اینو دیگه نگم بهتره.این هم از گزارش هفتگی! راستی جواب سوالم یادتون نره ها:چطوری می شه آدم عشقشو ول کنه تا بره بمیره؟ مخلص همگی.

امیر: آقا اون خط‌های قرمز مال یه ماجرای آخر شب بود که شما تشریف نداشتی. زندگی ما تا خود صبح هیجان‌انگیزه!

رضا کمالی منش ،آریوکیانوش
شنبه 29 دي 1386 - 8:56
-10
موافقم مخالفم
 

شما چقدر خودمانی و ظریف هستی!این همه ذوق و قریحه را اینطور در دنیای مجازی خرج نکن.

یه آدم نازنازی،ظریف ،شکننده که سوار بر امواج منفی دلفین وار به اوج می رود و دوباره به آب می نشیند.این احوالات مباش!

خاطره آقائیان
شنبه 29 دي 1386 - 10:24
0
موافقم مخالفم
 

سلام به همه ی دوستان گل

1.آقا حسین آجورلو ما رو با این جمله ها بیشتر از اینکه در اندیشه ها فرو ببری پرت کردی به5-6 ماه قبل که تازه پامون به اینجا باز شده بود و چقدر از خودم خندیدم که عجب آدمی بودم من ببین روزای ابتدایی اومدنم چه آتیشی سوزوندم.

و خودمونیم ها عجب جمله هایی آوردی.می دونین این کارلایل همیشه برام از اون اسطوره هایی بوده که دیگه نظیرش وجود نداره.در دل دوران رمانتیک با همه ی احساس گرایی ها ببینید چه حرفایی زده!!طرح مقایسه ی اجتماع دموکرات با ماشین سوسیس سازی که حیرت انگیزه.کتاب اتقلاب فرانسه هم با اون صحنه هایی که به تصویر کشیده همین طور.خلاصه که کلی حالم خوب شد با این جمله ها.ایول...

3.این روزا 60 تا فیلم اساس گیرم اومده که نمی دونم از کجا باید شروع کرد.اما از همه ی اونا جالبترینشون چند فیلم کوتاه هست.مجموعه ی فیلم کوتاه های رومن پولانسکی هم یکی از اوناست.و مجموعه ی فیلم کوتاه های لوک گدار هم...(سحر این یکی رو هنوز رو نکرده بودم واست حواست هست!!!؟بی نصیب نمی مونی البته ها!!)

یه فیلم جالب دیگه اتود های نمایشی ساموئل بکت هست.و اما بعد از دیدنش و به تصویر کشی افسانه ی سیزیف سر گیجه گرفتم.صحنه ی نمایش هست و یک مرکز و انسان نا معلومی که با یه قاعده ی خاص و البته نا معلوم هی به این مرکز نزدیک و بعد ازش دور می شه.تعداد این افراد هی زیاد می شه به دو سه و چهار می رسه و بعد دوباره کم می شه با اون موسیقی حیرت انگیزی که دقیقا حس پوچی رو به انسان القا می کنه.دقیقا مثل اون سنگی که از کوه بالا برده می شه و بعد قل می خوره میاد پایین!!!و دوباره از نو...حالا هی با خودم فکر می کنم و هی به زندگی نگاه میندازم می بینم که ای وای جز اینم انگار نیست ها!!!

وای وای چقدر فیلم مونده رو دستم.چقدر کتاب...یعنی عمرم کفاف می ده...معلوم نیست که لحظه ی مرگ چقدر

فیلم و کتاب ندیده دارم...و همین الان یاد اون روزنوشت امیر قادری افتادم....

راستی امیر خان با دیدن تیتر این دفعه ی روزنوشت ته دلم بدجور خالی شد...

سیاوش پاکدامن
شنبه 29 دي 1386 - 19:23
24
موافقم مخالفم
 

این بار نمیدانم چه انرژی در روزنوشت و کامنتها بود که بعد از خواندنشان کلی احساس سبکی کردم. نمیدانم اکسیر آن چند جمله قرمز بود یا شعر بازگشت که اولین چیزی که یادم می آورد.آن چشمهای پنه لوپه کروز است که انگار همان لحظه دارد بهشت را در افق تاریک میبیند. شاید هم به خاطر همدلی و همفکری غریب و طبیعی !! بچه ها باشد. شاید به خاطر ... اصلا دلیل چرا؟!! داریم حال میکنیم دیگر.

.

کاوه از دانش آموزان دوستش نوشت. بد نیست من هم از جوابهای امتحان شیمی که دوستم گرفته برایتان بنویسم.

سوال: مولکول قطبی را تعریف کنید؟ جواب: به مولکولهایی که در یخ ها و در جاهای سرد مانند قطب شمال وجود دارد مولکول قطبی گویند.

سوال: واکنش سوختن را تعریف کنید؟ جواب: در مواقع سوختن یا احتراق آتش ،انسان باید به فکر فرار از آتش باشد و این فرار را واکنش گویند.

سوال: اثر گاخانه ای را تعریف کنید؟ جواب: به ماده ای که در میوه های گلخانه ای وجود دارد و باعث سریعتر رسیدن میوه میشود اثر گلخانه ای گویند.

نکته 1: محدودیت، خلاقیت می آورد.

نکته 2: هر چه از نظر درسی ضعیف تر باشید، احتمال طنز نویس شدنتان بیشتر است.

.

مصطفی جوادی: برادر،همه جوره قبولت داریم. هر طور حال کنی، ما هم حال میکنیم.

سحر همایی: زدیم، خواهش میکنم.

حنانه سلطانی
شنبه 29 دي 1386 - 20:14
17
موافقم مخالفم
 

1- ترمینال:

پلیس- شما دقیقا در ایالات متحده چه کار می کنید آقای دوورسکی؟

تام هنکس- تاکسی زرد رنگ خواهش می کنم که منو ببره به رامداین 161 لکسینکتون.

- اجاره اش کردین؟

- بقیه اش مال خودت.

- کسی رو توی نیویورک می شناسید؟

- بله... بله... بله...

- شما کسی رو توی نیویورک می شناسید؟

- بله... بله... بله...

طرف این جوری هم خیلی با خواب گرد فرکانس پایین فرقی ندارد. حتی اگر همه زندگی ات را به هم ریخته باشد باز هم نمی شود سرش داد زد چون اصلا حرفت را نمی فهمد. فقط سرش را از روی نفهمی تکان می دهد و لبخند می زند!

2- امید جان... ولش کن.به قول خودت، خودت می دانی چه می خواهم بگویم.

3- برای امیر جلالی: حاشا که من به موسم گل ترک مِی کنم/ من لاف عقل می زنم این کار کی کنم

سهند خانوم
شنبه 29 دي 1386 - 20:59
-7
موافقم مخالفم
 

آقاي قادري عزيز،كاش پروسه ي رسيدن به اينكه :"احساس كردم كه حتي اگر بخواهد، باز كسي نمي‌تواند اذيت‌ام كند." رو يه كمي توضيح مي دادي . هرچندمي دونم جاي مطرح كردنش اينجا نيست

hamid reza
يکشنبه 30 دي 1386 - 0:42
12
موافقم مخالفم
 

amir agha bia bas kon ma invare donya be andazeye kafi delemun rishe to dige bishtaresh nakon. ..bazgasht be gozashte..be cinemahaye khatere: sepide..asre jadid..farhang..afrigha...va hichvaght omran nemituni fekr koni ke didane filmaye ruz mese Sweeney Todd /American Gangester ru parde be andazeye didaneshun ruye cd ba keifiate paeen ke dar be dar gashtio peidashun kardi behet hal nade.shayad mohemtarin dalilesh fekr kardan be bazgashte az ruz neveshtehat ke mese un karte ru mize ghaza hamishe charbe mamnun ama mosaferi ke migorizad dir ya zud az harekat baz meestadamir:

amir: az khundane commentet kolli lezat bordam hamid reza jan.

سوفیا
يکشنبه 30 دي 1386 - 1:39
10
موافقم مخالفم
 

سلام به همگی

۱-به کاوه اسماعیلی:آقا مثل اینکه بحث من با شما خیلی جدی تر از این حرفهاست. فوتبال ایتالیا منحل شود. عمرا! (ایضا قهرمانی ملوان. لااقل تا وقتی ما (یعنی پرسپولیس) زنده ایم)

ولی نکند این به خاطر بحث چپ و اینهاست؟ یعنی فوتبال ایتالیا بورژوایی است؟؟

۲-به امیرجلالی: من می دانم جوابش را. ولی بحثش مفصل است اینجا جا نمی شود.

۳-به مصطفی جوادی: مگی چانگ را بله حق با شماست.

«ملیندا و ملیندا» را دیدم. باورش سخت بود که چنان فیلمسازی بتواند چنین چیز مزخرف و ناامیدکننده ای بسازد. حتی سروشکل و طراحی صحنه ها و رنگهای فیلم هم آدم را یاد درجه چندم های هالیوودی می انداخت. باز خدا را شکر که بعدش match point را ساخت تا باز بهش امیدوار بشویم.

۴-به علی نیکنامی: اول ممنون به خاطر توضیحات. دوم اینکه ظاهرا من بالاخره باید تکلیفم رو با این «رفقای خوب» روشن کنم. برای روشن شدن موضوع و درک نکات مثبت این فیلم احتمالا به یکی از آن جلسه های ۵-۶ ساعته که جوادرهبر می گوید احتیاج هست. سوم اینکه ای وای!!! آخر از کجای نوشتهء من چنین برداشتی کردی؟ من از اول فیلم طوری جادو شده بودم که حتی یک لحظه هم نتوانستم خودم را ازش جدا کنم و بافاصله بهش نگاه منتقدانه بکنم. از تک تک پلان هایش چنان شیفتگی جنون وار صادقانه و آزاردهنده و افراطی ای بیرون می ریزد که تحملش واقعا به لحاظ احساسی برایم سخت بود. به نظر من این یک اثر درجه یک تاثیرگذار کم نظیر از یک استاد واقعی ست(می توانم دلیل بیاورم برای این عقیده ام). اتفاقا فکر می کنم اروتیسم فیلم (عامدانه) طوری ساخته شده که اصلا چنان حسی ایجاد نکند و لذتی به تماشاگر ندهد. کاملا برعکس. خیلی تلخ و تراژیک است. یک حس فروریختن و نابودی عجیب درش هست. یک نکته دیگر اینکه ببین پولانسکی(که به هرحال مرد است) چطور موفق شده تصویری تا این حد چندبعدی و همدلی برانگیز از زن بسازد. برای این کار آدم باید خیلی با خودش صادق باشد. و فکر می کنم این یکی از معدود فیلم هایی باشد که احساس تماشاگر زن با تماشاگر مرد کاملا متفاوت است. یکی از واقعا معدود فیلمهایی که «عشق» (یعنی چیزی که به روح مربوط می شود.) نه اروتیسم را با بی رحمی تمام می شکافد. تا نهایتش می رود. به هر حال اگر موافقید می توانیم بطور جدی و مفصل و تکنیکی درباره‌ش بحث کنیم.(دربارهء «نامهء زن ناشناس» هم همینطور اگر دیده ایدش)

I walked abroad in a snowy day -۵

I asked the soft snow with me to play

she played and she melted in all her prime

and the winter called it a dreadful crime

سعید حسینی
يکشنبه 30 دي 1386 - 4:26
4
موافقم مخالفم
 

دوستان سلا م

وب سایت هواداران داریوش مهرجویی راه اندازی شد

پشت پرده توقیف سنتوری

زندگی نامه مهرجویی به قلم مهرجویی

مقاله مهرجویی در مورد برگمان

و فیلم های مسئله دار جشنواره امسال

در این وب قرار دارد

http://www.mehrjoui.blogfa.com/حتما سر بزنید

فرهاد ترابی
يکشنبه 30 دي 1386 - 9:29
18
موافقم مخالفم
 

هوا بس ناجوانمردانه سرد است.....

چه خوب که گاز کافه را قطع نکردند....آخه مراکز فرهنگی چند روز تعطیل بود......چند روز......

mouse
يکشنبه 30 دي 1386 - 11:21
-14
موافقم مخالفم
 

وودی آلن گفته: از مرگ نمی ترسم فقط نمی خوام در لحظه وقوعش اونجا باشم.

اول اینکه این امیر جلالی چه با نمکه مخصوصا گزارشی که از جلسه نقد بازگشت نوشته بود.برای اینکه یکی رو عشقمونو بفرستیم به درک لازم نیست کار خاصی انجام بدیم . کافیه فکر کنیم حتما لیاقتشو نداشته که با ما بمونه.(عشق توهمی است که گویا یک زن با زنی دیگر فرق دارد)

یه مساله دیگه هم این که باید یه فکری واسه تنهاییمون و اینکه چه جوری از تنهاییمون لذت ببریم بکنیم . مبادا فکر کنید روزی روز گاری اگه 2 تا شدید همه چی حله و دیگه تنهایی (ناراحتی و دلمردگی و افسردگی ) نمی یاد سراغتون که نه بابا .تازه اول راهه .

.

mouse
يکشنبه 30 دي 1386 - 11:23
14
موافقم مخالفم
 

پشت سر هر مرد موفقی زنی انگشت به دهان ایستاده.(جی .دبلیو.مور)

امیدجعفری
يکشنبه 30 دي 1386 - 11:39
6
موافقم مخالفم
 

بعد از یک ماه دوباره به سایت برگشتیم پس سلام.

سعید حسینی:چاکریم اقا.لطف بزرگی کردی در حق ما.only mehrjuyi

کاوه اسماعیلی:فوتبال رو بدون لیگ ایتالیا قهرمان جهان نمیشه تصور کرد.پس بیخیال عزیز

امیذ غیایی:تسلیت.چاکریم

علی نیکنامی:کی گفته غریزه اصلی از اونجور فیلمهاست؟!!اگه از لحاظ تم روانشناسی در حد ماه تلخ نباشه از اونهم دست کمی نداره.

جواد رهبر
يکشنبه 30 دي 1386 - 14:37
7
موافقم مخالفم
 

به سحر همایی: این دیگر روی امواج خروشان حرکت کردن بود. سه نفر دقیقا یاد یک چیز کی افتند. خیلی جالب بود و غیر منتظره. کلی فاز داد.

به مصطفی جوادی: Chung King Express رو هستم اساسی. یعنی می شود که تلویزیون یکی از فیلم های کاروای را بدهد تا کاری درباره اش بکنیم. (خب نخندید دیگه! نگویید بعید است چون از این تلویزیون همه چیز بر می آید بابا!)

Z_is_dead
يکشنبه 30 دي 1386 - 23:38
6
موافقم مخالفم
 

منظور تارانتینوی{فیلمساز_ شارلاتان(دلیلش را قبلا" گفته ام!یادتان هست؟)} که دوستش نیز دارم و نامم را از همین جمله ی فیلم گرته برداری کرده ام از نظر من اینست یا شاید خودش نیز به همین منظور نظر داشته است:---->

آخرین جمله ی فیلم" زد" اثر گاوراس را را به یاد بیاورید.

"زد" در زبان ... به معنای نامیراست و تارانتینو به همین سادگی این واژه ی اسطوره ای را مچاله میکند و این به شدت تحسین برانگیز است(میدانید چرا؟).عجب!

دوستت دارم کوئنتین.

علی نیکنامی
دوشنبه 1 بهمن 1386 - 0:50
4
موافقم مخالفم
 

به سوفیا:آره،پایه ام که در مورد "bitter moon" حرف بزنیم.واسه بحث در مورد"رفقای خوب" هم خودت و همه کسایی که میشناسی با فیلم مخالفند رو بیار یه بار من و جواد رهبر و احسان نیکنامیان هم میاییم!

به حنانه سلطانی:مرسی از دیالوگ "ترمینال".

به امید جعفری:یکی دیگه هم بود که وقتی من گفتم "غریزه اصلی" فیلم چرتیه شاکی شد.تو دومین نفری تا الان.

علی نیکنامی
دوشنبه 1 بهمن 1386 - 0:53
6
موافقم مخالفم
 

برای شروع بحث در مورد" bitter moon" یه سوال رو مطرح می کنم:

به نظر شما پولانسکی در ساخت"bitter moon" آیا تحت تاثیر فیلم" میل مبهم هوس" بونویل بوده یا نه؟

Reza
دوشنبه 1 بهمن 1386 - 1:7
15
موافقم مخالفم
 

الان " 4 ماه ، 3 هفته و 2 روز " رو دیدم ؛ نفس آدمو میگیره فقط با نشون دادن اتفاقات روزمره و تقریبا معمولی . جالب اینکه تو اسکار کاندیدش هم نکردن ( البته مشخصه اسکارپسند نیست ) و اونوقت ما توقع داشتیم بهمون اسکار بدن .

سعید حسینی
دوشنبه 1 بهمن 1386 - 5:3
-10
موافقم مخالفم
 

دوستان بسار عزیز سلام الآن که این کامنت رو می گزارم دلم خیلی پره آخه نامردا نمی شد یه سری به وبلاگ بزنید وبلاگ رو من برای بزرگ مرد سینمای ایران را انداختم وتوی وبلاگ های سینمایی بی سابقه است اگه وبلاگ مال سوپر استارها بود خیلی راحت جاشو باز میکرد اما این وبلاگ نیاز به حمایت شما عاشقان سینما داره لطف کنید یه سری بزنید و یه نظر ناقابلم که کسی رو نکشته مخصوصا تو با توام ای امیر قادری اینقدر تو نظر دادن خثیث(درست نوشتم) نباش بیا جون ...........خودت یه نظر بده http://www.mehrjoui.blogfa.com/

امير: سلام. وبلاگ پرطرفداري مي‌تونه بشه. فقط چرا اين قدر سعي دارين جنجال درست كنين؟ اين كه همه فيلم‌ها مشكل دارن و...

هوتن زنگنه
دوشنبه 1 بهمن 1386 - 6:48
28
موافقم مخالفم
 

اومديم روز نوشت خونديم و چرخي زديم توي كامنتها و چيزي ياد بگيريم و بدون اينكه سر و صدا كنيم (به سبك آسته برو آسته بيا) راهمون رو بكشيم و بريم اما يه چيزي شاخكهاي منو سيخ كرد و نگذاشت بي خبر از اين مهموني برم. اولا كه، ميز چرب و چيل تو رو دوست دارم امير جان (گير ندي به مخملباف و سوسياليسم ها، گذاشتم مثل آس رو سر برگ حريف بكوبمش) اما چون رژيم دارم و استعداد چاقي و به عبارتي اعتياد كامنت‌خواني و كامنت‌گذاري دارم نميذارم خودم زياد چرب و چيلي بشم. اون چيزي كه منو ميخ كرده مطلبت درباره شعره، ميخوام بگم با نظرت موافقم و فضاي شعر ما تا حد زيادي دچار بيماري حاشيه پردازي و افه گذاري شده، اين پست‌مدرن‌نماها هم كه ديگه منو دق ميدند، بابا شعر نو هم براي خودش چارچوبي داره حتي اگر پست‌مدرن هم باشه يه جريان ذاتي منظمي توش هست و باري به هر جهت نيست. شعر كلاسيك هم كه قربونش برم داره از ياد ميره و انگار شعر قافيه‌دار تخت‌خواب شاه عباس صفويه كه بايد بذاريمش تو موزه و ديگه نبايد توش خوابيد؛ راستي امير چرا شعر كلاسيك به عتيقه‌ها پيوسته؟ به هر جهت، هركي دلش مي‌گيره و از هر مطلبي كلماتي فرا گرفته مجموعه‌اي از دلتنگي خودش و گلچيني از معلوماتش رو با هم تركيب و به مقدار مناسبي شعر نو يا سپيد ميسازه و اگر بهش بگيد فلان چيز چه ربطي به شقيقه داره متهم ميشيد به عدم توانايي درك شعر پست‌مدرن و بي سوادي! همين جا من از امير قادري تقاضا دارم يك مقاله در سايت با عنوان «پست‌مدرنيسم در سينما و ادبيات» درج كنه تا بي‌سوادهايي مثل من بفهمن به چه فيلمي و به چه شعري بگيم پست‌مدرن. همه اينها رو گفتم كه به امير بگم: استاد! «خاك و افلاك» رو خوندي يا نه؟ منتظرم دربارش نظر بدي ها!

امير: رو چشم.

آلفردو گارسیا
دوشنبه 1 بهمن 1386 - 8:42
0
موافقم مخالفم
 

آقای امیر قادری ، سلام یک اقیانوس - چیزی بیشتر از یک فیلم، یک دنیا حرف و دریایی از دیالوگهای ، نمیدونم میتونم بگم عجیب و ناب یا نه !!!!!!!!! ؟ اصلاً اهل حسرت خوردن در زندگی نیستم . اما باید به این سلیقه و عقاید احسنت گفت ... از زمانی که با عقاید و مطالب و طرز نگارش امیر خان آشنا شدم همیشه حسرت چنین سلیقه ای را خورده ام. بدون شک بهترین دیالوگ فیلم همین است ، از معدود دیالوگهای تاریخ سینماست که بوی کهنگی به خود نمی گیرد ( مثل خود فیلم ) اما دیالوگ محبوب من در فیلم دیالوگ دیگری است . با اجازه از امیر قادری ........ فرصت تارانتینو : وقتی داشتی میومدی خونه من توی راه تابلوئی دیدی که روش نوشته باشه محل دفن اجساد اش و لاش ؟ ساموئل جکسون : نه ! تارانتینو : می دونی چرا همچین تابلوئی ندیدی ؟ چون همچین تابلوئی وجود نداره . چون اینجا محل دفن اجساد اش و لاش نیست . امیر جان سینما برای من از زمان آشنا شدن با دیدگاه شما و نیمای عزیز تجربه ای بی همتاست . برقرار و موید باشید . یا حق.

امير: اي دست گذاشتي يكي ديگه از اون جواهرات رو از ته اقيانوس كشيدي بيرون.

سهند خانوم
دوشنبه 1 بهمن 1386 - 8:59
1
موافقم مخالفم
 

آقاي اسماعيلي : ايتاليا را نه . ولي ملوان را پايه ام !


دوشنبه 1 بهمن 1386 - 10:27
24
موافقم مخالفم
 

khuneye in ahmad agharo peida kardan kari nadasht sayato migereftam mano miavord inja...hala neshestim 3 taee mano akse in ahmad aghat...khub negash kon dige nemibinish

ye dialoge be yad mundani

امیر جلالی
دوشنبه 1 بهمن 1386 - 10:53
12
موافقم مخالفم
 

سلام به همگی،می خواستم یه پست وبلاگی بنویسم ولی دیدم اینجا رفقای بیشتری می تونن بخوننش،اما شاید رئیس صلاح ندونه اینجا به محل عریضه نویسی و درد دلای شخصی تبدیل بشه،دراون صورت می ذارمش تو وبلاگ...ولی تا اون وقت ازتون می خوام هرجوری می تونید به یه آدم بی دست و پا که دیگه دلش نمی خواد زنده بمونه کمک کنید،نه به خاطر اینکه ترغیب شه به زندگی،نه،به خاطر اینکه یه روزی این بی دست و پاهه خیال می کرد فقط خودشه که داره به فردیتش احترام می ذاره و حرف هیچ پیر و باتجربه و منطق گرایی رو قبول نمی کنه وازون مهمتر اینکه خیال می کرد تنها راه فردی زندگی کردن و بین عشق و عقل اولی رو انتخاب کردن همین راهیه که اون داره می ره...

رئیس،سحر،سوفیا،mouse،ساسان،مصطفی ها،خاطره،ماندانا و همه رفقای هم کافه،من به جایی رسیدم که برای اولین بار معنی راه پس و پیش نداشتن رو با گوشت و خونم دارم حس می کنم،یعنی سر چیزی قمار کردم که خیلی از زندگی مهم تر بود و حالا باختم،بدجوریم باختم،می دونم که تنها مقصرشم خودمم ولی اگه اینجا می شه راجع به مسائل شخصی حرف زد و به ته خط رسیدن هارو چاره کرد(هرچند به نظرمون عبث و بیهوده بیاد)،کامنت من پابلیش می شه و شما هم می خونید و حرفاتونو می زنید ولی اگه اینطوری نشد مطمئنم که امیر مطمئنه این کار به صلاح خودم نیست،چون به رفاقت و خیر خواهیش ایمان دارم...

پس یه داستان براتون تعریف می کنم که قهرمانش خودمم،داستانه یه جورایی قسمت اول نفس عمیقه،اگه فیلم شهبازی رو قسمت دوم به حساب بیاریم،یادمه که اون موقعها همه و از جمله امیر دلشون می خواست بدونن این کامران چه مرگشه،خوب حالا من می خوام بهتون بگم چطوری می شه یه آدم به جایی برسه که دیگه نه غذا بخوره و نه بخوابه و نه کمتر از روزی یه پاکت سیگار بکشه،این داستان کامران به روایت منه،می خوام شماها هم بخونیدش...

امیر جلالی
دوشنبه 1 بهمن 1386 - 11:42
-3
موافقم مخالفم
 

وقایع نگاری یک مرگ ازپیش اعلام شده:

یکی بود یکی نبود،یه کامران بود که بچه بدی نبود،شوخ و شنگ،باهوش،ازاونایی که یه فامیل شلوغ دارن و همه دوستش دارن و لوس بارش می آرن،این کامرانه نوشتن و کتاب رو دوست داشت،حتی وقتی با بچه ها تابستونا آدامس و شانسی می فروخت با پولش می رفت کتاب می خرید،12سالش که بود یه چیزی نوشت درمورد تیم ملی و بازیهاش تو مقدماتی جام جهانی 94 و فرستادش واسه مجله تماشاگران،اونا مطلب کامرانه رو چاپ کردن و زیرش نوشتن:امیرحسین جلالی،12ساله از تهران،بعدشم یه دوره صحافی شده مجله رو براش فرستادن.

کامرانه 16سالش بود که عاشق دختر همسایه شد،از شانس بدش،6ماه بعد ازاون محله اسباب کشی کرد و رفت اون سر تهران،ولی کامران دست بردار نبود،یه براوو خریده بود و صبحها از بلوار مرزداران می رفت خیابون پیروزی تا دختره رو موقع رفتن به مدرسه ببینه...

کامران و دختره خوشبخت خوشبخت بودن،کامران حسابداری دانشگاه تهران قبول شد و هفته ای چندبار می رفت سراغ عشقش،همه چیزهم معقول و منطقی بود،حتی خونواده ها هم می دونستن و البته همه محل هم ایضا...

اما وقتی کامرانه سال سوم دانشگاه بود عشقش دانشگاه آزاد کاشان قبول شد و یه دفعه بعد از 6سال همه چی یادش رفت و رفت سراغ یکی دیگه...

کامرانه سوخت،مرد،تلف شد،رفت زیر تریلی،سکته کرد و مرد...بعد از دانشگاه انصراف داد و رفت و 5سال نشست گوشه خونه،نه کاری،نه باری،نه فامیلی و نه هیچی...

کامرانه 26سالش بود که به طور اتفاقی با یه دختر 14ساله آشنا شد که یه عده ای داشتن اذیتش می کردن،کمک کرد تا مشکلش حل شد،بعد یهو دختره بهش گفت من دوستت دارم،کامرانه مخش سوت کشید،اصلا حالش ازهرچی عشق و عاشقی بود به هم می خورد ولی دختره ول نکرد،پیغام،پسغام،گریه،زاری،قرص خوردن،درمونگاه رفتن...سه ماه گذشت،کامرانه با خودش فکرکرد شاید این جواب خدا به گریه های 5ساله شه،شاید این دختربچه پاک و معصوم واقعا فرشته نجات خداست،آخه واقعا شکل فرشته ها هم بود،بادوتا بال سفید بامزه،با خودش گفت آدم باید واسه عشقش ریسک کنه،سر خوشبختیش قمارکنه،واسه رسیدن به یه گوهر هزینه بده...به دختره گفت باشه،من تا 4سال دیگه منتظرت می مونم،اگه اون وقتم منو خواستی میام خواستگاریت،اما دخترکوچولو دست بردار نبود،می گفت تلفنی حرف بزنیم،باید همدیگه رو ببینیم...

هی کامرانه گفت آخه درست نیست،انصاف نیست،اگه زد و من عاشقت شدم چه خاکی توسرم بریزم بعدش؟بعد مامانش اومد وسط،گفت این واقعا عاشقته و اینجوری داره عذاب می کشه و...

کامرانه قبول کرد،گذشت و عاشق دخترکوچولو شد،براش شعر می نوشت،فیلم می خرید،با سایت و کافه آشناش کرد...ودرست وقتی خیال می کرد تو اوج آسموناست و عشقی داره که همه بهش حسودیشون می شه،دختره بعد از یک سال و نیم عاشق یه پسر دیگه شد و رفت پی عشق تازش...

حالا کامران چند روزه غذا نمی خوره و نمی خوابه،فقط روزی یه ساندیس غذاشه...وبا آخرین توانش اومده اینجا تا داستانشو برای رفقایی تعریف کنه که بعضیاشون یک ماه پیش می گفتن بهت حسودیمون می شه...

مثل یک جزیره بودم،خاکی و صمیمی و گرم،واسه عشقبازی موجا،قامتم یه بستر نرم،یه عزیز دردونه بودم،پیش چشم خیس موجا،یه نگین سبز خالص،روی انگشتر دریا،تا که یک روز تو رسیدی،روی قلبم پاگذاشتی،غصه های بی کسی رو تو وجودم جا گذاشتی،تا نفس کشیدی انگار،نفسم برید تو سینه،ابر و باد ودریا گفتن،حس عاشقی همینه،اومدی تو سرنوشتم،بی بهونه پا گذاشتی،اما تا قایقی اومد،ازمن و دلم گذشتی،رفتی با قایق عشقت،سوی روشنی فردا،من و دل اما نشستیم،چشم به راهت لب دریا،حالا رو خاک وجودم،نه گلی هست نه درختی،لحظه های بی توبودن می گذره اما به سختی،دل تنها و غریبم،داره این گوشه می میره،اما حتی وقت مردن،باز سراغتو می گیره،می رسه روزیکه دیگه،قعر دریا می شه خونم،اما تو دریای عشقت،باز یه گوشه ای می مونم...

راستی،این اولین شعری بود که کامران واسه دخترکوچولو نوشت و داد بهش/پایان قسمت اول نفس عمیق...باطری کامران داره تموم می شه،مثل باطری من......

محسن رضازاده
دوشنبه 1 بهمن 1386 - 16:20
-26
موافقم مخالفم
 

سلام...در بند «زد مرده» به نکته ی جالبی اشاره کرده ای. این که یک هنرمند خوب می تواند در چنین مواقعی به کمک بیاید. از این اتفاق ها برای من هم افتاده است. مثلا تازگی ها یکی از شماره های قبلی مجله فیلم را ورق می زدم که چشمم به دیالوگی از فیلم «سفرهای سالیوان» افتاد. در حالی که آن موقعی که مجله را خریده و مثلا خوانده بودم، اصلاً توجهم به این صفحه و این دیالوگ جلب نشده بود و حالا بعد از مدت ها اتفاقی که باید می افتاد، افتاده بود:«در مورد خنداندن مردم خیلی چیزها می شه گفت.می دونستی (خنده) تنها چیزیه که مردم دارن؟ زیاد نیست، ولی هرچه باشه بهتر از هیچه، توی این آشفته بازاری که اسمش دنیاست، پسر.»

شوجی
دوشنبه 1 بهمن 1386 - 17:54
-21
موافقم مخالفم
 

فرانک لوکاس به دوست دختر پورتوریکوییش:

"من حدود 5 تا آپارتمان در منهتن دارم که همه در کنار ساحل هستن که می تونستم تو رو به هر کدوم از اونا ببرم ولی نبردمت و آوردمت اینجا تا تو رو به مادرم نشون بدم"

گنگستر های امریکایی

آدم این دیالوگ رو میبینه یا مارلون براندو در پدر خوانده می افته

"به خونوادت میرسی؟ یه مرد باید به خونوادش برسه"

کاوه اسماعیلی
دوشنبه 1 بهمن 1386 - 20:45
6
موافقم مخالفم
 

1.برای علی نیکنامی...علی جان .منظورم دقیقا همان چیزی بود که گفتی..واقعیتش اینکه تارکوفسکی را دوست ندارم شاید بیشتر به جهان بینی نه چندان منحصر به فردیست که نسبت به آثار هنری دارم(نه اینکه فتوای هنری نبودنشان را بدهم که در آن حد نیستم) و البته هنوز به همان عقیده هستم که دوست داشتن توامان تارکوفسکی و دیگر بت های من خدشه به این جهان بینی وارد میکند.در مورد شباهت های روزی روزگاریهای سرجو لئونه و شباهت هایش با آثار تارکوفسکی هم هنوز چیزی دستگیرم نشده. 2.برای سوفیا ، امید جعفری ، امیر قادری ،مانا و سایر طرفداران ایتالیا که ماشاءالله تعدادشان کم نیست و میدانید که طرفداران فوتبال هر چه تک افتاده تر باشند انگیزه بیشتری برای تعصب پیدا میکنند.جام جهانی که تمام شد دلم برای خیلی هایتان سوخت.اینکه مطمئن بودم امثال امیر قادری که دوست داشتند از هر خم ابروی بدمن بالفطره ای مثل گاتوزو یک داستان حماسی بسازند و تمام اتفاقات با غلظت درام کمی که در بازیهای ایتالیا یافت میشود را به یک داستان تراژیک تبدیل کنند از اینکه جام بهشان رسید ولی مهم ترین اتفاق تورنمنت را زیدان و آن ضربه سر تاریخ سازش به ماتراتزی حادث کرد و تمام ادا اطوارهای مانکن ها را در پایان بازی و هنگام گرفتن جام تحت الشعاع آن قرار گرفت بسیار افسرده بودند.و تاریخ نویسان، جام جهانی و فینال آن را با لحظه ای که زیدان پس از اخراج شدن از کنار کاپ گذشت بدون آنکه به آن نگاهی کند خواهند شناخت نه قهرمانی ایتالیا...این است که میدانم حتا قهرمانی ایتالیا هم به دلتان ننشست. نویسنده هایی مانند امیر قادری و امیر پوریا آرزو داشتند فرانسوی بودند تا ان لحظه را با قلمهای خودشان تفسیر میکردند.الان هم امیر قادری خواهد گفت.حیف...امیر جان خشمم را ببخش.ولی حرف فوتبال که میشود رگهای گردنم میزند بیرون و یاد لگدی که کانتونای بزرگ به آن طرفدار کریستال پالاس زد میافتم. ضمن اینکه سوفیا....اینجا البته جای بحث چپ و راست نیست ولی کامنتهای گذشته ام نشان میدهد که گفته بودم تنها تفکر چپ بود که مانع شد گنجی مثل "دره من چه سرسبز بود" را دیر درک کنم.علاوه بر آن شعر ویلیام بلیکت را هم خیلی دوست داشتم. 3.از کسی یک مطلب جدیدی امده بیرون که حرفهای قبلیم را ثابت میکند. 4.از اینکه این پنجشنبه هم نمیتوانم به دوستان ملحق شوم افسرده ام.میدانید...اینکه تا الان خیلی هایتان را فقط با حدس و گمان تجسم کرده ام.عکسی از بچه های سایت اخیرا کار شده بود.مثلا چه میشود آن بچه ها را معرفی کنید.از آنها غیر از نیما حسنی نسب ،امیر قادری را میشناسم کا از کفر ابلیش هم مشهور تر است و مخالفانش هم زیادتر میشوند.البته خیلی از این مخالفان حرفهایشان دلنشین است.مثلا یکی از اینها به او توصیه کرده که ضعفت این است که علاقه ات را در نقدهایت می آوری و این خیلی خوب است که منتقدین آدم حرفی را بزنند که آدم دوست دارد بشنود.نه ؟

امير: اين خط آخر رو بد هستم. و اين كهبعد قهرماني ايتاليا دپرس شدم. ده سال منتظر بودم كه بشن و وقتي شدن، ديگه بايد منتظر چي مي‌موندم؟

سوفیا
دوشنبه 1 بهمن 1386 - 22:30
-29
موافقم مخالفم
 

مدتی‌ست در این فکرم که چرا آدم ناخودآگاه کسی را که دوست دارد آزار می‌دهد؟ این در ذات دوست‌داشتن است؟ یا اینکه باید بیش از اینها دوست داشت؟ آنقدر که دیگر به خود نیندیشید؟ که فاصله همین «من» است؟

دچار باید بود

وگرنه زمزمهء حیرت میان دوحرف

حرام خواهد شد.

و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک

دچار آبی دریای بیکران باشد

خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

و دست منبسط نور روی شانهء آنهاست

موز ماهی
سه‌شنبه 2 بهمن 1386 - 5:41
24
موافقم مخالفم
 

درود بر امیر قادری...

کتایون
سه‌شنبه 2 بهمن 1386 - 15:11
2
موافقم مخالفم
 

به امیر جلالی:داستانتو که خوندم سرم سوت کشید.آخه خیلی شبیه داستاناییه که این روزا دور و برم میبینم.نمیخوام اینجا هوار بزنم که آی......چرا تا دلتون میلرزه با عقلتون خداحافظی میکنید.نه.چون اگه اینو بگم اول از همه باید یقه ی خودمو بگیرم.همیشه دل یه چیزاییو میفهمه که عقل حتی قادر نیست بهشون فکر کنه.چه برسه به اینکه بخواد بیاد به کمک دل.ولی با همه ی اینا زمونه یه جوری شده که انگار آدم دیگه نمیتونه همه چیزو بسپاره به کار دلشو هر جا اون رفت باهاش بره.

گاهی اوقات با چیزایی که اطرافم میبینم حس میکنم دیگه دوره ی عشق پاک سر رسیده.عشقی که حاضری واسش تا پای جونتم بری.حداقل در مورد جنس مخالف خودم گاهی اوقات اینجوری فکر میکنم.درست همونجوری که شما در مورد جنس ما فکر میکنید.ولی بعد که فکر میکنم میبینم هنوزم بین هممون هستن اونایی که به چیزایی بالاتر از لذت چند روزه و هوس و وقت گذرونی و بازی دادن فکر میکنن.با اینکه تعدادشون داره کم میشه ولی هستن.

در مورد داستان تو و اون ماجرای عشق اول که خب از همون خط اولش که خوندم میدونستم آخرش چی میشه.عشق شور جوونی و هیجان و................

ولی اون دومی خیلی جای سوال داره.اینکه توی اون سن.توی دوران رسیدن به ثبات تقریبی.توی دورانی که دیگه دلت راحت تر میتونه با عقلت کنار بیاد چطور شد که اینجوری شد؟اونم با کسی که حتی از عدد سنش میشه راحت فهمید که چه دوران پر تلاطم و بی ثباتی رو داره پشت سر میذاره.حتی اون حرف مادرت برام خیلی جای سوال داره.اصلا" دوست ندارم تقصیرارو بندازم گردن خودت چون با همه ی اینا کار دل حساب و کتاب سرش نمیشه.

ولی تو کار خودتو کردی.حداقل از اونا نبودی که بزنی زیر حرفت.پاش وایسادی.با معرفت عاشقی کردی.حتما اگرم بیشتر از این ادامه داشت بازم بودی.ولی طرفت آدمش نبود.طرفت هنوز انقدر تشخیص نمیداد که عشق واقعی کدومه و چیه و کجاست.شاید تقصیری که اینجا گردن تو هست اینه که امتحانش نکردی.

همیشه مامانم بهم میگه قبل از اینکه بخوای به کسی دل ببندی و مرد زندگیتو انتخاب کنی اول امتحانش کن تا مطمئن شی لیاقت عشقتو داره یا نه.این حرفش همیشه آویزه ی گوشمه.

نمیدونم چرا هممون بعضی وقتا با چند تا میمیرم برات و اگه بری خودمو میکشم و اینا سریع طرفمونو باور میکنیم و میگیم خودشه.ولی باید قبول کرد که دیگه دوره ی این حرفا به سر اومده.مطمئن باش اونی که اینا رو بدون هیچ شناخت کاملی از تو و با چندتا قرار ملاقات به زبون میاره هیچ وقت پابند این حرفای خودش نیست و بازم چشمش دنبال یکی بهتر از اون میگرده.

تو تا اونجا که تونستی پای عشقت وایسادی.هر چند که عشق اون به تو واقعی نبود.حداقل از این نظر نمیتونی خودتو سرزنش کنی.بدون که خدا خیلی دوست داره که زود اینو فهمیدی.مطمئن باش اینکه حالا اینو فهمیدی خیلی بهتر از این بود که بخوای مدت زیادی از عمر و جوانیتو به پاش بریزی و بعد پشت پا بزنه و بره.میدونم که تا یه مدتی حالتم از کلمه ی عشق بهم میخوره.ولی تو هنوز خیلی جوونی.نذار یه آدم بی معرفت که هیچی از عشق تو سرش نشد شور و نشاط جوونیتو ازت بگیره.اگه هنوز دوسش داری به این فکر کن که شاید با اون آدم میتونه از با تو بودن خوشبخت تر باشه.حداقل با این فکر خودت بیشتر آرامش میگیری.حتی اگه اینطور نباشه.تو فقط به خودت فکر کن.به اینکه هنوزم میتونی عاشق بشی.هنوزم میتونی در کنار یکی آرامش از دست رفته تو پیدا کنی.ولی دیگه اینبار نه مثل قبل.اینبار میدونی که باید اول خوب بشناسیش و بعد عاشقش بشی.اونموقعس که میتونی عشق واقعیتو پیدا کنی.نه عشق دو روزه و الکی.اینو بدون که خودت از همه مهمتری.کسی که تورو از یاد برد ارزش فکر کردنم نداره.تو واقعا" باید خدا رو شکر کنی که انقدر دوست داره

سیبا
سه‌شنبه 2 بهمن 1386 - 15:15
-5
موافقم مخالفم
 

آقای قادری عزیز من از هواداران خیلی خیلی سرسخت شما هستم امروز برای اولین بار این صفحه را دیدم و خیلی خوشحال شدم (آخه همین امروز کامپیوتر خریدم )امیدوارم مرا هم به جمع خودتون راه دهید (منم بازی لطفاً) دوستان عزیز هم لطفاً منو در راه ورود به سینما راهنمایی کنید.

سعید حسینی
سه‌شنبه 2 بهمن 1386 - 17:35
22
موافقم مخالفم
 

آقای امیر قادری اولا اینکه ایول دیگه می خواستیم زیر لفظی بدیم

بابا یه جمله هم غنیمتیه بیا تو سایت جملتو میزنم بالای سایت تا ببینی ما چقدر انتقاد پذیریم

دوم اینکه جنجال!!!!!!!!!!!!!

کدوم جنجال؟

اینا که دونه دونه دارن ثابت می شن

دایره زنگی

همیشه پای یک....

کنعان

آتشکار

اینا مشکل پیدا نکردن؟

راستی چون قبلی اسم نداشت دوباره فرستادم

یاعلی

سوفیا
سه‌شنبه 2 بهمن 1386 - 18:27
8
موافقم مخالفم
 

سلام به همگی

به علی نیکنامی: نه به نظرم. هیچ شباهتی بین این دو فیلم نمی بینم. آن هم به شکل تاثیرگرفتن. یک کمی بیشتر توضیح بده منظورت چیست.

بحث مفصل تر درباره اش به زودی. یکبار دیگر که فیلم را دیدم.

دربارهء رفقای خوب هم پایه ام!

به کاوه اسماعیلی: رفیق, هم مسلک, اینه رسمش؟ اینها هم شد دلیل آخر؟ آن ماجرا صرفا یک حاشیه بود. گیریم یک مقدار خشن تر و جنجالی تر از حواشی معمول. اصل قهرمانی است که اگر بازیها را تماشا کرده باشید و منصف هم باشید نمی توانید بگویید حق ایتالیا نبود. به هر حال من یکی که نه تنها افسرده نبودم بلکه بسیار هم خوشحال شدم.

این هم یک شعر دیگر از ویلیام بیلک:

never seek to tell thy love

love that never told can be

for the gentle wind does move

silently,invisibly

I told my love, I told my love

I told him all my heart

trembling, cold, in ghastly fears.

ah, he doth apart

محمد
سه‌شنبه 2 بهمن 1386 - 20:50
-2
موافقم مخالفم
 

موسيــــــــــــو كاوه اسماعيلي مقسي بوكو. زدي تو خال. يه لحظه ناب كه تكرار نداره.

رضا خاندانی
سه‌شنبه 2 بهمن 1386 - 23:14
-5
موافقم مخالفم
 

سلام امیر خان قادری خیلی مخلصیم بازم بعد نود و بوقی میخوام کامنت بزارم چون این روزنوشتت خیلی بهم حال داد. راستی امیر خان نگفته بودی تو ساخت و ساز گرمم دست داری؟ بابا این کاره بچه ها حتما" ملاقات بانوی سالخورده استاد سمندریانو ببینید. راستی از امیر رضا نوری پرتو کسی خبر داره؟چند وقتی نیستش؟! دیگه پر چونگی بسه . مخللص امیر خان و همه ی بر و بچز .

امیر: سلام. دوست عزیز این فقط یک تشابه اسمی است.


چهارشنبه 3 بهمن 1386 - 2:12
-4
موافقم مخالفم
 

در این روز ها استرسی که از هر لحاظ وارد است فیلم دیدن می تواند ارامش بخش جسم و روان باشد.ان هم انبوه فیلم های خوبی که انسان را سر شوق می اورد.وعده های شرقی یکی از این فیلم ها بود.فیلمی ساده.خوب.و تا حدی کلیشه ای از کراننبرگ.

اما در این گذر سخنی که می خواهم مطرح کنم واقع گرایی است.اینکه چقدر باید به داستان.دیالوگ ها و اتفاقات جنبه ی رئالیسمی بدهیم.ایا رئالیستی بودن یک ارزش است؟مثلا ایرادی که به فیلم های استاد بیضایی وارد می شود همین است:دیالوگ ها باور پذیر نیستند.حرکات تئاتری اند.یا ایرادی که به فیلم تاریخچه ی خشونت یا تصادف(پال هاگیس) وارد می شود یک همچین چیزا های است.

بعد از دیدن فیلم وعده های شرقی و البته لذت بردن از ان.ذهن رئالیست من شروع به ایراد گیری از فیلم کرد.مثلا چطور می شود نیکلای را به همان بیمارستانی ببرند که انا در ان کار می کند؟مگر لندن به این بزرگی همین یک بیمارستان را دارد؟و از همین قبیل سوالات...

نمی دانم می شود این حرف ها را ایرادات فیلمنامه عنوان کرد یا خیر.هرچیزی که به کار داستان بیاید جایز است؟دیالوگ های عجیب و غریب بیضایی جایز است؟اتفاقات غیر منطقی وعده های شرقی و تصادف جایز است؟

مهدی رحمن
چهارشنبه 3 بهمن 1386 - 2:26
13
موافقم مخالفم
 

1.پولانسکی ،یهودی دوست داشتنی من با بیتر مونش روح جهان را روی سی و پنج میلی رکورد کرد و آخ که چه روحی.

گفت که روح جهان از منظر صدرا و کانت چیست.اصالت رنج شرقی و تقدیس لذت غرب و سرانجام آن دیالوگ مرد هندو در توصیف مگسهای بمبئی و روزگار آن آمریکایی، نشان داد انسان قرن چه چنگکی فرو کرده با زندگیش در قلب این روح.و باز هم می گویم موسیقی ونجلیز تنها حضور ماندگار آن روح بر اقیانوس بود.روح جهان رومن خود اقیانوس بود.

2.راستی کویین تارانتینو تو فیکشن عامه پسندش یکجا ارجاع دارد به همین بیتر مون.اگر گفتید کجا.همانجا که والاس دارد لیست آدمها را برای وینستون وولف می خواند.در فضای پشت سر وینستون دقت کنیدو همان کشتی اقیانوس پیما را ببینید.دیوانه ارجاعهای بی نهایت استادم.

3.تارانتینو حقایق چشم گشایی را برای ما آدمهای خواب معاصر تعریف می کند وبرای من باد کیل بیل بهتری هنر نمایی کویین است.

باد تو کیل بیل- جلد دوم- رو به برادرش می کنه و میگه"هی بیل اون زنه لایق انتقامشه و ما هم لایق مرگمون و اگه ازم بپرسی بازم همینو می گم."باد این تسلیم شدن در برابر حقیقت رو بعد از نگهبانی تو یه سالن رقص لختی،خالی کردن چاه توالت اونجا و زندگی توی یه کابین زهوار در رفته وسط یه بیابون درندشت و مدام ودکای پترزبورگی آشغال بالا انداختن تو قوطی کنسرو لوبیا گیر آورده.شرایطش طوری بوده که حتی اجازه نداشته تنها دلخوشکنک زندگیش-کلاه کابوییش- رو سرش بذاره.زندگیش سرشار از رنج شده و تحقیر و این ها همه باعث شده حقیقت رو با دستای باز بپذیره والبته این رستگاری خاص در مورد باد موجب شده موفقترین درگیری رو با مامبای سیاه داشته باشه.

کاراکتر بادِ تارانتینو یه نمونه تمام عیار برای عبرت بشر خواب امروزه.کوئینتین مثل یه قدیس مجنون دستاش رو با درموندگی به سمت ما گرفته و می گه:توی لعنتی که منگی دیگه نباید منتظر یه معجزه یا بلا باشی تا خماری از سرت بپره.دیگه دوره پیامبرای عصا بدست و مو قهوه ای سراومده.بایستی خودت دنبال رنج روشنگرت بگردی.بمن هم هیچ ربطی نداره که این رنج روشنگر چی می تونه باشه.فقط نتیجش واسم مهمه.اینکه حقیقت اطرافت رو بفهمی ،جلوی گندکاریایی که قبلا کردی وایستی و همیشه صبر کنی و انتظار بکشی تا یکی بیاد و از این رنج آزادت کنه.و اونوقت رستگاریت رو فدای تمام پاکیهای محبوبت کنی.نه اینکه مثل بیل فقط افسوس بخوری که چرا ماشه رو کشیدی و عزیز دلت رو کشتی یا مثل کله مسی باشی،چیزی که مردم ما بهش تبدیل شدن.یه مرد داغون که خودش رو از یه برج هشتاد طبقه ول کرده پایین و همینطور که به زمین نزدیک می شه میگه:خب،خوبه،هنوز که اتفاقی نیافتاده .. هنوز که اتفاقی نیافتاده.. هنوز که اتفاقی نیافتاده..

علی نیکنامی
چهارشنبه 3 بهمن 1386 - 4:25
22
موافقم مخالفم
 

به سوفیا:برام عجیبه که میگی هیچ شباهتی بین دو فیلم نیست.آره شاید در به کار بردن واژه تاثیر پذیری اشتباه کرده باشم ولی اینکه دو فیلم به هم هیچ شباهتی ندارند رو نمیتونم قبول کنم.بابا کمک کنید بچه ها!امیر قادری! تو یه چیزی بگو.واقعا بین "میل مبهم هوس"و "ماه تلخ" هیچ شباهتی نیست؟!خب بذون اینکه وارد جزییات بشم چند نکته رو میگم:

1- هر دو فیلم روایت رابطه رو به زوال یک مرد پا به سن گذاشته رو با یک زن جوان بیان می کنه.

2- در هر دو فیلم فلاش بک به گذشته و ارتباطش با زمان حال رو داریم.

3-در هر دو فیلم مرد راوی فیلم هست.

4-در هر دو فیلم یکی از طرفین دمدمی مزاج هست،در "ماه تلخ" مرد و در "میل مبهم هوس" زن.

5-رابطه بین زن و مرد در هر دو فیلم محکوم به فناست.(مرگ مرد در "ماه تلخ"و انفجار معنا دار آخر "میل مبهم هوس")

6-یه چیز دیگه اینکه اگه اسم پولانسکی اسم فیلمش رو گذاشته بود:"میل مبهم هوس" به نظرت بیشتر به فیلم نمیومد؟

7-ایفای نقش دو نفر برای شخصیت زن در "میل مبهم هوس" و مشابه اون شخصیت دوگانه زن در "ماه تلخ"

8-نگاه کالا مانند مرد به زن در هر دو فیلم

9-تحقیر مرد توسط زن در هر دو فیلم

10-شباهت شخصیت مرد هندی در "ماه تلخ" به شخصیت((گونی)) در "میل مبهم هوس"(نخند!منظورم همونیه که اون دوره گرد رو دوشش انداخته و آخر فیلم هم از پشت ویترین مغازه خیاطی نشون داده میشه) به نظرم کاراکتر مرد هندی در "ماه تلخ" و گونی در "میل مبهم هوس" مشابهند نه به لحاظ معنا بلکه از لحاظ کارکرد.

فعلا همین 10 تا به ذهنم رسید،چون از دیدن هر دو فیلم خیلی وقته گذشته.ولی اگه بازم قانع نشدی بگو تا من دوباره هر دو فیلم رو ببینم،شاید هم تو راست بگی.

جواد رهبر
چهارشنبه 3 بهمن 1386 - 8:42
-27
موافقم مخالفم
 

این خبرگزاری ها اصلا رعایت حال آدم را نمی کنند. یه دفعه ور می دارن می نویسن:‌ هیث لجر در 28 سالگی مرد! به همین سادگی!

Reyhane
چهارشنبه 3 بهمن 1386 - 11:58
-14
موافقم مخالفم
 

در مورد پالپ فیکشن توصیه میکنم حتما نسخه ی دوبله اش رو هم ببینید.یکی از بهترین دوبله هایی ه که تا به حال دیدم و جدا دست همه ی عوامل دوبله اش درد نکنه.

الان که این دیالوگ رو دیدم یاد دوبله ی فوق العاده ی بروس ویلیس افتادم که توی آخر همین سکانس میگه:

موتور مال زده و زد دیگه زر زده!

این نهایت نکته سنجی دوبلور رو نشون میده !

امید جعفری
چهارشنبه 3 بهمن 1386 - 14:41
6
موافقم مخالفم
 

اعتراف میکنم که قهرمانی ایتالیا اونجور بهم نچسبید.باید یاران زیدان رو له میکردن و یا به سبک لیورپول در مقابل میلان بشکلی حماسی بازی رو میبردن ونه به زور و با پنالتیها.ولی مهم این بود که ایتالیا درکل بهترین تیم جام بود و به حقش رسید.

وحید
چهارشنبه 3 بهمن 1386 - 18:47
0
موافقم مخالفم
 

به امیر جلالی:در مورد داستانت حرفی ندارم که بزنم.در این جور مواقع نه بلدم کمکی، راهنمایی چیزی کاری بکنم و نه حتی بلدم همدردی کنم.فقط برات نگرانم.که نکنه از عشق ناامید بشی.

پسر، خیلی وقته انگار موجودی به نام سیاوش قمیشی برام وجود نداشت.پاک فراموشش کرده بودم.منی که کلی خاطره با آهنگ هاش داشتم.با ترانه هاش زندگی کرده بودم.بخش مهمی از نوجوانیم با گوش دادن آهنگ هاش گذشت.زمانی که تو زندگیم نه باب دیلانی بود،نه پینک فلویدی و نه حتی فرهاد و فریدون فروغی.پس چرا از یادم رفته بود!؟اتفاقا عزیزترین آهنگش هم همینی که آوریدی بود.چه دادی می زدم وقتی می رسید به اونجا که می گفت: دل تنها و غریبم داره این گوشه می میره .... .نه.باید همین الان بزارم گوش کنم...پیدا نمیشه لامصب...کجا گذاشتمش؟

وحید
چهارشنبه 3 بهمن 1386 - 18:49
5
موافقم مخالفم
 

حادثه حادثه است...حادثه های خوب...حادثه های بد...حادثه حادثه است...یکی خوب می بینه، یکی بد...حادثه حادثه است.وقتی داشتم طرف موتور می دویدم، داد زدم، احمق...نه،هیچ کس احمق نیست...حادثه حادثه است.وقتی داشتم هما رو می آوردم اینجا، توی راه یکمی بهوش اومد.بهش گفتم چیزی نیست.موبایلتو زدن.فدای سرت.حادثه حادثه است.هما گفت:دو تا فرشته ی گرسنه نجاتم دادند.من نمی دونم منظورش چیه؟من نفهمیدم منظورش چی بود.فقط می دونم گفت:دو تا فرشته ی فقیر نجاتم دادند.حادثه حادثه است.

وحید
چهارشنبه 3 بهمن 1386 - 18:51
1
موافقم مخالفم
 

جدیدا چند تا آهنگ از گروه راک ایرانی خاک اومده دستم، که به نظرم کارهای خوبی اند.تو سایتش می تونید چند تاشو دانلود کنید. www.Khak-music.com

راستی کسی از گروه آپوکالیپتیکا ( Apocalyptica ) چیزی شنیده؟یه گروه متال فنلاندی اند که آهنگ های متال رو با ویلن سل می زنند.اعضای گروه هم از دانشجویان بزرگترین مرکز موسیقی فنلانداند.آهنگ I Dont Crae که فوق العاده است.

مصطفی جوادی
چهارشنبه 3 بهمن 1386 - 19:13
19
موافقم مخالفم
 

تلویزیون می خواهد زودیاک نشان بدهد ( برای بار دوم ) . اگر خواستید درباره اش بنویسید و به اینجا بفرستید :

hamidehamoon@yahoo.com

سوفیا
چهارشنبه 3 بهمن 1386 - 20:13
-1
موافقم مخالفم
 

?how can you laugh, when you know I`m down

سیاوش پاکدامن
چهارشنبه 3 بهمن 1386 - 20:17
-31
موافقم مخالفم
 

بسیار عالی، نه سیمپسونها، نه زودیاک، نه یوما. فکر کنم یواش یواش باید در اسکار را تند تند تخته کنند.

سوفیا
چهارشنبه 3 بهمن 1386 - 20:22
19
موافقم مخالفم
 

«تنها راه تحمل هستی این است که در ادبیات غرقه شوی, همچنان که در عیشی مدام»

(گوستاو فلوبر)

کتاب «عیش مدام» ماریو بارگاس‌یوسا دربارهء «مادام بوواری» را تازه شروع کرده‌ام. برای کسی که عاشق و شیفتهء مادام بوواری باشد کتاب بسیار جالبی‌ست. همین فصل اول پر است از نکته‌های خواندنی دربارهء رمان, شخصیت اصلی‌اش, و فلوبر موقع نوشتن‌اش.

شیوهء روایت یوسا هم پرکشش و جذاب است.

مهدی رحمن
پنجشنبه 4 بهمن 1386 - 2:33
20
موافقم مخالفم
 

1.نمی دانم من فقط اینطوریم یا همه ؟صدبار هم فیلم های پولانسکی را ببینم نی توانم از تیتراژش چشم بر دارم.از بچه رزمری بگیر تا خون آشام کشان نترس.نه اینکه بخاطر موسیقی اش باشد.یک چیز دیگری دارد که همیشه بیخ گلوی آدم را می چسبد.

2.آن قسمت بهشت زهرا من یکی را یاد ترنس پاتینگ انداخت و بالطبع باز هم نمی دانم چرا.

مریم.م
پنجشنبه 4 بهمن 1386 - 10:35
-63
موافقم مخالفم
 

سلام

امیدوارم حال همه خوب باشه یه مدت نبودم و هنوز هم کامنت ها رو نخوندم ولی فقط با دیدن اسم ها خیلی شارژ شدم

اگه بشه از روزنوشت بعدی می نویسم

شوجی
پنجشنبه 4 بهمن 1386 - 11:31
-17
موافقم مخالفم
 

به سوفیا:

قبول دارم که بعضی فیلما رو اصلا نباید دید.مجید اسلامی یه زمان یه پرونده ای در اورده بود برای فیلم "رقصنده در تاریکی" بعد تو مقدمه اش نوشته بود که این فیلیم انقدر تلخ بود که نتونستم برای بار دوم نگاهش کنم تا بتونم راجع بهش یه نقد بنویسم!

من وقتی بیتر مون رو دیدم تا یه هفته حالم بد بود..یه جوری به همه ی عشق و عاشقی ها بد گمان شده بودم.خلاصه که بد روم تاثیر گذاشته بود..

ولی از حق نگذریم که این فیلم واقعا فیلمنامه ی محکمی داره و خیلی پیوستگی خوبی داره در بیان مفاهیم مورد نظر

شوجی
پنجشنبه 4 بهمن 1386 - 11:36
20
موافقم مخالفم
 

اما راجع به اون سکانسی از بیتر مون که سوفیا گفت وقتی اون زن به خونه بر میگرده و مره قبول میکنه که تو خونه راهش بده یه جمله ی کلیدی تو فیلم هست

"در وجود هر کدام از انسان ها رگه ای از سادیسم وجود دارد که این رگه هنگامی فعال می شود که احساس کنیم بر کسی مالکیت داریم"

نمی دونم شما هم مث من این جمله رو تو زندگی نمونه هاش رو دیدید یا نه ولی من تا حالا خیلی دیدم.ببینید مثلا وقتی یه نفر رو بی قید و شرط دوست داریم و تمام عشقمون رو براش میذاریم و هر کاری که بخواد براش انجام بدیم(از روی عشق) اون وقت اون فرد بر ما حس مالکیت داره و این باعث میشه به صورت کاملا غیر ارادی فرد مقابل شما رو آزار بده.قبول دارین؟

یادتون نره موسیقی فیلم هم مال ونجلیسه!

?
پنجشنبه 4 بهمن 1386 - 23:43
-15
موافقم مخالفم
 

be amir jalali:dastaneto khoondam,bayad yechizi begam ama nemidunam chi?....haminghadr ke mitooni dardeto begi,yani mitooni darmanesh koni..badan mofasal minevisam barat

ایرج نویسا
جمعه 5 بهمن 1386 - 14:51
14
موافقم مخالفم
 

چند روز پیش یه کامنت واست گذاشتم که توش یه سوال بود،اما هرچی گشتم بین کامنتای بقیه پیداش نکردم.قربونت اگه پیداش کردی جوابشو بده

پريسا
جمعه 5 بهمن 1386 - 21:13
0
موافقم مخالفم
 

امشب صد فيلم كانال 3 ساعت 10:30 زودياك داره

ساسان.ا.ك
شنبه 6 بهمن 1386 - 0:17
-11
موافقم مخالفم
 

سلام.

( ساسان با خودش درگير است )

آره حالش خوب نيس. نيس كه نيس. به من چه. مگه موقعي كه حال من خوب نبود اون كاري كرد. خيلي بي معرفتي. آدم اينجوري در مورد رفيقش حرف مي زنه؟

خب ميگي چه كار كنم؟ برم واسش ديالوگ بزارم، جمله قصار بگم؟ ( ساسان شعاري مي شود ) نه اينو نمي خوام. مي خوام همون كاري رو واسش انجام بدي كه انتظار داشتي اون واست انجام بده.

( ساسان را جو مي گيرد )

خدايا چي بگم حالش خوب شه؟ اون ديالوگ شب يلدا رو بگم؟ همون كه ميگه : زخماي آدم سرمايست حامد. داد نزن. هوار نكش ... نه اين خيلي تكراري شده. اين مهدي رحمن داره از بيتر مون حرف ميزنه چطوره يه ديلوگ از اون واسش بگم. ولي نه از اون فيلم ديالوگي كه بدرد الانش بخوره يادم نمياد. ها راستي اون ديالوگ حكم بد نيس اون جايي كه ميگه : عقيده اگه بد اجرا بشه دليل بر بد بودن ... نه نه نه اون كه سياسي بود ربطي به عشق نداشت. ميگم كازابلانكا چطوره؟ اي بابا مگه ميخواي شكنجه ش بدي؟

از شريعتي بگم؟ اصلا شايد از شريعتي خوشش نياد. بزار يه جمله از ميشل دوگرس براش بگم حالشو ببره : " در زندگي تحقيرهايي وجود دارد كه جز با مرگ پاك نمي شود، منظورم مرگ كسي است كه انسان را تحقير كرده است " بي خيال شو ساسان مگه مي خواي بره و ... نه خطرناكه ساسان! از نيچه بگم؟ آره نيچه بد نيس . نيچه گفته (راستي اون فيلم چي بود كه يكي تو فيلم همش مي گفت : نيچه گفته!) " رنج كشيدن اولين درس زندگي بشر است." نه بابا با اين يكي كاملا نا اميد ميشه.

( ساسان عصباني مي شود )

اي خدااااااااااااااااااااااااااا. ديگه چي بگم؟ لعنت به من بد مشهدي كه نمي تونم حال تو رو خوب كنم. اصلا غلط كردي رفتي عاشق شدي. مي خواستي نشي. آبت كم بود ، نونت كم بود، چيت كم بود؟ شكر خوردي كه عاشق شدي. حالا كه شدي اينارو هم بايد تحمل كني. حالا چي ميخواي؟ نه ديگه چيزي ندارم. ديگه گذشت اون زمونايي كه واست جنس جور مي كردم. من جنسام تموم شد .

( ساسان دل نازك مي شود )

آخه عزيز دلم ندارم چرا حاليت نيس. ندارم. به پير ندارم. به پيغمبر ندارم. ديگه هيچ كي تو اين بازارچه رو ما حساب نمي كنه. استغفرالله. خيلي خب يه آدرس بهت مي دم برو اونجا پيش يه حاجي بازاري. مرد خوبيه. اسمش جواده بهش ميگن حاج جواد رهبر. بگو ساسان منو فرستاده. اون ميسازدت.

ببين كامران ، يكي بود كه ميگفت : "من استعداد خاصي دارم در اينكه عاشق آدم هاي مزخرف در موقعيتهاي مزخرفي بشم". حال و روز خودتو منو امثال خودمونو رو مي توني تو اين ديالوگ دريابي.

ساعت 12 شب لباساتو دربيار ( البته يه جوري كه بعدا بهت گير ندن ) برو تو سرما. يه يك ساعتي سعي كن تو اون سرما باشي. بعدش همه چي يادت ميره.

تنها
شنبه 6 بهمن 1386 - 2:42
1
موافقم مخالفم
 

امیرخان! اول اینکه خسته نباشی دوم اینکه چون تازه اسباب کشی کردم کاملا درکت می کنم. میدونی بزرگ ترین مشکل اسباب کشی چیه؟ اینکه مجبوری از جایی که کلی خاطره داری بری، حتی در اون لحظه خاطرات بد هم برات مهم می شن، نمی خوای از جایی که اتفاقات تعیین کننده ای در زندگیت افتاده، جایی که شاید کسانی رو به دست آوردی و کسانی رو از دست دادی دور بشی. در مورد من که اینطوری بود. نمی خواستم از جایی که آخرین خاطرات عزیزترین فرد زندگیم به پایان رسیده بود جدا بشم. می خواستم بمونم و این خاطرات رو حفظ کنم. روزهای آخر به دیوار اتاقم تکیه می دادم و فیلم می دیدم، فیلمی که کارگردانش خودم بودم ولی چه کارگردان بدی... خیلی رمانتیک نوشتم، ببخشید! امیدوارم تو در اسباب کشی این حس رو که یه جای کار می لنگه رو نداشته باشی. موقعی که اسباب کشی می کردم شواهد همه میگفتن همه چیز قراره بهتر بشه ولی یه چیزی ته دلم می گفت جای یه چیزی، یه کسی، یه حسی این وسط خالیه. البته چون مدتیه در ایران نیستم شاید با شرایط زیاد آشنا نیستم ولی امیدوارم هیچکس در هیچ کجای دنیا حس دوگانه ای که موقع اسباب کشی داشتم رو نداشته باشه.

امير: ...موقعی که اسباب کشی می کردم شواهد همه میگفتن همه چیز قراره بهتر بشه ولی یه چیزی ته دلم می گفت جای یه چیزی، یه کسی، یه حسی این وسط خالیه...

Armin Ebrahimi
شنبه 6 بهمن 1386 - 2:47
31
موافقم مخالفم
 

بخوانید سوفیا خانوم (خانوم همینطوری است نه آن طرزِ مضحکِ "خانم"): نمی دانم، چه طور می شود «بمانِ» «مارک فورستر» را با آثارِ «لینچ» مقایسه کرد.خنده دار ترین تعبیرِ این ماه بود.من طرفدارِ «لینچ» نیستم، اما یک نفر همچین مقایسه ای می کٌنَد یکی دیگر بر می دارد تأییدش می کٌنَد بعد می نویسد «یک عده تو باغ نیستند».واقعاً؟ یعنی این قدر دٌنیای طرف محدود بوده که آن بٌنجٌلِ مارک فورستر را تشبیه بٌرده به آثارِ لینچ؟من نمی گویم آثارِ لینچ خیلی فوق العاده اَند.اما...می دانی چیست؟ من این «بمان» را مدت ها پیش در برنامه ی وَزینٌ فَرٌخ پِیِ «سینما ماورأ» دیدم، البته مثلِ صحبت های آن کارشناس احمق اَش اعتماد نکردم به دیده اَم وَ دی وی دیِ فیلم را گیر آوردیدم.فیلم را که تماشا نمودم حالَم به هم خورد.قضیه می دانی کٌجاست؟ مفهوم است.مفهوم یعنی همه چیزِ اثر.فیلم های لینچ وجه برتری خاصی دارد چون او مفهوم را اغلب پنهان می کٌنَد یا دستِ کَم با هولناک ترین شکلِ ممکن نشان اَش می دهد وَ هیچ وقت نمی فهمی طرف مثلِ «کوبریک» یک احمقِ کامل است یا یک «نابغه»ی نایاب، اما فیلمِ فورستر؟حالِ آدم را به هم می زند.متأسفم که فکر می کنید آن فیلم را دیده اید، من برنامه های شبکه ی «XXX» را ترجیح می دهم به چنین مٌهملاتِ خسته کٌنَنده وٌ ریا کارانه ای که تنها پایه ی اتکایش تکنولوژی است نه خلاقیت.

درباره ی «تیم برتون» هم آن قدر ها که خیال می کنند –توَهٌم است به جای خیال درست اش- کارگردانِ ویژه ای نیست.یک آدمِ معمولی است با اهدافٌ طرح های معمولیٌ مضامینِ معمولی وَ یک سبکِ بی زار کٌنَنده، به این واکنش ها می گویند «تظاهر».این که یارو بر می دارد از «سبیل علی خانِ چٌغندریِ قٌمی» یک غزل نقل می کٌنَد بعد پارچه بر می دارد شروع می کٌنَد به «ها» کردنِ شیشه های ارزشِ آن بابا، چرا؟ چون دَیاری دیگر در آن سالٌ روز پیدا نمی شود که آن آقای «قٌمبٌل زاده ی» ماقبلِ تاریخی را بشناسد...برای همین خودش را می چسباند به دٌمِ او وَ پٌزِ وٌسعتِ اطلاعات اَش را می دهد که واقعاً به دردِ هیچ کَس نمی خورد.یعنی همین قضیه ی «برتون» وَ «تارکوفسکی».که مثلاً چی می شود اگر من بگویم این فیلم را دوست دارم وَ از آن یکی بَدَم می آید؟می دانید؟ مسأله همان داستانِ «دیده شدن» است.نه من می توانم شما را مٌجاب کنم به آیینِ خودم نه شما می توانید من را ببرید به کیشِ خود وَ نه هیچ کَس در این سیاره ی سیاه می تواند دیگری را «عوض» کٌنَد.خانوم ها وَ آقایان...اگر با این نظرگاه همه چیز را ارزیابی کٌنید آن وقت می بینید که «مرگ» وَ «عشق» هم که اصولاً از نفوذ ناپذیر ترین مفاهیم می باشند یکسر در واژه ای مثلِ «معامله» می توان خٌلاصه شان کرد.نه این که بگوییم یارو چغدر محدود نگاه می کند، به هر حال آدم باید حرف اَش را بزند وَ این خیلی بهتر از آن کامنت های سرخوشانه است که اغلب یک «تأییدیه»ی بچه گانه هستند.معامله چرا؟ معامله یعنی این که شما در قبالِ دریافتِ چیزی که خوشحال تان می کٌنَد –خوشحالیِ کاذب از آن نوعی که نورِ خورشید است، که دقیقاً یک «لامپ» را تداعی می کٌنَد نه مظهرِ اٌمید- یک چیزی را تحویل می دهید.یعنی «کلیک» تحویلِ این سایت می دهید وَ در عوض بقیه شما را می بینند، بوسه ای تحویلِ یک نفر می دهید تا بوسه ای به شما بدهند، تمجیدی می فرمایید تا عینش را بشنوید...آن احساساتِ موقتِ «یکی شدنٌ» «دوست داشتنِ صِرف» هم یک بند است در کتابِ بزرگِ داستانِ این سیرک.مثلِ همان قضیه ی «برتون» است.من حالم از دیدنِ «ماجرای بزرگِ پی.وی» وَ یا «چارلی وَ کارخانه ی شٌکلات سازی» اَش به هم می خورَد، «بیتل جویس» اَش را دوست دارم وَ معتقدم به این که برای شناختنِ یک فیلمساز باید همه ی آثارِ او را دید، ولی چه فایده ای دارد این را بگویم؟من که در «کابوس» زنده گی می کنم دیگر چرا با خودم یک رنگ نباشم؟من با دیدنِ فیلم های مذکور عصبانی می شوم، چون نمی فهممشان، نه این که چیزی باشدٌ من نتوانم بفهمم...بل که چیزی نیست.سرِ حرفم هستم.مزخرفات را نه می خوانم وَ نه می بینم، وَ با خودم رو راست هستم.وقتی «پیانیستِ» «پولانسکی» را می بینم خنده اَم می گیرد از این همه حماقت، این همه ساده پسندیِ پیامبری که حالا غرق شده در مٌهملاتٌ آشِ شورٌ شٌلی که بهِش می گوید «سینما».تازه این خوب اَش بود...«اٌلیورتویست» را چه کنم؟بنابراین اگر قرار باشد ما همه گی بشویم «دهان» وَ فقط از فیلم های خوبی که دیده ایم وَ دنیا وٌ تجربه های محدودِ خودمان حرف بزنیم چه جایی می ماند برای نفس کشیدن؟چه هوایی؟چرا خودمان را گول می زنیم؟بعضی از کارها واقعاً «آشغال» است وَ بعضی ها «نیمه آشغال» است وَ پاره ای از اثرها «کمی تا قسمتی آشغال» است! دیگر مانده به برداشتِ ما.

همه ی این ها هستند.ساده پسندیِ اٌستادانی که بٌتِ من بودند مرا آزار می دهد.نمی دانم چرا «اسکورسِسیِ» من که عاشقش می باشم وَ عمرم را پای بارها دیدنِ فیلم هایش سوزانده اَم باید به ساختنِ فیلمی مثلِ «رفته گان» روی بیاورد.برای آن جایزه ی مٌضحک؟برای جایزه ای که آنقدر بٌنجٌل است که به گوریلِ بی شعورٌ بی استعدادٌ خٌشکی مثلِ «دنزل واشنگتن» به خاطرِ آن بازی های چَرَند هم داده اَند.به «آنجلینا جولی» آن احمقِ خوشحال وَ خیلی احمق های دیگر هم داده اند، تا برای سالِ بعد خودشان را پاره نمایند تا هالیوود سرِ پا بماند.من نمی دانم چرا باید کسی که برای دومین فیلم بلندش در ستایش تکه پاره شده برای یک «اٌسکارِ» لعنتی بیاید –بی رو دربایستی- بریند به تمامِ اعتبارٌ هٌنَرَش وَ بعد کسی مثلِ «مجید اسلامی» بگوید «این فیلم پیچیده ترین اثرِ اٌستاد است»! «رابرت آلتمن» که تمامِ عمر فقط فیلم های درجه یک ساخت یکی دیگر، یا همان پولانسکی که گفتم.باز هم فیلمساز وجود دارد.هر کسی تعدادی از این اسم ها تو جیب اَش دارد.

یادم است یک بار یک منتقدی به یک فیلمسازی در یک مصاحبه ای در یک روزنامه ی عصرِ وزینی گفته بود که می توانست فلان کار را در فلان صحنه ی فیلم اَش انجام دهد وَ داستان فلان طور پیش برود، فیلمساز با لحنِ نیشداری گفته بود «خٌب، اگر اون کارٌ می کردم که دیگه فیلم فیلمِ من نبود؛ می شٌد فیلمِ تو!»

آرمین ابراهیمی

آلفردو گارسیا
شنبه 6 بهمن 1386 - 8:15
-16
موافقم مخالفم
 

امروز اومده بودم که دوباره با خوندن کامنت ها کیفور بشم که یکدفعه چشمم دوباره با جمله زد مرده گره خورد .... نمی دونم چرا ولی حس کردم باید دوباره این مطلب درجه یک رو بخونم ..... نمی دونم چرا با خوندنش به طرز غریبی حس و حال فیلم نفس عمیق و مخصوصاً اون ماشین سواریها به سراغم اومد ( مخصوصاً چالوس خیلی حال داد ) و حسابی سر شوق آمدم ( ببخشید امیر جان - با اجازه ). نمی دونم چرا با تمام وجود لحظات تنهایی منصور و کامران و آیدا را دوباره حس کردم . . . . می دونی دوست داشتم عیاشی کنیم. . دیدی چطوری صحبت میکرد خدایی کلک و پرم ریخته بود ... . عمراً فکر میکردی دختر به این با تیپی به من پا بده . . می دونی فکر میکنم این دختر می تونه منو خوشبخت کنه. . به قول شاعر .... اه . نمی دونم ترتیب دیالوگها درست بود یا نه یا اصلاً خود دیالوگها رو درست نوشتم یا ... فکر کنم باید دوباره برم فیلم رو ببینم .... خیلی وقته فریاد نزدم .... مونولوگ سال : مرگ بر اسباب کشی - چه از دل یک آدم یا خانه واقعی . امیر جان دیروز فیلم زندگی دیگران رو دیدم ( با زیرنویس فارسی ) اگه منت بگذاری نظرتو میخواستم ... یا حق.

امير: فيلم خوبي بود. ما فيلم خوب داريم و شاهكار و زندگي ديگران فقط فيلم خوبي بود.

سعيد هدايتي
شنبه 6 بهمن 1386 - 10:41
1
موافقم مخالفم
 

كي بود بحث بيتر منو باز كرد ما هستيم فجيع .يك ماه تلخ رو بعد ديدنش پشت سر گذاشتم. هنوز وحشت دارم از ديدن دوباره اش. شايد چون فكر ميكنم .حتي حرص تر از هيو گرانت بودم در يك اتفاق واقعي. چقدر اين فيلم مستند وقابل درك بود برام .متاسفم .متاسف كه خيلي ها از اين فيلم پولانسكي به دنبال چيزي جز ماه تلخ بودن ,موسيقي كه ديوانه اشم

وحید
شنبه 6 بهمن 1386 - 13:48
-5
موافقم مخالفم
 

پسر چه حالی کردم وقتی نفس عمیق و سنتوری هم جزو انتخاب هایت بود.رفیق قدیمی هم همون Old Boy است دیگه آره؟پس چی شد می خواستی درباره اش بنویسی؟خانواده ی سیمپسون ها چی شد؟لورل و هاردی، فرانک کاپرا، پرواز بر آشیانه ی فاخته، آنتونیونی، مایکل مور، هارولد و ماد، رابین و ماریان، سرقت الماس، فوت و فن کنگفو....پس چی شد؟

وحید
شنبه 6 بهمن 1386 - 14:28
-3
موافقم مخالفم
 

زودیاک-مالنا-پیش از غروب-ماهی بزرگ-سیمپسون ها-راتاتوی-کمپانی لولو ها-در حال و هوای عشق.پس این ها چرا تو انتخاب هات نبودن!؟

امير: زودياك جا افتاده بود، ماهي بزرگ و پيش از غروب بودن، بقيه هم خب، نبودن دبگه...

مهدی رحمن
شنبه 6 بهمن 1386 - 15:14
-11
موافقم مخالفم
 

آقا این بحث فراستی کبیر ما،محمد رسول اف و شیروانی حال داد به من.دست حمیدی مقدم درست.همین.

سوفیا
شنبه 6 بهمن 1386 - 19:20
-15
موافقم مخالفم
 

سلام

به علی نیکنامی: این مواردی که نام بردی به نظرم دلیل بر شباهت دو فیلم نیست. نکات ساده‌ای ست که در فیلمهای زیادی می‌تواند وجود داشته باشد. در خیلی از فیلمها مثلا فلاش‌بک داریم یا راوی مرد و نگاه کالامانند به زن و رابطهء محکوم به فنا و.... البته نمی دانم شاید من اشتباه می کنم ولی به نظرم فضا و درونمایهء این دو فیلم به کلی با هم متفاوتند. همینطور سبک و کارگردانی. در فیلم بونوئل (البته کار من نیست تفسیر آن فیلم) با میل رازآمیز و ارضا نشده‌ای مواجه‌ایم و اینجا برعکس. چیزی هم مبهم نمی‌ماند.

ولی «میل مبهم هوس» درواقع همان تم فیلمهای آخر بونوئل مثل «جذابیت پنهان بورژوازی» را دارد و به شکلی سمبلیک و در فضایی سوررئال رابطهء بین میل و مالکیت را درجامعهء سرمایه‌داری مورد انتقاد قرار می دهد ولی بیترمون هدفش بیشتر روایت واقع گرایانه و داستانی یک درام تراژیک عاشقانه(آن زن و شوهر و تاثیری که این ماجرا در زندگی شان می گذارد و کارکردش در داستان را درنظر بگیر) و موشکافی روان انسان است. تاکید چندانی روی پسزمینهء اجتماعی و سیاسی ماجرا نمی کند. برخلاف فیلم بونوئل که به نظرم خیلی پیچیده تر و چندلایه تر از این حرفهاست.(بحث بونوئل البته اگر باز شود مفصل است!) مثلا توجه کن به حضور فرناندو ری که ارجاعی‌ست به شخصیت‌اش در «ویریدیانا» و «تریستانا» که تقریبا همان ویژگیها را هم دارد. و به لحاظ کاراکتر شباهتی به هیچ‌کدام از دو شخصیت بیترمون ندارد. نوع این رابطه هم فرق می کند. اصلا جهان بونوئل چیز دیگری است.

به هرحال برداشت من این بود.

ساسان.ا.ك
يکشنبه 7 بهمن 1386 - 1:18
3
موافقم مخالفم
 

سلام.

يه پيشنهاد واسه سايت. يه نظر سنجي بزارين و بگين شانس كدام فيلم يراي تصاحب بيشترين سيمرغ بيشتر از سايرين است.

فيلم هاي پيشنهادي خودم 1) استشهادي براي خدا ( با اينكه هيچ چي ازش نمي دونم ولي مطمئنم با اين اسمي كه داره خيلي جايزه بهش مي دن ). 2) آواز گنجشكها ( استغفرالله مگه ميشه مجيد مجيدي رو دست كم گرفت) 3) خاك آشنا ( عجب سريالي شده اين ماجراهاي جايزه گرفتن فيلمهاي فرمان آرا ).

سیاوش پاکدامن
يکشنبه 7 بهمن 1386 - 13:26
11
موافقم مخالفم
 

تعداد غایبین خیلی بالاست. بعدا نگین نگفتم!

***

امیر جلالی عزیز، این کلیپ از بیورک را کاوه به من معرفی کرد .حالا من آن را به تو پیشنهاد میکنم، فکر کنم بدردت بخورد. آدرس کلیپ http://uk.youtube.com/watch?v=g8Z1MpcyqQU اینم متن ترانه http://www.lyricsfreak.com/b/bjork/its+oh+so+quiet_20018932.html

جواد رهبر
يکشنبه 7 بهمن 1386 - 21:32
-1
موافقم مخالفم
 

به امیر قادری: خارج از دیگر انتخاب هایت، (2046 و واپسین روزها که خیلی چسبید) یکی بود که جیغ زدن داشت:

ALMOST FAMOUS

گفتم بگم.

الف سين
يکشنبه 7 بهمن 1386 - 23:29
3
موافقم مخالفم
 

خواستم چيزي بنويسم خالي نروم از اين جا. بعد ديدم كه اي بابا چيزي ندارم كه بگويم. به حر حال خوش باشيد و سرحال. همچنان بتازيد كه ... هچي. تا بعد. همين.

سحر همائی
يکشنبه 7 بهمن 1386 - 23:40
2
موافقم مخالفم
 

به همه :هر چی صبر کردم روزنوشت جدید بیاید نیامد! امیدوارم این را همه شما بخوانید . همه شما که دیدمتان و فرصت نشد که خداحافظی کنیم . بابت همه چیز ممنون . این شعر را تقدیم می کنم به همه تان.می خواستم با میل برایتان بفرستم ولی ماشا ا... این قدر زیادید که کار حضرت فیل است. با اجازه امیر اینجا می گذارم.

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت / باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود

مریم.م
دوشنبه 8 بهمن 1386 - 10:11
-18
موافقم مخالفم
 

سلام

چه اتفاق جالبی اخه منم تازگیا اسباب کشی کردم و از بدترین هاش بود چون حدود یه ماه اینجا نتونستم بیام

ولی الان خوشحالم

سوفیا
دوشنبه 8 بهمن 1386 - 10:48
-5
موافقم مخالفم
 

سلام

لطفا اگر کسی دربارهء نیکیتامیخالکوف یا هر کدام از فیلمهایش که قرار است در جشنواره نمایش بدهند می تواند مطلبی بنویسد به این آدرس بفرستد:

sofia.passenger@yahoo.com

ممنون

سوفیا
دوشنبه 8 بهمن 1386 - 10:52
3
موافقم مخالفم
 

به علی نیکنامی: حالا که صحبت مقایسه شد (البته من شخصا فکر می‌کنم که این‌جور مقایسه کردن به خودی‌خود نه لزومی دارد نه فایده‌ای) بیترمون بیشتر من را یاد «آخرین تانگو در پاریس» می‌اندازد. نظر شما چیست؟

سوفیا
دوشنبه 8 بهمن 1386 - 11:0
15
موافقم مخالفم
 

به آرمین ابراهیمی: اجازه بدهید اعترافی بکنم: راستش من معمولا کامنتهای همهء بچه‌ها را می‌خوانم به جز شما. از آنجا که سبک نگارش شما شباهت زیادی به فصل اول رمان «خشم و هیاهو»ی فاکنر دارد خواندن و فهمیدن آن به این راحتی نیست. این بار هم با این که مطلب خطاب به من بود موفق نشدم چیزی از آن سردربیاورم. تنها چیزی که فهمیدم این بود که از فیلم «بمان» خوشتان نیامده. که خوب در این زمینه کاری از دست من برنمی‌آید. قرار نیست که همهء سلیقه‌ها یکسان باشد. در ضمن یادم نمی‌آید من «بمان» را به آثار لینچ تشبیه کرده باشم.

سوفیا
دوشنبه 8 بهمن 1386 - 14:23
-21
موافقم مخالفم
 

به شوجی: بله. بعضی وقتها در چنین شرایطی آدم حتی بطور اجتناب‌ناپذیری حاضر می‌شود به گدایی محبت. و هر دو طرف همدیگر را آزار می دهند.

رضا کاظمی
سه‌شنبه 9 بهمن 1386 - 2:13
-17
موافقم مخالفم
 

ستاره بارونم کن

به شادی مهمونم کن

چادر شب رو بردار

ستاره ها خبردار

خیلی دلم گرفته

از این سکوت و تردید

کاشکی صدای پاهات

تو کوچه مون می پیچید....

خدانگهدار بچه ها

سارا ترابی
سه‌شنبه 9 بهمن 1386 - 12:21
15
موافقم مخالفم
 

سلام

با اینکه خیلی وقت است که کامنتی نگذاشته ام اما هر روز مهمان کافه تان، کافه ی بسیار خوبتان بوده ام، به امید ادامه ی خوب

در مورد زندگی دیگران نوشته بودید که فیلم خوبی است اما شاهکار نیست، اما فکر می کنم فیلم خاص خوبی است که متاسفانه در ایران هیچ نوع نقد خاصی از آن نیافتم، نقد مجله فیلم هم به واسطه ی اینکه منتقد درگیر قضاوت فیلم شده بود بسیاری از ظرایف فیلم از دست رفته بود( هر جند به نظر من که قاضی خوبی هم حداقل برای کسی که هنوز فیلم را ندیده از کار درنیامده بود). راجر ابرت با وجود کم دیالوگ بودن فیلم دقیقا مثل یک شاهکار ادبی با آن برخورد کرده و پیتر تراویس نقدش را با اسم کارگردان( اسم بلندبالای آن) و تاکیدش بر اینکه این اسم را به خاطر بسپارید، نه اینکه اعلام کند با یک شاهکار روبرو هستید اما درجه فیلم را چیزی بیش از یک فیلم فقط خوب اعلام می کند.

فقط کمی ابراز دلخور ی بود بابت فیلمی که از نظر منتقدین نه تنها در کشور خودمان بلکه در همه جا کم دیده شد یا بهتر خوب دیده نشد.

کاوه اسماعیلی
سه‌شنبه 9 بهمن 1386 - 13:47
2
موافقم مخالفم
 

ببین که نیستی عدد، نود بده

ز صد گذر

نقاش خیابان چهل و هشتم
سه‌شنبه 9 بهمن 1386 - 16:19
4
موافقم مخالفم
 

دیالوگی که از پالپ فیکشن نوشته بودید درستش این است:

دختر (فابیان): این موتور سیکلت مال کیه؟

مرد: این چاپره

فابیان: این چاپر مال کیه؟!

مرد: مال زده

فابیان: زد کیه؟!

مرد: زد مرده عزیزم. زد مرده!

یکی از منتقدان از شباهت همین عبارت زدز دد Zed`s dead ( زد مرده ) با کیل بیل نوشته بود. جالب است، فیلم های استاد مثل قضیه همون کوه یخه. یواش یواش داره میاد بالا!!!

راستی خوشحال می شوم به وبلاگ من هم سر بزنید. خوشحال می شوم نظر هم بدهید. باور کنید برایم خیلی مهم است که اسم امیر قادری را در کامنت هایم داشته باشم. هر چند هر کسی می تواند آن جا با عنوان امیر قادری کامنت بگذارد!

Z_is_dead
سه‌شنبه 9 بهمن 1386 - 16:41
-1
موافقم مخالفم
 

قفس برای سیمرغ!!!!

پوستر جانانه ای است!

وصف الحال،...هیچ العیش!

مهدی ملک زاده
پنجشنبه 11 بهمن 1386 - 12:0
-20
موافقم مخالفم
 

سلام به همه دوستان و عزیزان سایت.

امروز 2 هفته میشه که یادداشت به روز نشده است و این موضوع به تدریج سبب دلسرد شدن من و شاید خیلیهای دیگه داره میشه.

دیشب مخمل آبی اثر دیوید لینچ رو برای بار دوم دیدیم و به راستی فیلم خوبی دیدمش (مخصوصا بازی دنیس هاپر و کارگدانی لینچ)....

حمید دهقانی
پنجشنبه 11 بهمن 1386 - 22:36
-14
موافقم مخالفم
 

مصاحبه امير قادري را با آقاي اصفهاني مسئول سالن کوچک حوزه هنري(البته تا سه چهار سال پيش) که چهار سال پيش در ضميمه ايرانشهر روزنامه همشهري چاپ شده بود، بخوانيد. نمي دانم کسي از شما اقاي اصفهاني را مي شناخته؟ کسي از شما از ديدن فيلم در سالن کوچک خاطره اي داره؟ کسي موقع نمايش "ماهي بزرگ" که صف خريد بليطش تا بيرون سالن هم رفته بود(اتفاقي که خيلي نمي افتاد) اونجا بود؟ سالن کوچک در دوره اي که مثل امروز دي وي دي فيلمها به راحتي در دسترس نبود، سينما پاراديزوي من بود. جايي که تعداد زيادي از بهترين فيلمهاي عمرم را براي اولين بار آنجا ديدم. نمي دانم شايد آقاي اصفهاني هم الان مثل مادر ريموندا الان بين ما حضور داره و از اينکه باعث شده اينقدر اون روزها به ما خوش بگذره داره قند تو دلش آب ميشه. چه بازگشتي بهتر از اين...

اضافه کردن نظر جدید
:             
:        
:  
:       




mobile view
...ǐ� �� ���� ����� ������� �?���?�


cinemaema web awards



Copyright 2005-2011 © www.cinemaema.com
استفاده از مطالب سایت سینمای ما فقط با ذکر منبع مجاز است
کلیه حقوق و امتیازات این سایت متعلق به گروه سینمای ما و شرکت توسعه فناوری نوآوران پارسیس است

مجموعه سایت های ما: سینمای ما، موسیقی ما، تئاترما، فوتبال ما، بازار ما، آگهی ما

 




close cinemaema.com ژ� ��� �?��� ��� ���?���