سینمای ما- نيما حسنينسب: این گفتوگو به بهانه اکران فیلم «شیرین» عباس کیارستمی در ایران انجام شد، اما فرصت کمیاب مصاحبت با این سینماگر معتبر همیشه دست نمیدهد و همین است که بحث به جاهای دیگر رفت و عمومیت پیدا کرد. حالا این آخرین نسخه از حرفها و اندیشههای فیلمساز بزرگ ایرانی در ابتدای دههی هشتم عمر است؛ حرفها (بخوانید اعترافها)یی که تا به حال از او نشنیده بودیم و خیلیها با خواندنش حیرت کردند و به فکر فرو رفتند و....
چند روز پیش از سفر به جشنواره کن 2012 با فیلم «مثل یک عاشق»، با عباس کیارستمی درباره بازتاب انتشار این گفتوگو در ماهنامه فیلم حرف میزدم؛ از اینکه خیلی از جوانهای شیفتهی او و سینمایش دلشان میخواهد بخشهایی از این حرفها را پس بگیرد یا از ته دل نگفته باشد (!) او با آرامش و اطمینان همیشگی گفت که نظرش دقیقاً همین است که گفته... و حالا انگار علاقمندان و پیروان سینمای کیارستمی هستند که باید تکلیفشان را با این مسیر تازه و شرایط جدید روشن کنند.
بخش اول این گفتوگو را اینجا بخوانید:
..........................
مقدمه: پس از سالهاي سال، بعد از نمايش عمومي طعم گيلاس، سرانجام فيلم ديگري از نامآورترين چهرة جهاني فرهنگ و سينماي ايران گوشهاي از سالنهاي سينماي تهران در چند سانس اندك اكران شد. وسط هياهوي نفسهاي آخر كمديهاي جلف و رشد ساخت و اقبال روايتهاي تازهنفسِ دروغ و رياكاريِ پنهان و آشكار جامعة امروز، شيرين عين يك وصله ناجور و مسافر غريب ميماند كه مثل خالقش گوشهنشين شده و سر در كار خود دارد و از همان گوشهكنارها دارد با يك پُز شيوخيت به اين هاي و هوي عكسها و پوسترهاي در و ديوار پرديسهاي پايتخت نگاه ميكند و دم نميزند.
اگر ملاك اكران را حضور چهرهها و ستارههاي سينما بگيرم، شيرين الان بايد تمام سالنهاي ريز و درشت شهر را تسخير ميكرد و اگر اين حضورها را مبناي استقبال عمومي بدانيم، بايد پرفروشترين فيلم تاريخ سينماي ايران ميشد. شايد در همة عمر سينماي جهان فقط از يك نفر ساخته باشد كه همة بازيگران و ستارههاي زن كشورش را - در كنار يك ستاره/ بازيگر معتبر جهاني - در يك فيلم جمع كند و بعد با كلي دوندگي فقط بشود برايش اكران تكسانسيِ محدود گرفت! عباس كيارستمي اصولا اينطوريست و آنها كه شناخت نزديكتري ازش دارند ميدانند كه اين «اينطوري» بودن ذرهاي تظاهر و ادا و اصول نيست. هر چه هست – خوب و بد، زشت و زيبا – در تمام اين سالها فارغ از دغدغة اكران و مخاطب و جايزه و تقدير سرش به كارهاي جورواجور خودش بوده و ماست خودش را خورده و به هيچ كس و هيچ چيز دنيا هم لازم نيست حساب پس بدهد. چه اگر روزي روزگاري پاي حساب و كتاب در كار بيايد، البته كه به دلايل مختلف حسابي طلبكار فرهنگ و سينماي ايران خواهد بود. هر چند نه مدير و متولي، نه منتقد و قلمبهدست و نه حتي شاگردانِ سابق و استادان (!) امروز به هر دليلي دلشان نخواهد به اين دِين و بدهي فكر كنند.
«بينيازي» البته تصوير ظاهريِ سن و جايگاه كساني چون عباس كيارستميست، منتها آدميزاد تا هست به همين چيزها زنده است و نفس ميكشد. اگر ميبينيد جاهايي از اين گفتوگو اميدوارانه نيست و لحن تلخي پيدا كرده، حتماً به اين فرايند پيچيدة تاريخي/ فرهنگي/ اجتماعيِ بيتوجهي و ترديد و انكار هم مربوط ميشود. اگر جز اين بود، شايد فيلمهاي اخيرش لوكيشنهايي غير از كوچه پسكوچههاي محلة چيذر (ده)، پاترول فيلمساز (ده روي ده)، زيرزمين منزلش (شيرين)، توسكانيِ ايتاليا (كپي برابر اصل) و خيابانهاي توكيو (مثل يك عاشق) پيدا ميكرد؛ حالا چه وسط آرامش روياييِ روستايي كوچك در شمال يا در دلِ شلوغي پر كابوسِ تهران بيدروپيكر. هر چه بود، گنجينة كوچك سينماي ما «گزارش»هاي ديگري هم از ماجراهاي «زير درختان زيتون» داشت يا لااقل يادمان نميرفت كه «خانة دوست كجاست؟»
وارد خانه كه شدم، روي ميز بزرگ گوشة هال انبوهي كاغذ پرينتشده بود. پرسيدم: يك کتاب شعر ديگر در راه است؟ گفت: بله، کتاب «شبِ شاعران کهن و معاصر ايران» شامل همۀ مصرعها و تکههایی که شعراي مختلف ما دربارۀ «شب» حرف زدند... خالق چندتا از شاعرانهترين آثار سينماي ايران، از «آب» و «آتش» گذشته و به شب رسيده ... انگار قصدش اين باشد كه يادمان بياورد: شبِ شراب نيرزد به بامدادِ خمار.
نيما حسنينسب
یادم هست يك بار خاطرهای تعریف کردید از پدر میلان کوندرا که هرچه سنش بالا میرفت، تعداد کلماتي که استفاده میکرد کم میشد و در سنين پیری فقط یک کلمه میگفته: عجب! با نقل این خاطره از تعبیر «سینمای دو کلمهای» و در شکل ایدهال «سينماي یک کلمهای» حرف زدید. مسیری که با رواج تکنولوژی دیجیتال با ده شروع شد و با پنج و ده روی ده و حالا شیرین ادامه دادید، تلاش و برنامهای برای رسیدن به «سینمای یک کلمهای» است؟ همیشه طي اين سالها در مصاحبهها ادعاهایی مطرح میکنم که مثلاً فلان هدف را در فیلم دنبال کردم یا تجربهای در سینما به انجام رساندم؛ پس از ساختن فیلمها هم گاهي از كساني مثال میآورم و حرفشان را پشتوانۀ کاری که کردم قرار ميدهم. به نظرم مورد دوم در مورد بیشتر مصداق پیدا میکند، چون هیچ وقت با قصد قبلی فیلم نمیسازم. بهخصوص که هیچ تعهدی نسبت به سینما ندارم و همین طور هیچ ادعایی بابت نوآوری. مجموع اینها به نظرم شرایطیست که خود به خود پیش میآید. مثلاً اگر فیلمهای یک پلانی پنج بعد از ده ساخته شد یا شیرین پس از این تجربهها، نمیتوانم ادعا کنم تسلسلشان در ذهنِ من و مسیر تداوم این تجربیات دقیقاً براساس سال و روند تولیدشان بوده است. درست که شیرین از نظر تقویمی بعد از ده و پنج ساخته شد، اما سابقهاش در ذهن من و ایدۀ توجه به این شکل کار خیلی قدیمیتر است، حتی قدیمیتر از فیلمهاي دوکلمهای. شیرین حاصل وسوسه و دغدغۀ تماشای آدمهاست وقتی دارند فیلم یا نمایشی را تماشا میکنند یا حتی وقتی که بازیگرانِ فیلم دارند به بازیگر مقابلشان واکنش نشان میدهند. یکی از ویژگیهای فیلم جدیدم مثل يك عاشق این است که شانس بزرگی آوردم كه با دو بازیگر استثنايي كار كنم. لحظاتی که در فیلم به حرفهاي طرف مقابلشان گوش میدهند، خیلی مهمتر از زمانیست که خودشان دیالوگ میگویند. الان در تدوین دارم بیش از حدِ معمول واکنشها را در فیلم استفاده میکنم؛ یعنی نماهاي تاثیر دیالوگگفتنِ طرف مقابل روی صورت بازیگر را. سادهترین کار برای بازیگر زمانیست که دیالوگ میگوید، چون معمول نیست که بازیگران به دیالوگهای طرف مقابلشان گوش کنند و در این مواقع اغلب دارند به دیالوگ خودشان فکر میکنند.
در الگوي کلاسیکِ سینما، پلانِ بااهمیت مال بازیگری است که دیالوگ میگوید و بخشهای انتظار طرف مقابل اغلب جزو پلانهای مرده و بلااستفاده محسوب میشود؟ در تدوين فیلم تازهام بهدقت این مساله را رعایت میکنيم که نماهاي گوشدادن بازیگر را در فیلم میگذارم و به نظرم مهمتر و جذابتر است. یک دلیلش این است که دیالوگها را من نوشتم و طبعاً جذابیتش برای خودم خیلی کمتر است. فكر ميكنم خلاقیت موقعي اتفاق ميافتد كه بازيگر سرگرم شنیدن ديالوگ است نه بازگوکردن چیزهایی که نوشتهام. چون هنگام نوشتن، لحظۀ شنیدن دیالوگها را پیشبینی نکردهام و برایم خیلی تاثیرگذارتر از ادای جملاتی است چند بار خوانده و تمرین شده است.
این بخشهای کار بازیگر همیشه مورد علاقه و جالب توجه شما بوده، شاید چون به تعبیر خودتان دخالتی در اتفاق افتادنش نداشتید و برایتان تازگی دارد و به هیجانتان میآورد. به نظر میرسد که در نهایت ترجیح میدهید یا دلتان میخواهد «مخاطبِ» فیلمهای خودتان باشید تا «سازنده و مولفِ» آنها؟ خب این تعبیر منتقدانۀ شماست که تعبیر غلطی هم نیست. معمولاً شروع ساخت چیزهایی که مینویسم برایم دشوار است، چون عملاً فیلم موقع نوشتن برایم تمام شده است. وقتی به قصد اجرای فیلمنامۀ خودم سر صحنه میروم، در واقع دارم کارگری میکنم تا كار خلاقة هنري.
به تعبیری جذابیتِ فرآیند خلق و آفرینش برای شما موقع نگارش فیلمنامه اتفاق میافتد؟ شايد حتی قبل از نگارش و در مرحلۀ فکر کردن؛ لحظههایی که چیزی به ذهنت میآید و چنان حضورش را تحمیل میکند که ناچار میشوی لحاف را پس بزنی و دنبال کاغذ و قلم بگردی، چون فکر میکنی اگر یادداشتش نکنی از ذهنت میپرد.
یعنی بقیۀ مراحل فیلمسازی فقط اجرای این حس و ذهنیتیست که سراغتان آمده است؟ تنها بخشی که نسبت به آن اشراف و شناخت قبلی ندارم، لحظات مربوط به بازیگری است. وقتی داري دیالوگها را مینویسی، رفتار و اجرای بازیگر را نمیبینی بلکه خودت را میبینی که داری برای کسی این جملهها را بازگو میکنی.
یعنی بازیگرِ تمام نقشها و شخصیتها موقع فیلمنامهنویسی خود نویسنده است نه بازیگری که قرار است نقش را اجرا کند؟ بله، آنجا که یک آدم ثانوی وارد متن میشود و قرار است آن را به شكلي اجرا کند كه ندیدم و نشنیدم یا لااقل جملات را طوری ادراک و بازگو ميكند که پیشتر اين طوري باهاش برخورد نکرده بودم. اصلاً همین اشتیاق است که باعث میشود کارم را ادامه بدهم و سراغ فیلمساختن بروم. در غیر این صورت تمام فرآیند اجرای فیلمنامه میشود کارگریِ صرف و مصورکردن مکانیکی داستانی که قرار است از کلمه به تصویر ترجمه شود.
میشود حرفتان را به صراحت اینطور ترجمه كرد که بعد از نویسنده و کارگردان یا شاید حتی پیش از آن، بازیگر را یکی از مولفان و خالقان هر فیلمي میدانید؟ نه تنها یکی از خالقان، بلکه بیتردید مهمترین خالق و مولف هر فیلم بازیگر است. نمیتوانم بگویم بیشتر از نویسنده و کارگردان، چون بدون اينها اساساً فیلم موجودیت پیدا نمیکند. راستش یکی از سختترین کارهای دنیا برای من خواندن فیلمنامه است. الان فیلمنامهای که روی میز میبینی، چند ماه است شروع کردم. دشواری فیلمنامهخواندن این است که نمیتوانی فیلم را از طریق خواندن ببینی و تجسم کنی. به نظرم فیلمنامه مثل عکس رادیولوژی است که با تماشای آن محال است بشود زیبایی و زشتی اندام صاحب عکس را تشخیص داد و قضاوتش کرد. نسبت فیلمنامه به فیلم به نظرم چنين است. فرآیند تبدیل فیلمنامه به فیلم مرحله دشواریست و مهمترین کسی که این وظیفه را به دوش دارد، بازیگر است نه فیلمبردار و صدابردار و طراح صحنه و نه حتی میزانسن و دکوپاژ کارگردان. هیچکدام از آنها این واسطهگری و مبدِلبودن را در تبدیل متن به فیلم ایفا نمیکنند.
يعني در میان همة عوامل تولید یک فیلم، بازیگر را هنرمند میدانید و نه دیگران را؟ همۀ عواملی که در تولید فیلمی حضور دارند، تلاش میکنند تا بازیگر کارش را به بهترین شکل عرضه کند. مثل تیم فوتبالی که هر یازده نفر داخل و چند نفر هم بیرون زمین كوشش میکنند، ولی کسی کار نهایی را به ثمر میرساند که گل میزند. چهطور میشود تلاش دروازهبان و دفاع و مربی را ندیده گرفت، اما در نهایت همه منتظر به ثمر رسیدن گل هستیم و این گل را هم فقط یک نفر میزند.
این منزلتی که برای بازیگر قائل هستید، در تعریف مرسوم و حرفهای آن خلاصه نميشود و منظورتان هر آدمیست که فرآیند ایفای یک نقش را به عهده دارد. مهمترین ویژگی متمایز کننده در وجود نابازیگر در برابر بازیگر حرفهای چیست که تا این اندازه جذبتان میکند و همیشه برای هر فیلم سراغشان رفتهاید؟ نمیتوانم بگویم به بازیگر غیرحرفهای یا به تعبیری نابازیگر بیش از بازیگران حرفهای علاقه دارم. به نظرم یکی از ویژگیهای بازیگران غیرحرفهای این است که برایم محدودیت زمانی ایجاد نمیکند و کاملاً آنها را در اختیار دارم، حتی با ژولیت بینوش هم شرطم این بود که دو ماه بعد از پایان فیلمبرداری کپی برابر اصل قراردادی برای بازی در فیلم دیگری نداشته باشد و او هم واقعاً این دو ماه را خالی نگه داشت.
این شرط دو ماهه را به این دلیل گذاشتید که اگر در این فاصله خواستید تغییری در فیلم بدهید یا صحنهای را دوبارهسازی یا اضافه کنید، بازیگرتان را در اختیار داشته باشید؟ آن دو ماه فقط برای راحتی خیال من بود که اگر فرضاً روزی سرصحنه دیدم بازيگرم به ساعتش نگاه میکند، تصور نکنم میخواهد بفهمد کارش کی تمام میشود تا برود سر کار بعدی و این تنش را به من القا نمیکند که بعد از این كار بلافاصله تعهد دیگري دارد. اگر بازیگر سرصحنه فضاي عصبی ایجاد کند، به این حساب نگذارم که با تحمیل خودش به کار دارد زمان را برایم محدود میکند.
پس بیشتر از جنس و خروجی کار، با تبعات و حواشی حضور بازیگر حرفهای در فيلم مسئله دارید؟ طبیعتاً همین طور است. دوم این که نمیتوانم فکر کنم بازیگر حرفهای بدآموزی ندارد. بدآموزی به این معنی که جلوي دوربين کارگردانهايي که تعریفشان از بازیگری با تعبیر من بهکل فرق میکند نرفته باشد. انسان هم كه موجود تاثیرپذیري است و متاسفانه وقتی بازیگر با کارگردان بد کار میکند، این تاثيرها بیشتر و عمیقتر در ذهنش باقی میماند چون نتيجة چيزیست که به آنها تحمیل شده و بهرغم میلشان آن را اجرا کردهاند و اين درونشان مانده است. پارامترهای دیگری هم در این ترجیحدادن دخیل است؛ از جمله اینکه به عنوان تماشاگر هیچ خاطرۀ دیگری از بازیگر و شخصیت در ذهن نداشته باشیم. در اين وضعيت، یکی از وظایف من این میشود که چنين خاطراتي را تاثیرزدایی و تخریب کنم و حافظۀ خاطرات تماشاگر را از فلان بازیگر از کار بیندازم و خلاصه طرحی نو در اندازم. به همين دليل است که میشود گفت بازیگران حرفهای جلوی دوربین بکر نیستند. اضافه كنم كه نزدیکشدن به آدمهای ساده و معمولي که مثل خودم نسبت به سینما خالیالذهن و مثل کاغذ سفید نانوشتهاند، برایم جذابتر است و در شیوههای بهدست آوردن چیزی که ازشان میخواهم توانایی بیشتری دارم. از هر فیلمی به فیلم دیگر کاملاً ذهن خودم را خالی میکنم و هیچ تعهد یا تاثری از فیلم قبلی ندارم. مثلاً اینکه در فیلم قبلی میخواستم کاری کنم و نشده و حالا در فیلم تازه به کارش بگیرم.
ظاهراً هر فیلم تازه برای شما مثل اختراع مجدد چرخ است؟! دقیقاً. چند وقت پيش آنونسي از فیلم جدیدم را برای احمد پسرم و دوست دیگری فرستادم. هر دو ایمیل زدند و پرسیدند مطمئنی این فیلم را تو ساختهای؟ گفتند امکان ندارد و داری با ما بازی میکنی. مدام در طول ساخت فيلم فکر میکردم که به قول تو دارم چرخ تازهای اختراع میکنم و الان با این آقا و خانم با شرایط روحی و خلق و خوي تازه در این محیط جديد مواجهام و باید مسائل این محیط و شرایط تازه را حل کنم. این است که میگویم بیتجربگی کارگردان خیلی بیشتر ممکن است به کمکش بیاید تا تجربیات و دانستههایش.
به همین دلیل است که میگویید تماشای فیلم هم برای فیلمساختن به کارتان نمیآید؟ نه، این دیگر توجیهیست برای این که حال و حوصلۀ فیلمدیدن ندارم. اتفاقاً دیدن فیلم میتواند خیلی هم به درد بخور باشد، ولی من توانش را ندارم یا بهتر است بگویم فیلم مطلوب و مناسب سلیقهام را پیدا نمیکنم. تحمل فیلمهایی که دوست ندارم خیلی سخت است و این کار همیشه ریسک بالایی دارد، چون باید دهها فیلم نامطلوب ببینی تا شاید یک فیلم مناسب سلیقه به پستات بخورد.
پروسۀ جستوجو و پیداکردن فیلم مورد پسند هم لابد زمانبر و فرصتسوز است؟ نه زمانبر است نه فرصتسوز، فقط موقعیتش ایجاد نمیشود. نوع زندگیِ الان من بهم اجازۀ هیچ کاری جز «کار کردن» نمیدهد و بهناچار لذتهایم را هم در دل کار مستتر کردهام. مدتهاست سعی میکنم از نفسِ کار لذت ببرم و لذتهای جانبی دیگر معنایش را برایم از دست داده است. گذراندن یک شب دلچسب با یک دوست خوب، خوردن و نوشیدن در کنار دوستان و لذت یک شام لذیذ و یک قهوۀ خوب حتماً چیزهاي خوبي هستند، ولي متاسفانه دیگر فرصت و شرایطی برایش ندارم. قطعاً به این لذتها احتیاج دارم و از آن ناگزیرم، چون کارگر نیستم. منتها توانستهام طوری کارهایم را برنامهریزی کنم و کار کردن را به سمت و سویی ببرم که در بطن آن لذتهايم را هم داشته باشم. کسی یادش نمیآید بهش گفته باشم امشب با هم باشیم یا شام را کنار هم بخوریم و گپ بزنیم. من مدتهاست كه دیگر اصلاً گپ نمیزنم.
چند سال پیش یک بار که از چاپخانهای برمیگشتید، با شور و لذت خاصی تعریف کردید ساعتها ثابت جلوی دستگاه پرینتر نشسته بودید و از تصویر تنه درختی که ميليمتر به ميلیمتر چاپ میشد و بیرون میآمد لذت میبردید؟ گویا هفت هشت ساعت بيوقفه پای این دستگاه بودید؟ چه مثال خوبی یادت مانده؛ آن روزها را خوب به یاد دارم؛ مثل یک جور مدیتیشن بود.
آن موقع فکر کردم چهقدر میتواند کار کسالتبار و خستهکنندهای باشد و تبدیل این پروسۀ ساده و کسلکننده به يک فرآیند لذتبخش چهقدر تمرین لازم دارد تا بشود این شکلی به چنين زمان بهظاهر مرده و بیجذبهاي نگاه کرد؟ دقیقاً! این خصلت ویژه آدمهایيست که این پروسه را تمرین کرده باشند والا همان طور که میگویی از دید بیرونی خیلی عجیب و غیرمنتظره است. تمام این سالها کارم همینها بوده و لذتهایم هم همین. واضح است که ديگر نیازی به خيلي چيزها ندارم، اما این روزها بیش از هر زمان دیگری در عمرم کار میکنم. کار کردن بیشتر از همیشه جایگزین و جانشین لذتهایی شده که دیگر برایم لذتبخش نیست.
احتمالاً بخشي از تنوع چشمگير کارهای این سالهايتان قرار است جبران و جايگزيني همین لذتها باشد؟ یعنی هر وقت از کاری خسته میشویدف سراغ آن کار دیگر میروید؛ از سینما به شعر، از شعر به عکاسی، به چیدمان و باز سينما ...این جمله را از بهمن [كيارستمي] نقل میکنم که اتفاقاً همین امروز گفت. گفتم فردا هم تدوین داریم؟ جواب داد نه، چون قرار گذاشته بودیم یک روز در میان کار کنیم. گفتم فردا میتوانم بین کارهای دیگرم وقت خالی کنم. جوابش این بود که دقیقاً به همین دلیل میگویم نه. گفت تو بینِ کارهای مختلف دیگرت لذتهای متنوعی داری، اما من عجالتاً دارم با تدوین این فیلم لذت میبرم و دلم نمیخواهد سريع تمام شود؛ میخواهم این لذت را مزه مزه کنم. بهمن راست ميگفت، چون امشب را با این گفتوگو و کاغذهاي كتاب شعر تازه مشغولم و فردا صبح که کار عکاس مجلهتان تمام شود، میروم تا همان ماجرای چاپ تنۀ درختها را ادامه بدهم.
... این گفت و گو ادامه دارد