چهارشنبه 23 دي 1388 - 18:27



http://www.mohammadmohammadian.blogfa.com/



-

                       



یادداشت صوفیا نصرالهی درباره رمان تازه داریوش مهرجویی؛
به خاطر یک ... لعنتی! / جایی که مهرجویی و ساعدی به هم می‌رسند

سینمای ما - صوفیا نصرالهی: نوشتن این یادداشت را دو ماه پیش شروع کردم. یعنی وقتی رمان «به خاطر یک فیلم بلند لعنتی» را تمام کرده بودم. اما انقدر دور و برمان حوادث مختلف با سرعت زیاد افاق می افتند که نتوانستم تمامش کنم تا الان!
راستش این روزها در حال و هوایی هستم که حوصله هیچ شکوه و شکایت و بدبینی و گله گزاری را ندارم. یعنی فکر می کنم انقدر همه مان درگیر مشکلات و گرفتاری ها هستیم و انقدر دوروبرمان و در کوچه و خیابان همه بداخلاق و عبوس ناامید شده اند که ذکر مصیبت فقط حال همه را بدتر می کند. برعکس باید همه اش دنبال چیزهایی باشیم که حال و هوایمان را عوض کند. چیزهایی که خوشحال تر و بهتر و سالم ترمان کند. انقدر زشتی های اطراف خودشان را تحمیل می کنند که باید سعی کنیم هر طور شده از گوشه و کنار زیبایی را که جایی مخفی شده بیرون بکشیم.
در چنین حال و هوایی رمان استاد مهرجویی را که از نمایشگاه کتاب خریده بودم، خواندم. داستان مشکلات و درگیری های یک جوان بیست و چند ساله با خودش و اطرافیانش. راستش چند صفحه اول را که خواندم اصلا انتظاری که از رمان استاد در ذهنم داشتم، برآورده نشده بود. به نظرم خط اصلی قصه خیلی تکراری بود و ویژگی خاصی هم به آن اضافه نشده بود تا از داستان های دیگر متمایزش کند به جز البته ذهنیت فلسفی و تفکرات مهرجویی راجع به مشکلات تاریخی این سرزمین کهن که به هر حال نمی گذاشت به سادگی از کنار صفحاتی که خواندی بگذری. اما هرچه جلوتر رفتم، جادوی مهرجویی بیشتر خودش را نشان داد. جزییات ناب بیرون زدند و کلیت قصه را تحت تاثیر قرار دادند. و اصلا کلیت چه اهمیتی دارد؟ قصه ها معمولا تکرار می شوند. قصه عشق، نفرت ، دوستی و خلاصه همه این ها در طول سال ها و حتی قرون تغییر نمی کنند. آن چه آن ها را از هم متمایز می کند همین جزییات است. و چه کسی به جز مهرجویی می توانست انقدر خوب درباره پیچیدگی های عاطفی و تقابل عشق با واقعیت های کثیف و ناراحت کننده اطرافمان بنویسد؟ هر چه جلوتر می رفتم بیشتر تحت تاثیر قرار می گرفتم. انگار دقیقا آینه ای جلوی من و هم سن و سال هایم گرفته بودند. هیچ کس نمی توانست به این خوبی یک جوان به ته خط رسیده را تصویر کند. از همه مهم تر این که مهرجویی اصلا این به ته خط رسیدن را به رویمان نمی آورد. انگار خودش هم با ما این طرف خط ایستاده. وقتی از درگیری ها و عقده های تاریخی مان حرف می زند نه حس تحقیر دارد و نه تنبیه. فقط یک ویژگی را توصیف می کند و چقدر هم خوب این کار را می کند. کتاب را که می خوانید شاخ در می آورید از این که یک نفر انقدر خوب می تواند گوشه ها و زوایای پنهانی وجود همه مان را ببیند و به خودمان هم نشان دهد. «به خاطر یک فیلم بلند لعنتی» قصه امروز همه ماست. عاشق می شویم. عاشقی کردن را درست بلد نیستیم. اشتباه می کنیم. کم می آوریم. زندگی زمین مان می زند. فریاد می کشیم و از زمین و زمان گله می کنیم. عشق مان را از دست می دهیم. ناامید و سرخورده و گیج و حیران می شویم. بعد هم....بعدش را دیگر هر کسی خودش رقم می زند. بعضی ها می میرند. بعضی ها می مانند. برخی قوی تر می شوند و برخی هم تا آخر عمر در همان سرگردانی شان می مانند. برای همین هم هست که مهرجویی از بعدش حرفی نزده. بعدش به تعداد آدم های روی زمین فرق دارد. اصلش همین حس ناب عاشقی در جوانی، اعتماد به نفسی که می دهد و بعد هم ترس و وحشت از رها شدن، از رفتن معشوق و از کمبودها و ناتوانی هاست. رمان مهرجویی از تلخ ترین کتاب هایی است که خوانده ام. بس که به واقعیت ما، به مدل دوست داشتن و عاشق شدن و رها کردن مان نزدیک است. باورتان می شود که یک جاهایی به خودم می لرزیدم؟! انگار خودم را می دیدم. من سلما بودم. سلیم بودم. و حتی پریسا. عاشق، فارغ و سرخورده. همه این حس ها را تجربه کرده ایم. و پایان کتاب شاهکار است. داوری در کار نیست. جوابی و خبری و عاقبتی نیست. فقط یک سوال است:«چرا؟» تا به حال کلمه ای از این «چرا» کوبنده تر دیده بودید؟ یک اعتراض خاموش در خودش دارد. یک سرگشتگی و بی جوابی. همان چیزی که بعد از هر رابطه ای، عشقی و حادثه ای برایمان به جا می ماند. وقتی کتاب با یک چرای ساده تمام شد، مطمئن شدم که شاهکاری را خوانده ام که حالا حالاها نمی توانم درباره اش قضاوت کنم. باید بارها و بارها بخوانمش تا بتوانم همه چیزهایی را که در دل این رمان پنهان شده بوده، بیرون بکشم. تا آن موقع فعلا بهترین و تلخ ترین پایان بندی یک رمان ایرانی که تا به حال خواندم را تقدیمتان می کنم:«....چگونه به خاطر همه این عیب های بزرگ و کوچک که می توانست نباشد، به خاطر همه این ها می باید این طور به ته دره سقوط کند و در آن دم که به پایین سقوط می کند و لابد در آن لحظه که دارد سقوط می کند بزرگترین و طولانی ترین عذاب عمر خود را بچشد و به خاطر هیچ و پوچ، مرگ را ، مرگی عبث و بی معنا و نامجاز را لبیک گوید. چرا؟»
اما این قصه فعلا این جا تمام نمی شود. راهنمایی می رفتم که برای اولین بار کتابی از غلامحسین ساعدی را خواندم. اسمش را که می دانستم. چند بار از کتابخانه مان عزاداران بیل را برداشته بودم و باز کرده بودم ولی راستش آن موقع عزاداران بیل مرا با خودش نمی برد. و من دنبال کتاب هایی بودم که بی واسطه به دنیایشان راه پیدا کنم. خلاصه «تاتار خندان» را که خواندم با همین یک کتاب عاشق غلامحسین ساعدی و قلمش شدم. از ان موقع تا به حال حداقل دو سالی یک بار «تاتار خندان»را می خوانم و هنوز هم برایم کهنه و خسته کننده نشده است. ماجرای رمان مهرجویی پرتابم کرد به دنیای رمان ساعدی. «تاتار خندان»داستان جوانی بود که عشقش رهایش کرده بود و بعد از یک مدت گیج خوردن و سردرگمی و به ته خط رسیدن، جل و پلاسش را جمع می کند و می رود یک گوشه دور افتاده که تنها به درددلش برسد و تازه آن جا زندگی را می بیند، مردم را لمس می کند و خودش را دوباره پیدا می کند. رمان ساعدی البته از نظر ادبی و قدرت نثر یک سر و گردن از رمان مهرجویی بالاتر است. جمله ها ساده و روان و کوتاه تاثیر خودشان را می گذارند. شخصیت ها راحت اما محکم معرفی می شوند. توصیفاتش بی نظیر است. من که منتقد ادبی نیستم ولی خیلی ساده درک می کنم که در رمان ساده ساعدی، در دیالوگ ها و در جملاتش قدرتی وجود دارد که آدم را مجذوب می کند. اما چیزی که می خواهم درباره مقایسه این دو رمان بگویم ربطی به این حرف ها ندارد. قضیه این است که ساعدی و مهرجویی هر دو جوانی را با همه روحیات و بالا و پایین های زندگی اش توصیف می کنند. جوانی که می تواند تصویر شفافی از خود ما باشد. اما مهرجویی با یک «چرا» رهایش می کند و ساعدی با یک امید نجاتش می دهد. سلیم رمان مهرجویی که من شناخته ام اگر همان راه دکتر کتاب ساعدی را در پیش بگیرد، مطمئنا از سردرگمی خلاص می شود اما موضوع این جاست که امروز، در زمانه سلیم، ما واقعا به فکر نجات خودمان هستیم؟یا اصلا امیدی به درآمدن از برزخمان هست؟حاضریم مثل دکتر تاتار خندان انقدر صریح با خودمان رو به رو بشویم؟حاضریم به لذت های زندگی که سرزده و یکباره خودشان را به ما نشان می دهند خوشامد بگوییم؟یا اصلا ترجیح می دهیم که مثل سلیم در برزخمان بمانیم؟که خودمان را زجر بدهیم؟
و یک نکته جالب دیگر. ساعدی سال 53 این رمان را در زندان اوین نوشت و مهرجویی 25 سال بعد وقتی که فیلمش اجازه نمایش پیدا نکرده بود. هر دو هنرمند در حبس خودشان اثری خلق کردند که حسی از رهایی در خودش داشت. ساعدی در گوشه زندان روشن تر نگاه کرد و مهرجویی در کنج خانه تلخ تر. من هم که حاصل زمانه مهرجویی هستم اما دل به روشنایی رمان ساعدی دادم.
پی نوشت: باورتان می شود که بعد از این همه نوشتن الان یادم آمد که مهرجویی و ساعدی چه پیوند دیرینی با هم دارند؟! که چه طور اسمشان با فیلم«گاو» به هم گره خورده؟!آدم های بزرگ دنیا زود همدیگر را پیدا می کنند و خوب هم حرف هم را می فهمند. ما هم این جا هستیم که دل به دلشان بدهیم.
پی نوشت 2: یک هدیه کوچک از «تاتار خندان». آن ها که اهلش هستند از همین قسمت متوجه می شوند که از چی حرف می زدم:
چه چیزی را می توانستم برای ان ها بگویم؟مطمئن بودم که غش غش به ریش من می خندند. مگر نه این که خود من هزاران بار به ریش آن هایی که گرفتاری های آن چنانی داشتند خندیده بودم؟آن وقت چه طور می توانستم صاف و پوست کنده به ایشان بگویم که چه مرگم است؟چه چیزی آشفته ام کرده است؟به خاطر کی و چی این چنین داغونم؟ولی این که تنها گرفتاری من نبود. یک چیز داشت مرا از درون خراب می کرد. و من باید فرار می کردم. می دانستم که نمی توانم آن همه گره را باز کنم، باید اتفاقی می افتاد، من از خودم فاصله می گرفتم، در آزادی ممکن نبود، باید دست و بال خودم را می بستم، راه برگشتی برای خود نمی گذاشتم و درست لحظه ای هم که این کار را کردم، پشیمانی به سراغم آمد، احساس کردم که چند روز بیشتر وقت زندگی ندارم...



منبع : سینمای ما

به روز شده در : سه‌شنبه 27 مرداد 1388 - 6:50

چاپ این مطلب |ارسال این مطلب |


Bookmark and Share

اخبار مرتبط

نظرات


سه‌شنبه 27 مرداد 1388 - 12:2
-3
موافقم مخالفم
 
چرا خبری را که معلوم نیست درست باشد در جامعه پخش می‌کنید؟

شما دنبال شادی باش خانم

موفق باشی

والبته خوش!

shiva
سه‌شنبه 27 مرداد 1388 - 13:12
5
موافقم مخالفم
 
چرا خبری را که معلوم نیست درست باشد در جامعه پخش می‌کنید؟

اين عبارتي كه گفتي خيلي به دلم نشست. هر دو هنرمند در حبس خودشان اثری خلق کردند که حسی از رهایی در خودش داشت. ساعدی در گوشه زندان روشن تر نگاه کرد و مهرجویی در کنج خانه تلخ تر. من هم که حاصل زمانه مهرجویی هستم اما دل به روشنایی رمان ساعدی دادم.ولي ميداني من به يه چيز خيلي معتقدم.انهم اينكه چرا گفتن خود اميدي است براي يافتن راه حل... راستش در حال حاضر اين رمان بيشتر مصداق ماست. زيرا ما هنوز راه حلي پيدا نكرده ايم...راستش دردهاي هم اكنون ما عميق تر از دردهاي ساعدي است...ميداني در بند بودن يك نويسنده مجالي است براي بهتر نوشتن... ولي منع چاپ يك اثر مجالي است براي قدرتمندان كه شوق نويسنده را از او بگيرند...تحقيرش كنند ولي غافل از اين كه كسي كه زير سوال ميرود خود انها هستند...راستش منع يك اثر امروزه راه حل خوبي براي فراموشي ان نيست ...زيرا اين دهكده جهاني امروز تشنه ي ممنوعيت هاست ميدانيد چرا؟ گمان ميكنم چون خود ممنوع است يعني در جهان امروز انگار همه از خود نا را ضي اند حتي بي جانها!!!!!!!!پس اين تشنه ي ممنوعيت هر چه قدر كه ممنوع شود بيشتر مي خواند و مي نويسد و از عناصر ممنوع استقبال مي كند.... وقتي نويسنده اي دوباره مي نويسد يعني براياو اين ها مهم نيستند..مهم همان چرايي است كه مي گويد.. او اين چرا را بيش از اين نمي تواند باز كند...زيرا اين چرا گله اي از چيزي خارج از اراده ي ادم دارد... گله از زمان ...گله از همه ي عالم... كله از اين دنياي فاني و از همه مهم تر گله از خود كه چرا؟ چرا نتوانست؟چرا نتوانست قهرمان داستان زندگي اش باشد؟ راستش اين روزها واژه ي قهرمان ديگر بدون پول و تانگ و تفنگ در ميان خاطره ها گم ميشود.... راستش اين روزها قهرمانان فكر نكنيم كم شده اند بلكه زياد و زيادتر شده اند ولي مجال نداشتند كه چيزي بنويسند و چيزي بهتر ياد گيرند زيزا زودتر از انچه بايد مي فتند...در اين روزگار پر ار قهرمان و تهي از ان اري دردها بيشتر غوغا ميكنند و واژه چرا و پايان زيباي سنتوري به ما امد مي دهد كه قهرمانان ما هنوز هم زنده هستند هنوز كسي پيدا ميشود كه درد هاي نگفته ي انها را باز گويد... راستش جان داستان كه در پايان ميپرسد چرا خود همان قهرمان واقعي است و مهرجويي همان كسي ات كه در اين دنياي پر از تناقض او را ميبيند از ياد نمي برد و از او مي گويد......

راستش تفاوت بين عشق به همسر يا عشق به وطن و خدا فقط در مراحل تعالي انهاست و همه در پي هم مي ايند....وقتي اسان ترين عشق و مقدماتي ترين مرحله ي ان طي نشود ديگر مراحل هم طي نميشود و جوان به بن بست ميرسد.ولي اين بن بست همه ي اجر هايش چيده نشده و روشنايي از دور خود نمايي ميكند و اين همان حق يقين است...اولي براي گذر اين بن بست اولين سوال و پر معنا ترين ان كه مسيرش را تغيير مي دهد و به او كمك ميكند تا راه عشق رابيابدهمين چرا است....

بهروز قهرمانی
سه‌شنبه 27 مرداد 1388 - 23:56
-6
موافقم مخالفم
 
چرا خبری را که معلوم نیست درست باشد در جامعه پخش می‌کنید؟

به نظر من هم این رمان شاهکار است.

وحید موحدی
چهارشنبه 28 مرداد 1388 - 19:0
3
موافقم مخالفم
 
چرا خبری را که معلوم نیست درست باشد در جامعه پخش می‌کنید؟

رمان سلیم و سلما یک شاهکار است رمانی که تمام آن را خوانده ام بجز 25 صفحه آخر ! که نمی تونم و نمی خواهم فعلا بخوانم ! نمی خواهم آن را از دست بدهم ! بعد از آن چه چیزی چه کسی هم دم نیمه شب های من می شود!

ترجیح می دهم باز صفحات قبل را مرور کنم

بار با سلیم و به سلیم بخندم باز به حال و روزگار خود گریه کنم

و باز عاشق بشوم و ...

به ايوان مي روم و انگشتانم را

بر پوست كشيده شب مي كشم

چراغهاي رابطه تاريكند

شيوا
چهارشنبه 28 مرداد 1388 - 21:57
-3
موافقم مخالفم
 
چرا خبری را که معلوم نیست درست باشد در جامعه پخش می‌کنید؟

راستش نمي دانم چرا اينقدر مهرجويي به من نزديك است... يك استاد 70 ساله به يك جوان بيست و چند ساله... انگار خيلي بيشتر از خودم مرا مي شناسد. وقتي شروع كردم به خواندن كتاب اينقدر جذبش شدم كه شام و ناهارم دير ميشد... پايان داستان بي اختيار كتاب به دست به حياط رفتم و گريستم و با خود اين سوال را تكرار كردم كه واقعا چرا؟تقصير كه بود؟ نمي دانستم... اصلا قضاوت محال بود چون انگار همه چيز دست به دست هم داده بود براي سرخوردگي سليم از ماشينهاي توي خيابون چراغ راهنما خط عابر پياده و پيچ گرفته تا بنياد سينمايي فارابي وزارت فرهنگ و ارشار اسلامي و پدر و پريسا و سلما و مير ميراني و حتي همان فيلم بلند لعنتي كه انگار ان باعث و باني تمام مشكلات بود ولي برعكس مگه يه فيلم بلند اخه چشه؟موضوع چيز ديگه اي بود... عدم انجام وظيفه اين روحيه ي قلدر مابي پدرانه و توتاليري و در مقابلش روحيه ي مظلوم گرايي و عقب ماندگي بحث عدم ازادي بحث وجود داشتن يا اگزيستانسياليسم سارتر كه در كتاب تهوعش خودنمايي عجيبي مي كند بيگانه كامو ار خود بيگانگي و اشفتگي سليم از نظر شباهت به داستان گاو مشتي حسن محاكه كافكا و بعضي جاها هم اشاره به شكسپير و فيلم هاي مختلف در مقايسه با لحظات داستان و جهان سومي بودن ما ايراني ها و عقايد مذهبي و گاه خرافيمان و حتي فال گرفتن ها وطن گريزي و مدام حس فرار داشتن انگار حتي خانواده هامان ميخواهند كاري بكنند تا ما هر چه زودتر برويم به هر قيمتي بدون اندك سعيي براي سازندگي گيرهاي بيش از اندازه به نوشته ها و داستان ها توقيفشان خساست هاي پدرانه نكته مهم بي پولي و تورم و حجب و حيا هاي شرقي بيپردگي هاي غربي و عشق و تب داغ ان و حتي زن ومرد و تبعيض و هم چنين اب شنگولي و بساط بافور و قرص هاي اعصاب و لحظه اي فراموشي سطحي موضوع مهمي بنام حسادت كه محور تمام مشكلات و خلا ها و دغدغه هاي نه تنها سليم بلكه سلما و پريسا و حتي پدر سليم كه مدام تلاش ميكند خود و كار خود را مهم جلوه دهد و هنر و كارهاي ديگه همه كشك فقط پزشكي و مهندسي ان هم مهندسي ساختمان و به عبارت ديگر دلالي و به قول خودم بنداز بندازي... اين همه را كه گفتم يه نكته ي جالبي فهميم اين كه من بعد از 7 8 بار فيلم سنتوري ديدن و 40 تا نقد از اين و ان و اين مجله و اون مجله و اين سايت و اون يكي خواندم خالي نمي بندما راست ميگم هنوز توجه نكرده بودم كه محور داستان سنتوري هممين حسادت و بعد كنارش مسائلي كه بالا گفتم بود... يعني راستش اگه رمان مهر جويي رو نمي خواندم و نمي دو نستم يه ربطايي به سنتوري داره و او هم رازش تو كتابش شفاف نمي گفت من هنوز بعد اين همه مطالعه به قول خودم بلكه نه تنها من اكثر نقدهاو تحليلهايي كه خوانده بودم عميقا به اين موضوع اشاره نكرده بودند و همه اكثرا دور همون برداشت هاي سياسي و اون صحنه ي اعتراض اميز گلشيفته و اكثر ايراد ها و نقدها هم همان نقدهاي وارده به فيلم مستند سليم كه ربطش دادند به كردستان و انقلاب... اخه سقف چه ربطي به انقلاب داره يا زن حامله به وطن.... همان پرونده سازي ها و حس شوم كه همه دشمن تو اند و همچين حسادت كه نه تنها در راس بلكه در تك تك ماها رخنه كرده است. واخر واقعا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

در اخر فقط يك نكته كه راستش هر چه ميگذرد ميفهمم كه سنتوري چه شاهكاري بوده و اين رمان چي شاهكاري است... مثل شعرهاي فروغ كه تازه 50 سال بعد فهميدن چي ميگه و بازهم ترسيدن ازش حرف بزنن شايد تازه ما هم 50 سال بعد بر گرديم و ببينيم كه چگونه و اخر چرا اين چنين بي رحمانه و يك طرفه رفتيم و يك شاهكار را همين گوشه نگه داشتيم تا به قول خودمان از ياد برود غافل از انكه اين اثر سالهابعد هنوز زنده است و هيچ اثري جاي او را نميگيرد ... به رمان برميگردم واقعا اين جوايز اذبي را به كي ها مي دهن ؟ ايا مهر جويي با يه همچين رماني اونم تازه رمان اول اين چنين زيبا و شفاف و عادل در جهان بي دادي لايق ان نبود؟ يا همان فيلم توقيفي سنتوري ؟ نبايد به جشنواره ونيز ميرفت يا اسكار؟ باز ميگويم اخر چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ و باز هم چراهاي ديگر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

م. ق. ب
پنجشنبه 29 مرداد 1388 - 16:28
-12
موافقم مخالفم
 
چرا خبری را که معلوم نیست درست باشد در جامعه پخش می‌کنید؟

این روزها من هم شبیه «سلیم» شده‌ام. دقیقا شبیه شبیه‌ش. یک جوان، آخر دهه‌ي هشتاد و اوایل هزاره جدید. جوانی که سراسر زندگی‌ش استرس است، درس، کار و... و ... و... . هر روز ساختمان‌های اطرافمان بلندتر می‌شود و حسرتمان به دیدن شهر، به دیدن ماه، به دیدن کوه‌ها بیشتر. هر روز دنبال کارهایی می‌رویم که دوست نداریم، مجبوریم، چون جامعه چیزی برای‌مان ندارد. هر روز دنبال عشق‌مان می‌دویم، اما با هر قدم، عشق را دورتر و دورتر می‌بینیم.

در این بازار کساد کتاب و فیلم که هیچ موضوعی شبیه ما نیست، «به خاطر یک فیلم بلند لعنتی» غنیمتی است و تصویری به شدت واقعی از جوان‌های نسل من. کتابی از یک استاد 70 ساله که هر سال که سنش بیشتر می‌شود،‌ فکرش جوان‌تر.

آقای مهرجویی برای همراهی با نسل من از شما سپاسگزارم.

حسین جوانی
شنبه 31 مرداد 1388 - 5:52
4
موافقم مخالفم
 
چرا خبری را که معلوم نیست درست باشد در جامعه پخش می‌کنید؟

اگر جوان نیستید، اگر عاشق سینما نیستید، اگر عاشق ادبیات کلاسیک نیستید،اگر جرات مواجهه با خودتان را ندارید، اگر از مهرجویی توقع کلیدر دارید، اگر به دنبال پیدا کردن اشتباهات نگارشی و تکنیکی رمان ها می روید، اگر نمی دانید سرگیجه فیلمی از آلفرد هیچکاک است، اگر برایتان مهم نیست در شهر یا محله ای زندگی کنید که زیبا سازیش چشم خارج رفته ها را بگیرد و اگر معنی این جمله را نمی فهمید:«من خودم درست نفهمیدم که چطور شد این طور عشق فیلم از کار در آمدم» لطفاً این رمان را نخوانید.

ریحانه
يکشنبه 1 شهريور 1388 - 0:21
13
موافقم مخالفم
 
چرا خبری را که معلوم نیست درست باشد در جامعه پخش می‌کنید؟

به جرات میتونم بگم در حد استاد نبود.عزیزترین وبهترین کارگردان ایران هستند ایشون.خیلی بهتر که بعضی از کسانی که پیام میگذراند واقع بینانه نگاه کنند.اونهایی هم که نخاندند بماند.بهتر دم از ادبیات کلاسیک یا هر چیز دیگری نزنند وبهتر مطالعه کنند.

حاج ابراهيم خان كلانتر
يکشنبه 1 شهريور 1388 - 11:46
-1
موافقم مخالفم
 
چرا خبری را که معلوم نیست درست باشد در جامعه پخش می‌کنید؟

صوفيا نصرالهي رو بي خيال.

فقط صوفيا لورن.

z
يکشنبه 8 شهريور 1388 - 23:20
7
موافقم مخالفم
 
چرا خبری را که معلوم نیست درست باشد در جامعه پخش می‌کنید؟

یکی ازبهترین ومتفاوت ترین رمانهایی بودکه تابه حال خوانده ام.راستی مهرجویی عزیز و بزرگ علی رغم سن وسالش بدجوری حال وروزجوانهای امروزرامی فهمد.به عنوان یک جوون بعضی جملات این کتاب رافکرمی کردم خودمن گفتم.خیلی بهم نزدیک بود.خدااستادرابرای ماوهنراین مملکت حفظ کند.

اضافه کردن نظر جدید
:             
:        
:  
:       











  سینمای ما   سینمای ما   سینمای ما   سینمای ما      

استفاده از مطالب و عكس هاي سايت سينماي ما فقط با ذكر منبع مجاز است | عكس هاي سایت سینمای ما داراي كد اختصاصي ديجيتالي است

كليه حقوق و امتيازات اين سايت متعلق به گروه مطبوعاتي سينماي ما و شركت پويشگران اطلاع رساني تهران ما  است.

مجموعه سايت هاي ما : سينماي ما ، موسيقي ما، تئاترما ، دانش ما، خانواده ما ، تهران ما ، مشهد ما

 سينماي ما : صفحه اصلي :: اخبار :: سينماي جهان :: نقد فيلم :: جشنواره فيلم فجر :: گالري عكس :: سينما در سايت هاي ديگر :: موسسه هاي سينمايي :: تبليغات :: ارتباط با ما
Powered by Tehranema Co. | Copyright 2005-2010, cinemaema.com
Page created in 1.36991095543 seconds.