آن ها که هوادار ایتالیا نیستند که هیچ، ولی خدا هوادارها را نبخشد اگر سر همان بازی اول از تیم شان و از الکس دل پیرو دل سرد شده باشند :: سينمای ما :: پايگاه خبری - تحليلی سينمای ايران :: Iranian Movie News & Information
يکشنبه 30 فروردين 1388 - 2:6
module-htmlpages-display-pid-97.html

• پس از مهمان، شارلاتان، زن‌ها فرشته‌اند، کلاغ‌پر، کما و... / حسین فرح‌بخش با یک کمدی دیگر وارد میدان می‌شود + سه عکس از فیلم      • اطلاعاتی تازه از «درباره الی»؛ / فیلم فرهادی به جشنواره رابرت دنیرو می‌رود      • بازگشت بازغی پس از سال‌ها به پرده سینما: فاصله      • کارگردان «آواز گنجشک‌ها» هم وارد گود انتخابات شد؛ / مجید مجیدی ادعا کرد: هنرمندان سینما از میرحسین حمایت خواهند کرد      • پس از موفقیت پخش مجموعه تلویزیونی؛ / بازی کامپیوتری «جومونگ» هم به بازار ایران آمد، انیمیشن‌اش دارد دوبله می‌شود      





آن ها که هوادار ایتالیا نیستند که هیچ، ولی خدا هوادارها را نبخشد اگر سر همان بازی اول از تیم شان و از الکس دل پیرو دل سرد شده باشند


نظرات

مازیار
چهارشنبه 22 خرداد 1387 - 4:52
0
موافقم مخالفم
 

دارم فکر میکنم به امید به شادی به دوست داشتن به لادن به همه چیزهایی که شاید قشنگ شاید باحال باشه اما فهمیدم هیچ کدام از کارهایی را که دوست داشتم نکردم از خودم چیزی خرج نکردم لذت نبردم(چون بلد نبودم) هیچی یعنی واقعن هیچی اصلن جلد شدم سیگارو ترکردم اما فرقی نکرد لادن با یه حس متفاوت اومد فکر میکردم با این یکی میتونم کلی از لذت های کشف نشده زندگی رو کشف کنم اما اون مثل بلید رانر میمونه سرد بافاصله و کشنده اما من مثل کار ای پیکن پام گرم جوشی واحساساتی تلاش که میکنم کلی کار واسه فهموندن بهش اما... سخته که ادم انگیزش رو واسه دوست داشتن از دست بده بیاد کلی کار کنه تا زندگیش یه رونقی بگیره اماببینه بعد از اون همه زور زدن سر جای اولشه این که بدویی مایه بذاری از خودت از نفست از پیرامونت اما نتیجه نگیری یه نتیجه بیشتر نداره نا امیدی کرخ شدم احساس میکنم بزرگشدم ولی بی فایده الکی دارم خودمو حروم میکنم میدونم شاید همین لادن که دارم واسش کلی تلاش میکنم با همون قیافه سرد(و البته زیبا) یه نه کشدار تحویلم میده اما بازم تلاش میکنم نمیدونم چرا اما یه حس مرموز وکشنده ایی بهم میگه این قضیه واسه تو ته دنیاس باید تا تهش بری عین علی خوش دست هی زخم بخوری وهیچی نگی هی بغض کنی ولی گریه نکنی اروم وسربه زیر تحمل کنی وبه هیچ کسم نگی بیخودی داد نزنی انگاری مجبورم به تحمل به این همه بی میلی وبی توجهی انگاری لادن یه قصه اس که خودم دارم بد مینویسمش عین یه الهه برفی که سردو زیباس که شرو شورو نورو امیدو یه جا ازت میگیره و بهت یه عشق میده اون وقت تو اسیر میشی به خاطر اون الهه میسری تو غار خودت وبه تمام احساسات رمانتیک دنیا با حسرتو دریغ نگاه میکنی به خودت میخندی به تمام افکار قدیمیت به اون روزایی که خیال میکردی میتونی الیویت بارت باشی ولی حالا فقط یه مازیار شکست خورده ای با یه یادگاری که شکل یه خراش عمیقه نمیدونم اما میدونم بعد از این حس نه میخوام نه میتونم به کسی جز لادن فکر کنم فکرمیکنم یه جوری قاتی زندگیم شده داره خردم میکنه اما من.... شدم یه رد دود نازکو کوچیک که از لای یه توده برف بیرون میزنه این واسه خودم یه حدیث نفس بود تو این روزهای سربی واسه تمام دقایقش که به فکر کردن ونرسیدن گذشت دلم میخواست اول شما بخونیدش شاید یه روزی یه کامنت ازمن رسید که پر ازعصیان بود نه مثل این جنون سرد که داره عشق وزخمو یه جا میفرسته تو قلبم

Reza
چهارشنبه 22 خرداد 1387 - 5:54
-4
موافقم مخالفم
 

طرفدار ایتالیا نیستم ولی هیچوقت راضی به باختش هم نیستم ( مگر اینکه در مقابل فرانسه باشه !) به غیر از جام جهانی های 90 و 94 که فرانسه نبود و از ناچاری طرفدار آرژانتین و ایتالیا شده بودم ( و هر دو بار حسابی حالم گرفته شد) همیشه فرانسوی بودم ولی نمیدونم چرا با هر باخت ایتالیا یه جورایی دلم میسوزه ....

تابستون دو سه سال پیش که کانال های فرانسه باز بود و بازی های توردوفرانس رو پخش میکرد از ساعت 3-2 بعدازظهر که بازیها شروع میشد و چهار پنج ساعتی که ادامه داشت گذشت زمان رو حس نمیکردم ؛ وقتی آرمسترانگ یه استارت میزد که فاصله شو با بقیه کمتر کنه هیجان مسابقه دست کمی از یه مسابقه فوتبال مهم نداشت . یادمه چند روز بیشتر تا آخر مسابقات نمونده بود و آرمسترانگ در مجموع چند دقیقه ای از نفرات اول عقب بود من یه جورایی ناامید شده بودم که دوربین رفت روش و انگشتاشو به نشانه پیروزی بالا برد ، انگار کاملا مطمئن بود همونجور که سرطان رو شکست داده در آخرین حضورش باز هم برنده میشه . همین هم شد و در روزهای آخر که در جاده های کاملا کوهستانی برگزار میشد و تخصصش هم بود نفرات اول رو گرفت و قهرمان شد .

3- دوست دارم تو کافه "رفقای خوب" باشم و جو پشی هم شر و ور بگه . البته با حفظ فاصله مطمئنه باهاش!

mouse
چهارشنبه 22 خرداد 1387 - 9:27
3
موافقم مخالفم
 

1- دوست داشتم توی اون کافه ای که امیلی پولن کارمی کرد می بودم .امیلی پولن اگر وجود خارجی داشت قطعا یکی از دوستان صمیمی من می شد. 2-در باره خوشحال نگه داشتن دیگران : انگار همه فهمیدیم که وقتی یکی می یاد طرفمون با یه لبخند به پهنای صورتش (به این معنی نیست که لبخند به خاطر دوست داشتنی بودن خودمونه) طرف حتما کارمون داره و بهمون نیاز داره . ما هنوز حرفه ای زندگی کردنو بلد نیستیم . 3- یه نظر سنجی دیگه : دوست دارید در چه حالتی بمیرید؟ کجا باشید ؟ چه کسانی دورتون باشن ؟ چه اتفاقایی اون لحظه براتون بیفته؟

امير: خيلي ايده خوبيه براي نظرسنجي. خراب‌اش نكن. نگه‌اش دار. بعدا يادآوري كن. خيلي دل‌ام مي‌خواد نتايج‌اش رو بخونم. توي اين نظرسنجي كافه گم مي‌شه.

پرهام
چهارشنبه 22 خرداد 1387 - 10:33
-1
موافقم مخالفم
 

سلام بهترین کافه سینما کافه ای است که آل پاچینو در پدر خوانده با 2نفر از سران مافیا قرارمیذاره وبعد هفت تیر پشت سیفون و... آخ که نگاه پاچینوی کبیر وقتی داره میاد که کارو تموم کنه چه عظمتی داره و اون کافه ی خالی ... راستی یک جمله قشنگ:زندگی شاید آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حالا که دعوت شدی تا می توانی زیبا برقص.

محمد
چهارشنبه 22 خرداد 1387 - 11:59
-2
موافقم مخالفم
 

اول چند سوال دارم 1- کافه تون کجاست 2- چطوری میشه اومد توش 3- من از مشهد آیا می تونم با کافه ارتباط داشته باشم 4- فضای کافه چه جوریه خلاصه یک توضیح کامل اگه میشه درباره کافه به من بدین.

بهترین کافه تو فیلما هم .... بهتره بگم دوتا صحنه ای که تو فیلما تو یک کافه یا رستوران گذشته و من خوب یادم مونده یک اون صحنه شاهکار معروف پدرخوانده است که پاچینو توی رستوران برای اولین بار درست و حسابی گنگستر وار دو نفررو می کشد. دو هم یه صحنه توی رین من هست که تام کروز داستین هافمن عقب مانده رو با اون بازی خیره کننده اش می بره تو یه کافه واونجا هافمن چوب کبریتای روی زمین رو تو سه ثانیه می شمره. رین من رو واقعا عاشقانه د ست دارم مثل داستین هافمن.

این روزها احساس خاصی دارم با این که دور و برم تقریبا شلوغه اما عمیقا و شدیدا احساس تنهایی می کنم . با دور و بری هام اختلاف عمیقی دارم من عاشق کتاب و روزنامه و ترانه های قدیمی و فیلم های کلاسیک ام. رفقام عاشق رپ و بازی جنرالز و ... این جور چیزای نسل جدید. احساس می کنم یه 10 -20 سالی دیر به دنیا آمدم . اگر از اونایی که این کامنت رو می خونن کسی منو درک می کنه و راه حلی روزنه ای چیزی برای تسکین این حالت درد آور داره (منظورم یه فیلم خوب یا کتاب خوب یا ترانه خوبه)خواهش می کنم دریغ نکنید و پیش نهاد بدید.

محمد حسین آجورلو
چهارشنبه 22 خرداد 1387 - 15:6
-5
موافقم مخالفم
 

سلام

اول که بحث مهدی و کاوه و رضا شروع شد فکر کردم در مورد قطبیه خواستم بیام یک اظهار نظری هم من بکنم که این آدم اونی نیست که شما انقدر گندش کردید اما از وقتی عطص وارد بحث شد بحث فلسفی شد من دیگه نفهمیدم چی به چی شد.

قبل از بازی هلند ایتالیا خواستم بیام اینجا یک کم کری بخونم اما نشد حالا میبینم که از هیچکدومتون صدایی در نمیاد من هم هیچی نمیگم.( گرچه همین الانم به نظرم شانس ایتایا و آلمان از هلند محبوب من واسه قهرمانی بیشتره )

محسن رزم گر
چهارشنبه 22 خرداد 1387 - 15:49
1
موافقم مخالفم
 

راستش من بدم نمي اومد يه شب پيش آق حسيني و ابي توي اون قهوه خونه " كندو " باشم .

در هاليوود هم فكر كنم كنار كارليتو بودن توي " راه كارليتو" يه افتخار باشه .

كنار سفره مامان " مهمان مامان " هم خوب بود .

تونی راکی مخوف
چهارشنبه 22 خرداد 1387 - 16:12
6
موافقم مخالفم
 

سلام.امیر مطمئن باش که هیچ وقت از تیم ملی و به خصوص الکس دل پیرو ناامید نمیشم. اتفاقاً ایتالیا همیشه به یه شوک احتیاج داره تا بعدش پدر حریفاشو در بیاره. مگه مقدماتی یورو یادت نیست که اولش مساوی کرد. بعدش هم به فرانسه باخت ولی در نهایت به عنوان تیم اول صعود کرد.

یه سوال : ایتالیا 3 تا گل خورد . ولی من توی هیچ کدوم از صحنه ها مدافع وسط ( بارزالی) رو ندیدم . حالا کجا بود خدا میدونه.ولی به امید روزهای بهتر. که مطمئنم در پیشه.

در مورد کافه هم 3 تا رو نام میبرم: 1- پدرخوانده 1 . همون صحنه معروف کشتن سولاتسو و مک کلاسکی. دوست داشتم که تفنگ رو من برای مایکل پنهان میکردم و بعدش مینشستم و هنر نمایی آل پاچینو رو تماشا میکردم.

2- کافه آخر پالپ فیکشن. 3- کافه ریک در کازابلانکا. 4- کافه اول بوچ کسیدی و ساندنس کید 5- کافه فیلم زندگی دیگران که HGW XX/7 ، کریستا ماریا رو از رفتن پیش وزیر فرهنگ!!!! منصرف میکنه.

این پایان نیست......

محسن رزم گر
چهارشنبه 22 خرداد 1387 - 17:49
5
موافقم مخالفم
 

***در كامنت قبلي كه دادم يه اشتباه رو عمدا گذلشتم كه دليلش يكي از دوستان عزيزي بود كه حالا نيست. " چارلي " رو "كارليتو " نوشتم . اميدوارم دوستان ببخشند.

بابك
چهارشنبه 22 خرداد 1387 - 19:49
-4
موافقم مخالفم
 

امير مطللت برا چلچراغ اين هفته معركه يود.كلاس مجله رو برده بود بالا. راستي وسوسه نشدي بيشتر واسه چلچراغ بنويسي؟خواننده هاش شيفته ي اينن كه يكي واسشون از "نمي توانيد آزارم دهيد.."بنويسه.

امير: "...كسي را كه رويايي چون من...". هنوز به به.

مصطفی جوادی
چهارشنبه 22 خرداد 1387 - 20:17
4
موافقم مخالفم
 

دیشب قدیمی ترین دوستم را از دست دادم.(لا اقل عنوانش از دست دادن است ، حتی اگر عملا از دست دادنی اتفاق نیفتاده باشد، توضیح می دهم) نه! نه اینکه بمیرد. قضیه این است که مثل همیشه ، به معمولی ترین شکل ممکن یک جمع دوستانه داشتیم.حرفها به همان سبک همیشه و نگاه ها. اما موقع خداحافظی ، که به انتظار من قرار بود همانقدر همیشگی باشد ، دوستم گفت که این آخرین باری است که همدیگر را می بینیم و دیگر نمی خواهد مرا ببیند چون از وجود یک فاصله آزار دهنده در این رابطه رنج می برد و او می خواهد قبل از اینکه این فاصله ها کار خودشان را بکنند ، خودش دست به کار شود . فاصله ای که حرفش را نزده بودیم ، فاصله ای که گویا خیلی پنهان بوده. فاصله ای که کاش قبل از اینکه شاخ شود ، همان موقع که یک کرم بیشتر نبود ، می افتادیم به جانش و می فمیدیم از کجاست ؛ چیست و چه طور میشود نابودش کرد. حرفش را نزده بودیم در حالی که مثل یک خوره رفته بود توی عمارت لحظه هایی که از سالها پیش ، پشت میز مدرسه ها و راه ها ساخته بودیم. شب هولناکی بود و هولناک تر از آن اینکه من احساس اندوهی نداشتم. بیشتر برای خودم نگرانم و اینکه چرا من آیین وابستگی را یاد نمی گیرم. که چرا غم از دست دادن را درک نمی کنم. نکند چیزی نداشته ام که "از دست دادن" معنایش را از دست داده. نکند چیزی در دست ندارم. لامصب حتی خداحافظی باشکوهی هم نبود. (یک نمونه از لحظات باشکوه : اینکه دوربین از پایین ادوین ون درسار را می گیرد و یک نوری از پشت سرش می تابد و تو در آن لحظه حس کسی را داری که از دامنه ها ، غروب خورشید را در قله های کلیمانجارو تماشا می کند . مثلا). البته این نگرانی ، نگرانی جدیدی نیست. خلاصه اینکه آن عامل شاد کننده رفقا امیر جان ، باید لااقل به اندازه ی اندوهشان بزرگ باشد.بیشتر به این خاطر پای این حرفها را به اینجا باز کردم که بگویم حالا که حرف کافه است ؛ حالا که حرف شکل بیرونی دوستی ها و دور هم بودن هاست ، چقدر زیاد باید نگران حراست از ذات رابطه ها بود. ذات و حقیقتی که بعضی وقت ها ، هیچ مناسبتی با واقعیت ملموس ندارد. همین ها و اینکه نظرم درباره کافه ها : اگر تجربه تماشای فیلم های بلاتار را داشته باشید ، حرفم را تایید می کنید که کافه هایش دیوانه کننده اند. کافه هایش در آن جهان ناامن ، تنها جای امن هستند. اما یک کافه محشر دیگر ، مال فیلم غریب باگدانوویچ یعنی "آخرین نمایش فیلم" است. از آن کافه هایی که نصف هویت شان را مدیون صاحب کافه اند (مثل کازابلانکا،مثل کافه خودمان و ...) و البته بدترین و آزار دهنده ترین کافه ها هم برای من کلا کافه های نمونه ای فرانسوی ، از آن نوع گندی که به قول وودی آلن تویش می نشینند و درباره سوسیالیسم و این جور چیزها بلوا راه می اندازند،هستند. ( در حالی که به قول آن طرف در آن جمع نجات دهندگان محیط زیست در "ملت غذای آماده" ما برای حرف زدن درباره این چیزها زیادی شیک هستیم!) در ضمن یک خواهشی دارم. وقتی یک نظرسنجی در جریان است ، مطرح کردن یک نظرسنجی دیگر آن را نابود می کند. بگذارید همان نظرسنجی همه زورش را بزند. اینجوری ذات نظرسنجی زیر سوال می رود. آدم فکر می کند این طرف واقعا نظر ما را می خواست ، یا می خواست یک نظرسنجی طرح کرده باشد. مرسی که این کامنت بلند را خواندید.

امير: چه نوشته خوبي بود و چه تذكر خوبي. مشكلي در رابطه‌ها كه اول يك كرم است. ضمن اين كه دوست‌ات برمي‌گردد رفيق. به اين خداحافظي‌هاي يك دفعه‌اي اصلا اعتماد نكن. خبرش را توي همين روزنوشت مي‌دهي به‌ام.

مازیار
چهارشنبه 22 خرداد 1387 - 20:53
-3
موافقم مخالفم
 

داخلی: تمام کافه های کندو رستوران اتیه(اگه بهش بشه گفت کافه) کافه ما طاووس تو ضیافت خارجی: پدر خوانده (صحنه شلیک پاچینو) پالپ فیکشن ( صحنه معزه جولز برای تیم راث) زوربای یونانی ( اون جایی که ایرنه پاپاس میاد دنبال گوسفندش) در ضمن دوست دارم تو مانیومنت ولی بمیرم (با این که میدونم بعیده)

آلفردو
چهارشنبه 22 خرداد 1387 - 21:21
0
موافقم مخالفم
 

در مورد نظرخواهی از نمایندگان مجلس انگلیس کاش یه نظرخواهی هم از نمایندگان خودمون انجام می شد. محال

است نمایندگان عزیز مجلس ما اصلا اهل فیلم دیدن باشند اما فرض محال که محال نیست ! بگذارید حدس بزنیم که مثلا اگر

این نظرسنجی در کشور ما انجام می شد جناح های مختلف

چه فیلم هایی را انتخاب می کردند. این نظر من :

جناح اصول گرای طرفدار رئیس جمهور :

- جنگ ستارگان

- بدنام ( موضوع اورانیوم ! )

- ترمیناتور 2 !!

جناح اصول گرای غیر طرفدار رئیس جمهور :

- مخمصه

- کشتن مرغ مقلد !

- در غرب خبری نیست !!

جناح اصلاح طلب دوم خرداد :

- گزارش اقلیت

- قایق نجات ! ( هیچکاک )

- بیگانگان در ترن !!

خود رئیس جمهور :

- آخرین مرد مقاوم

- راه های افتخار

- سانست بلوار !

((شما هم حدسیات خودتان را در این باره بنویسید. جالب خواهد بود... ))

-------------------------------

سرگرد: آقای بلین . می خوام یه سوال از شما بپرسم البته به طور غیر رسمی !

ریک : اگر دوست داری می تونی رسمیش کنی !

سرگرد : تابعیت شما چیه ؟

ریک : تابعیت الکل !!

---------------------------------

.... این حاضر جوابی های ریک منو کشته ....

امیرحسین جلالی
چهارشنبه 22 خرداد 1387 - 21:47
1
موافقم مخالفم
 

به دو تا دوست عزیزم مهدی پورامین و عطص که از حرفاشون بدجوری بوی درد می آد:

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

و:

دردا که در دیار شما درد یار نیست

آنجا که درد یار نباشد دیار نیست

...

مانا
چهارشنبه 22 خرداد 1387 - 23:42
1
موافقم مخالفم
 

سلام دوست عزیز(این جا همه دوست عزیز هم هستن!!!!)در مورد همون طلب سر حال نگه داشتن...بنده خودم رفیقی دارم...بی خیال...زیادی بی خیال...اصلا گویا مشکلی نداره...یعنی اصلا نداره...خیلی ها این جورین...اما این جانب وقتی گاهی اوقات می بینم هر چی مشکل تو دنیاس رو سر من خراب می شه حالا اون هر چه قدر سعی کنه با همین چیزا که خودتون می خوای بقیه رو باهاش سر حال نگه داری نگه داره دقیقا همون درمان موقتیه...عین همون اتاقای آبی با یه خانوم یا آقا که صداشون طنین داره و!!!!...می دونی وقتی آدم ببینه یه آدم که خودشم با خیلی چیزا دست و پنجه نرم کرده و حالا داره یه چیزایی می گه تو ذهنش می مونه تا یه آدم فارغ از هر گونه چیز دست و پنجه نرم کننده ای...بیشتر مواقع هم آدم از این که طرف می گه چرا سر حال نیستی حرسش می گیره...آخه اون ممکنه چی بفهمه(آدم پیش خودش میگه...می دونی که!!)...این جور چیزا برا روزای خوب خوبه...که آدم روزای خوبش زیاد بشه...لطفا هم پیش خودتون حساب نکن که یارو از این ادمای ننره که هر چیو برا خودش مشکل می کنه...من با اون آدما کاری ندارم الآن...آدم برا شاد زیستن بعضی موقعا به دلیل احتیاج داره که برا خودش دلیل باشه...

مهـدی پورامیـن
پنجشنبه 23 خرداد 1387 - 0:41
-1
موافقم مخالفم
 

برای نظرسنجی امیر قادری : در بارانداز .... کافه ای که مارلو براندو تو اون کتک خورد و لت و پار شد ...

کافه ایرانی : کافه فیلم سـرب : فکر کنم جلوی در همون کافه هادی اسلامی کتک خورد و لت و پار شد ...

-----------------------

برای " کـاوه" : من سعی کردم صادقانه و خالصانه حرفم رو بزنم ، هیچ حـب و بغض و تعصبی هم نداشتم و ندارم و صادقانه میگم از همتون چیز یاد گرفتم ----- ولی خودمونیم تو هم مثل علی خوب بلدی چه جوری بحث رو با چند تا سکانس فیلم و داستایوفسکی و .... بپیچــونـی ناقلا ..!! عوضش علی و رضا تو کامنت آخر خوب جلوت دراومدند رفیق ------ نمی خوام این بحث رو یک دور تسلسل بیفته.... هرچند "فوتبــال" خودش یک دور تسلسله...! این دیالوگ رو پارسال "مصطفی انصافی" برات نوشت. یـادتـه؟! حالا من تکرارش می کنم :

زندگـی و دیـگر هیــچ: - تو فکر می کنی کی قهرمان می شه؟ - من فکر می کنم آلمان... - من فکر می کنم برزیل... - من فکر می کنم آلمان... - من فکر می کنم برزیل...!!!

-------------------------

برای "رضـا" : انتهای روزنوشت قبلی 2تا کامنت گذاشتی... اولیش که خطاب به علی بود، که بهش نقـد دارم و باشه واسه بعد ... اما کامنت دوم که خطاب به رضا و "معیارهای زیباشناسی" نوشتی... من زیرش را هم امضا می کنم و هم انگشت می زنم ... دمت گرم...

----------------- -------

برای "ابــراهیــم" .... همسنگـــــر نـادیده ام ....

میدونی ابراهیم...؟! ما ها همه فکر می کنیم دلسوز بچــه های جنگیـــم.... از ظـن خودمون هم داریم به "تکلیفـمــون" عمل میکنیم... اما میدونی چی میشه ...؟!

"... آخه حاجی جان .... شما مــِگــِن تـِکلیـف،... خــُب اونـایم که هـِمینو مــِگـِن.... مـُـو که مـِـدونـُم این وسط گوشت قربونـی عبـــــاس ِ"......ووووویی....."

------------------------

نسخه ای برای "علی طهرانی صفا" که گلوش میسوزه :

- ميخوام يه جوك برات بگم ، اصغر نسخه شو پيچيد؛ گفت هر يه ساعت يه بار برات بگم ....

- هـا! بـُگــو...

- مي گفت تو يه عمليات قرار شد يه تهروني ،يه رشتي ، يه ترك ،يه بندري ، يه لر ، ...(بغض کاظم)... یه بـلوچ ، ..... برن اسير بگيرن ------------ عباس؟! ... عباس؟!

سیاوش آقارضی
پنجشنبه 23 خرداد 1387 - 1:40
3
موافقم مخالفم
 

چیزی به ذهنم نمیرسه... واقعا چیزی به ذهنم نمیرسه

صوفیا نصرالهی
پنجشنبه 23 خرداد 1387 - 1:50
3
موافقم مخالفم
 

راستش از ایتالیا که ناامید نشدم و نمی شم .حتی اگه خدای نکرده همین فردا خبر برسه که حذف شده باز هم منتظر دور بعد می مونم و قهرمانی ایتالیا!(تازه از اونجایی که حتی در تاریک ترین ساعت های روز هم می شه دنبال روشنایی گشت، امید دارم همین دور هم قهرمان بشه!دیگه امیدواری و اعتماد به تیممون رو که باید از قطبی یاد گرفته باشیم.)البته ایتالیا معمولا عادت داره با طرفداراش اینجوری رفتار کنه.همیشه با اگر و اما و تیم دوم و...میاد بالا ولی خوبیش به همینه دیگه!به اینکه هیچ وقت اطمینان نداری.همیشه منتظری، دست به دعایی، استرس داری.راست میگن آدم قدر چیزی رو که بدون زحمت به دست بیاد نمی دونه حتی اگه برد تیم محبوب فوتبالش باشه.

نتیجه این نظرسنجی هم راستش با سلیقه من اصلا جور نبود. من از بین فیلم هایی که دیدم جونو و به سوی طبیعت وحشی رو انتخاب های اولم میذاشتم. با انتخاب وِیژه ادی ودر که باعث می شه فیلم شان پن اصلا یه حال و هوای خاصی پیدا کنه.این همون نکته ایه که امیر تو یه قسمت دیگه روزنوشتش بهش اشاره کرده. این که در مواجهه با یک اثر هنری آنچه تحت تاثیر قرارمان می دهد می تواند یک صدا یا تصویر کوچک باشد. خوب فیلم به سوی طبیعت وحشی را که ببینید از همان برخورد اول چیزی که مطمئنتان می کند که باید این فیلم را دید یکی زمزمه ی ادی ودر است و دیگری شکل و شمایل امیل هرش. یک یله گی و رهایی خاصی در چهره اش دارد که مجذوب کننده است. دیدن صورت هرش در حالی که صدای ادی ودر هم به گوش می رسد، یک نشانه و راهنماست برای راه یافتن به دنیای فیلمی که عجیب و دوست داشتنی است.

درباره سرحال نگه داشتن اطرافیانمان هم یک نقل قول از کتاب هنر سیر و سفر می آورم:"تنهایی مشترک،برخی از پرده های نقاشی ادوارد هاپر را به یادم می آورد که علیرغم تلخی شان، نگاه کردن به آنها طعم تلخی در ذهن باقی نمی گذارد، بلکه به بیننده امکان می هد که شاهد بازتابی از غم خود باشد و در نتیجه از وجود آن کمتر رنج ببرد. احتمالا کتاب های غمگین در زمان اندوهگین بودن به ما آرامش بیشتری می بخشند." اگر غم کسی واقعی و سنگین باشه هیچ وقت سعی نمی کنم سرحالش بیارم که فایده نداره. اما همراهی باعث می شه حال هردومون بهتر بشه. همراهی نه به این معنی که ما هم زانوی غم بغل بگیریم. به این معنی که به غم بقیه احترام بگذاریم.

این روزنوشتی بود که خیلی دوستش داشتم.برای هر قسمتش می شه یه کامنت 20خطی گذاشت و البته انتخاب ویژه من قسمت "صبر" هست. همون اول کار که می خونین سریع دنبال بقیه روزنوشت نرین. روش "صبر" کنین. این نوشته کوتاه خیلی از نکته های زندگی رو در خودش داره.و البته به خودمون بستگی داره که زرنگ باشیم و صبر پیشه کنیم یا اصلا بیشتر از نفس درگیری و مبارزه لذت ببریم.

پی نوشت:کافه ی مورد علاقه م کافه ی ریک هستش. به خصوص وقنی سام با پیانو "زمان می گذرد" رو می زنه و البته کافه ی بوچ و ساندنس و کافه ی شبهای زغال اخته ای من. یه انتخاب ایرانی هم دارم.کافه ی ماطاووس ضیافت.7-8 سال پیش راستش تنها انتخاب همین کافه ی ماطاووس بود احتمالا. جایی که رادیوش روشن باشه و با رفقا دور میز بشینیم.

وحید
پنجشنبه 23 خرداد 1387 - 2:13
-1
موافقم مخالفم
 

امیر جان اگر راهی پیدا کردی برای سرحال نگه داشتن ما آدمهای بی حوصله من رو یادت نره.نمی خوام حال و روز خودم رو تعمیم بدم به همه.ولی اوضاع خوبی نیست.این روزها بیشتر از هر وقت دیگری احساس تنهایی می کنم.انگار تو یک جزیره که تنها ساکن اش خودمم دارم زندگی می کنم.نه من آدمهای اطرافم رو می فهمم، نه آنها من رو.نمی دونم مشکل از کدام ماست.اما یک چیز رو می دونم.یعنی احساس می کنم که می دونم.اینکه این دوران خیلی زود تموم می شود. این چند وقت اصلا حرفی نداشتم که بزنم.الان هم ندارم.یک گوشه کافه می شستم و حرفهای بچه ها رو دنبال می کردم.لذت هم داشت.الان هم اگر زبونم باز شده به خاطر اینکه از یادتون نرم.از یادتون نره که یک خوره فیلم و موسیقی و ادبیات و فوتبال هم بود که از روز اول با شوق و ذوق هر روز وهر شب اینجا پلاس بود.اینجا خیلی چیزها یاد گرفت و بزرگ شد (یعنی داره بزرگ می شه). این حرفی که امیر گفت درباره ظاهر چیزهایی که باهاشون مواجه می شویم، از همون موردهایی که عده ای امیر رو بابتش یک پوپولیست خطاب می کنند.این به نظرم حرف صد در صد درستی که ظاهر به همون اندازه باطن مهم است.ولی بعضی ها این رو نمی فهمند. اون قسمت از پدر به پسر رو که خواندم حس خوبی پیدا کردم.مرسی کافه هم خب یکیش کافه رابرت دنیرو و رفقاش در روزی روزگاری در آمریکا.یکی دیگر هم کافه پیش از غروب و .......... آهان، کافه امیلی و ....... خب کافه ریک هم هست دیگر.یکی دیگر هم بگم؟ یکم عجیبه ولی کنار میکی رورک بودن تو اون کافه کثیف تو اون شهر کثیف در شهر گناه هم لذتی داره ها، نداره؟ نگران ایتالیای عزیز هم نباشید.عادتش که رو اعصابمون پیاده روی کنه.

امير: حقا كه خوره فيلمي. كلي مثال خوب يادت اومد به اين سرعت. ايول.

رضا
پنجشنبه 23 خرداد 1387 - 3:6
0
موافقم مخالفم
 

یه سوال بی ربط

اما جای دیگه ای ندیدم که مطرح کنم

اگر دوستانی هستن که لطف کنن و این سوال من را جواب بدن بسیار ممنون خواهم شد:

آقای حمیدرضا صدر در مجله فیلم (سالهای قبل) بخش سایه خیال را داشتند.

با توجه به اینکه آرشیو ما ناقص است کسانی که آرشیوشان کامل است آیا اطلاع دارند که آقای صدر در سایه خیال یا در بخش دیگری درباره این بازیگران _ مثلا جک نیکلسون - مارلون براندو- آل پاچینو-داستین هافمن- آنتونی هاپکینز - تام هنکس _ و ... مطالبی داشته اند یا خیر و اگر بوده در چه شماره هایی ؟

خیلی دوست دارم نظرش و مطالبش را در باره این بازیگران و هم بازیگران و کارگردانان دیگر بدانم.

siavash
پنجشنبه 23 خرداد 1387 - 4:39
0
موافقم مخالفم
 

کافه زیبا و عجیبی که پاتوق "الکس"{مالکوم مک داول} و برادران شرورش بود.(پرتقال کوکی)

کافه مشکوک فیلم "مستاجر" {همان کافه ای که اگر قهوه بخواهی شیر کاکائو به شما می دهد!}

پاتوق "تونی مونتانا"(صورت زخمی}

فکر کنم بهترین کافه همانی باشد که میزهایش داخل اتومبیل های کلاسیک تعبیه شده و مهماندارش شبیه "مریلین مونرو"است.فقط یادتان باشد که میلک شیک هاش 5دلاریه!

کاوه اسماعیلی
پنجشنبه 23 خرداد 1387 - 4:58
-2
موافقم مخالفم
 

ای مرگ بر من...ای تف بر من... ای خاک مرطوب گیلان بر سر من اگر روزی بخواهم داستایوفسکی بزرگ را ابزار سفسطه قرار دهم.شما مرا نمیشناسید اما خودم که خودم را میشناسم و میدانم که از این تفاخر های بی ربط بیزارم.اما 2 سال است که جمله ناباکوف را در مورد داستایوفسکی در کتاب ارزشمند نویسندگان روس خشایار دیهیمی خوانده ام و هیچ جا نقلش نکرده ام چون فرصتش پیش نیامده.(البته داشتم دق میکردم)اما بهتر از کامنت قبلیم برایش جایی پیدا نکردم.دلیلش را هم گفتم.این جور مواقع اوست که میتواند به دادمان برسد و حالیمان کند که از میان روابط ظاهرا عادی انسانی چه جواهری در میآید.

اما عطص که قاعدتا نباید حرف من را در رابطه با خودش تایید کند اما این را در رفتارش میبینیم و نگاه پر از تحقیرش به پدیده های مردمی مثل فوتبال.و و و ...و اینکه رضای عزیزم.البته که عکس فاکتور مذکور هم صادق است و من البته آنجا نیازی به ذکرش ندیدم.و اینکه عطص قاعدتا اصلا بازرگان را نمیشناسد.ورنه نمیگفت محبوب بچه های دهه 50 بوده و اصلا متوجه تفاوت شریعتی و بازرگان نیست.بازرگان اتفاقا در همین دهه 80 یعنی دهه به قول شما هنرپیشه دوستی و بازیکن سالاری محبوب رسانه ها شده (که در دهه 50 و 60 یعنی سالهای شور و احساسات، بازرگان و اسلافش محلی از اعراب محبوبیت نداشتند.).بازرگان الان محبوب است یعنی در سالهایی که قطبی محبوب است.با صفات مشترکی که یکبار امیر ذکر کرد:"منعطف ، عقلگرا و منطقی..."(تو رو خدا این شباهت ها را پیش خودتان تحلیل کنید.)و این است که وقتی مردم را دست کم میگیریم پذیرش این نکته که برایند فهم عوام اتفاقا چقدر درخشان است برایمان سوء هاضمه بوجود میآورد و نتیجه اش هوچی گری که پای همت و لشکر محمد رسول لله را به میان میکشد(و البته با عرض معذرت دیالوگهای آژانس که اینجور مواقع دم دست ترین و سطحی ترین راه است برای نشان دادن اینکه ما حاج کاظمیم و شما سلحشورید یا حتا آن بچه قرتی که کلید آژانس را داد و یا همه آن ابلهان توی آژانس.)و البته همینها بدیهیاتی است که آدم را به نعره وا میدارند.

این روزنوشت و آن دو نظرسنجی(تعقیب و گریز و کافه) و کامنت رضا و مصطفی و ایتالیا و گل دقیقه 92 ترکیه به سوییس بماند برای کامنت بعدی.فعلا کافه ماطاووس را برایم رزرو کنید.

مازیار
پنجشنبه 23 خرداد 1387 - 11:15
4
موافقم مخالفم
 

ببین شهید شد برادرت عدد بده (اون کامنت اولی برام یه وصیت نامه بود) حالا درست ترش این میشه توی مانیومنت ولی در حال پخش سه راه اذری نامجو بعد از تیر خوردن از تارانتینو

مانا(مهتاب)
پنجشنبه 23 خرداد 1387 - 11:23
-1
موافقم مخالفم
 
یک توضیح:ظاهراً مجبورم از این به بعد با این نام کامنت بذارم چون یک نفر حق کپی رایت!رو رعایت نکرده و با اسم مانا کامنت می ذاره.مهم نیست البته.مانا خوش اومدی. 1.صبر کشتی گیر: این قضیه ی صبور نبودن(اشتباهی که به قول تو در تمام زندگی مرتکب شدیم و به خاطرش خیلی وقتها بد جوری بهمون سخت گذشته ) نه تنها تو که خیلی از ما ها داریم .حدس می زنم اگه از دوستام بپرسن بزرگترین خصلت من چیه ،احتمالاً به همین نکته اشاره می کنند.راستش خودم هم گاهی وقتها از اینکه ذره ای صبر در من وجود نداره متعجب می شم ،به خصوص که یادم می یاد سر این مسئله چه مصیبت ها که نکشیدم.اما به نظرم این قضیه ربط زیادی به مسئله ی نقشه کشیدن هم داره .قبلاً فکر می کردم آدم برای رسیدن به اهدافشون دو دسته اند.دسته ی اول آدم های عجولی که بلد نیستن نقشه بکشن (یا اگر گاهی بنابر توصیه ی دوستان و جبر زمانه بخواهند نقشه بکشند به طرز وحشتناکی همه چیز لو می ره و به هم می ریزه.)و دسته ی دوم آدم های صبوری که خیلی هم خوب نقشه می کشند.حساب چیزی از دستشون در نمی ره(حتی حساب دل!)این آدم ها از قبل همه چیز رو می سنجند و صبوری می کنند تا به نتیجه ی مطلوب برسن(و البته به قول تو از اونجاییکه در این نتیجه ی مطلوب از جست و خیز طبیعت هیچ خبری نیست)در نتیجه به طور حتم از لذت بردنی هم خبری نخواهد بود ....اما حالا دارم به دسته ی سومی هم فکر می کنم ،به آدم هایی که اگر نمیتوانند یا نمی خواهند و یا نمی شه ویا نباید که زیادی نقشه بکشند عوضش باید یاد بگیرن که کمی صبوری کنند.(که حتی خودم هم حالا که فکرشو می کنم در معدود مواردی که دور و بر اهدافم زیادی نپلکیدم و همه چیو سپردم به روال عادی زندگی(باز هم می گم تا یه جایی)بهتر نتیجه گرفتم.) .اما در عین حال این قضیه ی صبر نداشتن خیلی هم بد نیست.سخته توضیح دادنش ،اما این جزءمعدود خصایلیه که علی رغم آنکه زیاد بخاطرش ضربه خوردم اما دوستش دارم ! 2.حالا که نتیجه ی نظر سنجی مشخص شد ،اما حیفم می یاد نگم که متاسفانه دو تا از بهترین فیلم های امسال رو بعد از نظر سنجی دیدم و دلم حسابی سوخت که چیزی راجع بهشون نگفتم.1.فیلم زندگی به رنگ صورتی که بی نظیر بود.هیچ جوری نمی تونم احساسم درباره ی این فیلم رو بیان کنم .فقط باید بگم نامزدی این فیلم در مراسم اسکار امسال فقط در یک رشته نهایت بی انصافی بود.از فیلمنامه تا موسیقی،فیلمبرداری،کارگردانی ،تدوین همه چیز این فیلم در اوجه و بهتون قول می دم تا مدتها بعد از دیدن فیلم همچنان غوطه ور در ترانه های بی نظیرادیت پیاف هستید که اندوه ها و غم های همیشگی و خوشی های کوچک زندگی کوتاهش در جای جای صدای آسمانی اش تنیده شده.2.هوس احتیاط آنگ لی که موسیقی ،کارگردانی و بازی های بسیار خوبی داره و راستش خیلی نمی شه اینجا درباره اش حرف زد! 3.اما درباره ی بهترین کافه .راستش اولین انتخابم بی درنگ و آنی به یادم اومد و شاید کمی خنده دار باشه ....ولی من همیشه عاشق این بودم که بجای کوری براتر در کافه فور ویندز بودم.همون کافه ای که کوری پل و مادرش رو وادار می کنه همراه آقای ولاسکو در سرمای ده درجه زیر صفر ماه فوریه مایل ها دورتر ،سری بهش بزنن و اوزو بخورند و رقص خانم پتروشکا رو تماشا کنند! و شاما شاما بخوانند!البته با همراهی کوری و آقای ولاسکو! و دومین انتخاب که صدو هشتاد درجه با اولی فرق داره کافه ایه که ژولیت بینوش در فیلم آبی قهوه و بستنیشو اونجا می خوره. سوم کافه رستوران فیلم بازگشت و لحظه ایه که پنه لوپه کروز داره ترانه ی بی نظیر ولور رو می خونه. چهارم ،کافه ی خانم لاوت در سویینی تاده که مهم نیست توش با پیراشکی گوشت آدم ازتون پذیرایی می شه ،مهم اینه که جانی دپ اونجا می خونه! پنج،کافه ی فیلم آپارتمان لحظه ای که فرن به خودش می یاد و از همونجا می دوئه طرف خونه ی نستور. شش،کافه ای که آلون دلون در سامورائی همونجا می می ره. هفت کافه ای که استنلی کریمر و همسرش در کریمر علیه کریمر با هم دیگه قرار می ذارن تا درباره ی حضانت فرزندشون تصمیم بگیرن. هشت کافه ای که در هوس احتیاط دختره اونجا قهوه اش رو می خوره و مثل همیشه رنگ رژ لب قرمز آلبالویی اش رو لبه ی لیوان می افته و همونجا تصمیمشو مبنی بر خیانت به گروه می گیره. نه کافه سیبیل که پاتوق ایرما خوشگله و دوستاشه. و...ده.کا فه ای که جسی و سلین در پیش از طلوع واردش می شن و نقشه می کشن چطوری یک بطری رو مجانی از صاحب کافه بگیرن. در ضمن انتخاب کافه های تونی راکی مخوف خیلی خوب بود. 3.اما در باره ایتالیا. حرفها دارم اما الان نه.می یام و می گم .فقط فلاً به این بسنده کنم که یادمون باشه برای چی طرفدار این تیم هستیم و وقتی یادمون بیاد عمراً از شکست برابر هلند نا امید نمی شیم. 4.چند بار دیگه هم گفتم ،اما الان که خبر ساختن شدن تله تئاترش رو هم شنیدم باز می گم.تونستید حتماً این نمایشنامه ی (خرده جنایتای زناشوهری)رو بخونید.مهم نیست مثل من از طرفدارای پر وپا قرص اشمیت هستید یا نه.بخونیدش.یک پیشنهاد دیگه هم مجموعه داستان کوتا هیست بنام (دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشه)از آنا گاوالدا.از دستش ندید. 5.راستی می شه در آینده امیدوار بود که سایه خیالی درباره ی ران هاوارد و تام هنکس داشته باشیم؟می دونم هر دو مدتهاست چیز تاپی رو نکردند ،اما به یاد روزهای خوبی که در گذشته برامون ساختند!(نمی دونم اینجا طرفدار داره یا نه؟) 6.بخاطر پایان نامه ام دارم حسابی کتاب خاطرات الیا کازان رو می خونم و بتونم و پایه باشید چند وقت یک بار چند تا جمله ازش نقل می کنم.فعلاً این یکی خیلی به دلم نشست.....(وقتی جوان بودم خود را درمانده احساس می کردم ،چون قدر و قیمتی نداشتم ،احترامی برای خود قایل نبودم.وحالا می بینم که این ناتوانیهای من است که کارساز است.این ناتوانیها مرا محکم تر ،سخت تر و واقع بین تر کرد،به خود متکی شدم.صدمه هایی که دیدم برایم تجربه ای بود.وقتی به داشته های دیگران نگاه می کردم برانگیخته می شدم که استعدادهای خفیه ی خود را نشان دهم.یاد گرفتم که هر چیز قیمتی دارد،و باید تا آخرش بروم،باید یاد می گرفتم که طلب بخشش کنم و تاوان پس بدهم.این ها لاجرم ها و لابد های زندگی بود .تلاش باعث شد طعم پیروزی شیرین تر باشد.ازآنجا که استعداد می تواند برای زخم ها پوشش مناسبی باشد،شاید من بیش از دیگران زحمت می کشیدم.لازم بود.فیلسوفی می گوید:((آنچه مرا نکشد قویترم خواهد کرد.))به این نتیجه رسیدم که موارد موفقیت همیشه دور از دسترس است_یا در اولین قدم چنین به نظر می آید.مسئله این است که از هیچ جا حمایت نشوید،روی پای خود بایستید،در جنگی وارد شوید که مربوط به خودتان باشد،قرض هایتان را خودتان بدهید،و کار خود را خود پیش ببرید.تلاش یعنی همه چیز.ادامه بدهید که خواهید رسید_علی رغم همه چیز.)الیا کازان. 7.انتخابهای تونی راکی مخوف هم خیلی خوب بود. امید راست میگه،سکانس مواجهه ی دکتر غریب با زن مبتلا به سفلیس عالی بود. امیر حسین به وقتش یادم باشه جواب کامنت قبلیتو بدم. کاوه خیلی خوب داری پیش میری.حسابی باهات موافقم.

امیر: وقتی از خواندن روزنوشت‌ات لذت بردم مهتاب؛ چرا نگویم. و این که تو چه قدر کافه خوب یادت آمد.این نقل قول از کتاب کازان را ادامه بده؛ و بقیه بچه‌های کافه هم همین طور. راستی چه خبر از خاطره؟ این سوال را باید از سحر در شیراز می‌پرسیدم البته.
ابراهیم
پنجشنبه 23 خرداد 1387 - 13:0
2
موافقم مخالفم
 

وقتي كه بچه بودم

پرواز يك بادبادك مي بردت

از بامهاي سحرخيزي پلك

تا نارنج زاران خورشيد

وقتي كه بچه بودم

خوبي زني بود كه بوي گل مي داد

و اشك هاي درشتش از پشت عينك

با قرآن مي آميخت.

- آه آن روز هاي رنگين

- آه آن روز هاي كوتاه

وقتي كه بچه بودم

آب و زمين و هوا بيشتر بود

و جيرجيرك شبها در خاموشي ماه

آواز مي خواند

وقتي كه بچه بودم

در هر هزاران و يك شب

يك قصه بس بود

تا خواب و بيداري خواب ناكت سرشار باشد

- آه آن روزهاي رنگين

- آه آن فاصله هاي كوتاه

آن روز ها آدم بزرگها و زاغ هاي فراغ

اين سان فراوان نبودند

وقتي كه بچه بودم

مردم نبودند

آن روز ها وقتي كه من بچه بودم

غم بود

اما

كم بود...

شعر از اسماعیل خویی و با صدای جادویی فرهاد. خوراک روزهای دلتنگی و تنهایی.

-------------------------------------------------------------------------

اصغر (اصغر نقي‌زاده) : كجا رفتي دلاور ؟

سعيد ( علي دهكردي) : تو آكواريومم . چرا نمي‌آييد تماشا ؟

اصغر : كفر نگو ، اين كاخ سلطنته ، دلم مي‌خواست تو ركابت باشم ... بگي بخون ، مي‌خونم ، بگي برقص ، مي‌رقصم ، بگي بمير ... به خدا مي‌ميرم .

-------------------------------------------------------------------------

به مهـدی پورامیـن - که بیشتر دوست دارم دوستت باشم تا همسنگر. چون با همه احترامی که به بچه های جنگ دارم اما از جنگ و سنگر و توپ و تفنگ متنفرم- یه کامنت گذاشته بودم که خیلی از نظراتمو توش اورده بودم.اما به هر دلیل امیر تصمیم گرفت که آپش نکنه و من هم به تصمیمش احترام میذارم. ترجیح میدم این بحث رو پی نگیرم دیگه. چون این قیاسهای مع الفارغی که دوستان می کنند بحث رو بی نتیجه میکنه. در هر صورت بگم که به حرفات علاقه دارم واز روی درده -اگرچه از این حرف متنفرم بس که دستمالیش کردن- .

به امید دیدار.که دیگه دوست ندیده هم نباشیم:)

min@
پنجشنبه 23 خرداد 1387 - 14:10
-2
موافقم مخالفم
 

Amir ghaderye aziz salam chandi pish too etemad bood ke yeki az neveshtehato khoondam o mishe goft ye khordei ba (cosmology) jahan binye abakit ashna shodam.

avalan ke faghat chon dar bareye Italy post gozashte boodi azat tashakor mikonam

Doyoman ke az in poshe ham poshte ham tolid kardane vajhe faghat mishe ino fahmid ke gharghe dar journalism e post modern shodi

vali bazam boodanet vase ye hamchin mat'booati hokme rangi ro dare ke har chand vaght ye bar be jadvalaye rang o ro rafteye khiaboonaye Tehroon mizanan

sharmande halesho nadashtam farsi type konam

siavash
پنجشنبه 23 خرداد 1387 - 15:27
1
موافقم مخالفم
 

برای " کاوه اسماعیلی":

کاوه جان صد در صد با عقایدت موافقم .و از خواندن کامنت هایت لذت می برم.راستی عجب اسم بزرگی داری.حسودیم شد.

نقاش خیابان چهل و هشتم
پنجشنبه 23 خرداد 1387 - 16:0
0
موافقم مخالفم
 

کافه ای که جود لاو توی فیلم شب های ذغال اخته ای من صاحبش بود با اون بلوبری پای های معرکه اش با بستنی که هنوز مزه اش زیر زبون همه کسانیه که فیلم رو دیدند! انگار آخر و عاقبت همه ما مثل نورا جونز توی اون فیلم قراره برگشت به همون کافه کوچیک و خوردن یه بلوبری پای با بستنی باشه!!! برادر کاروای (بعد از دیدن شاهکار هایی مثل در حال و هوای عشق و اپیزود دست ها از فیلم اروس و 2046 فکر کنم دیگه بتونه به جمع ما راه پیدا کنه!

...
پنجشنبه 23 خرداد 1387 - 18:32
2
موافقم مخالفم
 

کابوی نیمه شب: اصلن اون دو تا با هم تو یه کافه بودن؟ مهم نیست به هر حال جاهای زیادی بودن. کافیه همین. خنده های تلما هم هست تو اون کافه ای که صبح بود. اونا هم دو تا بودن. رستوران ژاپنی هم قبوله؟ که البته آل پاچینو و راسل کرو توش باشن به هر حال چشمای آل پاچینو ارزش زیادی داره و نگرانی راسل کرو.

هلند مهم نیست که قهرمان میشه یا نه. ایتالیایی ها همیشه باید این یادشون بمونه: 0-3

اد وود هم هست. وقتی که با اورسن ولز حرف می زد. باید بیشتر از این اد وود بود.

سینما آزادی
پنجشنبه 23 خرداد 1387 - 18:42
4
موافقم مخالفم
 

سلام.

فکر می کنم کافه ریک در فیلم کازابلانکا جالب ترین کافه سینمایی باشد. صدای پیانو سام در کافه ریک...

سحر همائی
پنجشنبه 23 خرداد 1387 - 19:22
0
موافقم مخالفم
 

همه کافه ها و رستوران های خوب را بچه ها گفتند . برای من هم کافه ریک و همچنین رستوران مخمصه در صدر هستند . به خصوص این کافه ریک را خیلی دوست دارم . کافه امیلی هم خیلی خوب است . به اضافه دو سه تا کافه ای که از وسترن های سرجیولئونه توی ذهنم است با آن درهای محشرشان و ...

و یک نکته دیگر که بی ربط به کافه و اینها نیست. اسم بلاتار را از کامنتهای چند روزنوشت قبلی بچه ها شنیدم و تصادفا هارمونی ورکمایسترش به دستم رسید که البته نمی توانم جز فیلم های محبوبم ازش یادکنم ولی یک کافه ای اولش هست و چند نفر که نمایشی از خسوف و کسوف اجرا می کنند که محشر است . بحث کافه های بلاتار مصطفی یادم انداخت که این را بگویم .

فعلا همینها.

امير صباغ
پنجشنبه 23 خرداد 1387 - 20:53
-1
موافقم مخالفم
 
حالا از كجا بفهميم اگه با اون كشتي گيره كاري نداشته باشيم خودش مي افته؟ اولش كه خوندم خيلي حال كردم ولي يهو اين سوال اومد تو ذهنم كه شايد هم اگه كاري نكنيم داور بخاطر كم كاري بهمون اخطار بده و بازي رو ببازيم ميشه بگي فرق اين دو تا چيه؟ جدي ميگم از ديشب اين مطلبت ذهنم رو مشغول كرده اگه ميشه يه توضيحي بده فرقشو بدونم آخ گفتي نقشه كشيدن............ تو هر كاري قبلش كلي نقشه كشيدم و به حالتهاي مختلف اون تو آينده فكر كردم بدترين نتيجه رو گرفتم. الان به اين نتيجه رسيدم كه بايد منتظر باشيم ببينيم چه اتفاقي مي افته تا متناسب با اون رفتار كنيم كافه هم فقط و فقط كافه ي ريك و چقدر عالي ميشه كه خود ريك هم با شما سر ميز بشينه.

امیر: ها... این که گفتی از کجا بفهمیم؛ خب این یکی دیگه از اون تناقض‌‌های ملس زندگیه. این جاست که شانس و خواست خدا هم باید به دادت برسه. همیشه که هر موضع‌گیری درست از آب درنمی‌آد. ولی تجربه به‌ات نشون می‌ده گاهی وقت‌ها که چه وقت باید صبر کنی و چه وقت باید بری تو دل حریف. گاهی وقت‌ها البته همون حمله کردن هم باید با صبر دریافت نتیجه باشه. پس اون کشتی‌گیر قبل‌اش رو تشک داشته چی کار می‌کرده، غیر از حمله؟ «حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس. در بند آن نباش که نشنید یا شنید». ضمن این که کامنت مهتاب رو هم در این باره بخون. کمک می‌کنه.
مهـدی پورامیـن
پنجشنبه 23 خرداد 1387 - 21:23
3
موافقم مخالفم
 

کاوه جان ... دوست عزیزم ... بحث دوستانه من با تو شروع شد ، اما "عطص" کلا صورت مسئله را عوض کرد!! همه ما هم بهش اعتراض کردیم که قیـاس ات درست نیست و جای این مسئله (درست یا غلط) اینجا نبود.... پس من با او هم بحثی ندارم.... (البته بعدا خدمتش می رسم ..!!)

حالا می خوام این پرونده رو با تو ببندم.... بحث من با یک اعتراض ساده شروع شد ... با این چالش که رسانــه ها و به تبع اون ما هواداران ؛ قهرمانهایمان (مثل قطبـی و...) --- که در بزرگی آنها بحثی نیست --- را بیش از اندازه "فرا زمینی" می کنیم (فرشته و روح و امپراطور و قلب شیر و آرمان امیر در زندگی! و ... ) و بعد با یک شکست دوباره به زمین گرم می زنیمشان... مثال هایم هم که کاملا "فوتبالی" بود.. و بعدا هم تاکید کردم بحثم حمایت یا عدم حمایت قطبی نیست .... مسئله ام واکنش های افراطی شمــاهـا است...

"رضـای عزیزم" بحث قهرمان واقعی و بدلی را مطرح کرد و اینکه قطبی قهرمان واقعی است و ده ها صفت خوب دیگر... ------ خــب قبـول ! اما مواجهه شما با این قهرمان ها که قبلا هم نظایرش زیاد بوده چیست ؟! غیر از آنکه با القاب پرطمطراق و هیاهوهای بسیار از یک طرف توقعات مردم را بالا برده و از طرف دیگر،خود قهرمان هم حسابی جوگیر شده و چشم واقع بینـش کور می شود؟!

بحث تو هم در مورد "بهترین زمان در بهترین مکان" و "دراماتیک بودن قهرمانی قطبی" کاملا درست ولی بی ارتباط با بحث من بود... و یک مطلب مهمتر... عادتــی است که "تــو و امیر قادری" در آوردن مثــال های سینمایی دارید... و سفسطه اینجا اتفاق می افتد که با با تمثیــل سینمایی فقط می توان به انتقــال مطلب کمک کرد و"نـــه اثـــبـــــــات آن " !!

اینگونه می شود که تو در جواب سوال فوتبالی من شریعتی و بازرگان و داستایوفسکی و مایکل مان و چخوف و فرهاد و ... و دها مسئله درست (اما خارج از بحث دیگر) را قطار می کنی و امیر هم زیر کامنتت را امضا می کند ... ما هم می شویم رابرت فورد ترسو یا یکی از شهروندان ماجرای نیم روز ...!!

کامنت امیر جلالی با مرام ( پرسپولیسی دو آتیشه) بیش تر از همه با چالشی که من ایجاد کرده بودم همسو بود و "سـوال مهمی" که مطرح کرد و پاسخی نشنید... حالا من هم یک سوال فوتبالی دیگر را می پرسم : مقدماتی جام جهانی 98 و بعد از اون رسوایی بازی با "آث رم" تمامی رسانه ها و هواداران ملی هم صدا بودند که باید "ایــویِِــچ" را همان وسط زمین "دار بزنیـم !" ---- یک ماه بعد و پس از بازی های خوب تیم ملی در فرانسه، اکثر کارشناسان و مطبوعات معتقد بودند که موفقیت تیم ناشی از بدن سازی بسیار عالی "ایــویِِــچ" بوده و ما مدیون او هستیم..!! و برای اینکه واکنش قبلی را توجیه کنند جنجال "کـم فـروشـی" بازیکنان در بازی با آث رم را پیش کشیدند...!! ----- من کاری ندارم که "ایــویِِــچ" (یا قطبی یا هرکس دیگر) قهرمان واقعی بود یا بدلـی .... سوال من اینست که چگونه انبوهی از رسانه ها و قشرهای مختلف مردم ظرف یک ماه نظرشان 180 درجه تغییر می کند ؟!!

-------------------------

و اما حرف آخر .... که دلــم را خیــلی سوزانــدی کـاوه !! من یا علی هیچ وقت برای "تـــو" دیالوگ از "آژانس" ننوشتیم که تو ما را متهم به "مظلــوم نــمایــی" می کنی؟! دیالوگ ها فقط بین من و علی و ابراهیم رد و بدل شد که ربطی هم به موضوع بحث ما نداشت و و این فقط یک "عشـــق بـــازی" است بین مــا .... تو که از قدیمی ها هستی که باید بدانی که "دیالوگ بازترین" فرد این کافه من بودم (نبودم؟!) و دیالوگ بازی، دخلی هم به این مباحثه ندارد ---------

علی سفسطه نکرد، کلا بحث و صورت مسئله رو عوض کرد ،که جایش نبود و من هم اعتراض کردم --------- ولی کــاوه --مبصر من-- تو با مثال های سینمایی و غیر سینمایی هم بحث رو منحرف کردی هم تهمت مظلوم نمایی زدی .... پس بذار من هم حداقل این کار را کرده باشم که "تهمتــت" "روا" شود...

- مـُو اصلا توقعی نداشتـُم...سر زمین بودُم با تراکتور....جنگ هم که تموم شد،برگشتم سر همو زمین،بی تراکتور! مو حتی دفترچه بیمه هم نگرفتم..... حالا برا مـو زوره که همچی تهمتی به مو بزنن....خواهر با شمام ! شما سهمتون رو دادین.سهمتون همین نیشایی بود که زدین...دست شما درد نکنه..!

عطص
پنجشنبه 23 خرداد 1387 - 21:24
-1
موافقم مخالفم
 
به کاوه: 1) تو نعره زن باش که " اِنَّ اَنکَرَ الاصواتِ لَصوتُ الحَمیر" 2) آن مطالبی که پیرامون آژانس نوشتی و خیلی بیخود نوشتی، اصلاً مربوط به توی نعره زنِ خشکیده غیرت نبود که درد دلی بود با " مهدی پور امین ". با "خیبری ها". 3) من هیچ جای نوشته ام نیاورده ام که بازرگان محبوب بچه های دهۀ 50 بوده. چنانچه محبوب بچه های دهۀ 80 هم نمی دانم اش. اسم از او بردم چون توی " اسطوره شناس" به عنوان اسطوره از او نام بردی. 4) خدا را شکر که هنوز آنقدر شجاعت و صداقت دارم که زیر بار " حق " رفتن برایم سنگین نباشد. بله. من به تازگی نگاه آکنده از تحقیری نسبت به فوتبال و خیلی دیگر از پدیده های دنیای مدرن پیرامون مان پیدا کرده ام. اما برای نگاه تحقیر آمیزم دلیل و برهان قانع کننده هم دارم. دلیلی که اول از همه خودم را قانع می کند. 5) می توانم بپرسم که از کجا و به چه دلیل برآیند فکر عوام را به قطبی ختم می کنی؟ اینکه از این طرف همۀ مردم را دست بالا بگیریم و از آن طرف همۀ آنان را به نفع خود مصادره کنیم و در نهایت به نتیجه گیری درخشان عوامانۀ مان بنازیم، کجایش با عقل و منطقی که از آن دم می زنی سازگار است؟ پیوندزنی شجرۀ طیبه عقل با تماشای فوتبالی که پایه و اساس اش را احساسات گرایی بی حد و مرز ساخته، بر چه پایه و اساسی استوار است؟ اینکه دهۀ 80 را شکمی دهۀ عقل گرایی و منطق پذیری بدانیم و دهۀ 60 را صرفاً دهۀ شور و احساسات، برای تو با چه منطقی توجیه پذیر است؟ دهۀ 60 در کنار آن شور و احساسات اش، ایمان و باوری هم داشت. تکیه گاه باور، اول از همه عقل است. بر پایه و با پای احساسات، تنها می توان بر روی زمین پرید نه بر روی مین! به رضا: چرا فکر می کنی که آدم ها را نمی توان با هم مقایسه کرد؟ تو که برای سینما در به در دنبال معیار و ملاکی، چطور برای انسان شناسی دنبال ملاک نمی گردی؟ شاید مقایسۀ چمران با مثلاً همت سخت باشد، ولی مقایسۀ همت با قطبی به نظرم کار چندان سختی نیست. و حرف سیاست مدارها را نزن که خلط مبحث می شود و حرص من دو چندان. فعلاً و در این مرحله از بحث با واقعیت کاری ندارم. نه با اسطوره سازی قطبی موافقم و نه با اسوه سازی علی دایی.

امیر: داشتم از بحث‌تان لذت می‌بردم؛ ولی این جمله: «خیلی بی‌خود نوشتی...» همه چیز رو خراب کردی. فقط به کاوه عزیز نگفتی. به خود من هم انگار گفتی...
حنانه سلطانی
جمعه 24 خرداد 1387 - 0:19
0
موافقم مخالفم
 

عطص و مهدی و کاوه و رضا واقعا از کامنت هایتان لذت بردم. ولی راستش من اصلا نمی فهمم چرا قطبی ها و همت ها را باید مقابل هم قرار داد. قطبی و قطبی ها که باید باشند ، همان طور که محمدعلی کلی ها بودند. سوال مهم این است که چرا همت ها نیستند؟ امثال قطبی در محدوده یک مستطیل سبز اسطوره اند. اگر غیر از این بود موقع رفتن قطبی فرودگاه امام این قدر سوت و کور نبود. فراتر از این مستطیل سبز نسل ما اسطوره ای ندارد.همت که هیچ، خمینی را هم فقط در تعطیلی چهاردهم خرداد و کتاب انقلاب اسلامی و وصیت نامه امام دیده است. خوب که نگاه کنیم رسانه امروز بیشتر به دنبال اسطوره کشی است تا اسطوره پروری!

کلی حرف دارم بخصوص در مورد جنس لباس! که باشد برای بعد.

rza
جمعه 24 خرداد 1387 - 3:30
-4
موافقم مخالفم
 

دوستی که نام مبارک تان را "عطص" گذاشته اید

من باب تذکر بگویم که نام شما خواه نا خواه ATAS خوانده می شود و ATAS هم نام در آرگوی فارسی این سال ها نام دیگر "پنیر" است!

مازیار
جمعه 24 خرداد 1387 - 5:24
1
موافقم مخالفم
 
اول میخواستم از امیر گله کنم چرا روکامنتم جواب نذاشته بعد دیدم چه جای شکایت اصلن مطلب خصوصی من به امیر چه؟ اما خوب دیدم نه کسی رو دارم نه جایی رو گفتم میام میذارم مطلبمو شاید یه طوری شد اما دیدم نه راست راستی مالیدم دیدم واقعن یه چیزیم میشه غصه دارم دلم میخواد گریه کنم ولی نمیتونم دلم میخواد زندگی کنم ولی گمش کردم یه کاری حرکتی هیچی هیچی اون وقت تنهایی ام فشار میاره دیگه سکه ات پیشه دیگران بی قیمت شده رسمن حال همه رو به هم میزنم اومدم اینجا ماکه گفته بودیم میوه تلخیم دیگه اینجام صفا ندار ه همین الانش یه چیز بیخ گلومه فکر کنم بغضه ولی لامسب نمیترکه به هر حال یه مدت با هم بودیم داش امیر خوش گذشت پیگیر کارات هستم امیدوارم هر روز بهتر از روز قبلت باشی کافه رم سر پا نگه داری مام میریم سی کار خودمون میام خبراتونو میخونم ولی کامنت نمیذارم به هر حال خدا حافظ تا همیشه پاینده باشی.

امیر: مازیار جان یادم نمی‌آد سوالی پرسیده باشی که بی جواب مونده باشه. به هر حال کاش باشی. آدم مشتری‌های کافه‌اش رو به همین سادگی به دست نمی‌آره که به همین سادگی از دست بده. می‌خوای بری مختاری، ولی فکر بد نکن رفیق که کسی حوصله‌ات رو نداشته و اینا...
مهـدی پورامیـن
جمعه 24 خرداد 1387 - 11:28
1
موافقم مخالفم
 

با تهمت "مظلوم نمایی" کــاوه سوختــــم .... ولی با کامنت آخــر "عطص" دیگه بریــدم ..... بـد گفتی علی ... خیلی بـد ..

کاش میمـردم و این روز رو نمیدیم که رفقـام اینجوری بخوان تو صورت هم پنجــه بکشن ...

علی ... تو باعث شدی بحث از حالت منطقی و دوستانه اش خارج بشه ... همان موقع که بی جهت بحث "همت" رو کردی گفتم با بــد دفاع کردن باعث میشی وضعیت خرابتر از خرابتر بشه .... بحث در مورد تخدیر رسانه ها و اسطوره سازی می تونست تو روال خیلی بهتری ادامه پیدا کنه و حتی من هم متوجه "سفسطه های" کاوه و آسمون ریسمون هایش شدم.... اما تو با "فحــش" آخرت ، من رو هم زیـر سوال بردی ....

علی ! دیگه اینجا ننویس ... قبل از اینکه انگ "مـوجـی" بودن بهمان بزنند برو .... تو رو جان "فاطمـه" بـــرو ... این دم ِ آخری ذلیــلـــم نکـــن ... برو علی... برو .... می خوای رو دست و پات بیفتم که دیگه اینجا ننویســی...؟!

-------------------------------------

برای کـــاوه : ازت دلگیرم کاوه .... اگه تو به جای اینکه با علی دست به یقه بشی ... سرراست جواب چالش من رو داده بودی، حرمت ها اینطوری شکسته نمی شد .... که من شرمنده "فحــش" علـی به تـو باشم ---- کاوه جان ! تو به ناحق و نا به جا دست روی نقطه حساس من و علی گذاشتی ( دیالوگ های آژانس) ، چون طرف اون دیالوگ ها اصلا تو نبودی.... ------ من سوختــم ... علی بهت فحش داد ... و دیگه جای بحثی باقی نذاشت....

بعد از مدت ها کافه می تونست از حالت انفعال و مکانی صرف نظرسنجی خارج بشه و همه بچه ها توی یک بحث وارد بشند ... اما شما دوتا نذاشتید .... علی با عدم خویشتن داری و کاوه با زیرکی و لفاظی هایش .... ///// تـــمـــام /////

عطص
جمعه 24 خرداد 1387 - 13:19
1
موافقم مخالفم
 

1) موجودی که اسم ات را rza گذاشته اند. نام ات کاملاً بی معنی است و من بدون اجازه گرفتن از تو، از آن برداشت آزاد " تهی مغز " می کنم.

2) امیر! بحث را این جملۀ گلی رنگی که به زیر کامنت من گذاشتی خراب کرد. اینها نمک بحث است پسر خوب. کاوه دست فرمان خوبی ندارد و مدام به خاکی می زند. مجبور ام که برای کنترل بحث گاه و بی گاه از شلاق و تشر استفاده کنم؛ چنانچه او هم این کار را از دیدگاه خود انجام می دهد. از تمام دوستان عاجزانه تقاضا می کنم که هیچ احد الناسی در بحثی که بین من و کاوه در گرفته دخالت نکند. حتی تو مهدی. می خواهم برای یک بار هم که شده به مرزهای نتیجه گیری نزدیک شویم. بعد از خوابیدن گرد و غبار ها با خود خلوت کنید و برداشت آزادتان را در گوشۀ ذهن تان حک کنید. ممنون از همۀ شما.

علی طهرانی صفا

علیرضا شیرنشان
جمعه 24 خرداد 1387 - 14:17
1
موافقم مخالفم
 

امیر این روزنوشت خیلی حال داد

امير صباغ
جمعه 24 خرداد 1387 - 14:36
2
موافقم مخالفم
 

به مازيار:

مطلبتو خوندم مي خواستم واست بگم منم عين تو يه مدته حسا بي ... ولي فكر كردم خواستي يه دردودلي كني و يه كم سبك شي ، رفيق منم چند وقته داغونم فقط از خدا مي خواستم يه جوري بهم بگه چيكار كنم ، وقتي يادداشت امير عزيز رو خوندم مطمئن شدم اين قبل از اينكه يه قسمت از مطلب امير باشه جواب خدا به منه كه عزيز من زياد گير نده ... الانم هنوز از اون مساله حسابي داغونم ولي واسه اينكه بالاخره جواب سوالم رو گرفتم راحت تر مي تونم تحملش كنم

... زخمها و دردهاي آدم سرمايه ست،هركسي نمي تونه به اين جايي كه تو رسيدي برسه، پس سرمايه ات رو باكسي تقسيم نكن صبور،آرام و بي سر و صدا همه چيز رو تحمل كن.تو مانند تكه سنگ آهن هستي تازيانه ي روزگار خردت كرد و شكستت و بارها در كوره بي رحم حوادث زمانه حرارتت داد ،گداخته شدي ، ذوب شدي،سرد شدي ولي هر بار آب ديده تر شدي ، تا الان كه بصورت پولاد در اومدي ، تو محكمتر از اوني كه حتي بشه تصور كرد ...

مخلصيم ، بازم بيا كافه ، از خوبي هاي اين كافه اينه كه (فعلا) بيشتر بچه ها همديگه رو نمي شناسن ، واسه همين ام با هم راحت حرف مي زنن و خود خودشونو نشون ميدن ، مثل همون گفتگوي دوتا آدم غريبه تو "تنها دو بار زندگي مي كنيم" كه مجبور نبودن به هم دروغ بگن.

امید غیائی
جمعه 24 خرداد 1387 - 16:2
-1
موافقم مخالفم
 

کافه های خوب خرج شد.

اما نقاش خیابان چهل و هشتم: هیچ وقت نمی بخشمت.بهترین کافه را تو خرج کردی.

ومهتاب من کافه ای را که سلین دارد ادای رفیق جسی را در می آورد انتخاب میکنم در پیش از طلوع.دلم می خواست آنجا بودم و آن نوع حرف زدن شاهکار را می دیدم. Hey dude اش عالیه.

(و این هم به افتخار صوفیا نصراللهی که میدانم چقدر مثل من عاشق این فیلمه): و دیگری اینکه شاید دلم میخواست کافه آخر شبهای روشن را هم می دیدم.عاشق شدن استاد همه ما را عاشق کرد.

قهوه خوردن از دست امیلی هم که دیگر حرف ندارد.

و البته کافه ای که باب و ستاره دریائی می روند توش و دو نفر دارند همین طور الکی هم را میزنند و قضیه لو رفتن بچه بودن و اینا....

فعلا دیگه چیزی یادم نمیاد.ولی مهتاب/مانا انتخابهاش عالی بود.

همین.

علی پرشین
جمعه 24 خرداد 1387 - 17:55
-1
موافقم مخالفم
 

سلام امیر جان.

بعضی از پست ها رو توی آسیا خونده بودم.

تو و نادر دورانی بهترین ستون های آسیا هستین.

کاش وقفی پور هم می بود.

به هر حال...

.

نوشتی کازابلانکا

یادمه فیلمش اجاره ای بود

وی اچ اس

دودره اش کردم

حالا نمیدونم یارو رو از کجا پیدا کنم که از خجالتش دربیام

ولی ارزشش رو داشت

.

نوشته ات درباره ی شک و انتقام خوب بود

خونده بودمش

ولی اینجا میتونستم بگم که رفیقت چیزی رو دید که غالب مردم نمی بینن

.

اون کتاب لارنس آرمسترانگ رو یکی ترجمه کرده که خودش سرطان داشته

توی بیمارستان شروع میکنه

و جالب اینکه خودش هم به واسطه ی روحیه بازگشته اش خوب میشه

اینو یک سال و نیم پیش توی اخبار خوندم

یه چیزی هم چند وقت پیش شنیدم که یه دکتر گفته بود چیزی که آدم سرطانی رو میکشه سرطان نیست، بلکه غم و ناامیدی از سرطانه

.

بعدشم اونقدر از این تیم ایتالیا بدم میاد

آی بدم میاد... آی بدم میاد

نامرد ترین تیم تاریخ دنیاس

قضیه ی زیدان و ماتراتزی به کنار

میگیم اون هیچ

سال نود و چهار یادته تاسوتی با آرنج زد تو دماغ لوئیز انریکه مارتینز؟

...

ایشالا تیمت بیاد بالا

بخوره به تور کرواسی

بخندم

P:

ايرج باباحاجي
جمعه 24 خرداد 1387 - 19:10
0
موافقم مخالفم
 

سلام امير جون.عوضش اشكان دل پيرو كلي سر باخت ايتاليا شوكه شد و ما دوشنبه با 120 هزار نفر پگاه را مي تر كانيم . البته با هزار سلام وصلوات. هلند بعد ايتاليا تيم دوم من است . اين ايتاليا چيزي شبيه استقلال با شهرام مهرپيما مورينيو است . البته اين را در خيال بساز و كلي مفرح شو.

فواد
جمعه 24 خرداد 1387 - 21:28
-1
موافقم مخالفم
 

نيم ساعت مونده به بازيه ايتاليا-روماني.

تنها اميدم به الكسه.الكسه بزرگ.به تهنا كسي كه ميتونم sms بدم و دركم كنه امير قادريه.اونم دقيقا ميزنه تو خال.جواب ميده: تنها كسي كه ميتونه آروممون كنه الكسه.امير يعني ميشه؟

پريسا
جمعه 24 خرداد 1387 - 23:46
-1
موافقم مخالفم
 

بازي خوبي بود ولي كاش ايتاليا مي برد :(((((((((((((

عطص
شنبه 25 خرداد 1387 - 1:46
3
موافقم مخالفم
 

::: من هم از تو کفری شدم مهدی :::

به حنانه: اگر گفتی مشکل من چیست؟ با همین " باید " و " باید ها " است. مشکل من با جملۀ " قطبی و قطبی ها که باید باشند ،همان طور که محمدعلی کلی ها بودند" است و سوال ات که پرسیده ای " چرا همت ها نیستند؟ " جواب اش این می شود که چون قطبی ها هستند! این قلب خانه ای نیست که هم قطبی در آن بنشیند و هم همت. اما چرا قطبی ها هستند؟ گذشته از سیاست های غلط فرهنگی ( خصوصاً پس از پایان جنگ تحمیلی) که عملاً جریان اصلی و روح انقلاب فرهنگی ایران را دگرگون کرد و ارزش ها را ز نادانی و جهالت به ضد ارزش بدل کرد؛ سیل عظیم و خانه برانداز فرهنگ غرب است که همه چیز را در خود حل و محو می کند. اینجا دیگر " مقاوت جمعی " معنای خود را از دست می دهد. اگر زرنگ نه که خیلی زرنگ باشیم، تنها می توانیم کلاه خود را دو دستی بچسبیم که با باد بی هویتی به این طرف و آن طرف نرود. و البته هستند کسانی که فکر می کنند می توانند فرهنگ غرب را دو تکه کنند و به اصطلاح خوب و بد اش را از هم تمیز بدهند و نقش یک مشتری زرنگ را برای او بازی بکنند. " تکنولوژی" یا همان " فن آوری " که ما می خواهیم تا سال 1404 سرآمد آن در منطقه باشیم، روحی دارد که نقش اول آن انتقال فرهنگ است. باید باور کنیم که انقلاب مان را نمی توانیم با " کارخانۀ خودروسازی " صادر کنیم. که اصلاً " خودرو " مال ما نیست. اینجایی نیست. نقش اول خودرو زمانی حمل و نقل بود. اما به تدریج وسیله ای برای استثمار و دنیا گرایی محض شد. " خودرو " و " خودرو سازی " یکی از میوه های نسبتاً قدیمی تفکر لیبرالیستی است. سوسیالیست ها هیچ وقت خودروساز های خوبی نبودند. و البته شعار ما نه شرقی نه غربی بود. اما در عمل نشان دادیم که هم شرقی هستیم و هم غربی.

*************

به مهدی:

1) من کجا فحش دادم؟ سیر بحث را "من و کاوه" خراب نکردیم. " تو و امیر " خراب کردید. اگر من گندی هم زدم که شماها نباید این قدر گنده اش کنید. در بوق و کرنا بکنید که آهای علی به کاوه فحش داده! بگذارید کاوه خودش حرف بزند. مگر زبان ندارد این بشر. نه من احتیاجی به وکالت تو و امثال تو دارم مهدی جان ( این فحش نیست ها) و نه کاوه امیر را وکیل خود می داند به یقین.

2) یعنی چی؟ یعنی حالا که مثلاً از بچه های جنگ " بد دفاع " کرده اند، ما هم خفقان بگیریم و چیزی نگوییم. آنقدر چیزی نگوییم تا در سالگرد " آوینی" تنها شاهد دعواهای بچگانۀ جناح های مختلف سیاسی بر سر او باشیم. این می گوید مال منست و آن می گوید با ما فامیل بوده و من بهتر می شناسم اش. خود تو جایی دیده ای یا خوانده ای یا شنیده ای که مثلاً مقاله ای از آوینی چاپ مجدد شود یا بر سرش بحث و جدل شود. از " آیینۀ جادو " ی او تا 10 سال پس از مرگ اش تنها 9900 نسخه به چاپ رسید. یعنی سالی 990 تا! تو اسم کتاب " حلزون های خانه به دوش " را شنیده ای. آنچه در زیر می خوانی چند خطی از مقالۀ " ژورنالیسم حرفه ای " اوست:

« ... ژورنالیسم حرفه ای ناگزیر است که بنیان کار خویش را بر ضعف های بشر امروز بگذارد و از ترشح بزاق خوانندگان ارتزاق کند، و حتی اگر اجازه دهند هیچ ممانعتی برای سوء استفاده از غرایز جنسی مردان و هوس جلوه فروشی در زنان، سر راه خویش نمی بیند و خود را به آب و آتش می زند تا راهی به قلب های مریض پیدا کند و نقبی به جیب ها بزند. عموم انسانها میان منطق حس و منطق عقل و منطق دین که مبتنی بر فطرت است سرگردانند و این سرگردانی، قلمرو حاکمیت لیبرالیسم است. طبیعت انسان در وهلۀ اول متمایل است به آب و رنگ و تنوع و نیست انگاری، و حرفه ای ها تلۀ خویش را درست در همین جا می گسترانند، و البته فراتر از هر چیز، این مقتضای تمدن غرب است که بشر امروز از هر کار تلقی سودانگارانه و تاجرمآبانه دارد...»

مازیار
شنبه 25 خرداد 1387 - 4:9
0
موافقم مخالفم
 
قولمو میشکنم تا یه قصه برات بگم امیر یه پسر بود که پسر بدی نبود شاید خوبم بود اما همیشه خدا با دورو وریاش مشکل داشت از بس که زبون تلخی داشت همه ازش یا میترسیدن یا دلخور بودن بریده بود هیچکش به خودش زحمت نداد ازش بپرسه چه مرگته امیر این پسر دورو ورش یه چند تا رفیق داشت که عین داداشاش بودن اما اونام نپرسیدن چه مرگته چرا گیج میخوری چته این پسره بیرونش با توش کلی فرق داشت واسه همینم هی اون جوری رفتار کرد که بقیه خوششون بیاد تو دانشگاه یا قیصر بود یا سلطان یا محمد ابراهیم تا این که راستی راستی خودشو گم کرد راستکی زد توی یه کارایی که شد همه چیز جز خود واقعیش اخه اگر اصل بود خودش بود اون وقت نمیتونست زندگی کنه امیر این پسره واسه این که بقیه راضی باشند همه کار کرد رفت دانشگاه تا مادرش راضی باشه سیگارو گذاشت کنار تا رفقاش راضی باشند اما خودش واسه دل خودش یه کار کرد عاشق شد بعد این پسره یه اشکال دیگه ام داشت با همه روراست بود عین کف دست صاف بود وخر این پسره نه شنید وکلافه شد خودشو نگاه کرد دید حق با دختره اس اخه این که چیزی نداشت نه قیافه نه اخلاق خوش نه یادش بود عشقشو چه جوری خرج کنه بهش گفت نه قلبه پسره ترک خورد شروع کرد به دری وری کاری دلقک شده بود خوش رقصی میکرد ولی وقتی تنها میشد از داشاکل بدبخت تر بود چون اون یه طوطی داشت ولی اون طوطی ام نداشت هی همه چیزو که تو روز قایم کرده بودمی اومد جلو چشمش بعد بغض میکرد اما پسره اینجام شانس نداشت گریه ام نمیکرد تا همه اش تلنبار بشه تو دلش خوندی امیر اقا حالا چی میگی پسره کامنت بذاره یا نه؟

امیر: "هیچ چیز برای کمک کردن به تو وجود نداره به غیر از دستهات و مغز خودت."(درون طبیعت وحشی) / این بخشیه از کامنت sivash که یکی قبل یا بعد از کامنت تو آن‌لاین شده. گفتم شاید به دردت بخوره. و خوشحال می‌شیم که با دست‌ها و مغز خودت کامنت بذاری... مثل همین دفعه. منتظریم.
siavash
شنبه 25 خرداد 1387 - 4:45
0
موافقم مخالفم
 

-وقتی تو بری ،من دلم برات تنگ میشه.

-منم همینطور "ران"، ولی تو اشتباه می کنی اگر فکر میکنی که خیلی از لذت های زندگی توی رابطه با مردم بدست میاد.خدا ا ین همه چیز اطراف ما قرار داده.همه چیز...هر چیزی که ما لازم داشته باشیم.فقط کافیه که مردم نگاهشون رو به چیزهایی که دارن تغییر بدن. (درون طبیعت وحشی)

"هیچ چیز برای کمک کردن به تو وجود نداره به غیر از دستهات و مغز خودت."(درون طبیعت وحشی)

سعيد هدايتي
شنبه 25 خرداد 1387 - 11:10
-1
موافقم مخالفم
 

كامنتهاي باقي بچه ها رو نخوندم.من كافه مالهند درايو رو دوس دارم واون كابوس ديو پليد زشتيها كه پس ديوار در كمينه حاضرم نصف زندگيم رو بدم واون لحظه مرگ اور رو تجربه كنم بعد خوردن يه هات داگ داغ!

ابراهیم
شنبه 25 خرداد 1387 - 11:14
1
موافقم مخالفم
 

علی گفت کسی خودشو قاطی بحث ما نکنه. منم که قول داده بودم که هیچ نگم. اما علی یادش رفته:"خیبری سوز داره... دود نداره..."

---------------------------------------------------------------------------

"شتاب مكن

كه ابر بر خانه ات ببارد

و عشق

در تكه اي نان گم شود

هرگز نتوان

آدمي را به خانه آورد

آدمي در سقوط كلمات

سقوط مي كند

و هنگام كه از زمين برخيزد

كلمات نارس را

به عابران تعارف مي كند

آدمي را توانايي

عشق نيست

در عشق مي شكند و مي ميرد"

این شعر احمدرضا احمدی رو هم تقدیم میکنم به مهدی پور امین. برو حالشو ببر سالار که شاید ..............

مازیار
شنبه 25 خرداد 1387 - 12:29
-1
موافقم مخالفم
 

این قصع اینجوری باس تموم شه که پسره زنده وسرحال میره تا حالی عشقش بکنه که باید بهش احترام بذاره این پسره یاد گرفت سرمایه اش دستاش ومغزشه اره امیر اقا از این لحظه برام مهم نیست چی میشه برام مهم نیست دیگران چی میگن دلم میخواد سر زخممو بکنم تا همه راستشو ببینن اون وقت تمام اون جماعت میفهمن که من کی ام من واقعی من میخوام که عشقم مال من باشه ولی از این جا به بعد همه چیزمو نمیدم خیالت راحت داش امیر دست ها ومغزمو واسه خودم نگه میدارم تازه دارم نفس میکشم اون بغض یادته داره تبدیل به فریاد میشه اگر فریاد بزنم بند دل تمام اونایی که منو با نقاب دیدن میریزه www.maziat008.blogfa.com ببینیمیت امیر خان نظر فراموش نشه قدم تو هرکدوم از بچه های کافه رو چشم یه سر وبلاگ مابزن


شنبه 25 خرداد 1387 - 12:47
2
موافقم مخالفم
 

عكسهاي جرج كلوني

http://www.vanityfair.com/fame/features/2006/11/clooney_outtakes200611?slide=1#globalNav

الهه شاملو
شنبه 25 خرداد 1387 - 12:59
-1
موافقم مخالفم
 

اون قدر غريبه هستم كه تو اين بحثي كه اين جا در گرفته دخالت نكنم اما پررو هم هستم پس دخالت مي كنم. وقتي كه هنوز كلي آدم تو همين مملكت دارن تو كپر زندگي مي كنند كمي مسخره است كه از نه شرقي نه غربي حرف بزنيم. يك بار يكي حرف خوبي مي زد. مي گفت: ”همه اونايي كه با همه زورشون مي خوان چيزي رو به اسم فرهنگ غربي له كنن تقريبن به همون اندازه كسايي كه براش يقه جر مي دن به بزرگيش باور دارن. شايد بهتره كه فكر كنيم اونم يه چيزيه مثل بقيه.” البته اين روند آمريكايي شدن دنيا كه بر هر كسي روشنه اما قضيه اينه كه چيزي هم كه شما به اين شكل دنبالش مي كنين خارج از اين نظام جهاني نيست. اين هم جزئي از نظامه. پناه بردن به هويت خودي. هر چه خودي تر بهتر. مقاومت كنيد. اين مقاومت فانتزي و البته گاهي هم به مسلحانه چيزي است كه منتظرش هستند.

rza
شنبه 25 خرداد 1387 - 14:53
0
موافقم مخالفم
 

علی طهرانی صفا

rza.1. راا هر جور بخوانی لا اقل بی معنی می شود نه مثل "عطص" شما که دقیقا" می شود آن را نام دیگر "پنیر" خواند!

2."تهی مغزی" که شما به صورت افتخاری به من اعطا کرده اید از "خشک مغزی" و "عصبیت" لا اقل بهتر است.

3.زود عصبانی میشی دوست من

اميرحسين جلالي
شنبه 25 خرداد 1387 - 15:26
2
موافقم مخالفم
 
به عطص: همون حرفاي مهدي + اين طوري كه تو داري ادامه مي دي از فردا ديگه نمي شه اينطور بحثهارو اينجا راه انداخت + يه حرف دوستانه: چند سال پيش هزاران درجه داغتر از الان تو هرجا كه مي نشستم و پا مي شدم اينطور بحثارو راه مي انداختم و هميشه هم برنده مي اومدم بيرون ولي الان بدجوري پشيموني بعضي از فريادها و رگ گردن كلفت كردنها و شلتاق كردنها داره اذيتم مي كنه. بد نيست بعضي وقتا از خودت بپرسي طرف صحبتت كيه و داري ميراث از كف رفته يك نسل رو از كي مطالبه مي كني، يادت بيفته كه اين كافه يه جامعه نمونه آماري نيست كه اعضاشو نمادي از جامعه دوروبرت فرض كني و ناسپاسي ها و قدرنشناسي هاشونو تو سرشون بكوبي. مي فهمي علي جان؟ اينجا نه كافه ترياي دانشگاه آزاد واحد تهران شماله كه يه مشت بچه پولدار آروغاي بعد از خاويار خوردنشونو بزنن و نه كنگره فلان حزب... اينجا جمعيه از يه مشت آدم كه از همقطاراشون قدبلندترن و همونقدر كه از ايتاليا و قطبي و تارانتينو مي دونن از همت و آژانس شيشه اي و امام هم مي دونن. پس كاري نكن كه چندوقت ديگه، وقتي اينجا هم از هم پاشيد، حسرت و پشيموني از عصبيت ها و بي صبري ها برات باقي بمونه، همين.

امیر: "...الان بدجوري پشيموني بعضي از فريادها و رگ گردن كلفت كردنها و شلتاق كردنها داره اذيتم مي كنه..." این تجربه‌ها مهمه رفقا. اغلب ما از این تجربه‌ها داریم همه‌مون. ممنون از امیرحسین و... چی بگم؟ 
کاوه اسماعیلی
شنبه 25 خرداد 1387 - 16:16
0
موافقم مخالفم
 

برای کافه خوبم که تویش یاد میگیریم که چگونه بحث کنیم و برای مهدی که خیلی کولی بازی در می آورد و برای عطص و برای "خر"ها(الحمیر) که جزو قشر محروم و مظلوم و زحمتکش حیوانات هستند و همیشه بهشان توهین میشود و برای خیبریهای "سوز"دار

من هرچه کامتنهای اخیرم را نگاه کردم نفهمیدم کجا سفسطه کرده ام و مهدی و عطص طوری این مساله را امر یقین فرض کرده اند که سایر حرفهایشان بر پایه این پیش فرض غلط قرار میگیرد.مهدی جان کلا یک صحنه سینمایی نام بردم .آن هم بخاطر این بود که یادآوری کنم قطبی هم مثل راسل کرو در insider جزو انسانهای معمولی نبوده و به همین دلیل شرایط طبیعی و ماوراءالطبیعی همیشه در مسیرشان قرار میگیرد.و دیگری داستایوفسکی بود که به نظرم یک کلید راهنمای قوی برای حرفهایم بود که متاسفم نگرفتیدش و این را دیگر تقصیر خودم نمیدانم.آسمان ریسمانهایم دیگر کجا بود برادر..اگر از میان حرفهای تو، من و عطص به کانال دیگری افتادیم چه اشکالی دارد.

برای بعضی چیزها نمیتوانم با عطص بجنگم...این که او نمیتواند از فوتبال لذت ببرد به خودش مربوط است اما اینکه این را به کل جامعه تعمیم دهد و آن را سطحی نگری مردم بخواند نه.....من هرگز نگفتم دهه 80 دهه عقل گرایی و منطق پذیریست.این که قهرمانهای بچه های این دهه واجد صفات فوق هستند دقیقا به این مربوط است مردم کمبودهای خود و جامعه شان را در قهرمانهای خودشان جستجو میکنند و این نشانه خوبیست برای اینکه تمنای مردم را در آن جهت ببینیم.فضای هر جامعه خالق چنین انسانهاییست.رسانه هم در همان جهت است...در فیلم آخر فینچر ،درست است که زودیاک توسط رسانه ها بال و پر گرفت و آن قاتلی که ما در فیلم دیدیم هرگز با تصورات هولناکمان از قاتل زنجیره ای جور در نمیآمد اما فراموش نکنیم فظای جامعه ای که در فیلم در نهایت زیبایی تصویر شده :یعنی فظای سیاه و تلخ و نا امن آن سالهای آمریکا خالق و منتظر آفرینش چنین کابوسیست.

مردم زندگیشان را میکنند.خواسته های روحی خودشان را در هر زمانی دارند.و این منطبق با شرایط سیاسی و اجتماعی همان جامعه است.تحلیل شرایط اجتماعی حال حاظر ایران به خوبی چیستی اسطوره های مردم(و من به عنوان جزئی از این مردم.) را توجیه میکند.و ما نمیتوانیم و نه چنین حقی داریم که آن را سطحی وحاصل تخدیر رسانه ها بدانیم.

اما دو سه نکته دیگر....

یکی از دوستان همین کافه مطلبی از تقی رحمانی که هفته گذاشته در کارگزاران چاپ شده را برایم فرستاد که همزمانی تقریبی آن با بحث ما برای خودم خیلی جالب بود.(در مورد بازرگان و قطبی)http://www.kargozaaran.com/ShowNews.php?13142 شما هم بخوانید.

مهدی عزیزم....در مورد آن دیالوگهای آژانس نمیتوانم نظرم را عوض کنم.اما اگر میدانستم اینقدر ناراحت میشوی هرگز بیانش نمیکردم.شرمنده استاد...

هیچ کس حقی ندارد در مورد اینکه کسی را از ورود سایرین به این بحث منع کند.که من خواهشم از دوستان این است که من و عطص را یاری کند.

اما برادر خشمگین..علی طهرانی صفا..از آن کلمه خشکیده غیرت ناراحتم نه فقط به خاطر توهین بلکه به این دلیل که بالاخره برخلاف میلم برای اولین بار مجبورم بگویم که من هم مثل هر ایرانی دیگری عاشق شهیدان مملکتم هستم.اما اگر نام بردن مکررشان و آویزان شدن مداوم بهشان به این بهانه که هرگز از حق عقب ننشینیم غیرت باشد ترجیح میدهم همان خشکیده غیرت باقی بمانم.هرچند که اینجا خانواده نشسته و خانمهای محترمی حظور دارند.وگرنه لخت میشدم تا تمام تنم که پر از زخم دعواهای ناموسی سر دخترهای محلمونه رو ببینید.

گلاوي‍ژ
شنبه 25 خرداد 1387 - 16:24
1
موافقم مخالفم
 
كافه "قهوه و سيگار" جيم جارموش با اون پيرمرد فحاش و با نمكش، كافه "as good as it gets" و بخصوص ميزي كه جك نيكلسون بهش گير مي داد و جاي ديگري نمي نشست و كلا كافه هاي فيلم هاي وسترن كه هميشه آدم ها قبل از اينكه واردشون بشن فقط چكمه و كلاهاي كابوييشون از بالا و پايين اون درهاي دو تكه معلوم بود. توي بچگي‌هام آرزوم بود،‌يه روزي به يه كافه اي برم كه از آون درها داشته باشه. چقدر ديدن اون درها ترس و دلهره و هيجان به همراه داشت.هميشه نماي درهاي كافه ها توي فيلم هاي وسترن نشاندهنده آمدن يك آدم جديد يا شروع تيراندازي و شايد تير خوردن آدم جذاب و خوش دستي بود كه از اول فيلم عاشقش مي شديم.

امیر: یه دونه خوب از این درهای وسترن؛ توی «شین» جرج استیونس هست  و قاب‌های لویال گریگز از این درها... بچه‌ها این فیلم رو ببینید اگه ندیدید. ظاهرا ساده‌ استٰ ولی...
سورنا وحید
شنبه 25 خرداد 1387 - 16:51
0
موافقم مخالفم
 

"'آقایان، خانم ها؛ قبول کنید که این دفعه کلی نوشتم و جبران کردم. حالا نوبت شماست..."

...خوب مستر این رسمشه؟!

جالب بود در جایی میگفتی چرا؟

بخاطر خودت .فیلمت.نظرش!

یا به خاطر استاد !


شنبه 25 خرداد 1387 - 17:5
-3
موافقم مخالفم
 

سر بازی دوم چی امیر؟!

rza
شنبه 25 خرداد 1387 - 17:11
3
موافقم مخالفم
 

کافه ی من جای محقر و آشغالی ست درست مثل زندگی آدم های آن شهرک پرت. حتی نمی دانم اسمش چیست (اگر اسمی داشته باشد)

آخرهای شب نشسته ام توی این کافه ی پرت که نکبت از سر و کولش بالا می رود و پشت پنجره جوانک ریشویی دارد با حسرت نگاه می کند به دختر لاغر پیشخدمت که نمی دانم چرا این قدر غمگین است...

حالا کافه تعطیل شده ایستاده ام گوشه ای و بعد دنبال آن جوانک ریشو و آن دختر لاغر راه می افتم که حالا کنار هم راه می روند. انگار همدیگر را می شناسند از این فاصله که ایستاده ام حرف هایشان درهم و برهم شنیده می شود اما یکهو دختر به گریه می افتد داد می زند :

" این همه راه رو کوبیدی بیای این جا و کثافت زندگی منو هم بزنی فقط برای این که یه خاطره ی بد داری؟ که چی؟

می خوای بغلت کنم گریه کنم و بگم حالا همه چی بهتر شده؟

گندت بزنن "اوان" هیچی بهتر نشده .. خب؟

هیچ وقت چیزی بهتر نمی شه"

جوانک ریشو می رود اما بارها و بارها باز می گردد تا چیزی را عوض کند تا راهی پیدا کند که خودش و آن دختر لاغر غمگین و همه ی هم محلی های آن شهرک پرت نکبتی خوشبخت شوند..

آخر فیلم ایستا ده ام دختر لاغر و آن جوانک ریشو که حالا همدیگر را نمی شناسند توی یک خیابان شلوغ از کنار هم رد می شوند بی آن که حتی نگاهشان تلاقی کند. حالا "همه چیز بهتر شده و همه حالشان خوب است " جز من که شبی توی آن کافه ی نکبتی

بودم .

(کافه ی بی نام و نشانی که ایمی اسمارت در "اثر پروانه ای " تویش کار می کند.)

اميررضا نوري پرتو
شنبه 25 خرداد 1387 - 21:9
2
موافقم مخالفم
 
سلااااااااااااااااااااا.............م! بالاخره ركورد شكستم و فكر مي كنم نزديك به يك ماه و نيمي هست كه كامنت نذاشتم. البته به عادت هر روز (بخوانيد اعتياد روزانه) در سايت و در كافه ولو بودم و همه چيز را زير نظر داشتم. يه گوشه تاريك مي نشستم و چاي و قهوه هم كه برام بده! آب معدني مي خوردم! و به صحت هاي دوستان گوش مي كردم. روزنوشت هاي پرسپوليسي امير هم در مدح و ستايش افشين هم پشت سر هم آپ مي شد و به اين نتيجه رسيدم كه نود و نه درصد ملت ما قرمزي هستند!!! خب خيلي خيلي حرف دارم. يك سينه سخن به اندازه يك ماه و نيم سكوت. اما احساس مي كنم روز به روز مردم به علت هاي مختلف بي حوصله تر مي شوند و كسي هم حاضر نيست براي آدم پرگويي مثل من تره هم خرد كنه. حتي فكر مي كنم اگه از اون كامنت هاي سابق بذارم امير هم دو سه خط در ميون زير سبيلي رد كنه. به همين خاطر فقط در مورد نظرخواهي امير اظهار نظر مي كنم. خب كافه هاي توپ در تاريخ سينما خيلي خيلي زيادن. از كافه هاي وسترن و نوآرهاي محشر گانگستري بگير تا همين كافه هاي فيلمفارسي خودمون كه با ربط و بي ربط به بخشي غير قابل حذف از فيلم هاي مان در آمده بودند. اما جدا از سكانس محشر حضور آل پاچينو و رابرت دنيرو در مقابل هم در مخمصه (كه امير در كمال ديكتاتوري براي خودش برداشت و نمي شود انتخاب كرد) كافه ي ريك (چه در نمايشنامه همه به كافه ريك مي روند و چه در اقتباس معركه سينمايي اش- كازابلانكا- با احترام به صلابت مردانه همفري بوگارت) و همچنين آن سكانس بي نظير كافه در پدرخوانده 1 رو خيلي دوست دارم (به خصوص چهره بي نظير آل در آن سكانس) و (با احترام به نظر مهدي پورامين عزيز كه يادم انداخت) كافه فيلم در بار انداز. اما در بين فيلم هاي ايراني كافه هفتم (كافه آخر) فيلم كندو را به عنوان اولويت اول انتخاب مي كنم. جايي كه ابي با آن صداي جاودان اش شعري از ايرج جنتي عطايي را با آهنگي از مرحوم واروژان مي خواند : ...خسته از بار اين بودنم... نفس حبابم... بي تفاوت مثل بركه... بي التهابم... تشنه تشنه تشنه ام... خود كويرم... و بهروز وثوقي نيز در نقش ابي به خيال اين كه آن بستني فروش و بچه كوچه سرخپوست ها و آدم هاي ممد كريم ارباب در اين كافه هستند و در آن پاي مي گذارد و پس از كلي كتك خوردن تازه قيافه دفرمه اش را در آينه مي بيند و در حالي كه به خود ادرار مي كند تمام آينه هاي بار را مي شكند... آخ! يادش بخير! انتخاب بعدي ام نيز باز با احترام به مهدي پورامين عزيزم همان سكانس جلوي كافه در فيلم سرب و صورت زخمي و خسته نوري (مرحوم هادي اسلامي) است و البته سكانس قهوه خانه قيصر (نه سكانس كافه و تقابل قيصر و سهيلا فردوس) كه بهمن مفيد ديالوگ هاي في البداهه اش را مي گويد........ و البته سكانسي كه محمود بصيرت و سيما رياحي به رستوران سيب مي روند و محمود به سيما پيشنهاد از دواج موقت مي دهد... واااااااااااااااي! خب بسه ديگه! باز رفتم تو حس! ((-: البته در اين بين يك انتخاب ويژه دارم و آن هم همين كافه خودمان است و آن روزهاي طلايي اش كه بچه ها حداقل هفته اي سه چهار بار كامنت مي ذاشتند! متفق القول! ------------------------------------------------------------- اما جام ملت ها! اين روزها بدجور درگيرش شده ام و خيلي دوست داشتم با بچه هاي كافه حسابي كل كل كنيم كه با وجود زمينه چني و كبريت زني امير كمتر كسي روي خوشي نشان داد. با اين حال به عنوان يك ژرمن متعصب كه از روز باخت مقابل كرواسي بدجور حالم گرفته است ازتون دعوت مي كنم يه سري به وبلاگم بزنيد. در پي نوشت دو مطلب سينمايي آخرم دو پي نوشت فوتبالي در مورد بازي آلمان با لهستان و كرواسي نوشته ام. خيلي منتظر اين روزها بودم فعلا كه در استرس هستم و سرنوشت آلمان ها معلوم نيست. www.cinema-cinemast.blogfa.com ------------------------------------------------------------------------- ديالوگ اين دفعه را به صورت سوال مي نويسم . اين ديالوگ مربوط است به ............ حدس بزنيد! مرد بازجو : اين جا هيچ راه فراري وجود نداره... پسر : الآن روزه يا شب...؟ مرد بازجو (سه پايه دوربين را كمي جابجا مي كند و دوباره از دريچه چشمي آن به سر نگاه مي كند) به حال تو هيچ فرقي نمي كنه... پسر : اين جا بدون پنجره چقدر دلگيره... مرد (به پشت ميز مي آيد) ديروز حرفامون نصفه كاره موند... اگه بقيه شو بگي مي تونيم غروب بريم يه قدمي بزنيم... پسر : ولي من تا جايي كه يادمه همه حرفامونو زديم... مرد : (پرونده روي ميز را باز مي كند. چراغ مطالعه روي ميز را روشن مي كند و نورآن را در صورت پسر مي اندازد. پسر دستش را مقابل چشمانش مي گيرد) خب...؟! پسر : من همه چيز رو گفتم... مرد : تو هيچي نگفتي... پسر : شايد شما هيچي نشنيديد... از نظر من تموم شده... مرد: اتفاقا تازه شروع شده... ... ---------------------------------------------------------------------- در پناه عشق بيكران و جاودان اهوراي پاك باشيد. amirreza_3385@yahoo.com www.cinema-cinemast.blogfa.com

امیر: "آن روزهای طلایی کافه"؟ منظورت چیست امیر جان؟ طلایی بود نداریم. یا طلایی هست یا نیست. گذشته چه ربطی به امروز دارد!
اسم هم لازمه؟
شنبه 25 خرداد 1387 - 21:47
1
موافقم مخالفم
 
می دانی چیست؟ می دانی چیست امیر؟ داستان این است که «مارتین اسکورسیزی» یک بار در مصاحبه ای که بعد از ساختِ مجموعه مستندِ «بلوز» انجام داد گفت «راستش، من اگه بلد بودم اونطوری مثلِ نوازنده های بلوز گیتار بزنم هیچ وقت فیلمساز نمی شدم».می دانی؟ داستانِ صداقت است.من خوب با خودم صادقم.یعنی سعی می کنم باشم. اٌستاد «وودی آلن» در همه ی مصاحبه هایش (گرچه بیشتر برای دست انداختنِ طرف اَش) تأکید می کند که بر خلافِ شخصیتِ روشنفکرِ آثارش در خانه یک آدمِ ساده است که شراب می خوردٌ پای تلویزیون می نشیندٌ تی شرت می پوشدٌ هیچ به مسائل فلسفی فکر نمی کند.کاش می توانستم مثلِ او وَ مارتی وَ خیلی های دیگر با خودم صادق باشم.البته زورم را می زنم.اما نمی دانم چرا نمی شود.یا اگر می شود میزان اَش چه قدر است.به هر حال، می دانی؟ داستان از این قرار است که دوست دارم یک اعترافِ کوچک بنمایم.هیچ هم سخت نیست.حالا دیگر می دانم به ساده گی می شود به یک مٌشت اسمِ عجیبٌ غریبِ خارجیٌ داخلی آویزان شدٌ بعد همه جا بدونِ هیج ظاهر سازی ئی نمایش داد که «بع له» ما چه آدمِ فهمیده وٌ با سوادٌ قهرمانی هستیمٌ همه جا «برو» داریمٌ این ها.می دانم.کٌلی هم اسم بلدمٌ از این اسامی هم کٌلی نشانه وٌ علامت دارم برای پٌز دادن، ولی راستش...دوست دارم با خودم صادق باشم.دوست دارم بدانم چه می خواهم.مدتی پیش گفتی «جرج کلونی» گفته مهم این است که به خواسته هایمان برسیمٌ برای این کار اول باید بدانیم چه می خواهیم، یا یک چنین چیزی.درست است.می دانی؟ ولی نمی خواهم در این صادق بودن باز هم ظاهر سازی اضافه کنم.این، کاری است که آدم باید در درون اَش، با خودش، روی مٌبلِ خانه اَش، در پیاده روی هایش وَ فقط با خودِ خودش انجام بدهد، نه این که بیاید مثلِ عقده یی ها یک چنین جایی داد بزندٌ تشریح کند.می دانی؟ می دانم...خوب می دانم.می دانم که می دانیٌ اگر صدایت در نمی آید از تظاهر اَت است، یا شاید هم نیست.دوست دارم کمی از این ها بگویم.و اول اَش باید با یک اعترافِ کوچکِ بزرگ شروع کنم؛ من، این کاره نبودم! من اهلِ سینما وٌ کتابٌ موسیقی نبودم.من کٌلاهم اگر اطرافِ این جور چیزها می اٌفتاد هم نمی رفتم برش دارم.برای خودم یک آسمان جٌلِ بی کار بودم که توی پارک ها روی یک صندلی می نشستم چشم انتظارِ فرشته یی که بیاید بگذردٌ نگاهم کندٌ نگاهش کنمٌ «ما» بشویم.من کاری به این جور کارها نداشتم که.از ناشناخته یی به اسمِ «سینما» یک «ایرج طهماسب» می شناختم که «سازنده ی کٌلاه قرمزی و پسرخاله» بود!!! سینما چه می دانستم چیست.«برگمانٌ» «فللینیٌ» «کوروساوا» چه می دانستم، «بونوئلٌ» «هیچکاکٌ» «فینچر» چه می شناختم.من از دنیا فقط مسیرِ باشگاه های بیلیارد را بلد بودم، خودِ بازی را هم حالیم نمی شد...فقط می ایستادم یک گوشه زٌل می زدم به دست ها وٌ نگاه ها وٌ ضربه ها وَ گاهی یک پٌک از پهنی که سایه های می کشیدند می گرفتمٌ به جوک ها می خندیدمٌ... .من چه می شناختم «بورخس» را، «الوار» چه می دانستم، «فاکنرٌ» «دوراس» بلد نبودم.همین «ابیٌ» «فروهر» هم که گوش می دادم از حدِ درکم زیادی بود، «پینک فلویدٌ» «رولینگ استونزٌ» «کریم» چه می دانستم آخر برادر.من یک موجودِ ناشناخته ی بسته یی بودم در یک دنیای بسته با آدم های بسته وٌ رویاهای کوچک.ظٌهرهای بی آفتابٌ شب های بی ماه.کسی دوستم نداشتٌ کسی را دوست نداشتم.... به بدٌ بیراهِ هاشان وقعی نمی گذاشتم.می دانی؟ من آدمِ کوچکی بودم که به دوستانم قرص های ضد بارداری هدیه می دادمٌ پای چشمانم ماه تا ماه گودهای یک وجبی اٌفتاده بود.گاهی یک «سینما 4» می دیدمٌ هیچ فیلمی را هم تا آخر نمی دیدم ضمناً.می دانی؟ من آدمی بودم که تخمه ی آفتاب گردان می خوردٌ... یک تعریفِ بهتر؛ من آدمی بودم که اگر داشتم توی خیابان در مسیری می رفتمٌ به یکی از دوستانم بر می خوردمٌ او از من می خواست همراهش بروم مسیرم را عوض می کردمٌ می رفتم، وَ اگر بعد در طی راه به دوستِ دیگری بر می خوردمٌ او می خواست به راهِ دیگری برود باز مسیرم را عوض می کردم.عینِ تعریفی که «ایوان گنچاروف» در ابتدای «ابلوموف» می دهد.از «انقلاب» نه کتاب فروشی ها که قاچاقچیانِ سی دی های مبتذل را می شناختم، مسیرِ فروشنده گانِ مخفیِ کتاب های نایابِ ناباب را نمی دانستم... .سعی می کنم صادق باشم.من آدمِ پخمه یی بودم.اندازه ی یک بچه ی شش ساله هم چیز حالیم نمی شد.دو بار در مدرسه مردود شده بودمٌ صد تا لغبِ زشت داشتم.در کلاس یک جوکِ تمام عیار بودم.دلقکِ کلاس بودم راستش.همه را می خنداندم و البته بهای سختی هم بابت اَش می دادم.هفته تا هفته سه روز سه روز از مدرسه اخراج می شدم.سینه خیزٌ کشان کشان کلاس ها را بالا می آمدم وَ، ... خیلی طولانی است.دوست داری گوش کنی؟ یا خسته شدی؟ بگذریم.می خواستم یک اعتراف بکنمٌ بعد دیگر ادمه ندهم، که رسیدم به این ها.نمی دانم چه طور اعتراف کنم.دوستِ ارمنی ئی داشتم که بهم یاد داد چه طور به شکلِ رسمی «اعتراف» کنم، ولی نمی شود.چه کار کنم؟ من نمی دانم چه طور باید با این ها کنار آمد.البته می دانم.ولی طول می کشد.سعی می کنم مطلبم را زود جمع کنم.*** من از وقتی به طرفِ این اداها کشیده شدم که کاملاً از بابتِ این که دختری دوستم بدارد نا اٌمید شدمٌ دست کشیدم.نمی شد.کسی آدمی شبیه من را نمی خاست.بیشتر شبیه موجی ها بودم، یک جور خیره گی داشتم که تقریباً نیمه دیوانه اَم جلوه می داد.نیمه دیوانه بودم امیر جان.از «پابرهنه ها»ی «زاهاریا استانکو» یا بهتر است بگویم از «پابرهنه ها»ی «شاملو» شروع شد.بعد که شیفته ی شاملو شدم «خزه»، «مرگ کسبٌ کارِ من است»، «دنِ آرام»، «نمایشنامه های لورکا» وٌ بگیر بیا تا مجموعه ی نامه ها وٌ اشعارٌ داستان های کوتاهِ او وَ در این میان هم کم کم، آرام آرام دیگران را شناختمٌ با «فیلمنامه» آشنا شدمٌ به سوی سینما آمدمٌ رشته اَم را به «گرافیک» تغییر دادمٌ یک موجودِ دیگری شدم.کسی که خودم هم نمی شناختم.کسی که دیگر حتا اگر می خواستم نمی توانستم نسبت به چیزهایی که داشتم بی اعتنا باشم.خوره ی ادبیات شده بودم.راهِ کتابخانه ها را یاد گرفتمٌ ساعت ها پٌشت میزهای چوبیٌ در سوکتِ آن قبرستان های خنک می نشستمٌ رویاهایم بیشترٌ بیشتر می شد.می دانی؟ با «حسین پناهی» در منزل اَش ملاقات کردمٌ در سالن های تئاتر می پلکیدم.می دانی؟ «قلبم پٌر جمعیت ترین شهر جهان» شده بود! راستش از نگاهِ این آدم ِجدید من زن ها را بیشتر از قبل می شناختم شان، می فهمیدمشان، حس شان می کردم.ساعت ها به حرف های شان گوش می دادمٌ همیشه بیرونِ رستوران هایی که می رفتیم هوابارانی تر بود! حالا بهتر درکِ شان می کردم.ولی می دانی؟ من آن زنده گی را نمی خاستم.دوست نداشتم یک آدمِ مصنوعی باشم.دوست نداشتم مجبور باشم برای بودن با زن ها ادا در بیاورم.کتاب بشناسمٌ فیلم تحلیل کنمٌ نقاشی بکشم.می خاستم همانطور یک موجود احمقِ رنگ وارنگ بمانمٌ همانطور هم کسی را دوست داشته باشم.با پالتو وٌ شال گردن های چند متریٌ بوی توتونِ «کاپیتان بلک» نمی خاستم.البته همان موقع نمی دانستم که نمی خواهم.بعدها، که فکر کردم، دیدم همه ی آن ها مصنوعی بوده.یعنی وقتی بیشتر فهمیدم دستگیرم شد که فهمیدن یک چیزِ موهومِ مصنوعی است.اصیل نیست.وَ اصیل چیست امیر جان؟ چی اصیل است؟ همان منِ لاتِ آسمان جٌل هم مصنوعی بود.حاصلِ تربیتِ پدرِ بی شعورِ لاتِ پستی بود، یک سگِ لایشعرِ وحشی، یک لاتِ عرق خور.می دانی؟ می دانم که می دانی.هنوز اعتراف نکرده اَم.راستش حالا که این ها را گفتم می بینم کمی با یک «اعتراف» توفیر دارند.بیشتر یک افسوس است.افسوس که چرا آدم باید اینقدر مصنوعی باشد.در یک دنیای مصنوعی.وَ این که «خودِ» آدم کیست.«خودِ» آدم کٌجاست؟ چه طور باید فهمیدش؟ وَ در راهِ این فهمیدن چیزهایی که یادگرفتیم وَ وسعتٌ محدودیتشان دخیل نیستند؟ هستند برادر.هستند.حالا افسوس می خورم که «آدمیزاد» کٌلاً مصنوعی است.از همان اول.بشر، از ابتدا، بدونِ هیچ آموزه ی پیشینی، اصیل است.آدمیزادی که به جایی به نامِ مدرسه برودٌ یک عده پفیوزِ بی سواد افکارِ مسمومِ خودشان را به مغزِ آماده ی او فرو کنند، دیگر آدمیزاد نیست.ماشین است.اصیل نیست.بدل است.ماشین است.می دانی؟ موجودی که برای «شدن» باید بفهمد دیگر اصیل نیست.«اصیل» کسی ست که هیچ نمی شنود.کر نیست، اما نمی شنود.نمی بیند.قبول نمی کند.راستش نمی دانم چه طور بگویم.وَ آیا اصلاً لازم هست که بگویم؟ کاش می شد بهتر بفهمم.*** مقصودم را فقط از یک راه می توانم بهتر برسانم.به آدرس زیر برو وَ این عکس را ببین.من آرزو داشتم هیچ نمی فهمیدمٌ هیچ نمی شناختمٌ اندازه ی یک لبو فروش در جاده ی گرگان هم معروف نمی شدم اما همچین آدمی (آدمی شبیه این که توی عکس است) مرا دوست می داشت.آن وقت دیگر نیازی به این همه ادا نداشتم.نیازی نبود در زبان یا هنر کاوش کنم.نیازی نبود.بی دغدغه ی مرگٌ مفهومِ عشق زنده گی می کردم. می دانی؟ یک ترانه ای برای این آدم نوشته اَم که به زودی انتشارش می دهیم.می خندی؟ باشد، بخند.رویا است دیگر.چه کار می شود کرد؟ ــــــــــــــــــــ آدرس عکس هنوز آماده نشده...به زودی پست اش می کنم.دو بار یه کامنتٌ فرستادم امیر جان آپ نکردی، هیچ خبری هم ندادی.ممنون.

امیر: حالا بعدا چه با هم و چه با بقیه بچه‌ها حرف می‌زنیم. ولی برای آپ شدن کامنت‌ها؛ یک کم خط‌های قرمز را رعایت کن. ایول.
سیاوش پاکدامن
شنبه 25 خرداد 1387 - 22:35
1
موافقم مخالفم
 

اوه اوه اوه ، چه خبرتونه . ما هی هیچی نمیگیم، اینها هم هی هیچی نمیگن. اون یکی میگه برین کنار بزار باد بیاد، این یکی میگه اگه مردی بیا دم در، سومی فنجان چای را میشکند. خالی کنید یکی از این صندلیها را، ببینم حرف حسابتان چیست.

...................

یک آنچه که گذشت :

بعد از اینکه بحثهای فوتبالی داشت حسابی طولانی و ضد حال میشد، مهدی پورامین بحث خوبی را شروع کرد. افراط و تفریط همیشگی ما که خیلی اذیت کننده است . همان گرم شدنهای در لحظه و همان سرد شدنهای آنی. مثل قضیه فیلم 300، هزاران کامنت و بحث و سخنرانی و بیانیه و ... . حالا انصافا، مردانه ( وایضا زنانه)، خداییش چند درصد از ما قدمی برای رشد فرهنگ ایران برداشته ایم؟! مهدی پورامین: "بیشتر منظورم نحوه مواجهه رسانه ها و هواداران و.... با یک چنین پدیده هایی است که از مرز افراط و تفریط می گذرد... و در درجه اول به خود "قهرمان" ضربه می زند " ولی بحث به جای اینکه سعی در آسیب شناسی این اخلاق داشته باشد، وارد فاز مصداق و بحثهای فرعی شد. ردیف شدن اسامی و مصداقها تبدیل به آفت این گفتگو شد. تا جایی که یکی از لامپهای رابطه سوخت.

....................

یک تحلیل :

در فضای مجازی که چشم چشم را نمیبیند، هر کلمه بسیار مهم است. وقت تنگ است و مکان مجدود. در کمترین کلمات باید منظورت را به بهترین شکل برسانی. حال در این وانفسا اگر یک جمله کلی بگویی، مصیبت آغاز میشود. اینجا هم رفقای ما دچار این اشتباه تاکتیکی شدند. خواسته و ناخواسته به بازی اسامی روی آوردند. پای همت و آوینی و قطبی و فرد زینه مان و بازرگان به بحث باز شد. در حالی که هرکدام از اینها موضوع هزاران بحث میتوانند باشند. اینطور شد که به جای رانندگی در شاهراه، به خیابانهای سنگلاخی وارد میشویم که مقصدشان ناکجا آباد است.

هر کلمه در زبان شیرین فارسی هزارن معنا و برداشت دارد. خئا آن روز را نیاورد که کسی در بحث بخواهد دست به دامان لطیفه و مثل و شعر شود. هزاران برداشت و بحث است که شروع میشود و بحث را به تعریف آب و باد میکشاند.

در بحثی که همه چیزش جدی است و محدودیتهای بالا را دارد، جای دیالوگ بازی خصوصی نیست. این یعنی زدن جرقه که فلانی رابرت فورد بزدل است و آن یکی سلحشور. من هم باشم با تمام پوست کلفتی اینها را به دل میگیرم. میشود حرف عطص که آمده وسط کافه عمومی و میگوید کسی جلو نیاید، برادر من اگر حرف خانوادگی خصوصی داری، برو یک جای خصوصی، والا باید انتظار ورود هر کسی را به بحث داشته باشی، حتی من.

.......................

یک پیشنهاد:

بهتر است رفقا یک بار دیگر کامنتهایشان را بخوانند، بخشهای لج و لجبازی اش را حذف کنند. ببینند از پشت آن همه گرد و غبار، چه چیزی واقعی است و چه چیزی را گفته ایم که بحث را مغلوبه کنیم. یک نفس عمیق و یک فنجان چای لیمو هم احتمالا جواب میدهد.

.......................

یک تشکر:

این وسط بدون اینکه صحبتی از نوشابه بازکردن و هندوانه زیر بغل گذاشتن باشد، جا دارد به امیر جلالی و رضا یک حالی بدهم به خاطر کامنتهاشان.

......................

یک تا برنامه بعد:

به زودی اظهارات جنجال برانگیز یکی دیگر از کارشناسان درباره اسطوره ها، در همین برنامه پخش خواهد شد.

................................

یک زنگ تفریح:

سریال کارآگاهان را حتما ببینید، ببینید چگونه میتوان در عین گند زدن به سابقه بازیگری مهدی هاشمی و اکبر زنجانپور، روح مرحوم ادوود را در قبر به لرزه درآورد.یک قسمت این سریال برای اینکه یک کارگردان و فیلمنامه نویس از دنیای سینما تبعید بشوند کافی است.

علی کوچولو
شنبه 25 خرداد 1387 - 23:51
1
موافقم مخالفم
 
::: حرف آخر ::: من عادتی دارم خوب یا بد (نمی دانم)، که اگر ببینم دیگر در جایی، مکانی، زمانی حرف ام خریدار ندارد یا چطور بگویم حرف ام (درد ام)را بلد نیستم به طرف مقابلم منتقل کنم، بفهمانم و چه می دانم حالی کنم، جا و زمان و مکان و هر چه در اوست را برای همیشه بی خیال می شوم. حالا اینجا و در این زمان که دستان ام به لرزه افتاده و اشکانم به پهنای صورت جاری است، وقت خوب و مناسبی برای وداع با یاران عزیز و رفقای شفیقی است که کلمات تلخ من آزارشان داد. این حقیر خشمگین خشک مغز پنیر صفت، که هزارن اوصاف زشت دیگر هم دارد و شما از آن بی خبرید، حالا دیگر تورم رگ های کلفت گردن اش خوابیده. من از همۀ کسانی که کلام ام احیاناً آزارشان داد و باز احیاناً به زحمتی افتادند، عاجزانه و ملتماسانه تقاضای بخشش و عفو می کنم. خصوصاً کاوۀ اسماعیلی. کاوه جان. ژ -3 من به خدا خشاب اش خالی بود. حاجی. ما که رفتنی شدیم. ایشاا... این دفعه از قافله جا نمونیم... می روم وز سر حسرت به قفا می نگرم خبر از پای ندارم که زمین می سپرم می روم بی دل و بی یار و یقین می دانم که من بی دل بی یار نه مرد سفرم خداحافظ سینمای ما علی طهرانی صفا.

امیر: ای بابا. این که نشد. چهار کلمه با هم حرف می‌زنید و  بعدش کپ می‌کنید. وقتی آدم کاری را شروع کرد؛ حتی حضور در یک کافه و بودن در میان یک جمع، نسبت به‌شان مسئولیت دارد. زودی نمی‌تواند بگذارد و برود. این‌ جور کارها مال زمان تنهایی است.
حنانه سلطانی
يکشنبه 26 خرداد 1387 - 1:31
2
موافقم مخالفم
 

به عطص: سیاست های غلط فرهنگی، ارزش هایی که به ضد ارزش بدل شده، سیل عظیم و خانه برانداز فرهنگ غرب، همه قبول ولی من ربطش را با قطبی نمی فهمم. اگر آن تعریفی که از فوتبال توی کامنت اول روزنوشت قبلی نوشتم را قبول داشته باشی ضرورت وجود قطبی ها را رد نمی کنی. باز هم از آن مقاله کیانیان کمک می گیرم:« در کودکی خودمان وارد دنیای بی در و پیکر نمایش می شدیم اما در بزرگی که در چنبره کارهای پیچیده اجتماعی گرفتار شدیم دیگران برایمان نمایش می دهند. در کودکی خودمان بازی می کردیم و در بزرگی دیگران برایمان بازی می کنند. رویا می سازند و ما را به تماشا می خوانند. بازیگران و بازیکنان همه آرزوهای ما را می دانند. همه رویاهای ما را می شناسند. از سخیف ترین تا آرمانی ترین خواسته های ما را می فهمند. در نمایش و در بازی همه آنها اتفاق می افتد. بخشی از رویاهای ما مبارزاتی است که نمی توانیم. قدرت هایی است که نداریم. مهارتهایی ست که بی بهره ایم بازی هایست که امکانش را نداریم. در گذشته های دور وقتی گلادیاتورها را به جان هم می انداختند و یکی دیگری را می کشت بخشی از همین رویاهای بدوی ارضا می شد. اما مدتهاست حداقل در ظاهر بدوی نیستیم و اجازه می دهیم مبارزه روی تشک کشتی و با خاک کردن حریف خاتمه پیدا کند...» جمله کاوه هم در این رابطه خوب بود،" مردم کمبودهای خود و جامعه شان را در قهرمان های خودشان جستجو می کنند"... و البته همه اینها دلیل نمی شود که با لحنی حزن آلود باز آن سوالم را تکرار نکنم که "پس همت ها کجا رفته اند؟" از کرخه تا راین: - شما بگین، با رژیم عراق چه باید کرد؟ آیا رژیم بغداد نباید مجازات بشه؟ سعید درجواب فقط سرفه می کند. - چه کار کنم؟ این که صداش در نمیاد. - نمی شنوی؟ مگر صدای اعتراضی از این رساتر هم وجود داره؟

'گروه طرفداران گلشیفته
يکشنبه 26 خرداد 1387 - 2:23
1
موافقم مخالفم
 

گروه طرفداران گلشیفته فراهانی پاتوقی گرم برای طرفداران گلشیفته

www.golshiftehgroup.com

مازیار
يکشنبه 26 خرداد 1387 - 3:25
1
موافقم مخالفم
 

بچه های عزیز کافه امیر عزیز لازم منم یه نظر خواهی رو مطرح کنم چه لحظاتی از فیلمهای عمرتان شما را روانی کرده جوری که بخواهید زمین را گاز بزنید یا ازطبقه نمیدانم چندم برج میلاد خودتان را کله پا کنید برای من اینها بوده: صحنه فریاد مایکل بر سر کی در پدر خوانده دو صحنه شعر خواندن ایدا برای منصور در نفس عمیق صحنه گزارش مک مورفی از بیسبال در پرواز بر فراز اشیانه فاخته اولین ملا قات سید با اصغر هرویین فروش صحنه دری وری گفتنهای تراوالتا و ال جکسون در مورد ماسا÷ پا در پالپ فیکشن صحنه اخر ا÷انس شیشه ایی صحنه خدا حافظی پاپیون ودگا در پایان فیلم پاپیون صحنه بالای پل در بوتیک صحنه مترو در شریک جرم و در اخر صحنه پایانی حکم


يکشنبه 26 خرداد 1387 - 4:23
-2
موافقم مخالفم
 
گاهي اوقات ،نه اكثر اوقات پيش مياد كه جملاتي مي شنويم مي خوونيم حتي براي ديگران تكرارش مي كنيم و مي گوييم به به عچب جمله نغزي .ببين چي گفته شاعرو.... ولي براي من كه اين جور بوده موتور ذهنم يهو يه جور خاصي به كار يا شايد از كار مي افته از كتار يكي كه هميشه مي ديدم ونگامش ميكردم دارم خيلي عادي ميگذرم كه يك دفعه كشفش ميكنم هم خودم حيرت ميكنم هم طرف كه خيال مي كنه اين بابا امروز يه چيزيش ميشه دارم به معني اسمم فكر ميكنم و مي بينم به چه زيباست و من تا حالا حسش نكرده بودم ها... آهان همين ...حس ...حس كردن .خيلي چيزي ها رو ميگيم ميشنويم تكرار ميكنيم اما حسش نميكنيم.. حالا بگو منظور ؟ميگم براتون.يكي از اين جمله ها براي من اين بود از اميرالمومنين (ع) كه ياد مرگ موجب شادي دلها ميگردد. اين جمله رو من بارها شنيده بودم .اما باورش نكرده بودم ..اما يكي دو باري كه افسردگي كله پام كرده بود ..رفتم نشستم تو يك قبرستون ..قبرستون ها سر مزار دايي و عموي شهيدم هم نه..يه قبرستون درب و داغون.هيچ يه دل سير هم گريه نكردم كه بگيم بعد از اين عقده درآيي سبك شدم فقط خوب به سنگ قبر ها نگاه كرده و سعي كردم شباهت اين كپه خاك خيس رو به آدم پيدا كنم و باور كنم اوني كه اون زير مدفونه شايد يه جوان اميدوار مثل بعضي از مايا افسرده مثل خيلي از ما ....باور ميكنيد سر پام كرد؟ من مرگ رو حس نكردم اما باورش كردم .اين جمله رو وقتي نگاهم از روي اون كپه خاك تازه بيل خورده لغزيد روي كفشم يادم افتاد كه من هستم زنده ام و چقدر مسخره است كه بگم چرا ..بگم اما...بگم اگر ..اين دليل من بود شما شايد باهاش يه جور ديگه حال كنيد اما فكر كنم پرسيده بودين چه جوري مي شه سر حال اومد. يه راه ديگه هم داره .امير قادري من فكر كنم شما الان به اون طبقه اي تعلق دازين كه خوشي زده زير دلشون . قبرستون نرفتي هم نرفتي همين كه ياد مثل من هايي بكنيد كه تو اين بندر دور افتاده و بي امكانات به حكم اجبار محكوم به تحمل اين شرايط باشن و باز هم خدا رو شكر كنن براي همين اينترنت كم سرعت و گران و مجلات تاريخ گذشته انگشت شمار و كتاب خانه شخصي و كتاب هاي بعضا دو سه بار خوانده و بشنوه كه تو ...تو كافه ات با بچه ها از فيلم هايي حرف ميزنيد كه من بايد يه گوشه ذهنم داشته باشمشون تا كي به بهانه دل تنگي راهم به تهران بيفته ..چند تا شون رو پيدا بكنم يا نه...تو .....بگذريم راستي كامنت من تو پست قبلي تاييد نشد و جواب چراي اولم رو هم نگرفتم جريان چيه؟

امیر: شاید مشکل فنی بوده. نمی‌دونم کدوم کامنت بوده که آن لاین نشده.
تازه وارد
يکشنبه 26 خرداد 1387 - 4:46
3
موافقم مخالفم
 

پا گذاشتم تو کافه تا توی این گفتمانهاتون توی این روزگار گفتمان زده چیزهایی نصیبم بشه .

امیر در مورد سرحال کردن آدم فرورفته در خود گفتی خواستم بگم آدما نمی تونند زورکی سرحال بشن همانطوری که آدم به زور نمی تونند بدحال بشن همانطور که آدما به زور نمی تونند عاشق بشن ، شاعر بشن و... به قول استادی باید بیاد و سرریز بشه بطوری که وقتش برسه قراررو ازت میگیره. اگه می خوای کاری کنی نمی خواد رفیقتو سرحال بیاری فقط بستر رو طوری فراهم بیار که حالش بدتر از این که هست نشه. نامردیه که به آدم اهل رفاقتی مثل تو بگم اما می گم چون نگرانم هوای نیما رو بیشتر داشته باشید البته جسارتاً عرض کردم.

به محمد از مشهد که خواسته بود بچه ها بهش کتاب و فیلم و موسیقی معرفی کنند خواستم بگم که برای معرفی کتاب در خدمتم فقط چون نمی شناسمت شروعش سخته که بگم چی رو بهت پیشنهاد می کنم ولی می گم نمی دونم کتاب دو دنیا اثر گلی ترقی رو خوندی یا نه بخون و خبرش رو بده که چه حسی ازش داشتی چون مهمه برای پیشنهادهای بعدی.

رضا
يکشنبه 26 خرداد 1387 - 4:57
-2
موافقم مخالفم
 
اول از همه اینکه این علی طهرونی این کامنت آخرت را هیچکس باور نکرده . رفتن تو حقیقتا شوخی مسخره ای است . یادت هست وقتی حامد خداحافظی کرد چه نوشتی براش ؟ حالا بیا بشین که جای گله های الکی باید این بحث رو به یه جایی برسونیم . (منظورم با کاوه و مهدی و بقیه هم هست ) دوم : بیایید گرد و خاک نکنیم . شلوغش نکنیم . بحث کاملا شفاف است . اختلاف نظر ها پیش از این دعواهای آخر داشت بیشتر مشخص می شد و این به کل بحث کمک می کرد . من هم سعی می کنم رشته ی بحث را از آنجا که ولش کرده بودیم دوباره بگیرم و ادامه اش دهم . به نظرم مشکل اصلی از برداشت های مختلف ما درباره ی اسطوره است . هر کدام از ما چیزی را اسطوره می خواند که شاید در حقیقت واقعا اسطوره نباشد . بدیهی است که اسطوره به معنای عام و مفهوم عادی آن چیزی است که جامعه از درک آن ناتوان باشد . اگر قرار باشد بیشتر و به صورت تئوریک به آن بپردازیم زمان زیادی ببرد اما در به صورت کلی می دانیم که این دوران دیگر زمان اسطوره سازی نیست . یعنی زمان هجویات و پست مدرن ها فرا رسیده . شاید برادران کوئن مثال درست هجویات بی نظیر این دوران باشند ( و مشخصا فیلم ای برادر کجایی بهترین نمونه ی آن ) . حالا حرف اصلی این است که چرا قطبی در روزگاری که جنون نیهیلیلستی جامعه ی ما را فرا گرفته ( به عنوان یک موج ، بدون در نظر گرفتن خوب و بد آن ) می تواند اسطوره باشد و همت و چمران نمی توانند . خب این یک حقیقت بزرگ است که ما نمی توانیم احساس را از زنگیمان حذف کنیم اما حداقل از همه ی آنهایی که توی این بحث شرکت می کنند ( مخصوصا علی ) خواهش می کنم این رگه های احساسات گرایی و تعصب را کمرنگ کنند تا بحث کمی بیشتر بر روی تفکر شکل بگیرد . سوال از اینجا شروع می شود : همت و همت ها به خاطر احساسات ناسیونالیستی و میهن دوستانه جنگیدند یا به خاطر اعتقادات مذهبیشان ؟ و دیگر اینکه اتفاقات آن دوران بر چه اساسی شکل گرفته است و چه عاملی باعث شده که سیر اتفاقات این طور شکل بگیرد ....... از طرفی دیگر ، باید در نظر داشت امثال همت چند نفر بودند ؟ ما چند هزار نفر مثل همت داشتیم ؟ که شاید بزرگتر و عزیزتر بودند ؟ کسانی مثل چمران و آن کسانی که مردم اسمشان را بیشتر شنیده اند فقط نمونه هایی از آن چیزی است که رخ داده ...... پس نمی توان انتظار داشت این همه شهید دیگر را فراموش کرد و اسطوره ی مردم چمران شود . چون تو نمی توانی بگویی کدام یک بزرگتر بودند ..... اصلا مسئله ی بزرگ و مهم اینجاست : بر اساس کدام معیار می توان عده ای را برتر از دیگران دانست ..... معیار علی ممکن است هر چیزی باشد ، اما معیار مردم نیست .... در حقیقت اصلا نمی شود با توجه به معیار ها ، بزرگی و میزان درجه ی عرفان افراد از آنها اسطوره ساخت ..... ببینید ، اسطوره هیچگاه با خوب یا بد بودن شکل نمی گیرد . اسطوره زمانی خلق می شود که مردم خلا ها و کمبود های روحی ( و حتی گاهی جسمی ) خودشان را در وجود کسی ببیند . بدی هایی که در وجود همه ی ما هست اما در آن اسطوره نیست ... نسل ما با حالا دیگر نمی تواند اسطوره ی نسل قبل را قبول کند . ما حالا جای دیگری از روحمان سیاه است ، تاریک است و نیاز داریم روشنایی اش را در وجود کسی ببینیم ... انگار ما به همین دست آویزهایی که داریم دلخوشیم . دوست داریم کسی از جای دیگری بگوید . حالا با توجه به تمام این حرف ها کسی مثل قطبی را در نظر بگیرید . آیا کسی بهتر از قطبی بود که به ما نشان دهد سرنوشت تا این حد محتوم و تلخ نیست و می توان با تمام نامردی ها بزرگ ماند و جنگید و پیروز شد ؟ بیا واقعی فکر کنیم .... به دور از احساسات ..... قطبی فرهنگی را با خودش برایمان آورد که تا پیش از آن باورش نداشتیم . او آمد و گفت هدفی دارد و به این هدف خواهد رسید . می دانست راه سخت است ، می دانست هیچ هواداری ندارد ( به آنها که در استادیوم می آمدند توجه نکنید . لطفا دوباره نقل قول امیر در بازی پرسپولیس فجر را بخوانید ) و می دانست خیلی ها دوست ندارند قهرمان شود اما او راهش را رفت . نشان داد تا آخرین لحظه می توان امیدوار بود . امید .... امید ..... می دانید امید در روزگاری که همه در ناامیدی نفس می کشیم یعنی چه ؟ قطبی اثبات آن جمله ی معروف چخوف که بارها اینجا نقلش کردم بود . کسی که نشان داد هر چیزی به دست می آید . می شود صادق بود و بدون نفوذ آن هم در حالی که بدترین شرایط را برایش به وجود آوردند ( قول سرمربی گری تیم ملی ) هیچ شکایتی نکرد و راه را ادامه داد ......دیشب بعد از بازی جادویی فرانسه هلند زدم شبکه ی دو . مصاجبه ی قطبی را داشت پخش می کردم . فکر کردم از مصاحبه های قدیم است . اما چند لحظه که گذشت فهمیدم این مصاحبه در امارات و موقع بازی ایران امارات انجام شده . قطبی می گفت امده تیم کشورش را تشویق کند و روحیه دهد . گفت قطعا باید تیم ملی ببرد و این بازی خیلی مهم است . و گفت علی دایی چقدر مربی بزرگی است ..... حواستان هست ؟ همه می دانند چه طور قطبی یک شبه سرمربی نشد و دایی شد . آنوقت او از ته دل امده و تیمش را تشویق می کند ..... این درست همان بخش تاریک یک نسل است . علی نوشتی اسطورتون با لباس قرمز رفت و همتون رو ...... چه کسی جز یک رهبر و یک اسطوره می تواند برای آنهایی که در حقش بدی کرده اند آرزو ی موفقیت کند ؟ کدام یک از ما می توانیم چنین کاری کنیم ؟ این آن دلیلی است که می گویم قطبی به یک اسطوره تبدیل شد . اصلا مهم نیست که مردم او را از یاد ببرند ، مهم این است که او چیزهایی را در وجود این نسل قرار داده ..... چیزهایی که انگار مدت ها بود گمش کرده بودیم .

امیر: متاسفم که مجبور شدم به دلایلی بخش‌‌هایی از این کامنت را حذف کنم، بس که کامنت خوبی بود و... البته هنوز هم هست.
كيوان
يکشنبه 26 خرداد 1387 - 6:31
0
موافقم مخالفم
 
سلام. امير خان مي خواستم بدونم كه فيلم نيوه مانگ بهمن قبادي رو ديدي؟

امیر: علیک سلام. نه.
ابراهیم
يکشنبه 26 خرداد 1387 - 11:8
-2
موافقم مخالفم
 

شما مطمئناً تو دبستان نقشه جغرافیای ایران رو دیدید، شبیه یک گربه اس، ارمنستان، آذربایجان، ترکمنستان، افغانستان، پاکستان، این کشورهای گوگولی خلیج فارس، کویت، عربستان، عراق، ترکیه. می دونید نظرشون راجع به این گربه چیه؟ اگر می دونستین مطمئناً اجازه نمی دادین یه مربی آبروی ما رو ببره !!

دهه ات گذشته مربی. اگه اون اسلحه دستت نباشه کی به حرفت گوش میده؟ اینه که برات زور داره، یه دهه حرف زدی ساکت بودیم، کر کری خوندی ساکت بودیم، گرفتی ساکت بودیم، پس دادی ساکت بودیم،حالا اجازه بده ما حرف بزنیم، خانوما آقایون دوست دارین یکی از این کشورها دوباره به ما حمله کنه؟ دوست دارید جنگ بشه؟

ثبات، دهه ما دهه ثباته، امنیت، این کشور کی باید روی امنیت رو ببینه؟ کی باید روی ثبات رو ببینه؟

اون پسر تو کی باید بتونه برای آینده اش برنامه ریزی کنه؟

ارتش سايه ها
يکشنبه 26 خرداد 1387 - 11:33
-1
موافقم مخالفم
 
1:جواب امير روي كامنته علي كوچولو منو ياد اون ديالوگه معركه " اين گروه خشن انداخت... درباره گروه و اينا كه همگي يادشونه ديگه...( يعني اگه كسي فراموش كرده يا بلد نيست خيلي خوبه كه بيخيال سينما بشه ) 2: غم انگيزترين كافه سينما اونجاس كه بعد مدتها و براي اولين و آخرين بار ليليان ميره و جوليا رو ملاقات ميكنه.... يه كافه ي بي روح ... غمزده و مهجور كه اتفاقن انگار اصلن قرار نبوده باعث گرم شدن چيزي بشه ... يه جورايي مثه يه عكس مياد و ميره... بر خلاف بقيه اونجا انگارقرار نيست مشكلي حل بشه ( حتي با اين كه در مورد كار صحبت ميشه ) آدمها با ترس اونجا كنار هم نشستن... راحت نيستن و يه چشمشون به در و آدمهاس....حتي قراره به جاي اعتماد به نفس كاستي هامون و نشونمون بده ( پاي معلول جوليا كه يادمون هست ) حتي نميشه بيشتر ازون چه بايد صحبت كنه اونجا.... مثل يه موتيف در كل فيلم تكرار نميشه ( مثل كندو )... فصل كوتاهي و ناپايدار مثل همه چيزايي كه توي اون جنگ كوتاهن... و اين زيباتر دقيقتر و واقعي تر از كاربرديه كه مثلا كافه ريك توي كازابلانكا داشت... اينكه قرار نيست بار رمانتيكي روي دوشش بذاره يا حتي گره اي ايجاد كنه يا تعليق ... آرام مياد وآرام ميره ... اما تلخيش وحشتناك زير زبون آدم باقي مي مونه... گفتم كه در كل فيلم اون كافه مثله يه عكسه... لحظه اي كوتاه و جاودانه... 3: سادگي كافه جوليا منو ناخوداگاه ياد سادگي سريال روزگار قريب انداخت... بدون تعليق يا واكنش دراماتيك عياري كاري ميكنه كه جذاب و ارزشمند به شمار بياد به جاي ديالوگ هاي بي مورد از تصوير استفاده ميكنه... اون زن خرابي كه سفليس گرفته بود و ديدي؟ اون لباس قرمز اون جار و جنجال كه عياري استاد پرداختشه... اون زخماي روي بدن پسر اون عدم تعادل ( كه چقدر بار معنايي وحشتناكي داره يعني اون چيزايي كه ما اغلب نداريم...تعادل ) و اون لرزشهاي دست معركه زن... وقتي يه سريال اينقدر با درايت و محشر داره اطلاعات و به ما ميده يعني چي؟ غير اينكه يه چيزه ارزشمند جلومون داره پخش ميشه... ساده .... 4: بعد مدتهاست كه اومدم دوباره انگار.... سلام.... 5: گاهي هم وبلاگي داريم براي اينكه پراكنده نويسي كنيم.... www.alinavaser.blogfa.com 6: مخلص همه ي بر و بكس.... نوري پرتو و جلالي ومصطفي ها و سركاران عليه خانوم....

امیر: اون سکانس کافه حولیا رو عالی گفتی. ته سینماست. تعریف سینماست. بازی ونسا ردگریو؛ همه اون جیزیه که از سینما می‌خوایم. دکوپاژ محشره و باید بعد از اون سکانس کسل کننده قطار بیاد؛ جایی که در دل فیلم هست، تا تاثیرش رو بذاره. جداگونه نیگاش نکنین. و از اون بهتر دیالوگ این گروه خشن بود که خیلی به موقع اومدی: «باید بتونین با همدیگه زندگی کنین، و گرنه مثل حیوون می‌مونین.»
کاوه اسماعیلی
يکشنبه 26 خرداد 1387 - 14:9
1
موافقم مخالفم
 

"بچه‌ها این فیلم رو ببینید اگه ندیدید. ظاهرا ساده‌ استٰ ولی... "

واقعا که علی کوچولو برازنده ات است.جمع کن پسر لوس بازی در نیار.ما رو بگو که کلی خودمان را فشار آوردیم که صبر کنیم و آرامش به خرج دهیم و گفتیم الان ملت در کف بزرگواریمان می مانند.....از بد روزگار باید منتت را هم بکشیم.اون مهدی پورامین را بگو که عینهو پیرزنهای پسر از دست داده ناخن به صورت میکشید و دادمیزد علی برو برو....داشتی میرفتی یک "ما که رفتیم نگران .............دگران" را هم میخواندی دیگر مرد مومن..

حالا دیگر مجبورم مثل آخر مخمصه دستهای جنازه ات را بگیرم دشمن دوست داشتنی.....

اینقدر شلوغ بازی در آوردی که یادم رفت این امیر قادری را اذیت کنم.

آن ها که هوادار ایتالیا نیستند که هیچ، ولی خدا هوادارها را نبخشد اگر سر همان بازی سوم از تیم شان و از الکس دل پیرو دل سرد شده باشند(بعد از شکست در فرانسه)

آن ها که هوادار ایتالیا نیستند که هیچ، ولی خدا هوادارها را نبخشد اگر سر این جام جهانی از تیم شان و از الکس دل پیرو دل سرد شده باشند(بعد از عدم رسیدن با جام جهانی)

آن ها که هوادار ایتالیا نیستند که هیچ، ولی خدا هوادارها را نبخشد اگر از تیم شان و از الکس دل پیرو دل سرد شده باشند(بعد از حذف و انحلال فوتبال در ایتالیا).

..وقتی هم بهش بگوییم آقا فوتبال در ایتالیا تمام شد میگوید...دو جور آدم داریم...

ضمنا ..آن کتاب زاپاتا در کتابخانه پدر من هم بود.با فونت قرمز هم نوشته بود viva zapata ..

اميرحسين جلالي
يکشنبه 26 خرداد 1387 - 16:23
-2
موافقم مخالفم
 
... آهاي علي كوچولو! مي خواي بري؟ آره؟ خسته شدي؟ خيال مي كني اگه به پهناي صورت اشك بريزي و خيال كني هيچكس تو اين دنيا(كافه،چه فرقي مي كنه؟) حرفتو نمي فهمه همه چي درست مي شه؟ خيال مي كني فقط خودت دردت اومده؟ فكر مي كني هيچكس نمي فهمه چقدر اوضاعمون كيشميشيه؟يه قرار بذار همديگه رو ببينيم تا برات تعريف كنم چي به سر من يكي اومده رفيق كم طاقت. بيا نشونت بدم آدمايي كه اندازه بند كتونيام ارزش نداشتن چه ها كردن با من و الان كجاها دارن تز فرهنگي براي اين مملكت مي نويسن. اينجا جاش نيست والا... نشونت مي دادم آدم چه حالي ميشه وقتي همچين بخوابونن بيخ گوشش كه خودشو خيس كنه... حالا مي خواي بذاري بري؟ آره؟ من اصلا اگه الان تو اين دنيا يه وظيفه داشته باشم اينه كه نذارم تو بري. اينو وقتي اون گرد و غبار دوم خرداد خوابيد و ماها فهميديم چه كلاه گشادي سرمون رفته خرفهم شدم، اينكه رسالت انساني من اينه كه برم بابابزرگ پيرمو ببرم شاه عبدالعظيم يه زيارتي بكنه نه اينكه برم يقه شو بگيرم كه تو چرا به فلاني فحش مي دي؟ اينه كه بشينم پاي درد دل مادرم و باهاش حرف بزنم و حتي اگه شده به خاطر دلش كاراي خاله زنكي بكنم، نه اينكه بشم چه گواراي فاميل و خانواده رو شب و روز ويلون و سيلون اين بازداشتگاه و اون پارك و پاتوق بكنم. انسانيت امروز من اينه كه تو رو برگردونم، چون اين حال و هوا و حرفا و احساسات امروز تو بدجوري شبيه 7،8سال پيش خودمه... آهاي علي،پسر خوب. خيال مي كني مني كه مي رفتم استاديوم و واسه قطبي گلو پاره مي كردم سطح فهم و دركم در حد همون آدماي اونجا بود؟ يا بچه هاي ديگه اي كه با من مي اومدن؟نه برادر من، من قطبي قطبي مي كردم تا امروز موجودی مثل علي دايي دست به كمرش نزنه و روي صورت من قدم نزنه و اون مشتاي گره كرده روبه دوربين نشون من نده. قطبي قطبي مي كردم تا كارم به جايي نرسه كه مثل ديشب سر بازي ايران سوريه ازته دل طرفدار سوريه باشم، كه اين يه ذره احساس و عرق ملي كه برام مونده رو فداي يه مغازه و كارخونه و مرسدس بنز ديگه واسه دايي نكنم... خيال كردي من قطبي رو مي ذارم جاي همت؟ خيال كردي امير قادري يا مهدي عزيزي چنين كاري رو مي كنن؟ نه رفيق من، اونا هم حواسشون هست، گفتم كه ماها تقريبا هم قد هميم و از هم قطارامون يه كم بلندتر. من الان هيچ دغدغه اي تو اين دنيا ندارم، نه نگران اصلاحاتم و نه نگران عدالت كه اين حرفاي قلمبه سلمبه اگه قرار بود عملي بشه در زمان همون آسطوره هايي كه هرجفتمون مي شناسيمشون مي شد. من الان فقط نگران دل و روده اميررضام، نگران فيلم كوتاه پويان، توفكر اون شوخي نابه جايي كه تو جشنواره با نويد كردم و هنوز از دستم دلخوره، نگران ترجمه هاي گمشده مهدي ام، نگران ركبي كه مازيار(كه تاحالا نديدمش) خورده و نگران تمام بچه هاي اينجا و مشكلات و دغدغه هاي به ظاهر معمولي و پيش پا افتاده شون... دنياي من درحال حاضر وسعتي به اندازه ليست رفقا و اقوامم داره و نه بيشتر. مي خواي بري؟ به خيالت جايي پيدا مي شه كه آرمانشهر خيالي من و تو باشه؟ باشه، برو، فقط به يه شرط: كه اگه همچين جايي رو پيدا نكردي برگردي بياي پيش بچه ها، اگه اين قولو مي دي برو وگرنه مديوني اگه بچه ننه بازي دربياري و بري. از حرف من ناراحت شدي، عيب نداره، من غلط كردم. اگه لازمه مي نويسم و امضا مي كنم كه زر زيادي زدم. كافيه يا بازم بگم؟ كوتاه بيا ديگه برادر من،مگه ما همديگه رو از سر راه پيدا كرديم، اين جمعو از سر راه پيدا كرديم كه به همين راحتي بذاريم ازهم بپاشه؟ به جان خودم من از رفتن آرمين ابراهيمي هم ناراحتم هرچند كه اصلا نمي فهميدمش. به خدا دنيا كوچيكتر از اين حرفاست پسر، مسخره تر از ايناست كه بخوايم اينقدر جديش بگيريم. رفقاي قديميم مي گن تو ازاون طرف بام افتادي، شايد اينطوري باشه ولي گور باباي بام و همه اين حرفا. فعلا مي خوام ببينم اينقدر عرضه دارم كه بتونم تو يه كافه 20،10 نفري كسي رو نرنجونم و رفقامو ازدست ندم. اين تمام دغدغه اين روزهاي منه، كه همينم اگه ازپسش بربيام شاهكاره. تو فلسفه صدرا و البته روايات هست كه هر قوس صعودي يه قوس نزولي داره و اين حرف هايدگر و فرديد و مددپور و آويني هم هست. الان دوران مرگه، دوران فترته و تا نگذره هيچ اتفاقي نمي افته ولي غصه نخور رفيق، بازم از صدرا برات فكت بيارم كه مي گه: «الشيء ان اشتد انعكس الي ضده»، يه چيزي تو مايه هاي همون فواره چوبالا رود سرنگون مي شود يا لاجرم آنكس كه بالاتر نشست، استخوانش سخت تر خواهد شكست. به قول محسن چاوشي مي گذره اين دلخوريا مي گذره... بسه يا بازم بگم؟ من دوست توام علي جون، اگه بذاري بري و حق اين دوستي رو به جا نياري خودت مي بازي. اينجا همه با همن. كافه است ديگه، دورهميم مثلا... من بي صبرانه منتظر ديدنتم علي كوچولو(چه اسم قشنگ و نوستالژيك و بامسمايي)...

امیر: آقا، از ته دل بود.
بهروز خیری
يکشنبه 26 خرداد 1387 - 18:55
-1
موافقم مخالفم
 
به نام نامی دوست در پادشاهی ممنوعه صحنه ایی هست که جت لی در کنار آبشاریی زیبا دلیل غالب شدن آب بر سنگ را شرح می دهد. جنگ نداشتن با سنگ و در آغوش کشیدنش. جاری شدنش در آن. قالب گرفتنش برای غالب شدن، بدون آن که تغییر ماهیت داده باشد. در جنگیدن هر چه قدر هم فاتح ناچار به از دست دادن هستی ولی با آغوش بازکردن و «مهیا کردن اسباب بزرگی» بدون آنکه از دست بدهی به دست خواهی آورد. جریانی که به سوی تو جاری خواهد شد.رسیدن به کمال. ولی برای این رسیدن باید که رفت تا «خزه» نبست. بسیاری از وقتها گفتن از دردها نه برای همدردی و نه برای شنیدن پند مطرح می شود.فقط می خواهی مطمئن شوی که دردت را با کسانی که هم جنس هستند، با دوستانت سهیم شده ای. چرا که برکت و معجزه جماعت همین است که با شریک شدن در جمع دردهایت تقسیم می شود و خوشیهایت ضرب. مادر ترزا می گوید( زیاد دوست ندارم به اسمها تاکید کنم چون تمرکز،از چه می گوید به که می گوید عوض می شود. ولی کسانی هستند که بدون نامشان گفته یشان ارزشی ندارد و مادر ترزا یکی از آنها است.) «به جای دادن پند به دیگران خانه شان را جارو کن. » (اجازه هست خانه تان را جارو کنم؟) شاید خیلی وقتها رسالت و فلسفه وجودی ما نجات کل بشریت نباشد بلکه شاد کردن دل عابری باشد با لبخندی بی دلیل بدون انتظار لبخندی متقابل ( هرچند که لبخند و اخم هردو به شدت مسری هستند.)به همین سادگی. ( یاد کلیپ ایستینگز به خیر.) زندگی جمع اضداد است. بدون سکوت موسیقی نخواهیم داشت و بدون غم شادی. هندیها می گویند «تنها به قدری خوشحال خواهی شد که ناراحت شده ای.» «صدای خوش حرکت آب ناشی از سنگریزه ها است.» «در مقابل جریان باد یکی دیوار می سازد و دیگری آسیاب.» هوای اینجا شدیدا ابری است. هوای ابری را هم به خاطر درخشش خورشید پس از آن دوست بداریم. به قول درویش در پاسخ درخواست جمله ای از جانب پادشاهی مقتدر برای جمله ای مورد استفاده در غم و شادی. «این نیز بگذرد.» ولی مطلبی که مهم است چیزی است که پس از این گذشتن ها در ما رسوب می کند. هر چه را که بیشتر رویشان تمرکز می کنیم بیشتر در ما رسوب می کند و همین باعث تلخی یا شیرینیمان می شود. «کمی مهربانی دنیا را به جای خیلی بهتری تبدیل خواهد کرد.» کافه ای که مت دیمن در ویل هانتینگ خوب از خجالت پسرهای افاده ای در می آید. خواندن نوشته های دوستان در اینجا به شدت حالم را خوب می کند. چه خوب که هستید. یاحق.

امیر: آقا ممنون. به عنوان یه مخاطب از کامنت‌ات چیز یاد گرفتم. به خصوص ماجرای آب و در آغوش گرفتن سنگ.
م ن گ
يکشنبه 26 خرداد 1387 - 19:59
-1
موافقم مخالفم
 

::: دشتی از گل های آفتاب گردان فرانسوی می تواند وجود داشته باشد ، و در هزاران شکل ، اما دشتی از گل های آفتابگردان فرانسوی تنها در یک شکل وجود دارد :::

یک دفعه چشم باز می کنی ...

در یک چشم به هم زدن ...

...

یک دفعه ؟! هیچ درک مزخرفی نیست که مانند اتفاقی در لحظه بیافتد ، همینطور از زمان های دور در هر نقطه ای از این موقعیت ، درنگ می کند و آرام به تصوری از حقیقت پیوند می خورد و مانند نسیم بر همه چیز می وزد ! و آن وقت است که احساس می کنی در یک چشم به هم زدن اتفاق افتاده است ، یک دفعه ؟! واقعیتی است که در مقابل اش تا آخرین لحظه ایستاده ای ، همان آخر ماجرا هم باز همه چیز را به لحظه ، به چشمک ربط می دهی و انگار هنوز در خیال همان آزادگی ، دروغ ، حماقت و مسخرگی ایستاده ای .

اما مهم این است که آخرش همان لحظه ای تخمی از راه می رسد و تو چشمک مزخرف ات را می زنی . پلک می زنی ، و یک دفعه "اتفاق" می افتد ! در حالی که همه چیز شبیه گذشته است ، دیگر هیچ چیز شبیه گذشته نیست ، و نمی شود ! حتی اگر با سرعت 75 مایل در ساعت هم از کنار آلپ بگذری ، حتی اگر قرار باشد رکاب بزنی و از هیبت مادر به خطای سرطان جلو بزنی ، حتی اگر ستاره تگزاس بالای سرت باشد ، حتی اگر زیر نور فشفشه ها و پرواز زروق ها بایستی و نعره بزنی ، حتی اگر قرار باشد پرواز کنی ، آن چشم هرزه ات را بسته ایی و در لحظه ای باز کرده ای که آن اتفاق افتاده است ...

مهم نیست این نکبت را چند سال ادامه بدهی ، مهم این است که برای تمام زمان ها و در بطن واقعیت ، دشت گل های آفتابگردان فرانسوی تنها در یک شکل وجود دارد .

خداحافظ جی جی بوفون ...

سينا بخشي صدر
يکشنبه 26 خرداد 1387 - 20:43
-1
موافقم مخالفم
 

سلام.....يك نكنه اساسي رو شنيدم كه گفتم امير اين جا برات بنويسم.

در شبكه محترم 4 داشتم سخنراني آقا ي قمشه اي رو مي شنيدم كه گفت مساله معادله را. به اين منظور كه بعضي ها كلي زحمت مي كشن و نماز مي خونن و عرق مي ريزن و آخر تمام اين ها دقيقا بر اساس فرمول معدله برابر مي شه با صفر.

مي خوام بگم معادله و تساوي يعني خيلي چيزها. مربوطه به بحث هاي اين دفعه ت مي شه . حالا مي شه دو معني اتز معادله با ارتباط بحث اين بار كافه تلقي كرد. يكي اون بابايي كه يك عمر جون كند ولي بعد يك شكري خورد و همه اون زحمات رفت بر باد و شد عين اوني كه يك عممر حال كرد و شكر نخورد. تا اين جاش براي خيلي ها خوشاينده و اميدواركننده و مطابق با خيلي تجربيات. ولي يك نكتهخ ي ترسناك هم داره....يك پله اون طرف تر كسيه كه يه عمر حال كرد و خنديدو گريست و به قول آقاي كيميايي پر از تلاطم بود (!) و آخرش هم جلوي معادله ش يك عدد منفي قرار گرفت. يك جا براي يكي نوشتي كه در رابطه با صبر شانس و خواست خدا هم هست كه خيلي بهم برخورد. خواست خداوند همه چيز است و شانس ديگر چيست.....بهتره اصلاحش كني. حالا مي خوام بگم همون طور كه لذت بردن و شادي در زندگي واجبه. اين ها بايد با حساب و كتاب و دقت باشه. قربانت.

محمد
يکشنبه 26 خرداد 1387 - 21:36
-1
موافقم مخالفم
 
دوست داشتم تو کافه (یا رستوران) که گری اولدمن تو لئون می ره پیش یکی از مواد فروشا که برای بچه هاش جشن گرفته با اون طرز عصبانیت خونسردی با او صحبت کند و اطرافش افرادش رو پخش می کنه بودم ( هر چی میز نزدیک تر بهتر ) راستی اگر من بخواهم فیلم کوتاهایی که می سازم رو به شما نشان دهم و نظرت رو جویا بشم راهش چیه؟ اصلا حالشو داری ببینی؟

امیر: می‌تونی بفرستی‌شون دفتر سایت. هر چند شرمنده دوستای قبلی هستم که فرستاده بودن و هنوز جواب ندادم. به هر حال خوشحال می‌شم.
azadeh
دوشنبه 27 خرداد 1387 - 5:44
0
موافقم مخالفم
 

salam aghaie ghaderi man taghriban ba 99% az harfhaton

movafegh hastam bekhosos dar morede gir nadadan be

zendgi va kheil naghshe nakeshidan

vali dar morede sare pa negah dashtan nazari nadaram

chon khodam az anhai hastam ke niaz be sarepa negah

dashtan darand

مازیار
دوشنبه 27 خرداد 1387 - 5:56
1
موافقم مخالفم
 

داور سوت پایان بازی ترکیه وچک را کشیده و من وخانواده ام بهت زده به تلویزیون نگاه میکنیم ترکیه دو هیچ را سه دو کرده همه خوشحالند نیهات وولکان دمیرل که اخراج شده فاتح تریم همه خوشحالند من دارم توی ذهنم دنبال دلیل این انگیزه میگردم وبه نظرم میرسد بین دو نیمه تریم به تیمش گفته (برید این سوسولهارو تیکه پاره کنید) نیمه دوم از چشمهای بازیکنان ترکیه خون و میل و عصیان میچکید روانی بودند هیچ چیز نمیفهمیدن پا میزدند خشونت کارتهای رنگی گل دوم رو هم خوردن اما مث اینکه اونها حواسشان به دروازه خودشان نبود پس حمله کردند و چکو چک را با هم به خاک سیاه نشاندند انها به چکیهای سوسل ثابت کردند فوتبال وزندگی یعنی چه گرگهای گرسنه تریم بره های سوسول چکی را دریدند انها فقط با اوردوزشان بردند وگرنه در همه چیز ضعیف تر بودند از چک بودندانها فقط یک نیمه اصل وجوهرشان را نشان دادند تا چک بیچاره از همگروهی با این جماعت عاصی پشیمان شود

كيوان
دوشنبه 27 خرداد 1387 - 6:35
0
موافقم مخالفم
 

سلام

پس امير خان حتما ببينش. فيلم فوق العاده ايه. خود فيلم حال و هواي سنتوري رو داره در يك قالب ديگه. بازيهاي فيلم هم بي نظير و خيره كنندست.

بهمن قبادي فيلم تحسين برانگيزي ساخته و حيفه كه تو ايران نمايش داده نشد. تو اين روزهاي بي فيلمي، واقعا اين فيلم مي چسبه. بهمن قبادي فيلمساز توانا و برجسته ايه. حيفه كه اين روزها در سينماي ايران، فيلمهاي بد زيادي مي بينيد، ولي اين فيلم رو نديديد.

دي وي ديش در اومده. حتما تهيه كنيد و ببينيدش. خوشتون مياد. حس و حال عجيبي داره.... گيراست.

کاوه افتخاری
دوشنبه 27 خرداد 1387 - 11:57
0
موافقم مخالفم
 

کافه سینمایی که چیزی نمونده .بچه های اینجا غفلت کنی همه کافه های دنیا را بخط میکنن ولی من کافه میشنوم یاد سریال ارتش سری میفتم که شخصیت اصلیش به گمونم همون کافه بود .

دلم میخواد می تونستم یک نظر سنجی بذارم ببینم منفورترین واژه ها توی ذهن نسل ما چیه؟

برای من واژه ارزش و ارزشها صدر جدوله

محمد حسين آجورلو
دوشنبه 27 خرداد 1387 - 13:6
0
موافقم مخالفم
 

سلام

جمعه سر يه بچه بازي رفاقت چند ساله ام با يكي از رفقا به هم خورد و من هنوز تو دوران نقاهت بعد از خوردن ضد حال بودم كه ديروز "جانبي" رو ديدم و روحيه ام متحول شد.اول خواستم چند تا ديالوگ توپ هم ازش بنويسم اما بعد ديدم اين طوري بايد كل فيلم رو بنويسم.

من هم ميخواستم تو بحث بچه ها شركت كنم كه ديدم جو چنان ملتهبه كه ترسيدم كتك بخورم واسه همين رفتم يه گوشه اي قايم شدم.تازه اين جو باعث شد نتونيم حسابي به ايتايايي ها بخنديم باشه واسه موقع انحلالشون.

علي تيروني بي منطق بچه بازي رو بذار كنار پاشو مثل بچه آدميزاد برگرد سرجات وگرنه هرچي ديدي از چشم خودت ديدي.

امید غیائی
دوشنبه 27 خرداد 1387 - 13:14
-2
موافقم مخالفم
 

آهان راستی کافه ای که توی وعده های شرقی هست رو هم دوست دارم.

حمید قدرتی
دوشنبه 27 خرداد 1387 - 13:47
0
موافقم مخالفم
 

در مورد نظر سنجی : خیلی نظر سنجی سختیه برای من و این که چون اکثر فیلمهایی که دوسشون دارم وسترن هستن و پای ثابت این فیلمها هم کافه و از این جور چیز هاست و از طرف دیگه کافه ی درست و حسابی هم نمونده که کسی نگه و ... . ولی یه کافه مد نظرم هست که کافه خوبیه ولی نه به اندازه بهرین کافه ی تاریخ سینمای من . اون هم کافه ای هست که باب اسفنجی بعد از این که مدیر نشد رفت اونجا و بد مستی و بقیه ی ماجرا .

مطلب بعدی با این که زیاد بحث فوتبال رو دوست ندارم اینجا دنبال کنم اما بازی های هلند داره داغ ایتالیا رو برای من کمرنگ می کنه . مخصوصاً دفاع هایی که بیشتر نقش یهودا رو براش بازی میکنن . البته بازی خوب گروسو هم هست . که از همون بازی های اولش معلوم بود چه جوون با استعدادی میتونه باشه ( سال 2003 شروع جام ملتها و بعد بازی های جام جهانی 2006 ) . واین که منتقد هایی که دوسشون داری تو تلوزیون میبینی . مثل مجید کامپیوتر ، حاج رضایی و حمید رضا صدر دوست داشتنی و این آخرها هم شنیدم سعید قطبی زاده . از طرفی هم دیگه نارنجی پوشهای هلند خیلی خوب به نظر می رسن و به نظر دیسیپلین قهرمانی رو دارن این «فان» های هلندی .

محسن رزم گر
دوشنبه 27 خرداد 1387 - 14:42
-2
موافقم مخالفم
 

ديشب يكي ديگر از منتقداني كه دوست داريم ( امير پوريا ) به عنوان كارشناس مسائل حسي به برنامه ويژه جام ملت ها دعوت شده بود . مطمئن بودم كه اگر مي خواست بازي را از بعد فني هم نقد كند از كارشناس برنامه هم كارشناس تر بود . و مهم تر اين بود كه او هم طرفدار ايتالياست و اميدش را حفظ كرده بود و جلوي كسي مثل فردوسي پور از قهرماني ايتاليا حرف مي زد . 1.سعيد قطبي زاده 2.امير پوريا ...

سوفیا
دوشنبه 27 خرداد 1387 - 16:24
-1
موافقم مخالفم
 

«تو را دوست دارم ولی می دانم برای اینکه دوستم داشته باشی باید مرده باشم.»

خیلی غافلگیرکننده بود پخش بی خبر «اتاق سبز» از شبکه چهار. دیشب از کلاس که آمدم آخرهایش بود. نشستم و محو نور آن تصاویری شدم که فقط تروفو , تروفوی نازنین می‌توانست بسازد. کلوزآپ چهرهء دو بازیگر در احاطهء آن همهء شعلهء شمع....آن همه اندوه و تنهایی مقدس.

یک شاهکار تمام عیار پر از رمز و راز و درد و عشق , در ستایش پرستیدن جاودانگی. به جای آوردن آداب مرگ‌آگاهی.

«برای شما این چیزی بیش از یک فیلم نیست. برای من اما , همهء زندگیم است.»

فرانسوا , فرشتهء مرده

کسی که آن‌همه زندگی را دوست داشت

Armin Ebrahimi ...برای این یکی اسم واقعاً لازمه!
دوشنبه 27 خرداد 1387 - 16:25
-2
موافقم مخالفم
 

ترانه ی شاعرِ مٌرده / خودکارم کٌجاس تا ترانه ی تازه ای بگم به رنگِ بهار! / دفترم کٌجاس تا خط بکشم رو واژه های تلخٌ گریه دار! / کٌجاس پیرهنم تا از این خونه بزنم بیرون، تازه شم از نو! / تصویرای بد باید بسوزن، کٌجاس عکسای سبزِ منٌ تو؟ / شعرا رٌ دیگه نمی نویسم! باید از بر شم! باید بخونم! / از حالا دیگه دلم نمی خواد که یه شاعرِ مٌرده بمونم! / اسمتٌ می گم! تا شبِ سیاه زنگِ طلا شِه، تا درا وا شَن! / اسمتٌ می گم! تا چشمای من به دیدنِ تو سبزٌ زیبا شن! / اسممٌ بگو! تا جون بگیرن سطرای مشکیِ کتابِ شعرم! / اسمتٌ می گم! تا تصویرای منِ بی صدا بپاشه از هم! / شعرا رٌ دیگه نمی نویسم! باید از بر شم! باید بخونم! / از حالا دیگه دلم نمی خواد که یه شاعرِ مٌرده بمونم! / آرمین ابراهیمی ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ نکته ی انحرافی: من اخیراً از اونجا که آدمِ مبتذلی هستم به طورِ ناگهانی به قطعه های «REZAYA» علاقه مند شدم.همون «baby baby ناز گٌلِ من دل بی تو می می ره ، تنِ سردم تازه داره با تو جون می گیره...».نکته اینجاست که ما فکر می کنیم این ها مبتذلٌ زرد هستن، در حالی که «موسیقیِ پاپ» اصلاً همینه.یعنی قطعه ای که بشه راحت هضمش کرد.بشه باهاش حال کرد...آوخ! حالم داره به هم می خوره.نزدیکه بالا بیارم...وای...لٌطفاً برید کنار...

مانا(مهتاب)
دوشنبه 27 خرداد 1387 - 16:46
1
موافقم مخالفم
 
تقدیم به چشم ها و دلهای همه ی هواداران ایتالیا و ....تقدیم به چشم ها ی جان لوئیجی بوفون ثانیه هایی قبل از گرفتن پنالتی موتو: پیرمردی بود که تنها در قایقی در گلف استریم ماهی می گرفت و حالا هشتاد و چهار روز بود که هیچ ماهی نگرفته بود.در چهل روز اول پسربچه ای با او بود .اما چون چهل روز گذشت و ماهی نگرفتند پدر و مادر پسر گفتند که دیگر محرز و مسلم است که پیرمرد(سالائو))است ،که بدترین شکل بداقبالی است،و پسر به فرمان آنها با قایق دیگری رفت که همان هفته ی اول سه ماهی خوب گرفت.پسر غصه می خورد ،چون می دید پیرمرد هر روز با قایق خالی بر می گردد ،و همیشه می رفت چنبر ریسمان یا بنتوک و نیزه و بادبان پیچیده به دکل را برای پیرمرد به دوش می کشید .بادبان با تکه های گونی آرد وصله خورده بود و ،پیچیده،انگار که پرچم شکست دائم بود.پیرمرد لاغر و خشکیده بود و لکه های قهوه ای رنگ سرطان خوش خیم هر دو سوی چهره اش را تا پائین پوشانده بودو از کشیدن ریسمان ماهیهای سنگین بر کف دستهایش خطهای ژرف افتاده بود.اما هیچ کدام از این خطها تازه نبود.مانند شیارهای بیابان بی ماهی ،کهن بود. همه چیز پیرمرد کهن بود ،مگر چشمهایش،و چشمهایش به رنگ دریا بود و شاد و شکست نیافته بود. همه ی ما ها برای خودمان یک طلسمی ،جادویی ،چیزی داریم که توی پستوی دلمان یک گوشه ی دنج قایمش کردیم تا برای روز مبادا به سراغش برویم تا به ما ایمان دهد.امید دهد ....برای من این طلسم چیزی نیست جز همین سطرهای آغازین (پیرمرد و دریا)که همیشه در بدترین شرایط ممکن و در اوج نامیدی به سراغش می رم و فقط خدا می داند که برای من چه داروی شفابخشی است....فکر می کنم الان هم یکی از همان معدود مواقعی است که باید به سراغ گنج پنهانم می رفتم .من نمی خوام که ایتالیا حتماً فرانسه رو شکست بده ،نه،می خوام نتیجه هر چی که شد باز هم از اینکه طرفدار تیم ایتالیا هستم به خودم افتخار کنم .می خواهم به تیمی افتخار کنم که بجای لیپی بزرگ،دونادونی کوچک و داره.می خوام به تیم افتخار کنم که نه نستا و کاناوارو و مالدینی رو داره و نه اینزاگی و جیلاردینو و توتی .می خوام به تیمی افتخار کنم که الکس دل پیرو و جان لوئیجی بوفون تنها بازمانده های خسته ی نسل طلاییش هستند ....اما همچنان تیم ایتالیا است و همچنان قلب و روح من برای تیمی است که چشمان بازیکنانش شاد و شکست نیافته است.

امیر: یه بار براتون گفتم چیزایی که دوست داریم، چه طور به هم پیوند می خورند؛ از ایتالیا به همینگوی...
ابراهیم
دوشنبه 27 خرداد 1387 - 19:45
1
موافقم مخالفم
 

امیر جان! کاش کامنتمو آپ کرده بودی....... خیلی برام مهم بود که اون حرفها رو به رضای عزیز و علی طهرانی صفا بگم. به هر حال همیشه به نظرت در مورد اینکه چه کامنتایی رو آپ کنی احترام میذارم.

بگذریم.بس که کافه ریک رو گفتیم حیفم اومد این دیالوگو نذارمش اینجا:"الیزا : می تونم یه داستان برات تعریف کنم ؟

ریک : پایان تعجب آوری داره ؟

الیزا : هنوز پایانش رو نمی دونم .

ریک : بسیار خوب تعریف کن شاید ضمن تعریف کردن پایانی براش پیدا کنیم ."

سام
دوشنبه 27 خرداد 1387 - 21:3
2
موافقم مخالفم
 

من الان 2 ساله که هر جا مقاله ای دیدم ازت خوندم...همونطور که هر چی فیلم از کیمیایی دستم اومد دیدم! نمی دونم این چه کلاهیه که با این ابزار رسانه ایه نخ کش شده ما سر ملت میزاری!شهروند امروز گرفته تا فیلم تا اعتماد تا.... !به نظر من تاثیری که میزاری بیش از هر چیز سطحی نگر شدن مخاطب عام رو باعث می شه..مردم عقلشون به چشمشونه.. وقتی تو 5 تا مقاله ات در پرستش کیمیایی مینویسی تا جایی که "بوی تضرع و التماس" (به قول خودت)میزنه بالا.. در واقع مخاطب رو بدون اینکه بهش بگی به چه دلیل مجبور می کنی فکر کنه اگر از کیمیایی خوشش نمیآد مشکل از اونه! ( به چشم دیدم و می گم)... شدیدا معتقدم نون نثر متفاوتت رو میخوری!هر چند احساس می کنم در اون تفاوت هم خودت نیستی تعمد داری!اگر در این فرهنگ سازی تعمد داری که هیچ ! اگر نه فکر نمی کنم با بازچینی جمله های تارانتینو یا رقابت (تقریباعشقی) با جواد طوسی کمکی به سینمای ایران می کنی!... در ضمن دو دسته منتقد در ایران به صورت دیمی پرورش پیدا میکنن فیلم و فوتبال! تو فیلم بهتری داری .. همونو بنویسی کمتر عذاب اوره( لطفا)!بعد از اینکه نوشتم احساس کردم لحنش خوب نیست! ببخشید قصدم این نبود در واقع علاقمندم باهات بحث کنم چون با هیچ کس تا به حال در این حد اختلاف نظر نداشتم!این آقای کیمیایی رو کجا گیر بیارم راستی!؟

مازیار
دوشنبه 27 خرداد 1387 - 21:57
0
موافقم مخالفم
 

اخیش استقلال قهرمان شد خیالم یه کم راحت شد یه کم زندگی بهم چسبید هفته پیش فرانسه باخت استقلال باخت همه باختند ولی این هفته خوب بود امتحانم بد نشد زندگی بر وقف مراد تر شده اون فریاد رو کشیدم واز این لحظه کلوز اپ منصوریان برایم یک سرمایه اس ............ داش علی چشم مایی

پارسا بختیاری
دوشنبه 27 خرداد 1387 - 22:38
-1
موافقم مخالفم
 

کافه؟!....والله الان مخم هنگه چون ایتالیا مضمحل ظاهر شده و طبق معمول داوری ها ضد این تیم محبوبه و ما حسابی کلافه ایم! هنوز اون داور معلوم الحال بازی با کره در جام جهانی 2002 یادمون نرفته که رفیقش تو بازی با رومانی خوب تلافی کرد...!.

این کافه ها فعلن تک زبونمه : تعطیلات از دست رفته بیلی وایلر مخصوصا اونجائیکه ری میلاند پشت بار نشسته و نمیزاره بارنتدر جای لیوان رو از روی میز پاک کنه//کافه های فیلم های مخمصه، پدرخوانده، روزی روزگاری در آمریکا،کازابلانکا، پالپ فیکشن//اوم کافه تو روزی روزگاری در غرب استاد، اونجائیکه چالرز برانسون و هنری فوندا نشتن و یک سری دیالوگ معرکه ردو بدل میشه!// کافه سر الفردو گارسیا... مال استاد مخصوصا اونجائیکه یکی از اون 2 تا قل چماقا میزنه دختره رو نقش بر زمین میکنه! و وارن اوتس حسابی کف می کنه!//

پارسا بختیاری
دوشنبه 27 خرداد 1387 - 23:20
1
موافقم مخالفم
 

Cross of Iron

- کروگر : به یک دلیل همیشه کثیفم.اگه تو هم به اندازه من تو میدون(جنگ) بودی می فهمیدی چرا.

- گروهبان استینر: توضیح بده.

- کروگر : چربیهای طبیعی بدن همراه با گرد و خاک و کثافت می تونه تو رو ضدآب(waterproof) نگه داره....

(هیچ دقت کردین که اسم این فیلم هم مثل خودش شاهکاره؟!)

-----

The Osterman Weekend

-برنارد اوسترمن : حقیقت فقط یک دورغه که هنوز فاش نشده.

حمید دهقانی
دوشنبه 27 خرداد 1387 - 23:52
2
موافقم مخالفم
 

کافه هایی که دوستشون دارم:

همه کافه های فیلمهای «بیلی وایلدر». مشتن نومنه خروارش: کافه سبیل در «ایرما خوشگله».

کافه فیلم «نینوچکا» جایی که اولین بار نینوچکا(گرتا گاربو) می خندد و دل از لئون(ملوین داگلاس) می برد.

کافه فیلم «هفت» جایی که «گوئینت پالترو» با «مورگان فریمن» درد دل می کند و از ترسش با او صحبت می کند وخبر حامله بودنش را به او می گوید و ازش کمک می خواهد. معصومیت پالترو در این سکانس دست نیافتنیست. جوری که وقنی چند سکانس بعد سرش از تن جدا می شود، میخکوب می شویم.

کافه سکانس اول و آخر «پالپ فیکشن» جایی که جولز از معجزه ای که دیده با وینسنت صحبت می کند و باعث رستگاری هتنی بانی و رفیقش می شود و با آن تی شرتهای بانمکی که تنشان است در آن صبح قشنگ از کفه می زنند بیرون.

جولیا را هفته پیش برای اولین بار دیدم(چه سعادتی). نگاههایی که جولیا در کافه به لیلیان می اندازد فوق العاده اس. زینه مان چطور توانسته حس این صحنه جادویی را برای جولیا توضیح دهد؟

سحر همائی
سه‌شنبه 28 خرداد 1387 - 0:59
-1
موافقم مخالفم
 

اول : خاطره سلام همه تان را رساند و گفت که کامپیوترش خراب است و این روزها هم سرش قدری شلوغ است . به زودی می آید وممنون از احوالپرسی امیر و دوستان.

دوم : در بحثهایتان شرکت نکردم ولی دلیل نمی شود که الان بی تفاوت بنشینم . یعنی چی ؟ اینکه این جوری قاطی می کنید ؟ وقتی کاری را شروع کردی تا تهش برو ! ته این بحث کردن ها هم این نیست که بخواهیم طرف مقابل را صد در صد قانع کنیم و اگر قانع نشد بگویییم "حرف ما خریدا ندارد ". همین که از دل این بحثها یک چیز کوچک هم به خودمان و بقیه اضافه شود کافی است . قرار نیست توی این کامنتها یک آدم را زیر و رو کرد.

کامنتهای آخرتان درباره این مباحث نباید این باشد که " فلانی برو " یا " من رفتم " و این حرفها . جمع بندی آخرتان را بگویید و بعد بنویسید" تمام" . مهدی حواست هست که روی صحبتم اول با تو است . بعدش هم عطص که به قول رضا درباره رفتنش حتما شوخی کرده .

نکته های کلیدی درباره فضای مجازی و بحثها ی شکل گرفته در این فضا را هم توی کامنت سیاوش پاکدامن و رضا بخوایند(برای بحثهای آینده) . در کامنت های آخرتان هم تجدید نظر کنید لطفا . مهدی و عطص دلخور می شوم اگر از کامنتم سرسری رد شوید . گفته باشم ! و اینکه ببخشید که این قدر لحنم دستوری شد . بعد از دوسال حق دارم نگران کافه مان و هم کافه ای های عزیزم باشم . ندارم ؟

تازه وارد
سه‌شنبه 28 خرداد 1387 - 1:8
1
موافقم مخالفم
 

«وقتی جوان هستی ، شهرت آن روشنایی عظیم و سفیدی است که به طرفش می روی. فکر می کنی یک روز می روی آن بالا اسکار می گیری و خوش بخت می شوی ولی در 28 سالگی فهمیدم که این طور نیست. آن چیزهایی که می گویند خوش بخت تان می کند جواب نمی دهد نه آدمی دیگر نه موفقیت و نه تایید شدن . تنها چیزی که ارزش آن را دارد که داشته باشی تنها چیزی که دوام می آورد این فرایند است که همان کاری را انجام بدهید که می خواهید. این مسیر هم با سخت ترین بخش اش شروع می شود . این که بفهمی واقعا چه می خواهی . وقتی جواب این سوال را بفهمی، احتمالا دیگر نمی توانی مهره ای در بازی یک آدم دیگر باشی.»

این جمله نقل قولی از جورج کلونی است که امیر در مجله فیلم این ماه در انتهای مقاله اش درباره کافمن نوشته است. بسیار قابل تعمق و تامل است. کلی خوراک فکرم بود داشتم تو خودم باهاش کلنجار می رفتم که یکی از دوستام زنگ زد . گفت دیگه می خوام تمومش کنم می خوام برم بهش بگم بهش گفتم که با گفتم تازه شروع می شه بی تاب بود کلی حرف زد که می خوام برم بهش بگم تا بفهمه... اما این قدر ناآرام بود که اصلا جملاتش انسجام نداشت و هر بیست کلمه یک بار می گفت چی کار کنم چی بگم منم که تو حال و هوای کلونی بودم شاید نصفی از حرفای تکراریش رو نمی شنیدم یک دفعه بی هوا جمله ای که همیشه تو این قضیه بهش می گم رو با تاکید گفتم گفتم نمی دونم فقط کاری که الان می خواهی انجام بدی رو انجام بده بدون مصلحت اندیشی و محافظه کاری عین دیونه ها هی می گفتم اون کاری که می خواهی رو انجام بده. بعد از اینکه من سکوت کردم گفت با شناختی که تو از من داری می دونی که چی می خوام گفتم اره ساده ترین چیز و در عین حال پیچیده ترین این که یه حس عمیق به یه آدم داری، آدمی که تو بحران افسردگی تو فقط با نگاهش فقط با نگاهش دست تو رو گرفت و از بستر اون افسردگی لعنتی نجاتت داد همین به همین سادگی الکی سختش نکن. ولی باز بلاتکلیفیش رو تو روم اورد انگار یه کمک می خواست انگار چند عبارت که تو خودش تکرار کنه یه عبارت شسته ای که همه این حرفای بی سرو ته از توش در اومده براش جمله کلونی رو خوندم و بهش گفتم

که با دو سه خط اخرش خیلی حال کردم از پشت تلفن نوشت و پس از چند لحظه مکث سریع تلفنو قطع کرد.

از این جمله ها خیلی شنیدیم و گذشتیم اما این خیلی مهمه از کی می شنویم از یه عمق اومده بود و بوی... نداشت حتما یه اتفاق توش افتاده بود که این رو گفته بود باور دارم.

در مورد کافه باید بگم از یه فیلمی که حس می کنم امیر باهاش میانه خوبی نداره اما من دوستش دارم فیلم شب های روشن اون صحنه ای که توی کافه نشسته اند هانیه توسلی شعری رو از پسری که منتظرش است می خونه

_ وقتی حواست نیست زیباترینی وقتی حواست هست فقط زیبایی حالا حواست هست.

+ بدقولیش به صداقتش در

و...

اون صحنه توی فیلم نفس عمیق که منصور داره ساندویچ می خوره و به ناخن های لاک زده دختری که با نامزدش نشسته اند نگاه می کنه کامران هم با گوشی موبایلی که دزدیده سرگرمه.من اون صحنه رو دوست دارم نمی دونم چند بار ولی خیلی دیدم شاید 100 بار یه چیزی توش هست. چون بحث کافه است بهانه ای بود برای گفتنش.

رفقای کافه برام انرژی بفرستید خیلی لخت شدم هر چند وقت یکبار سراغم می آد و می ره اما این دفعه داره طولانی و ترسناک میشه نه خوابم می بره نه کاری می تونم بکنم.

امیر صباغ جمله آخرت رو با تمام وجود هستم.

حنانه سلطانی
سه‌شنبه 28 خرداد 1387 - 1:9
0
موافقم مخالفم
 

1-می دانی رضا با رفتن قطبی اما همه چیزهایی که می گویی به هم ریخت. باتلاق گاوخونی مثل همیشه ماهیت تلخ و کثیف اش را به رخ مسجد شیخ لطف الله کشید.

2- بانو:

" همه رو نمیشه راضی نگه داشت. شمسی خانم هم می رود. مثل همیشه دلم هری می ریزد پایین. چرا این جوریه؟ هیچ راه نجاتی نیست؟"

169
سه‌شنبه 28 خرداد 1387 - 1:50
-1
موافقم مخالفم
 

لعنت بر من کم طاقت نازک نارنجی. بعد از نماز مغرب و عشاء فاتحه ای خواندم و تفألی به دیوان خواجه زدم، این غزل آمد:

شَمَمتُ روح وِدادٍ و شِمت برق وصال/

بیا که بوی ترا میرم ای نسیم شمال/

احادیاً بجمال الحبیب قف و انزل/

که نیست صبرجمیلم ز اشتیاق جمال/

حکایت شب هجران فروگذاشته به/

به شکر آنکه بر افکند پرده روز وصال/

بیا که پردۀ گلریز هفت خانۀ چشم/

کشیده ایم به تحریر کارگاه خیال/

چو یار بر سر صلح است و عذر می طلبد/

توان گذشت ز جور رقیب در همه حال/

به جز خیال دهان تو نیست در دل تنگ/

که کس مباد چو من در پی خیال محال/

قتیل عشق تو شد حافظ غریب ولی/

به خاک ما گذری کن که خون مات حلال/

بدون هیچ منتی و به احترام نوشتۀ امیر حسین جلالی که شرمنده ام کرد و به خاطر تعظیم به تفکر رضای عزیز و به سبب اینکه جنازۀ اینجانب به دست تنها عوضی دوست داشتنی این کافه مثله مثله نشود، با گردنی شکسته خدمت همه دوستان آزرده خاطر عرض سلام و احترام مجدد داریم.

حالا می خواهم با رضا حرف بزنم:

اول از همه بگویم که من واقعیت را درک می کنم. این را خوب می دانم که با شرایط فعلی و در حال حاضر وجود اسطوره ای همت قامت تقریباً غیر ممکن است. این را قبلاً و در اولین کامنت ام گفتم که مشکل من با هست ها نیست. مشکل من با این حس تسلیم و پذیرشی است که در برابر این هست ها ما را رها نمی کند. می گویید مردم کمبود هایشان را در اسطوره هایشان می جویند. قبول. چرا اینقدر زود و ساده قبول می کنند؟ چرا به دنبال معیار نمی گردند؟ چرا فکر می کنی نمی توان عده ای را برعده ای ترجیح داد؟ چرا حساب و معیار مرا از مردم جدا می کنی؟ اصلاً تو چرا اینقدر مردم مردم می کنی؟ راست اش این حرف هایی که تو دربارۀ قطبی زدی همگی شیک و پیک بود. اما فقط شیک و پیک بود و نه بیشتر.

بگذار جواب سؤال هایت را بدهم.

1) " همت و همت ها به خاطر احساسات ناسیونالیستی و میهن دوستانه جنگیدند یا به خاطر اعتقادات مذهبیشان؟" همت و همت ها(یعنی آنان که در راه همت بودند)، جان شان را فدای اعتقاداتشان کردند. آنها برخلاف کسانی که به خاطر حس ناسیونالیستی به جنگ رفتند و شهید شدند، ایران را برای اسلام می خواستند نه اسلام را برای ایران. و از آنجا که بین ایران و اسلام فرق و تمایزی هست، می توانیم بر اساس معیار شخصی خودمان یکی از این دو گروه را بر دیگری برتری بدهیم. درست می گویم؟

2) " و دیگر اینکه اتفاقات آن دوران بر چه اساسی شکل گرفته است و چه عاملی باعث شده که سیر اتفاقات این طور شکل بگیرد؟" راست اش سؤال ات برای من چندان واضح نیست. باید بیشتر توضیح بدهی.

3) " از طرفی دیگر ، باید در نظر داشت امثال همت چند نفر بودند ؟ ما چند هزار نفر مثل همت داشتیم ؟" شاید خیلی زیاد. شاید هم نه. ولی آنچه مهم است این است که ما حداقل به یک همت اعتقاد داریم. و البته آنچه برای ما مهم است راه آنهاست نه خود خودشان.

4) "بر اساس کدام معیار می توان عده ای را برتر از دیگران دانست؟" این بر می گردد به پارادایم ذهنی تو. اینکه دور و اطراف ات را چطور ببینی.

5) "معیار علی ممکن است هر چیزی باشد ، اما معیار مردم نیست" . تو بر چه اساسی حق را به مردم می دهی نه به من؟

6) " آیا کسی بهتر از قطبی بود که به ما نشان دهد سرنوشت تا این حد محتوم و تلخ نیست و می توان با تمام نامردی ها بزرگ ماند و جنگید و پیروز شد ؟" بله. همت!

حالا نوبت توست دوست من.

محمد
سه‌شنبه 28 خرداد 1387 - 17:11
0
موافقم مخالفم
 

آقاي عزيز چرا جنبه نداريد؟ مگه وقتي پرسپوليس با اين همه اما و اگر قهرمان شد ما چيزي گفتيم؟ مگه ما عقده جام داريم كه ولو بشيم رو زمين؟ تابلو ناراحت شدي از خوشحالي ما. واقعا ازت بعيده. خودتو با اين حرفا كوچيك نكن. درباره چيزي هم كه به تو مربوط نمي شه اظهار نظر نكن.

siavash
سه‌شنبه 28 خرداد 1387 - 17:45
-1
موافقم مخالفم
 

این کافه رو کسی خرج نکرد:

جلوی بار کافه (دسپرادو)جایی که" تارانتینو" نشسته و برای صاحب کافه ی کم حوصله جوک تعریف می کنه.


سه‌شنبه 28 خرداد 1387 - 19:36
1
موافقم مخالفم
 
فرق زیاده. میشه تصور کرد جشن های قهرمانی رو که بعد از این برگزار میشه. عکسهای دسته جمعی ای که انداخته میشه. اما کپی هیچوقت جای اصل رو نمیگیره. اصل یعنی تماشاگرانی که بعد از بازی پرسپولیس-سپاهان ریختن تو زمین. نه او مربعی که دور سکو قهرمانی استقلال درست شده بود و سرود قهرمانی که قبلا تمرین شده بود و همه چیزی که سرجاش بود اما مصنوعی. میوه های پلاستیکی و مصنوعی معمولا خوشرنگتر و جذابتر به نظر میرسند اما طعمی ندارند. هیچوقت کرم نمیذارن و نمیپوسن تا یادآوری جوانی و سرزندگیشون تعریف زندگی باشه. همیشه مات و یکجور و بی تغییرن. همینه داستان.

امیر: درست یا غلط. حرف دل من هم همینه.
سحر همائی
چهارشنبه 29 خرداد 1387 - 0:58
-1
موافقم مخالفم
 

معمولا دوست ندارم اینجا نقش وکیل مدافع کسی را بازی کنم . اما این بار قضیه یک کم فرق دارد ،شاید به این خاطر که موضوع این قدر بدیهی بوده که انکارش خیلی متاثرم کرده . امیر جان چسباندن صفت متظاهر به مصطفی و انکار صداقتش، در پاسخ به کامنتی که صبح روی سایت بود و الان نیست ، با شناختی که من ازش دارم (و البته دیگران هم با مراجعه به کامنت های این دوسالش می توانند به این خود بودنش پی ببرند )آن قدر غیر منصفانه و دور از واقع است که حسابی مرا متحیر کرده . کاش قدری عمیق تر به مسائل نگاه می کردیم و کاش دور از تعصب قرمز و آبی مسائل را تحلیل می کردیم .

تازه وارد
چهارشنبه 29 خرداد 1387 - 1:38
0
موافقم مخالفم
 

قبلا که به کامنت ها سر زدم پای کامنت قبلی م امیر نوشته بود که : انرژی می خوای؟ فیلم افسرده کننده نفس عمیق رو یک بار دیگه ببین. اما الان دیدم که پاک شده عجیب و خنده دار نیست!!!

امیر خوشم می آد ازت که برا خودت یه منبع جملات پارادوکسیکالی . افسرده کننده و انرژی دهنده! چون تویی می پذیرم! اما بطور کل سر استفاده واژه افسرده کننده در ارتباط با فیلم نفس عمیق بحث دارم. من وقتی فیلم هایی مثل تله ، کلاغ پر، که برداشتی مضحک از addicted love هست، و امثالهم رو می بینم افسرده می شم. نفس عمیق آدمو سوق می ده به سمت یافتن پوچی که در وجود تمام انسانهای اهل تفکر و تعمق عصر حاضر رخنه کرده . پوچ گرایی که نیچه گفت در قرن بیست کل اروپا رو فرا می گیره و الان می بینمیم که نه تنها اروپا که آسیا و خاور دور و همه دنیارو فراگرفته است . نفس عمیق دستت رو میگره و این پوچی رو که شب و روز داری باهاش زندگی می کنی پوچی که گاه پنهان و گاه در میان دوستان فریادش می کنی. من هیچ وقت .واژه پوچی و افسردگی را کنار هم نمی گذارم . افسردگی دوره ای گذراست و پوچی امر یست که ته وجودت نشسته و هیچ وقت رهات نمی کنه فقط گاهی کمرنگ و گاه پررنگ میشه. حال تو می مانی که به نوع فعالش پناه ببری یا به نوع منفعلانه آن. پوچی رساترین نهیب به بشر امروز است پوچی پدیده ای است که نمی دونم حاصل طی شدن چه سیری در تاریخ تفکر است.

رضا کاش بیشتر می دونستم دنبال چی هستی؟ چی می خوای از این حرفات؟ مهم نیست من تا اونجایی که فهمیدم باهات وارد دیالکتیک (البته به معنای سقراطی) می شم. اول بگم که خیلی بریده بریده حرف زدی این قدر که آدمو از تمرکز بر یک قسمت باز می داره. در جواب به سوال اولت بگم که همت براساس اعتقاد مذهبیش جنگ کرد و تا آخرش وایساد مطلبی رو چند سال پیش از همت خوندم که اینجا نقل به مضمون می کنم که گفته بود که اگر جنگ ایرن و عراق تمام شود من در خانه نمی شینم من تا آزادی فلسطین و لبنان ایستاده ام تا آزادی قدس.

منظور از این جمله ات چیست؟

((دیگر اینکه اتفاقات آن دوران بر چه اساسی شکل گرفته است و چه عاملی باعث شده که سیر اتفاقات این طور شکل بگیرد .......))

منظورت کدوم اتفاق است منظورت پدیده بچه های جنگ؟ خود جنگ؟ انقلاب؟ آدمای دیده نشده؟ گروه ها و احزاب سرکوب شده؟ منظورت چیه؟

((....... از طرفی دیگر ، باید در نظر داشت امثال همت چند نفر بودند ؟ ما چند هزار نفر مثل همت داشتیم ؟ که شاید بزرگتر و عزیزتر بودند ؟ کسانی مثل چمران و آن کسانی که مردم اسمشان را بیشتر شنیده اند فقط نمونه هایی از آن چیزی است که رخ داده ...... پس نمی توان انتظار داشت این همه شهید دیگر را فراموش کرد و اسطوره ی مردم چمران شود .))

رضا به قضیه تشکیکی نگاه نکن تو دنبال چی در همت و چمران هستی که نمی بینی و در یک شهید گمنام می بینی و از این عاصی هستی؟ طبیعی ست در سطح کلان در این مسائل معمولا آدمی دیده می شه و در نظر گرفته می شه که مسئولیت بیشتری داشته و المانهایی را برای ارزش یابی هایی بیشتر به جا گذاشته مثلا این که کسی فرمانده باشه تا یه سرباز امکان مانور بیشتری را بر جای می گذره. از طرفی بحث فراموشی رو مطرح کردی ازت سوال دارم اینکه ما معمولا چه چیزهایی رو فراموش می کنیم؟ آنچه را فراموش می کنیم چقدرش جبری ست و چقدرش برخاسته از اختیار تو؟ آیا اسطوره شدن همت یا چمران منجر به فراموشی شهدای دیگر می شود؟ به نظر من مسئله از جای دیگری آب می خوره. ریشه فراموشی ذات حرکت شهدا در اسطوره نشدن آن ها نیست.

بابا شما هم برا خودتون پدیده هایی هستید ها یعنی چی صبح جواب امیر بود الان نیست؟؟؟

sahar
چهارشنبه 29 خرداد 1387 - 2:35
0
موافقم مخالفم
 

جمعه جشن قهرمانی پرسپولیسه.فردا و پس فردا بلیتشو می فروشند(جهت اطلاع رسانی).خوش به حال اونایی که می تونن برن

تونی راکی مخوف
چهارشنبه 29 خرداد 1387 - 3:2
1
موافقم مخالفم
 

سلام.

اول از همه تبریک به همه ی ایتالیایی ها به خصوص امیر قادری ، سوفیا و مهتاب و امیر پوریا و همه و همه که توی این کافه ، ایتالیایی هستند . خودم رو یادم رفت . تبریک به خودم.

دوم به اون دوستانی که توی این چند وقته هر چی خواستن پشت سر ایتالیا گفتن. می خواستن ایتالیا رو له کنن و از این کارها و خلاصه که خوردن به پاشوره و یه جورایی بز آوردن. به یکی از فرانسوی های این کافه قول داده بودم بعد از بازی جوابشو بدم . اینم جواب : ها ها اااااااااااااااااااااا . (ایضا ها ها جناب کاوه اسماعیلی.)

در مورد کافه هم یه دونه دیگه هم یادم اومد که حالا نمیدونم کافه میشه اسمشو گذاشت یا نه ولی : هامون اونجایی که مهشید و هامون دارن کباب میخورن.

شاد و شنگولم و خلاصه خدا کنه که ایتالیا قهرمان بشه و ما رو هم خوشحال تر کنه.

در مورد اون نظر سنجی در مورد مردن : یه جورایی خیلی آدم نوستالژیکی هستم . چرا؟ خوب فقط کافی نوع مرگی که دوست دارم رو بخونید . خودتون منوجه میشید.

1- دوست داشتم عضو یه گروه مافیایی می بودم و با گلوله لوپارا ( همون 2 لول خودمون) رو به عقب می افتادم و می مردم.

2- توی جنگ جهانی دوم مثلا توی سواحل اوماها با شلیک تامپسون 1928 باز هم اسلوموشن رو به عقب می افتادم و ....

به هر حال این پایان نیست......

سوفیا
چهارشنبه 29 خرداد 1387 - 3:49
0
موافقم مخالفم
 

سلام

بچه ها از ته دل تبریک می‌گم! بخصوص به آقای قادری, تونی , پارسابختیاری, مانا(مهتاب) عزیز که واقعا بهش مدیونم بخاطر کامنت زیبایش , و بقیه..... نه فقط برای اینکه بردیم. برای اینکه تیم دوباره روی پای خودش ایستاد. خوب بازی کرد. خدایاااا شکر.

فریاد شادی کاپیتان بوفون سر گل اول از اون لحظه‌های فراموش‌نشدنی بود برام.

راستی چه عکس قشنگی هم ازش گذاشتید دستتون درد نکنه.

و اینکه کاوه الان به نظرم وقتش است که یه کم تجدیدنظر کنی نه؟

و اینکه بازی بی‌نظیر جمهوری چک با ترکیه رو دیدید؟ من از یوروی دوره‌ء قبل طرفدار چک بودم ولی امسال تو این سه تا بازی‌شون جذابیت و قدرتی ندیدم و اون احساس کمرنگ شد برام. بخصوص که بازیکنان بزرگی مثل پاول ندود هم نبودند. نیمهء دوم دیگر طرفدار ترکیه بودم .و عجب بازی ای کردند. مشتاقانه منتظر بازی ترکیه با کروواسی هستم که مطمئنا بسیار جذاب خواهد بود.

و اما هلند. هلند بی‌شک پدیدهء امسال است و جام بیشتر از هر تیم دیگری حق اونهاست. از دیدن بازی های هلند لذت کمیابی می برم.

در مورد سوال امیرحسین( دلیل دوست داشتن یوونتوس): جواب من ساده است: چون بازیکن محبوبم بوفون(محبوب‌ترین‌ام) در اون بازی می کنه.

به مازیار: خوش آمدی به این جمع. راستی وبلاگت رو نتونستم باز کنم.

سوفیا
چهارشنبه 29 خرداد 1387 - 3:52
0
موافقم مخالفم
 

این عکس بوفون را هرچه تماشا می کنم سیر نمی‌شوم. عجیب شادم می‌کند (عکس خودش را می گویم نه خانمه)

سوفیا
چهارشنبه 29 خرداد 1387 - 4:5
-1
موافقم مخالفم
 

در مورد مردن , در فیلم چند اپیزودی ARIA که چندین کارگردان قسمت های مختلف آن را ساخته‌اند , اپیزود مربوط به اپرای «تریستان و ایزولد» که بریجیت فاندا در آن هست. دوست دارم آن‌شکلی بمیرم.


چهارشنبه 29 خرداد 1387 - 4:16
2
موافقم مخالفم
 

وای امید ارزوهام به باد رفت همه اش امیر وایتالیایی ها باید شنگول باشن خوب تبریک خدا با شما بود ریبری مصدوم ابیدال اخراج .......... پس خواست خدا بود سوفیا بیشتر تلاش کن باز میشه از این لحظه بنده با تمام وجود به ترکهایی احترام میذارم که نترسیدن اون ها نکته جام رو گرفتن شاید تا قبل از این بازی به قطبی میخندیدم ولی بعد از این بازی فهمیدم قلب شیر یعنی چی

سوفیا
چهارشنبه 29 خرداد 1387 - 4:30
0
موافقم مخالفم
 

راستی مانا(مهتاب) خوشحال می‌شوم اگر فرصت کردید یک ایمیل به من بزنید. ممنون

sofia.passenger@gmail.com

siavash
چهارشنبه 29 خرداد 1387 - 4:54
0
موافقم مخالفم
 

"آغوش امید"

آواز ایتالیایی برای "جی جی"{لطفا با لهجه شهر" کارارا" بخوانید}:

tu sei una stella . .. la mia stella

(تو یه ستاره ای...ستاره من)

سوفیا
چهارشنبه 29 خرداد 1387 - 5:7
0
موافقم مخالفم
 

به محمد: پیشنهاد من فعلا آلبوم pilgrim اریک کلاپتن است. از دستش ندهید.

سوفیا
چهارشنبه 29 خرداد 1387 - 5:9
2
موافقم مخالفم
 

یه سوال: اینجا کسی هست که فیلم Head-on (فاتح آکین) رو دیده باشه؟

سوفیا
چهارشنبه 29 خرداد 1387 - 5:14
2
موافقم مخالفم
 

این عکس فوق‌العاده رو الان دیدم:

http://www.euro2008.uefa.com/photos/t=66/gallery.html

سعيد هدايتي
چهارشنبه 29 خرداد 1387 - 9:48
0
موافقم مخالفم
 

بله تفاوت كه بين نگاه همه ما زياده ولي چه اصراري داريد كه نگاه شما اند تفاوته .در عوض من ودوستانم موقع اواز پرسپوليس گهرمان ميشه!كريم فقط خنديديم وموقعي كه شما احتمالا داشتيد از سرود تمرين شده استقلال حرص ميخورديد براي رفتن با تعصب ترين استقلالي اين سالها گريه كرديم دقيقا همون موقع كه شما احتمالا نظم مورد اشاره را به تمسخر ميگرفتيد ما استقلالي هاي همين كافه داشتيم به هم اس ام اس ميزديم:گريم گرفته امير رضا. علي منصور رفت!

دعا ميكنم هلند قهرمان بشه وايتاليا هم هيچي نشه كه تا همين جا هم بايد ممنون هلند باشه كه روماني رو حذف كرد.

به خاطر امير رضا هم كه شده ارزو ميكنم وضع المان بهتر بشه هرچند با اين گومزشون يه كم بعيده

ابراهیم
چهارشنبه 29 خرداد 1387 - 12:24
2
موافقم مخالفم
 

امیر جان دیدی گفتم اشکال از گیرنده است، به فرستنده های خود دست نزنید. هی من میگم کامنت گذاشتم هی تو میگی نذاشتی:)

به هر حال اینم از شانس منه که دو تا از کامنتام که خودم خیلی دوستشون داشتم آپ نشد. جالبیش اینه که من معمولا هر چیز با ربط و بی ربطی که تایپ میکنم و save میکنم الا این دو تا رو.

به هر حال تو کامنت قبلیم نوشته بودم که این که اون کامنتم آپ نشد حتما حکمت نادیدنی داره که باعث شد اون حرفام به گوش رضا و مهدی و علی طهرانی صفا نرسه.

و من شدیدا به این حکمتهای نادیدنی معتقدم...

یه دیالوگم برات دارم امیر که خودم باهاش زندگی میکنم و مطمئنم تو هم:

"هميشه آماده باش تا هر چيزي رو كه داري بتوني تو 30 ثانيه ترك كني..."

همیشه فکر میکنم قهرمان کسیه که بتونه تو 30 ثانیه همه چیو ترک کنه. راستی بچه هایی که به اسطوره بودن همتها و چمرانها شک دارن خوب به این جمله فکر کنن............

مصطفی جوادی
چهارشنبه 29 خرداد 1387 - 13:46
1
موافقم مخالفم
 

یک کامنتی نوشتم بلندبالا درباره اینکه چرا قهرمانی استقلال یک جورهایی بیشتر هم می چسبد. بعضی ها ان کامنت را خواندند و حرفهای امیر درباره اش را (که البته بیشتر مربوط به بخش دیگری از حرفهایم بود ) آن کامنت جزو کامنتی های مفقودی شد و کامنت بعدی که گذاشتم و در آن توضیح دادم یک سری چیزها را (که واقعا می توانست کمک کند به بهتر شدن شرایط) باز هم مشمول مشکل فنی شد(آن هم برای من که ذخیره نمی کنم کامنت هایم را) به هر حال برای کسانی که حرفهای امیر را درباره آن نظر من درباب بی قاعده و منطق بودن اکثر بحث های فوتبالی را خواندند ، باید یک کم سعی کنم دوبار نویس کنم..که واقعا باورشان نشود که آن حرف متفرعنانه تک ساختی ... بود. قضیه این است که نه در فوتبال ، در هر ساحت دیگری که قلمروی احساسات و سلایقِ تعمیم ناپذیر باشد ، یحث کردن کار نسبتا پوچی است."بحث" در جایی موضوعیت دارد که منطقی از پیش تعریف شده برای طرفین مرجع باشد. قدمت حرف زدن درباره فوتبال در این کافه ، به قدمت این کافه است. من توی این دوسال حتی یکبار وارد بحث های فوتبالی نشده ام ، اگر میخواستم عقل کل مآبانه کار کنم ، بهتر نبود این نظرم را زودتر بیان می کردم و موضع به قول امیر عاقل اندر صفیحم را زودتر به رخ بکشم؟ بی خیال! من نیامدم که با گفتن یک همچین حرفهایی درباره بحث های فوتبالی ، نشوم ضدحال گفتگویهایتان که صد در صد محترم است (و برای همین احترمش است که واردش نمیشدم). توی آن چند خط قرمزی که امیر زیر کامنتم گذاشته بود ، به جان خودم فقط یک جایش بود که دلسرد و تا حدودی غمگین شدم بایت این آشنایی ها و اینکه واقعا چقدر رابطه ها در "ذات" حال و روز خوبی ندارد. حرف امیر درباره متفرعنانه بودن آن نظرات، خودش نظری بود و اینها. اما اینکه جمله بسیار معمولی و واقعا صادقانه من در پایان کامنت ( "مرسی که این نوشته بلند را خواندید") را متظاهرانه و متواضع نمایانه توصیف کرده بود واقعا کابوس بود. مشکل اینجاست که من توی کامنت قبلی ام ( یعنی با کمترین فاصله زمانی اش که بهانه نداشتن حافظه تاریخی هم مطرح نشود) همین جمله را در پایان نوشته ام آوردم. و مشکل اینجاست که آن کامنت یکی از دلی ترین و شخصی ترین و درگوشی ترین چیزهای من بود که فقط باید در گوش آدمهای محرم می گفتم . واقعا به خودم گفتم در جایی که حرفهای تو نمی تواند از فیلتر تاریخ گذشته اصالت رد شود چرا باید شخصی ترین حرفهایت را بزنی. که نکند آنها که بخش از وجود لعنتی تو اند هم قلابی تلقی شوند.از ته دلم می گویم که وقتی یک نفر در این عصر ، می نشیند و کامنت بیست خطی آدمی ناشناس را تا انتها می خواند ، واقعا لطف کرده و یک تشکر کوچک چیز خیلی عجیبی نیست. خودتان تا حالا چندبار از روی کامنت های خیلی بلند پریده اید. نمی دانم. برای خودم غمگینم. نمی دانم باید به آدمها چیزی را داد که هستی ، یا چیزی را که آنها می خواهند. نمی دانم امیر، شاید اگر بیشتر شبیه انتظارات باشیم ، کمتر متظاهر به نظر برسیم تا زمانی که یک بخشی از ذهن و روحمان را روی این کیبورد لعنتی می ریزیم و می فرستیمش ... نمی دانم رفیق که توی این همه آشنایی به چه نتیجه ای رسیده ای که نهایتا معمولی ترین تعارف های من را اینگونه خوانش می کنی. راستش جسارتا باید بگویم با این وجود ، تحسین برانگیزترین بخش وجودت(برای من) که همان تشخیص چیزهای اصیل و حقیقی باشد ، در روزهای خوبی به سر نمی برد. یک نکته: اینجا اصلا تلاش نکردم که بگویم چه می دانم امیرجان این رسم رفاقت نیست و از این جور لوس بازی ها. چون یک وقت هایی اینها خود رسم رفاقت اند . اینکه فکر کنی رفیقت یک کم نخالگی دارد به روحش اضافه میشود و باید بهش گوشزد کرد، این تقریبا کاری است که امیر کرد.( البته اینکه چقدر در تشخیص نخالگی درست عمل کرده یا نه ، آن خودش یک ماجرای دیگر است. ) یک چیز کوچولوی دیگه. عید که شد من توی این روزنوشت و درباره ابنکه چه آرزویی دارم ، گفتم که تنها آرزویم(ببینید چقدر برایم مهم بوده و چقدر از رنج و آفت اش با خبر بودم) گفتم آرزویم این است که امسال سال فهمیدن حرف هم دیگر باشد( که این خودش مستلزم انرژی گذاشتن و اهمیت داشتن و اینهاست ). ممنون.

امير: تا وقتي همديگر را اين قدر دوست داريم، هر چه از اين بحث‌ها پيش بيايد خيالي نيست. شرايط را فقط بهتر مي‌كند و ما را به هم نزديك‌تر. مشكل از جايي پيش خواهد آمد كه وارد فضاي سوء تفاهم بشويم و نسبت به هم حسن نيت نداشته باشيم... از كامنت مصطفي معلوم است كه فعلا ميليون‌ها كيلومتر با اين شرايط فاصله داريم. (يك كم تلخ: هر چند كه تجربه زندگي نشان داده كه اين ميليون كيلومتر گاهي وقت‌ها خيلي زود طي مي‌شود. حالا خودمان را چشم نزنيم!)

سعدی به روایت مریم
چهارشنبه 29 خرداد 1387 - 18:40
-1
موافقم مخالفم
 

*ز من صبر بی او توقع مدار

که با او هم امکان ندارد قرار

*گر مرا بی تو در بهشت برند

دیده از دیدنش بخواهم دوخت

کاین چنینم خدای وعده نداد

که مرا در بهشت باید سوخت

*من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

...

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

...

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگوبم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

*سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل

بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران

*دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد؟

ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد

*نه من خام طمع عشق تو می ورزم و بس

که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست

لذت خواندن یک غزل کامل از سعدی نفس گیر است.این تک بیت ها فقط قطره ای است!

امير صباغ
چهارشنبه 29 خرداد 1387 - 18:41
-1
موافقم مخالفم
 

به امير عزيز، سوفيا ، مهتاب و ... : تبريك بابت برد ايتاليا ، خوش بحالتون خيلي حال مي كنين ، من كه فقط بازي ها رو مي بينم بدون اينكه طرفدار تيمي باشم ، دوره هاي قبلي (چه جام جهاني چه جام ملت ها) هر روز برنامه ي بازي ها رو جلوم مي زاشتم و شروع مي كردم به پيش بيني بازي ها هر دفعه هم اتفاقات مختلفي مي افتاد كه با دفعه قبل فرق مي كرد ولي وجه اشتراك همشون اين بود كه آخرش انگليس قهرمان ميشد!(كه البته هيچ وقت هم نشد حتي يورو 96 كه بازي ها تو انگليس بود و تو نيمه نهايي به آلمان باخت ) به هر حال نمي تونم پنهون كنم كه از بازي هاي هلند به وجد نيومدم بازي ديشب اش جلو روماني رو ديدين ؟ انگار نه انگار كه تيم اول صعود كردن و روماني هم بايد واسه صعود حتما ببره ، فكر كنم اين موجي كه از كافه فرستادين كار خودشو كرد و ايتاليا اومد دور بعد، وگرنه با بازي كه ديشب توني كرد(بيشتر از 5 تا گل مسلم رو نزد) اصلا نيازي نبود آبيدال روش خطا كنه كه هم فرانسه 10 نفره شه هم ايتاليا يه پنالتي بگيره

siavash
چهارشنبه 29 خرداد 1387 - 18:42
-1
موافقم مخالفم
 

"خداحافظ، ای تک ستاره فوتبال ایران"...{فدای بغض خسته ات}

هورررا ...استقلال.

هورررا...ایتالیا.

امير صباغ
چهارشنبه 29 خرداد 1387 - 18:44
2
موافقم مخالفم
 
"عروسك سخنگو" يه ماهنامه ست واسه بچه ها ، ديروز واسه اولين بار گرفتمش ، صفحه ي آخرش با يه پسر 4 ساله (پارسا دولت آبادي)مصاحبه ، باهاش خيلي حال كردم: - تو كي هستي؟ - من شيطونم - يعني الان من دارم با شيطون حرف مي زنم ؟ - آره، آخه الان خوابيدن همه، من نخوابيدم.هر كاري كردم نتونستم خودم رو به خواب بزنم - تو از صبح تا شب همش شيطوني؟ - آره،ولي بازي كامپيوتري هم مي كنم.با اسباب بازي توي كامپيوتر نه ها! اسباب بازي واقعيت. با محمد رضاي همسايه مون همه كار مي كنيم. يه اسپايدرمن پارچه اي هم داشتم.تنم مي كردم.الان آويزونه - اگه كسي نقاشي هاتو ببينه مي فهمه تو كشيدي شون؟ - آره نقاشي هاي منو همه مي دونن . اصلا معلومه - كدوم رنگو بيشتر از همه دوست داري؟ - آبي و قرمز با زرد با سبز با آبي با نارنجي با بنفش با سبز با قهوه اي - رنگ سياه چي ؟ - اصلا ، آخه خيلي سياهه - آدماي نقاشي هات همش دارن با هم جنگ و دعوا مي كنن.مثلا اسپايدرمن داره با سوپر من ميي جنگه يا لاك پشت... - (مي خندد) نه بابا، اونا كه دعوا نمي كنن با هم! دارن تمرين مي كنن با دشمنا بجنگن.تازه يادت رفت داود سياه هم باهاشونه - تو مي دوني چرا دخترها بيشتر دوست دارن چيزهاي نازنازي مثل عروس و داماد، باربي و از اينا بكشند؟ - آخه دختر ها از جنگي خوششون نمياد.بعدشم دخترا همين جوري نقاشي مي كشن. يه گردالي مي ذارن.مژه هم نمي ذارن.اصلا يه جور ديگه مي كشن.ولي دختر خاله من، جنگي دوست داره ها ،ولي نمي كشه - چرا ؟ - خب آخه اونم دختره ديگه بعد خوندنش چند ساعتي غرق روزاي كودكي و روياهام شدم ، روزايي كه جاي اينكه با واقعيت و چيزايي كه دور و ورمون مي گذره سروكار داشته باشيم فقط و فقط خيال بافي مي كنيم و تو آرزوها و روياهامون به هر چي مي خوايم مي رسيم، آرزو مي كنم اين قسمت از كودكي مون تا آخر عمر باهامون بمونه.

امیر: عالی بود. این مصاحبه عالی بود. آفرین که چنین چیزی رو از همچین جایی پیدا کردی امیر جان.
. . .
چهارشنبه 29 خرداد 1387 - 19:55
0
موافقم مخالفم
 

همیشه در این شک دارم که اینجا هستم یا نیستم ، اگر به ذات بودن باشد که هستم ، و اگر کسی "باشد" نمی دانم که الزاماً "محرم" است یا نه ، ولی هر چه که هست از محرم و دوست و رفیق که من یکی نسبت به مصطفا هستم حتی اگر یک طرفه ، نیازی نیست به ممنون و مرسی و تشکر ، که من اصلاً همین "حرف" ها می شنوم و اسطوره و بحث و نظرسنجی و فوتبال همه حرف مفت اند ، اینجا که هستید و من که همیشه هستم و انگار نیستم ، برای این است که باشیم ، که اینطور باشیم که مثلاً هستیم ، که نیازی نیست اسطوره هامان یکی باشد که اصلاً نیازی نیست که اسطوره داشته باشیم که من یکی ندارم ، تنها همین که باشیم ، که آرمین از اصالت بگوید و مصطفا از رابطه ها و فلانی از ...

و در این شکی هست که اینجا هستم و یا اینجا هستیم و یا اصلاً ، فرقی می کند ...؟!

امید غیائی
چهارشنبه 29 خرداد 1387 - 20:38
-2
موافقم مخالفم
 
بگذارید من هم کمی با همین مزه این چند وقته ام برایتان کامنت بگذارم:تلخ و گس= راستش حالم از اینکه قرار باشد خودم را توضیح بدهم بهم میخورد.بالا می آورم وقتی بخواهم خودم را علنی کنم. مثلا اینکه با تمام وجودم بخواهم داد بزنم که من این طوری "هستم" یا "نیستم".آن چند خط کذائی به من هم فشار آورد.راستش بیشتر از اینکه از ان دلگیر باشم از این بود که چرا نباید تا حدی باخوشحالی دیگران خوشحال شویم.گیریم که تمام آنها تکرار مکرراتی باشد که اوریجینالش پیش ماست.مال ماست.حالا به قول مصطفی تیم ما تیمی است که سر یک سفره نشسته اند و با مربی ای که مثل سوپرگوشتی ها کنار زمین می ایستند قهرمان شدیم.آنهم جائیکه تمام امیدمان نا امید بود و بازیکنانمان از اینکه غیرت ورزشی شان به جوش نمی امد غیرتی شده بودند.جائیکه مربیمان کنار نیمکت ایستاده بود و خالصانه شادی بچه هایش را تماشا میکرد.با اصرار بالای سن امد و وقتی قبلترش فتح الله زاده را روی دست هوا می انداختند،لذتش را من و امیررضا و سعید و تمام آبی پوشان وطنی همین کافه فهمیدیم.میدانستیم عیدی ما یادت نره بچه ها یعنی چه.اینکه یک سال را با تمام وجود بازی کنی و نتیجه ""نگیری"". حالا ما مانده ایم و یک فصل روبرو و حاجی و سوپرگوشتی محلملن و آسیا و یکدستی.اینکه ما الان با کسی هستیم که خدای ناکرده قهرمان شدنش را از خدا نمی خواهیم. ان چند خط کذائی را شاید من اخرین نفری بودم که خواندم.و چقدر خوب.اینکه ان هزاران کیلومتر شاید حالا حالا ها بهش نرسیم. حالا من حالم بد می شود وقتی قرار باشد وکیل کسی بشوم.اخلاقم مثل اخلاق سحر است اینجا.اما قدری دلگیر شدم و اینکه شاید در این مورد شاخکهای اصل شناسانه ات خوب کار نکرده.اما حسن نیت را همین چیزهای کوچک بیشتر یا خدائی ناکرده کمتر میکند. در هرحال تبریک به تمام آبی دوستان اینجا و شاید هم کافه بغلی. اروپا وآسیا با آبی پوشان است این فصل. ممنون که این کامنت را خواندید. مخلص. همین.

امیر: ناراحتم، فقط به عنوان یکی از حاضران این جا؛ که بچه‌های کافه حتی از یک بار نتیجه گرفتن قلعه‌نوعی با هر تیمی، گیرم پرسپولیس و ایتالیا!، خوشحال شوند. آقای قلعه‌نوعی شاید نزد پروردگار از من ارزش بیش‌تری داشته باشند. در حوزه استادیوم آزادی اما این نظر من است. 
رولت روسی
چهارشنبه 29 خرداد 1387 - 21:29
1
موافقم مخالفم
 

وقتی آدم بعد از یه مدت یه 5 دقیقه ی آزاد پیدا می کنه هیچ چیز غیراز کل کل فوتبالی به ذهن نمی رسه.پرسپولیسی ای ،قطبی ای ای!عزیزی!به کنار.اما پاتونو از رو دمب اسپانیای عزیز ما بردارین.یعنی سعی کنین پاتونو اصلا رو دمب اسپانیای عزیز ما نزارین.

سپهر
چهارشنبه 29 خرداد 1387 - 22:11
-1
موافقم مخالفم
 

سلام امیر

اگه نیوه مانگ رو می خوای ببینی بیا اینجا لینک دانلودشو گزاشته

مازیار
چهارشنبه 29 خرداد 1387 - 22:51
1
موافقم مخالفم
 
داشتم فکر میکردم جوان یعنی چه هی سعی میکنند برای ما برنامه ریزی کنند تا اوغات فراغتمان پر شود تا سیگاری نشویم با هم دنبال خیلی کارها نرویم اما باز هم ما را نشناختند نفهمیدند نیاز ما چیست بعد خیلی از همین جماعت مثلن روشنفکر توی هر مصاحبه شان میگویند این جوان امروز بی عرضه است جوان امروز تنبل است ما چنین وچنان میکردیم اما هیچ کدام نفهمیدند لذت جوان چیست فقط تحقیر میکنند زمان ما فرهاد بود یکی نیست بگوید زمان ما نامجو هست زمان پرویز دوایی بود یکی نیست بگوید زمان ما امیر قادری هست میگویند نسل ما گوزنها داشت کسی به انها نمیگوید نسل ما نفس عمیق را دارد فقط بلدند حرف بزنند به خدا ما ازتمام انها بیشتر سوز خیبری داریم برای انها خیلی بد خیلی بد است ولی برای ما زاقارت است برای انها خیلی عجیب خیلی عجیب بود ولی برای ما خفن است انها همه تابع بودند اما الان که نگاه میکنند میبینم ماپیشرو هستیم ما هیچ چیز نداریم جز مغز ودست خودمان ما فقط همدیگر را داریم ما فرهنگ خودمان را داریم ما با هم خوشتریم ما جوانیم نسل من نسل تنهایی است جز خودش کسی را ندارد باید خودش خراب کند خودش بسازد نسل من نسل فریاد است نه نسل اه واندوه نسل تخریب وعصیان است نه سازش وتسامحما بیادب نیستیم فقط گمشده داریم خودمون گم شدیم (من خیبری ام اهل هور نی اب خیبری ساکته دود نداره سوز داره) واین سوز سوز نسل من است سوز قلبهای چاک خورده وادمهای تنهایی که فقط همدیگر را دارند با یک سوز دل پس همدیگر را داریم همدیگر را تنها نذاریم این کافه جای خوبی یکجای خوب برای با هم بودن بی مزاحم این کافه توشه ایی است برای جزیره تنهایی.

امیر: این قسمت‌اش را خیلی دوست داشتم: «...ماپیشرو هستیم ما هیچ چیز نداریم جز مغز ودست خودمان ما فقط همدیگر را داریم ما فرهنگ خودمان را داریم ما با هم خوشتریم ما جوانیم نسل من نسل تنهایی است جز خودش کسی را ندارد باید خودش خراب کند خودش بسازد نسل من نسل فریاد است نه نسل اه واندوه نسل تخریب وعصیان است نه سازش وتسامحما بیادب نیستیم فقط گمشده داریم خودمون گم شدیم...»
احسان
چهارشنبه 29 خرداد 1387 - 23:10
-1
موافقم مخالفم
 
"همۀ عمر دیر رسیدیم" سلام امیر جان 1-چند وقتی بود که کمتر تو "فیلم" مینوشتی و پرونده در میاوردی، مطمئن بودم که یه جایی سرت گرمه که بیشتر بهت خوش میگذره. حالا از دیشب تالا که برای اولین بار اومدم تو این سایت و بعدِ یه کم گشتن رو روزنوشتهات(کافه تون به اصطلاح خودتون) کلیک کردم، فهمیدم که درست فکر میکردم. عجب بساط محشری! فکرشو بکن چقدر می خواستیم راجع به چقدرچیزا با چار تا آدم چیزفهم حرف بزنیم و درددل کنیم و ..خوب گاهی میشدخیلی وقتام نمیشد. حالا از دیشب قلبم تندتر میزنه و احساس کسی رو دارم که وارد یه جمع شده که همشون آدم حسابی ان و حسابی باهم قاطی ان و خوب یه کم اضطراب تازه واردبودن این جور موقعها هست. الحق که باید گفت دست مریزاد! 2- بحث فوتبال تو کافه تون حسابی داغه که خوب طبیعی ام هست. اول قهرمانی پرسپولیس با قطبی عزیز وبعدم یورو 2008، دیگه چی میخوایم؟ یه نگاه سرسریم که بندازی به کامنتها میفهمی که اکثریت با ایتالیاییهاست. من خوب ایتالیایی نیستم. تیم اولم تو اروپا هلنده و اسم هلندم که میاد یه جورایی بارسلونام پشتش میاد چونکه این دو تیم به نظرم تو اروپا نمایندۀ "تقدم بازی زیبا بر نتیجه" بودن همیشه. واسه همینم هست که به عنوان یه پرسپولیسی دو آتشه، عاشق پرسپولیس دنیزلی بودم و وقتی رفت غصه ام شد.به شدت طرفدار این نظریه ام که دنیزلی اگه فقط یه خلیلی رو داشت با ده امتیاز اختلاف پرسپولیس رو قهرمان می کرد . اما خوب این جور فوتبال خیلی وقتا با نتیجه همراه نیست. مثال دم دستیشم بارسای دو فصل قبل که بهترین فوتبالو بازی کرداما تو چند هفته آخر قافیۀ قهرمانی رو به رئال باخت. اما آخه قهرمانی کیلو چنده وقتی لیونل مسی عزیز رو داریم که به فاصلۀ چند هفته گلهای جادویی مارادونا به انگلیس رو به اون تروتمیزی واسمون بازسازی می کنه.اینجاس که به نظرم حتی سینما جلوی فوتبال کم میاره. یه شادی کودکانه ای تو صورتش بود بعد از اینکه لنگۀ "دست خدا"ی مارادونا رو زد که بنظرم به صدتا قهرمانی و کاپ و این جور چیزا می ارزید.انگار استاد رو روسفید کرده بود بعد از اینکه چند سال قبلش -موقعیکه مسی هنوز یه بازیم واسه بارسا نکرده بود- تو یه برنامۀ تلویزیونی گفته بود:" خانمها آقایان، معرفی میکنم: جانشین واقعی من لیونل مسی" بگذریم، دنیزلی رفت و قطبی اومد و آنقدر چیزای خوب با خودش آوردو اونقدر هوایی مون کرد که فهمیدیم دیگه لازم نیست حسرت مربی بزرگی رو بخوریم که وقتی مجری سمجِ نود ازش می پرسید چند درصد شانس پیروزی تو این بازی رو دارید، با همون لبخند همیشگی می گفت:51درصد. قطبی اومد و آخر سر وقت رفتنش بازم غصه مون شد. اما راجع به یورو 2008! خانم یا آفای سوفیا چقدر خوب گفته بود که چک تو یوروی قبلی بهترین تیم بود و حالا هیچ نشانی از اون تیم بی نظیر نداره. این به نظرم فرق جرقه های کوتاه با تیمای بزرگه که در هر شرایطی بزرگن و دوسشون داریم. امسال هم تا اینجا هلند ما حرف نداشته. اما گفتم که اکثریت اینجا با ایتالیایی هاست و نمیشه زیاد کری خوند. فقط همینو میگیم که شما فعلا اسپانیا رو ببرید، تو نیمه نهایی در خدمتیمD: 3- کامنت اولی که همش به فوتبال گذشت. طولانی هم شد که باید بذارید به حساب ذوق زدگیم! تا کی بشه راجع به اون همه فیلم خدا که تو گلومون مونده راجع بهشون حرف بزنیم و لذت تماشاشونو تقسیم کنیم، بنویسیم. یا حق!

امیر: «خانم» سوفیا، احسان جان!
سوفیا
چهارشنبه 29 خرداد 1387 - 23:11
2
موافقم مخالفم
 

siavash دمت گرم. قشنگ بود

کاوه اسماعیلی
چهارشنبه 29 خرداد 1387 - 23:13
0
موافقم مخالفم
 

البته جا دارد من هم به نوبه خودم حماسه صعود ایتالیا(قهرمان جام جهانی) از گروه خود به مرحله بعد را در برابر فرانسه مفلوک و داغان و ریبری مصدوم شده و آبیدال اخراج شده را به طرفداران پر تعدادش تبریک بگویم....پیروزی ایتالیا همانقدر برایم با شکوه بود که سیبیل میری..و گویا واقعا وقت تجدید نظر فرا رسیده.(ما که از همان اول جام ترکیه را انتخاب کردیم.آدم باید حواسش به انتخابهایش باشد.)...ضمن اینکه ما هرگز عکس نوامیس بازیکنان محبوبمان را اینطوری آن بالا نمیگذاریم.

ضمن اینکه بچه ها درباره آن لحظه زن سفلیسی روزگار قریب گفته بودند که جزو محدود لحظات احساسی (به تعبیر عام و جاافتاده اش) سریال بوده کمی بی انصافیست که آن را به عنوان نمونه سریال معرفی کنیم.(االبته میدانم که امید و علی نواصر عزیز منظورشان این نبوده.)..میدانید؟.هیچ وقت فکرش را نمیکردم که اینقدر پرداختن به جزئیات روزمره برایم جذاب باشد.یعنی آن چیزی که در به همین سادگی به هدف تبدیل شده بود و به من نچسبید و در اینجا به یک ابزار برای شخصیت پردازی...مثلا در یکی از همین قسمتهای اخیر ، چند دقیقه ای از زمان مجموعه صرف خراب کردن دیوار حائل بین خانه قریب و خانه مستاجرش شد.اگر چنین صحنه ای در یکی از فیلمهای کیارستمی یا شهید ثالث در می آمد برایش تعبیرهای آنچنانی ازش میشد.اما اینجا این صحنه به خودی خود و مجرد هیچ معنایی ندارد اما همین صحنه ها در مجموع مثلا شخصیت مهران رجبی را کامل میکند.(این شخصیت پردازی پدر محمد قریب بینظیر است.برای من که کلاسه...)از این ظرایف سریال زیاد دارد.بماند برای موقعش..

حنانه سلطانی
پنجشنبه 30 خرداد 1387 - 0:32
0
موافقم مخالفم
 

حرف مصطفی حق بود. هر باشگاهی هویتی دارد و اگر هم مدتی ظاهرا از هویتش، فرهنگش فاصله بگیرد باز به آن ذات اصلی اش بر می گردد. تیمی که فصل قبل قهرمان شد پرسپولیس نبود، تیم افشین قطبی بود. اما قهرمانی قطبی نتوانست فرهنگ کاسب مآبانه فوتبال ایران را تغییر دهد. قطبی رفت و باز همه چیز مثل روز اولش شد. ولی این استقلال تهران است که قهرمان جام حذفی شده، با همان فرهنگ متحجر فوتبال ایرانی.

Armin Ebrahimi
پنجشنبه 30 خرداد 1387 - 2:3
1
موافقم مخالفم
 

«بـزمِ شـبـانـگـاهِ پـیـرزنـانِ یـائـسـه» یا «عـمـوزاده ی مـن، خـواهـرش، در پـٌشـتِ بـام مـدرسـه، وَ بـاد کـه از زیـرِ دامـن ها چـشـمـک مـی زنـد» **** **** **** **** نوشته ای کوتاه تقدیم به آستانِ مٌبارکِ نویسنده ی دانشمند «کیوان» وَ چند نویسنده ی دیگر **** **** دوستٌ فرزندِ عزیزم، سلام.امید است حالٌ روزت به سپیدیِ شمشادهای باغِ «بـٌتـلـیـمـوس» و به طراوتِ سرودِ اولین چکاوکی باشد که جنگل های «آرنـا» و تمساح های رودِ «گَـنـگ» را از خواب می پراند.منتظرِ خبرِ سلامتی اَت بودمٌ در بی خبریٌ اندوه حالا که دارم این خزعبلات را روی آخرین «پـاپـیـروسـی» که «هـلـن» قبل از رفتن اَش برایم از سرِ کوچه خرید می نویسم اشکانم چون آب های رودِ «کـنـگـو» بر زمین می چکد...مثلِ شیرِ دستشویی که بر من پوشیده است چه مرگش شده وٌ چکه می کند روی سرِ همسایه های گٌل اَم.می فرمودم.راستش بعد از این که بلیطِ شما «اٌ.کِی» شد و کمی بعد وقتی از منزل خارج شدیدٌ در پراید دست تکان دادید غمِ عظیمٌ زائدالوصفی بر دلِ من (که دقیقاً معلوم نیست کٌجاست) سایه افکند.رفتم توی انبار وَ همینطور که غٌبارِ خاطراتِ دهشتناکِ گٌذشته را از آینه هاپاک می کردم به یکی از نوشته های قدیمیِ شما برخوردم.نوشته ای که شما در آن دٌچارِ یک مقدار هذیانِ مختصر شده بودید وَ چنان جوک هایی نوشته بودید که منٌ «هـلـن» سه بار خواندیم اَش.حالا که این ها را می نویسم البته «هـلـن» نیست تا نظراتِ او را هم وارد کنمٌ می دانم مثنوی هفتصد تٌن می شود.راستش وقتی خواندم که «نـیـوه مـانـگ» را با «سـنـتـوری» در قیاس آوردید به سختی نگرانِ سلامتِ روحی تان شدم.راستش باید عرض بنمایم که اولا خیالِ تان از بابتِ پیشینه ی «نـقـد» در این سرزمین راحت باشد.«نـقـد» در این سرزمین نوعی «سـزاریـن» است «کـیـوانِ» گٌل اَم.از همان اول.باید عرض کنم که «نـقـد» به معنای حقیقی اش در این سرزمین اصلا وجود ندارد.از همان ابتدا یک عده مافنگیِ بی سواد در مجلاتِ تازه پا (مثلِ همین «فـیـلـم» که در حالِ حاضر به شکلِ سزارینِ دو فوریتی اداره می شود) می نوشتندٌ از عشق های آبکی شان از احمقانی مثلِ «فـورد» وَ احمقانی مثلِ «هـیـچـکـاک» ناله سر می دادندٌ این اواخر هم کمی از بناهای نوستالژیکِ فروریخته ی «لـالـه زار» نوشتن نمودندٌ دیدند درِ این کلاشی ها باید تخته شود.سینما آن نبود که ایشان می پنداشتند (همینجا این حق را به آینده گانم می دهم که منِ «فـیـنـچـر» دوستِ مقلدِ «هـیـچـکـاک» را احمقٌ مافنگی فرض کنند).خٌلاصه می کنم.شما «کـیـوان» جان تقصیری نداری.آدم همانطور پرورش می یابد که محیط نشان اَش می دهد.«نـقـدِ» حالا هم بیش از هر وقتی «دلـیٌ» «بـمـال بـریـم» است.من «امـیـر قـادری» را دوست دارم.نوشته هایش را می خوانم وَ تا همین اواخر هم می پسندیدم و هیچ خصومتٌ دشمنیٌ پدرکٌشته گی هم با یکدیگر نداریم.اما در این مدت با نویسنده گانِ واقعاً «بزرگی» مثلِ «مـازیـار اسـلامـی» آشنا شدم وَ حقیقت اَش را عرض می کنم؛ حالم از شیوه ی نگارش «قـادری وار» به هم خورد.دوست دارم درباره اَش با او بحث کنم.همینجا.هر طور که او بپسندد.دوست دارم آگاهم کند.چون هم سن اَش از من بیشتر است هم پیش از تولدِ من با خودِ این آقای «اسـلامی» وَ برادرشان دوستِ صمیمی بوده.من نمی فهمم.مثلاً می دانی «امـیـر» یادداشت اَش بر «بـازگـشـت / پـدروآلـمـودوبـار» را چه طور شروع می کند؟ آدم حض می کند.مثلِ یک جٌرعه آب خنک از گلوی آدم پایین می رودٌ سنگلاخ های فکریِ آدم (موانعِ سرِ راه فهمیدنِ فیلم) را می شوید.اما عزیزم، این نوشته یک یادداشتِ «دلـی» است.یعنی مثلاً برای یک جمعِ خصوصی مثلِ این کافه خیلی هم عالی است اما پسرِ عزیزم می توانی مقایسه اش کٌنی با نوشته های «مـازیـار اسـلامـی»؟ نقدهای اسلامی را خوانده ای؟ **** وقتی این ها را می نویسم روی صحبتم با تو نیست.همانطور که وقتی «امـیـر» و «نـیـمـا حـسـنـی نـصـب» دو جوابِ دلیِ بی ربط برای آن آقای «فـلـاش بـک» نوشتند رویِ صحبت شان با او نبود! ... اگر نوشته های این فوتبال دوستان (یعنی کسانی که همانقدر عاشقِ سینما هستند که فوتبال یا نقاشی یا باز کردنِ چاهِ دستشویی) به همان زردی یادداشت های مجلاتِ «خـانـواده ی سـبـز» وَ «روزهـای زنـده گـی» است که درباره ی حامله گیِ «بــهـاره رهـنـما» وٌ ازدواج نکردنِ «مـهـراج مـحـمـدی» با فلان بازیگر صفحه ها روضه می خوانند، دستِ کم اصیل است.کاری نداریم که در برابر نوشته های صد در صد حرفه ایٌ بی نظیرِ «مـازیـار اسـلامـی» از آن «حـامـلـه گـی نـامـه»ها هم زرد تر اَند.مهم این است که اصیل اند.اما تو «کـیـوان» که اکنون «نــیـوه مـانـگ» مزخرفاتِ یک فیلمسازِ احمق را با پرتٌ پلای یک احمقِ دیگر یعنی «سـنـتـوری» مقایسه می کنی باید آگاه باشی که این مقایسه آغازِ یک سلسله قیاسِ خنده دارٌ نتیجه های وحشتناک است.همانطور که حالا «امـیـر» فیلمِ چرتٌ پرتٌ زردِ کلیپ گونه ی «شـان پـن» یعنی «در دنـیـا وحـشـی» را یک فیلمِ خوب می داند که «تـکـان» اَش داده.اگر باور نداری برو «مـازیـار اسـلامـی» را پیدا کن وَ ازش بخواه درباره ی این فیلم نظر بدهد.می بخشی اینقدر به او ارجاع می دهم، اما حقیقت است.برو این کار را بکن.شرط می بندم فقط می خندد.شرط می بندم او این جور فیلم ها را «اسـبـاب بـازی» هم نمی نامد.«اسـبـاب بـازی» یعنی چیزی مثلِ «300».من کاری با نوشته ی تو ندارم.تو یک «کـامـنـتِ» کوتاه گذاشتی محض خنده وٌ تمام.اینقدر دنگٌ فنگ ندارد که.حتا مایل نیستم هدایت اَت کنم عزیز، چون من خودم هنوز باید هدایت بشوم.هنوز باید با «مـازیـار اسـلامـی» ها وٌ از او بهترها ملاقات کنمٌ چیز یاد بگیرم.اما بدان که «نـقـد» مخصوصاً «نـقـدِ نـظـری بـر اثـرِ هـنـری» اینی که تو وَ من (ما) فکر می کنیم نیست.مثلاً یادداشتِ «نـیـمـا حـسـنـی نـصـب» بر «هـیـچ سـرزمـیـنـی بـرای پـیـرمـردان / جـوئـل وَ ایـتـن کـوئـن» در «فـیـلم» خوانده ای؟ خوبٌ دقیق است، اما «نـقـد» نیست.یک یادداشت است.یک دلنوشته است.اصلاً هم بد نیست.کٌلی هم طرفدار دارد.اما بدان...یا نه، اصلاً با خودم هستم؛ اِی من! بدان که تو آن احمقی نیستی که با موج ها می رویٌ همانقدر «سـیـنـما» را می پرستی که ورزش مبتذلِ «فـوتـبـال» را.(چه این که ورزش عموماً به عنوانِ یک علاقه ی تفریحیٌ تفننی خیلی هم خوب است و در ضمن تماماً بی هیچ اثتسنایی مبتذل است).مضحکه ای که 40 تا مرد ِعرق کرده ی نره خر دنبالِ یک تکه پلاستیک می دوند تا زوزه های نکشیده شان را تخلیه کنند کٌجایش به یک هنرِ مرموزِ وسیع می آید؟ تو، ای من، باید به دنبالِ ظرافت ها وٌ حقایق باشی.نباید یک «کـٌپـی» باشی.وَ برای این منِ جدید شدن تو مٌجاز به هر کاری هستی.می فهمی؟ **** «سـوفـیاـ» خانم، سلام.من مدتی است که دارم با «مـحـمـد عـلـیـقـلـی» و دو دوستِ دیگر روی یک مجموعه برای «فـرانـسـوا تـروفـو» کار می کنم.ضمنِ دعوت به همکاری از شما وَ همه ی دوستانِ دیگرم در این مجموعه می خواستم بابتِ هدیه تان تسشکر کنم؛ «فـرشـتـه ی مـٌرده»! خودِ خودِ خودِ آن اسم است.عنوانِ مجموعه ی ما بود «کـنـدوی سـایـه هـای سٌـرخ» وَ حالا من این اسم را یکسر مزخرف می یابم.با اجازه ی شما من این واژه ی تان را سرقت می نمایم تا سر درِ مجموعه ی ما بنشیند. **** به «عـلـی کـوچـولـو»: عزیزِ دلم، سلام.درک اَت می کنم.من هم همین چند روزنوشت پیش خٌداحافظی کردمٌ رفتم.اما، می دانی؟ حالا که برمی گردم درک اَم از حضورم کامل تر شده.من حدِ توقعاتم را تنظیم کردم.حالا دیگر از اینجا توقعِ یک «خـانـواده» را ندارم.من حالا راحت تر با فحش ها کنار می آیم.تو هم برمی گردی.همه ی ما برمی گردیم.«هـلـن» هم که فکر می کردم با آن نره خرِ پراید سوار رفته یک روز برمی گردد.چند روز پیش هم سالِ «بـازگـشـتِ» مادربزرگِ من بود.خٌدا رحمتِ مان نماید! **** برای «مـنـگ» دوستِ گرامی اَم؛ می دانی «شـهـیـار قـنـبـریِ» بزرگ که من جانم برایش در می رود چه گفته؟ بله، حضرت اَش فرموده «عشق یعنی غدقن، ترس مرد ترسِ زن، وحشتِ رفتن، بی صدا شدن / یعنی اعترافِ نابِ من، یعنی گفتگوی دو تن / عشق یعنی گفتگو، غزل غزل بانو / عشق یعنی جان پناه، یعنی دو چشم  نگاه، یعنی دو دست به سمت ماه / عشق یعنی جستجو، غزل غزل بانو / جنونِ سر شکن، داغِ شبنم بر چمن، سیل بی رحم عسل، وقت بازی جر زدن / خودِ بی خودی، آدمک برفی، پٌر از بی کسی، حرفِ بی حرفی / عشق یعنی جان پناه، یعنی دو چشم یعنی نگاه، یعنی دو دست به سمت ما /عشق یعنی جستجو، غزل غزل بانو...» ****  ... می بخشید خواجه ی شیراز را هم تماشا کنید دَه دقیقه ی آخرِ «سـنـتـوری» را با چهار دقیقه ی اول «نـیـوه مـانـگ» پٌشتِ هم نگاه کنید وَ بعد تفأل نمایید. **** کسانی که برای همکاری در مجموعه ی «تـروفـو» مایل هستند به آدرس ایمیل اَم پیام بدهند تا چهارچوب را برای شان شرح بدهم، چون این مجموعه یک حرکتِ اینترنتی است وَ خوشحال می شوم هر کس که کمی هم با «نـقـد نـویـسـی» آشناست با من همکاری کند: arminandramtin@yahoo.com **** **** **** **** آرمین ابراهیمی

Armin Ebrahimi یا نما اومدیم یه کم بنویسیم چرا همه ش از دم موند تو مِه؟»
پنجشنبه 30 خرداد 1387 - 2:13
0
موافقم مخالفم
 

«مفهومِ بازاریابی» ***

در یک دانشگاهی، اٌستاد در حال شرح دادن مفهوم بازاریابی به دانشجویان خود بود: * * *

1- شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رٌ می بینین و ازش خوشتون میاد، بلافاصله میرین پیشش و می گین: "من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن"، به این می گن «بازاریابی مستقیم» * * *

2- شما در یک مهمانی به همراه دوستانتون، یک دختر بسیار زیبا رٌ می بینین و ازش خوشتون میاد، بلافاصله یکی از دوستاتون میره پیش دختره، به شما اشاره می کنه و می گه: “اون پسر ثروتمندیه، باهاش ازدواج کن"، به این می گن «تبلیغات» * * *

3- شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رٌ می بینین و ازش خوشتون میاد، بلافاصله میرین پیشش و شماره تلفنش رٌ می گیرین، فردا باهاش تماس می گیرینٌ می گین: "من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن"، به این می گن «بازاریابی تلفنی» * * *

4- شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رٌ می بینین و ازش خوشتون میاد، بلافاصله کراواتتون رٌ مرتب می کنینٌ میرین پیشش، اون رٌ به یک نوشیدنی دعوت می کنین، وقتی کیفش می اٌفته براش از روی زمین بر می دارین، در آخر هم براش درب ماشین رٌ باز می کنینٌ اون رٌ به یک سواریِ کوتاه –با این که اینجا انگلیسه حوالیِ «کرج»-دعوت می کنینٌ می گین: “در هر حال، من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج می کنی؟”، به این میگن «وابط عمومی» * * *

5- شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رٌ می بینین که داره به سمت شما میادٌ می گه: "شما پسر ثروتمندی هستی، با من ازدواج می کنی؟”، به این می گن «شناسایی علامت تجاری شما توسط مشتری» * * *

6- شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رٌ می بینینٌ ازش خوشتون میاد، بلافاصله میرین پیششٌ می گین: "من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن"، بلافاصله اون هم یک سیلی جانانه نثار شما می کنه، به این می گن «پس زدگی توسط مشتری» * * *

7- شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رٌ می بینینٌ ازش خوشتون میاد، بلافاصله میرین پیشش و می گین: "من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن”و اون بلافاصله شما رٌ به همسرش معرفی می کنه، به این می گن «شکاف بین عرضه و تقاضا» * * *

8- شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رٌ می بینین و ازش خوشتون میاد، ولی قبل از این که حرفی بزنین، شخص دیگه ای پیدا می شه وٌ به دختره می گه: "من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن”به این می گن «از بین رفتن سهم توسط رقبا» * * *

9- شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رٌ می بینین و ازش خوشتون میاد، ولی قبل از این که بگین: "من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن "، همسرتون پیداش میشه، به این می گن «منع ورود به بازار» * * *

10- شما در یک مهمانی، یک دخترِ بسیار زیبا رٌ می بینین و ازش خوشتون میاد، ولی هیچ کاری نمی کنین.حالا نه این که شخص دیگه ای بره سراغش و ازش درخواست ازدواج کنه، نه.شما همونطور نگاه می کنین و زمان هم همونطور می گذره.شما آرزو می کنین کاش می تونستین برین جلو و یه چیزی بگین.به این می گن «ابهام در بازشناسیِ مشتری» * * *

آرمین ابراهیمی

جواد رهبر
پنجشنبه 30 خرداد 1387 - 2:38
-1
موافقم مخالفم
 

امروز (چهارشنبه) روز آخر خدمت سربازي بود...

And it's all over for the unknown soldier

مازیار
پنجشنبه 30 خرداد 1387 - 4:13
1
موافقم مخالفم
 

راس راسی کامنتا نمیاد یا مال من اینجوریه

رضا
پنجشنبه 30 خرداد 1387 - 4:41
0
موافقم مخالفم
 
اول : آی مهدی پور امین ..... رفیق قدیمی .... نیستی ها ..... همه هستند . مصطفی کامنت گذاشته خواندنی ..... بحث کاوه و عطص ما هم هنوز ادامه دارد ..... پاشو بیا پسر ! خیبری ات پس کو ؟ دوم در ادامه ی بحث و در جواب به عطص و تازه وارد عزیز : ببین به نظرم آن چیزی که باعث می شود نظر من با تو متفاوت باشد این است که من معتقدم همت و همت ها آدم های بزرگی بودند ، اما اسطوره نبودند . یعنی همه ی آدم های بزرگ الزاما نباید اسطوره باشند . این می تواند خودش دلایل متفاوتی داشته باشد . مثلا به نظر من یکی از دلایلش می تواند وجود انسان های زیادی مانند همت باشد . آن سوالی که من چند بار از تو پرسیدم به همین خاطر بود . یعنی یکی از ویژگی های اسطوره متمایز بودن از سایر مردم است . مردم باید چیزی در او ببیند که در وجود خودشان نیست . نمی گویم چمران و همت نداشتند اما باید قبول کرد علاوه بر آنها هزاران شهید دیگر هم آن شرایط را داشتند . پایبندی به اعتقادات ( نه الزاما مذهبی ) و از خود گذشتگی چیزی است که در تمام آنهایی که به جبهه رفتند وجود داشت . آن هم که گفتم تو باید سیر اتفاقات و شرایط را در نظر بگیری بحث مفصلی است که کلا دچار ممیزی است . اما نکته ی مهمی که از دل همین بحث بیرون می آید این است که جمع شهدا در زمان جنگ و مدتی بعد از آن اصلا توان اسطوره شدن نداشتند . چون اصلا اکثر کسانی که به جبهه رفتند به خواست اسطوریشان بوده . یعنی آن نسل خودش اسطوره ای مثل امام خمینی را داشت که همت ها همه تحت تاثیر او بودند . نکته ی دیگر اینکه تو می گویی با هست ها کاری نداری و شاید بیشتر می خواهی بگویی در جامعه ی ایده آل همت ها اسطوره هستند ....... اینجا دو مسئله وجود دارد : اول اینکه باید توجه داشت اسطوره از هست ها پدید می آید نه از ایده آل ها . اصلا اسطوره در شرایط بد شکل می گیرد . اگر حسادت و دزدی و آدم کشی نباشد که مردم بخش تاریکی در دلشان به وجود نمی آید که بخواهند آن را در وجود اسطوریشان ببینند ...... مسئله ی دوم این است که چه طور می توان انتظار داشت اسطوره ی هر نسل با اسطوره ی نسل قبلش یکی باشد ؟ بار قبل هم گفتم ، اسطوره وقتی شکل می گیرد که یک نسل چیزی را بخواهند که در وجود اسطوره هست و در دل آن ملت نیست . این شاید یکی از مهمترین چیزهایی باشد که تو نادیده می گیری اش . ما بر عکس پدرانمان از آن چیزی که آنها تشنه اش بودند سیراب شدیم . اشباع شدیم . نه الزاما با آب . با هر چیزی . یا با افراط یا با حذف همه چیز . حالا ما بخش دیگری از وجودمان خالی شده . کتاب گدا ( نجیب محفوظ ) را خوانده ای ؟ حکایت سرگردانی دوران ماست . سرگردانی که پدران ما هم دچارش شده اند . یعنی ما حالا دیگر آنقدر ها دنبال آزادی و آرمان گرایی نیستیم . بیشتر می خواهیم کسی را پیدا کنیم که برایمان از امید بگوید . از زندگی بدون حسادت ، بدون دعوا و بدون توجیه . دوست داریم کسی با شلوار جین و پیراهن آستین کوتاه بیاید جلوی دوربین و از زندگی بگوید که در حق بد ها هم می شود خوبی کرد . می شود آنهایی را که پشت سرت حرف می زنند ، لیدر می خرند که علیه ات شعار بدهند را تحقیر نکرد . توجه کن که قطبی در اوج محبوبیت رفت . می توانست از شیث رضایی و نیکبخت منفورترین بازیکن را بسازد . می توانست با محبوبیتش آنها را نابود کند ...

امیر: این از آن کامنت‌هایی است که خوب است با دقت بخوانیدش... اصلا لازم است.
Armin Ebrahimi
پنجشنبه 30 خرداد 1387 - 14:44
1
موافقم مخالفم
 

«شــهــیــار قــنــبــری» می فرماید:

«هیچ کاری خوش تر از کارِ تو نیست ، هیچ یاری مثلِ شـهـیـارِ تو نیست / هیچ کاری خوش تر از کارِ تو نیست ، هیچ یاری مثلِ شـهـیـارِ تو نیست / کارِ رفتن تا قـله ها بـلندی ها ، کارِ سقوط از اوجِ تو به زیرِ پـا / کارِ خوبِ قطره قطره باران شدن ، گٌم شدن در آبی ترین جای دریـا / هیچ کاری خوش تر از کارِ تو نیست ، هیچ یاری مثلِ شـهـیـارِ تو نیست / هیچ کاری خوش تر از کارِ تو نیست ، هیچ یاری مثلِ شـهـیـارِ تو نیست / کارِ به دنیا آمدن کار دشـوار ، درکِ دلتنگی های زن کارِ ایـثـار / کارِ از بر کردنِ تو پـیـرهـنِ تو / بهترین غزل نازِ من بهرتین کـار / هیچ کاری خوش تر از کارِ تو نیست ، هیچ یاری مثلِ شـهـیـارِ تو نیست / هیچ کاری خوش تر از کارِ تو نیست ، هیچ یاری مثلِ شـهـیـارِ تو نیست / کار فهمیدن زن کارِ تمام وقت مـن ، کار خوبِ سر زدن از عطرِ تو سـر رفـتـن / کار فهمیدن زن کارِ تمام وقت مـن ، کار خوبِ سر زدن از عطرِ تو سـر رفـتـن / هیچ کاری خوش تر از کارِ تو نیست ، هیچ یاری مثلِ شـهـیـارِ تو نیست / هیچ کاری خوش تر از کارِ تو نیست ، هیچ یاری مثلِ شـهـیـارِ تو نیست...»

*** بوسیدنی ست دست هایی که این ترانه را نوشته اَند.لایقِ والا ترین احترام هاست چنین زبانی.«شهیارِ» حالا را کسی جٌز با این اطوارهای دخترانه ی «مهرداد آسمانیٌ» موسیقی های افتضاح اَش نمی شناسد، در حالی که خودِ عزیز...***

آرمین ابراهیمی

مازیار
پنجشنبه 30 خرداد 1387 - 17:20
-2
موافقم مخالفم
 

ببینید من میخواهم یک نظر راجع به خوشبختی وبدبختی بدهم همه ما در شرایطی قرار میگیریم که موقعیت مارا میسازد خوشبختی به این بستگی دارد که ما از ان شرایط لذت ببریم یانه اگر بردیم خوشبختیم اگر نبردیم بدبختیم حالا اصلن مهم نیست بقیه چی میگن این که تو چته تو لوسی داری خودتو لوس میکنی این حرفا مهم نیست فقط خود ادم میتونه بگه خوشبخته یا نه

علی طهرانی صفا
پنجشنبه 30 خرداد 1387 - 17:36
0
موافقم مخالفم
 

1) نشد. جواب سؤالات مرا ندادی. جواب سؤال کلیدی تازه وارد را هم ندادی. این شکلی بحث به نتیجه نمی رسد. گفته باشم. انشا نویسی می کنی آنهم به سبک ژورنالیستی. راست اش همانطور که نسل تو از این قبیل مسائلی که مفصلاً نام برده ای سیراب شده اند ( و اصلاً مگر تشنه بوده اند) من هم اشباع این قبیل شیک و پیک نوشتن ها و گفتن ها هستم. به اندازۀ کافی در روزنامه ها و مجلات مختلف نوشته های قشنگ پوپولیستی می خوانیم. پس لطفاً قبول کن که نوشتن از آستین کوتاه و شلوارجین و امید و حسادت و نسل قبل و نسل بعد، چندان با فکر و منطق سر و کار ندارد.

2) این را بگویم اسطوره ها در اصل ریشه ای آرمانگرایانه دارند نه واقع بینانه. کافی است نگاهی به تاریخ اسطوره ها بیاندازیم. فکر نمی کنم خدایان و پهلوانان یونان باستان در کنار رستم و سهراب و سیاوش و تهمینه و سیمرغ ما، ریشه ای واقعی داشته باشند. اینها اکثراً شخصیت هایی خیالی بودند تا واقعی. پس لزوماً اسطوره از "هست ها" پدیدار نمی شود.

3) آورده ای: " اگر حسادت و دزدی و آدم کشی نباشد که مردم بخش تاریکی در دلشان به وجود نمی آید که بخواهند آن را در وجود اسطوریشان ببینند". این جمله بالکل غلط است. چون تاریکی هیچ نسبتی با نور ندارد. اسطوره و اسطوره دوست، از یک جنس اند. جامعه ای که پر از حسادت و دزدی و آدم کشی است، اسطوره اش حتماً هم جنس خودش خواهد شد. منتها کامل تر و متعالی تر. از کی تا حالا پلیس اسطورۀ یک دزد شده؟

4) نوشته ای: " چه طور می توان انتظار داشت اسطوره ی هر نسل با اسطوره ی نسل قبلش یکی باشد ؟" من چنین انتظاری ندارم. گفتم که مشکل من با هست ها نیست. اگر نسلی نسبت به نسل قبل اش دچار دگردیسی شد، مطمئناً اسطوره اش هم دست خوش تغییر می گردد. این می شود که یک زمان امام خمینی اسطوره می شود و یک زمان افشین قطبی ( که با اغماض مدام اسطوره اش می خوانیم).

5) " معتقدم همت و همت ها آدم های بزرگی بودند ، اما اسطوره نبودند ... یعنی یکی از ویژگی های اسطوره متمایز بودن از سایر مردم است " اگر همت متمایز از سایرین نبود، من و تو الان اینقدر قُد قُد همت همت نمی گرفتیم رفیق من.

6) " پایبندی به اعتقادات ( نه الزاما مذهبی ) و از خود گذشتگی چیزی است که در تمام آنهایی که به جبهه رفتند وجود داشت ." واقعاً منظورت از این جمله چه بود؟ اگر این چنین است من به کمک دیدگاه تو فرقی بین کشته های عراقی، آمریکایی، روسی، آلمانی و افریقایی با هم نوع ایرانی شان نمی بینم. چون به هر حال در همۀ آنها درجه ای از از خودگذشتگی می توان یافت. وقتی معیار نداشته باشیم، وقتی بحث را از ارزش گذاری تهی کنیم، وقتی توجیه به جای اثبات دست آویزمان باشد، به نظرم یک چنین نتیجه گیری کاملاً منطقی به نظر می رسد.

siavash
پنجشنبه 30 خرداد 1387 - 18:8
-2
موافقم مخالفم
 

اسطوره واقعی:با گذشت نسل ها عیارش بیشتر می شود-حقیقتی در او وجود دارد که مورد ستایش تمام مردم جهان است و متعلق به یک گروه خاص نیست -موجب پیشرفت و تحول است-همه آن چیزی است که تو میخواهی باشی.

مثال:{کاملا شخصی}:جیمز دین-استیو مک کوئین-همفری بوگارت-جان اف.کندی-مسعود کیمیایی-محمد علی فردین-قطبی و...

اسطوره قلابی!: "دروغ گو"-شاید بتواند نسل خود را فریب دهد ولی هرگز نمی تواند نسل های بعدی را فریب دهد-یک گیاه زرد گلخانه ای-مروارید پرورشی- بعد از گذشت چند نسل بوی گند می گیرد و شکوه و جلالش به یکباره فرو می ریزد.

سیاوش پاکدامن
پنجشنبه 30 خرداد 1387 - 21:14
1
موافقم مخالفم
 

گاهی اوقات حرف نزدن بیشتر جواب میدهد، الان یکیاز همان مواقع است. بس که دارم از کامنتها لذت میبرم. اجازه میخواهم که برای هزارمین بار حس غرورم را در باره کافه، ابراز کنم.

.........

عطص که شاعر درباره اش گفته، قلب تو قلب پرنده، پوستت اما پوست کرگدن، خودش میداند که دو سه روز دیگر برای زدن چای قند پهلو باید بیاید همین جا، به قولی همه ما کفتر جلد اینجاییم، پس بهتر است بیخودی ادا در نیاورد که اصلا اداهایش.......هزار تا خریدار دارد.

...............

خواستم حرف نزنم ولی تازه دو یادداشت جدید امیر قادری را خواندم. یکی در تطهیر پاپاراتزی ها که به نظرم اگر کثیف ترین کار دنیا نباشد، جزو پنج کار اول است. یکی درباره دایره زنگی که باید سر فرصت با او مخالفت کنم. و بپرسم : چرا باید نگاه تیز و واقع بین اصغر فرهادی و بخت آور ما را اذیت کند؟؟ ادای عبارات و تشبیهاتی همچون "حشره" هم یکی از بخشهای امیر قادری است که دوست ندارم.

...........................

بعد از یک فصل...نه دو فصل کساد، استقلال به قسمت خوب داستان، هرچند ضعیف، رسید. پس تبریک به همه استقلالی ها.

...............................

بعضی مواقع قبول یک چیزهایی سخت است اما باید پذیرفت. اولین باری که کاوه از ترکیه و وحشی گری دوست داشتنی شان گفت، خواستم مخالفت کنم. اما بازی با چک – که احساسی مشابه سوفیا به آن داشتم- به قدری رویایی و دست نیافتنی بود که مجبورم با کاوه موافق باشم. تنها چیزی که باید به آن توجه شود، شناختن علایم این

خصلت است به نظر من تجلی آن، دو گل نیهات است و چیزی مثل حرکت احمقانه دروازه بان را نباید به این نشان تفسیر کرد.

سرپیکو
پنجشنبه 30 خرداد 1387 - 21:44
0
موافقم مخالفم
 
سلام امیر خان عزیز یه سوال دارم. خیلی برام مهمه! به نظر شما فیلم جدید فرانک دارابانت (مه) یک شکست واقعیه. افتضاح کامله؟ میخوام نظر شما که با تجربه هستید رو بدونم. ممنون میشم. موفق باشی عزیز.

سلام: ندیدم هنوز.
سوفیا
پنجشنبه 30 خرداد 1387 - 22:43
2
موافقم مخالفم
 

این لینک رو ببینید:

http://oldestfashion.blogspot.com/2008/06/blog-post_15.html

تازه وارد
جمعه 31 خرداد 1387 - 0:51
2
موافقم مخالفم
 

رضا در کامنت قبلی به سوالات جواب دادم فقط از آن جهت که منظر روشن تر بشه و فتح بابی باشه و حرفات روشن تر بشه. چرا که در اصل من اختلاف نظری که با تو دارم در اصرار تو بر وجود اسطوره است. چرا فکر می کنی که با وجود اسطوره اون قسمت تاریکی که ازش یاد می کنی روشن میشه ، اسطوره فقط اینجا نقش یک جرقه رو بازی می کنه اسطوره ای که تو داری ازش حرف می زنی فقط تو رو شاید روشن کنه اما روشن نگه نمی داره روشن نگه داشتنه پای خودته. تو یه خلایی رو حس کردی و فکر می کنی با حضور اسطوره پر میشه من جنس خلایی که ازش حرف می زنی رو فهمیدم اما اصلا اسطوره رو مناسب برای پر شدن اون نمی دونم چرا می خواهی اشتباهی که نسل پدران و مادران ما مرتکب شده اند رو تکرار کنیم چرا می خوای با اوردن یه اسطوره و نگه داشتن دامن بزنیم به قداست زایی که بلا و آفت این روزگار ماست این قدر که داره ذاتی رفتارمون میشه. رضا اسطوره دو جنبه و کارکرد داره مثل داسمن در هیدگر کاردکرد مثبتش به تو امکانات می ده و شرایط جدید فراهم می کنه اما وجه منفیش به جای تو تصمیم می گیره و انتخاب می کنه حجابی میشه در جلوی چشمان وجودت و نمی گذاره تو چیز دیگری رو ببینه و تو رو ناخودآگاه به ورطه روزمرگی می کشونه با نگاه به تاریخ این مملکت می گم که ما در اسطوره باوری به وجه منفی اون کشیده می شیم.

تو یه بحرانی رو حس کردی حالا براش دنبال چاره ای و حضور اسطوره رو یه چاره می دونی ( البته اسطوره به معنای دم دست ترینش نه به معنای واقعی انچه که در یونان باستان بود و بعد سقراط چه بلایی به سرش اومد) بذار از هیدگر برات یه چیزی بگم شاید همزبونیش باهات بد نباشه ( نظرم خودم باشه برای بعد) تو نیاز به شاعری که هیدگر از آن یاد می کنه رو داری شاعری که جاهلیت ناشی از روزمرگی که توام با وراجی و زندگی سطحی هست رو برملا کنه شاعری که اسارت انسان در زندگی روزمره رو نشان می ده و هم راهی برای رهایی از این اسارت پیشنهاد می کنه. (من هنوز با این شاعر تو یه جاهایی مشکل دارم)

مازیار
جمعه 31 خرداد 1387 - 2:57
0
موافقم مخالفم
 

همیشه از خودم میپرسم اگر یه ادم راست راستی از یه نفر خوشش بیاد چیکار واسش میکنه همیشه میخندیدم به فداکاری یه پسر که از یه نفر خوشش اومده بعد که خودم مجبور شدم این کارا رو بکنم.... فکر میکنید چی کار کردم بازم خندیدم این دفعه به خودم که بازم زود قضاوت کردم .....

سوفیا
جمعه 31 خرداد 1387 - 3:54
1
موافقم مخالفم
 

اینو دیدید؟

http://www.shahbazifilm.com/

يه صبح جمعه
جمعه 31 خرداد 1387 - 6:51
-3
موافقم مخالفم
 
شايد بي ربط باشه اما ديدم اينجا همه اهل دلن فكر كردم شايد به درد من هم بسوزن . آخه من دلم براي تنهايي اوني كه اسمش علي بود خيلي سوخت گذشته از اينكه كي ميتونه اسطوره باشه .... اگه ميشه همتون اين جمله رو با يك دقيقه سكوت فقط!!بخوانيد و او هزار و هفتاد و چهار سال است كه در انتظار فقط 313 يار است ....فقط 313 يار خدا از سر تقصير هممون بگذره شبيه غريبه نگاهم نكنيد من هم يكي هستم عين خودتون .تانصفه شب پاي DVDهاي نديده ام بودم .اما تو وب گردي هاي بعدش بود كه اين جمله رو ديدم و نتونستم بي خيالش بشم تو هم بي خيال ؟من هم سينما رو دوست دارم فوتبال رو هم تجربيات عجيب و غريب و جووني كردن هاي شاخ دار دم دار .اما نميخوام جووني باشم كه آقا ازم نا اميد بشه و بهم بگه تو هم بي خيال ؟

امیر: اصلا بی‌ربط نبود رفیق.
ني
جمعه 31 خرداد 1387 - 9:2
1
موافقم مخالفم
 

...پرسيد چمران را مي شناسم يا نه؟گفتم «اسمش را شنيده ام» گفت «شما حتما بايد او را ببينيد تعجب كردم گفتم« من از اين جنگ ناراحتم .از اين خون و هياهو و هر كس را هم كه در اين جنگ شريك باشد نمي توانم ببينم »امام موسي اطمينان داد كه چمران اين طور نيست ....

شش هفت ماه از اين جريان گذشته بود ...سيد غروي يك شب براي عيادت بابا آمد خانمه مان و قبل از رفتن دم در تقويمي از سازمان امل داد به من .گفت هديه ...شب در تنهايي همان طور كه داشتم مي نوشتم چشمم رفت روي اين تقويم ديدم دوازده نقاشي دارد براي دوازده ماه كه همه شان زيبايند ،اما اسم و امضايي پاي آنها نبود .يكي از نقاشي ها زمينه اي كاملا سياه داشت و وسط اين سياهي شمع كوچكي ميسوخت كه نورش در مفابل اين ظلمت خيلي كوچك بود .زير اين نقاشي به عربي شاعرانه اي نوشته بود «من ممكن است نتوانم اين تاريكي را از بين ببرم ولي با همين روشنايي كوچك فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان ميدهم هر كه به دنبال نور است اين نور هر چقدر كوچك باشد در قلب او بزرگ خواهد بود »كسي كه به دنبال نور است ،كسي مثل منۀ آن شب تحت تاثير اين شعر و اين نقاشي خيلي گريه كردم ...

...در طبقه اول مرا معرفي كردند به آقايي گفتند ايشان دكتر چمران هستند مصطفي لبخند به لب داشت و من خيلي جا خوردم فكر ميكردم كسي كه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او مي ترسند بايد آدم قسي باشد حتي مي ترسيدم اما لبخند او و آرامشش مرا غافل گير كرد.دوستم مرا معرفي كرد و مصطفي با تواضع خاصي گفت« شماييد؟ من خيلي سراغ شما را گرفتم .زود تر از اينها منتظرتان بودم ...مصطفي تقويمي آورد مثل همان كه چند هفته قبل سيد غروي به من داده بود .نگاه كردم و گفتم« من اين را ديده ام »گفت «همه تابلو ها را ديديد؟از كدام بيشتر خوشتان آمد ؟»گفتم «شمع شمع خيلي مرا متاثر كرد »توجه او سخت جلب شد و با تاكيد پرسيد« شمع؟چرا شمع؟»من خود به خود گريه كردم ..گفتم «نميدانم اين شمع اين نور ...من فكر نمي كردم كسي معناي شمع را به اين خوبي بفهمد و نشان بدهد »گفت «من هم فكر نمي كردم يك دختر لبناني شمع و معنايش را به اين خوبي درك كند »گفتم اين را كي كشيده من خيلي دوست دارم با او آشنا شوم »مصطفي گفت «من»بيشتر از لحظه اي كه چشمم به لبخندش و چهره اش افتاده بود تعجب كردم ...بعد اتفاق عجيب تري افتاد مصطفي شروع كرد به خواندن نوشته هاي من «گفت هر چه نوشته ايد خوانده ام و دورادور با روحتان پرواز كرده ام و اشك هايش سرلزير شد .اين اولين ديدار ما بود و سخت زيبا بود .

...من خيلي جاها با مصطفي بودم در موسسه كنار بچه ها در شهر هاي مختلف و يكي دو بار در جبهه برايم همه كار هايش گيرا و آموزنده بود بي آنكه خود او عمدي داشته باشد

(...او از اين خانه كه يك اتاق بيشتر نيست و درش هميشه به روي همه باز است خوشش مي آيد بچه ها مي توانند هر ساعتي كه مي خواهند بيايند تو بنشينند روي زمين و با مديرشان گپ بزنند مصطفي از خود او هم در همين اتاق پذيرايي كرد و غاده چه قدر جا خورد وقتي فهميد بايد كفش هايش را بكند و بنشيند روي زمين !به نظرش مصطفي يك شاهكار بود غافل گير كننده و جذاب )

...داخل ماشين هديه اي به من داد .اولين هديه اش به من بود .هنوز ازدواج نكرده بوديم .خيلي خوشحال شدم و همان جا باز كردم ديدم روسري ست ...من جا خوردم اما او لبخند زد و به شيريني گفت «بچه ها دوست دارند شما را با روسري ببينند از آن وقت روسري گذاشتم و مانده ....

او مرا مثل يك بچه كوچك قدم به قدم جلو برد ،به اسلام آورد.

نه ماه...نه ماه زيبا با هم داشتيم و بعد ازدواج كرديم .البته ازدواج ما به مشكلات سختي برخورد .....

تازه وارد
جمعه 31 خرداد 1387 - 9:25
0
موافقم مخالفم
 

راستی دوستان بگم که یه یک هفته ای نیستم. مطمئن هستم که دلتنگتون خواهم شد. می رم یه ذره درخت ببینم و یه ذره صدا بشنوم. تو این هفته یه روزش روز مادره می خوام یه شعر براتون بنویسم شعری که هیچ وقت جرات خوندن اون رو برای مادرم نداشتم. شاید کلماتی از اون جا افتاده باشه چون متنش دستم نیست و حسش تو ذهنمه. از اون دست شعرهاییه که خودشو دوست دارم اما شاعرشو نه.

مادر گناه زندگی ام را به من ببخش

زیرا اگر گناه من این بود از تو بود

هرگز نخواستم که تو را سرزنش کنم

اما براستی از زادنم چه سود

هرگز مگو که از من ودرد من آگهی

هرگز مرا چونان که خود هستی گمان مدار

هرگز فریب چهره آرام من مخور

هرگز سر از سکوت مدامم گران مدار

مادر من آن امید ز کف رفتته توام

کز هر چه بگذری بدو نتوانی رسید

زان پیش تر که مرگ تنم در رسد ز راه

مرگ دلم ز مردن صد آرزو رسید

....

مینا زردشتی
جمعه 31 خرداد 1387 - 19:23
1
موافقم مخالفم
 

آقای قادری سلام.امیدوارم حالتان خوب باشه.از جوابتان (هر چند كه تجربه زندگي نشان داده كه اين ميليون كيلومتر گاهي وقت‌ها خيلي زود طي مي‌شود) خیلی خوشم امد.خسته نباشید.ضمناً به همه تبریک می گم،گرچه نمیدونم چرا باید اینکارو بکنم!چون نمیدونم به چهمناسبتی باید تبریک بگم!اقای (آرمین ابراهیمیی) واقعا براتون متاسفم.فکر پوسیده ای دارین.فیلم (شون پن) به نظرمن یکی از بهترینهای این سالهاست.شما بهش میگین (اسباب بازی؟من کلی از فیلمبرداریش لذت بردم.حرفاتونو درباره نقد و نقدنویسی نفهمیدم.اون مثلا جوکتونو هم نفهمیدم.قرار بود بخندیم؟ یا کلاس آموزشی بود؟هیچ کدوم از حرفهای مغروضانه شما رو نمی فهمم. (امیرصباغ) مصاحبه قشنگی بود.دستتان درد نکنه.

کاوه اسماعیلی
جمعه 31 خرداد 1387 - 21:45
0
موافقم مخالفم
 

این کامنت صرفا برای خوش آمد گویی به جواد رهبر است.بد مصب وقتی دارد می آید هم با صدای جیم موریسون می آید.jukeboxات را روشن کن رفیق.خماریم.....

سوفیا
شنبه 1 تير 1387 - 4:38
3
موافقم مخالفم
 
بلوخ گفت: خیلی سخت است که نگاهت را از روی توپ و مهاجم برداری و به دروازه‌بان نگاه کنی. باید از توپ کنده شوی و این چیزی کاملا غیرطبیعی است. آدم به جای توپ دروازه‌بان را می بیند که دستانش را جلوی ران‌هایش به جلو و عقب می‌برد به چپ و راست خم می شود و بر سر بازیکنان دفاعی فریاد می‌زند. معمولا وقتی متوجه دروازه‌بان می شوی که دیگر توپ به سمت دروازه شوت شده است. این تصویری خنده‌دار است که دروازه‌بان بدون توپ, اما در انتظار آن, این‌ور آن‌ور بدود. وقتی زنندهء ضربه قبل از شوت توپ می دود دروازه‌بان ناخواسته با بدنش نشان می دهد که خود را به کدام سمت پرت می کند و زنندهء ضربه می تواند با آرامش به سمت خلاف آن شوت کند. مانند این است که دروازه بان سعی کند با پرکاهی دری را مسدود کند. زنندهء ضربه ناگهان دوید. دروازه‌بان که بلوز زرد تندی به تن داشت کاملا بی‌حرکت ایستاد و زنندهء ضربهء پنالتی توپ را در دست های او شوت کرد.

امیر: من عاشق شروع این داستان‌ام...
ني
شنبه 1 تير 1387 - 5:2
1
موافقم مخالفم
 

ته صندوق نامتون رو نگاه كنيد .يكي دو تا نامه باز نشده ندارين؟

سوفیا
شنبه 1 تير 1387 - 7:2
0
موافقم مخالفم
 

چه جماعت غریبی هستند این ترک‌ها. چطور کاری می کنند که دو ساعت بازی ملال‌آور که نه تنها ما تماشاگران بلکه ظاهرا خود بازیکن ها هم وسط زمین خوابشان گرفته بود, در عرض دو دقیقه جنون‌وار به یک سوپرهیجان فوق‌العاده و اشک و خنده و جیغ و فریادهای پیروزی نصفه‌شبی تبدیل شود.... قلبم چه ناباورانه می‌کوبید. چه راضی و شاد.

هرچند شنیدن این خبر که آردا توران در بازی مقابل آلمان نیست ضدحال وحشتناکی بود.

(آردا ظاهرا در تیم گالاتاسرای بازی می‌کنه درسته؟)

حیف که عکس های سایت رسمی یورو را نمی‌شود سیو کرد. چند تا عکس بی‌نظیر یافتم از جشن بازیکنان و عکس چهرهء معصوم دختر جوانی که پرچم ترکیه را روی صورتش نقاشی کرده بود....

و عجب تصویری بود هق هق گریهء بازیکن کروواسی و دلداری دادن مربی خوش‌تیپ شان. و این فکر که اگر باز هم در ثانیه‌های آخر خون‌ ترک ها به جوش بیاید و آلمان را ببرند.... عجب فینالی می‌شود آنوقت.....

تبریک به بچه هایی که طرفدار ترکیه‌اند(ظاهرا فقط خودم و کاوه)

سوفیا
شنبه 1 تير 1387 - 7:18
1
موافقم مخالفم
 
پروردگارا , آردا و نیهات و سمیح و روشتو و مهمت و بقیه را به تو می‌سپارم. به‌خاطر آن شب بازی با جمهوری چک که مهمان داشتیم و نیمه دوم را تماما دسته جمعی جیغ زدیم و من هنوز(حتی تا آخر بازی) ته دلم چک را دوست داشتم و درگیر بودم و هیچ دلم نمی‌خواست از وفاداریم دست بردارم و بعدا که دلم را با خودم صاف کردم. به خاطر شور معجزهء آخرین دم. و به خاطر پیراهن های سرخ شان.

امیر: خوب بود. حس واقعی داشت.
سوفیا
شنبه 1 تير 1387 - 7:52
1
موافقم مخالفم
 

من هم عاشق آن داستانم. از اول تا آخرش. که غرق بشوم در حس ناب یگانه‌اش که هم سرد و مرموز و تیره است و هم گرم و پرهیجان. تجربهء خاصی است. بیگانه است آشنا هم هست. سبک است سنگین هم هست. مثل رمز مه‌آلودی که قرار است هیچوقت کشف نشود. که دلت بخواهد ساعتها در فکر آن معما فرو بروی (معنای آن جمله‌ها چه بود؟ آن وقایع واقعا اتفاق افتاده بود؟ آن دهکده کجا بود و به سر آن دانش‌اموز گمشده چه آمد؟ چرا بلوخ با زنی که نمی‌شناخت همراه شد؟ واقعا او را کشت؟ آن زن از کجا آمده بود؟) تبلور چند تا لحظهء پرسه زدن که به نهایت زندگی شده باشد, خود «آن» به‌چنگ نیامدنی باشد بدون دیدگاه و باور انسانی اضافه (و جذابیت محض‌اش در همین است). و آن حس بی‌وزنی و خلاء ترسناک جذاب . که شکافته شده باشد و به منطق درنیامده باشد فقط بی‌واسطه باشد و بی‌توصیف. مثل یک‌جور راه‌رفتن در خواب. کابوس توصیف بهتری‌ست شاید. این روزها زیاد بهش فکر می کنم.

و همهء آن ماجرا(که ماجرایی نیست) از اینجا شروع می‌شود:

«صبح که یوزف بلوخ مونتاژکار که پیش از این دروازه بان نامداری بود سر کار خود رفت به او خبر دادند از کار اخراج شده است....»

ابراهیم
شنبه 1 تير 1387 - 10:52
0
موافقم مخالفم
 
امیرجان مشکل سایت برطرف نشده که کامنتای من آپ نمیشه؟؟؟ یا مشمول بند ممیزی شده؟:) --------------------------------------------------------------------------- کلا تو دنیا دو جور آدم وجود داره ، آدمهایی که اسلحه دستشونه و آدمهایی که بیل میزنن.

امیر: ابراهیم جان این چه وضعیه که همه‌اش کامنت‌های تو به مشکل برمی‌خوره؟ اگر مقصر ما هستیم شرمنده. ضمن این که شخصا مورد سانسوری ندیدم.
آلفردو
شنبه 1 تير 1387 - 14:42
0
موافقم مخالفم
 

پرسپولیس -افشین قطبی - کافه ریک و مابقی قضایا :

فلش بک :

( آقای قطبی در گوشه ای از استادیوم آزادی دارد به تنهایی با خودش فوتبال بازی می کند که خبرنگاری مزاحم او می شود ... )

- خبرنگار: آقای قطبی چطور شد که اومدید ایران ؟

- قطبی : به خاطر زمین های چمن استانداردش .

- خبرنگار: زمین چمن؟! ما که یک استادیوم چمن استاندارد هم نداریم.

- قطبی: خب دیگه . منو گمراه کردن ..!

- خبرنگار: آقای قطبی آیا شما از آقای دایی بدتون می آد ؟

- قطبی: نمی دونم . شاید اگر کوچک ترین فکری درباره اش می کردم همین بود ...!

- خبرنگار: قصد ندارید به ایشون در تیم ملی کمک کنید؟

- قطبی: من دیگه خودم رو به خاطر هیچ کس به خطر نمی اندازم. خودم تنها هدف جالب برای خودم هستم !

- خبرنگار: یعنی در آینده هم قصد ندارید به ایشون کمک کنید؟

- قطبی: نه !

- خبرنگار : اصلا می خواید کمک کنید ؟

- قطبی : نــــــــــــــه !!

===================

We'll always have GHOTBI ....

قطبی همیشه با ماست ...

افشین خوب می دانست که بعضی وقت ها رفتن و جدایی زیباتر و ماندگارتر از ماندن در کنار علاقمندان توست. این فرمولی است که تاریخ سینما هم آنرا اثبات کرده و او آنرا خوب بازی کرد .. فقط حیف

که ساعت 3 نیمه شب در لحظه خروج او از گیت فرودگاه و هنگامی که آن اشک زیبا از چشمش سرازیر شد کسی نبود که به او بگوید:

Here's looking at you, Coach....

گریه نکن . همه دارن نگات می کنن ... مربی !

اميرحسين جلالي
شنبه 1 تير 1387 - 15:3
-1
موافقم مخالفم
 

به علي كوچولوي عزيز:

خرما نتوان خورد از اين خار كه كشتيم

ديبا نتوان كرد از اين پشم كه رشتيم

بر روي معاصي خط عذري نكشيديم

پهلوي كبائر حسناتي ننوشتيم

دنيا كه دراو مرد خدا گل نسرشته است

نامرد كه ماييم چرا دل بسرشتيم؟

سعدي مگر از خرمن اقبال بزرگان

يك خوشه ببخشند كه ما تخم نكشتيم؟

به امير قادري:

برخلاف تصورت كاملا با اون چيزي كه درباره چهره زيبا تو يادداشت اعتمادت نوشته بودي(صرفنظر از اختلاف سلايق درباره زيبايي) موافقم. جالبه بدوني تو روايات هم اومده اگه خواستيد دستتونو پيش كسي دراز كنيد بريد سراغ خوشگلا(«اطلبوا حوائجكم عند حسان الوجوه») ولي در همين زمينه هم آرژانتيني ها سرن آخه اميرجون. مطمئنم كه قبول داري ولي اگه اعتراضي به خوشگل تر بودن آرژانتيني ها داشتي بگو تا درست درمون روشنت كنم.

به رضاي عزيز كه باهاش موافق نيستم ولي دوستش دارم هنوز:

خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار

چون نتواند کشید دست در آغوش یار

گر دگری را شکیب هست ز دیدار دوست

من نتوانم گرفت بر سر آتش قرار

گر تو زما فارغي ما به تو مستظهريم

گر تو زما بي نياز ما به تو اميدوار

اي كه به ياران غار مشتغلي دوستكام

غمزده اي بر در است چون سگ اصحاب غار

سعدي اگر داغ عشق درتو موثر شود

فخر بود بنده را داغ خداوندگار

....

کاوه اسماعیلی
شنبه 1 تير 1387 - 15:31
0
موافقم مخالفم
 

ماهیت ساختارشکن ترکها را دیدید؟ این همان چیزی بود که اول کاپ بهش اشاره کردم...قهرمانی یونانیها در جام گذشته با این که شگفتی بود اما حاصل و پرورش یافته همان نظم بالای اروپایی بود.وقتی گفتم یک قوم وحشی در قلب تمدن اروپا یعنی همین که تمام قواعد را بهم بزنی....تمام آن ماموران پلیس را که به صورت عجیبی دیشب تعدادشان زیاد بود را در اطراف زمین بازی دیشب دیدید؟ آمده بودند برای مهار تماشاگران ترک که معمولا این جور مواقع کنترل خودشان را از دست می دهند و نظم ساختاری متمدنان اروپایی را بهم میزنند.اما این بار این این نظم درون زمین شکسته شد.(تا الان گل دقیق 122 آنهم در پاسخ به گل دقیقه 119 یادم نمی آید.)...ضمنا تبریک به سوفیا و همه آنهایی که هنوز از فوتبال نا امید نشده اند...

ابراهیم
شنبه 1 تير 1387 - 17:33
0
موافقم مخالفم
 

جستن

یافتن

و آنگاه

به اختیار برگزیدن

و از خویشتن خویش

بارویی برافکندن....

اگر مرگ را از این همه بیشتر ارزشی باشد

حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.

.........................................................................

یه بار یه کامنتی یکی از بر و بچه ها گذاشته بود که هم چین چیزی بود :هیچ چیز برای کمک کردن به تو وجود نداره به غیر از دستهای خودتو مغز خودت. و این چند وقته انقدر این جمله و این شعر احمد شاملو که نوشتم تو سرم تاب خورد و چرخید که شد استراتژی من در زندگی!

و دیدم که چقدر این دو حرف" از خویشتن خویش بارویی درافکندن" و " هیچ چیز برای کمک..." چقدر به ادم کمک میکنه که بره جلو. اینکه خودتی و خودت. تو این عصر عدم قطعیت تنها چیز قطعی، خودمانیم.

ه . میم
شنبه 1 تير 1387 - 18:7
0
موافقم مخالفم
 

آدما واسه اینکه خوشبخت باشن , یا بهتر بگم احساس خوشبختی کنن , دلشون یه چراغ میخواد . یعنی یه چراغ لازم داره که بذارن توی دلشون . یه چراغ که روشن باشه . یه چراغ که وجودشون رو روشن کنه , گرمش کنه . دلگرمش کنه....

یه چراغ به اسم امید , عشق , آینده یا حتا گذشته ...یا هر اسمی که بشه روشنش کرد و گذاشتش توی دل .

من یکی که همه چراغام پتی خاموش شده ...

چراغای دلاتون روشن

r.h
شنبه 1 تير 1387 - 19:34
0
موافقم مخالفم
 
از همان روز اول که به دنيا می آييم دلمان خوش است.دلمان خوش است که مادری داريم که شيرمان می دهد.دلمان خوش است که پدری داريم که می توانيم با موهای صورتش بازی کنيم. دلمان خوش است که همه گوسفند ها و گاو ها و مرغ ها برای شکم ما آفريده شده اند.دلمان به اين خوش می شود که زمين زير پای ماست و آسمان هم ,دلمان به قيافه خودمان توی آينه خوش می شود.دلمان خوش می شود به اينکه توی جيبمان يک دسته اسکناس داريم.دلمان به لباس نويی خوش می شود و به اصلاح سر و صورتی ذوق می کنيم.يا وقتی که جشن تولدی برايمان می گيرند.يا زمانی که شاگرد اول می شويم.دلمان ساده خوش می شود به يک شاخه گل يا هديه ای که می گيريم.يا به حرف های قشنگی که می شنويم.دلمان به تمام دروغ ها و راست ها خوش می شود.به تماشای تابلويی يا منظره ای يا غروبی يا فيلمی در سينما و شکستن تخمه ای ،دلمان خوش می شود به اينکه روز تعطيلی را برويم کنار دریا و خوش بگذرانيم مثلا با خنده های بی دليل ,يا سرمان را تکان بدهيم که حيف فلانی مرد يا گريه کنيم برای کسی. دلمان خوش می شود به تعريفی از خودمان و تمسخری برای ديگران،يا به رفتنی به مهمانی و نگاه های معنی دار و اينکه عاشق شده ايم مثلا،دلمان خوش می شود به غرق شدن در روياهای بی سرانجام،به خواندن شعر های عاشقانه و فرستادن نامه های فدايت شوم،دلمان ساده خوش می شود با آغوشی گرم و حرف هايی داغ،دلمان خوش است که همه چيز رو براه است،که همه دوستمان دارند... که ما خوبيم. چقدر حقيريم ما.... چقدر ضعيفيم ما... دلمان خوش است که می نويسيم و ديگران می خوانند و عده ای می گويند , آه چه زيبا...و بعضی اشک می ريزند و بعضی می خندند.دلمان خوش است به لذت های کوتاه.به دروغ هايی که از راست بودن قشنگ ترند.به اينکه کسی برايمان دل بسوزاند يا کسی عاشقمان شود.با شاخه گلی دل می بنديم و با جمله ای دل می کني. دلمان خوش است به شب های دو نفری و نفس های نزديک. دلمان خوش می شود به برآوردن خواهشی و چشيدن لذتی. و وقتی چيزی مطابق ميل ما نبود، چقدر راحت لگد می زنيم و چه ساده می شکنيم همه چيز را ....... روز و شب ها تمام می شود و زمان می گذرد.دلمان خوش می شود به اينکه دور و برمان پر می شود از بچه ها.دلمان به تعريف خاطره ها خوش می شود و دادن عيدی.دلمان به اينکه دکتر می گويد قلبت مشکلی ندارد ذوق می کند...و اينکه می توانيم فوتبال تماشا کنيم و قرص نيتروگليسيرين بخوريم.دلمان به خواب های طولانی و بيداری های کوتاه خوش است . و زمان می گذرد... حالا دلمان خوش می شود به گريه ای و فاتحه ای...به اينکه کسی برايمان خيرات بدهد و کسی و به يادمان اشک بريزدذوق می کنيم که کسی اسممان را بگويد .و يا رهگذری سنگ قبرمان را بخواند ... و فصل ها می گذرد ... دلمان تنها به اين خوش می شود که موشی يا کرمی از گوشت تنمان تغذيه کند...يا ريشه گياهی ما را بمکد به ساقه گياهی. دلمان خوش است به صدای عبور آدم هايی که آن بالا دلشانخوش است که راه می روند روی قبر ما.و دلمان می شکند از لايه های خاکی که سنگ قبرمان را در مرور زمان می پوشاند. و اينکه اسممان از ياد بچه ها رفته استو زمان باز می گذرد ...دلمان خوش است به استخوان بودن.به هيچ بودن.به خاک بودن دلمان خوش است.به مورچه ها و موش ها و مارها .ما آدم ها چه راحت دلمان خوش می شود .مثل کودکانی که هنوز نمی فهمند . ما اشرف مخلوقات عالم هستيم و چقدر خوش به حالمان میشود . ما خيلی خوبيم ... ! و من دلم خوش است به نوشتن همين چند جمله و این است پایان سایه روشن...

امیر: متن جالبی بود. آدم بعضی وقت‌ها از این فکرها هم بکند بد نیست، که متعادل شود.
احسان
شنبه 1 تير 1387 - 21:15
0
موافقم مخالفم
 

"گاس کبیر یا فیل بزرگ"

1- نمیدونم بازی روسیه مقابل سوئد رو دیدید یا نه. باور اینکه این روسیه همون تیمیه که موقع تماشای بازیهاش یاد جام جهانی روبوتها میافتادیم خیلی سخته. بازی با روح و با طراوت روسها با اون زوج فوق العادۀ خط حمله(پاولوچنکو و آوراشین) منو متقاعد کرده که سخت ترین بازی هلند مقابل روسیه خواهد بود و این بیشتر از هر چیز دیگه تأثیر حضور مردیه که لقب "گاس کبیر" برازندشه. یک مولف تمام عیار تو فوتبال. هلند 98، کرۀ 2002، استرالیای 2006 و حالا هم روسیه، استاد هر جا که بوده کار خودشو کرده و مهر خودشو به پای بازی اون تیم زده: یه فوتبال باروح، سالم و جنگنده تا ثانیۀ آخر( به نظرم بی انصافیه که اشتباهات وحشتناک داوری تو بازیهای کره رو بل بگیریم و بخواهیم ارزش کار استاد رو پایین بیاریم). حالا بهتر می فهمیم که افشین قطبی زیر دست چه مربیهایی آبدیده شده!

2- فیلیپه اسکولاری از اون دست مربیهاییه که وقتی سیاهۀ کم نظیر قهرمانیهاش رو مرور می کنیم، نمی تونیم تواناییهاش رو انکار کنیم اما همیشه ته دلمون یه جورایی دوست داشتیم (حداقل من یکی اینجوری بودم) که زمین خوردنش رو هم ببینیم. به یاد بیارید بازی پرتغال-هلند رو تو جام جهانی و اینکه اسکولاری آنقدر کنار زمین ملق زد و انقدر رو اعصاب همه راه رفت تا تیمش بازی رو برد. اگر تو اون بازی تز "بردن به هر قیمت" جواب داد، چرخ فلک چرخید و چرخید و اینبار "فیل بزرگ" به بد مانعی برخورد کرد. مصاحبه هاش از اولین بازی جام رو بخونید تا ببینید چقدر از رویارویی با آلمان وحشت داشت. اینکه همش اونها رو بهترین تیم جام میدونست و ازشون تعریف میکردو...خلاصه اسکولاری که فکر میکرد تو نیمه نهایی به آلمان برخورد کنه(و رسیدن به نیمه نهایی برای مربی نتیجه گرایی مثل اون کافی بود) اینبار قبل از بازی قافیه رو باخته بودو نتیجه را هم که دیدیم. آلمان تیم خوبیه اما نه آنقدر که پرتغال پر ستاره رو به این راحتی ببره. اینجاست که ناخودآگاه دوباره یاد اون بازی جنجالی با هلند می افتیم.که اگر از من بپرسین میگم اسکولاری اون بازی رو هم باخته بود چونکه نفهمید که فوتبال نمایشی است ورای تابلوی نتیجه در پایان بازی .که نخواست یا نتونست که" قاعدۀ بازی" رو رعایت کنه: "قدرت تحمل شکست" و "شجاعت جنگیدن"، "فیل بزرگ" هر بار یکی رو کم داشت.

Reza
شنبه 1 تير 1387 - 21:37
-2
موافقم مخالفم
 

یه خبر خوب : مثل اینکه فیلم جدید تارانتینو ( inglorious bastards ) دو قسمتی شده و احتمالا قسمت اولش سال دیگه اکران میشه ....

امید غیائی
شنبه 1 تير 1387 - 22:11
0
موافقم مخالفم
 

WOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOW

نمیتونم بگم الان چه حالتی بهم دست داده!!!!!!!!!!!!!!!!!!

woooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooow

الان pmc یه سورپرایز بزرگ برام داشت:

DJ Alligator با محمد اصفهانی

خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداااااااااااااااااااا

باور نمیکنم................................................

نهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

این عالیه.عالییییییی

سوفیا
شنبه 1 تير 1387 - 23:58
-2
موافقم مخالفم
 

در مورد نظرسنجی کافه: کافه‌ء «گذران زندگی»(گدار) جایی که آناکارینا با پیرمرد فیلسوف بحث می‌کند. آن صحنهء مشهور  آناکارینا و آن کافه‌ای که به شیوهء فیلم‌های صامت با پسری که دوستش دارد حرف می‌زنند(طراوت و زیبایی این سکانس بی‌نهایت است. بی‌نهایت... و یکه در تاریخ سینما) و کافهء اول فیلم که زن و مرد را از پشت می‌بینیم در حال حرف زدن. هر بار که این صحنه را می‌بینم باز تکانم می دهد. در کل کافه‌های گدار برایم خاطره‌انگیزند. ان کافهء فضای باز شاهکار کوتاهش «همهء پسرها اسمشان پاتریک است», کافهء «یک زن یک زن است» جایی که ژان‌پل بلموندو برای ثابت کردن عشقش به آنا کارینا در یک حرکت دور تند می‌رود سرش را به دیوار می کوبد و برمی گردد. کافه‌های «مذکر/مونث» و..... در «ترس روح را می‌خورد»(فاسبیندر) صحنه ای هست که زوج داستان به کافهء فضای باز ی می‌روند که میز و صندلیهایش زردند و هیچکس نیست. و می‌نشینند در احاطهء آن همه رنگ زرد. تاثیر فوق‌العاده عجیبی داشت که بعد از سالها در ذهنم مانده است. یک‌جا هم هست که بعد از عروسی غریبانه‌شان می روند که برای اولین بار غذای پولدارها را بخورند. در رستوران, در یک نمای با عمق میدان در یک تصویر متقارن دیدنی. کافهء آخر «آخرین تانگو در پاریس». کافهء بین‌راه «پاریس- تگزاس»(ویم وندرس) که پدر و پسر با هم غذا می‌خورند. کافه‌ای در اوایل «ژول و جیم». کافه‌ای که تراویس بتسی را به آن دعوت می کند(راننده تاکسی). جایی که در اواخر «آنی هال» وودی‌آلن سعی می‌کند دایان کیتون را متقاعد کند برگردد نیویورک. جایی که در «نامهء زنی ناشناس» دختر و مرد شام می‌خورند. کافه «شبهای روشن» (ویسکونتی). کافه‌ای که مارچلو با آن دختر نوجوان برخورد می‌کند(زندگی شیرین) فعلا اینها یادم آمد. درکل خیلی بحث گسترده ای است چون کمتر فیلمی می‌شود پیدا کرد که کافه در آن نقشی نداشته باشد. و یک سوال: چرا کافه های خاطره‌انگیز مال فیلم های قدیمی‌اند؟ من وقتی فکر کردم چیزی از فیلم های جدید یادم نیامد.... و اینکه آن صحنهء «جولیا» را چقدر دوست دارم....

احسان
يکشنبه 2 تير 1387 - 3:37
2
موافقم مخالفم
 

تمام شد...باختیم..یکنفر باید حالیمان کند چه بر سر بازیکنان هلند آمده بود. هلندِ خسته و مغرور، هیچ شباهتی به هلند روزهای قبل نداشت. واما روسیه بدون شک تیم برتر زمین بود ومستحق برد...ناامیدمان کردید آقای فان باستن...این دیگر چه تعویضهایی بود؟

باختیم و بسیار ناراحتیم اما کلاهمان را به احترام روسیه و "گاس کبیر" از سر برمی داریم...هلند به مربی خیلی خیلی بزرگتری -به بزرگی فان باستنِ فوتبالیست- و در حدو اندازه های استاد "گاس هیدینگ" نیاز دارد. باختیم و دیگر این حرفها هم فایده ندارد!

ني
يکشنبه 2 تير 1387 - 6:7
-1
موافقم مخالفم
 

اگه بحث آقايان خصوصي نيست پس با اجازه !

اگه قراره از همون اول يار كشي بشه ميگم آقاي قطبي در حرف و هم عمل بسيار با كلاس و با فرهنگ نشان دادند واز لحاظ حرفه اي هم كسي منكر موفقيت بزرگشان نيست و محبوب دل بسياري هم از قرار معلوم هستند .چه اشكالي داره كه باشن .اما من مي خوام بدونم اولين بار كي اسم اسطوره رو اين ميون برد؟

امير قادري؟ خوب اين روز نوشت هاي امير قادريه و عجيب هم نيست كه ما از آمال قلبي امير قادري مي شنويم .روز نوشت هايي كه گويا حرف دل خيلي ها هست .

اما كي اولين بار نام قطبي رو كذاشت مقابل همت و چمران ؟

كاش نميذاشت .كاش ميذاشت سر جاي خودش كنار همت و چمران .

قطبي اصلا شبيه چمران نيست و در عين حال خيلي شبيهشه .

كار به اين ندارم كه نماز صبحش غضا ميشده يا روزه هاش عقب و جلو .اين مربوط به شخصيت غير حرفه اي ايشونه والبته در كمالات انساني موثر .ولي نسل امروز واضحه كه كمال گرا نيستند پس ما هم ميگيم قطبي درخشيد چون در جايگاه خودش همون چيزي بود كه بايد مي بود .بردن نام چمران نيازي به حذف نام قطبي نداره .

قطبي در مسططيل سبز فوتبال ايران يك نميدونم چي بگم ولي با تاسي به ديگران اسطوره ميشه .

اما اين كه قطبي اسطوره است چون هست و چمران متعلق به نسليه كه حالا نسل سوخته اند (اين تعبير خودم بود)و اين كه در اون نسل نميشه تمايزي بين چمران و همت و ساير شهداي اون نسل كذاشت شديدا مخالفم .

من همه اين كامنت ها رو تو آف لاين گذاشتم و سر حوصله خوندم به نظر نمي اومد كه اين آقايان در حال بحث يا تبادل نظر باشن .ذهن همه شون از قبل بسته شده و هر چي هم كه مي نويسن در دفاع از افكار جزم يافته خودشونه .مني هم كه دارم اين ها رو مي نويسم اماده پذيرش هر گونه تغيير اساسي و جزيي ذهني هستم البته با ذكر مستندات مكفي حالا هر كي مردشه بسم الله .

اين حرف ها رو از يك منجمدالفكر متعصب نميشنويد به خدا من كسي هستم به موقع و بي موقع به همه چيز شك كردم و قبولش نكردم تا ذهمنم ثابتش كنه و قلبم باور .پلي فوتبال و برنامه نود نشستم و حرف هاي قطبي رو شنيدم كنار مزه پراكني هاي فلان مربي كفتم به چه مربي با فرهنگي ...همون طور كه سال ها قبل ،قبل از اين كه بدونم تعصب چيه و اسطوره كدومه يكي دو تا كتاب از چمذان و در مورد چمران به دستم افتاد و تو عالم نوجواني با وجود فاصله اي بين اين دنيا و اون دنيا بدون اين كه كسي بهم بگه چمران و چمران ها بايد اسطوره ات باشن عاشقش شدم هم نسلم نبود خوب نباشه آسموني بود ؟خوب باشه .ولي قبل از اون روي زمين فرصت چگونه بودن خودش رو اين جوري رقم زده بود .

اون زمان همه مثل هم بودن؟آقا رضايي كه اينو گفتي اگه بگي قبل از اين حرفت چيزي در مورد چمران مي دونستي در همين حد هم ميگم دروغ ميگي مثل چمران ؟ قصد غلو ندارم و روي اون عشق رو هم سر پوش ميذارم اما تو انساني رو كه انسانيتش نه در دفاع از ميهن خودش فقط مثل خيلي از رزمندگان ما ،بلكه سالها پيش براي دفاع در برابر تجاوزي كه هيچ خطري براي او در رفاه درجه يك آمريكايي محسوب نميشد موقعيت عالي علمي و مالي _(به گفته خودش هيچ چيز كم نداشته )حتي قيد همسر و فرزندان بسيار عزيزش را بزند و به پر آشوب ترين منطقه جهاني برود تا حتي اگر كار چنداني از دستش بر نيامد تحت آسايش و جو آرام كشور مسبب همه ناآرامي ها نياسوده باشد

مردي كه تعصب در او راه نداره اسلام رو براي خودش شكافته از پوسته به عمق رفته ظواهر رو كنار زده و به جايي رسيده كه آْنچه ناديدني ست رو مي بينه حتي اگر اين نور در وجود يك دختر لبناني با ظاهري غير اسلامي باشه به خودش اجازه دوباره عاشق شدن رو ميده .

دركش الان براي جوان تساهل گرا ي امروز سخته مي دونم .اين كه هدفي داشته باشي تو زندگي وراي خود زندگي الان ديگه كاملا منسوخه مي دونم .زندگي براي زندگي و هنر براي هنر و و...يه مده اين رو هم ميدونم .به همين خاطر بهتون حق ميدم كه نتونين چمران رو به عنوان اسوه بپذيرين مردي كه با و جود نازك دلي كه هر آن اراده كنه در برابر يك بيت حتي به راحتي مي گريه به خاطر هدفش راضي به متاركه ميشه .دركش نميكنيد ؟حرجي بر شما نيست اما اين كه متعلق به گذشته بدونيمش كه تموم شده يا طوري ببينيمش مثل خيلي هاي ديگه بي انصافيه .قطبي هست چون ديديمش لز تو شيشه تلويزون يا استاديم براي شما يا فرود گاه براي آقا امير و رفقا .براي ديدن چمران اما بايد يك كم بيشتر گردن بكشيم بايد بخواييم كه بينيمش .نميخوام به شعار زدگي و احساسات گرايي بيفتم وگرنه هزار و يك دليل دارم براتون كه چمران هست چون نه فقط به خاطر تجاوز عراق به خاك ايران در فلان تاريخ كشته شد تا نام او هم بشه جزوي از تاريخ نه باز هم به خاطر ظلمي كه بود و هنوز هم هست نه به خاطر من و تو كه حالا در سايه آرامش لم بديم و نقدش كنيم ....به خاطر حقيقتي كه جاري و ساري در هستي فرا تر زمان و مكان بود و هست حقيقتي كه شهداي هميشه تاريخ رو به امروز پيوند ميزنه و راهي رو درست ميكنه كه تا ابد رهرو براي رفتن داره .الگوي چمران براي زندگي يك تاكتيك جنگي يا فوتبالي نبود كه بعد از مدتي تاريخ مصرفش رو از دست بده و متعلق به يه نسل ديگه بشه ..بيشتر از اين لازم به توضيح نيست و اگر بخواييد اون چه رو كه بايد گرفتين ...

اما آقاي امير قادري من ميخوام تقصيري اگه باشه گردن شما بندازم

....«همه مردان سرزمين من ناكام به دنيا مي آيند »...

اين يعني چي برادر؟

اون جمله البته نقل به مضمون بود .ممنون از تحمل اين همه پر چونگي

رولت روسی
يکشنبه 2 تير 1387 - 9:11
-1
موافقم مخالفم
 

اینجا واقعا یه جامعه ی مجازی باحاله و دلیلش هم کم کاری تو توی نوشتن مداومه!این البته یه تعریف بدون کنایه بود .سیر کامنت ها رو که دنبال کنی کمتر به ارجاعات جانب دارانه بر میخوری و این خیلی خوبه.دیروز یه صحنه تو بزرگراه آزادگان دیدم که دونفر از تو یه ماشین پریدن پایین و راننده ی خاوری رو که شیشه ی آینه ی ماشینشون رو توی یه تصادف خیلی معمولی شکونده بود تو کابین ماشین خودش زیر چک و مشت بردن.نمیگم تحمل اشتباهات همدیگه رو داشته باشیم چون خیلی آرمانیه اما همین که تحمل حرف زدن همدیگه رو داریم اینجا امتحان می کنیم یه قدم تاریخی وخیلی خیلی پیشبرندست.

و کلا عقیده دارم که اینجا "کامنت بی ربط " وجود نداره(یک خطابیه ی سرگشاده)

ارتش سايه ها
يکشنبه 2 تير 1387 - 12:20
0
موافقم مخالفم
 

داش امير و بكسچ خيلي مخلصيم... واسه رفقا بگم كه ارتش سرخ روسيه همه رو زير چكمه هاي خودش له ميكنه بي ترديد ( يعني اميدوارم ) ... كما اينكه مگه ميشه آدم اين همه سرعت و فوتبال ناب و " آرشاوين " رو توي يه تيم جمع ببينه و عاشقش نشه حتي براي من كه عاشق انگلستان بودم و همين ارتش سرخ حذفش كرد.....

----------------------------------------------------------------------------

2:

نوشتن پی دی پی...

" دیشب از خودم متنفر شدم "

یا

" اسلحه خالی... قبرستون و آن فاحشه دوست داشتنی "

------------------

خیلی مخلصیم....

امیر صباغ
يکشنبه 2 تير 1387 - 12:41
0
موافقم مخالفم
 

به سوفیا :

head-on رو دیدم , خیلی خوشم اومد به نظرم همه حرفش همون جمله ای بود که اول فیلم دکتر کلینیک به جاهیت میگه : "اگه نمی تونی دنیا رو عوض کنی , دنیای خودتو عوض کن" همین اتفاق هم می افته و کسی مثل جاهیت(که با یه آشغال فرقی نداره) عاشق سیبل میشه و زندگی اش کامل عوض میشه ,جاهیت با اینکه می افته زندان ولی بخاطر عشق اش به سیبل و انتظار برای آزاد شدن و رسیدن به اون این مدت رو تحمل میکنه.

اون سکانسی که تو کافه جاهیت فریاد میزنه:" عاشقم" و بعدش با دو دستش رو لیوانا می کوبه و سکانسی که سیبل به ملاقات جاهیت تو زندان میاد رو دوست دارم

2 تا دیالوگ هم هست که ازش خوشم اومد

جاهیت : متاسفم,قبلا آدم آشغالی بودم,ازت معذرت می خوام

سیبل: اشکالی نداره

جاهیت : می دونی, من یه مریض روانی ام

سیبل: مگه همه ی ما نیستیم؟

دکتر به جاهیت : اگه می خوای زندگیت رو تموم کنی, بکن , ولی احتیاج نیست برای اون کار حتما بمیری, زندگیت رو اینجا تموم کن , برو یه جای دیگه یه کار مفید انجام بده , هر کاری...

یه دیالوگ دیگه هم هست که دوست جاهیت میگه که به نظرم میشه موضوع نظر سنجی های بعدی کافه باشه : "عشق مثل چرخ و فلک میمونه,پولت رو توش میندازی و اون شروع به چرخیدن میکنه ولی فقط تو یه دایره می چرخه..." واقعا عشق ایجوریه؟ امیر موافق این نظر سنجی هستی؟

اميرحسين جلالي
يکشنبه 2 تير 1387 - 12:58
0
موافقم مخالفم
 

و كلاه از سر بر مي دارم، به تمام قامت تعظيم مي كنم و تمام عشق و احساسم را تقديم به تو مي كنم اي بزرگ مرد، اي گاس كبير(كه چه حقير است اين واژه كبير براي تو)

از همان روز اول طرفدار تيم گاس بودم(شاهدش وبلاگم) و ديشب از ته دل فرياد زدم و رقصيدم و گوشي را برداشتم و به تمام آنهايي كه مي شناختم sms دادم و سعي كردم حسم را تقسيم كنم و البته كه نشد...

و هنوز و حالا هم كه آمده ام سركار مست گاسم و هنوز تو فضام و شايد با بچه هايي كه اينجا دارند حرفهاي ريز حقيرانه مي زنند و اصلا حاليشان نيست ديشب چقدر به سنگيني دنيا، به وزنش و به ارزشهايش اضافه شد دعوايم هم بشود...

اصلا قصد كري خواندن ندارم، حوصله اش را، و اصلا كري با كي؟ سر چي؟ يورو2008 ديشب تمام شد، قهرمانش هم معلوم شد و مدالش را هم گرفت، حالا بعضي ها پاي عشقشان بايستند(كه من هم اگر جاي آنها بودم مي ايستادم) ولي در فوتبال ديگر چيزي وجود ندارد كه بخواهم دنبالش باشم. ديشب به همه اش رسيدم، كه چطور مي شود هلند را با آن بازي بازش بست، مجبورش كرد بيايد به وسط و به عمق و قافيه را ببازد.

براي فوتبال ديگر چيزي نمانده كه بخواهد بدست بياورد مگر اينكه منتظر مي مانم كه ببينم ايتاليا، اگر بتواند از سد اسپانياي بي شخصيت بگذرد البته، چگونه تاوان نامردي اي را كه در جام جهاني درحق استاد گاس كبير و استراليايش كرد پس خواهد داد؟!

و بچه ها! حواستان كه هست؟ كه رفيقمان سالها زيردست اين استاد بي بديل كار كرده؟ افشين قطبي را مي گويم، به نظر شما اين همه صداقت و تجربه زندگي را قطبي عزيز از آب و خاك پرگهر ما به ارث برده؟ نمي شود كه اين آب و خاك دايي و قلعه نوعي توليد كند و قطبي هم ايضا، مي شود به نظر شما؟

ايمان آوردم به ارزش تواناييهاي يك مرد بزرگ و اين را در اين روزگار بي ايماني مديون گاس كبير و البته سرزمين سرخ و عزيز همه كبيرهاي عالمم.

محمد حسین آجورلو
يکشنبه 2 تير 1387 - 16:20
-1
موافقم مخالفم
 

سلام

نفرتم از فوتبال ایتالیا ( اصلا ایتالیا فوتبال داره ؟؟!! ) از روزی شروع شد که تو یورو2000 صد و بیست دقیقه جلوی هلند دفاع کرد و هلندی که مثل همیشه بهترین بود حذف بشه.

احسان جان دیشب گرچه فان باستن گند زد با تعویض هاش اما حداقل جلوی تیمی باختیم که فوتبال بازی کرد نه اینکه جلوی آلمان و انگلیس و این تیم های در پیت تازه مربیش هم هلندی بود. شک نکنید که فوتبال هلند تو اروپا بهترینه.

تیم اول من آرژانتین و دومیش هم هلنده همیشه هم بهترین بازی ها رو اول بازی ها می کنند اما .... فکر کنم دیگه باید از فوتبال دیدن استعفا بدم.

من تو بحث قطبی و این حرفها وارد نشدم اما حنانه یک حرفی زد که دیدم برای دفاع از هویت پرسپولیسم وارد عمل بشم اینکه گفتی تیمی که امسال قهرمان شد پرسپولیس نبود تیم قطبی بود دقیقا مثل خزعبلاتیه که پروینی ها این همه سال می گفتن. فکر میکنی اون جمعیتی که 28 اردیبهشت ( راستی اون روز تولد من هم بود و چه جشن تولدی داشتم) تو آزادی جمع شده بودند غیر از امیر و دوستان چند نفر به خاطر قطبی اومده بودند؟ البته بدون شک ستاره این فصل پرسپولیس قطبی بود اما نه تا این حد که شما رو جو گرفته. این حرف ها به نظرم از ناخالصی شما برمیاد درست مثل پروینی ها که هیچ وقت پرسپولیسی نمیدونمشون.

آقا شرمنده ایم ها اما یه کاری کنید بعد از جام ملتها جمیعا از فوتبال بکشیم بیرون.

ارتش سايه ها
يکشنبه 2 تير 1387 - 16:31
0
موافقم مخالفم
 

آقا اين سايت پرويز شهبازي از دست نديين... خود سايت و بيخيالش اما وقتي واردش ميشي و يهو يه عكس معركه از شاهكار نفس عميق جلوت باز ميشه يعني بريد ببينيد تا حالتون بياد سرجاش.....

( چقدر طراح سايت هنرمندانه عكس نفس عميق را ورودي سايت قرار داده... كسي كه وارد ميشه به خاطر اين عكسم شده تمام سايت و زير و رو ميكنه... گيريم تو بقيش شاهكاري مثه اين عكس گيرش نياد )

http://www.shahbazifilm.com/home-en

خيلي مخلصيم....

علی پرشین
يکشنبه 2 تير 1387 - 18:24
0
موافقم مخالفم
 

آقا.. اون مطلبت توی یک عمودی خیلی خوب بود.

قضیه ی کوسهِ... کی باورش میشه؟ دنیا خیلی عجیبه

امشب اسپانیا حالتون رو میگیره امیر خان

به تسویه حساب کوچیک از سال 94 مونده...

راستی یه پیشنهاد دارم

یه کوچولو از پلنگ صورتی بنویس واسه ی " یک عمودی"

هممون باهاش بزرگ شدیم

siavash
يکشنبه 2 تير 1387 - 18:50
1
موافقم مخالفم
 
نکته: مقایسه پاسخ یک ستاره با جواب یک آدم ساده.{فیلم تلفن} (دخترک): اما من از سبیل هات خوشم نمی آد. {siavash:در اولین فرصت می تراشم عزیزم!} (چارلز برانسون):کم کم بهش عادت می کنی(!)

امیر: ایول. این خوب بود siavash.
Armin Ebrahimi
يکشنبه 2 تير 1387 - 21:36
-1
موافقم مخالفم
 

یا اَساتید، سلام!

شماره ی جدیدِ ماهنامه ی «آدم برفی ها» دراومد.در این شماره اینجانب دو مطلب (یکی نوشته ی جدیدم بر «آنی هال» وَ دیگه یادداشتی بر «جوانی بدون جوانی») دارم.«رضا» خانِ «کاظمی» هم در این شماره یه پرونده ی جالب برای «عباس کیارستمی» درآورده که از کارای جالبِ این چندوقته.برید بخونید حالشو ببرین!

www.adambarfiha.com

***

وَ از اونجایی که بنده آدمِ خودپسندی هستم می خوام آدرس عکسم رٌ هم بهتون بدم که کیفتون کامل بشه وَ ما هم کمی بخندیم.

راستی می دونین «شهیار قنبری» چی فرموده؟ ولش کٌن...باشه برای دفعه بعد.

آرمین ابراهیمی

siavash
دوشنبه 3 تير 1387 - 2:17
0
موافقم مخالفم
 

(در دقیقه 90 ،در پایان دو نیمه،در این لحظات پر اظطراب ،کامنتی به یادگار می گذارم و به ایتالیا ایمان دارم.لطفا در صورت پیروزی ،آنرا آنلاین فرمایید.)توانم تمام شده...

سفید همچون: (ای) -(تا) (-لیا)

در شبی که فرشتگان بر چکمه سفید ایتالیا بوسه زدند،کاسه گیتار کولی ها پر از اشک شد.

محسن
دوشنبه 3 تير 1387 - 2:51
-2
موافقم مخالفم
 

امیر خان خواستم به عنوان نفر اول باخت تیمتون رو در مقابل غولهای اسپانیایی تسلیت بگم. این بار خدا کی رو نبخشه؟

راستی اگه بخوایم کریم باقری تو جشن قهرمانیمون یه دهن بخونه باید با کی هماهنگ کنیم؟

اسپانیا قهرمان میشه خدا میدونه که حقشه ...

علی پرشین
دوشنبه 3 تير 1387 - 3:39
0
موافقم مخالفم
 

...و عدالت برای همه!

.

.

.

.

.

.

بدرود ایتالیا

بدرود بوفون

سلام اسپانیا

سلام قهرمان

farshid
دوشنبه 3 تير 1387 - 3:40
0
موافقم مخالفم
 

خیلی خوشحالم توی ضربات پنالتی اسپانیا بالاخره ایتالیا را شکست داد همان طور که شما ناامید نبودید به باخت ایتالیا من امیدوار بودم به برد اسپانیا و این اتفاق افتاد این که چرا توی این لحظات این جا امدم شاید یک جورهایی بر می گردد به نوع نگاهی که فوتبال ان سوی ابها خوب دارد به ما یاد می دهد این که توی برد هم باید به حریف احترام بگذاری همه تقصیر ها را سر زمین و زمان نیندازی و خوشحالی حریف را کوچک و خرد نکنی!!!!!حتی اگر بدانی پیروزی خودت می توانست با شکوه باشد. این ها بخشی از فرهنگی بود که قطبی سعی کرد توی فوتبال این مملکت یاداوری کند که یادمان باشد .می دانم برد استقلال توی جام حذفی به دلچسبی و با شکوهی برد پرسپولیس نبود ولی کاش برد ابی ها را این جور تمسخر نمی کردید !!

اسپانیا امشب شب با شکوهی داشت معلوم نیست شاید توی بازی بعدی پایان تلخ در انتظار اسپانیا باشد ولی

انها که هوادار اسپانیا نیستند که هیچ ولی خدا هوادار ها را نبخشد که اگر تا اخرین لحظه ی فینال از قهرمانی اسپانیا دل سرد شوند!!

farshid


دوشنبه 3 تير 1387 - 6:44
0
موافقم مخالفم
 

سالاد یوروی امسال دیگه هویج نداره! خداحافظ هویج‌ها

سوفیا
دوشنبه 3 تير 1387 - 7:40
0
موافقم مخالفم
 

والتر بنیامین می‌گوید: یگانه راه ٍ شناختن ٍ کسی , نومیدانه دوست داشتن او ست.

سوفیا
دوشنبه 3 تير 1387 - 8:29
0
موافقم مخالفم
 

مهتاب , تونی و بقیه بچه‌ها.... خوشحالم که در ۱۲۰ دقیقه کم نیاوردیم.... که باخت در ضربات پنالتی بیشتر شانسی است و مهم این است که مردانه بازی کردیم و انصافا نمی‌شد گفت که ضعیف‌تر بازی کردیم.

سر پنالتی دوم یا سوم بود که کاملا استرس بوفون را می دیدم(همین هول و استرس هم کار دستش داد). که روی پا بند نبود. که دو تا دستش را آورده بود بالای سرش و چنگ می‌زد به تورهای بالای دروازه. حالت نگاهش واقعا عجیب و غیرقابل توصیف بود. خود «ترس دروازه بان در لحظهء پنالتی» بود. آن نگاه را خیلی کم دیده‌ام. احساس غریبی داشتم. آن لحظه کیفیتی استثنایی داشت که در زندگی خیلی کم پیش می‌آید.

بعد, که خیلی ناراحت بودم(تک و تنها هم بازی را می‌دیدم) و دوستی هم لطف کرده بود و با اس‌ام‌اس از باخت ایتالیا ابراز خوشحالی کرده بود(لابد خوشش می‌آمد به ناراحتیم بیفزاید) رفتم توی اینترنت چرخ زدم و وبلاگ یکی از استادان قدیمی‌ام را دیدم. این استاد فلسفه که ارادت خاصی به ایشان داشتم و بسیار از ایشان آموخته‌ام(یاد آن بحث‌ها دربارهء مکتب فرانکفورت به‌خیر) شخصیت جالبی داشت. آدمی (علاوه بر فرهیختگی)بسیار دوست داشتنی و ملایم و ساکت و اهل تنهایی و رمانتیک بود. دیدم نوشته که ایتالیا را دوست دارد و دلش می‌خواهد ببرند. خوشحال شدم. دیدم که اشتباه نکرده‌ام . که آنهایی که ایتالیا را دوست دارند یک نشانه‌ای, علامتی دارند که جدایشان می‌کند از بقیه(یا برعکس یعنی آنهایی که اینطوریند به ایتالیا وفادار می‌شوند.)

به‌نظرم مهتاب بود که نوشته بود اگر یادمان باشد چرا ایتالیا را دوست داریم هیچوقت از باختنش ناراحت نمی‌شویم.

و اینکه باز چقدر این تیم توانا بود که با بلاهایی که این مربی سرش آورده بود توانست تا اینجا صعود کند. امیدوارم هر چه زودتر این مربی عوض شود و قهرمان جهان دوباره به روزهای اوجش برگردد.

سوفیا
دوشنبه 3 تير 1387 - 8:46
-1
موافقم مخالفم
 

برای لحظه‌ای که ایستادم و دیدم چگونه یک اسطوره هم می‌شود که مثل آدم‌های عادی پایش بلرزد, چشم هایش پر از فریاد شود, کمک بخواهد, احساس ضعف کند, نتواند.....

آلفردو
دوشنبه 3 تير 1387 - 9:58
0
موافقم مخالفم
 

ایتالیا مرد .... از بس که جان ندارد .

امید غیائی
دوشنبه 3 تير 1387 - 12:38
0
موافقم مخالفم
 

ازوقتی یادم می اید ایتالیائی بوده ام.یعنی خونم دوزه رنگ آبی اش بیشتر از هر رنگ دیگرش است.چه ان موقعها که در 12-13 سالگی خانه مادربزرگ با آن تلویزیونها که شبیه کمداند و درهای تا شو دارند فینال جام جهانی 94 را دیدم و حسرت خوردم از اینکه باجوی کبیر توپ را به تیرک کوبید و در یک قدمی قهرمانی ان را از دست دادیم و چه الان که دیشب با اینکه ایمان داشتم 5-4 میبریم اما باز هم این دی ناتاله بود که آرزوهایم را بر آب داد و با خیل عظیم طرفداران همچنان 20 دقیقه چشم به تلویزیون دوختم و همراه با آنها که نمیدانستند چه کار کنند و فقط سر تکان میدادند از جایم تکان نخوردم و همچنان در تاریکی هال خانه حالم خراب بود از اینکه اینبار شاید نه به خوبی بازی قبل اما انقدر بد بازی نکردیم که مستحق باخت باشیم.اما اینکه در پنالتی ها بوفون به بچه هایش ایمان نداشت و نگاه نی کرد شاید قدری دلسرد کننده بود.

بعد از بازی آن موقع که کاسانو با کاسیاس درددل میکرد نمیدانم به هم چه می گفتند اما دلداریهای هم تیمیهای دی ناتاله آنقدر خوب بود که احساس کنی بوفون و تونی و دل پیرو و زامبروتا و کامورانسی دارند روی سرت دست میکشند.

بدرود لاجوردی پوشان.

نا خوشایند ترین چیز ان است که در لحظات بد به یاد روزهای خوب زندگی ات بیفتی.

صاب کافه و سوفیا و نمیدانم هر کس که ایتالیائی است:

اینها را کسی در لحظه از دست دادن یکی از عزیزانش نوشته:

ما میرویم.اما تو میمانی.ابدیت از آن توست.و ، در ابدیت همچون نقاطی بی اهمیت در این جهانِ واقعیتها به یاد نمی ائیم.بلکه همچون برگهای سبزی خواهیم بود که در یک لحظه ویژه در شاخه های درخت زندگی جوانه خواهند زد.این برگها از درخت سقوط میکنند،اما به فراموشی سپرده نمی شوند،چون تو همواره خود را در میان آنها به یاد خواهی آورد.

مخلص.

به امید 2010

همین.

محمد حسین آجورلو
دوشنبه 3 تير 1387 - 14:19
-1
موافقم مخالفم
 

به جمیع خواهران و برادران ایتالیایی عرض تسلیت دارم به خاطر سلیقه شان در انتخاب تیم واقعا نمیدونم بازی ایتالیا چه جذابیتی داره که دل شما رو برده؟؟!! خوش به حالتون جای همتون بهشته!!

mouse
دوشنبه 3 تير 1387 - 14:57
1
موافقم مخالفم
 
انسان همه ی آنچه را می خواهد به انجام نمی رساند.خواستن و زندگی کردن دو تاست.باید به خود تسلی داد.اصل آن است که انسان ازخواستن خسته نشود و زندگی کند.باقی دیگر در اختیارما نیست. ـمن عهد شکنی کردم. می شنوی؟خروس ها می خوانند٬ آنهابرای آن دیگری هم که عهد خود را شکسته اندمی خوانند. ـ روزی می رسد که دیگر برای من نخواهند خواند...یک روز بی فردا و آن وقت حاصل عمر من چه خواهد بود؟ همیشه فردایی هست. ـ ولی اگر از خواستن کاری ساخته نباشد٬ آن وقت چه باید کرد؟ بیدار باش و دعا کن. ـ من دیگر به خدا ایمان ندارم. اگر ایمان نداشتی زنده نمی ماندی.همه کس ایمان دارد.دعا کن.در مقابل روزی که بر می آید پرهیزگار باش٬ در فکرامروز باش٬ بر زندگی زور روا مدار٬ همین امروز را زندگی کن٬دوستش بدار٬ احترامش را نگهدار٬پژمرده اش نساز٬مانع شکفتن آن نشو.حتی اگر مثل امروز تیره و غم آلود باشد...برای چه غم آن چیزی را بخوری که از تو برنمی آید؟ آنچه از دست بر می آید باید همان را کرد. ـ این که بسیار کم است. این بیش از آنی است که هر کس می کند.تو به خود غره ای ٬ می خواهی قهرمان باشی...به همین جهت است که جز حماقت از تو سر نمی زد...قهرمان؟تصور من این است: قهرمان آن کسی است که همان چیزی را که از دستش بر می آید انجام می دهد. ـ دراین صورت زندگی به چه درد می خورد؟با این همه کسانی هستند که می گویند :خواستن توانستن است.................................................. <کتاب ژان کریستف٬ رومن رولان>

امیر: این خوب بود ها!
اميرحسين جلالي
دوشنبه 3 تير 1387 - 15:15
0
موافقم مخالفم
 

خوب قال قضيه كنده شد و من هرچند از صميم قلب از حذف تيم پرمدعا و ضدفوتبال ايتاليا خوشحالم اما به خاطر ناراحتي دوستانم ناراحتم پس اين نقل قول از دومنك سفيه رو به همه ايتالياييها تقديم مي كنم:

(بعد از باخت به ايتاليا و حذف در مرحله گروهي):

در زندگي چيزهاي مهمتري از فوتبال هم وجود دارد. تصميم گرفته ام بروم و با نامزدم ازدواج كنم...

مرتيكه سن خرپيره رو داره و اي كاش قبل از جام مي رفت با اون نامزدش ازدواج مي كرد.

اما شما ايتالياييها هم مي تونيد به چيزهاي مهمتر از فوتبال فكر كنيد و لذت ببريد:

مدل سبيل دوروزه لوكا توني رويايي بود

كاوه اسماعيلي ديشب زنگ زد و گفت وقتي توپ از دست عاليجناب بوفوفون در رفت و خورد به تير هاله نورو دور سرش ديده

يقه بلوز دوم ايتاليا وقتي مي آد بالا طلايي رنگ مي شه و خيلي اسطوره اي به نظر مي رسه

اشكهاي پيرلو بعد از حذف آدمو ياد اشكاي اميلي واتسون(بس) در فيلم شكستن امواج فون ترير مي انداخت...خيلي باشكوه بود

دماغ آكوئيلاني حتي بدون عمل هم زيبا و چشم نواز بود، اصلا حالت اسطوره اي داشت لامصب

....

بقيه شو برهمين قياس خود شما ايتالياييهاي خوش ذوق و اسطوره پرداز و زيبايي شناس رديف كنيد بغل هم. بالاخره بعضي تيمها فوتبال بازي مي كنن و بعضي ها هم اسطوره هارو زنده مي كنن...

قهرمان واقعي اون جواني است كه ديشب دكتر صدر مي گفت نارنجك مي بنده و مي ره زير تانك، درست مثل گتوزو... ايتالياييهاي عالم متحد شويد، اسطوره ها چشم به راهند...

مهدي
دوشنبه 3 تير 1387 - 18:21
-1
موافقم مخالفم
 

سلام امير خان قادري. يه نكته اي هست : [...] خودتو عشقه. قربونت.

نی
دوشنبه 3 تير 1387 - 21:14
-1
موافقم مخالفم
 

ین که جوابم رو همون پایین کامنتم با خودکار گلی ندادین میذارم به پای پکری بعد از باخت

میلاد
دوشنبه 3 تير 1387 - 21:38
1
موافقم مخالفم
 

به نظر من که مهم نیست که ایتالیا قشنگ بازی می کنه یا زشت دفاعی یا تهاجمی می بره یا می بازه و....مهم اینه که سینمایی ترین تیم دنیاست و همین برای دوست داشتنش کافیه(حرف عجیبی زدم؟)

سمیرا کردنیا
دوشنبه 3 تير 1387 - 23:18
1
موافقم مخالفم
 
دو کس کشتی می گیرند یا نبردی می کنند. از آن دو کس، هر که مغلوب و شکسته شد حق با اوست، نه با آن غالب.زیرا که "انا عندالمنکسره".

امیر: جالب بود. منبع‌اش کجاست؟
سوفیا
سه‌شنبه 4 تير 1387 - 7:56
0
موافقم مخالفم
 

امیر صباغ عزیز ممنون.

من تک تک لحظه‌های این فیلم را به اندازه‌ای دوست دارم(آن صحنهء شادی سی‌بل در شهربازی با ترانهء بی نظیر after laughter comes tears را یادتان هست؟ بعد از دعوای جاهیت با مرد یونانی نگاهش به سی‌بل را دیدید؟ و....) که ترجیح می‌دهم اصلا در موردش چیزی نگویم.

راستی اگر توانستید یک ایمیل به من بزنید. ممنون.

sofia.passenger@gmail.com

یک مخاطب
سه‌شنبه 4 تير 1387 - 12:12
0
موافقم مخالفم
 

ایتالیای بزرگتون هم که فاحته!!! بابا خیلی پررورید. حالا هی نیچه بخون و خودتو تسلی بده... واقعیت اینه: ایتالیا لیاقت این جام رو نداشت.

امیر
سه‌شنبه 4 تير 1387 - 15:46
1
موافقم مخالفم
 

ببین درباره کافه و اینا نمی دونم ٬ اون قلیون خسرو شکیبایی توی "چه کسی امیر را کشت " چشممو گرفته

سمیرا کردنیا
سه‌شنبه 4 تير 1387 - 17:38
-1
موافقم مخالفم
 

ببخشید منبع کامنت قبلی ام را فراموش کردم ذکر کنم:

مقالات شمس،ویرایش جعفر مدرس صادقی،نشر مرکز

محمدعلی خبیر
چهارشنبه 5 تير 1387 - 0:30
-1
موافقم مخالفم
 

سلام سلام سلام.

بعد از مدتها خدمت دوستای گلم رسیدم تا عرض ادبی کرده باشم.

خیلی از بچه های دیگه کافه هم کم پیدان.(جهت توجیه کار خودم).

1)همگی درگیر امتحانات منحوس پایان ترمیم.به گزارش بی بی سی مصطفی انصافی نشسته توی خونه و داره خر می زنه.

2)ایتالیا حذف شد.کلی دلم سوخت.دیگه تیمی ندارم که بخوام یورو رو دنبال کنم.اون روز داشتم بازی ایتالیا رو نیگا می کردم.با تمام وجودم وقتی ایتالیا صاحب موقعیت می شد داد می زدم:یا زهرا!... گله.بابام وقتی خونه اومد و دید یا زهرا یا زهرا می کنم یهو پرید جلوی تلویزیون و پرسید:ایرانه؟ گفتم:نه بابا ایتالیاست.

3)به حنانه سلطانی:کاش هویت باشگاهایمان به اسم وابسته نبودند.ای کاش نامهربان نبودیم تا بهترینهایمان را با نا مهربانی کنار بگذاریم.

4)به امیر رضا نوری پرتو:با با تو کامنت گذاشتناتم مثل فیلمنامه نوشتناته.خیلی مخلصیم مهندس!

5)به امیر قادری:یه دونه ای!

مازیار
چهارشنبه 5 تير 1387 - 2:44
0
موافقم مخالفم
 

یه دیالوگ عالی از وایلدر توصیف گچکننده وضع من

بتی: تا حالا شده از کسی بدت بیاد

جو:من همیشه بدم میاد

(جو منم)

علی پرشین
چهارشنبه 5 تير 1387 - 3:55
0
موافقم مخالفم
 

راستی امیر

گفته بودی کافه. اما چیزی یادم نمیومد و واسه همین چیزی نگفته بودم.اما یکی از کافه هایی که خوشم میاد یادم اومده. اون کافه شلوغه توی فیلم ماه تلخ. اونجایی که اسکار اتفاقی چشمش میخوره به کفشهای می می. سرش رو کم کم میاره بالا و میبینه که می می بهش زل زده و آماده ی گرفتن سفارشه. اون لحظه ، اون کافه و اون فضا رو دوست دارم تجربه کنم.

علی پرشین
چهارشنبه 5 تير 1387 - 4:4
-1
موافقم مخالفم
 

wow

امیر یه چیزی!

این فیلم آخریه شان پن که توش غلط املایی داری

Into The Wild

رفتم جای همیشگیم و دنبالش گشتم و پیداش کردم!

کلی خوشحال اومدم خونه و شب نشستم نگاه کنم

یهو توی اتوران اولش دیدم رابین ویلیامز توشه!!!!

هرچی کاور رو نگاه کردم اثری از رابین ویلیامز نبود

فیلم شروع شد

نوشت The night Listener

یه همین چیزی بود اسمش

بدی نبود فیلمه

ولی ضدحال دیگه

رفتم عوض کنم، نگو همه ی اون پک ها اشتباه پک شدن

هیچی خلاصه

یه فیلم مکزیکی گرفتم

نبرد در آسمان، کارلوس ریگاداس 2005

الان وسط هاش ام

نمیدونم دیدی یا نه ولی بهش میخوره خوب باشه

سوفیا
چهارشنبه 5 تير 1387 - 5:28
0
موافقم مخالفم
 

من جدا خوشم میاد اسپانیا یا ترکیه بیاد روسیه رو بزنه اونوقت ببینم برای آدمهای خوش‌ذوق بانمک حوصلهء مسخره بازی می‌مونه یا نه....منتظر همچین چیزی‌ام....(به هر حال همین اسپانیا در مرحلهء اول چهار بر یک روسیه رو زد)

rza
چهارشنبه 5 تير 1387 - 14:7
-1
موافقم مخالفم
 

.. اما ایتالیا را دوست دارم

rza
چهارشنبه 5 تير 1387 - 14:13
0
موافقم مخالفم
 

پالین کیل از بیلی وایلدر متنفر بود از مریل استریپ هم متنفر بود

همیشه فکر می کردم تنفر کیل از این دو نفر خیلی کار سختی است مثل آن که کسی از تیم ملی ایتالیا متنفر باشد

دوستان ضد ایتالیا جدا" که کار شاقی دارید !

بهروز خیری
چهارشنبه 5 تير 1387 - 14:35
0
موافقم مخالفم
 
به نام نامی دوست زمانی به هرکس می خواستند فحش ادبی بدهند می گفتند خیلی رمانتیک(دلی)است الان هم به هرکس می خواهند انگی بچسبانند می گویند پوپولیست است. صرف نظر از این که چنین صفاتی به خودی خود خوب یا بد هست، ساده انگاری است وجود پیچیده انسانی را در قالب یکی از این مکتبها محبوس کردن. سادگی قبل از پیچیدگی البته چرا که سادگی بعد از پیچیدگی مقدس است.من فوتبال و فیلم را دوست دارم، عاشقانه هم دوستشان دارم. چرا که به من امکان چند باره زیستن را می دهند. چرا که خود زندگی هستند با تمام اشکها و لبخندهایش، شکستها و پیروزیهایش، سادگیها و پیچیدگیهایش. چرا که به من امکان جزیی از جماعت شدن را می دهند. امکان تکثیر و تشدید. امکان شریک شدن حسهایم را از برداشت هایم با این جماعت. امکان رابطه ای اینتراکتیو با کسانی که آنها هم برداشتهای خودشان را دارند.( و این تعامل امروز به مدد اینترنت وارد مرزهای تازه ای شده است.) امکان یاد گرفتن و رشد کردن.کارگردان فیلم خودش را می سازد و تماشاگر فیلم خودش را می بیند. به تعداد تماشاگران فیلم جدید تولید می شود. در نقدهایمان فیلمهای جدید از یک فیلم به ظاهر یکسان را به چالش می کشانیم و تلاش در به حقه کردن فیلممان که نه، دنیایمان، پارادایممان و عینکمان را داریم که با آن به دنیا می نگریم.(جهان بینیمان) آنگاه بدون اینکه پارادایم و عینک یکسانی داشته باشیم همدیگر را می کوبیم. آخر بزرگوار آن مسابقه یا فیلمی که من دیده ام درست که اسمش با آنیکه تو دیده ای یکی است ولی همانکه نیست. ( امروزه روز مفهوم آزاد content-free به شدت در حال گسترش است.) پيل اندر خانه تاريك بود عرضه را آورده بودندش هنود از براي ديدنش مردم بسي اندر آن ظلمت همي شد هر كسي ديدنش با چشم چون ممكن نبود اندرآن تاريكيش كف مي بسود آن يكي را كف به‌خرطوم اوفتاد گفت همچون ناودانست اين نهاد آن يكي را دست بر گوشش رسيد آن بر او چون بادبيزن شد پديد آن يكي را كف چو بر پايش بسود گفت شكل پيل ديدم چون عمود آن يكي بر پشت او بنهاد دست گفت خود اين پيل چون تختي بدست همچنين هر يك به‌جزوي كه رسيد فهم آن مي كرد هر جا مي شنيد از نظرگه گفتشان شد مختلف آن يكي دالش لقب داد اين الف در كف هر كس اگر شمعي بدي اختلاف از گفتشان بيرون شدي چشم حس همچون كف دست است و بس نيست كف را بر همه او دست رس چشم دريا ديگر است و كف دگر كف بهل وز ديده دريا نگر. این دنیا هایمان چه تاثیر و تاثرها که از همدیگر نمی گیرند به خصوص هنگامیکه در کنار همدیگر قرار می گیریم و دوست هم می شویم. Don't walk behind me; I may not lead. Don't walk in front of me; I may not follow. Just walk beside me and be my friend." — Albert Camus ترکیه با چک بازی می کند یکی دویدن هفتاد متری تونجای را می بیند برای دادن پرچم به کمک داور جهت جایگزینی، یکی آوردن توپ اوت توسط آردا و کاشتنش را جلوی دروازه چک می بیند و دیگری همدردی فاتح تریم را با لمس شانه بازیکن آسیب دیده تعویضی چک هنگام عقب بودن نتیجه روی برانکار را و در نهایت به این نتیجه می رسد که این موفقیت پیروزی اراده بود. دیگری برتری تکنیکی، بازیکنان با تجربه، به میدان نیامدن میلان باروش، مصدومیت روزینسکی چک را می بیند و به این می رسد که خدای شانس با ترکیه بود و جالب اینکه هر دو راست می گویند. صحبت ترکیه شد، به آنها لقب خدایگان بازگشت 'come-back kings' داده اند. کسانی که فوتبال زندگیشان شده و نه حرفه شان. کسانی که با دلشان بازی می کنند و به دلها می نشینند. شاید خیلی ها قهرمان این جام را چند سال دیگر به یاد نخواهند داشت ولی سه بازی ترکیه را هرگز. نمی دانم امروز خواهند برد یا خواهند باخت ولی در هر صورت امسال رنگ دیگری به جام دادند و برندگان واقعی برای من آنها هستند. آرسن ونگر می گوید «ترکیه در روز خوبش قادر است بهترین های دنیا را ببرد و در روز بدش قادر است به بدترین تیمها ببازد». و این خود زندگی است. بعضی ها حرفه شان در دنیا زیستن است. اینها حرفه ا یها را دوست دارند. و بعضی ها می آیند که زندگی کنند و اینها آنها را دوست دارند که زنده شدند به عشق. اگر کسی نمی تواند عاشق باشد این به او و خدایش ربط دارد. خدایا ما را از عاشقان قرار ده. امروز ترکیه دو آوانتاژ دارد. نامکشوف بودن سیستم و بازیکنانش ( تهدیدها یا فرصت ها ؟) به علاوه نترسیدن از اول نشدن ( برای آلمان دوم شدن مفهومی ندارد). هر دو تیم به سبکهایی بسیار متفاوت سرشار از خواستن هستند یکی روح فوتبال است و دیگری جسم آن. روح فوتبال این ترکیه را به نوعی با مصطفی دنیزلی زیسته ایم. فوتبالی که همیشه برنده است.( فرق کسانی مثل آقای پروین و آقای قلعه نوعی با دنیزلی (معنی اسمش دریایی است) و قطبی در نحوه رویارویشان با باخت هست و گرنه هر کسی می تواند برنده خوبی باشد.) خیلی دلم می خواست ابعاد دیگر شخصیت آقای قطبی را در فصلی چنین مشکل و احتمالا ناموفق می شناختیم. ( شیر و قلب شیر داشتن برای روزهای بد هم لازم است و من یادگرفتن این روحیه را شدیدا نیاز دارم.) مثل فیلمها ، مسابقه ها و تیمها، شخصیتها نیز به تعداد صافی های ذهن مخاطبان هستند و ما جاهای خالی افراد را با آنچه دوست داریم پر می کنیم. مثلا امیر قادری که من می شناسم شاید موجودیت فیزیکی نداشته باشد ولی تا زمانی که من زنده هستم در ذهنم خواهد زیست و این امیر قادریی نخواهد بود که مثلا آقای آرمین ابراهیمی شناخته اند.( البته آقای قادری من سفید سفید نیست بیشتر خاکستری روشن است و شیفته شان هم نیستم ولی ممنونشان هستم حداقل به خاطر این فضا که برای من بیشتر از یک کافه است یا شاید تعریف من از مفهوم کافه چیز دیگری باشد.) من فوتبال و فیلم را دوست دارم . جمعه بعد از 17 سال دوباره فیلمی کوتاه درباره دوست داشتن را ملاقات کردم. 20 ساله بودم در اولین ملاقات. سوای شوق دیدن چون دوستی عزیز که بعد از دو دهه می بینی اش کنجکاو بودم تاثیرش را بعد از این همه سال در خود ببینم و نتیجه غیرقابل باور بود. در اولین ملاقات به شدت درگیر عشقی افلاطونی بودم که عاقبتی خیر داشت و وصلی خوش. پاهایم روی زمین نبود و شخصیت پسر جوان (دومک) عجیب درگیرم کرده بود در سکانسی کلیدی و در یک کافه ( این کافه هم جزو آن کافه ها) زن که از کارهای دومک متعجب شده از او می پرسد که علت این علاقه داشتن تمایل به رابطه جنسی با او است ؟ که دومک پاسخ می دهد " نه " و وقتی زن از او می پرسد: پس از من چه می خواهی می گوید : هیچ ! فکر می کردم مطلب اساسی فیلم همین مورد است و من هم آن را گرفته ام. (بار اول که فیلم را دیدم به زبان لهستانی بود و زیرنویس هم نداشت ولی فیلم آنقدر در انتقال حال و هوای دوست داشتن موفق بود که به جرات می توانم بگویم نیازی به دیالوگ نداشت و این خود یکی از شاهکارهای کیشلوفسکی محسوب می شد.) این بار که فیلم را می دیدم سکانس آخر فیلم تکانم داد. زن پشت تلسکوپ خودش را از منظر پسر به نظاره نشسته بود و علت اینکه پسر رازاش را به او گفته بود ( نظربازی با او و دوست داشنتش را) درک می کرد. پسر تنهایی زن را دیده بود و دوست نداشته شدنش را از طرف کسانی که به خاطر ارضای هوسهایشان با او بودند. کسی نبود که زن را به خاطر خودش دوست داشته باشد و پسر می خواست این هدیه را به او ببخشد. و عشق نه تنها هیچ نخواستن که همه چیز دادن است . جالب این که زن این هدیه را با گرفتن عشق پسر و قرار دادن او در شک پاسخ داده بود. رسیدن به این درک دوباره باعث شد بعد از سالها دوباره پاهایم از زمین کنده شود. در طی این سالها بسیار یاد گرفته ام که مهم ترینشان این بوده که دانسته هایم اپسیلونی بیش نخواهد بود و عمرم کفاف دانستن خیلی چیزها را نخواهد داد و برای همین باید که دانستهایمان را هر چند ناچیز با هم تقسیم کنیم. در این سالها، زندگی که بخش عمده ای از آن را سینما و فوتبال تشکیل داده چیزهای زیادی به من آموخته شاید دوستی دیگر 17 سال برای این طی طریق احتیاج نداشته باشد و شاید برای دوستی دیگر اصلا این درجه از درک بسیار پیش پا افتاده باشد ولی برای من این پروسه یادگیری بسیار ارزشمند هست و برای همین من فوتبال و سینما را دوست دارم و به این دوست داشتن افتخار می کنم. و این حق را برای دوستی دیگر قایل ام که یکی یا هر دوی آنها را مبتذل بیابد و پوپولیستی( با این واژه و برداشت از آن حرف ها دارم که بماند برای مجالی دیگر اگر خدا بخواهد.). به نوعی این مشکل اوست نه من. دفعه آینده (اگر پا بدهد) سعی خواهم کرد رکورد گینس طولانی ترین و سیال ترین کامنت را جابه جا کنم. ( ننوشتم شکستن که فردا کسی ادعای جبران مافات نکند.) «وقتی که از تلف‌کردن آن لذت می‌بری، وقت تلف‌شده نیست.» برتراند راسل چه خوب که هستید. یا حق.

امیر: شخصا کامنت‌های شما را به دقت می‌خوانم و لذت می‌برم.
محمد
چهارشنبه 5 تير 1387 - 22:13
-1
موافقم مخالفم
 
حالا که تلویزیونیهای بزرگوار به این نتیجه رسیده اند که داریم زیادی عیش می کنیم و این همه خوشی برایمان خوب نیست و بنابراین جناب خیابانی را برگردانده اند , لااقل خوب شد منصوریان یادمان انداخت بازی ها را از ZDFببینیم. هر چند خیلی دیر یادمان انداخت.

امیر: واقعا این آقای خیابانی معضلی شده‌. آدمو دیوونه می‌کنه در عرض سه سوت...
Armin Ebrahimi
پنجشنبه 6 تير 1387 - 9:40
0
موافقم مخالفم
 

برای دوستِ گٌل اَم «بهروز خیری». **** راستش عزیز جٌدا از نظرگاهِ هر آدمی درباره ی هر چیز (یعنی بادِ هوا در بادِ هوا) که صد در صد با نظرگاهِ آدمی دیگر درباره ی هر چیزِ دیگر توفیر دارد و جٌدا از این که «منِ» امروز با «منِ» فردا زمین تا آسمان فرق خواهد داشت یا نخواهد داشت (یعنی باد هوا در بادِ هوا) وَ جٌدا از همه ی چیزهای دیگر، یعنی جٌدا از این که به زعمِ من «فوتبال» یا هر چیزِ دیگری حتا «ترانه نویسی» یا «ادبیات» (که جزو «هنر» هستند) کوچک ترین ربطی به هنرِ مرموزٌ عمیقٌ هنوز نامکشوفٌ ظریفی چون «سینما» ندارند، وَ جٌدا از این که «امیر قادریِ» ذهنِ من امیر قادری ذهنِ شما نیست یا از مزقلِ شما «هیجاناتِ» یک ورزشِ مبتذل (یعنی فوتبال) با «هیجاناتِ» یک هنرِ شیکٌ متعالی (یعنی سینما) یکی و برابر است، و جٌدا از این که بنده لحنِ نامتعادلٌ ریتمِ بدی در نوشتن دار، وَ جٌدا از چیزهای دیگر، آخرِ عزیز دلم جٌدا از همه ی این ها دیگر چی می ماند؟ یعنی چی که برداشتِ ما با هم توفیر دارد؟ خٌب معلوم است که توفیر دارد! اما «بهروز» جان مساله این نیست که هر کس برداشتِ خودش را داشته باشد و تماشاگر فیلمِ «خودش» را ببیند.اصلاً همچین حرفی نیست.مساله این است که هیچ تماشاگری حق ندارد برداشتِ غلط داشته باشد؟ می دانی؟ می تواند داشته باشد، مهم نیست، کسی که اعدام اَش نمی کند؟ اما آخر اگر قرار باشد من که یک احمقِ به تمام معنا هستم با برداشتِ غلط اَم از یک اثرِ هنری (کاری با فوتبال موتبال نداریم، با مهملاتِ پفیوزهای سیرابی خور کاری نداریم) به زنده گی اَم ادامه بدهم و مثلا 20 سال دیگر تازه به این غلط اَم پی ببرم دیگر پس چه خر تو خرِ گٌهی ئی می شود عزیز؟(یعنی بادِ هوا در بادِ هوا).پس «اندیشه» و «مقصود» خالق چی می شود؟ من باید بیایم بگردم و بجورم تا حقیقتِ یک اثر هنری را بیابم.از فکرِ تو، از فکرِ او، از فکر دیگری.باید اثرِ «ایگرگ» را ببینم (یا بخوانم، یا بشنوم) بعد بروم بنشینم نوشته ی «امیر عزتی» را درباره اَش بخوانم، نوشته ی امیر قادری را درباره اَش بخوانم، نوشته ی «مازیار اسلامی» را درباره اَش بخوانم وَ هزار نظرگاهٌ نقدِ دیگرِ موجود را، نوشته های هم موطنِ خالق را پیدا کنم و بخوانم و بعد حرف های خالق را بخوانمٌ بعد با عزیزانی مثلِ شما درباره اَش گپ بزنمٌ سر آخر بروم اثر را دوباره ملاقات کنم...«شاید» در آخر به اثر نزدیک شده باشم.کم کم، نرمه نرمه، یاد می گیرم وَ با حفظ فاصله اَم از «یک منتقد کاسبکارِ حرفه ای» شدن با آثار دیگر برخورد می کنم.البته همه ی این ها در صورتی که بخواهم آن هنر را «واقعاً» بفهمم.وگرنه، مثلِ دیگر سیرابی خورهای احمقِ پیژاماپوشِ «تخمه ژاپنی» خورِ بدبخت می لمم به پٌشتی اَم و بعد از تماشای یک باغ وحش وَ کیفوری از «هیجاناتِ» وارده ی آن (یعنی همان فوتبال) یک موالی می رومٌ یک عاروقی هم می زنمٌ بعد یک فیلمی چیزی می بینم.البته نمی گویم نباید گوزید یا عاروق زد یا تخمه ژاپنی خورد، اما از دیدرسِ من این طوری هم نمی شود پاشد رفت سراغ یک اثرِ هنری و دست کاری اَش کرد.(مثالِ نزدیک به حقیقت: یارو سیراب شیردان را که سر سفره به ته کاسه رساند پا می شود عاروقی حواله می دهدٌ از سر کوچه مقداری تنقلات تهیه می کند.بعد می آید با عیالٌ توله های مٌفی اَش قشنگ می نشینند پای تلویزیونٌ همنیطور که با هم به زبان محلی حرف می زنند یک چشم شان به صفحه ی رنگی است و یک چشم شان به ظرفِ تخمه.خٌلاصه.فوتبال شروع می شود.همینطور که هیجانات وارد می شودٌ مردِ دور از چشم توله ها زن را نیشگون می گیرد بساط وافور هم آماده می شود.در حالی که مرد می رود توی آشپزخانه صدای تلویزون هم زیاد می شود.خلاصه بعد از کلی جیغٌ ادرارهای ناگهانی ناشی از هیجاناتِ وارده فوتبال که تمام می شود توله ها یکی یک بوس به پدرٌ مادرشان می دهندٌ می روند می خوابند.بعد مرد که خٌمارِ خٌمارِ است می رود پای تلویزیون و فیلمی را که خریده می گذارد در دستگاه.مثلاً «توت فرنگی های وحشی» که این جماعتِ سیرابی خور زیاد به اش گیر می دهند.فیلم که تمام می شود زنه مرد را از خواب بیدار می کندٌ می روند زیرِ پتو خٌر خٌرشان می رود هوا.فردا مرد که دوستان اش را می بیند بعد از صحبت های اتمامی و نتیجه گیری درباره ی بازی دیشب شروع می کنند درباره ی توت فرنگی های وحشی حرف زدن.«برگمان» را می فرستند تو ... خرٌ از ... گاو در می آورند.مباحث که به پایان می رسد یکی از دوستان چند تا سی دی جدیدِ عربی بین ِدوستان پخش می کند تا شبِ بی فوتبالِ شان عقیم نماند). محرمانه عرض کنم وقتی ترجمه ی مازیار اسلامی را از نوشته های «ژیژک» می خواندم احساس می کردم دارم با بازتابِ حقیقیِ اثرِ هنری برخورد می کنم.مهم فقط «زبان» نیست ها، مهم واژه های موقرٌ به قولِ آن دوست کرمانی «پیچیدیده» نیست، مهم میزانِ اعتباری ست که ما برای هنر قائلیم.نمی دانم خبر داری یا نه اما می گویند «ویسکونتی» وقتی می خواست فیلم بسازد یا در جایی موضوع فیلمٌ فیلم ساختن مطرح می شد مانند یک مراسمِ مقدس برخورد می کرد.«واقعاً» برایش اهمیت داشت.زنده گی اَش بود.نیازی به ریا نداشت.رفتارِ «تارانتینو» را در «کن» دیده ای؟ طوری از سینما حرف می زند که همه به وجد می آیند.فریاد «زنده باد سینما»یش را که دیگر حتماً دیده ای.آدم به لرزه می اٌفتد.نه مثلِ تاثیری که دختردبیرستانی ها از اطوارِ خواننده های پاپ می گیرند، آدم هر قدر هم که احمق باشد می فهمد با تخمه ژاپنیٌ «جواد یساریٌ» «فوتبال» نمی تواند به سراغ شان برود.تو می گویی باید دانسته های مان را با هم تقسیم کنیم، باور کن با تمامِ قلبم به این حرف ایمان دارم، اما فکر می کنی همان «امیر عزتی» و «مازیار اسلامی» که من گفتمٌ «امیر قادری» ئی که تو گفتی حاضراَند بدونِ دریافت «وجه» از دانشِ شان چیزی باهات قسمت کنند؟ فکر می کنی تا «چک» نباشد «تارنتینو» و «ویسکونتی» برای شان اسطوره وٌ خدا می شود؟ فکر می کنی راه انداختنِ این مجموعه فقط به صرف «عشق» بوده؟ البته قابل تحسینٌ ارج گذاری است اما واقعاً اینطور فکر می کنی؟ همه ی این ها آدم های محترمی هستند.همه شان درجه یکٌ فهمیده هستند.عمرشان را پای این ها سوزانده اند.پاهای شان در طی راهِ چاپ خانه ها تاول باران شده.از پفیوزهای مثلاً «پیشکسوت» کم محلی ها دیده اند.اصلاً گیریم فوتبال هم چیز مبتذلی نیست.اما عزیز این منٌ تو هستیم که تقسیم دانش برای مان مهم است؛ «منٌ تو»ی الان.ممکن است با دو تا زیرٌ زبر شدن ما هم یکی از آن ها باشیم.وقتی تلفنی با «سیاوش بیات» همان کاربری که با نام «تایپ انگلیسی سیاوش» می نویسد صحبت می کردم فهمیدم که خیلی ها عاشق واقعی اَندٌ در اطرافِ ما می زیند.راحت حرف می زدٌ دانسته هایش را می دادٌ من هم در حد بظاعتم از فکر پوسیده اَم به او می گفتم.حال می کردم که دارم با یک آدمِ چیز فهم صحبت می کنم.از این در و آن در از سینما وٌ موسیقی و ترانه می گفتیم.نه این که به طور ماشینی او «اطلاعات» بدهدٌ من هم در پاسخ «اطلاعات» بدهم! راحت حرف می زدیم.با یکی دو تا از بچه های دیگرِ کافه هم که از آنجا که من طاعون دارم دوست ندارند نامِ شان را ببرم همین وضع را دارمٌ با هم در تماسیمٌ حتا یکی شان را در فرودگاهِ «رشت» ملاقات کردم.نه این که «چک» بگیرمٌ بعد مثلاً بنویسم «وای، اٌستاد عجب فیلمی ساخته است؛ تکانم داد!».این است عزیز. از آنجا که خودم کامنت های بلند می گذارم موقع خواندن نوشته شما اصلاً احساس نکردم دارم «دلنوشته» می خوانم.خٌلاصه. **** راستش، خیلی با خودم کلنجار رفتم تا این عکس را نشان بچه ها بدهم یا نه.امیر جان گوش می کنی؟ ... بله، عرض می کردم که خیلی با خودم کلنجار رفتم تا این عکس را نشان بچه ها بدهم.من یک سال پیش این عکس را در وب گردی هایم جٌستم.راستش هیچ اطلاعاتی درباره ی آدمِ تویش ندارم اما از همان وقت چنان شیفته اش شدم که دیگر آزادی از بند اَش ممکن نبود.می خواهم کمی لوس بازی در بیاروم و بگویم که «من نابود شدم!».آدمِ توی این عکس آنقدر زیبا بود که با دیدن اَش لبریز شدم! سرریز شدم! پٌر از حرف شدم! همان آدمی بود که من دوست می داشتم.همان «دختر دریا دل»، همان «عسل بانو»، همان «آشفته گیسو».البته دوستانم به من می خندند که چرا آدمِ زشت توی این عکس را اینقدر تحسین می کنم، اما من او را تحسین نمی کنم، من او را پرستش می کنم.آدمِ توی عکس را نمی شناسم اما مگر برای عاشق بودن حتما باید به لمس کردن رسید؟ باید رسید؟ ترانه ای برای این افسونگر نوشته ام که در وبلاگم نیز هست.اول ترانه را بخوانیدٌ بعد عکس را ببینید: **** **** دیـدنـی! **** تویِ این روزهای باطل ، منٌ بِبَر از این منزل! / بِبَر من رٌ از این مٌرداب ، تو اِی دخترِ دریا دِل!/ منٌ بِبَر از این برزخ ، که با تو روشنه شب هام! / به آغوشم بکش امشب ، که آغوشِ تو رٌ می خوام! / منٌ بِبَر که این سینه شده پاره تو دستِ باد! / منٌ بِبَر از این منزل ، که دستِ من تو رٌ می خواد! / کٌجایی تو که تو چشمات همه دٌنیا خوش آهنگه! / تـو که با بودنت حتا شـبِ تـاریـک پٌـر از رنـگه! / بـدون مـعنای مـن بی تو فقط یه قِصه ی تـلخه! / بـیا کـه ایـن دلِ کــولــی بــرای دیــدنـت تَـنـگـه! / تو اِی لبریزِ نورٌ حرف ، منٌ از مِه بکش بیرون! / تو این شب های بی حرفی ، سکوتِ من رٌ بسوزون! / چشاتٌ بر ندار از من ، بذار زیبا شم از حرفات! / بذار این کوچه ی مٌرده جون بگیره زیرِ قدم هات! / بذار تو این هوای بد ، منٌ تو خوش صدا باشیم! / بیا که منٌ تو دیگه از این همه جٌدا باشیم! / کٌجایی تو که تو چشمات همه دٌنیا خوش آهنگه! / تـو که با بودنت حتا شـبِ تـاریـک پٌـر از رنـگه! / بـدون مـعنای مـن بی تو فقط یه قِصه ی تـلخه! / بـیا کـه ایـن دلِ کــولــی بــرای دیــدنـت تَـنـگـه! / آرمین ابراهیمی- دریاکنار.مهرماهِ 86 **** این تازه یکی از آن دَه ها ترانه ای بود که به این آدمِ ناشناسِ فوق العاده تقدیم شده است.مؤمنانه به این زیبایی اعتقاد دارم وَ معتقدم که این آدم، زیبا ترین زیبایی ست که یک نفر آدمیزاد می تواند در طول زنده گی اَش تماشا کند.دوستانِ عزیزم، من بسیار شادٌ خوشبختم! خوشبختٌ شاد به این خاطر که در سرزمینی می زیم که همچون زیبایی در آن نفس می کشد...می دانید؟ مهم این نیست که او مرا نپسندد یا به مسخره اَم بگیرد یا دلبسته ی کسی دیگر باشد (این اصلاً مهم نیست)، مهم این است که من او را می پرستم و می دانم یک جایی دارد برای خودش زنده گی می کند...دخترِ «دریا دلِ» «دریا چشم» «عسل گیسو»ی «خوش لبخند». **** دوستی که از این رابطه ی عجیبِ عاشقٌ معشوقیِ من باخبر بود، روزی، آن را به عشقی در یکی از داستان های کوتاهِ «مارکز» تشبیه کرد.آنجا که پسری برای این که دختری را که تنها یکبار دیده پیدا کند بر می دارد به تک تکِ خانه های شهرش نامه می نویسد وَ می خواهد اگر آن دختر را (عکس آن دختر را) می شناسند او را با خبر کنند.بعد، وقتی مدتی می گذردٌ به سراغِ پسر می رویم می بینیم که در اٌطاقی ملولٌ نااٌمید در میانِ انبوهی نامه نشسته است؛ نامه های بی سرٌ تهی که در آن ها جوک های زشتٌ شوخی های کثیفی با او کرده بودند...فکر می کنید آخرش پسرِ داستانِ دیوانه شدٌ مثلِ این سریال های خاله زنکیِ ایرانی کارش در آسایشگاه به آخر رسید؟ نخ خیر عزیزانم! پسر تا آخرین ساعتِ عمرش (در 93 ساله گی) سر حال ماندٌ با هوش کامل کار کردٌ زنده ماند، اما، هر هفته وقتی پٌستچی از جلوی پنجره شان می گذشت قلبِ کوچک اَش در سینه چنان به تپش می اٌفتاد که هول می کردٌ در شلوارش... فیلمنامه ی «پایان روز» نوشته ی فوق العاده بی نظیر و«پسا سوررئالِ» خودمان که عنقریب جایزه ی مهمی در سطح بین المللی کسب می کند را در سه بخش (به دلیلِ حجمِ زیاد در سه بخش تقسیم شده) می توانید در آدرس های زیر بخوانید، مٌنتها زیاد به خودتان فشار نیاورید، خیلی از تصاویرِ این فیلم نوشت هیچ معنایی ندارند.سربسته بگویم؟ این فیلمنامه یک متنِ سفارشی است.**** بخش اول: http://arminandramtin.blogfa.com/page/end_of_day__by_armin_ebrahimi__part1.aspx **** بخش دوم: http://arminandramtin.blogfa.com/page/end_of_day__by_armin_ebrahimi__part2.aspx **** بخش سوم: http://arminandramtin.blogfa.com/page/end_of_day__by_armin_ebrahimi__part3.aspx **** بعدالتحریر: فکر نمی کردم اینقدر به روز کردنِ امیر طول بکشد.این را می خواستم برای روزنوشت جدید بفرستم که حجمِ کامنت ها کم تر است و راحت تر باز می شود.به هر حال. آرمین ابراهیمی

سوفیا
پنجشنبه 6 تير 1387 - 10:25
-1
موافقم مخالفم
 

مطلب جالبی بود:

http://sibegazzade.com/main/?p=261

الهام
پنجشنبه 6 تير 1387 - 12:36
-3
موافقم مخالفم
 
از جايي متوجه شدم كه درباره ايتاليل نوشتي منم اومدم! اينجا ماشالا اينقدر ترافيكه كه آدم به خونده شدن اين همه كامنت شك مي كنه! ولي به هر حال من وظيفه ي خودم مي دونم كه بگم اولآ ايتاليا نباخت و دونادوني باخت. و الكس =فوتبال ، فوتبال = الكس. همون چند دقيقه كه جلوي اسپانيا بازي كرد نشون داد كه الكس آخرين بازمانده ي نسلي از فوتباليست هاست كه فوتبال رو زيبا و اعجاب انگيز بازي مي كردن. و من هر وقت كه به سن وسالش فكر كنم بغضم مي گيره. گرچه فيلم گلهاش رو دارم ولي خب جاش خالي ميمونه،حتي يووه هم بي الكس يه چيزي كم داره!

امیر: اولا که با اشتیاق می‌خونم. بعدش هم احساس‌ات رو درباره سن و سال الکس کاملا درک می‌کنم.
امير صباغ
پنجشنبه 6 تير 1387 - 16:43
1
موافقم مخالفم
 
فقط مي خوام فرياد بكشم،انقدر خودمان را باد مي كنيم و بالا مي بريم كه وقتي با واقعيت رو به رو مي شيم چنان با مغز سقوط مي كنيم كه ... ديروز صبح تو راه دانشگاه بودم كه ديدم دود غليظي آسمون رو گرفته، يه پرايد كه نمي دونم راننده اش خوابش برده بود يا سرعت زياد داشت يا ... به ستون وسط پل عابر پياده خورده بود و آتيش گرفته بود و راننده بدبخت زنده زنده در آتش سوخت، شدت اتش به حدي بود كه نمي شد به ماشين نزديك شد ، تا اومدن آتش نشاني چند دقيقه اي طول كشيد و چيزي كه واقعا عذابم داد واكنش انبوه مردمي بود كه آنجا ايستاده بودند و بيشترشان مشغول فيلمبرداري با موبايل شان بودند (و گويي در حال فيلمبرداري يك جشن بودند اگر تنها به چهره ي آنها نگاه مي كردي اصلا نمي فهميدي در حال فيلمبرداري همچين صحنه ي دلخراشي اند) آنها تنها در اين فكر بودند كه اين كليپ!!!!!!!! رو تا مدتي مي تونن به عنوان يه كليپ كه كسي تو گوشي اش نداره هر جا رسيدن واسه بقيه بلوتوث كنن و خلاصه خودي نشون بدن مي بينيد جامعه ي مصرفي مون(كه شعار اخلاق گرايي در آن همه جا را مسموم كرده و ديگر با شنيدن اين شعارها تنها حالت تهوع به آدم دست ميده) كه مردم تنها مصرف كننده اند وهنوز فرهنگ استفاده از ابزار دنياي مدرن را ندارند به كجا مي رسد. و اين شعار هاي مضحك تنها مسكني ست كه فراموش كنيم واقعيت مان چيست، همه دم از اخلاق گرايي و ارزش ها مي زنند و اينجاست كه به حرف نيچه مي رسيم : "وقتي مردم يكريز درباره ارزش ها حرف مي زنند آدم مي فهمد ارزش ها توي دردسر افتاده اند"...

امیر: عجب حادثه ناجوری بوده. نه زنده زنده سوختن آن مرد بی‌نوا، که واکنش مردم. این حسی است که نباید از دست‌اش بدهی امیر صباغ...
امير صباغ
پنجشنبه 6 تير 1387 - 16:47
0
موافقم مخالفم
 

گاهي اوقات ترجيح مي دهيم كه چشمان خود را ببنديم و به سخنان دروغ گوش فرا دهيم تا اينكه با آن حقيقت مواجه شويم.حقيقت مانند نور كور مي كند اما دروغ مانند لالايي شيرين است و به ما آرامش مي دهد-آلبر كامو

تونی راکی مخوف
پنجشنبه 6 تير 1387 - 17:58
0
موافقم مخالفم
 

سلام. این دو سه بند تقدیم به الکس دل پیرو . که دردانه ایتالیا و یوونتوس و کلا فوتبال دنیاست. اشاره کن که من به تو به یک اشاره میرسم رنگین کمان من تویی که به ستاره میرسم من به تو شک نمیکنم ، طلوع کن طلوع کن از تو به پایان میرسم ، شروع کن شروع کن چند ساعت پیش یه برنامه ای از شبکه خبر پخش شد که چند تا آدم، حسابی " مونیخ" رو شستن و گذاشتن کنار. من نمیدونم طرق چه جوری به خودش اجازه داد که اصلا در مورد شاهکار استاد اینطوری صحبت کنه. خوب. مهم اینه که اسپیلبرگ و مونیخ تا ابد در حافظه سینما باقی می مونن. این پایان نیست.....

آلفردو گارسیا
پنجشنبه 6 تير 1387 - 18:23
1
موافقم مخالفم
 
امیر جان سلام و سلام به همه دوستان خواندن اکثر این کامنت ها اینقدر حال آدم رو خوب و برقرار میکنه که بعضی وقتها یادم میره خودم هم دوست دارم تو بحث ها شرکت کنم ( شاید باورتون نشه ولی به فاصله هر چند ساعت یکبار نگاهی به سایت و تعداد کامنتها میندازم و به محض اضافه شدنشون شروع به نوش جان کردن میکنم ) . هستم ایتالیا رو چه با باخت هایش چه با شادی هایش . هم با فریادهای دلربای بوفون هم با بغض های ساکت روبرتو باجو . ( اما روح من یه دریاست پر از موج و تلاطم ساحلش تویی و موجاش خنجرای حرف مردم ... ) . در مورد اون نظرخواهی امیر عزیز که بعضی کافه ها رو نمیشه انتخاب نکرد از جمله مخمصه ( امیر بخدا یه میز کوچک ته یکی از گوشه های تاریک کافه ... ) و پدرخوانده و ... بجز اینها 1 - کافه نفس عمیق ( فحش نده ها، گفتم فحش نده .... ) . 2 - کافه سگدانی ( اول فیلم - بهترین قسمت، شلیک مایکل مدسن با انگشت به طرف استیو بوشمی ) . 3 – کافه نفوذی : طریقه نشستن استاد و راسل کرو و اون دو خط سفید عجیب ( موازی ) . 4 - کافه شکارچی گوزن ( شیوه ترانه خواندن جان کازال - و روش ضزبه زدن استاد به گوی بیلیارد ) . 5 - کافه در حال و هوای عشق ( کیف و کراوات و برای یکدفعه هم که شده بجز ماکارونی یه غذای اساسی ) . 6 - کافه هفت ( مردم دوست دارند چیز برگر بخورن ) . 7 – کافه جانبی ( یکی از بهترین صحنه های قتل تاریخ سینما هم هست و البته بازی عمر تام کروز ) . و البته دوست ندارم تمام کافه های مورد علاقه ام را یک جا بنویسم، تا دوباره بهانه ای باشد برای شرکت کردن در بحث ها . به این میگن نظرخواهی . ممنون . فعلاً .

امیر: هم کافه «نفوذی»‌ات شاهکار بود، هم «شکارچی گوزن»...
سینما آزادی
پنجشنبه 6 تير 1387 - 18:42
0
موافقم مخالفم
 

چند دیالوگ که شاید به یاد بماند:

- دوتا اتفاق جالب تو زندگیه هر انسانی میفته، اولیش تولدشه و دومیش مرگش؛ من فکر می کنم شما دارید به دومین اتفاق جالب زندگیتان نزدیک می شوید.

........................................................................

-تو میدونی پایان این راه کجاست؟

-پایان کدوم راه؟ من فقط می دونم این کوچه تهش می رسه به خونمون.

.......................................................................

-می خوای بازی باخته رو ببری؟

-از باختن بازی برده سخت تر نیست.

Armin Ebrahimi
پنجشنبه 6 تير 1387 - 20:7
-1
موافقم مخالفم
 

امیر جان ، عزیز، چرا آدرس عکس را حذف کردی؟ خوش ات نیامد؟

مصطفی جوادی
پنجشنبه 6 تير 1387 - 20:32
1
موافقم مخالفم
 

برای مازیار : این دیالوگ از barfly ساخته باربت شرودر است.

فی داناوی: من همیشه از از آدمها بدم میاد. تو هم این طوری هستی دیگه؟!

میکی رورک(عزیز): نه،مشکلی ندارم ، فقط ترجیح میدم کمتر دور و برم باشن.

م ن گ
پنجشنبه 6 تير 1387 - 20:33
-1
موافقم مخالفم
 

::: ما هستیم ، پس مسخره ایم :::

گفتم که به هیچ جایم نیست که کدام بی پدر نکبتی قهرمان می شود یا نمی شود ...

گفت که به هیچ جایش نیست که کدام کامنت بی پدر نکبتی آپ می شود یا نمی شود ...

آری ، گفتم این داستان است ، جفنگ است ، همان که اتفاق می افتد و پوچ است ، مضحک است ، همان یگانه تصویر امر واقع ، همین مقدار بی منطق ، که رابطه ای است در میان متن این تصویر و فرا متن آن ....

ورای این مسخرگی ها و ورای آن هورا های مضحکی که "آنجلا مرکر" می کشید و ورای آن ماچ هایی که " عبدا.. گل" از "میشل پلاتینی" می ربود و ورای آن عثمان هایی که همیشه چه ببرند و چه ببازند خیابان ها را به آتش می کشند ، ورای همه این جفنگ ها ، بزرگ لحظه ایی که دیروز در آن مستطیل نحس "افتاد" ، مردی بود از میان تماشاگر نماهای عثمان ، که می دوید ، که به کجا می دوید ؟ که چرا می دوید ؟ و مامورانی که در پی اش می رفتند و همانند بازیکنان راگبی شیرجه می زدند به سویش و دوربینی که ماجرا را نشان می داد و لحظه ایی که لاشه اش را روی چمن می کشیدند ، همه این ماجرا ها را می فهمیم ، سنگینی این افتادن مجالی برای تاویل نمی دهد ، مانند افتادن سنگ سیزیف است ، همانقدر مضحک ، همان مقدار مسخره ، اما نه همان مقدار قاعده مند .... این همان لحظه ایی است که "آن" با هیبت مسخره اش پدیدار می شود و این همه چیزمان است ...

ما مسخره ایم و من به هیچ "جایم" هم نیست که آن عثمانزاده ی نکبت به کجا می دوید و چرا می دوید ...

کاوه اسماعیلی
پنجشنبه 6 تير 1387 - 21:17
0
موافقم مخالفم
 

برای من جام تقریبا تمام شد...ترکیه تاثیرش را روی جام گذاشت و رفت.وقتی دیشب آلمان دقیقه 90 گل زد و داشتند زمین و زمان را جر میدادند که ما ترکیه را برده ایم احساس کردم درجه بی نظمی جام بالا رفت.یعنی همین چیزی که آرزویش را داشتم.این که مجسمه های دیسیپلین و نظم به خاطر شورشان و به کمک احساسشان بازی را ببرند نه روی استراتژی و تاکتیک..امیر قادری در جواب یکی از کامنتها از اینکه چرا افشین قطبی را دوست داریم گفته بود برای ما شرقیهای احساسی و پرشور حظور یک منطق پایدار و موجود عقلگرا واجب و دوست داشتنی بود.و به همین دلیل ترکیه برای اروپا...(البته با منطق معکوس)قاعدتا باید فینال برایم حساس میبود به خاطر نفرتی که از آلمان دارم.اما خوب الان خیلی فرق نمیکند.غریبه های غیر اروپایی قهرمان بودند....

در مورد ایتالیا هم خیلی کری نمیخوانم چون الان با سوفیا بعد مدتها احساس مشترکی پیدا کرده ایم و حیف است خرابش کنیم....از اینکه این یکی دو ماه را اینقدر در مورد این پدیده" مبتذل" بحث کردم و ذوق کردم شرمنده نیستم.افشین قطبی و ترکیه اندازه یک کلاس درس برایم بودند.زنده باد "فوتبال"

ضمن اینکه کامنت siavash در مورد چارلز برانسون و آن تفوتها خیلی خوب بود....

حامد صرافی زاده
پنجشنبه 6 تير 1387 - 23:44
0
موافقم مخالفم
 

آقای آرمین ابراهیمی

توی آدم هایی که اینجا هرچند وقت یکبار یاداشتی می نویسند,دیدگاه ها و نظرات شما هم ویژه هست, هم جذاب و هم شدیدا ارزش خواندن و وقت گذاشتن و تامل دارد. حداقل هرچند وقت یکبار جدا از قربان صدقه رفتن های معمول و ابراز ارادتی پرشور , کسی پیدا می شود که حالش دارد از همه چیز و همه چیز دور و برش بهم می خورد.من با تمام وجود خشم و- درد های احتمالی تان - را درک می کنم اما با اینحال چرا اینقدر عصبانی هستی؟ چرا اینقدر عصبانی هستی؟ چرا اینقدر عصبانی هستی ؟ چرا اینقدر عصبانی هستی؟...

آلفردو
پنجشنبه 6 تير 1387 - 23:49
0
موافقم مخالفم
 

...مطلب " چرا فوتبال را دوست داریم ؟ " از مجید اسلامی هم خواندنی است . لینک:

http://haftonim.blogfa.com

Ivan Karamazov بیست و هشت ساله از تهران
سه‌شنبه 18 تير 1387 - 6:1
1
موافقم مخالفم
 

من یک غریبه‌ام که آمده‌ام یه نوشیدنی تو کافه‌تون بخورم و برم ولی شاید نمک‌گیر شدم و بعداً اینجا پاتوقم شد ، البته دوست دارم اینجوری بشه ولی مطمئن نیستم.

فکر نکنم بتوان گفت ، اکثر عاشقان سینمــا طرفدار تیم ملی فوتبال ایتالیــا باشند. مثلاً من تقریباً اطمینـان دارم اکثر عاشقان آشوب و هفت سمورایی و درسوازالای " کوراساوا " و سولاریس و ایثار " تارکفسکی " و داستان توکیوی " یاسجیرو ازو " و آبی " کیشلوفسکی " ( البته شنیدم خیلی‌ها آبی رو فیلم لوسی می‌دانند ، نمی‌دانم شاید آنها درست بگویند ) و افسانه‌1900 و مالنا و سینمـا پارادیزوی " تورناتوره " و درخت گلابی " داریوش مهرجویی " و بازگشت " آندری زویاگینتسف " و حتی جاده‌ی " فلینی " نمی‌توانند طرفدار بازی زشت پسران زیبای ایتالیا باشند.

آنهایی که می‌خواهند به هر قیمتی برنده باشند ، روزگاری با کمک یک نظام فاشیستی و روزگاری با از میدان به در کردن آخرین اسطوره فوتبال در روزگار ما در آخرین سکانس آن بازی توسط یک بدمن خورده پا .

تیم مانکن‌ها حتی زمانی هم که یک قهرمان واقعی مانند " باجـو " داشت باز هم دست از بازیهای زشت بر نداشت ، بیاد آورید صورت خونین " لویز انریکه " در یک چهارم جام جهانی 94 و مالدینی را که در مقابل نیجریه پیراهن مهاجم بدبخت نیجریه را در مقعیت تک به گل کشید و او را سرنگون کرد و شانس آورد اخراج نشد و سفید های زیبارو‌ی در آخرین لحظات از باخت مقابل کاکا سیاه ها جستند.

البته من سالهاست که از " حمید رضا صدر " و " امیر قادری " آموختم

مثلاً هیچگاه فلسفه تلخ و بالغ " خنده پایانی " امیر قادری را که موتیف بعضی نوشته‌هایش بوده را فراموش نخواهم کرد.

اما هیچگاه ایده‌ی طرفداری به هر قیمت را که گاهی اوقات بوی آن از برخی نوشته‌های آقای قادری و بعضی سخنان آقای صدر به مشام می‌رسد را نیز نپسندیده ام.

امیر قادری راستگو یکی دو ماه پیش درباره " قتل جسی جیمز به دست رابرت فورد بزدل " نوشت : " کدام‌ یک از شما براد پیت بودن را به بازیگر خوب بودن ترجیح نمی‌دهد؟ " به نظر من همه پسران و مردانی که طرفدار ایتالیا هستند حداقل در ناخودآگاه خود از پیروان این جمله بالای آقای قادری محسوب می‌شوند .

البته در هوشمندانه و زیبا بودن این جمله و تعبیر شکی نیست ، اما به اعتقاد من اگر بخواهیم تعبیر بالا را بپذیریم دیگر نمی‌توانیم بیش از نیم قرن با " داستان توکیو " زندگی کنیم ، نزدیک به یک قرن و نیم با " جنایت و مکافات " نفس بکشیم و یا همراه با " سالینجر " تا ابد عاشق " اِزمه " بشویم و آرزو کنیم : " اگر جاودانی بعد از مرگ وجود داشت کاش می شد تا ابد با " اِزمه " در آن بعد از ظهر بارانی هم صحبت شد ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، " . حداقل برای من که بعضی از فیلمها و کتابهای مورد علاقه‌ام اینهاست .

شاید من اشتباه کنم .

آریا
جمعه 21 تير 1387 - 1:34
-1
موافقم مخالفم
 

سلام . من یه پیشنهاد دارم.

نظرتون چیه؟؟؟

محمد
پنجشنبه 5 دي 1387 - 19:35
0
موافقم مخالفم
 
آن ها که هوادار ایتالیا نیستند که هیچ، ولی خدا هوادارها را نبخشد اگر سر همان بازی اول از تیم شان و از الکس دل پیرو دل سرد شده باشند

من خلي نكرانس هستم شما ايراني سايه دوروست نكيد كمكس كنيد روحيس بره بالا خانمه گلشيفته فراهاني راابه مردوم ايرام از كسي بد سون بيايد سايه براس دوروست مي كنداعلان به كمك شما نياز دارد خامنه گلشيفته فرهاني نيكه روحيس را خراب كنيد اخرين اروضوم اينه كه تا زنده هستم سالم باسه و حالس خوب باسه صدا را بسنوم و ببنبس كه خيالم راحت بسه كه حالس خوب هست از خدا مي خام خانمه گلشيفته فراهاني برا ي ما نكر داره كسي براي خانمه گلشيفته فراهاني حصودي مي كنه انسالا نابود بسه يا مريز بسه انسالا از خدا مي خام كسي ديدن موفعيت خان گلشيفته فراهاني را نداره خدامي خام انسالا نابودس كنه هم مر يز خرترناك كنه براس اخرين اروضو اينه موفقعيت خامنه گلشيفته فراهاني كسي ندارن انسالا نابود بسه هم نا قس بدن بسه مردوم چشم ندارن كه ببين كه خامنه گلشيفته فراهاني موفق سده كسي چسم نداره خامنه گلشيفته فراهاني موفق بسه انسالا نابود بسه چشمس كور بسه مريزي خرناكم بكره

اضافه کردن نظر جدید
:             
:        
:  





             

استفاده از مطالب و عكس هاي سايت سينماي ما فقط با ذكر منبع مجاز است | عكس هاي سایت سینمای ما داراي كد اختصاصي ديجيتالي است

كليه حقوق و امتيازات اين سايت متعلق به گروه مطبوعاتي سينماي ما و شركت پويشگران اطلاع رساني تهران ما  است.

مجموعه سايت هاي ما : سينماي ما ، موسيقي ما، تئاترما ، دانش ما، خانواده ما ، تهران ما ، مشهد ما

 سينماي ما : صفحه اصلي :: اخبار :: سينماي جهان :: نقد فيلم :: جشنواره فيلم فجر :: گالري عكس :: سينما در سايت هاي ديگر :: موسسه هاي سينمايي :: تبليغات :: ارتباط با ما
Powered by Tehranema Co. | Copyright 2005-2008, cinemaema.com
Page created in 1.47967910767 seconds.