I
1. خیابان - روز - خارجیهوا ابری ست و باران میآید. جو و فضا خاکستری ست. اما دوربین بی به اتمسفر و هوا و باراناش بیاعتناست. وقتی که سالی چندین و چند بار روزها به همین شکلاند، دیگر کسی به آسمان، به هوا، به باران توجهی ندارد. همینی ست که هست.
ماشینها از سمت چپ تصویر میآیند و از راست خارج میشوند. و یا بر عکس. ماشینهای گوناگون. ماشینهای سیاه، نقرهای، سفید، قرمز، خاکستری، آبی و... . ماشینهای جدید و قدیمی. ماشینهای گران. ماشینهای ارزان. ماشینهایی که تازه روشن شدهاند و هنوز بخار شیشههایشان را گرفته است و دودِ به بخار ملحق شدهی سفید از اگززشان بیرون میآید. ماشینهایی که شیشه پنجرشان کمی پایین آمده تا راننده دود سیگار را از آن بیرون دهد. گاه ماشینهایی که صدای آهنگشان بلندتر از صدای موتورشان است، و گاه صدای موتورشان آهنگشان است. ماشینهایی که چند نفر در آن نشستهاند و ماشینهایی که فقط یک سرنشین دارند. ماشینهایی که رانندههایشان با گوشی موبایل مشغول صحبتاند. ماشینهایی که چراغ نارنجی را رد میکنند و ماشینهایی که با نارنجی شدن چراغ سرعتشان را کم میکنند. ماشینهایی که با نارنجی شدن چراغ قرمز بیدرنگ حرکت میکنند و ماشینهایی چند لحظه بعد از سبز شدن چراغ حرکت میکنند. ماشینها میآیند و میروند... سریع... آهسته... دوربین نسبت به همهشان بیتفاوت است. تا آن ماشین نقرهای کوچک که پشت چراغ قرمز میایستد. هم با هوا و جو آن روز هارمونی دارد و هم تضاد. خیلی اتفاقی ست که آن ماشین توجه دوربین را جلب میکند. اما... انگار از اول قرار بوده که آن خودرو از میان تمام ماشینها انتخاب شود. خیلی اتفاقی ست، اما انگار که از پیش تعیین شده است. دوربین روی آن ماشین مکث طولانیای میکند و بعد به آهستگی به طرفاش زوم میکند.
2. خیابان (داخل ماشین) - روز – داخلیپسری در ماشین است. ماشین با سبز شدن چراغ حرکت میکند. از داخلاش آهنگ «ای جان جان» ساسیمانکن پخش میشود: «تو چشات خوشگله، خودت میدونی خوراک آتلیه عکسه/ وقتی کنارمی انگار جولیا رابرتز کنارم نشسته». با شنیدن این آهنگ، پسر فکر میکند که جولیا رابرتز کجاست؟ چرا خبری از او نیست؟ زمانی لقب "ملکهی هالیوود" را داشت. اما حالا...؟ چرا فراموش شده است؟ چرا وقتی که میگویند قرار است مایکل جکسون –که ملقب به "پادشاه پاپ" است/بود– کنسرتی بدهد، هنوز هم مردم از چند روز قبل صف میبندند که بلیت گیرشان بیاید. اما وقتی که آخرین فیلم جولیا رابرتز اکران شد... انگار نه انگار.

اینها را گفتم تا این سوال را بپرسم که چه به سر جولیا رابرتر آمد؟ خبری ازش نیست! البته هیچ وقت از جولیا رابرتز خوشام نیامده و فیلمهایش برایم اهمیت زیادی نداشتهاند. اما دوست دارم بدانم که کجاست... چه میکند... چرا دیگر اهمیتی ندارد... چرا دیگر "ملکهی هالیوود" نیست؟ اگر او دیگر ملکه نیست، چه کسی ملکه است؟ و... . موضوع بحث خوبی ست – فکر کنم. شما نظراتتان را بگویید. من هم کاوشی میکنم و به همین زودیها ندا میدهم. «دور همی یک بحثی هم کرده باشیم» (به قول مسعود شستچی)!
II
این روزها مشغول کار روی پروندهای هستم... موضوعاش ونگ کار وای است. وقتی که برای تحقیق کتاب/مقاله میخوانم، لذتبخش نیست... حال نمیدهد. شاید برای این باشد که کتاب/مقاله را برای خواندن نمیخوانم. دنبال مطلبام. هر چیزی که میخوانم، در این فکرم که این به درد آن جای پرونده میخورد و این پاراگراف با آن پاراگرافی که نوشتم تطابق/تناقض دارد و... .
مشکل اینجاست که این سبک خواندن، خواندن نیست. تحقیق کردن است... پژوهش است. خواندنی خودآگاه است. مجال نمیدهد که در دنیای واژههای کتاب/مقاله گم شد و چند ساعت روز را با آن گذراند و از دنیا جدا شد.
III
یکی، دو روز پیش هوای همیشه آفتابی کن، بارانی بود. آن هم نه نم نم... باران درست حسابی که حتی چتر هم فایدهای نداشت. و ملت ناراحت که باران همه چیز را خراب کرد. روی فرش قرمز راه رفتن هم مثل کشیدن آب حوض شده بود... خیس. نتیجهاش این شده بود که کنِ پر زرق و برق شده بود مثل بفتایِ بیزرق و برق و مرطوب انگلیس.
در این هوا نه ستارهها بیرون میرفتند که دیده شوند و به طبع مردم هم حس زیر باران ماندن برای دیدن ستارهها را نداشتند. نه کسی بود که دیده شود و نه کسی که ببیند. وقتی که توریستها نتوانند بیرون بروند و در شهر خوش بگذرانند، مجبور هستند که به فضاهای بسته بروند. خب، آنجا هم که حوصلهشان سر میرود. پس رفتند که فیلم ببینند و سرگرم شوند. نبود سرگرمیها دیگر مردم را وادار به فیلم دیدن کرد. که خوب هدف و نکتهی اصلی جشنواره رفتن هم همین فیلم دیدن است (یا باید باشد). پس باران همه چیز را خراب نکرد، همه چیز را درست کرد و جشنواره کن را به هدف اصلیاش باز گرداند. حیف که فردایش دوباره هوا افتابی شد!
(عکس جشنوارهی پارسال است... ببخشید! مال امسال را پیدا نکردم).
IV
امروز تیزر فیلم «پست فطرت: ولتاژ بالا» (Crank: High Voltage) را دیدم. یکی از بزرگترین توهینهای جمعی ست! بیخود نیست که میانگین سنی سینماروها در انگلیس 17 سال است و خیلیها بیخیال سینما رفتن شدهاند و رو به تلوزیون آوردهاند.
در این مورد هم بزودی مطلب مفصلی مینویسم. اما خوشحال میشوم که نظر شما را هم بدانم.
V
از همه که تا حالا روزنوشتها را خواندهاند و کامنت گذاشتهاند تشکر میکنم. و (به قول عادل فردوسیپور) صمیمانه دستشان را میفشارم.
VI
هدیهی امروز من به شما...
تارانتینو به روایت کیارستمی:http://www.youtube.com/watch?v=gs7oT_OCMWw
و ونگ کار وای به روایت تارانتینو:http://www.youtube.com/watch?v=DX8aUixCpek
فکر کنم خود این بازی جالبی شود: تارانتینو به روایت کیارستمی... ونگ کار وای به روایت تارانتینو... و حالا _____ به روایت ونگ کار وای (جای خالی پر کنید!). و همین طور ادامه دارد. حتما هم نمیخواهد که ویدئو باشد. اگر در مجله/روزنامه/کتاب/اینترنت/... مطلبی خواندهاید، منبعاش را بگویید و جمله/پاراگراف را نقل کنید. منتظرم (مشتاقانه)...