«... شنيدن آن قطعات موسيقي آن چنان آتشي در من روشن كرد كه سالهاي سال اصلا زندهگي من به كلي زير و رو شد. موسيقي تمام وجودم را تسخير ميكرد.و چون نميدانستم موسيقي چيست، در من حالتي به وجود ميآورد شبيه نخستين احساسهاي ناشناخته بلوغ: ملغمه لذت و درد، مرگ و ميلاد، و خدا مي داند چه چيز.... و اين شوق ديوانهوارموسيقي تا چند سال پيش همچنان در من بود.... موسيقي، شوق و حسرت من شده بود بي آن كه دست كم بدانم كه ميتواند شوق و حسرت آدم باشد. پس شوق و حسرتم نيزنبود، ياءس مطلق من بود: ياءس دختري كه ميبايست پسر به دنيا آمده باشد و دختر از كار در آمده است! و بي گمان امروز هم، در من، شعر، عقده سركوفته موسيقي است....باري از حسرت و نا تواني و ياس بر دلم بود. ياس از« وصل موسيقي»و من، بعد از آن هرگز رو نيامدم. ديگر هيچ وقت بچه ي درس خواني نشدم. و درستش را گفته باشم: سوختم!»
نمي دانم اين اتفاق چه معني داشت... دوم مرداد، روزي كه شاملو رفت، قرار بود اتفاق مهمي براي من بيفتد. او رفت و با اين كه در دو قدمياش بودم هرگز نديدمش.هيچوقت گريه نكردم فقط سكوت كردم، كه سرشار از ناگفته هاست.
هيچ وقت رضا را نميبخشم. يك قوم و خويش دور كه قول داده بود مرا به خانه اش ببرد. شايد چون كتاب قديمي چاپ اول «كاشفان فروتن شوكران» را با آن عكس زيباي روي جلدش از كتابخانه اش دزديده بودم، تلافي كرد.
كنت قرمز را هم كه اين اواخر عمر ميكشيد دوست دارم. كاش لااقل يك نخ از آن را داشتم! راهنمايي، دبيرستان، كنكور، ضبط صوت مشكي آيوا، فدريكو گارسيا لوركا، چيدن سپيده دم وديدن سپيده دم ، دانشگاه،عشق وازدواج، زندگي. سال ها گذشته، ولي هنوز نتوانستم خودم را راضي كنم سر مزارش بروم. با ديدن سنگ قبرش مجبورم باور مي كنم رفته.
در مي زنند، شايد رضا آمده...
شما هم بنويسيد (5)...