دانلود

دوستان عزيز، متحد شويد براي خوشحال كردن يك دوست... ( نا امیدم کردید رفقا شدید. این چند خط اضافه شده را بخوانید ) :: سينمای ما ::


   





پنجشنبه 5 مهر 1386 - 2:24

دوستان عزيز، متحد شويد براي خوشحال كردن يك دوست... ( نا امیدم کردید رفقا شدید. این چند خط اضافه شده را بخوانید )


حرف‌ها و بحث‌ها بماند براي بعد. اين بار مي‌خواهيم درباره مسئله‌اي كه اتفاق افتاده صحبت كنيم. اين كه مادر ندا ميري، از دنيا رفته‌ است.  اين اولين بار است كه سايت سينماي ما و بچه‌هاي روزنوشت با چنين مسئله‌اي مواجه شده‌اند. هر كسي هر جوري كه مي‌تواند - البته راهي كه بتواند از طريق يك كامنت به نتيجه‌اش برساند -  براي خوشحال كردن و به وجد آوردن ندا رو كند. اين مي‌تواند يك جمله خيلي غمگين باشد يا يادآوري يك خاطره شاد. ببينم چي كار مي‌كنيد. فرصت خيلي خوبي براي همه ماست. يك تجربه تازه براي اين كه ببينيم چطور مي‌توانيم با زيبايي و هم‌نشيني، در برابر تقدير بايستيم. چه ندا را مي‌شناسيد چه نه، چه تا به حال اين جا پيغام گذاشته‌ايد چه نه. اين آرزوي ناكام همه ما هست كه چطور مي‌توانيم بر مرگ غلبه كنيم. پيشنهاد من را هم كه مي‌بينيد...

اضافه شده: خب. واقعا ناامید شدم. همه زورتان همین بود؟ ( عمرا که بدانید دیالوگ کجای سین سیتی است. درباره همه‌تان اشتباه می‌کردم ). برداشته‌اید تسلیت می‌گویید و گریه زاری راه انداخته‌اید که چی بشود؟ پس فایده آن چه با هم دیده‌ایم و یاد گرفته‌ایم و مسیری که تا این جا پیموده‌ام با هم، چیست؟ این جوری می‌خواهید با مرگ مبارزه کنید؟ مانا و مهدی تا حدی قضیه را گرفته‌اند، اما بقیه ول معطلید. یک واکنش مذبوحانه. گفتم الان چه واکنش‌های وجدانگیز و قدرتمندانه‌ای می‌بینم. چیزی که گرم‌مان کند. پس فرق‌تان با بقیه چیست؟ خوب شد خبرتان نکردم که چرا پریشب راه افتاده‌ام آمدم مشهد، و پدربزرگم چه عمل سختی داشت، چه قدر امروز بعد از ظهر دعا کردیم در حرم که به خیر گذشت. این همه کامنت گذار فرسوده و خمیده. کجاست رفصی چنین میانه میدان‌ام که آرزوست؟ کاش اسم این آهنگ روسی که همین الان برادرم برایم گذاشت، می‌دانستم جای کامنت برای ندا. کی‌ باشد که معنی جشن و سرور را بفهمیم؟ یک روز باید خاطره‌ی Stationary Traveler گوش کردن سر قبر یکی از رفقا را برای‌تان تعریف کنم. فعلا بجنبید تا بعد... بجنبید ببینم چی کار می‌کنید... ای روزگار...


بازگشت به روزنوشتهای امیر قادری

نظرات

مصطفی جوادی
پنجشنبه 5 مهر 1386 - 3:7
-3
موافقم مخالفم
 

صرفاً بحث مرگ نیست. این غم (( از دست دادن )) است. یک کاستی دائمی..از دنیایی که خیلی چیزها کم دارد، یک چیز خوبِ دیگر کم می شود و این اندوهی است که همه ما تجربه اش کردیم. غمی که شاید در کودکی و با ول شدن نخ اولین بادبادک زندگی ات شروع شده باشد. اینکه آن را می بینی که توی هوا دود می شود و عمراً هیچ غلطی نمی توانی بکنی...ما باید با فقدان کنار بیاییم. اصلا این سیستم طوری طراحی شده که ما کاری نتوانیم بکنیم.

ندا جان...می دانم که تو قدرتش را داری. میراث مادرت و قولی که دادی همیشه با توست و یک چیز دیگر که به خاطرش اینجاییم: دوستیمان

رضا کاظمی
پنجشنبه 5 مهر 1386 - 3:53
-5
موافقم مخالفم
 

درود به همه دوستان خوب این کافه

بگذارید حالا که غم از دست دادن است من هم اول خاطره ای بگویم و بعد هم درباره فقدان مادر گرانقدر ندا خانم هم چیزی بنویسم:

هفده هیجده ساله بویدم که دو سه خونواده ای ( از آشنایان غیر فامیل) رفتیم به یک ویلای ییلاقی...شب بود و کباب زده بودند و همه سرگم بگو بخند و بزن بکوب. من و محسن که همسنم بود رفتیم دزدکی سیگار بکشیم.سیگار نداشتیم.راه افتادیم بریم از قهوه خونه توی ده بخریم ولی از بس هوا تاریک بود و صدای گرگ و سگ و از این جور چیزا میومد بی خیال شدیم تا دیدیم گوشه باغ توی تاریکی ،آقای آذری که پدر یکی از اون خونواده ها بود نشسته بود وداشت سیگار می کشید. رفتیم کنارش و یالایی گفتیم و نشستیم..بی مکث برگشت گفت دنبال سیگار می گردین؟ ما یخ کردیم. گفتیم نه آقا این حرفا چیه.گفت نترسین به باباهاتون نمیگم حال کنین جوونا امشب شب جالبی است!...خلاصه اون شب گذشت و این جمله امشب شب جالبی است ورد زبون ما و رفقا شد و هنوز هم هست.اون هم با اون شکل اتوکشیده و رسمی ای که اقای اذری گفته بود...آقای آذری تیپش خود خود لارنس الویه بود. مو نمیزد.دوسال پیش از بس سیگار کشیده بود یکدفعه قلبش درد گرفت و بردنش بیمارستان یه سکته شدید داشت تو همون گیر و دار یه زخم معده قدیمی هم داشت که خونریزی کرد و مجبور شدن ببرنش اتاق عمل ( تا اینجا شد دوتا مشکل ) وقتی بعد از عمل به هوش اومد نمی تونست چهار دست و پا شو تکون بده( در پزشکی میگن کوادری پلژی)به خاطر فشاری که موقع جابه جا کردن از برانکار به تخت عمل روی مهره گردنش اومده بود و ارتروز قدیمی که داشت اینجوری شده بود یعنی قطع نخاع نسبی شده بود و چهار دست و پا فلج.اوضاعش وحشتناک بود. یک ماهی توی خونه مثل یه تیکه گوشت افتاده بود تا اینکه عاقبت راضی شد تن به یه عمل جراحی خیلی ریسکی بده. عملی که یا خوب می شد یا قطع نخاع کامل و مرگ .خسته شده بود. بریده بود. آخرش عمل شد.نجات پیدا کرد. این داستان مال دو سال پیش بود و لارنس الیویه ما همچنان سرحال و قبراق مثل آهوی زنده مونده راه میرفت ولی دیگه سیگار نمی کشید چون چشمش ترسیده بود... این مرد باحال همین دیروز خیلی بی سر و صدا بدون اینکه کسی خبر دار بشه مرد.توی خواب . وقتی هنوز شصت سالش نبود و حالا حالاها می خواست شبهای جالبی رو داشته باشه.!

مرگ اون برای من از دوجنبه دردناک بود یکی اینکه خیلی نزدیک بودیم ودوم اینکه یکی از تجربه های قشنگ نوجوونی رو با اون گذروندم .شیفته بی شیلگیش بودم...

وقتی از دست دادن یه آشنا اینقد تلخه، فکر میکنم نبودن نزدیکترین همدم - کسی که از وقتی یه نطفه بودیم از خونش مایه گذاشت و بعد ،از گوهر وجودش تا بزرگ بشیم -از دست دان یه مادر چقدر میتونه بد باشه.نمیگم دردناک. نمیگم غم انگیز. میگم بد و بدتر از این توی دنیا نمی تونه باشه.چون اولین خوبی و اغوشه که به ادم رو میکنه.نمی دونم چند تاتون دیدین توی اتاق زایمان مادرا چه رنجی می کشن. رنجی که هر مرد پرادعا رو از پا درمیاره ولی فقط یه چیز اونا رو نگه میداره و اون هم عشقه .اگه بدونین مادرا با چه عشقی اولین آغوش رو به نوزادشون هدیه میدن....آدما تا آخر عمر دنبال یه آغوش میگردن. یه جای امن و قشنگ.بی شیله پیله....

درگذشت مادرتان را تسلیت میگویم ندا جان و آرزو میکنم در خوبترین ساحت هستی سرشار از آرامش و بخشایش باشد.

آمین.

خاطره آقائیان
پنجشنبه 5 مهر 1386 - 4:3
-20
موافقم مخالفم
 

سلام به همه دوستان

همون دیشب که این خبر ناگوار رو شنیدم خیلی دلم می خواست که می تونستم یه چیزی بگم که به گوش ندا هم البته برسه و بتونه آرومش کنه.ولی روحیه ی آدم ها خیلی متفاوت از هم هست و عکس العملشون هم نسبت به پیش آمد های متفاوت همین طور.اما من فکر می کنم اندیشه کردن در وضع و حال دیگران و شرایط پیشامده برای اونا شاید یه کم چاره ساز باشه.درواقع شاید اندیشه در زخم های کهنه علاجی برای زخم های تازه باشه.من می دونم که دوری مادر خیلی سخته ولی شرایط حاکم به شیوه مرگ عزیزان می تونه درد آدم رو چند برابر کنه.

می خواهید از خودم شروع کنم؟چون اصلا آدم تودار و مرموزی نیستم که همه چیز رو پنهان کنم پس می گم.به این فکر کنید که یه بچه ی 7 ساله چه ذهنیتی از مرگ داره.اون موقع من تازه وارد کلاس اول ابتدایی شده بودم.تازه از مدرسه اومده بودم خونه.زمان جنگ بود و اوضاع حسابی بلبشو.وقتی رسیدم دیدم که برادر یک سالم با مادر جونم(روحش شاد)تنها تو خونه مونده.مادرم نبود.برادرمو که گریه می کرد بغل کردم سعی می کردم که آرومش کنم.راستش اون موقع چند ماهی می شد که پدرم گم شده بود.مارو فرستاده بود شهرستان که در امان باشیم.بعد که می خواست بیاد پیش ما تو راه گم شد و البته با عموم که اون موقع 24 سالش بود.دوتایی گم شدن.مادرم در عرض اون چند ماه شکل پیرزن ها شده بود حتی از الانش پیرتر.خیلی اینور و اونور گشتن.هیچ اثری نبود که نبود.اون روز مادرم همراه با دایی هام رفته بودن سراغ همین مسئله.گویا شب قبل از اون یک نفر یه خبرایی داده بود.تا اینکه سر ظهر شد و ساعت حدود یک بود که دیدم زنگ می زنن.از پشت در فقط صدای جیغ و گریه می اومد .جرات نمی کردم درو باز کنم.درو باز کردم و بدترین تصویر عمرم توی ذهنم ساخته شد.پدر و عموم رو توی راه کشته بودن.توی یک کشتار دسته جمعی.هیچ وقت جنازه ای به دستمون نرسید.هیچ قبر برای سوگواری وجود نداشت و البته هیچ قاتلی برای انتقام.مادرم موند با سه تا بچه که بزرگترینش 11 ساله بود.خیلی از دوستانم بودن که به من می گن چطور می تونی طاقت بیاری در حالی که قاتل پدرت احتمالا زنده است و داره زندگی می کنه.ولی من باهاش کنار اومدم و الان مدتهاس که به این مسئله فکر هم نمی کنم.الان چیزی که مهمه اینه که من باید یه جوری زندگی کنم که لحظه مردنم این حس رو نداشته باشم که از دنیا هیچی دستگیرم نشده همین و بس...

دوستان اینا رو نگفتم که کسی رو ناراحت کنم.اینارو خطاب به ندای عزیزم گفتم تا بدونه که مصیبت برای همه و همیشه هست.مهم اینه که از این شرایط چطور برداشتی داشته باشی. من همیشه گفتم که محدودیت ها همیشه شروع یک موفقیت هستند.مرگ پدر من محدودیت هایی رو برامون به وجود آورد که باعث شد بیشتر فکر کنیم.بیشتر از اونایی که دور و برمون بودن و سایه پدرهاشون بالای سرشون بود.بذار این شرایط پیش آمده رشدت بده.باور کن اینجوری روح مادرت هم بیشتر آرامش خواهد داشت.

آرزویی ندارم به جز داشتن دلی آروم و قلبی پر از مهربونی و صفا برای همه شما دوستان نازنینم.و امیدوارم که تو ندای عزیز خواهر خوبم دیگه هیچ وقت ناراحتی در خونه ی دلت رو نزنه...

مریم.م
پنجشنبه 5 مهر 1386 - 10:58
5
موافقم مخالفم
 

سلام خدمت خانم میری

امیدوارم من رو توی غمتون شریک بدونین

راستی وقتی خبر رو شنیدم یه جوری شدم گفتم مگه میشه چیزی گفت به کسی که همچین اتفاقی افتاده براش ولی از خدا میخوام که بهتون صبر بده

هرگز صد عکس پر نخواهد کرد جای یک زمزمه ی ساکت پا را بر فرش

و امام علی ع : شکیبایی 2 جور است : یکی شکیبایی بر انچه نمی پسندی که این نوع از شکیبایی از شجاعت و دلاوریست و دیگر شکیبایی از انچه دوست داری که این نوع از صبر از عفت و پاکدامنیست

میدونم زیاد شد ولی نمیتونم این شعر سهراب سپهری رو ننویسم

غمی غمناک

شب سردی است و من افسرده

راه دوری است و پایی خسته

تیرگی هست و چراغی مرده

:میکنم تنها از جاده عبور

دور ماندند ز من ادمها

سایه ای از سر دیوار گذشت

غمی افزود مرا بر غم ها

فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر امد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر سحر نزدیک است

هر دم این بانگ بر ارم از دل

!وای این شب چقدر تاریک است

خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که بدان اویزم؟

مثل این است که شب نمناک است

دیگران هم غم هست به دل

غم من لیک غمی غمناک است

.تسلیت میگم

امیررضا نوری پرتو
پنجشنبه 5 مهر 1386 - 11:49
13
موافقم مخالفم
 

سلام.

دیروز بعد از ظهر و دیشب که داشتم با مهدی پورامین عزیزم تلفنی صحبت می کردم اتفاقا در بدو حرفهایمان از ندا و مادر مرحومش گفتیم و ابراز تاسف کردیم. هر چقدر هم بخواهیم به ندا تسلی بدهیم باز غم از دست دادن گوهر گرانمایه ای همانند مادر بدجور سنگینی می کند و به همین راحتی ها قابل جبران نیست.

بچه های کافه در روزنوشت قبلی( که اتفاقا رکورد میزان کامنتها رو هم جابجا کرد) تاثر خود را از فوت مادر ندا خانم ابراز داشتند. هر کی به نوبه خود و با زبان خود. ندا خانم عزیز! من یکبار شما را در نمایشگاه رسانه های دیجیتالی زیارت کردم و شما را مثل همه بچه های اینجا باصفا و با دانش و صمیمی یافتم. شما و همه ی بچه های اینجا برای من مثل خواهرها و برادرهایم می مانید. می دانم که دوران بسیار پر مصیبتی را پشت سر می گذارید اما مطمئن باشید غم هجران مادرتان برای من و همه ی بچه ها سخت و غیر قابل هضم است. شاید تسلی بچه ها اندکی امید در دل غم زده تان ایجاد کند. این تنها کاری است که از دست من و بچه ها بر می آید. دوستانتان همانند شما و خانواده ی محترمتان عزادار و داغدار مادر مغفورتان هستند.

از درگاه اهورای پاک و مهربان بهترین درجات بهشتی را برای مادر مرحومتان و صبری عظیم برای شما و خانواده محترم تان آرزومندم.

ندا خانم! بدانید دوستان تان همیشه در کنار شما هستند.


پنجشنبه 5 مهر 1386 - 12:51
15
موافقم مخالفم
 

چه كار مي شه كرد ...

بگو نيل يانگ گوش بده ...

... .. .

پیمان جوادی
پنجشنبه 5 مهر 1386 - 12:54
25
موافقم مخالفم
 

برای "ندا امیری"

غمگین ترین لحظات را کسانی به وجود می آورند که شادترین لحظات را با آنها سپری کرده ایم.

"گری گوری پک"

-------------------------------------------------------------------------

رفتن رسیدن نیست

ولی برای رسیدن

راهی جز رفتن نیست.

"اسپنسر تریسی"

--------------------------------------------------------------------------

یک روز رسد غمی به اندازه کوه

یک روز رسد نشاط به اندازه دشت

افسانه زندگی چنین است عزیز

در سایه کوه باید از دشت گذشت

"آدری هپبورن"

--------------------------------------------------------------------------

حنانه سلطانی
پنجشنبه 5 مهر 1386 - 13:45
-15
موافقم مخالفم
 

بسم الله الرحمن الرحیم

یا أیها المُزمِل.قُمِ الیلَ اِلا قلیلا.نِصفه, اَوِ انقص مِنهُ قلیلا. اَوزِد علیه و رَتلِ القرآن ترتیلا. انا سَنلقی علیکَ قولاً ثقیلا. انَ ناشِئة الیلِ هی اَشدُ وَطاً وَ اَقوَمُ قیلا. اِنَ لکَ فی النهارِ سَبحاً طَویلاً. وَ اذکُرِ اسمَ ربِكَ وَ تبتل اليه تبتيلا. ربُ المشرقِِِ وَ المغرب لا اله الا هو فَاتخِذهُ وَکیلا.


پنجشنبه 5 مهر 1386 - 13:48
1
موافقم مخالفم
 

مادر که می‌ميرد، ديگر نمی‌ميرد.

يدالله رويايی

isa az estanbol
پنجشنبه 5 مهر 1386 - 13:57
-4
موافقم مخالفم
 

magar tamamiye in rahhaye pichapich

dar an dahane sarde mekande

be noghteye talaghiyo payan

nemiresand?

isa az estanbol
پنجشنبه 5 مهر 1386 - 14:3
12
موافقم مخالفم
 

khaharam neda

hameye ma

roozi

dar an

dahane sarde mekande

khahim bood

hameye ma

پوریا
پنجشنبه 5 مهر 1386 - 16:29
-9
موافقم مخالفم
 

هرکسی تو زندگیش روزای خوب و بد داره ولی مهم اینه که هیچ کدومش موندگار نیست

farshid
پنجشنبه 5 مهر 1386 - 17:57
3
موافقم مخالفم
 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار الود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ای ز امروزها دیروزها

خاک می خواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

اه شاید عاشقانم نیمه شب

گل به روی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یک سو می روند

پرده های تیره ی دنیای من

چشمهای ناشناسی می خزند

روی کاغذها و دفتر های من

در اتاق کوچکم پا می نهند

بعد من با یاد من بیگانه ای

در بر ایینه می ماند به جای

تار مویی نقش دستی شانه ای

می رهم از خویش و میمانم ز خویش

هر چه بر جا مانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی

در افقها دور و پنهان می شود

بعد ها نام مرا باران و باد

نرم می شویند از رخسار خاک

گور من گمنام می ماند به راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ

****

...و نترسیم از مرگ

مرگ پایان کبوتر نیست

مرگ وارونه یک زنجره نیست

مرگ در ذهن اقاقی جاریست

مرگ در اب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید

مرگ با خوشه انگور می اید به دهان

مرگ ...

و همه می دانیم ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است

در نبندیم به روی سخن زنده ی تقدیر که از پشت چپرهای صدا می شنویم

****

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان می روم و انگشتانم را

بر پوست کشیده ی شب می کشم

چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به افتاب

معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنیست

****

اتاق پسر را که دیدم رویارویی نانی مورتی با مرگ پسرش برایم جالب بود یک جور فریاد میان هیاهویی که ممکن است هیچ ربطی به موضوع نداشته باشد و باز تنهایی انسان معاصر توی این دنیایی که شبیه بازی بچه ها شده...

هر کسی یک جور با رفتن عزیزانش کنا ر می اید اما به نظرم زمان چیزی هست که خیلی مسایل رو حل می کنه

farshid

سرپیکو
پنجشنبه 5 مهر 1386 - 18:36
-10
موافقم مخالفم
 

زندگی و دیگر هیچ.

احسان
پنجشنبه 5 مهر 1386 - 22:53
29
موافقم مخالفم
 

سلام پسر.چه طوری ؟ به قول استاد تو چاه ویلی افتاده ام که بیرون آمدن ازش دو عمر می خواهد ! راستش نیما که نیست،اینجا خیلی سوت و کوره.هر چه قدر هم که رفقای اهل خبره و بامرام چراغش را روشن نگه دارند.ولی این بیت از مولانا (؟!) از پر قنداق آویزون ماست.خیلی زیباست . . .

چون جان تو می ستانی،چون شکَر است مردن

با تو ز جانِ شیرین،شیرین تر است مردن

جواد رهبر
پنجشنبه 5 مهر 1386 - 23:47
9
موافقم مخالفم
 

سلام...

وای خدای من چه عکس توپی از کرت دونالد کوبین! همان هیجان توصیف ناپذیر. من زود بر می گردم با دست پر میام تا به جنگ تقدیر برویم...

تا بعد

rza rdb
جمعه 6 مهر 1386 - 2:14
0
موافقم مخالفم
 

روزی روزگاری مردی بود که نمی خواست زنش بمیرد قصه ی تلخ شکست ناگزیرش را ببین

FOUNTAIN را ببین

سهند خانوم
جمعه 6 مهر 1386 - 2:48
29
موافقم مخالفم
 

زمان ... همین زمان لعنتی ، بد یا خوب ، ناگزيريم که بپذيريم و عادت کنیم ... ندا جان آرام باش و صبور و سخت ...

david
جمعه 6 مهر 1386 - 3:35
10
موافقم مخالفم
 

سخت است.زندگی است...هرچه فکر کردم جز جمله های کلیشه ای چیزی به ذهنم نرسید.غم اخرت باشد و...البته جای او که راحت و خوب است.بالاترین و زیباترین به مادر تعلق دارد.اما ما دلمان تنگ می شود...البته این دلتنگی ها روزی تمام می شود.دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد.

http://www.spiritualityandpractice.com/films/images/photos/theweepingmeadowlrg1.jpg

کاوه اسماعیلی
جمعه 6 مهر 1386 - 3:43
20
موافقم مخالفم
 

لعنت به من که توی بد مشهدی رو نمیتونم بخندونم

حال و هوای اصغر رو دارم.انگار امیر قادری مثل حاج کاظم ما رو صدا مکنه که چرا اینجایین...ندا باید بخنده...و من که عمری تا سر حد مرگ لودگی کردم از به وجد آوردنش عاجزم....میتوانستم جلوی چشمت آنقدر دلقک بازی در بیاورم تا بخندانمت.اما دنبال چیز اصیلتری میگشتم اما پیدایش نکردم.....ندا به وجد بیا.حالا بیشتر از اینکه تو به ما نیاز داشته باشی ماها هستیم که منتظر یک لبخند از ته دلت هستیم....ندا...ما رو به وجد بیار

رضا
جمعه 6 مهر 1386 - 11:37
-29
موافقم مخالفم
 

جنین می شویم و زمان می گذرد . به دنیا می آییم و مردم می خندند و زمان می گذرد . راه می رویم ، می خندیم ، مادر نگاه می کند ، نگاهی که همه چیز در آن است جز بدی ! در نی نی چشمانش آنچنان برقی نهفته است که جلال و شکوه اش را نمی توان با هیچ چیز قیاس کرد اما باز هم زمان می گذرد . محصل می شویم و کلمه ها را اشتباه می خوانیم و مادر می خندد و زمان می گذرد . پوست صورتمان به سیاهی می زند . پشت لبانمان سبز می شود و مادر با نگاهی که انگار تا عمق وجودمان را می نگرد ، نگاه می کند و زمان می گذرد . عاشق می شویم و چشمانش پراز عشق می شود . دختری زنی می شود و زنی مادر و مادری همچنان با عشق و نگرانی کودکش را نگاه می کند و زمان می گذرد . صدا می رود و نگاه می رود و خط ها صاف می شود و قلبم نمی زند و قلبت نمی زند و قلبش نمی زند و زمان می گذرد . دیگر گذشتن و نگذشتنش چه فرقی می کند وقتی کسی نیست که آن طور نگاه کند ؟ و ما باید برویم ، تنها ، آرام و با مواظبت که یک وقت دوباره نیازمند آن نگاه نشویم .

مرگ را پروای آن نیست

که به انگیزه یی اندیشد.....

زندگی را فرصتی آن قَدَر نیست

که در آئینه به قدمتِ خویش بنگرد

یا از لبخند و اشک

یکی را سنجیده گزین کند...

عشق را مجالی نیست

حتی آن قََدَرکه بگوید

برای چه دوستت می دارد

( شعر از احمد شاملو )

الف. می
جمعه 6 مهر 1386 - 11:52
-35
موافقم مخالفم
 

خانم ندا میری

هیچ جمله‌ای، هیچ شعری، هیچ دیالوگی و هیچ صحنه‌ای از هیچ فیلمی و هیچ نقل‌قولی و هیچ تسلیتی نمی‌تواند تسلای روح زخم‌خورده شما باشد. باور کنید همه می‌خواند خنکای مرهمی باشند بر شعله زخم شما، اما نمی‌توانند. دلداری، چاره کار نیست. نه این‌که نخواهند، نمی‌توانند.

با این‌همه، من هم به شما تسلیت می‌گویم و امیدوارم آخرین غم همه زندگی‌تان باشد و بعد از این همه زندگی‌تان شادی باشد.

شاید تکیه کردن به خدا و کمک‌خواستن از او بهتر از همه‌چیز باشد.

من را هم در غم خود شریک بدانید.

مصطفي انصافي
جمعه 6 مهر 1386 - 12:53
-30
موافقم مخالفم
 

حالا كه بحث مرگ به پاست هركسي كه اين شعر دكتر خانلري رو نخونده بخونه. عقاب شاهكار ادبيات معاصره. بي نظيره. بارها و بارها مي شه با لذت تا آخرش خوند. طولانيه اما بخونيد.

عقاب- دكتر پرويز ناتل خانلري

گشت غمناك دل و جان عقاب

چو ازو دور شد ايام شباب

ديد كش دور به انجام رسيد

آفتابش به لب بام رسيد

بايد از هستی دل بر گيرد

ره سوی عالم ديگر گيرد

خواست تا چاره ی نا چار كند

دارويی جويد و در كار كند

صبحگاهی ز پی چاره ی كار

گشت برباد سبك سير سوار

گله كاهنگ چرا داشت به دشت

ناگه از وحشت پر و لوله گشت

وان شبان، بيم زده، دل نگران

شد پی بره ی نوزاد دوان

كبك، در دامن خار ی آويخت

مار پيچيد و به سوراخ گريخت

آهو استاد و نگه كرد و رميد

دشت را خط غباری بكشيد

ليك صياد سر ديگر داشت

صيد را فارغ و آزاد گذاشت

صيد، هر روزه به چنگ آید زود

مگر آن روز كه صياد نبود

آشيان داشت بر آن دامن دشت

زاغكی زشت و بد اندام و پلشت

سنگ ها از كف طفلان خورده

جان ز صد گونه بلا در برده

سا ل ها زيسته افزون ز شمار

شكم آكنده ز گند و مردار

بر سر شاخ ورا ديد عقاب

ز آسمان سوی زمين شد به شتاب

گفت: ‹‹ ای ديده ز ما بس بيداد

با تو امروز مرا كار افتاد

مشكلی دارم اگر بگشايي

بكنم آن چه تو می فرمايی ››

گفت:‹‹ ما بنده ی در گاه توييم

تا كه هستيم هوا خواه تو ييم

بنده آماده بود، فرمان چيست؟

جان به راه تو سپارم ، جان چيست؟

دل، چو در خدمت تو شاد كنم

ننگم آيد كه ز جان ياد كنم ››

اين همه گفت ولی با دل خويش

گفت و گويی دگر آورد به پيش

كاين ستمكار قوی پنجه، كنون

از نياز است چنين زار و زبون

ليك ناگه چو غضبناك شود

زو حساب من و جان پاك شود

دوستی را چو نباشد بنياد

حزم را بايد از دست نداد

در دل خويش چو اين رای گزيد

پر زد و دور ترك جای گزيد

زار و افسرده چنين گفت عقاب

كه: ‹‹ مرا عمر ، حبابی است بر آب

راست است اين كه مرا تيز پر است

ليك پرواز زمان تيز تر است

من گذشتم به شتاب از در و دشت

به شتاب ايام از من بگذشت

گر چه از عمر،‌ دل سيری نيست

مرگ می آيد و تدبيری نيست

من و اين شه پر و اين شوكت و جاه

عمرم از چيست بدين حد كوتاه؟

تو بدين قامت و بال ناساز

به چه فن يافته ای عمر دراز ؟

پدرم نيز به تو دست نيافت

تا به منزلگه جاويد شتافت

ليك هنگام دم باز پسين

چون تو بر شاخ شدی جايگزين

از سر حسرت بامن فرمود

كاين همان زاغ پليد است كه بود

عمر من نيز به يغما رفته است

يك گل از صد گل تو نشكفته است

چيست سرمايه ی اين عمر دراز ؟

رازی اين جاست، تو بگشا اين راز››

زاغ گفت: ‹‹ ار تو در اين تدبيری

عهد كن تا سخنم بپذيری

عمرتان گر كه پذيرد كم و كاست

دگری را چه گنه؟ كاين ز شماست

ز آسمان هيچ نياييد فرود

آخر از اين همه پرواز چه سود؟

پدر من كه پس از سيصد و اند

كان اندرز بد و دانش و پند

بارها گفت كه برچرخ اثير

بادها راست، فراوان تاثير

بادها كز زبر خاك وزند

تن و جان را نرسانند گزند

هر چه از خاك، شوی بالاتر

باد را بيش گزندست و ضرر

تا بدانجا كه بر اوج افلاك

آيت مرگ بود، پيك هلاك

ما از آن، سال بسی يافته ايم

كز بلندی، ‌رخ برتافته ايم

زاغ را ميل كند دل به نشيب

عمر بسيارش ازان گشته نصيب

ديگر اين خاصيت مردار است

عمر مردار خوران بسيار است

گند و مردار بهين درمان ست

چاره ی رنج تو زان آسان ست

خيز و زين بيش،‌ ره چرخ مپوی

طعمه ی خويش بر افلاك مجوی

ناودان جايگهی سخت نكوست

به از آن كنج حياط و لب جوست

من كه صد نكته ی نيكو دانم

راه هر برزن و هر كو دانم

خانه، اندر پس باغی دارم

وندر آن گوشه سراغی دارم

خوان گسترده الوانی هست

خوردنی های فراوانی هست ››

****

آن چه ز آن، زاغ چنين داد سراغ

گند زاری بود اندر پس باغ

بوی بد، رفته از آن، تا ره دور

معدن پشه، مقام زنبور

نفرتش گشته بلای دل و جان

سوزش و كوری ديده، از آن

آن دو همراه رسيدند از راه

زاغ بر سفره ی خود كرد نگاه

گفت:‹‹ خوانی كه چنين الوان ست

لايق محضر اين مهمان است

می كنم شكر كه درويش نيم

خجل از ما حضر خويش نيم ››

گفت و بشنود و بخورد از آن گند

تا بياموزد از او مهمان پند

****

عمر در اوج فلك بر ده به سر

دم زده در نفس باد سحر

ابر را ديده به زير پر خويش

حيوان را همه فرمانبر خويش

بارها آمده شادان ز سفر

به رهش بسته فلك طاق ظفر

سينه ی كبك و تذرو و تيهو

تازه و گرم شده طعمه ی او

اينك افتاده بر اين لاشه و گند

بايد از زاغ بياموزد پند

بوی گندش دل و جان تافته بود

حال بيماری دق يافته بود

دلش از نفرت و بيزاری، ريش

گيج شد، بست دمی ديده ی خويش

يادش آمد كه بر آن اوج سپهر

هست پيروزی و زيبايی و مهر

فر و آزادی و فتح و ظفرست

نفس خرم باد سحرست

ديده بگشود به هر سو نگريست

ديد گردش اثری زين ها نيست

آن چه بود از همه سو خواری بود

وحشت و نفرت و بيزاری بود

بال بر هم زد و بر جست زجا

گفت: ‹‹ ای يار ببخشای مرا

سال ها باش و بدين عيش بناز

تو و مردار تو و عمر دراز

من نيم در خور اين مهمانی

گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلكم بايد مرد

عمر در گند به سر نتوان برد ››

****

شهپر شاه هوا ، اوج گرفت

زاغ را ديده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالاتر شد

راست با مهر فلك ، همسر شد

لحظه‎ يی چند بر اين لوح كبود

نقطه ‎يی بود و سپس هيچ نبود

مصطفي انصافي
جمعه 6 مهر 1386 - 12:55
22
موافقم مخالفم
 

البته بايد حرف از شادي و زيبايي مي زديم. ولي كي گفته كه زندگي زيباست و مرگ زشت؟ شايد مرگ زشت باشه. اما زندگي اون قدرها هم زيبا نيست.

سحر همائی
جمعه 6 مهر 1386 - 13:32
32
موافقم مخالفم
 

ندا جان سلام . یک بار بیشتر ندیدمت . یادت هست ؟ گفتی به من نگو خانم میری. بگو ندا....

ندا فرصت نشد که بیشتر با هم باشیم . فاصله ها نگذاشتند ولی " فاصله ها حریف خاطره ها نمی شوند" همان یک بار که دیدمت کافی بود. کافی بود برای اینکه لبخندت را بشناسم و بدانم که شادی جزئی از وجودت است همان طور که جزئی از وجود خودم است وبرای همین است که می دانم اندوه را در نهایتش در ک می کنی . "فقط کسانی به راستی می گریند که می دانند چگونه از ته دل بخندند ."

آن شب که بهت اس ام اس زدم گفتم که کلمات بد جور غریبه اند و هنوز هم بر این باورم. اینکه کلمه ای نیست که بگویم و تو شاد شوی . کامنتی نیست که بگذارم و تو شاد شوی . فقط می توانم بگویم در این لحظات اندوه و در فقدان مادرت ما (من و بقیه دوستانت)به یاد توییم و غم تو غم ما هم هست ندا . این را از ته دل می گویم .باشد که همدردی این خواهر کوچکت را بپذیری.

برای روشنایی است که می نویسم/ اگر همیشه و هم جا تاریک بود هر گز نمی نوشتم.

آن سالها شاید درختی بود و خشکید/ شاید کبوتری بود و پر زد/ شاید که باران بود و بارید.

هر روز بارانی در خانه ای خالی به یادت اشک می ریزم...

آن باش که هستی و آن شو که توان بودنت هست

رها ساز خود را از آنچه مانع می شود آنی شوی که می خواهی.

ماندانا جباری
جمعه 6 مهر 1386 - 14:11
37
موافقم مخالفم
 

این چیزی که الان می خوام بنویسم قبلتر فقط برایم یک آیه زیبا بود ولی الان دیگه تنها سرمشق زندگیمه که شاهراه های زیادی برام رو میکنه:

الا بذکر الله تطمئن القلوب

بدان و آگاه باش که با یاد خدا دلها آرام می گیرند

وقتی یه عزیز رو از دست میدیم و دوست داریم داد بزنیم خدااااااااااا , این خدا گفتنمون خیلی از ته دله .به این امید که هم خودمون هم دلهامون آرام بگیریم.فقط بلند شدن لازمه.

امیدوارم زیاد شعاری حرف نزده باشم . ندا جان برایت آرامش آرزو می کنم.

حمید دست قیچی
جمعه 6 مهر 1386 - 17:35
-14
موافقم مخالفم
 

الا ای هم نشین دل ، که یارانت برفت از یاد

مرا روزی مباد آن دم ، که بی یاد تو بنشینم

.........................................................................

سرکار خانم میری ، دوست نادیده ی گرامی ، از ته دل آرزومند این هستم که این غم پایانی بر همه ی غم هایتان باشد .

صبور باشید .

omid jafari
جمعه 6 مهر 1386 - 17:55
-2
موافقم مخالفم
 

kheyli delam gerefte.ma ro ham dar ghme khodet sharik bedun.rasti miduni man ye khahar daram ke esmesh mese to nedae?

عليرضا شيرنشان
جمعه 6 مهر 1386 - 18:48
-9
موافقم مخالفم
 

نداي عزيز ما را هم در غم از دست دادن مادرت شريك بدان

و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر

ساسان.ا.ك
شنبه 7 مهر 1386 - 2:47
28
موافقم مخالفم
 

سلام.

مي دوني اولين شب آرامش آدمي چه شبيه؟

اون شبيه كه از دنيا بره.

خانم ميري در روزنوشت قبلي يه سري حرفهايي زدم و الان احساس مي كنم ديگه چيزي براي گفتن ندارم. فقط اينو بگم كه مادرتون الان در آرامش به سر مي برند. آدما نبايد از آرامش ديگران ناراحت باشند بلكه بايد خوشحال هم باشند.

سعيد هدايتي
شنبه 7 مهر 1386 - 11:5
-38
موافقم مخالفم
 

اولين بار كه بعد هجرت غريبانه مادر پيچيدم تو سالن تاريك سينما فيلم ضيافت بود ومن كر بودم تا اينجا كه عرب نيا زار زد:كدوم عشق مادريه كه نره زير خاك .تكون بدي خردم وزار وهاي گريه ام سالن و برداشت.ندا خانم پير ميشي وخسته اما سخت وطاقت فرسا بالاخره با غربت خونه خو ميگيري تحمل كن خواهرم و براي خوشنودي روحش وسبكي خودت اگه تونستي قران بخوان .خدا مارا بيامرزد

شهرزاد آریانا
شنبه 7 مهر 1386 - 12:46
9
موافقم مخالفم
 

مرگ چیست، جز گذر از جهان، همچو یاران در دل دریا؛ زنده به امید هم. دست یازیدن به سوی آنان رواست که لبریزند از عشق آن همیشه حاضر و زنده اند در جاودانگی حضورش. در این جام آبگینه الهی، یکدل و یکرنگند، همزبان وهمراه. این است صفای یاران، که گر گویی تو بمیر، همچنان دست یاری و الفتشان همواره پابرجاست ؛ چه ، جاودانه اند .

ویلیام پن

کاوه افتخاری
شنبه 7 مهر 1386 - 12:50
-3
موافقم مخالفم
 

فقط میشه گفت خانم میری باید صبر کنی تا به این غم عادت کنی چون بعضی از غمها فراموش نمیشن عادی میشن.

امید غیائی
شنبه 7 مهر 1386 - 15:10
-1
موافقم مخالفم
 

-امتیاز آدم مرده چیه؟

-اینکه دیگه نمی میره.

آلفاویل(ژان لوک گدار)

ندای عزیز کلمات اگر حرف هم میتونستند بزنند باز هم مطمئنا کم میاوردن تو این هیاهو.

ولی دلخوش باش به این دوستان.

همین.

حمید قدرتی
شنبه 7 مهر 1386 - 15:27
-28
موافقم مخالفم
 

با سلام خدمت ندا میری . دوست خوب و مهربانمان . تنها کاری که از دست ما بر می آید دعا برای روح مادر شما است و این سکانس از فیلمنامه سلام سینما را می گذارم شاید کمی حال و هوایت عوض شود . كارگردان: شما براي چي اومدين؟ دختر : با خود شما مي خوام صحبت كنم. كارگردان: براي بازيگري اومدي؟ دختر 6: نه.كارگردان: پس براي چي اومدي؟ دختر : صحبت كنم معلوم مي شه براي چي اومدم. جلوي كسي هم نمي خوام صحبت كنم. كارگردان: ما اينجا حرف خصوصي نداريم. دختر : پس من مي رم. كارگردان: خانمهارو شونو اونطرف كنند. دختر: من مي خوام خصوصي صحبت كنم. كارگردان: همه برن؟ دختر : نه، من مي تونم بيام جلو با خودتون صحبت كنم؟ كارگردان: مي شه همه برين عقب؟ [همه عقب مي روند.] دختر : مي تونم اينجا بشينم؟ كارگردان: بشين. دختر : من يك مشكلي دارم كه براي همون اومدم اينجا. من يه پسري رو دوست دارم. كارگردان: چي؟ دختر : من يه پسري رو دوست دارم كه قرار بود با هم ازدواج كنيم. ولي به خاطر مخالفت خانواده اش با ازدواج ما از ايران رفت فرانسه. قرار بود كه من هم دنبالش برم. ولي به خاطر سنم به من ويزا ندادند. گفتم ممكنه اين فيلم بره فستيوال كن توي فرانسه. كارگردان: خب اين موضوع چه ربطي به عشق تو داره؟ دختر : گفتم اگه من بازيگر اين فيلم باشم شايد منو دعوت كنند و مشكل ويزاي من حل بشه. كارگردان: اول بايد بلد باشي بازي كني تا بعد ترا دعوت كنند. بازي بلدي؟ دختر : من تا يه حدي بلدم بازي كنم. كارگردان: داخل اون كادر بايست. سي ثانيه فرصت داري گريه كني. دختر : من كه نقش نمي خوام. كارگردان: مگه نگفتي مي خواي بازيگر شي تا فيلم كه به خارج رفت، تو را هم دعوت كنند. دختر : ولي من براي اينكه هنرپيشه معروفي بشم كه نيومدم. كارگردان: من بايد تست كنم تا ببينم چه كسي مي تونه خوب گريه كنه، يا خوب بخنده تا او را انتخاب كنم. [دختر گريه مختصري مي كند.]كارگردان: چرا گريه كردي؟دختر : شما گفتي گريه كن. كارگردان: ده ثانيه وقت داري. دختر : من بيشتر از اين نمي توتم گريه كنم. هاي هاي كنم؟ كارگردان: يعني عشقت همينقدره؟ دختر : مگه بايد عشقم رو به همه نشون بدم؟ كارگردان: تو اومدي از ما كمك بخواي. يك، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده. هيچ كاري نمي تونم برايت بكنم. دختر : خداحافظ. كارگردان: خداحافظ... همين بود عشقت؟ دختر : من تلاش خودمو كردم. شما كمكي نمي تونيد بكنيد. كارگردان: چه كمكي مي تونم بكنم؟ دختر 6: گفتم شايد. كارگردان: تو اگه جاي من بودي مي تونستي كمك بكني؟ دختر : شايد. كارگردان: بيا جلو. چه كمكي مي تونم بكنم؟ دختر : من گفتم شايد. كارگردان: يه جوري بازي كن كه من تو رو بذارم توي فيلم و تو هم به هدفت برسي. دختر : بازي؟ من الآن هيچ جوري نمي تونم بازي كنم. كارگردان: منم هيچ جوري تو رو نمي تونم راه بدم. دختر : خداحافظ. كارگردان: خداحافظ. مي شه از همون جا به اون پسره بگي زيادتر از اين نمي توني براي فداكاري كني؟ دختر : آره مي شه.كارگردان: بگو. دختر : به كي بگم؟ كارگردان: به دوربين بگو. چون اون به هرحال فيلمت رو مي بينه. زود باش. بگو . كارگردان: اگه قرار باشه اين نقش تو باشه براي اينكه دعوتت كنن، راضي هستي.دختر : من هدفم اونه. حالا اگه راضي مي شن منو دعوت كنند، راضي ام. كارگردان: مشكلي نداري تو سينما راز تو ديده بشه؟ دختر : نمي دونم ... نه. كارگردان: اگه نشون نديم دعوت نمي شي. دختر : اين فيلم مي تونه به من كمك كنه؟ كارگردان: نمي دونم. ولي اين فكر تو بود. دختر : اگه به من كمكي مي كنه توي سينما هم اونو ببينند. كارگردان: بنويس من قبولم كلاكت رو هم ببر. يكي از شما قبوليد. اگه كلاكت دستت نباشه تو فيلم نيستي. دختر : از فيلم در مي آم؟كارگردان: بله. دختر : پس توي دستم مي گيرم. كارگردان: اگه دوست اون باشه. فقط اون توي فيلم مي مونه. دختر دیگر: شوخي مي كنين؟كارگردان: نه. دختر دیگر: پس من دستم مي گيرم. [كلاكت را مي قاپد.] كارگردان: براي چي مي خواي فيلم بازي كني؟ دختر دیگر: خب دوست دارم .

محمد حسین آجورلو
شنبه 7 مهر 1386 - 15:34
15
موافقم مخالفم
 

سلام

بعد از چند روز تونستم بیام به کافه مون سر بزنم. دمتون گرم همگی خیلی باصفایین. فقط رفقا ما بناست کاری کنیم ندا غمش رو فراموش بکنه نه اینکه هی بهش یادآوری کنیم که داغدیده است.

دوران خوشی تون بلند باشه

جواد رهبر
شنبه 7 مهر 1386 - 17:26
-28
موافقم مخالفم
 

سلام!

"Let’s Give Happiness a Chance"

شماره 366: چهره مغموم پرستویی. دو عکس کوچکتر آن پایین: برگمان و آنتونیونی رفتند.

شماره 367: یک عمر آرزو برای سوپر استار شدن. حس تلخ و شیرین آرزوهایی برباد رفته.

اما عکس جلد شماره 368 ناگهان بند دلم را پاره کرد: فاطمه گودرزی و مریلا زارعی با "دست های خالی" لبخند می زنند؛ چیزی فراتر از یک لبخند؛ این همان تلنگری بود که نیازمندش بودم در میان این همه درد و رنج آشکار و نهفته ی این روزها.

خانم میری عزیز، همیشه احساس می کنم با مادرانمان در تماس عاطفی بسیار نزدیکی هستیم چه با ما باشند و چه نباشند. برای همین امیدورام این مطلب بسیار ناقابل را از طرف من بپذیرید: ترجمه فارسی یکی از محبوب ترین قطعه های هنری زندگی ام در وصف مادر.

ترانه لویس ماریانو:

http://buddiespecial.googlepages.com/LuisMariano-MamanLaPlusBelleDeMonde.mp3

Mother of mine

The sweetest in creation

In every land or nation

No other gives such love

For me you shine

So sweet and so humble

With the face of an angel

From heaven above

As I travel lands far away

Seeing new places every day

Nothing will ever outweigh

The sight of you I love

Mother of mine

The sweetest in creation

My heart knows true elation

When you arm

Mother, dear, rests on my arm

Mother of mine

The sweetest in creation

For love's illumination

Fills your sweet gaze

For you it's true

After all these years of joy

I'm still the good little boy

Of the happy younger days

مادرم

ای دوست داشتنی ترین موجود عالم

در هیچ سرزمین و در بین هیچ قومی

عشقی به مانند عشق تو به خود ندیدم

رخساره ات را می بینم که چون فرشته ای

از بهشت

برای من می درخشی

بس دلچسب و بس فروتنانه

رهسپار سفرهای دور و دراز می شوم

هر روز با مکان های ناشناخته آشنا می شوم

اما هیچ یک، نه هیچ یک، را ذره ای همتراز نمی یابم

با رخساره ات که بسی دوستش می دارم

مادرم

ای دوست داشتنی ترین موجود عالم

قلبم آن دم از شادی لبریز است

که دست تو، ای عزیزتر از جانم، در دست من باشد

مادرم

ای دوست داشتنی ترین موجود عالم

نگاه چشم نوازت را

آذین بندی های عاشقانه ای پر کرده است

و بی شک جز این نیست

که با گذشت همه آن سالهای مملو از شادی

هنوز من همان پسر {دختر} کوچولوی خوب تو هستم

همان دختر کوچولوی خوب روزهای جوانی

می دانید که در کدام فیلم استفاده شده است. راستی این هم یک قطعه دیگر از لوییس ماریانو. حیف است که نشنوید.

http://buddiespecial.googlepages.com/LuisMariano-Mamma.mp3

همیشه پاینده باشید.

جواد رهبر

www.barrylyndon.blogfa.com

جواد رهبر
شنبه 7 مهر 1386 - 17:32
-15
موافقم مخالفم
 

به بهشت نخواهم رفت اگر مادرم آنجا نباشد. ح.پ.

مهدی پورامین
شنبه 7 مهر 1386 - 17:56
1
موافقم مخالفم
 

اینکه دوستان لطف می کنند با انواع شعر نو و کهنه و غزل و مثنوی ومعنوی و دیوان و.... در فراق گذشته گان و تسلی بازماندگان مدیحه سرایی می کنند،واقعا جای بسی تقدیر و تشکر دارد.... اما روزنوشت امیر ابعاد دیگری هم داشت.... به قول "ایــاز"(یوسف تیموری):"بستگی داره از چه زاویه ای نگاه کنی!!".... حال من از این زوایه خاص میبینم که،آبجی "نــدا میــری" بعد از چند وقت که کمی از غم و اندوهش کاسته شد،میاد این کامنت ها رو میخونه.... حالا شما قضاوت کنید با این کامنت های اندوهناک و اشکناک!! دیگه حالــی به آدم میمونه؟..نه والا...احوالی به آدم میمونه؟!...نه بــلا!!...ما که تسلیت مون رو تو روزنوشت قبلی گفتیم،حالا میخوام 2 تا خاطره از دو سکانس ملاقاتم با آبجی "ندا" نقل کنم...البته بعضی جاهایش ربط مستقیم به ندا ندارد!!

سکانس 1 - روز- داخلی - نمایشگــاه رســانـه :

خاطره از اون روز تاریخی-جغرافیایی که زیاده.... حالا یکی اش را محض نمونه میگم...اولا بنده بعد از سلام و احوالپرسی که با خانوم میری داشتم(دفعه اول هنوز آبجی ندا نشده بود!)...یک کاره پرسیدم:"پس دوربین ات کو؟خســیس!! دوربین میاوردی چند تا عکس دسته جمعی ازمون میگرفتی؟!"- خانوم میری هم که جاخورده بود بنده خدا گفت : "ببخشید!یادم رفت!دفعه بعد میارم!" – "نیما حسنی نسب هم دراومد که غصه نخورید که من با موبـایـل ام عکس میگیرم!" (همان موبایل معروف که کار اسـکــن از مشاهیر سینمایی هم انجام میداد )

خلاصه بعد از چندین دفعه که نیما خان میزانسن دادند تا همه (21 گرم!...ببخشید 21 نفر!) در کادر جا بگیرند... به شیوه کاملا "فوتبــالی" (یک ردیف ایستاده و یک ردیف نشسته به حالت چلنگی!)...عکس تاریخی اون روز ثبت شد...ونیما قول داد در "اسرع وقت" عکس را در روزنوشت آپ لود کند تا همه دانلود کنیم.... فقط نمیدانم این اسرع وقت چند ساله دیگه است؟؟!

سکنس 2 – روز داخلی – دفتـر هـم میهــن (مرحوم!)

فکرش را بکنید وقتی "امیر قادری" بخواهد یک جلسه رسمی-مطبوعاتی تشکیل دهد،زمانی بهتر از ساعت 2 بعدازظهر جمعه در گرمای تیر ماه پیدا نمی کند! من خراب این نظم و زمان سنجی اش هستم!حالا تو جلسه چه شخصیت هایی بودند؟!

"قصه اش درازه....من بودم و حاجی نصرت ، رضا پونصد ، علی فرصت ، آره و اینا خیلی بودیم...! آبـجی نــدا مونم بود..."

- نــدا..؟! کدوم نــدا..؟! -------------------------- - (نــدای آبمنـگل!!) ------- اا ببخشید.... نـدا خانوم گــل!

از بد حادثه هیچ کدوم از شخصیت های حاضر در جلسه نهار نخورده بودند! من و مصطفی جوادی که خجالت میکشیدیم در حضور بزرگانی چون امیر خان قادری و ... دست تو جیبمون کنیم و حاضران را به نون و پنیری،ساندویچی،چلو کبابی،... مهمان کنیم. نه اینکه بحث خسیس بازی باشه ها!نه جون شما! حساب بزرگی و کوچیکی و احترام به میزبان بود!!(میدونید که امیر خیلی روی این مسائل عرف و سنت تعصب داره!) اگه منو مصطفی جوادی میگفتیم :خوراکی بخرید به حساب ما! امیر کلی بهش برمیخورد..!

القصه.... من و مصطفی به دلیل دل ضعفه شدید! مشغول گفتن چرت و پرت در جلسه بودیم که یک جوانــمردی (البته جوان زنی!) دلیرانه دراومد گفت: "من میرم پایین یه چیزی بخرم،همه با هم بخوریم" ----- بله حدستان درست است !اون با معرفت دست و دلباز کسی نبود جز "ندا میری"! ------------- اعتراف میکنم که از همان لحظه بنده ارادت ویژه و دین اعظمی نسبت به ایشان پیدا کردم! و هنوز هم خود را مدیون ایشان میدانم...چون به معنی واقعی کلمه ما را "نمــک گیــر" کرد.!!

حال عمرا اگر حدس بزنید آبجی ندا چی خرید تا به جای نهــار بخوریم؟!... فکرش را بکنید ما همه از شدت گشنگی چشم به در دوختیم ،که نــدا خانوم با مقادیر متنابهی از بسته های "پفــک نمـــکــی" وارد دفتر هم میهن شد!! و همه ما را با پفک،نمک گیر یک عمر خود کرد!(کور شم اگه دروغ بگم!)

مهدی پورامین

طیب
شنبه 7 مهر 1386 - 22:42
18
موافقم مخالفم
 

گروه اکثريت

14:53 9/5/2007, http://baharehrahnema.persianblog.ir, ماه هفت شب-بهاره رهنما

گروه اکثریت

مادر من زن پر طرفداری بود ، یادم نیست که از کی اما از وقتی خیلی کوچک بودم ابن را میدانستم .موهای بلند طلایی داشت که همیشه تابدار بود و کسی باور نمیکرد که این رنگ طبیعی موهای اوست ،پوستش سرخ وسفید بود و کنار لب هایش وقتی میختدید چال می افتاد مژه های فر خورده پری داشت که رنگ چشمهای عسلی اش را پنهان میکرد بلتد قد بود و همیشه کمی فربه ،صدایش بلند و دورگه بود و خنده هایش ریسه هایی بود طولانی که همیشه میترسیدم نفسش را بند بیاورد ،خوش صحبت بود و عاشق جمع ،با این که دبیر مدرسه بود و ادبیات درس میداد و همیشه به جز تابستان ها تا ظهر خانه نبوداما زباتزد بود به مهمان نوازی وخانه کودکی و خاطرات کودکی من پر است از تصویر آدم های جورو واجوری که کماکان همیشه مهمان خانه ما بودند.

ما سه تا بچه بودیم سه دختر که من بزرگترینشان بودم و همگی در گوشه گیری و کم حرفی بسیار به پدرمان برده بودیم اگرچه اوضاع خانه و روحییه مامان طوری بود که به هیج کدام از ما امکان بروز گوشه گیری را نمیداد اما لااقل همه ما میدانستیم که دوست داریم گوشه گیر باشیم .

شاید من و پدرم و دو خواهرم به خاطر این گوشه گیری گروه اکثریت خانه را تشکیل میدادیم اما عملا این روحییه شاد مامان بود که بر فضای خانه مان حکومت میکرد و مامان همیشه در تصمیم گیری ها حق وتو داشت با همان یک رای مارا همه جا میبرد .تقریبا همه جمعه های بهارو تابستان باغ عموی مامان بودیم و چندین دوره با همکاران مامان و همسایه های قدیمی و فامیل داشتیم که معمولا هربار به چند روز در هفته می افتاد و همه این مهمانیها و تولدها و عروسی ها ما چهار تا، علیرغم میل باطنی مان که در نگاه هایمان به یکدیگر مشهود بود مامان را همراهی میکردیم و به خاطر او هیچ کدام گله ای نمیکردیم الان که به گذشته فکر میکنم میبینم اگرچه نمیتوانم به جای سه عضو دیگر گروه اکثریت هم قضاوت کنم اما گمانم همراه مامان بودن خودش به تنهایی خوب بود و تهاش به هیچ کداممان بد هم نمیگذشت .

حالا هر بار که برای یک مهمانی ده نفره باید از یک ماه پیش کلی برنامه بریزم تا وقتم را هماهنگ کنم برایم این سوال پیش میاید که در همه آن سال ها چطور مامان هم سر کار میرفت هم به هر سه تای ما میرسید و همیشه هم در تدارک یک مهمانی تازه بود ، صبح ها وقتی صدا میزد :دخترها بیاید واسه صبحانه ،امیشه در کنار میز صبحانه مفصل ما با رومیزی چهارخانه زرد و سفید یک مامان ترگل و ورگل بود که هرگز نفهمیدم کی بیدار میشد ؟کی خودش را می آراست ؟و کی برای ما میز صبحانه را میچید؟

بابا کارمند بانک بود و مامان همیشه روی سر و وضع و لباس پوشیدن باباحساس بود و کاری میکردتا بابا بهترین لباسهایش راسر کار بپوشد. خود بابا آدمی نبود که برایش مهم باشد که هرروز با پیراهن نو اتو کشیده و مناسب رنگ کت و شلوارش به بانک برود اما از زیر دست مامان نمیتوانست در برود .مامان معتقد بود ظاهر یک بانکی اولین نشانه احترام او به بانک و مشتری است و خلاصه مامان کاری کرده بود که بابا به خوشپوشی و آراستگی در جمع همکارانش زباتزد باشد و همه این را به پای سلیقه خود بابا بگذارند .اگرچه بارها موقعی که داشت پیراهن هنوز تمیز دیروزش را با پیراهن اتو زده امروز عوض کتد ،بی حوصلگی را در چشمانش دیده بودم اما چیزی نمیگفت ،میپوشیدو میرفت.

این هم عادت دیگر گروه اکثریت بود که ما چهار نفر هرگز راجع به خواسته هایمان حرف نمیزدیم یا راجع به مشکلاتمان و چیزهایی که عذابمان میداد ،در حالی که اگر به زبان میامد شاید به سادگی حل میشد . مگر مامان بو میبرد ومته به خشخاش میگذاشت و به زور ازمان حرف میکشید که آن وقت مجبور میشدیم عادت مزخرف توداری بی جهتمان را کنار بگذاریم و برایش اعتراف کنیم و دوسه باری که چنین شده بود دیده بودم که مامان چه زود وسریع همه چیز را درست و روبراه میکرد ،اما باز اگر نمیفهمید کسی از خواسته هایش چیزی نمیگفت.

مثلا شب تا صبح خواهر وسطی عادت داشت مرتب در تختش غلط بزند ومدت ها بود که فنرهای تختش جیرجیر میکرد یک شب که فردایش امتحان داشتم نیمه شب از صدای جیروجیر فنر های تختش از خواب پریدم و دیگر خوابم نبردو فردا هم امتحانم را چندان خوب تدادم . ظهر که برگشتم چیزی به رویش نیاوردم، فکر میکردم اگه اصل مطلب رو بگم خوارو ذلیل به نظر میام. به جاش هرچه فردایش با من حرف زد ودر ادامه تا دو روزبعد هم جوابش را ندادم و از آن شب به بعد تا مدت ها روی کاناپه هال خوابیدم و او هرگز نفهمید که من از صدای جیرجیر فترهای تختش عصبانی بودم چیزی که به سادگی یک روغن کاری شاید حل میشد، این جور وقت ها بود که مامان حسابی کفری میشد و وقتی ازپنهان کاری های ما دختر ها و قهر های عجیبون سر در نمیاورد میگفت :همه تون به باباتون بردید با منقاش هم نمیشه چیزی رو که رایتون نیست بگید از دهنتون شتید!

راست میگفت هر چهارتایمان همین بودیم،خودخوری و سکوت هم از دیگر خصوصیات گروه اکثریت بود و این قانون های ننوشته هرگز بین ما تغییر نکرد مگردر مورد نادر نامیار که گرچه هیچ گاه موضع بابا را در مورد این دوست و همکار جوانش نفهمیدم اما خوب به یاد دارم که ما آنموقع ما دختر ها هر سه از او متنفر بودیم و این تنفر حتی گاهی ما را به هم نزدیک میکرد و باعث میشد تا بر خلاف عادت همیشگیمان راجع به حسی مشترک حرف بزنیم گرچه باز هم جرات نمیکردیم به علت ا ین تنفر اشاره ای کنیم اما بین خودمان مسخره اش میکردیم و وقتی میآمد سر به هوا و بی ادب و شلوغ میشدیم وهرگز به هدایای جورواجوری که معمولا از فرنگ برایمان میاورد بی توجه بودیم و همیشه آرزو میکردیم که کفشهای براق نوک تیزش را یک بار هم که شده در بیاورد تا در آنها نمک بریزیم ،کاری که هرگز نمیکرد!و حتی برای مسخره کردن هم چندان سوژه خوبی به ما نمیداد ،او رییس شعبه بانک بابا بود و با این که ده سالی از بابا جوانتر بود اما لحن حرف زدن و رفتاری که داشت اصلا سن و سال جوانش را بروز نمیداد به تازگی از فرانسه برگشته بود و بابا میگفت که فوق لیسانس مدیریتی خاص دارد که در ایران رشته کمیابی است بر خلاف بقیه مهمان های ما که فرنگ رفته بودتد هرگز لغت های فرتگی به کار نمیبرد و باز بر خلاف بافی مهمان های ما ،هرگز به یاد ندارم که تا دیروقت در خانه مان مانده باشد . کنار تخصصی که در مدیریت داشت اهل ادبیات هم بود و داستان و مقاله مینوشت که گاهی چاپ میشد و خلاصه رقیب قدری بود برای ما دختر ها که میدیدیم او تنها کسی است که وقتی به خانه ما میآید مامان برای تهیه اسباب مهمانی مظطرب میشود و بعد هم بیشتر از همه مهمان های این خانه با او حرف مشترک دارد که از شعرو داستان و کتاب های روز بزند . وقتی نادر نامیار مهمان خانه ما بود ما دختر ها بیشتر حس میکردیم که بابا با همه مهربانی وآرامشش چقدر به مامان نمیاید و قد کوتاه بابا در مقابل بلندی قامت نادر نامیار تازه خودش را نشان میدادو حرص من یکی را حسابی در میاورد .اوعادت داشت که قصه هایی را که مینوشت پیش از هرکس برای مادرم بخواند و نظرش را بپرسد ومیگفت به شم هنری قوی مامان ایمان دارد . حضور او در خانه ما گرچه حکم حظور یک دوست هنرمند را داشت ،اما از وقتی دوازده سالم شد و سرخی گونه های مامان را موقع شنیدن قصه ها و به خصوص شعر هایش دیدم از بوی ادوکلن پاریسی اش حالت تهوع پیدا کردم و در همان سن و سال بودم که از یک چیز دیگر هم همچنین حالی پیدا میکردم :از بی تفاوتی پدرم ،از این که او و مادرم را به بهانه این که از ادبیات سر رشته ندارد تنها میگذاشت و مشغول موج یابی ایستگاه های رادیویی دلخواهش میشد ،از این که موقع هر مهمانی اول از همه خود پدر تلفن را برمیداشت و نادر تامیار را دعوت میکرد ،گاهی شک میکردم که بابا به خاطر حفظ منافع شغلی اش انقدر هوای نادر نامیار را دارد، اما بزرگتر که شدم از این که راجع به بابا این طور فکر کرده میکردم خجالت کشیدم ،کم کم فهمیدم که پدرم بلد نیست مادرم را خوشحال کند وفکر میکند ، دعوت کردن نادر نامیار به خانه ما کاری است که مامان را شاد میکند.حس کردم که پدر و مادرم هیچ خصوصیت و حرف مشترکی با هم ندارند و از یک جنس نیستند تفاوت فاحشی که بین فامیل پدری و مادریم هم به وضوح حس میشد شنیده بودم: مادرم اوایل کارش حقوقش را از بانکی که بابا کارمندش بوده میگرفته و بابا عاشق مامانم شده اما مامان همیشه پایان این داستان را با طنز مخصوص خودش جمع میکرد و خیلی جدی میگفت: منم قبول کردم تا دیگه واسه گرفتن حقوقم توی صف نایستم. بابا آدم قانعی بود و شاید بزرگترین چالش زندگی اش به دست آوردن مامان بود گویا مامان با شیرینی مخصوص خودش خیلی زود خودش را در دل همه اطرافیان بابا جا میکند و چنان میشود که در همه آن سالها عمه های من برای همه کارهایشان از درس و کار و ازدواج تمام برنامه ریزی هایشان رابه مامان میسپردند. اما داستان بابا ساده تر بود بابا واقعا مامان را دوست داشت شاید به همین علت ساده این زندگی آرام و بی تنش پیش میرفت با این همه روزی که مامان مرد ،بابا برایم اعتراف کرد که :هرگز مامان را درست نفهمیده بود ه و این اعتراف نقض بزرگی بود از فوانین گروه اکثریت .روزی که مامان مرد تنها روزی بود که گروه اکثریت بعضی از قوانینش را شکست و راجع به آنچه سال ها از هم پنهان کرده بودیم صحبت کردیم گرچه چندان صحبتی هم نبود چند جمله سریع و کوتاه که ردو بدل شد و جایش در وجود تمام گروه ماند :سارا به من گفت :مامان همیشه تورا یک جوری دوست داشت که با ما فرق داشت .من به پدر گفتم :اگر لازم میداند به نادر هم خبر بدهد. ساحل به ما گفت :تو اینترنت خوانده که نادر نامیار به خاطر روزنامه اش تحت تعفیب است و نمیتواند به ایران برگردد.سارا گقت :اگر هم ایران بود هیچ لزومی نداشت که خبرش کتیم !پدر هم برای اولین بار با جدی ترین لحنی که تا به حال ار او به یاد دارم سر ما دادزدکه خفه شیم !

مادرم از سرطان روده مرد. انفدر ناگهانی باخبر شدیم که مجبور شدیم فورا عملش کنیم و بلافا صله بعد از عمل شیمی درمانی را شروع کنیم .یک ماه بعد از شروع شیمی درمانی بود که موهای طلاییش را به سرعتی باور نکردنی از دست داد و بر خلاف همه عمرش که دروزن کم کردن موفق نبود ، به سرعت بیست کیلو از وزنش را از دست داد و از همه عجیبتر این که تقریبا سکوت کردمگر گاهی که به واسطه حالش ناگزیر میشد چیزی بگوید ، هرگز نفهمیدم این از افسردگی بیماری بود یا از ترس و هود باختنش یا هردو.

بعد از عمل با اینکه عمق ماجرا را کامل میدانستیم اما گروه اکثریت تمام سعی خودش را کرد که فضای خانه را به سبک و سیاق قبل از بیماری مامان نزدیک کنیم اما تشد یا تتوانستیم .عملا به خاطر بیماری مامان و چون عملا هیچ کدام از ما هنر جمع کردن آدم ها کنار هم را اصولا نداشتیم یک باره فضای خانه ما از جنب و جوش و زندگی خالی شد و از طرفی یکباره مسئولیت اداره خانه ،رفت روب و پختو پز افتاد گردن دو تا ادم نابلد که مثلا بزرگتر این خانه بودند یعنی من و بابا که تا آن روز هرگز کارو مسئولیتی در آن خانه نداشتیم.عمه ها و اقوام روزهای اول گاهی غذایی میپختند و میآمدند احوال پرسی اما در واقع همه زندگی وگرفتاری های خودشان را داشتند و به زودی دورمان خلوت شد و احوال پرسی ها به گه گداری یک تلفن ختم میشد.

مامان تو ماه آخر تصمیم عجیب دیگه ای هم گرفت ، او تقریبا دیگه تو چشم هیچ کدوم از ما نگاهی نکرد هنوز هم سعی میکرد در حد توان اندکش خودش را تمیز و مرتب نگه دارد و دیگر به وضوح حس میکردم که راحت تر کمک های مرا برای حمام رفتن و نشستن و خوابیدن میپذیرد چیزی که روز های اول به شدت نسبت به قبولش اکراه داشت و ابن برایم زنگ خطر مهمی بود انگار مامان داشت تسلیم چیزی میشد که من حتی جرات نمیکردم نامش را تکرار کنم آدمی که همه عمرش را به ما و همه سرویس داده بود و پذیرایی کردن مثل عادتی دلنشین بود برایش حالا بدیهی ترین کارها را هم نمیتوانست بدون کمک من انجام بدهد منی که خودش باعث شده بود تا هرگز هیچ باری را در آن خانه به دوش نگیرم و طبعا برایش پرستار قابلی نبودم اما به هر حال سارا راست میگفت :مامان همیشه من را ترجیج میداد . گرچه این مسئولیت کمی هم بدیهی بود ،سارا و ساحل بخشی از روز را در مدرسه بودند و پدر هم تا همان ساعت ها یا گاهی تا بعد از ظهر سر کارش بود و من تا ظهر بی تحرک روی صندلی چوبی آشپزخانه مان مینشستم و گوش به زنگ به سکوت اتاق مامان میماندم که کمی آنطرف تر بود. مامان ازاول بیماریش ترجیح میداد دراتاقش بسته باشد بارها آرزو میکردم که ای کاش جرات داشتم و میرفتم در اتاق را باز میکردم و بی هیچ توجهی به قوانین گروه اکثریت از همه چیز با مامان حرف میزدم و همه سوال های بی شمارم را میپرسیدم اما جرات نمیکردم و به جایش توسکوت وتنهاییم به خیلی چیز ها فکر میکردم و توی آن روزها بیشتر از همه به نادر تامیار که آن روز ها بر خلاف همیشه عجیب حس میکردم که باید باشد و نبود و طبق اصول مشترک گروه اکثریت کسی هم سراغی از او نمیگرفت من آن روزها هجده سالم بود ، آخرین باری که دیده بودمش عید سال قبل از بیماری مامان بود و حالا من هم مطمئن بودم که به خاطر شادی مامان تحمل همه چیز را دارم حتی تحمل بد ترین ادوکلن ها و بوها را ،چه برسد به بوی آشنای ادوکلن پاریسی او که حالا یاداور روزهای خوب گذشته بود و دیگر اسمش را هم میدانستم :دیویدوف.

یکی از همان روزهایی که تو سکوت خانه داشتم به صدای قل قل خورش روی گاز گوش میدادم تلفن زنگ زد و من گوشی را برداشتم ،نادر نامیار بود مثل همیشه انگار صدای گویندهای از رادیو بود خوش آهنگ و پر طما نینه و ان روز اتفاقا خیلی سر حال ! سراغ مامان بابا را گرفت و گفت دیشب از پاریس برگشته و اولین جایی که میخواهد سر بزند خانه ماست .

از سال ها قبل او کار بانک را ول کرده بودو رفته بود دنبال علایق شخصی اش روزنامه ای راه انداخته بود که هر چند وقت میرفتند و درش را برای مدتی میبستند و او دوباره با اسم دیگری درش میاورد از زمانی که درگیر این ماجراها شد کمتر میامدو میرفت و دو سه سالی بود که به شدت گرفتار بود و گاه تلفنی با مامان بابا حال و احوالی میکرد یا بابا خبری از کله شقی های او به خانه میاورد و من حس میکردم که در چشمهای عسلی مامان غمی را میبینم که هر بار با عوض کردن بحث سعی میکرد آن را پنهان کند ،اما بعد از این غیبت ها عید پارسال سرزده آمد دیدنمان،و شام هم پیش ما ماند.آن شب سر میز شام بابا به او گفت :نادر موهاتم که داره رنگ میبازه ، اگه داری صبر کنی تا دخترای من بزرگ شن و یکیشونو بدم به تو ،کور خوندیا من دختر با آدم مشنگی مثل تونمیدم !همه خندیدیم حتی من که دیگر مثل سابق روی او حساس نبودم عمه کوچکم هم که به نظرش همیشه نادر نامیار خوشتیپترین و جالبترین مرد دنیا بودو همیشه این را تو روی خود نادر هم میگفت سر به سرش میگذاشت آن شب مهمان ما بود و به شوخی گفت :ای بابا این آدم زن بگیر نیست وگرنه که من همان ده سال پیش قرش زده بودم این بار از رک بودن و سادگی عمه مینا خود نادر نامیار هم خنده اش گرفت با ما خندید ، ناگهان در میان خنده جمع چشمم به مامان افتاد که سرخ اما ساکت به گل قالی خیره شده بود .

در اثنای صحبتم با او گاهی حس میکردم گوشی را قطع کرده اما گوش کرد و همه را شنید همه آنچه را که در این مدت .بعد از صحبت تلفنی مفصلم با نادر نامیار به صورتم و چشم های پف کرده و سرخم آبی زدم و رفتم به اتاق مامان و در زدم مکثی کردم و رفتم تو ،به پهلو روی تخت دراز کشیده بود و صورتش را نمیدیدم ، گفتم: مامان نادر نا میار تماس گرفته بود از پاریس برگشته و میخواد ذیاد دیدنمون.همونطور که پشتش بهم بود گفت:نمیخوام اینجوری ببینمش دقیقا جمله اش همین بود نگفت نمیخوام اینجوری ببینتم گفت نمیخوام این جوری ببینمش . به هر حال من از جوابش این را حس کردم که بیشتر از اینکه نگران دیده شدن خودش با این سرو صورت بی مو و حال تزار باشد نگران این بود که شاهد پریشانی او باشد . چند روز بعد از این ماجرا وقتی دکتر مامان را دید با پدر آرام در راهرو شروع به قدم زدن و حرف زدن کرد من دختر ها را به بهانه ای به اتاقمان بردم و وخوب به خاطرم هست که ترجیح دادم به صدایی شبیه هقهق بابا که موقع بستن در اتاقم شنیدم شک کنم صدایی که در روزهای بعد هرگز از او نشنیدم همه میدانستیم که روزهای آخر مامان است. اما بابا همچنان، چند ساعتی هم که شده خودش را دور از خانه نگه میداشت دختر ها هم پیشنهادی برای مدرسه رفتن نداند. ومن میدانستم که همه مرا انتخاب کرده اند که در آن لحظه کنار مامان باشم و من منتظر ماندم.

تو یکی از این روزهای انتظار زنگ در را زدند ،منتظر کسی نبودم در را که باز کردم نادر نامیار پشت در بود اما با ته ریش و بر خلاف همیشه حتی تقریبا نامرتب ،دفعه اولی بود که با شلوار جین و تیشرت میدیدمش .عذر خواهی کرد و گفت پرواز دارد و باید سریع خودش را به فرودگاه برساند ،تعارفش کردم و تاکید کرد که وقت ندارد ،من برایش توضیح دادم که کسی خانه نیست و اگر از آن روز تماسش تا حالا خبری ندادم برای این بوده که مامان حاضر نیست کسی را ببیند و حتی تو این مدت حتی قبول نکرده که دو سه نفر از شاگردان نزدیکش به دبدنش بیایند. سرش را پائین انداخت و من هنوز هم نمیدانم چرا،اما دلم خواست بغلش کنم و گریه کنم و شاید اگر اوزودتر آن بسته را بطرفم نگرفته بود، این کار را کرده بودم ،تا آن لحظه متوجه جعبه سفید رنگی که در دستش بود نشده بودم دور جعبه روبانی طلایی بسته شده بود. چشمم افتاد به انگشتهای کشیده اش که جعبه را گرفته بود و یاد عمه مینا افتادم که همیشه از دست های نادر نامیار تعربف میکرد و ما دختر ها مسخره اش میکردیم . گفت که این برای مامان است به همه سلام برسون و مواظب دختر ناز ما باش و موقع گفتن ابن جمله آخری که بغد ها فهمیدم منظورش خودم بوده ، دستش را جلو آورد و لپم را کشید و من از داغی صورتم فهمیدم که مثل شب عید و صورت مامان سرخ سرخ شده ام .در را که بستم بی صدا رفتم تو اتاق مامان صدای نفسش را که حالا روزی ده بار چک میکردم شنیدم و ارام با خود کار آبی که کنار پاتختی بود رویش نوشتم : از طرف نادر نامیار ، بسته را همان جا روی پاتختی گذاشتم و آرام از اتاقش رفتم.

چهار روز قبل از این که مامان بمیرد با صدای تقریبا رسایی صدایم کرد خودم را که به اتاق رساندم دیدم طاق باز خوابیده و بر خلاف همیشه به چشمهایم نگاه میکند ، خیلی بی مقدمه گفت : میخوای راجع به نادر نامیار حرف بزنیم؟جعبه کادویی نادر نامیار هنوز دست نخورده با روبان طلایی دورش بغل تختش بود داشتم از شدت معذب بودن میمردم ، هزاران سوال توی سرم بود اما بی رمق گفتم :نه همچنان نگاهی رو که دلتنگش شده بودم به من دوخت و دوباره گفت : مطمئنی؟ گفتم : آره اما اشک های لعنتیم امان تداد و ریخت پائین . مامان به موقع غلت زدوپشتش را به من کردو گفت: واسه خودت بزرگش نکن نمی دونم واست آرزوش کنم یا نه ؟ااما گمانم روزی خودت میفهمی.

چهار روز بعد در سکوت اتاقش مرد و صدای نفسش بلاخره قطع شد همان طورکه توافق بی کلام گروه اکثریت بود من در ان روز با مامان تنها بودم اما نه در لخطه آخر .قبل از تلفن زدن به بابا و دخترها روبان طلایی جغبه سفید رنگ روی پاتختی اش را باز کردم . توی جعبه یک کلاه گیس بلوتد تابدار بود دقیقا به رنگ و جنس موهای مامان ، آن را ازجعبه دراوردم و روی سر بی موی مامان گذاشتم.و دولا شدم و صورتش را بوسیدم ، سردو نمناک بود درست

مثل گلهای شب های مهمانی کودکی ام که مامان آن ها را در یخچال میگذاشت تا صبح برای معلمم ببرم . مامان با ان موها درست شده بود همان مامان ترگل ورگل کنار میز صبحانه ما . از اینکه بابا با این قیافه دوباره مامان را

میبیتد خوشحال بودم .گوشی تلفن بغل تخت مامان را برداشتم و شماره بابا را گرفتم.

8.50بازنویسی سیزده شهریور 86

بهاره رهنما.

علی طهرانی صفا
شنبه 7 مهر 1386 - 23:1
-3
موافقم مخالفم
 

اول می خواستم در مورد پرونده مخملباف شهروند امروز و نوشته امیر پیام بذارم بعد دیدم زرشک. هر جا بشود داد و بیداد کرد و بی آبرو بازی در آورد، تو اون یک قلم جا که مجلس ختم باشه نمیشه. واسه همین منم مثه بقیه خواستم بزنم تو خط تسلیت گفتن و ادا اطوارهای مرسوم همیشگی مان که دیدم دم در مجلس یکی داد و بی داد راه انداخته که نمی دانم چی چی ام آرزوست!!! بعد داخل مجلس که شدیم، دیدیم اون ته ته ها به جای خرما و حلوا دارن پفک نمکی قسمت می کنن! عجب! مام شدیم حیرون و ویلون که این دیگه چه جای بی حساب و کتابیه. دورۀ چندم آخرالزمونه خدا میدونه.

نه بابا مگه یادت رفته. خودت استاد-تمامِ خنده تو جاهای بی محلی. از خندیدن تو روی استاد سر کلاس درس، اونم تو ردیف جلو سر بحث جدی ... بگیر تا خندیدن تو روی سرهنگ ارتش در وضعتی که شدیداً شاکی شده از دست ات خفنناک که چرا بهش احترام نذاشتی. تو مجلس ختم ام که الا ماشاءا... یکبار که اصلاً اونقدر کار بالا گرفت که طرف از پشت بلندگو گفت که من نمی دونم چرا بعضی ها دارن می خندن!! بچه ها همین جوری یاد فیلم « خواستگاری » افتادم. اونجایی که هادی اسلامی هی گریه می کرد و رفقاش بالاخره از راه به درش کردن. حالا حکایت همین مجلس به پا شده رو داره. ای امیر قادری شیطون. نه. به قول کاوه بد مشهدی!

ولی از شوخی گذشته شما همتون یه بار تسلیت خشک و خالی رو که گفتین. از همونا که حال صاحب مجلس رو بهم میزنه. خودم تجربه اش رو دارم. سر ختم مجلس پدربزرگم. هنوزم که هنوزه دل تنگش ام. ختم رو نمیگم. بابا بزرگم رو میگم. نزدیک سه سال شد. امروز صبح بود که باز نمیدونم برا چندمین بار خوابشو دیدم. هیچ کدوم تون نمی فهمین عوضی ها! همون جوری که من الان سرکار خانم میری رو نمی فهمم.

خانم میری! بقای عمرتون باشه. غم آخرتون باشه. عرض تسلیت داریم!

رضا
شنبه 7 مهر 1386 - 23:45
17
موافقم مخالفم
 

به جدم قسم این روزنوشت گفتم می خواهم چشمانم را ببندم و از کلی بحث که در این چند وقته پیش آمده بود گلایه نکنم . گفتم درسته مجله فیلم مثل یک مجله ی کاملا زرد این شماره درباره ی جواهری در قصر ( کسی هست اینجا این سریال را دیده باشد که حد اقل به ما بگوید این چه دارد که پیر و جوان میخ تلوزیون می شوند ؟ ) مطلبی داشت و در کل اگر مطلب بسیار خوب استاد ایرج کریمی را ندیده بگیریم ، از بدترین شماره ها بود اما باید ساکت بود ! حتی همین الان هم که باقی روزنوشت را خواندم ( ان دیالوگ هم به گمانم باید مال اپیزود دوم سین سیتی باشد آنجا که آن برق را به آن بنده خدا وصل می کنند و بعد از کلی جرقه زدم با دهانی پر خون می گوید : همه ی زورتان همین بود ؟ البته مطمئن نیستم ) خواستم داد و فریاد راه بیندازم که ........ اما اگر فکر کرده اید که بنده چیزی می گویم ، کور خوانده اید ! فقط می خواهم یک توضیح کوتاه دهم : به قول مانا ( چه حالی می کنیم ما با بچه ها ی روزنوشت نوید ) ما که باشیم که بتوانیم غم تو ( منظور ندا میری ) را کم کنیم ؟ مسئله این است که هر کس متوجه این مسئله می شود ناخودآگاه سرش را کج می کند و مادر خودش را نگاه می کند . بیشتر هم توضیح نمی دهم ، فقط امیر خان بچه ها به هر حال احساساتشان را بروز دادند . حالا که همگی تسلیت ها را گفته ایم و به سلامتی و دل خوش قرار است چند نفر انسان غمگین شاد کنیم دیگر همگی دست بجنبانیم ( این عبارت را وام دار امیر ام !) و کافه را شرشره ببندیم تا وقتی ندا آمد عین این فیلم های مزخرف تلوزیونی ( یکی از مواردی که می خواستم بگویم در باب همین تلوزیون مزخرف است ) چراغ ها را روشن کنیم و بگویم ........ ( چه باید بگوییم ؟ )

از انجا که نگارنده ذهن خلاقی ندارد می خواهد مثل رفیق شفیق با معرفت اش ( مهدی پور امین پفکی را عشق است) خاطره ای را نقل کند :

همیشه آخرین آرزویم مادر شدن بود ......... نه من توان این همه عشق را ندارم

وقتی کامنتی را با این عنوان دیدم ( در این فیلمنامه - خاطره دیگر از آن همه نقش خبری نیست ، انشاالله دوره های بعد ) نمی دانم چرا عصبانی شدم . آن روز اولین باری که می خواستم کامنت بگذارم و خوب طبیعتا از جو اینجا با خبر نبودم و فکر کردم اینجا هم مثل هر سایت دیگری از صاحب سایت مدام تقدیر به عمل می آید . خلاصه ماهم مثل یک شیر مرد کامنتی گذاشتم با این مضمون که این چه نوع ابراز احساسات است ؟ البته لحن بنده به همین آرامی هم نبود اما ندا میری جوابی بسیار مودبانه داد که به قول حنانه مخملباف " رضا از شرم فرو ریخت " ( خدایی نکرده فکر نکنید نگارنده فیلم های مبتذل این خانواده را نگاه می کند ها ! ) . بعدا موضوع بحث عوض شد و به وبلاگ اش کشید و خلاصه .......... آن کامنت اول باعث شد ندا میری اولین کسی باشد که جدا از سایت با او آشنا تر شدم . البته این جانب در همان صحبت ها هم کم خراب کاری نکردم ! یادم هست حرف ادبیات بود و ندا گفت چشمهایش را می پرستد ! نمی دانم چرا از دهنم پرید و گفتم به جای خدا ؟ اگر کسی چنین حرفی به من می زد با پشت دست طرف را تهدید می کردم که دیگر از این حرف ها نزند ( اگر فکر کردیده اید بنده از آن آدم های خشن هستم باز هم کور خوانده ) البته باز هم ندا کاری کرد که بنده از شرم فرو ریختم و همین یک کلام حرف الکی ما باعث شد یکی دو ساعت به بحث بپردازیم .

بعدها آن قضیه ی معروف داستانم پیش آمد . آن موقع ندا میری را شناختم و اگر بگویم این رک بودنش در من تاثیر گذاشت ( همه می دانید که هیچ رقمه از هیچکس تعریف الکی نمی کنم ) دروغ نگفته ام . اصلا آن وقتی که ندا میری گفت چیزی که نوشتی خیلی بد بود ، فکر کردم شوخی می کند . و بعدها به خودش هم گفتم اگر آنقدر محکم نمی گفتی بد است نمی فهمیدم واقعا چیزی که نوشته بودم بد بود .

آخرین باری هم که خبر مستقیمی ازش شد همان ماجرای دعوت به جلسه ی سایت بود که مرا به شدت ناراحت کرد . از یک طرف وسوسه ی دیدار دوستان و این حرف ها آرامم نمی گذاشت و از طرف دیگر این هزاران فرسخ فاصله را می خواستم چه کنم ؟

بعد ها هر چند وقت یکبار خبری می داد که خیلی گرفتارم و اینها ....... اولش فکر کردم بحث های فرهنگی و این جور چیزها است شاید ! اما چند ماه پیش با خبر شدم که ای دل غافل بنده خدا مریض دارد .....

نمی دانم ندا وقتی اینها را می خوانی می خندی یا نه ؟ اما به قول کاوه: لعنت به من که توی بد مشهدی رو نمی تونم بخندونم ! اصلا اگر بخواهی همان شعر اصغر را برایت می خوانم تا عباس ما لبخند بزنی :

گیلاس هاتو من می خورم هسته هاشو چال می کنم ........... گیلاس هاتو من می خورم هسته هاشو چال می کنم

یا حق


يکشنبه 8 مهر 1386 - 4:3
9
موافقم مخالفم
 

بايد همه آهنگ‌هاي گروه فارز را گوش بدهيم تا حال‌مان خوب بشود.

فواد
يکشنبه 8 مهر 1386 - 4:14
-11
موافقم مخالفم
 

بذار عذابت بده ندا ! اين تيغ تيزي كه به جونت افتاده، بذار خراشت بده، بذار زخمت بزنه، اونقدر زخمت بزنه تا تيزيش كم بشه !

امیررضا نوری پرتو
يکشنبه 8 مهر 1386 - 7:7
9
موافقم مخالفم
 

با سلام خدمت امیر خان گل و همه ی دوستان.

اول اینکه امیر جان امیدوارم که حال بابا بزرگت خوب خوب بشه. در این مورد تمام زورم همین بود! امیر جان برو حال کن و خوش باش که سابه این عزیزان بالا سرته. من که از دار دنیا و از زمانی که خودم رو شناختم نه دوتا بابا بزرگامو دیدم و نه دو تا مامان بزرگامو (همه شون در جوانی به رحمت ایزدی رفته اند). در این مورد یاد مرتضی عقیلی در یکی از این فیلم های فارسی (فکر می کنم " پاشنه طلا" ی نظام فاطمی بود مال سال 1354) افتادم که از بدشانسی هاش می گفت. شاید هم زیاد ربطی به حرفم نداشته باشه. اما می خوام بگم در این مورد مثل اون کاراکتر بدشانس بوده ام! دیالوگ باحالی داره! میگه:

" سال اول که رفتم مدرسه بابام مرد... سال دوم که رفتم ننه م مرد... سال بعد ترسیدم خودم بمیرم دیگه نرفتم مدرسه...!

دوم اینکه به نظرم بچه ها هر کدومشون با زبونی که بلد بودن برای تسلی خاطر ندا چیزی گفتند. حالا اینکه این گفته ها حال ندا رو خوب می کنه یا بدتر می کنه الله اعلم! ولی اغلب کامنتها رو که بخوانیم می بینیم که بچه ها از سر تکلیف چیزی نپرانده اند! مشخصه که احساس واقعی خودشونو نسبت به یکی از باحال ترین و با صفاترین بچه های کافه نشون داده اند. قبول دارم که یه کمی فضای تسلیت گفتن های همه ما شکلی خشک و جدی و رسمی پیدا کرد (به جز کامنت مهدی پور امین عزیزم که خیلی باحال شده بود و اطمینان دارم که ندا با خواندن آن کلی می خنده) اما به هر حال نمی شه مردم رو که زور کرد..........! ((-:

حالا که بحث شد من هم خاطره ای از ندا بگم. ندا رو یه بار بیشتر ندیدم اونم در نمایشگاه رسانه های دیجیتالی. من و مهدی داشتیم باهاش حرف میزدیم. این دو تا داشتن یه بند در مورد شعر ها و عکس های ندا حرف می زدن. من که مرتب به وبلاگش سر می زدم و شعراشو می خواندم گفتم که " خانم میری فکر نکن من نمی یام تو وبلاگت و شعرای خوبتو نمی خوانم. اما چون در این زمینه تخصص ندارم که باهاتون بحث کنم به همین خاطره که کامنت نمی ذارم. گفت : " نه دیگه نشد! چطور تو روز نوشتهای امیر مرتب میای و اظهار نظر می کنی و ..." بعد هر دو با هم گفتیم : " سر همه رو می بری! " و جفتمون تقریبا خنده مون گرفت. بعد گفت :" شوخی کردما ! هر جور راحتی! " که اتفاقا در مورد یکی از شعراش هم که همون روز خوانده بودم یه گپ کوتاه زدیم. یادش بخیر عجب روزی بود اون روز وقتی بر و بچز کافه رو برای اولین بار زیارت کردم. کاش می شد حداقل ماهی یه بار دور هم جمع می شدیم. اصلا شاید حضوری می تونستیم ندا رو از این حال و هوا در بیاریم. من یکی که پایه ام.

راستی کلی ترانه ایرانی و خارجی در ذهنم اومد اما پیشنهاد بنده حقیر برای این حال و هوا همون ترانه " مادر" حبیب است!!! شاید یه کم فضای غمگینی داشته باشه اما من خیلی باهاش حال می کنم. یا ترانه " وقتی که بچه بودم " فرهاد کبیر ... اونجا که میگه : وقتی که بچه بودم خوبی زنی بود که بوی سیگار می داد و اشکهای درشتش از پشت عینک با قرآن می آمیخت..."

در پناه عشق بیکران و جاودان اهورای پاک باشید و همیشه در سلامتی و شادمانی و به دور از غم پله های ترقی را بپیمایید.

خیلی مخلصم.

رضا کاظمی
يکشنبه 8 مهر 1386 - 7:35
1
موافقم مخالفم
 

خدانگهدار همگی. کوتاه بود اما خوب بود.

خاطره آقائیان
يکشنبه 8 مهر 1386 - 13:28
1
موافقم مخالفم
 

دوست عزیز ندا خانم سلام:

پیش نوشت

راستش از روزی که من اومدم اینجا تو نبودی.اومدم و اینجا شد پاتوق دائمی ام.مثل این بچه خلاف ها هستن سر کوچه وامیسن و زنجیر دور دستشون می چرخونن و چشم چرونی می کنن که کی میاد و کی میره و البته اگر اینطور نباشه روزشون شب نمی شه.خلاصه اومدیم ولی خودمونیم ها عجب پاقدم نحسی داشتم من.من اومدم تو رفتی.البته خیلی وقته که من پاتوقم اینجاست.یادت میاد عید بود و تو به جای اینکه با پس اندازت بری مسافرت یه دوربین خریدی و البته اون نامرد زد شیشه ی ماشینت رو شکوند.ولی همیشه از کامنت گذاشتن می ترسیدم تا اینکه امسال تابستون یه برآورد اخلاقی کردم و رفتم تو کار خودسازی.تصمیم گرفتم ریسک کنم(دوست نازنینم سحر کاملا در جریانه).ولی خودمونیم عجب آدم خوش شانسی هستم می بینی کجا اومدم.بابا این بچه ها ته رفاقتن.به قولی وقتی صاب کافه امیر خان باشه معلومه دور و بریهاش کیا می شن.حنانه و سحر هم که از اون گل های گلند.خدا وکیلی ذوق نمی کنی از داشتن این همه دوست با صفا؟

می ریم سراغ اصل مطلب

ولی خودمونیم ها عجب تو ذوقی زد این امیر خان.اما گذشته از شوخی من که الان سه شبه دارم به خودم تف و لعنت می فرستم که عجب غلطی کردم انگار جو گرفته بودتم. بگو دختر چی بهت می دادن که این همه چرت و پرت گفتی؟کاش می شد امیر خان حذفشون می کرد تا این همه گونه هام از خجالت گل نندازه.اومدم کباب بذارم دهنت زدم لبت رو هم سوزوندم.به خدا خیلی شرمندم.از اون پی نوشت قرمز رنگ امیر خان که فهمیدم چه گندی بالا آوردم هم حسابی حالم بدتر شد.

ولی من که تو رو درست نمی شناختم.چطور می تونستم خوشحالت کنم وقتی نمی دونستم که چی خوشحالت می کنه.پس تصمیم گرفتم یه سر به وبلاگت بزنم.گفتم شاید اینطوری شناخت بیشتری پیدا کنم.رفتم و بیشتر مطالبت رو خوندم .دیدم ای بابا ندا خانوم هم که عشق ادبیاته(من و آقای لیندون هم همین طور).ولی خودمونیم عجب نثر توپی داری.همش با خودم می گفتم این که خودش خدای نوشتنه پس من چی باید بنویسم که بتونم شادش کنم؟تا اینکه به یه جمله ی خودت رسیدم که حسابی دیوونم کرد.بابا تو خودت خدای انرژی دادن و دلداری دادنی.پس تصمیم گرفتم جمله ی خودت رو به خودت برگردونم:

"نه این زندگی هنوز تا خلاء و بیهودگی خیلی فاصله داره...راه درازی در پیشه.صعب,سخت,گزنده شاید,تیره و کم فروغ,سرشار اما."

و اما حالا که عشق ادبیاتی از خیام درمانی هم برات یه دو بیتی دارم:

آرند یکی و دیگری بربایند/ بر هیچ کسی راز همی نگشایند

ما را ز قضا جز این قدر ننمایند/ پیمانه عمر ماست میپیمایند

و در جای دیگه می گه:

از رنج کشیدن آدمی در گردد / قطره چو کشد حبس صدف در گردد

تو قطره بودی اما الان در شدی من مطمئنم.یه زمانی گفتی این همه از خودگذشتگی نداری که مادر شی یادت میاد؟ولی الان مسئله فرق کرده.تو دختر همون مادری.اون مادریت خودش رو برای تو به ارث گذاشته.خوش به حال بچه ی تو.خاله ها و عموها اینجا منتظرن ها.

پی نوشت

امیر خان از بابت بیماری پدربزرگتون خیلی ناراحت شدم.خدا رو شکر که به خیر گذشته.

ولی من هنوز تو حکایت این مسئله موندم.چطور طاقت آوردین سر مزار دوستتون camel گوش کنین.اون هم Stationary Traveler.اون خودش ته اپیکه.دل آدم از جاش کنده می شه.ولی خودمم این تجربه رو سر مزار دوستم با آهنگ when the music's over امتحان کردم مخصوصا اون قسمت که می گه:before I sink into the big sleep/I want to hear I want to hear/the scream of the butterfly این قسمت رو هیچ وقت فراموش نمی کنم:hear a very gentle sound /to the ground/we want the world and we want it یادم به روز تشییع جنازش اومد وقتی که شوهرش از شدت ناراحتی نمی تونست گریه کنه و به جاش آواز می خوند من با خودم گفتم همین خودش شروع خواستن ادامه زندگی و پذیرفتن حقیقت مرگه.

مسعود سعیدیان
يکشنبه 8 مهر 1386 - 14:22
5
موافقم مخالفم
 

راست میگه اقای قادری.....ورداشتین مثنوی نوشتین 30 خط که چی.......

_وقتی اسم مادر میاد شیرین ترین چیز که یاد آدم میفته لالایی و قصه است ...قصه هایی که هیچ "انسان"ی نمیتونه فراموش کنه.

می دونید.....حتمآ همتون شاه کاری به نام Big Fish رو دیدین .وقتی این روز نوشت رو خوندم بیدرنگ بیاد ماهی بزرگ افتادم. (توی جمع سینمایی باید سینمایی حرف زد دیگه حتی اگه 17 سالت باشه!!)

خانم ندا میری که شما رو نمیشناسم، مادر تون نمرد. به قصه هاش تبدیل شد.مثل یک ماهی بزرگ که نمیشه توی تنگ جاش کرد.همه ی مادرا ماهی های بزرگی هستند که تازه وقتی میرن ما میفهمیم چقدراین تنگ شیشه ای براشون کوچیک بود. این تنگ با یه تلنگر ترک بر میداره.نمیشه توش سفر کرد و مثل رود جاری شد......

پس بیایم اشکامونو پاک کنیم برای خوشنودی ماهی سفر کرده به اقیانوس زلال، جایی که همه ی قصه ها این جوری تموم میشه:

" و آنها تا ابد با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردن..."

روحش شاد..........

محمد حسین آجورلو
يکشنبه 8 مهر 1386 - 15:12
6
موافقم مخالفم
 

ماه پس پشت تو که سر به چاه می کنی گریه می کند گریه یا علی

بر این یتیمان که نگاه می کنی گریه میکند گریه یا علی

محمد حسین آجورلو
يکشنبه 8 مهر 1386 - 15:27
5
موافقم مخالفم
 

راستی تا حالا فکر کردید "غم آخر تون باشه " یه جورایی نفرین محترمانه است. یعنی خودت زودتر از همه عزیزات بمیری من راحت شم از دستت.

ندا میری غم آخرت باشه.

سیاوش پاکدامن
يکشنبه 8 مهر 1386 - 15:37
-1
موافقم مخالفم
 

"حالا دقیقا باید چکار کنم؟؟!!"

یا

"در راستای تلاشهای مذبوحانه"

یا

"اگر حرف نزنم ، خفقان میگیرم."

یا

"این ترس باستانی"

یا

"کامنت 770 کلمه ای"

نکته کنکوری: تمام جملات بالا تیتر هستند.

از راننده میپرسی که آن راننده که مصطفی انصافی از او طلبکار است را میشناسد. میگوید که کسی با این مشخصات در خط نداریم. پول را میدهی و به حوالی کافه که میرسی میگویی: آقای راننده ،همین کنارا منو بغل کنین.... نه....این را در یک جوک گفته بودند...تو فقط میگویی: پیاده میشم.

از پشت در سکوریت داخل را نگاه میکنی، غیر از پارچه مشکی که در سر در زده شده است و یک جمله و هزار امضا دارد. چیز جدیدی نمیبینی. طبق معمول غلغله است ولی باز هم طبق معمول، چهار پایه های کنار در خالی هستند. در را باز میکنی...دیلینگ...صدای زنگوله کوچکی است که طوری نصب شده است که به محض باز شدن در ،صدایش در بیاید. مزیتش این است که وقتی وارد میشوی همه به طرف در بر میگردند و بعد از دیدنت با تعجب میگویند: تویی؟ . عیبش هم این است که همه بعد از کمی مکث میگویند: تویی! و مشغول کار خودشان میشوند. وقتی کاپشن و کلاه و شالگردن را گوشه ای گذاشتی ( چرا اینجوری نگاه میکنید، در شهر ما باران می آید) نگاهی به منو می اندازی. ولی به جای منو روزنوشت جدید را میبینی... میشه خدا رو حس کرد.... تو لحظه های ساده.... تیتراژ و پایان قسمت اول.

روزنوشت را خواندی. با خودت میگویی: خب من دقیقا باید چکار کنم؟؟!!. اگر از این زاویه نگاه کنم که میشود همان تسلیتی که دفعه قبل گفتیم.اگر از اون زاویه نگاه کنم که باید سر شوخی را باز کنم(که الان جایش نیست، پسره ی جلف) و اگر از همان زاویه نگاه کنم که باید پیشنهاد بدهم مثل امیر قادری( که ما قیافه مان به این حرفها نمی خورد). دیدی نمیتوانی انتخاب کنی .سکوت کردی تا ببینی بقیه رفقا چکار میکنند.( نوع محترمانه تقلب).... پس ازچندی به این نتیجه رسیدی که رفقا بیشتر با زاویه اول حال کرده اند، ولی تو طبق دستورالعمل مقابله با حوادث ناگوار( که شرحش را در روزنوشت نوید میدهم) سکوت پیشه نمودی.... شستن دستهایت به دو دقیقه هم نکشید. وقتی وارد صحن کافه شدی..... یکی زیر یه سقف بیدار بیدار.......یکی خوابه تو ... پایان قسمت دوم.

صاحب کافه را میبینی که یک سینی از استکانهای کمر باریک را وسط کافه زده روی زمین. البته انتظار ندارید که چیزی ازشان باقی مانده باشد. ظاهرا ایشان دوست داشتند از زوایای دیگری استفاده کنیم. از آنجایی که اگر درباره همه چیز حرف نزنی ، خفقان میگیری، تصمیم میگیری که روی همه را کم کنی( به خصوص طیب که برداشته کامنت 3850 کلمه ای گذاشته، یعنی تو چه کم از او داری؟؟!!). اول خاطره از اولین برخوردت با ندا میری ( اینطوری هم حال بعضی ها را میگیری که کلا در دو جلسه و مجموعا سه ساعت بر و بچه ها را دیده اند اما به قدر سه چهار سال خاطره دست اول دارند، هم اینکه حال بعضی ها را میگیری که کلا در دو جلسه...مثل این که روزه من را گرفته است) ..... بله ... اولین باری که.... ای ول... اصلا ایشون رو ندیده ای. پس بهتر است وارد سومین مرحله دستورالعملت بشوی ( گفتم که،متن دستورالعمل در کافه نوید) و با توجه به شناختی که از شخصیت ندا میری داری، با او شوخی کنی. کاغذ و قلم را برمیداری و مینویسی. یک: .... دو:.... سه:..... چهار:.... ای ول.... همان شناخت را هم نداری. پس سعی میکنی که ترس باستانی "ترس از ضایع شدن" را کنار بگذاری و چند پیشنهاد شادی بخش بدهی....

موسیقی: گوش کردن مجموعه آثار حسن شماعی زاده و به خصوص آهنگ گیتار.

سینما: مجموعه آثار دهه شصت و هفتاد با موضوع قاچاق مواد مخدر و با حضور آن هنرپیشه که کچل است. آثار جکی چان مانند" میمون مست"." اسب تنها و یوز پلنگ یک چشم که یک پایش می لنگد" . "مار و پلنگ به دیدار آسمون قرمبه میروند."

کتاب: مطالعه انواع کتابهای موفقیت من جمله با قورباغه ها بازی کن. گوسفندان را به چرا ببر. با کلاغها صحبت نکن الاغ. و کتابهای عامه پسند عشقی مانند عشق در پستوی ذهنم. امشب با تو قهر خواهم کرد. سپیده دم اومد و وقت رفتن ( این کتاب با حفظ سمت، در بخش موسیقی هم حضور دارد).

تابلو است که بقیه انتظار ندارند که این پیشنهاد ها را در ملا عام اعلام کنی. لذا متعلقاتت را میپوشی و دم در می ایستی و به صاحب کافه میگویی: فکر نمیکنی همین روزنوشت هم جزو همان تلاش مذبوحانه قرار میگیرد؟؟ و قبل از اینکه پارچ شیشه ای به سرت بخورد، از در بیرون میپری...سوار تاکسی میشوی...قیافه راننده به نظر مصطفی انصافی، آشناست.

Admin
يکشنبه 8 مهر 1386 - 20:36
-8
موافقم مخالفم
 

سیاوش عزیز، احتمالا سوِء تفاهم شده. این که در برابر یک مصیبت منفعلانه برخورد نکنیم، ربطی به جوک گفتن ندارد. هر خنده‌ای که شاد شدن نیست. منظورم از رقصی چنین میانه میدان، این نبود. هیچ کدام از شما، وجد ناشی از برخورد با یک تراژدی مرگبار خفن را تجربه نکرده‌اید؟

امیر قادری

Admin
يکشنبه 8 مهر 1386 - 20:39
-64
موافقم مخالفم
 

در ضمن رضا کاظمی عزیز، حالا که خاطره به این باحالی تعریف کرده‌ای و "نکته‌اش را گرفته‌ای"، می‌خواهی بگذاری و بروی؟

مجددا امیر قادری

مصطفي انصافي
يکشنبه 8 مهر 1386 - 20:41
25
موافقم مخالفم
 

نمي دونم شماها كي مي خوايد بفهميد كه واژه ها چقدر حقيرند موقع ابراز احساسات. آره... مهدي قشنگ نوشت. اما فكر مي كنيد ندا بعد از خوندنش چه حسي بهش دست مي ده؟ بيشتر از يك لبخند تلخ؟ كاركرد يادداشت مهدي به عنوان بهترين پيغام اين جمع براي ندا هم همينه... نه بيشتر. نمي خوام حس ياس القا كنم كه خودم هيچ وقت آدم نااميدي نبودم و نيستم. از اين تريپ نااميدي هم بدم مي آد. اما مساله خيلي بزرگ تر از يه جمله و يه خاطره است. وكالت تام الاختيار به امير مي دم كه اگر فكر مي كنه حرف هاي من حس نااميدي به جمع تزريق مي كنه! اين كامنت رو حذف كنه.

تو بازي با مرگ همه بازنده ايم. امير جان ببخشيدا داري حرف زور مي زني.

صادق
يکشنبه 8 مهر 1386 - 21:35
3
موافقم مخالفم
 

باعث تاسفه. وقت تسلا دادن به يه آدم داغدار هم به خودنمايي و نمايش دادن اينكه چه آدم خاص و متفاوتي هستي ،فكر ميكني؟همه پيامهايي كه بچه ها گذاشتن در سه چيز اشتراك داشت. دوستي ،مهرباني،صداقت. حالا اگه اين چيزا براي تو مفهوم نيست دليل نميشه بچه ها رو محكوم كني به نفهميدن و انفعال. مثلا اين عكس مسخره اي كه گذاشتي سودش چيه؟ چه حالي به يه آدم داغدار ميده؟ تو مثل آدمي ميموني كه تو عمرش يه شب هم گشنه نبوده و حالا ميخواد به يه آدم گرسنه با تعريف خاطرات غذاهايي كه خورده حال بده. اين كاراي لوس فقط حال اون آدم رو بدتر ميكنه. حق با مصطفي ست. يه لبخند تلخ بابت يادآوري خاطرات خوب گذشته و پيشنهاد گوش دادن به فلان موسيقي. فرهاد يه دكلمه داره از نوشته شكسپير كه خوبه يه بار بخونيش و بهش فكر كني شايد كمي دست برداري از اينكه تو هر مجلسي ستاره باشي. لااقل تو مجلس عزا.

كيست كه بتواند آتش بر كف دست نهد

و با ياد كوههاي پر برف قفقاز خود را سرگرم كند

يا تيغ تيز گرسنگي را با ياد سفره هاي رنگارنگ كند كند

يا برهنه در برف دي ماه فروغلطد

و به آفتاب تموز بينديشد

نه! هيچ كس

هيچ كس چنين خطري رابه چنان خاطره اي تاب نياورد

از آنكه خيال خوبي ها درمان بدي ها نيست

بلكه صد چندان بر زشتي آنها مي افزايد

نه هرگز،هرگز هيچ كس چنين خطري را به چنان خاطره اي تاب نياورد

يه جمله هست از يكي كه يادم نيست كيه. ميگه ما آدمها مثل جوجه تيغي ها مي‌ مونيم تو فصل سرما. به هم نزديك بشيم تيغمون ميره تو تن هم ، از هم دور باشيم از سرما ميميريم. نظرات بچه ها نشون ميده كه نه خيلي نزديكن نه خيلي دور. اما تو مثل اينكه بيش از اندازه به هرچيزي نزديك ميشي و به خاطر همين تيغت ميره تو تن همه.

ارتش سایه ها
يکشنبه 8 مهر 1386 - 21:44
65
موافقم مخالفم
 

الان گذاشتن کامنت دیگه نمیتونه اون معنای اولیه رو داشته باشه مخصوصن با توضیحاتی که آقای قادری اضاف کردن....

یه غزل یود که خواستم یکی دو تا از بچه ها بزنن تو روزنوشت اما نشد انگار...بماند...که البته بعدن یعنی امروز فهمیدم که توقعم تو موقعیت درستی نبوده البته اون غزل اصلا مرثیه و این جور حرفا و سینه زنیها نبود در بزرگداشت " رسول ملاقلی پور " بود و همین....

اما یه آهنگ همونطور که امیر میگه هست تو ذهنم که دقیقا در موقعیت مشابه گوش دادم....

شاهکار 2 دقیقه ای گروه "the doors" اسمش هست

"the severd garden"

این یه شاهکاره برای هر حالتی

اما گفتم حتی این توصیه که دوس داشتم زودتر بکنم...مثه قبل نمیشه...

حالا ندا خانوم میتونه زمان درمانی کنه به قول یکی از بچه ها و بره خونه...اما اینجور که نمیشه...میشه؟

" یه چیزی تو خونشون از دست رفته...که دیگه برنمیگرده...هیچی مثل سابق نمیشه..."

علیرضا
يکشنبه 8 مهر 1386 - 21:56
-29
موافقم مخالفم
 

سلام.

ندا خانوم عزیز برای چی ناراحتی؟ درسته مادرت رو از دست دادی. ولی مگه شما مثل تمام ما به مادرتان علاقه نداشتید؟ بس الان باید خوشحال باشی. می دونید چرا؟ برای اینکه در این دوره و زمونه که سخت ترین کار زندگی کردنه و چیزی جز اندوه و ناراحتی برای انسان نداره, بهترین چیز طلب یک مرگ راحت است. فکر نکنم کسی در ایران باشه که مشکلی در زندگی نداشته باشه. هر کی به یک نحوی. دیگه ما ایرانیها هم دیگه رو دوست نداریم و مهر بین ما کم شده. و چیزی جز غم و اندوه برای هم نداریم. و زندگی برایمان از همه لحاظ سخت است.

می دونید من با اینکه تازه در جوانی هستم, بیماری قلبی دارم؟ و خدا می دونه که.....

خواستم بگم ناراحت نباشید . مادرتان به آرامش همیشگی رسید. و شما باید از این امر خشنود باشید.چون مادرتان را دوست دارید.

اما شاید در زندگی نتوانید فقدان او را تحمل کنید. به نظرم من بهترین راه این است که بگویید: مگر فرزند جوانم کشته شده؟ مگر مادرم به نا حق به قتل رسیده؟ مگر توسط سهل انگاری خودم فوت کرده و.......

و سبس با خود بگویید که چرا باید تا همیشه ناراحت باشم؟ مادر عزیز است. ولی مادر همه ی انسانها یک روزی از دنیا می روند. بس این قسمت همه ی ماست. و قسمت که گله و ناراحتی ندارد.و خواست خداست. و همه ی مادران ما را تنها می گذارند. یکی زودتر و یکی دیرتر. و بگویید که کسانی که در سوگ مادر من نشستند یک روزی در سوگ مادر خود هستند. و این یعنی که این اتفاق برای من یک بلا نیست. و این ذهن شما را آرام می کند.

در آخر می گویم که با خود بگویید: اگر مادرم به نا حق کشته شده بود, می توانستم به خدا گله کنم که چرا باید این بلا سرم بیاید. ولی مرگ طبیعی ناراحتی ندارد. و در این دوره و زمانه خوشحالی هم دارد.

یا حق.

علي رضا حسن خاني
يکشنبه 8 مهر 1386 - 22:1
40
موافقم مخالفم
 

سلام امير خان قادري

بچه آينده كافه نادري

نه ديگه داداش اينجا رو گاف دادي، لودگي و شوخي و خاطره بامزه و خنده هنگام مرگ عزيز ترين كس آدم نه تنها كاره بيهوده ايه بلكه شنيع و زننده هم هست. من با كمك كردن به ندا خانوم براي بهبود روحيه و تجديد قواي روحي اصلاً مخالف نيستم ولي شما بدجوري داري راه رو غلطي مي ري. تازه قرار نيست هر جوري كه شما مي گي درست باشه! هركسي از دريچه ذهن خودش به قضايا نگاه مي كنهشما هم اينجوري ما هم يه جور ديگه. پس قرار نيست كه شما تعيين تكليف كني مي دوني چرا چ.ن آزاديم آزاد.

نمي دونم اين كامنت رو مي زاري اينجا بمونه يا نه؟ از اون بيشتر مشكوكم كه ندا خانم اصلاً حوصله خوندن اين خطوط زياد نوشته شده توسط بچه ها و ايضاٌ من رو داره يا نه؟ يا اگه داره چه حالي بهش دست مي ده با خوندن اين مطالب ولي مي خوام يه چيزايي تعريف كنم و بعدش نتيجه گيري كنم.

خدا رفته گان شما رو بيامرزه پدر بزرگم سرطان روده داشت و بعد از دوره اي نه چندان طولاني فوت شد. صبحي كه اومده بودن براي بردن جنازه دور از اين جمع ، همسايه بالاي پدر بزگم اينا كه پيره مردي بود دوست پدربزرگم سر و صدا رو كه شنيده بود حول شده بود و با يه پيجامه ضايع از اين گشاداي راه راه اومده بود پايين. خلاصه قضايا رو مي بينه و ديگه نميره بالا و و با همون شلوار نشسته بود بالاي سر آقاجونم قرآن مي خوند خلاصه وضع خيلي مضحكي بود. تو همين حال ما هم همگي داشتيم گريه مي كرديم وناراحت بوديم ... درست عين وقتي كه جنازه تو خونه هست همه شيون مي كردن اما مي دوني اين وسطه عمه بزرگم با دخترش و يه كمي هم ياري عمه كوچيكم0من سه تا عمه دارم و پدرم تك پسره) داشتن مي خنديدن البته نه تابلو، وليكن ريز ريز. خلاصه آخرش نتونستن جلوي خودشون رو بگيرن و رفتن تو اتاق و خنده و... آخر سر هم همسايه پيجامه پوش رو فرستاديم بره لباس مناسب بپوشه.اما اما مي دوني من اون موقع چه حالي داشتم ؟ دلم مي خواست عمه ام رو خفه كنم دلم مي خواست سر به تنش نباشه. هنوز هم ازش دلگيرم آدميزاد خوبه موقع همه چيز رو بدونه غم و شادي هر كدوم به جاي خودشون. حتي بعضي غمها محترمن و آدم بايد بهشون احترام بزاره و توي اون با صاحب غصه شريك بشه.

حالا يه چيز ديگه پريشب داشت مزرعه پدري رو نشون مي داد. آقا رسول رو ديدم باز عين رفتنش دلم هزار تيكه شد. از آخراي فيلم و اون فصل كولاك پر پر شدن دسته گلاي اين مملكت به دست هلي كوپترهاي دشمن اشكام سرازير شد ولي امان از اون لحظه اي كه بعد از تموم شدن فيلم جلوي برادر خانومم و زنش و مادرخانومم اينا نتونستم جلوي خودم رو بگيرم زدم زير گريه و حالم كه خيلي خراب بود زدم بيرون. اينكه ما گريه مي كنيم نه به خاطر اونيه كه رفته به خاطره خودمونه كه چون اويي را از دست داديم والا مادر كه ملائكه است جاش بهترين جائه. آقا رسول راحت شد خلاص شد بسكه بغض و عصباينت فرو خورد و داغ به دلش گذاشتن. ندا هم اگه واسه از دست رفتش ناراحته بيشتر از اينكه واسه عزيزش غمگين باشه عين همه ما عين خود من ناراحته خودشه كه چه جوري با دوريش كنار بياد والا اونايي كه ميرن خلاص مي شن از دنياي نفرت انگيز.

مخلص كلوم آقاي قادري اگه اين كامنت رو مي زاري اينجا بمونه مي خوام يه چند كلمه با ندا خانوم حرف بزنم :

ندا خانوم نه ديدمتون نه مي شناسمتون اما مي خوام بگم شما مادرت رو مي خواي منم مي گم حقته. اما خوب ما هم هستيم ديگه... مي خوام بدوني همه بچه هاي اينجا شريك غمت و مي توني غم مقدست رو با همه اونا شريك بشي و بدوني كه هر كسي هر كاري از دستش بر بياد مي كنه كه حالت خوب شه. اما من يكي نمي خوام الكي بخندي، آرزو مي كنم با غصه ات تو دلت كنار بياي و رفتن و راحت شدن مادر عزيزت رو از اين دنياي كثيف تحمل كني و منتظر بشي كه هممون يه جور درست و حسابي كلكمون كنده بشه و با دست پر بريم به ملاقات عزيزامون. نميگم بشينيم و آرزو مرگ بكنيم حاشا كه چنين باشد بلكه مي گم مرگ را چون گذرگاهي دشوار بپذيريم و خود را براي عبور از اين گذرگاه به نزد پاكان درگاهش كه جايگاه عزيزاني چون مادر شماست بياراييم و براي آنان بهترين جايگاه بهشتي را آرزو كنيم و دل را قوي داريم تا ما نيز بتوانيم با سربلندي و دست پر و خرج كردن تمام توش و توانمان براي بلند آوازه تر كردن نام عزيزان رفته مان آماده رفتن باشيم تا هر گاه بانگ جرس بر آمد با سبك بالي و سبك باري برويم.

نداي عزيز مارا در غمت شريك بدان و همراه. درد نبودن عزيزت را با ياد بهترين جايگاهي كه متعلق به اوست تسكين بده و غم نبودنش را تا لحظه ديدارش در دلت زنده بدار تا لحظه وصل كه زيباترين لحظه است.

آخرشم يه كادو دارم برات: مادر كه روپاست... اينم از منه: مادرها هميشه هستن و روپان و زنده و كنار ما حتي اگه تو اين دنيا حضور فيزيكي نداشته باشن.

مادر رو ببين خيلي ببين خوب ببين با دل ببين ... فكر كنم كمي از غمت كم بشه قول مي دم كه ميشه .

بدرود

حنانه سلطانی
يکشنبه 8 مهر 1386 - 22:31
29
موافقم مخالفم
 

اول اینکه کامنت قبلی ام هیچ رقمه معنی گریه و زاری نمی داد.چیزی بود در حال و هوای دعای شما برای پدربزرگتان. دل و دماغ کار دیگری را نداشتم. ای کاش چند روز دیرتر... آن موقع وقت اش نبود اما حالا وقت اش است.می خواهم مثل شیرین و دایی «بوی پیراهن یوسف» از این سر تا آن سر کافه را ریسه بکشم و بعد با هم برویم استقبال.ببینم شما فکر می کنید ندا از این طرف کوچه می آید یا از آن طرف؟نه... یک چیزی کم است.یک لحظه صبر کنید.عروسک دو متریی که رضا برای تولد «لیلا» خرید یادمان رفت. " ذلیل و بیچاره تر از من نیست در کوی تو/ خمیده شد پشت من از غم چون ابروی تو" (به سبک رضا بخوانید).ای بابا صبر کنید.این جوری که نمی روند استقبال.من قَ...بول نَ...دا...رَم.خیلی چیزهایش کم است.مثلا کلاه میم با آن دوتا گیسش کو؟سانتریفیوژ هامون، ژاکت قرمز آیدا، آب هویج بستنی اتی، کفش بچه های آسمان، گردن بند طبی عباس کو؟ دم و دستگاه آلفردو، کیسه های پر از واشر پایک و رفقایش، تی شرت های مضحک جولز و وینسنت،کلید آپارتمان سی سی باکستر،میله های پنجره پلان سکانس حرفه:خبرنگار کو؟ تازه عکاس عروسی کانی، دختر دون ویتو کورلئونه را هم باید خبر کنیم! آخ دیدی دوچرخه بوچ وساندنس را داشتم جا می گذاشتم؟!خوب شد گفتی مانا.راستی نظرتان چیست که دلیجان جناب فورد را هم کرایه کنیم؟!پیاده که نمی شود رفت!

رضا- خب چه کار کنیم امشب؟

لیلا- نمی دونم هر چی تو میگی.

رضا- من میگم یه چیزی درست کنیم بخوریم قربون صدقه هم بریم بعدشم فیلم سینمایی نگاه کنیم.خوبه؟ لیلا! لیلا! اوی...اوی...

ندا! ندا! اوی... اوی...

پی نوشت:به فواد و بقیه رفقا: ولی این زخم ها مرهم نمی خواد؟

سیاوش پاکدامن
يکشنبه 8 مهر 1386 - 23:34
-3
موافقم مخالفم
 

"همین که مصطفی گفت"

یا

"شلنگ تخته ای چنین میانه میدان"

راستش قصد ندارم توی این وضعیت، با کسی یکی به دو کنم.به خصوص که آن کس، امیر قادری باشد. فقط یک توضیح کوچک ( البته ظاهرا چانه گرم ما اجازه کوچک بودن نمیدهد – بعد التحریر) میدهم.

اولا که بهتان حق میدهم و نمیدهم، که از هذیانات من این برداشت را بکنید. حق میدهم چون خیلی پرت وپلا نوشتم و نمیدهم چون بعد از این همه مدت باید ما را شناخته باشی که هر چقدر هم که برای خودمان فالش بزنیم، این یک رقم را حالی مان هست.

ثانیا که کل حرف من یک بخشش همان چیزی است که مصطفی انصافی گفت و یک بخشش هم در کافه نوید نوشتم:

(اینکه هم اینجا و هم در کافه امیر قادری، حاضری ام را دیر زدم ( نمیدانم چه کسی اصرار دارد که تو اصلا حضورت را اعلام کنی – صدایی مبهم که گوینده اش مشخص نشد) این بود که فکر میکردم که نمیتوانم مرهمی بر زخم ندا میری باشم پس حد اقل نا خواسته نمک نپاشم و همه چیز را بسپارم به عهده رفقایی که او را از نزدیک میبینند که علاج درد طبیبان آشنا "تر" دانند – نقل از کافه آسیاب بادی های ذهنت).

ثالثا دچار این پرسشم که این حرکت مبارزه با مرگ اصلا برای کمک به ندا میری است یا به خودمان؟

رابعا اصلا مخالف "مبارزه با مرگم"، "پذیرفتن" این واقعیت ،به نظر من راه بهتری است.

خامسا به نظر من اتفاقا باید در مقابل یک مصیبت، چند روزی منفعل باشیم. تا همان "زمان درمانی" که بچه ها گفتند،کار خودش را بکند. فکر میکنم که تلاش برای فراموشی یا مقابله با غمی اینچنین، بدون پذیرفتن آن، اثری جز فرسودگی ندارد.راستش شکل درست این شعر را فراموش کردم " کز کشیدن تنگ تر گردد کمند "

امیر قادری عزیز، همیشه از کسانی که بیخود و بی جهت جمع ها را با اظهار نظرات بی پایه به هم میریزند، یا به قولی "سوراخ جمع" هستند، بدم می آمد. حالا هم اگر احساس میکنی که این کامنت در همان راستاست (گرچه نیتم این نیست) ، و یا ممکن است این موجب ایجاد جو نامناسبی شود،ناراحت نمیشوم اگر ثبتش نکنی. همین که خودت بخوانی و منظورم را دریافت کنی هم کافیست.

البته در صورت اینکه ثبتش را صلاح دانستی، بهتر است که پاراگراف آخر را حذف کنی.


دوشنبه 9 مهر 1386 - 0:4
-9
موافقم مخالفم
 

ای بابا...یه جوری ازندا و خاطره هاتون با ندا تعریف می کنید که اگه کسی ندونه فکر میکنه خدای نکرده این نداست که( .....) نه مادرش.

david
دوشنبه 9 مهر 1386 - 2:25
5
موافقم مخالفم
 

«اگر انعكاس صداست پس چرا به ديگر صداها جواب نمي‌دهند؛ حالا خداحافظي كن!»

من هم فکر می کنم حکایت تلخ تر از این حرف هاست...تنها کاری که می توان کرد رها شدن در دست زمان است و ...

این روزگار که گذشت و حس هنر هفتم بازگشت.زیر درختان زیتون را ببین.با اینکه به هیچ وجه با کیارستمی حال نمی کنم.اما این فیلم خیلی مناسب حال ماست...

همین

امیر خان.امیدوارم حال پدربزرگت خوب شود.این قدیمی تر ها از ما ها خیلی محکم ترند.خیالت راحت باشد

مصطفي انصافي
دوشنبه 9 مهر 1386 - 2:32
7
موافقم مخالفم
 

سياوش جان! ما قيد اون پنجاه تومن رو زديم. نهايتش اينه كه ارديبهشت ماه آينده به جاي هزار و هفتصد و پنجاه تومن... با هزار و هفتصد تومن مي رم نمايشگاه كتاب! ( بچه ها خبر دارند...اگه دوزاريت نيفتاد بروشور بچسبونم به كامنتم؟ )

البته مي خوام شماره حساب سپهرم رو حفظ كنم براي جلوگيري از اتفاقات بعدي! اگه به رانندهه شماره حساب داده بودم الان شب راحت مي خوابيدم!

Admin
دوشنبه 9 مهر 1386 - 5:58
17
موافقم مخالفم
 

این چهار تا نظر را با اجازه نوید و مانا و کاوه و سیاوش از کافه نوید، این جا می‌گذارم، چون جای‌شان خالی است و چون منظورم همین چیزهایی بود که این بچه‌ها نوشته‌اند. به خصوص الیرابت تاون که نوید اشاره کرده، و یادم هست قبل از همه این بساط دادم ندا نگاه کند و در روزنوشت بعدی شاید برای‌تان تجویزش کردم. به خصوص سکانس که در مجلس ختم پدر، ترانه لینرد اسکینرد را اجرا می‌کنند. و اما آن چهار تا کامنت و امیدوارم بعدش باز برگردیم به همان بحث قبلی. و همه تلاش‌مان را به خرج دهیم تا ندا...

مانا

شنبه 7 مهر 1386 - 14:44 حاضر شده بودم برم دانشگاه که چشمم خورد به آگهی تسلیت . دراز کشیدم روی تخت و رفتم تو فکر ، فکر می کردم واقعاً کاری میشه برای تسکین دردی به این جانکاهی کرد.نه ،نمی شد.هر چقدر با خودم کلنجار می رفتم می دیدم این درد عمیق تر و دردناکتر از اونه که بشه برای تسلی دادنت کاری کرد یا لااقل چیزی به ذهن من نمی رسید.همش فکر می کردم با خودت می گی هیچ کس الان جای من نیست ،هیچ کس حال منو نمی فهمه و....و خب حق هم با تو بود.پس گفتم ولش کن ، اصلا منی که تو رو تو دو ملاقات بسیار کوتاه و بدون رد و بدل شدن کلامی دوستانه دیدم چه کاری می تونستم انجام بدم یا چی می نوشتم؟اما از طرفی دو مسئله بود ،اول اینکه اگر تو این روزنوشت چیزی نمی نوشتم احساس می کردم معنی اتحاد رو نمی فهمم و از طرف دیگه شنیدن این خبر منو واقعاً اندوهگین کرده بود ،از صمیم قلب ناراحت بودم و نمی تونستم بهت فکر نکنم ،پس همین طوری رفتم تو فکر که.....

طرفهای عصر بود که از خواب بیدار شدم ،با همون مانتو و مقنعه خوابم برده بود .مامانم طبق معمول برای شروع کارهای روتین عصرانه اول از همه رفت سراغ سی دی و طنین ترانه ی محبوبش (همچنان که قطره های باران می ریزند روی سرم)تمام خونه رو پر کرد.همونطور که دراز کشیده بودم با شنیدن ترانه یاد همون صحنه ی جادویی فیلم افتادم.لحظه ای که بوچ راحت و فارغ از مصائبی که در انتظارشون بود لبخند زنان سوار دوچرخه شدو بی خیال غم دنیا ،انگار نه انگار که قراره به همین زودی ها بمیره می خندید و صد البته که خودش اینو می دونست.

بعد یادم افتاد که خودت در وبلاگت نوشته بودی آن لبخند شکوهمند حتی ثانیه ای از لبان مادر محو نمی شه حتی در شرایط دشوار بیماری و مثل همیشه تازه به تو هم امید می داده و انگار نه انگار که قراره.....

خب پس اصلاً ندای عزیز ما کی باشیم که بخواهیم تو رو دلداری بدیم وقتی مادر عزیزت بهتر از هر کسی تو همین زمان اندک تونسته درس زندگی رو درست و حسابی بهت یاد بده .این که بدونی قراره به همین زودی ها این دنیا رو بزاری و بری اما این لبخنده از لبات محو نشه خیلی سخته و کار هر کسی نیست.....حالا فقط این مهمه که تو امتحانت رو با نمره ی خوبی پاس کنی و اگه به کمی تقلبم احتیاج داشتی می تونی رو کمک ما حساب کنی.اون لبخند مادر حالا امانته پیش تو مبادا یادت بره و فراموشش کنی ،باید همیشه با خودت همه جا ببریش مگه نه؟

پس از همین الان تصمیم بگیر مبارزه کنی تا درس مادر رو با نمره ی خوبی پاس کنی .می تونی همین ترانه رو بذاری تو ضبط و شروع کنی......

پی نوشت:

مانا :مامان؟

مامان:بله؟

مانا :فیلم بوچ کسیدی و ساندنس کید رو دیدی؟

مامان :نه .

مانا :امشب برات می ذارم ببینی .این ترانه ای که انقدر دوست داری مال اون فیلمه .

مامان :ا،من همیشه فکر می کردم مال کت بالوئه!

مانا :نه ، مال اون نیست.....مامان ،من خیلی دوستت دارم .خیلی .

مامان :چی شده ؟

مانا :هیچی ،فقط خیلی دوستت دارم.امشب با هم فیلمو می بینیم .باشه؟

------------------------------------

نوید غضنفری

يکشنبه 8 مهر 1386 - 11:10 سلام!

نمی دانم بچه های سایت، کامنت ها را دیر آپ می کنن یا چیزی شده!

خب، باید بگم منم با چند خطی که امیر به روزنوشت اش اضافه کرده، متأسفانه موافقم. البته نمی گم همه الزاما باید راک باز باشن (که امیر هم منظورش این نیست) یا باید حتما بروی و موج اعتراضت به عالم و آدم،«فریادت»، را طوری نشان بدی...منظور اگر مبارزه با مرگه، منم پایه ام...

یک نکته: شاید تمام این حرف های ما (از آن تسلیت گفتن باسمه ای بگیر و بیا تا ترانه فری برد اجرا کردن در مجلس یادبود به پیشنهاد کمرون کروو در الیزابت تاون) در مقابل تجربه از دست دادن عزیزی خیلی نزدیک،هیچکدوم جواب نده و مطمئنا تجربه ایه منحصر به فرد.

اما...جمع ما که حالا با تجربه های اصیل سینمایی و موسیقی (به شهادت پیشنهادهای گاه و بی گاه مان) آشناست نباید حالا که وقت اش شده دست بگذاره روی دست...

پیشنهاد امروز من، همین طوری:

ترانه «Catch the Rainbow» گروه Rainbow با وکال رونی جیمز دیو. جواد و کاوه موافقید؟!

--------------------------------------

سیاوش پاکدامن

يکشنبه 8 مهر 1386 - 15:39 .

گاهی از خودم میپرسم:

حالا که........ مانا

اینجا مینویسد،

.......................... من چرا .....؟؟

بعد جواب میدهم

............................(به خودم) :

عزیزم...تو هم خوب مینویسی،

...........ببین همه منتظرند

....................................تا کامنتت برسد.

.(از مجموعه شعر "گلی در شوره زار" - سروده شاعر گمنام)

من یک دستورالعمل نانوشته مقابله با حوادث ناگوار دارم. وقتی برای دوستی اتفاق بدی افتاد. اولین بار که ببینمش بهش تسلیت میگویم. تسلیت میگم، انشاء ا.. که غم آخرت باشه. ( این نقطه یعنی بیشتر حرفی نمیزنم.) در مرحله دوم: به مدت یک هفته تا ده روز بدون تاکید بر حادثه یاد شده ،تلاش میکنم تقریبا جدی با آن دوست برخورد کنم. به این قسمت میگویم "سیاست سکوت". در مرحله سوم یا نهایی، به مرور و به کمک شوخی و بقیه ابزارها، کمک کنم که شرایطش به سمت وضعیت سفید حرکت کند.

اینکه هم اینجا و هم در کافه امیر قادری، حاضری ام را دیر زدم ( نمیدانم چه کسی اصرار دارد که تو اصلا حضورت را اعلام کنی – صدایی مبهم که گوینده اش مشخص نشد) این بود که فکر میکردم که نمیتوانم مرهمی بر زخم ندا میری باشم پس حد اقل نا خواسته نمک نپاشم و همه چیز را بسپارم به عهده رفقایی که او را از نزدیک میبینند که علاج درد طبیبان آشنا "تر" دانند.

یک سوال بی ربط میپرسم: انیمیشن "سه قلوهای بلویل" ساخته "سیلوین شومه" را چه کسی دیده؟ دوست دارم درباره اش حرف بزنیم. به نظر من مصداق "تجزیه اش خوب بود ولی مرده شور ترکیبشو ببرن" بود.

------------------------------------------

کاوه اسماعیلی

يکشنبه 8 مهر 1386 - 20:54 نه نوید جان....بچه های سایت زرنگ شده اند و ما تنبل...

خب باید بگم منم با چند خطی که امیر به روزنوشتش اضافه کرده ، متاسفانه موافقم...من که تکلیفم از همون اول مشخص شد و لعنت رو نثار خودم کردم....بدون هیچگونه تواضع باید بگویم این جور مواقع نشان میدهیم که فارغ از تمام ادعاهایمان باید ببینیم و بخوانیم و بگوشیم.آن هم از نوع عمیقش...اصلا مساله ندا و غمش نیست.این مساله ماست ....ما حتا نتوانستیم ذهنمان را کمی بگردانیم و جلد آلبوم rainbow را که هر روز جلوی چشممان بود را ببینیم.آنجا که دستی از میان دریا برخاسته تا رنگین کمان را بگیرد...فارغ از صدای آن دنیایی رونی (که ازی آزبورن هزار سال دبگر هم بچرخد او نمیشود)..امیر قادری حق دارد نا امید شود.این را درون کافه خودش نمیگویم.همه کتابهایی که خواندیم.همه موسیقی هایی که گوش دادیم.همه فیلمهایی که عاشقانه نگاهشان کردیم آنجایی باید جای خودشان را دادند به مداحیهای 100 تومانی سر گور....

امیررضا نوری پرتو
دوشنبه 9 مهر 1386 - 7:8
2
موافقم مخالفم
 

سلام.

در مورد اینکه بهتره نسبت به مرگ از چه زاویه ای نگاه کنیم (به قول ایاز) بحث داره بالا می گیره و کم کم داره به مرحله زد و خورد می کشه.......! ((-: آتیش اش رو زیاد کردم و دارم شر به پا می کنم!

حالا که بحث در رابطه با مرگ داغه می خوام موضوعی رو خدمتتان عرض کنم.

من معتقدم که در اغلب موارد آدم باید از دید سینمایی به زندگی نگاه کنه. یه چیزی می گم بهم نخندین. دوستان هم همیشه بابت این طرز فکر من رو دست میندازن. همگان معتقدند که اگه آدم مرگ راحت و بی دغدغه ای داشته باشه نشان دهنده اینه که خدا طرف رو دوست داشته. اما در کمال شرمندگی باید عرض کنم که من معتقدم انسان باید سینمایی بمیره!!!! من که دوست دارم به یکی از شکل های زیر جان به جان آفرین تسلیم کنم (شما رو نمی دونم) :

1- اونقدر کتک بخورم که در کنار خیابان خون بالا بیارم و جان بسپارم و فریاد رسی هم نباشه( به سبک علی خوش دست در تنگنا و ابی در کندو و رضا در رضا موتوری)

2- با ابتلا به سرطان خون آرام آرام بمیرم. مثلا 6 ماه وقت داشته باشم. اونوقت تمام کارهای مورد علاقه ام را در مدت باقیمانده انجام می دهم و از همه حلالیت می طلبم. ( این سبک مرگ به شیوه فیلم های عاشقانه نظیر قصه عشق والتر هیل با بازی رایان اونیل و الی مک کروا است)

3- اعدام بشم!!!!! بله ! اعدام بشم. درسته که استرس قبل از مرگش وحشتناک و غیر قابل تحمل است اما شب قبل از اعدام خیلی سینماییه . قبول ندارین ؟ ( مصداق این گزینه سوزان هیوارد در می خواهم زنده بمانم - شون پن در آخرین گام های یک محکوم به مرگ و فاطمه گودرزی در می خواهم زنده بمانم وطنی! )

نمی دونم در مورد من چی فکر می کنید . اما خب نظر من اینه دیگه. مرگ متعالی مرگی سینمایی است.

خیلی مخلصم.

پی نوشت1 : در صفحه آخر شماره امروز روزنامه حیات نو مقاله ای درباره سریال " راه بی پایان " نوشته ام. به نظر من مجموعه قابل دفاع و خوبی از کار در اومده. چون عوامل حرفه ای خوبی در آن دور هم جمع شده ان. نظر شما چیه؟ خلاصه در سایت روزنامه هم مقاله بنده موجوده. www.hayateno.org

پی نوشت 2: رضا کاظمی عزیز چرا می خوای بری؟ با دیالوگ "سلطان" ات حال کردم اما نباید می رفتی.

پی نوشت3: حمیدرضا رو که می شناسین؟ خیلی پسره مشت و باحالیه. با هم پرونده سینمای خیابانی رو برای مجله فیلم تنظیم کنیم. فیلم " صبح روز چهارم" (کامران شیردل) رو حمید به م داد. خیلی حال کرد باهاش! بر این فیلم که از سینمای خیابانی و موج نو قبل از انقلاب است یادداشتی در وبلاگم گذاشتم . ممنون میشم اگه سری بزنید و نظری یا انتقادی دارین بفرمایید.

در پناه عشق بیکران و جاودان اهورای پاک باشید.

www.cinema-cinemast.blogfa.com

amirreza_3385@yahoo.com

محمد
دوشنبه 9 مهر 1386 - 8:52
3
موافقم مخالفم
 

آقاي قادري عزيز

قرار بود اينجا يك سايت خبري-تحليلي باشد برادر. واقعن دارم نااميد مي شم. اينجا شده پاتوق دوستان شما. واقعن براي كسي كه امروز براي اولين بار به سايت شما سر مي زند چه ربطي دارد كه مادر چه كسي مرحوم شده. خواهشن دست از اين لوس بازيها برداريد. سحر جان علي جان حسين جان يعني چي؟ منو باش گفتم بعد مدتها داره يه سايت سينمايي پا مي گيره. كدوم سايت معتبر سينمايي جهان از اين قرتي بازي ها در مياره؟ ارتباط منو با روزنوشتتون قطع كردين. شايد هم اصلن از اول اينجا قرار بود پاتوق شما و دوستان باشه ما اشتباه اومديم.

سعيد هدايتي
دوشنبه 9 مهر 1386 - 9:24
-16
موافقم مخالفم
 

بعد از هفتم مادرم براي دادن باقي مانده امتحانات دانشگاه برگشتم مشهد.بچه ها قرار گذاشتن خونه مهرداد تا بهم تسليت بگن و همدردي و.... همزمان كه من زنگ خونه مهرداد زدم واومد پايين نويد سهامي رفيق لوده ما رسيد كت وشلوار مشكي پوشيده بود پدر سوخته چنان قيافه محزوني گرفته بود كه هر كس ميديدش فكر ميكرد اون عذاداره نه من.وقتي نزديك شد تا دهنشو باز كرد تسليت بگه مقابل چشمهاي غرق حيرت مهرداد وخودش منفجر شدم .اونقدر خنديدم كه فكر كردن خل شدم .ببخشيد امير خان كه مطابق سليقه شما نميتونيم تسلت بگيم؟!اونچه منو اروم ميكرد قران بود ولي اون روز تو خونه مهرداد ما پارادايز (بيل كالينز ؟)گوش دا ديم وحرف زديم ومن سبك شدم .همين.خدا همه ما رو بيامرزه!اخلاقت شده عين علي دايي امير خان .شرمنده ولي اونجورام كه فكر ميكني نيست. كه بقيه تو باغ نيستنو شما شهريار وسلطان .

محمد
دوشنبه 9 مهر 1386 - 10:35
5
موافقم مخالفم
 

اقای قادری یک نامه برایت در ادتباط با ما فرستادم خودت باید ان را بخوانی.من امروز با سایت شما اشنا شدم امروز 86.7.9استنامه را بخوان خوشحالم کن... بای

علی آذری
دوشنبه 9 مهر 1386 - 13:27
-7
موافقم مخالفم
 

انالله وانا الیه راجعون

نداجان زندگی ست دیگر. چه می شود کرد؟ مرگ هم بخشی از زندگی ست. خدا صبرت دهد و غم آخرت باشد.

محمد حسین آجورلو
دوشنبه 9 مهر 1386 - 13:58
5
موافقم مخالفم
 

سلام

اگر نمی گید به تو ربطی نداره باید بگم که به نظر من بهتره این بحث تموم بشه من فکر میکنم بهترین راه برای اینکه ندا این غم رو فراموش کنه اینه که به یاد غمش نیافته اما ما داریم با این کامنت ها مرتب داغ دار بودنش رو بهش یاداوری می کنیم.

مصطفي انصافي
دوشنبه 9 مهر 1386 - 14:51
-6
موافقم مخالفم
 

تيتر: واژه هاي احمق! شما هيچي نيستيد.

مصطفي- من از اين دو تا خيلي بدم مي آد...

وجدان- از كدوم بيشتر بدت مي آد؟ اين يا اون؟

مصطفي- از اين...

وجدان- از اين چقدر بيشتر از اون بدت مي آد؟

مصطفي- خيلي...

وجدان- خيلي كم يا خيلي زياد؟

مصطفي- خيلي زياد...

وجدان- اين زيادي كه مي گي يعني چقدر؟ ده تا؟ صد تا؟ يه ميليون تا؟

مصطفي- نه بابا... زياد من يعني سه ميليون و سيصد و بيست هزار و دوتا!

وجدان- خب اين كه زيادنيست!

مصطفي- خب حالا چي كار كنيم؟

وجدان- بهتره خفه شيم!

تمام حرف هاي من در اين جمله خلاصه مي شه ( خلاصه مي كنم كه كسي برداشت بد نكنه ): مساله اصلا مادر ندا نيست كه اون الان حالش خوبه... ماه رمضون... ماه رحمت... درهاي بسته ي جهنم... مساله خود نداست. مساله ي ندا هم خيلي بزرگتر و پيچيده تر از يه جمله يه خاطره است. همين.

وحيد
دوشنبه 9 مهر 1386 - 15:27
-34
موافقم مخالفم
 

زندگي به خودي خود هيچ معنايي ندارد . فقط با مرگ است كه زندگي معنا پيدا مي‌كند. مرگ مانند قيچي مونتاژ است كه نوار فيلم را با يك برش قطع مي‌كند ، تا به آن معني دهد.

اين تعبير ظريف از مرگ را اصغر يوسفي‌نژاد در شماره 364 فيلم به نقل از پازوليني آورده است.

omid jafari
دوشنبه 9 مهر 1386 - 15:38
-25
موافقم مخالفم
 

life is like a piano...white keys represent happiness, and black keys for sorrow. But only when you go through the white&black keys you hear the music of life...


دوشنبه 9 مهر 1386 - 15:51
10
موافقم مخالفم
 

نيل يانگ گوش نداد؟

رضا
دوشنبه 9 مهر 1386 - 17:19
69
موافقم مخالفم
 

این شاید برای اولین بار است که می بینم در کافه هر کس حرف خودش را می زند . در را که باز می کنی و صدای " درینگ " زنگوله ی بالای در ( می خواهم به روش سیاوش کامنت بگذارم ) به صدا در می آید یک لحظه همه ساکت می شوند اما بلافاصله بعد ........ یکی نیمرو می خواهد ، یکی شاتوبریان . آن یکی می گوید من شیشلیک شاندیز می خوام و کاوه داد می زد پس این ماهی شمال ( خیلی مهم است که از انزلی باشد ) چی شد ؟

خلاصه که وضعیت عجیبی است . بعضی می گویندخوش به حال کسانی که از این دنیای پر چرک و کثافت نجات یافتند ، عده ای هم می گویند لودگی نکن جلوی مردم بچه ! البته نمی خواهم زیاد توضیح دهم ( چون این صحبت ها را گذاشته ام برای کافه نوید ) ولی در کل به نظرم یادآوری یک خاطره ی تلخ زیاد برای بازماندگان خوشایند نیست ( البته بحث آن کامنت های اول چیز دیگری است و اصلا با آن پی نوشتت موافق نیستم ) .

راستی امیر خان قادری تو که مو را از ماست بیرون می کشی و حتی نمی گذاری یک کلمه ی قرمز به کامنت ها راه پیدا کند چه طور از دستت در رفت و گذاشتی کاوه آن حرف را بزند تا من هم به اشتباه آن را تکرار کنم ؟ اصلا باید برویم و حاتمی کیا را مجبور کنیم آن قسمت فیلمش را حذف کند ! مگر مشهدی بد هم داریم ؟

بنده خودم با خاطره ی مهدی همذات پنداری کردم و گفتم اگر جای ندامیری بودم در آن لحظه چه کار می کردم :

مهدی پور امین – چرا دوربینت رو نیاوری ؟ خسیس !

بنده – مو ! تو به مو میگی خسیس ( به کسره خ ) ؟ یره او روزا که تو لواشک ( باز هم به کسر ل و فتحه ش ) مو خوردی مو با عباس کوثری عکس می گرفتم . امروزم اگه می بینی دوربین نیاوردم ترسیدم خرابش کنی ! اگه خراب مرفت ( کماکان به کسره م و فتحه ف ) تو پولشو مدادی ؟

بله ! به هر حال امیدوارم این اشتباه فاحش را هر چه زودتر بر طرف نمایید !

راستی مصطفی فکر کنم آن راننده تاکسی را چند روز پیش دیدم . داشتم راه می رفتم که موتوری آمد جلویم وگفت هزار تومن خورد دارید ؟ من هم دست کردم در جیب و یک مشت صد تومنی و دویست تومنی بهش دادم ، بنده خدا پول رو که تو جیبش گذاشت گفت :" الان هزاری رو می یارم "، و گاز موتور رو گرفت و رفت .

روشن است که نگارنده هنوز که هنوز است در آن خیابان منتظر است تا آن موتوری پولش را بیاورد .

یا حق

گمنام
دوشنبه 9 مهر 1386 - 20:32
-4
موافقم مخالفم
 

ديگر حتي جادو هم كدوها را كالسكه نمي كند.

ساسان.ا.ك
سه‌شنبه 10 مهر 1386 - 1:46
-23
موافقم مخالفم
 

سلام.

1)آقا محمد بد جوري قاطي كردي عزيز. اينجايي كه اومدي اسمش كافه است. اون سايت خبري و تحليلي رو جمعش نكردند كه اينجوري حرف مي زني. اينجا حسابش با بقيه قسمتاي سايت فرق مي كنه. در ضمن خوشحال هم ميشيم اگه به ما بپيونديد.

2) نميخوام بگم با ابراز همدردي واسه يكي از دوستانمون مخالفم . ولي اينجوري نه. اولا كه گاهي فكر مي كردم اين قضيه نوشتن يه جمله واسه ندا به يك مسابقه تبديل شده و همه سعي مي كرديم كه تو اين مسابقه اول بشيم. و اصلا احساسات ندا واسمون بي اهميت شده بود ( به كسي اگه بر ميخوره فكر كنه كه خودمو ميگم نه اونو ) .

بعدش هم به قول دوست گاليور من از اولش هم مي دونستم كه نميشه. كه نميشه يه جمله اي ساخت كه آدمو از غم و ناراحتي نجات بده . تو روزنوشت قبلي اينو با شرحي مبسوط عرض كرده بودم. ولي باور كنين اميدوار بودم كه يكي اون جمله رو بسازه ولي خب نشد. اميرخان بچه ها سعي خودشونو كردند ( آره دادش زورمون همينه حالا ميخواي بزني لت و پارمون كني خب بزن . كتك خوردن از امير قادري هم آرزوست.) ولي خب چه كنيم كه داوري خوب نبود . زمين خوب نيود. بچه ها كفشاشونو نياورده بودند. مربي رو هم به اميد خدا عوض مي كنيم.( اينا از اثرات بيخوابيه )

2) اميرخان بهر حال منم از اينكه نا اميد شدي نا اميد شدم . ولي خب تو هنوزم مبصر مني.( نمي دونم چرا اينو گفتم )

3) اميدوارم حال پدربزرگت هر چه سريعتر خوب بشه. باز تو درست موقعي اومدي مشهد كه من نيستم.

4) ندا خانم شما چند تا وبلاگ داري ؟ اسمتو سرچ كردم دو تا وبلاگ بود . يكي اون الفبا و يكي هم شاتر .

5) اميررضاي گل حال مادرت چطوره ؟

6) حكمت اين عكسو هم نفهميدم چي بود؟

حمید دست قیچی
سه‌شنبه 10 مهر 1386 - 5:29
38
موافقم مخالفم
 

خیلی ستمه که خانم میری میاد این جا میبینه سر این موضوع بحث راه افتاده . هر دو طرف هم درست میگن . مطمئنا امیر قادری بیشتر از ما خانم میری رو میشناسه و میدونه که دو سه تا پیشنهاد بیست چه قدر میتونه حالشو جا بیاره . اونایی هم که تیریپ سنگین و رنگین و عصا قورت داده حال میکنن ( مثل خودم ) اون جوری تسلیت گفتن .

علی ای حال این بحث ها مهم نیست .

دولتمند خالف رو که میشناسین . خواننده و موزیسین تاجیکستانی که یه صدای فوق العاده داره ( تیتراژ اول شکرانه هم صدای اونه ....... ای قوم به حج رفته کجایید ..) .خود من با صداش بغض میکنم . استثناییه . خالف یه آهنگ داره در ستایش مقام مادر . به همه ی رفقا علی الخصوص خانم میری شنیدنشو توصیه میکنم . از آدرس زیر میتونید دانلودش کنید .

http://malvajerdy.persiangig.com/audio/DavlatmandMadar.wma

جواد رهبر
سه‌شنبه 10 مهر 1386 - 9:5
-11
موافقم مخالفم
 

"I miss the comfort in being sad"

الف: http://javadrahbar.googlepages.com/1.jpg

ب: http://javadrahbar.googlepages.com/2.jpg

امید جعفری
سه‌شنبه 10 مهر 1386 - 11:10
9
موافقم مخالفم
 

بهتره بچه ها در ابراز همدردیشون با ندا خانوم راحت باشن.گیر نده امیر خان.بنظرم ما تو خیلی چیزا اغراق میکنیم. باید بپذیریم که همه رفتنی هستیم و قراره دوباره یه جای دیگه باز همدیگه رو ببینیم.دلتنگیهامون برای هم هم با گذشت زمان حل میشه.دیر یا زود.خودم فاجعه بم رو از نزدیک تجربه کردم.دوستانی داشتم که کل یوم خانوادشون (پدر مادر خواهر برادر خاله دایی عمه عموو...)رو یکشبه از دست دادن .با گذشت یه مدت حتی افسرده ترینشون یه زندگی برگشتن وحالا دارن آروم به کارو زندگیشون میرسن.من هم موافقم که داریم با کش دادن این مطلب شاید ندا رو بیشتر تو غم فرو میبریم(شاید هم نه.ممکنه ندا با ابراز همدردی یا شوخیهای بچه ها احساس سبکی بکنه)این مساله بستگی به خود فرد هم داره.ولی ندا خانم یادته تو نمایشگاه دیجیتال سر فوتبال با هم کل کل کردیم(سر فوتبال ایتالیا وانگلیس و اینکه گفتی بعد از هر باخت تیمهای انگلیسی کارت به سرم وبیمارستان میکشه و هم اینکه ما رو دست انداختی به خاطر طرفداری از اس رم وتوتی و باخت هفت یک به منچستر.انشالا دوباره زودتر بنشینی پای بازیهای لیگ برترو شاهد شکست تیمهای انگلیسی باشی

نوید غضنفری
سه‌شنبه 10 مهر 1386 - 11:20
1
موافقم مخالفم
 

سلام دوستان

فقط یک نکته: هر اثر هنری از یک نوشته تا یک ترانه یا فیلم، دارای فرم و محتوا در کنار هم است. باید درگیر فرم شد تا به محتوا رسید. بیایید نخواهیم «همین طوری» به محتوا برسیم که اگر این طور باشد یقینا داریم اشتباه پیش می رویم!!

کامنتی گذاشتم در جواب کامنت رضا، که چون در آن طرف گذاشته بودش باید همان طرف جواب می گرفت.

...و فکر کنم ادامه بحث های احتمالی در پست دیگری باشد، بهتر نیست؟

حامد اصغری
سه‌شنبه 10 مهر 1386 - 13:55
13
موافقم مخالفم
 

سلام وتسلیت به خانم میری و دیالوگ فیلم 21 گرم رو بهشون تقدیم میکنم.

1.کریستیانا:میدونی وقتی مامان مرد به چی فکر می کردم ؟ نمی نونستم بفهمم دیگه چه طور می تونی با مردم صحبت کنی چه طور می تونی بخندی .........دوباره نمی تونستم بفهمم چه طور می تونی بازی کنی نه نه این دوروغه زندگی الان جریان نداره .

2.کریستیانا : کاری که نمی تونم بکنم اینکه اونا را بر گردونم .

3.آخرین کامنتی که خانم میری گذاشته بود:هر آشنایی تازه اندوهی تازه است

و هر سلام سر آغاز دردناک یک خداحافظی است و این تقدیر نیست

یک انجماد ارادی است. تلخ ترین پوزخند اطاعت ماست ... (نادر ابراهیمی)

یادمه دغدغه اکران نشدن سنتوری توی جشنواره پای منو به سینمای ما باز کرد. در حد سرک کشیدن های گاه به گاه و فردای روزی که سنتوری رو دیدم و حس و حال بچه ها رو بعد از دیدنش توی روزنوشت های جشنواره خواندم فکر کردم میشه اینجا بود و گفت و شنید و نوشت و خندید و ....

جشنواره گذشت و سر 300 بود که نشد ننویسم و داستان بلور خانواده بلورچی هم که البته تمومی نداشت و امیر قادری نوشت کامنتهای خانم میری رو بخصوص اونی که در مورد سنتوری بود، دوست داشتم و این شبیه یک خوش آمد دلچسب شد و اینکه بمونیم و بگیم و بشنویم و بنویسیم و بخندیم .... بعد هم میهن! صوفیا، مصطفی جوادی، هادی (...) و محمد باغبانی و ... می خواهیم یک صفحه در بیاریم که خیلی فرق کنه حتی با خودمون تا پیش از این! امیر پرسید راستی بچه ها دیگه کی به نظرتون می آید؟ من، صوفیا، مصطفی: خوبن ... بچه ها خیلی هاشون خوبن .... خانم طلوعی و خانم نادری ثابت اینجان و ... هم میهن! هم کافه ! هم صدا، هم بغض، هم خنده ... شروع شد ... همه چیز ... دور ان میز لعنتی هم خندیدیم، هم بحث کردیم، هم غر زدیم، هم دعوا کردیم ...

یادم نیست شاید گریه هم کردیم! چشمهای تو! و نمناکی جنگل نارساست ... نون و پنیر و خیار عصرونه .. یادش بخیر

امیر کاظمی .. سینمای ما ... دفتر سایت ... دور همی ... باهم بیشتر ... بهتر ... محمد پور امین .. مصطفی جوادی ... امیر رضا نوری پرتو ... امید غیایی .. حمید قدرتی ... مصطفی انصافی ... جمشید سعیدی ... مهتاب ساوجی (مانا) ... حنانه و سحر و کاوه و رضا راه دورن ... جای خالی وحید .... نمی دانم یاری نمی کنه این حافظه لعنتی ... چقدر برنامه های پیش رو ... نیما سرحال بود ... آرزو، من، صوفیا زیر زیرکی خندیدیم ... نقشه های بزرگ باهم بودن . وحید ... سینمای جهان ... ترجمه ... پرونده ....

نه! حالم خوب نیست .. خوبم ... دنیای آرامشم! ... SMS، زنگ، کامنت ..." احساس تنهایی نکن که احساس بی مصرف بودم می کنیم "

نه اینجا کافه مون نیست ... اینجا دور همیم، همه چیز شاید تکمیل نیست، جای خالی ها رو نمی شمارم اما، فقط شیشه پنجره را ببین، تصاویر بی نظیر و محو را بیخیال شو ... برف ... فقط برف ... تو کل این مجموعه اونی که این دونه های برفو می سازه و هرگز دیده نمی شه عجیب کار مهمی میکنه ... عیشمون تمامه... اسم برف سازه چی بود؟

لازم نیست اتفاق خاصی بیافته حتی کلاهی برای باران رو هم می شه اینطوری دید ..

اینجا بیشتر شبیه خونه مونه ... و هر سلام مهم نیست سر آغاز دردناک یک خداحافظی هست یا نه.به تاریخ 14 شهریور امیدواریم زودتر به جمع بچه ها برگردد.

5.تبریک به خانم سلطانی بابت چاپ شدن مطلبشان در مجله فیلم که کم کم داره جایی ثابتی پیدا میکنه و امیرضا نوری پرتو عزیزم که دیگه صحفه سینمایی روزنامه حیات نو رو به نامش سند زدن.

rza rdb
چهارشنبه 11 مهر 1386 - 3:23
-1
موافقم مخالفم
 

"همه ی زورتان همین بود"

دیالوگ مال آخر اپیزود "میکی رورک" وقتی دارن اعدامش می کنن و بار اول نمی میره

به پیراهن لاجوردی ایتالیا قسم امیر جان جر نزدم

حالا درست گفتم یا نه؟

صادق
چهارشنبه 11 مهر 1386 - 12:33
-7
موافقم مخالفم
 

اون دیالوگه سین سیتی ماله اونجاست که مارو رو دارن اعدام میکنن.البته این دیالوگه کامل نیست, کاملش یه مقدار بی ادبانه تر باید باشه

NO MATTER
پنجشنبه 12 مهر 1386 - 13:14
-22
موافقم مخالفم
 

AS THOUGH HE,S GONNA GET BACK TO BE HE KNOCKS MY HEART &STEPS INSIDE TO HELP ME HEAR THE WHISPERS OF ETERNITITHE BLIND MAN RAISED FROM THE GRAVE &CRIED

سمیه
يکشنبه 15 مهر 1386 - 14:36
-18
موافقم مخالفم
 

من مامان زن دایی ام فوت کرده بوده. بعد ما رفتیم خونه شون برای عرض تسلیت. من مدام داشتم با خودم فکر می کردم که چی باید بگم .باید بگم "خدا رحمتشون کنه"یا "غم آخرتون باشه"... هیچی. بعد تا دم در رسیدیم و زن دایی ام رو دیدیم یکهو زد زیر گریه. همه گریه شون گرفت. من هم که هول شده بودم گفتم زن دایی ان شاالله قسمتتون بشه!!!!!!!!!!!!!!!!!

از آن موقع تا مدت ها بعد زن دایی به مامانم به شوخی می گفت دستت درد نکنه با این دخترت که آرزوی مرگ منو می کنه!!!!!!

شراره
سه‌شنبه 3 ارديبهشت 1387 - 16:53
-53
موافقم مخالفم
 

ey kash ma ha ma ke mishinim moshkelate doostamoona mikhoonim yademoon nare ma vojoodemoon asemooniye ey kash ma ke darim ghamo ghosehaye doostamoono mikhoonimo delderishoon midim ta baraye 1lahze ghosehaye khodemoon yademoon bere ey kash mitavanestim baroni beshim ey kash khoodemoono be yd miyarim man mazeye talkhe ghamo cheshidam man too koooje pas koojehaye ghorbatto tanhaee gir kardam ama hame ro paziroftam chon in raze afarineshe ama nemitoonam in hame dorooee yo namardiyo siyahiye in roozegar ro tahamol konam bache ha biyaeed khodemoono be yad biyarim yademoon bashe ma goohare vojoodemoon az gohare vojoode oon yegane khodamoone

parnia
سه‌شنبه 3 ارديبهشت 1387 - 17:5
-10
موافقم مخالفم
 

zendegi dastane mard yakh forooshist ke az an miporsand forookhti javab dad nakharidand tamam shod

علی
جمعه 14 خرداد 1389 - 13:35
9
موافقم مخالفم
 

سلام چه خبره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آواره
چهارشنبه 22 دي 1389 - 19:33
-2
موافقم مخالفم
 
دلداری

امید وارم غم آ خر ت باشه چون کاریش نمیشه کرد بهتر خوش حال باشی چون بهتر از غم است

اضافه کردن نظر جدید
:             
:        
:  
:       




mobile view
...ǐ� �� ���� ����� ������� �?���?�


cinemaema web awards



Copyright 2005-2011 © www.cinemaema.com
استفاده از مطالب سایت سینمای ما فقط با ذکر منبع مجاز است
کلیه حقوق و امتیازات این سایت متعلق به گروه سینمای ما و شرکت توسعه فناوری نوآوران پارسیس است

مجموعه سایت های ما: سینمای ما، موسیقی ما، تئاترما، فوتبال ما، بازار ما، آگهی ما

 




close cinemaema.com ژ� ��� �?��� ��� ���?���