رنگ رخساره نشان نميدهد از سر درون
اينکه براي غير قابل پيش بيني بودن يک قصه، از چهره هاي مثبت و کاملا موجه استفاده کنيم تا مثلا تماشاگر در انتهاي فيلم به اشتباه خود در برداشت از چهره ها پي ببرد، از فيلم سگ کشي به بعد ادامه دارد. اينکه در هر موردي استثنا وجود دارد همواره پذيرفته شده است. اما اينکه آنچه مانده، حتما دليلي بر ماندن داشته را نيز بايد پذيرفت. نميدانم انتخاب آقاي کيميايي از چنين چهره هايي( راننده آژانس و عروس) صرفا براي بازنگري و توجه بيشتر بينندگان فيلم به تجربيات پس انداز شده اشان است و يا صرفا وسيله اي است براي جذابيت فيلم آنهم براي تماشاگر عام که ممکن است نتواند انتهاي فيلم راپيش بيني کند و گرنه کافي است بداني اصغر فرهادي حتي مثلا در نام گذاري فيلم هم دست داشته است تا بتواني انتهاي فيلم را حدس بزني. البته بديهي است چنانچه چهره ها معمولي انتخاب شوند زحمت نگارش فيلم نامه براي قانع کردن تماشاگر که واقعا افراد مظنون بيگناهند، به مراتب بيشتر خواهد بود. احتمالا فردا فيلمي خواهيم ديد که منوچهر آذر در انتهاي فيلم خفاش شب خواهد بود. به هر حال آيا نبايد ذره اي به شعور تماشاگر بها داد؟ باور کنيد اين تجربيات بي جهت عنوان تجربه به خود نگرفته است. به اين هم فکر کنيم که آدمها با تجرياتشان روزگار ميگذرانند. اين اسلحه را بدون فشنگ نکنيم. ميتوان فيلم متفاوت ساخت بدون آنکه مجبور باشيم براي نمايش اين تفاوت بر قوانين معمول و پذيرفته شده طبيعي پا بگذاريم.
|