در روزهای نوروز 89 با مقدمه هوشنگ گلمکانی بخوانید: داستان کوتاه "یک تکه آینه" به قلم پرویز دوایی
مقدمه: سالها پيش که دختر بزرگم غزل کلاس اول دبستان بود، طبق روال نظام آموزشی آن سالها و هنوز، بايد هر شب يک صفحه مشق مینوشت. بايد به او مشق میگفتيم. شبهايی که نوبت من بود، علاقهای به تکرار کلمهها و جملههای کتاب درسی نداشتم. روزهايی بود که غرق در کتاب باغ دوايی بودم و چون داستانی ساده با تعبيرها و کلمهها و جملههايی ساده بود، آن شبها کتاب را برمیداشتم و بخشی از آن را به غزل ديکته میگفتم. بهخصوص قصه «يک تکه آينه» را که خيلی دوست دارم. غزل که از اين ديکتهها ننوشته بود، با حيرت نگاهم میکرد، اما صبورانه مینوشت. وقتی به کلمههايی میرسيدم که هنوز حروف و آوايش را درس نداده بودند، و میگفت «هنوز نخواندهايم»، آن را با کلمه ديگری عوض میکردم. مثلأ به جای «صبح»، میگفتم «بامداد». و او مینوشت و از همان سالها، او هم علاوه بر الفبا، علاقه به دوايی را هم آموخت؛ الفبا را با دوايی آموخت، کتابهايش را خواند و هر وقت از دوايی مطلب و نوشته تازهای میرسد، جزو اولين خوانندههای دستنويسهايش است. دستخط دوايی را میشناسد و هر وقت روی ميز من به کاغذ و نوشتهای به خط او برمیخورد، حتمأ بايد بخواند. ..............................
و خدا گفت روشنايی بشود. و روشنايی شد. و خدا روشنايی را ديد که نيکوست. و خدا روشنايی را از تاريکی جدا ساخت. و خدا روشنايی را روز ناميد. و تاريکی را شب ناميد. و شام بود و صبح بود. روزی اول...
از ديشب برف میآمد. صبح هم توی راه که میآمديم هنوز برف میآمد. از بالا میريختند پايين، توی کوچهها، وسط جوبها، روی سروکله مردم. همهجا برف نشسته بود، همهجا سفيد بود، روی درختها، روی پشتبامها، لب هرهها، پنجرهها، همهجا. همينطور تکهتکه میآمد، مثل پنبه. زنگ را هم که زدند هنوز برف میآمد. اما يک خورده کمتر شده بود. بعدأ که رفتيم سر کلاس ديگر کمکم بند آمد. کلاس تاريک بود، مثل غروب. يک پنجره کوچک دو لنگه بود آن بالا زير سقف که زياد نور نداشت. چراغ روشن کرده بودند. يک لامپ فسقلی بود که نورش فقط همان دور و ور خودش بود. کلاس ما هميشه خدا تاريک بود، تابستان و زمستان. زمستانها بيشتر. دل آدم میگرفت، مثل اول غروب که هوا تاريک شده اما هنوز چراغ روشن نکردهاند. هميشه هم يک بوی بدی میآمد. میگفتند زيرش چاه خلاست. آجرهای کف کلاس پوسيده بود، پا که میزديم خورد میشد. زير پایمان صدا میداد. زيرش خالی بود. بچهها میگفتند آخرش يک روز دستهجمعی میرويم توی چاه خلا. ديوار عقب کلاس هميشه نم داشت. روزنامه هم که میکوبيدند بند نمیشد. گچ دائم پوستهپوسته میشد، میريخت. بچههای ته کلاس بيشترشان ناخوش بودند. يکی پايش درد میکرد، يکی سرفه میکرد، هر کدام يک چيزیشان بود. ديوارهای کلاس چرک بود. خاکستری بود. تيرهای سقف عين زغال سياه بود. میگفتند آن وقتها اينجا زغالدانی بوده. يکی از معلمها میگفت زندان بوده. توی تيرهای سقف گاهی صدای خشخش میآمد. میگفتند مار لانه کرده، میگفتند ديدهاند که خودش را از تير سقف آويزان کرده. برف بند آمده بود اما هنوز تاريک بود. يکی آن جلوهای کلاس داشت از رو میخواند. بايد خم میشديم روی کتاب. گردن آدم، پشت آدم خسته میشد. آخرش کور میشديم. يکی داشت از رو میخواند. يک وزوزی توی کلاس بود، عين زنبور. نگاه کردم جلويم رديف کلههای تراشيده بود، عين گردو که زياد سر درخت میماند سياه و جزغاله میشود. چقدر کله بود. پشت گردنها گود بود. ناودان داشت. خيلیها لای موهایشان جای زخم شکستگی بود، زخمهای سفيد چپ و راست. کونههای آرنج وصله داشت. پشت يخهها ساييده بود، پاره بود. کيپ هم نشسته بوديم. جا نبود آدم جم بخورد، هر نيمکتی پنج نفر. پارسال اقلأ کلاسمان بزرگتر بود. پنجره بود. نور بود، تا يک چکه هم باران میآمد سقفش پايين نمیآمد. اينجا آخرش میرفتيم زير هوار. مثل اين که صبح شده باشد يک کمی روشنتر شد. مثل اين که دود باشد بعد باد بيايد دود را پخشوپلا کند، روشنتر شده بود. کمکم کلهها از روی کتابها بلند میشد. يکهو ديدم دو رديف جلوتر موهای شاهنگيان بور شده. يک باريکه نور صاف افتاده بود روی کلهاش، يک نور کمرنگی، مثل نور سقف بازار صاف افتاده بود وسط تاريکی. عين يک قاچ سفيد که آدم از وسط خربزه در بياورد. آفتاب بود. از وسط پنجره، از سر ديوار افتاده بود توی کلاس. يک باريکه نور کجکی افتاده بود توی کلاس. آفتابش هنوز کمرنگ بود، رمق نداشت. اما يکجوری کلاس را گرم کرده بود. نه اين که راستراستی گرم کند، آدم ديگر دلش نمیگرفت، ديگر مثل تنگ غروب نبود. آدم اقلأ دلش میآمد که دو و ورش را نگاه کند. دور و ور هيچی نبود. اما آدم اقلأ نگاه میکرد به همين يک باريکه نور که افتاده بود توی کلاس، به اين پرزهايی که تويش پر میزدند، به کله بچهها که نور افتاده بود لای موهایشان. پرزها چه خوشگل پر میزدند، تند و تيز. بعضیهاشان زير نور يک برقی میزدند، بنفش و سبز، عين آتشبازی، موقعی که فشفشه میرود بالای بالا، بعد «ترقی» صدا میکند میترکد و همينطور مثل اسفند توی آتش درقدرق صدا میکند و میريزد پايين. دفعه آخری کی بود ما را بردند آتشبازی؟ هزارسال پيش بود. بچه بوديم. يکی ما را بلند کرد گذاشت لب يک جای بلندی. چقدر آدم بود. هی فشفشه در کردند. فشفشهها میرفتند عين ستاره خال میشدند. بعد ترق! عين گل رنگ و وارنگ میريختند پايين: قرمز، آبی، زرد، سفيد، هزار رنگ. يک حوض به چه بزرگی هم وسط ميدان بود، وسطش همينطور رديف فواره بود. زير فوارهها چراغهای رنگ و وارنگ بود: سبز و سفيد و قرمز. فوارهها میرفت بالا، هر کدام يک رنگ. دلم میخواست تا صبح تماشا میکرديم. گريه کردم گفتم باز هم باشيم. گفتند نمیشود. آخرش هم يک کتکی خورديم دست ما را کشيدند و بردند. نور داشت کمکم میآمد جلو. حالا افتاده بود روی کله جلويیها. پرزهای بناگوش اين پسره اردوانی بور بود. آدم همينقدر که به نور نگاه میکرد گرمش میشد، مثل توی حمام، آدم خوابش میگرفت. مثل آخرهای سال. آدم میگفت پسر، الانه که سروصدای گنجشکها در مياد، الانه که از پشت ديوار صدا مياد: «بيا که نوبر بهاره بستنی.» بستنی نونی! يک قالب کوچولوی چوبی بود که سبز بود، رويش گل و اينها کشيده بودند. دهشاهی يک قاشق میداد، يکقران دوتا قاشق. اول يک نان میگذاشت توی يک قالب گرد آهنی، بعد يک قاشق، دوتا قاشق بستنی میگذاشت رويش، بعد يک نان میگذاشت رويش، قالب را برمیگرداند بستنی را میداد دست آدم. آدم دلش نمیآمد بخورد. دلش میخواست هيچوقت تمام نمیشد. همينطوری توی دست آدم میماند. اما نمیشد. کمکم آب میشد، میچکيد، نانش شل میشد، خمير میشد. بعد هم اين بستنیهای دکانی بود که توی قالبهای بزرگ میچرخاندند. گاهی دونفری میچرخاندند. پسر، چه بازوهايی! بعدأ اين پاروها را بلند میکردند، يک عالمه بستنی کش میآمد، پارو را بلند میکردند «شررررق» میکوبيدند. يک صدايی هم میدادند: «هووووم!» عرق میکردند. بازوهاشان خالکوبی بود: عکس ملائکه، عکس شمشير. قالب را میگذاشتند توی يخ میچرخاندند. برای پالوده هم يک قالب گنده يخ بود. اما يخاش بلوری نبود، مثل برف بود، از بالا با يک جور چيزهايی مثل اره میتراشيدند، میريختند توی ظرف میدادند دست مشتری. توش گلاب میريختند، آبليمو میريختند، شربت آلبالو میريختند میدادند دست مشتری. نور الان افتاده بود گوشه ميز خودمان. اگر همينطوری میآمد جلو يک کم ديگر کار داشت تا برسد جلوی خودم. پس کله حسين شيرازی مثل بچهها بود، گردنش دراز بود، بلبله گوش بود، بچهها ادايش را درمیآوردند. پشت کلهاش جای زخم بود. يک دفعه با هم رفتيم سر ديوار باغ سيدعبدالله گردو دزدی، افتاد و سرش شکست. چهقدر خون آمد. همينطور خون ريخته بود تا جلوی در خانهشان. مادرش چه شيونی میکرد. نصف کتابم الان توی نور بود. هلش دادم بردم گذاشتمش زير نور. مثل آبشار، مثل دوش حمام. دستم را گرفتم جلوی نور. نور از پشت که به دستم میخورد دستم سرخ بود. دستم گرم شد. قاچهای پشت دستم يک کمی سوخت. مثل موقعی که آدم میرود حمام، که بيرون سرد است، حمام گرم است. کتابم را يواش باز کردم. پَر سفيدم لای نمک خواب بود. تنش عين برف بود. پرزهايش برقبرق میزد. يواش فوتش کردم، نازش کردم: «پَرک، پَرک، شاهپَرک! نونت میدم، آبت میدم، تخت سليمونت میدم.» برايش موچ کشيدم، سرش را خم کرد، پشت انگشتم را ماچ کرد. فکر کردم چه خوب میشد ولش میکردم توی هوا، رد نور را میگرفت میرفت بالا، میرفت از پنجره بيرون، از سر ديوار میرفت بالاتر، از سر تمام درختها بالاتر، میرفت از سر محله میپريد، میرفت، میرفت آن دور دورها، میرفت تا بيابانیها، میرفت طرف کوه، طرف دهات، طرف درختهای بيد، درختهای گردو، میرفت باغ عماداينا. پسر پارسال چهقدر گردو کنديم، چهقدر آلوچه کنديم، آلوچهها را میريختيم سر پشتبام توی آفتاب خشک میکرديم. چهقدر آبتنی کرديم. هرروز صبح سحر میرفتيم لب آب. آفتاب تازه زده بود. کنار رودخانه نی درآمده بود از قد آدم بلندتر. زودی لخت میشديم میپريديم توی آب. آبش اينقدر سرد بود که نفس آدم بند میآمد، تمام تن آدم کبود میشد، اما بعدش آدم عادت میکرد. هی از اين طرف شنا میکرديم به آن طرف. عماد چه چلپچلپی میکرد! شاخههای درختها آمده بود روی آب سايه کرده بود. کنار رودخانه يک سنگ بود، بلند بود. میرفتيم از بالای سنگ شيرجه میرفتيم توی آب. زير آب صدای هوهو میآمد. چشمهامان را باز میکرديم. کف رودخانه پُر از سنگهای سفيد و خاکستری بود، سنگهای گرد، سنگهای بنفش. سرمان را که درمیآورديم يکهو میديديم آن سر رودخانهايم. آب خودش آدم را میبرد، آدم سرش را که از زير آب بيرون میآورد، ناغافلی يک جوری بود، مثل اين که تازه صبح شده باشد، آدم بيدار شده باشد. آب به برگها شتک میکرد. برگها دائم تر و تازه بودند، سبزسبز بودند. بعدأ میرفتيم کنار رودخانه روی ريگهای داغ دراز میکشيديم، گرم میشديم، خوابمان میگرفت. آفتاب داشت از روی کتاب من کمکم میرفت روی کتاب بحرينی. داشت ديگر میرفت. دست کردم جيبم يک تکه آينه شکسته داشتم که باهاش به طيارهها از روی پشتبام علامت میدادم، درآوردم بهش «ها» کردم، ماليدم سر زانوی شلوارم پاکش کردم، بعد آوردم گرفتم زير نور. اول نورش را به ديوار پيدا نکردم، بعدأ ديدم افتاده گوشه سقف، آن گوشه گوشه که دائم تاريک بود. الان مثل اين که ديوار را سوراخ کرده باشند آفتاب افتاده باشد تو، يک گردی روشن بود. عين اينکه آن گوشه يکی از اين گلهای سفيد پرپر درآمده باشد که از سر ديوار باغ سيدعبدالله پيدا بود. گلها هرکدام قد دوتای مشت من بود. چه بويی هم میداد! بعدش که پرپر میشد، پرهاش را دانه دانه میکنديم میگذاشتيم سر مشتمان با کف دست میکوبيديم رويش، درقی صدا میداد. دستم هر تکانی که میخورد نور آن بالا تکان میخورد، مثل کفتر، مثل بادبادک که سر نخش دست خودم بود هر کجا که عشقم بود میفرستادمش. پرش میدادم میرفت هوا، میرفت سر بامها، میرفت توی خانههای مردم. میانداختمش هرجا که تاريک بود، توی صندوقخانه، توی زيرزمين عقبی. میانداختمش توی خانههای مردم، اتاق مردم، میرفت توی اتاقهاشان، سر طاقچههاشان مینشست، میرفت توی ننوی بچهها. از پنجره میرفت تو، میرفت سر درخت خرمالو، سر درخت انار. میرفت خانه سرهنگ بهرامی که آدم ببيند اينها توی خانهشان چکار میکنند، شام ناهار چی میخورند، اين فروغ توی خانه چکار میکند، گيسهايش را باز میکند، باز نمیکند، چکار میکند. يعنی اگر آدم میرفت يک جای بلندی، يک جای خيلی بلندی، از آن بالا نورش را میشد انداخت آن دور دورها؟ میشد انداخت آن سر محله، آن سر بيابانیها، مثلأ بيندازد سر جاليز آقاميرزااينا؟ بيندازد توی باغ عماداينا، بگويد عماد سلام، بگويد عماد يادت مياد، بگويد عماد، آلوچه کندی تنهاتنها نخوری، عماد، يادت مياد؟ نور گوشه سقف عين کفتر بالبال میزد، عين کفتر سفيد. همچه آن گوشه را روشن کرده بود که نگو. عين کفتر که میرود هوا. صبح اول صبح که آفتاب هنوز سر ديوارها نيفتاده. صبح اول صبح، آن بالا که کفتر پشتک میزند، نور میخورد زير بالهايش، سفيد سفيد، عين برف، مثل موقعی که تازه... شررررق خواباند پشت کلهام، گرفت و کشيد از پشت ميز بيرون، کشيد آورد بيرون خواباند توی گوشم، هلم داد انداختم زمين، خوردم زمين، آينه افتاد، پايش را گذاشت رويش خوردش کرد، بعدأ گرفت بلندم کرد، باز زد توی گوشم، يکی ديگر زد، همينطور زد تا رفتم عقبعقب تا اول کلاس. بعد چوب را برداشت پنجتا خواباند کف اين دستم، پنجتا کف آن دستم، بعد يکی ديگر زد توی گوشم هلم داد انداختم پشت تخته گوشه کلاس. پشت تخته سياه بود، عين شب بود، بوی نا، بوی گچ میآمد، ديوار چرک بود، تاريک بود، مثل زغالدانی بود. يک وجب جا بود، باز اقلأ خوب بود که بچهها آدم را نمیديدند. آب دماغم راه افتاده بود، کلهام منگ شده بود، صورتم داغ شده بود، میسوخت. کف دستم زقزق میکرد، «ها» کردم گذاشتم زير بغلم، فشار دادم، زقزق میکرد. دست چپم بيشتر درد میکرد. چوب گرفته بود به بند انگشتم، خيلی درد میکرد، پشت گوشم میسوخت، يک کم خون میآمد. سرم را بلند کردم. نگاهم افتاد به گوشه سقف. تاريکِ تاريک بود، مثل پيشتر، چرک بود، هيچی پيدا نبود، عين قير، عين شب، هيچی نور نبود، تاريکِ تاريک بود. فکر کردم فردا بگردم يک تکه آينه ديگر گير بياورم.
|