| |
سینمای ما - رضا بهرامینژاد: در زمستان هشتاد و سه، من و دو جوان دیگر در ماشینی قراضه به سمت کاشان میرفتیم تا در یک جشنواره کوچک دانشگاهی شرکت و فیلمهای دانشجوییشان را داوری کنیم. برای خودمان قهرمانهایی بودیم و به ما میگفتند: استعدادهای آینده! ضبط ماشین را با ترانهای راک تصاحب کرده بودیم و ایدههای سینماییمان را توی صورت همدیگر و آن راننده بیچاره پرتاب میکردیم. یکی از آن دو شهرام مکری بود و آن دیگری امیر قادری. ما هر سه، جوانان مهاجری بودیم که آینده را میخواستیم و عاشق این بودیم که ادای دهه هفتادیهای آمریکایی را درآوریم. عاشق سینما بودیم و تمام زندگینامههایش را قورت داده بودیم و مشخص بود که یکی از ما جارموش خواهد شد و آن دیگری تارانتینو و یادم نیست امیر میخواست دقیقا در جلد چه کسی فرو رود. آماده بودیم با فیلمها و نوشتههای از ته دلمان، مغز هر دایناسوری را که جلو میآمد خرد کنیم. بله! آن روزها جور دیگری بلد نبودیم باشیم. اما زمان گذشت و ما کمی زودتر از آنچه که باید پیر شدیم و محافظهکاری را نیز آموختیم و کمکم علایقمان شکل خاص خودش را پیدا کرد. زمان آنقدر که باید، گذشت تا من در یکی از روزهای زمستان هشتاد و هفت با اشتیاق بروم و در صف جشنواره فجر بایستم و بلیت بخرم و روی صندلی سینما بنشینم و آماده شوم تا به جای تارانتینو، مکری برایم قصه بگوید.
خواهید پرسید که فیلمش چطور بود؟ راستش من ایده آلهایم را جایی کنار همان جاده اول قصهام رها کردهام و حالا میخواهم با همین داشتههای خودمان زندگی کنم و اجازه دهید بگویم از این لذت میبرم که شهرام مکری یکی از نمایندههای نسل ما پنجاه و هفتیهاست. خوشحالم که او فیلم بلندش را آنطور که دلش میخواست ساخت و به قول خودش خیلی «چریکی» توانست تجربهها و ایدههای فیلمهای کوتاهش را به فضایی حرفهایتر و گستردهتر بکشاند. در همین چند سال اخیر خیلی از جوانها با سرمایه دولتی فیلم بلند ساختند و ایدههای آبکیشان را به نام فیلم تجربی به خورد ما دادند و همیشه هم گله کردهاند که چرا به سینمای «متفاوت»شان توجهای نمیشود؟ اما شهرام مکری با هزینهای اندک فیلمش را ساخته و یکی از آن کسانی است که کمتر از شرایط حاضر گله میکند و بیشتر از جشنوارههای جذاب آنوری، دلش در گرو سینمای ایران است.
اما به راستی فیلم او را چگونه دیدم؟ نسل ما که در یک انقطاع کامل فرهنگی به دنیا آمد و بزرگ شد، به ناچار دانشگاه خاص خودش را برپا کرد و کار سینما را عمدتا از روی فیلم دیدن فرا گرفت. در این میان نقش کارگردانهای فرنگی و فیلمهای قرص و محکمشان در شکل دادن نگاه نه چندان قوی ما، خیلی پررنگتر از فیلمسازان ایرانی بوده است. خیلی از ایدهآلهای نسلهای قبلی، در ما برجسته نشد و ما همچون قهرمانهای بیرمق و ناشی یک «بی مووی»، افتادیم و بلند شدیم و شاگردی نکردیم و هیچکس را قبول نداشتیم و میخواستیم دنیای نوی قشنگمان را خودمان بسازیم. در آرشیوهایمان فیلمهای پستمدرن آمریکایی که با هزار بدبختی و روی ویاچاسگیر آورده بودیم پیدا میشد اما هنوز فیلمی از گله و گلستان ندیده بودیم. سینما برای ما معبد بزرگی بود که میتوانستیم دسته دسته و بدون امتحان واردش شویم.
از میان فیلمسازهای نسل جوان، مشخصا شهرام مکری و از میان منتقدانش مشخصا امیر قادری، بیشتر از همه، سینما را برای خود سینمایش دوست دارند و به درستی بزرگترین الگویشان کسی جز تارانتینو نمیتوانست باشد. هنوز هم قادری شیفته وار از هر فیلم «استاد» مینویسد و یا فیلم مکری پر است از ارجاعات به او و سینمایش. اما گیر من در این میان چیست؟ راستش را بخواهید دیگر نمیتوانم مانند گذشته سینما را تنها برای سینمایش دوست داشته باشم. هنوز هم جارموش را دوست دارم و یا درست مثل خود مکری آرزو دارم بتوانم فیلم دانشجویی بزرگی مانند «تعقیب» کریستوفر نولان بسازم. اما حالا بیشتر از هر وقت دیگری دوست دارم زندگی خودمان را در سینما تعقیب کنم. دوست دارم «سینمای شهرام مکری» را ببینم و اینکه او قصههای ایرانیاش را چه شکلی تعریف میکند. دوست ندارم ببینم و بخوانم که گاهی انطباقهای غریب فیلمسازانی همچون فینچر و نولان و تارانتینو با فیلمسازهای داخلی، در نقدهای امیر قادری به چه نتایج شگفتی ختم میشود. من نمیخواهم که حرفهای بزرگی با فیلمهایم نقل کنم و یا جهانی را درس بدهم و یا تماشاگری که بلیت فیلمم را خریده خوار بشمارم. من نیز عاشق قصهگوییام اما باید اقرار کرد که فرمول آقای تارانتینوی عزیز و هم قطارانش ما را از این برزخ نجات نخواهد داد (پوزخند امیر قادری جلوی چشمانم است!).
به تمام نسل اولیها و موج نوییها میاندیشم. گرچه گدار جوان میگفت: چطور میتوان با «یک تفنگ و یک دختر» فیلم خوبی ساخت؟ اما نه تنها از روی دوش فیلمسازانی همچون ژان روش و مارکر و واردا بود که این را میگفت، که حالا فیلمهای او و همراهان موج سوارش یکی از بهترین اسناد از حال و هوای آن دوران پاریس و صد البته از روحیه سازندگانشانهستند. مکری نیز به درستی راهی را میرود که موجنوییها و جان کاساوتیس و یا کن لوچ برگزیدند. ارزان و سریع و با افسارگسیختگی یک شورشی. تمام آن جوانان خشمگین توانستند با تکیه بر تکنیکهای بداههپردازانه و ارزان و استفاده از فضاهای واقعی و آمیختن سنتهای سینمای مستند و داستانی با یکدیگر، در مقابل سینمای محافظه کار کشورشان بایستند و دنیای خودشان را شکل دهند. آیا من حق ندارم دنیای خیالیای را طلب کنم که بر آمده از روزگار اینجا باشد و نه از علائق یک آمریکایی خوره بیمووی؟ و گرچه دنیای کوچکی شده دنیای ما، اما گمانم اعتبارش از آن هر کسی است که نهایتا بتواند هر چیزی را به قول جارموش «از آن» خود کند. تجربیات و تلاشهای استعداد خوش فکری همچون مکری قطعا برای آینده این سینما و راههای نرفتهاش بسیار لازمند، اما موج نوی ایرانی چرا تا این اندازه باید تکرار شده باشد؟ و اگر بخواهد خودش باشد به راستی باید چه کند؟
روزنامه فرهنگ آشتی
Developed By Aliasghar Rouzbahani Copyright © 2008 Farhangdaily.com All rights reserved. Hosted By Tabligh.ws subsidiary of PersiaData PD Corporation
|