
| |
سینمای ما- خوش قریهای بود «سراشک». دهاتی که نامش هنوز پشت بند نام خاندان ماست. به برکت تعطیلات بلند نوروز و تابستان هم که شده، سالی دوبار با همه عموزادهها و عمه زادهها، در آنجا کنگره فامیلی ترتیب میدادیم. خنکای صبح های زودش هنوز یادم هست، جادههای خاکی منتهی به «کشوون» که تا آنجا با بچههای هم قد و قوارهام میدویدیم و از پای درختهای بلندی که شاخههایشان در هم گره خورده بود گردو جمع می کردیم. ما بچه شهری بودیم و هرچی جمع کرده بودیم با لبخند صاحب زمین مال خودمان بود اما بچههای آنجا باید گردوهایی که در مسابقه با ما جمع کرده بودند، با چشم غره همان صاحب زمین، به او پس میدادند. چه فخر فروشانه با خوش و بش و نوازشهای اهل ده که به احترام «حاج عمو»یشان ما را دوست می داشتند تا چشمه وسط ده میرفتیم، سیر آب بازی میکردیم و کسی هم نمیگفت بالای چشممان ابروست! به سبب سن و سال شاید باید با «پسند» فیلم «یه حبه قند» همذات پنداری میکردم اما تک تک بچههای قد و نیم قد فیلم با همه شور و شرشان، روزهای دیروز مرا تداعی میکردند. بچه شهریهای دهات ندیده که فارغ از بند چارچوبهای خانههای شهری در خانهای به بزرگی خاطرات خوش ایام کودکی، دهی به پهنای همه سرخوشیها، حوضی به آبی آسمانی بی باران و ...سراسر شور و شادی بودند. چه در ایام خوش و روزگار ناخوش. یادم آمد با لباس عروس مامان دوزم، چه پز پزو به یک عروسی که تنها صندلی مجلس مال عروس بود، رفته بودم. همه پزهایم را اول مجلس دادم و بعد شدم یکی مثل بقیه بچههای دهات که لابلای مهمانها دنبال هم می دویدند، اندک رقصی و ناخنک به میوه و شیرینیهایی که سانت سانت روی هم چیده بودند. دخترکهایی که به پف دامن عروس حسودی میکردند و میخواستند سر در بیاورند، آن زیر چیست که دامن عروس را اینگونه کرده ولی دامنهای خودشان اینقدر شل و ول و آویزان است!
عروسی ما بسان عروسی فیلم، عزا نشد. اما «حاج عمو»ی عزیز ده که پدربزرگ فراری من از دود و دم پایتخت بود و عطای این تهران پرزرق و برق را به لقای ولایت کویریاش بخشیده بود؛ بسان «خان دایی» فیلم در روزی که کسی انتظارش را نمیکشید از میانمان رفت. بماند که ما بچه شهریهای تازه نوجوان شده، چطور در مراسمهای سنگین و پرکار عزای روستایی استخوان ترکاندیم و آنقدر از مهمانان دور و نزدیک پذیرایی کردیم و دولا راست شدیم که در 100 مهمانی شهری هم نمیشد اینقدر مهمان دید و پذیرایی کرد. بماند که تنها یادی از بابایی پیرم مانده که اغلب فراموشم میشود حتی فاتحهای برایش بخوانم. آنچه مانده یاد دوری است که دیگر زنده نشد.
با مرگ بزرگ خاندان، کمتر دور هم جمع شدیم تا اینکه باز به برکت عید نوروز و تعطیلات بلند تابستان نه یک هفته و 10 روز و نه در یک کنگره سراسری فامیلی، که یکی دو ساعتی در یک شب نشینی با مجموع حداکثر دوخانواده، به دیدار هم برویم. دیدارهایی که همه اعضا هم در آن حاضر نیستند و همیشه غایبانی هستند که یا کار داشتند، یا امتحان و یا سفر! همین دوری دور سبب شده که بچههامان یا همدیگر را نشناسند یا به سبب غریبگی آنقدر رسمی باشند که همین دو ساعت را هم خوش نگذرانند. دو ساعتی که نه تنها کم نیست، که به سبب عدم وجوه مشترک و حرفی برای گفتن، زیاد هم هست. بعد از رفع تکلیف که صله رحم را به جا اورده باشیم، برمیگردیم به قفس تنهاییای که برای خودمان ساختهایم با تلنباری از کارو گرفتاری. تا دیدار اجباری دیگر در چند ماه بعد، باز همدیگر را فراموش میکنیم. حال و روز امروز امثال من، 20 سال بعد «پسند» و خانوادهاش است. کاش بزرگ خاندانها را عمری جاودانه بود تا این همه غریبهگی جای تمامی سرخوشیهای گذشته را نمیگرفت و وقتی از نوه عمویی حرف میزدیم بچههامان چشمانشان گرد نمیشد که داریم تاریخ آبا و اجدادی را شخم میزنیم. آن هم نوه عمویی که در همین شهر شلوغ زیر همین آسمان هم شهری ما است اما بقال محلهمان را بیشتر از او میبینیم و میشناسیم! همه کارها و مشغلههای امروز فدای یک خنده از ته دل دخترکی که نگران خاکی شدن دامنش نبود.
*«کشوون» نام باغ بزرگ وسط «سراشک» است که همه اهالی ده در آن سهم داشتند و با کرت بندی هایی از یکدیگر جدا شده بود. بی هیچ دیوار حائلی. تنها یک دیوار بود آن هم گرداگرد «کشوون». تاسف آور اینکه نامش را کوچکترهای فامیل اصلا نشنیده اند و حتی تلفظش را هم نمی دانند!
|