(این روزنوشت در اواسط خرداد 1388 نوشته شده که حالا منتشر میشود!)
میدانم بعد از این همه مدت به روز نکردن روزنوشتهایم به من چه خواهید گفت. میدانم خوبیت ندارد این قدر آدم تنبل باشد (به گفته شما البته! من که حسابی در سینمای جهان مشغولم!) اما میخواهم دوباره در کافهام را باز کنم تا همان چند مشتری دوستداشتنی دوباره بیایند و اینجا رونقی پیدا کند. گاهی کم هم زیاد است. این را میگویم که بدانید ارزشی را که برای همین چند دوست قایلم بیشتر از لیاقت خودم میدانم. از این به بعد هم سعی میکنم بیشتر مطالب کوتاهی به عنوان روزنوشت بنویسم و بیشتر هم سراغ اوضاع و احوال سایت بروم. دیگر این مطالب طولانی و عیدانه و بهاریه و چه و چه را تعطیل میکنم تا بیشتر با هم در ارتباط باشیم. خدا کمک کند!
اما این که دوباره سر و کلهام این دور و برها پیدا شده و قصد دارم دوباره این کافه را گردگیری کنم این است که شدیدا حس میکنم داریم دوران بسیار جالبی را طی میکنیم. دورانی که از آن لذت میبریم و چیزهای خوبی دستمان میآید. این روزهای پیش از انتخابات را میگویم. قضیه اصلا سیاسی نیست و یا شاید من این طور فکر میکنم که از سیاست داخل زندگی روزمره و اخلاقمان شده است. این که داریم همدیگر را به وضوح تحمل میکنیم. داریم یاد میگیریم جلوی هم بایستیم، داد بزنیم ولی به چنگ و دندان متوسل نشویم. دو طرف خیابان بایستیم و بر علیه فرد مورد نظر گروه مقابل، که خیلی هم به نظرمان فرد موجهی هم نیست شعار بدهیم و شعار بشنویم. دارد تحملمان حسابی بالا میرود و این به پاکی و شفافی زندگیمان کمک میکند. میتوانیم بنشینیم و مناظره ببینیم و همدیگر را محاکمه کنیم. دروغ را از راست تشخیص بدهیم. حرص بخوریم، شاد بشویم اما باز هم چیزی به تجربیاتمان از گفتگو با هم اضافه بشود و این است که میگویم این زندگی شگفتانگیزی است.
سال نویی آمدم چیزی بنویسم و به بهانه سال جدید روزنوشتهایم را شروع کنم. شروع کردم به نوشتن (که البته طبق معمول رفت توی سطل آشغال کامپیوترم!) که چه اتفاق جالبی برایم شب سال نو افتاده است. این که شب سال نو کاملا ناامید شده بودم و اصلا دلم نمیخواست سال عوض شود. پارسال سال بدی بود و داشت همه بدیهایش را به سال تازه میکشاند. شب قبل از سال تحویل هوا بد بود و حتی به حرف مادرم که گفته بود بیرون در ورودی خانه پدریام را تمیز کنم گوش نکرده بودم. صبح هم مثل برج زهر مار بیدار شده بودم و از روی لجبازی برای این که مادرم حرفش را تکرار نکند بدون سلام و احوالپرسی شروع کرده بودم تمیز کردن راهرو که برسم به در ورودی. با خودم فکر میکردم روز عیدی چنان هوای گرفتهای پشت در خانه به انتظارم نشسته که حتما حالم از اینی که هست بدتر خواهد شد. همه اتفاقات و مشکلاتی که سال گذشته برایم پیش آمده بود دور سرم میپیچید و کم مانده بود بغض گلویم را بگیرد که در خانه را باز کردم. آب را ول کردم جلوی خانه که آنجا را هم بشویم و ناگهان صحنه عجیبی جلوی چشمم سبز شده بود. آفتاب چنان زرد و دلانگیز بود که هر دل مردهای را شاد میکرد. چنان باد بهاری خوبی میآمد که جگرم تازه شد. همه حدسهایم اشتباه بود. از آن هوای دلگیر و باد و باران شب گذشته خبری نبود و همه چیز دلانگیز شده بود. این جریان نوید سال خوبی میداد که اتفاقا چند وقتی هم هر چه میآمد نشان از همین قضیه بود. همین است که گفتم چه زندگی شگفتانگیزی داریم.
طبق معمول شروع کردم به نوشتن یادداشت و تعریف کردن این داستان که مثل همیشه نصفه ماند و چند اتفاق نه چندان جالب حالم را خراب کرد. دیگر نتوانستم با آن شوری که داشتم بقیه روزنوشت را بنویسم و بایگانیاش کردم. یعنی رفت همان جایی که گفتم. حیفم آمد آن داستان واقعی و آن شعف دیدن آفتاب و حال خوب را خراب کنم. اما حالا باز آمدهام سراغش. این داستان را تعریف کردم که بگویم همیشه اوضاع آن طوری که فکر میکنیم پیش نمیرود. فکر میکنیم اگر بگوییم فلانی بد است و طرف من خوب همه چیز به هم میریزد ولی این طوری نیست. آن ور در خورشیدی هست که اصلا انتظارش را نداریم. همه این کشمکشها نتیجه بد نمیدهند و صد البته تجربه خوبی برای رشد کردن هستند.
چندی پیش یکی از مجریان بسیار مشهور شبکه بی بی سی بریتانیا، گوردون براون، نخست وزیر کشورش را یک چشم، کوتوله و احمق خوانده بود. بعد از اعتراضات زیاد به خاطر انتصاب یک چشم و کوتوله به آن مقام عالیرتبه کشور و به خاطر توهین به مردمی که چنین نقصهایی دارند عذرخواهی کرد اما تاکید کرد که از گفتن کلمه احمق پشیمان نیست و عذرخواهی هم نخواهد کرد. او همین الآن هم در شبکه مذکور مشغول به کار است و کلی طرفدار دارد. نظرش را هم گفته است. چه زندگی شگفتانگیزی است.
بازگشت به روزنوشت هاي جواد رهبر
صوفیا نصرالهی
يکشنبه 14 تير 1388 - 0:7
12 |
|
|
|
چه زندگی شگفتانگیزی است!
بعد از مدت ها خوش اومدی رفیق. باید دوباره کافه ت رو رو به راه کنیم. و این که هرقدر هم که ننویسی وقتی باز برمی گردی توی نوشته هات یه چیزی هست که من و ندا همیشه می خواستیم باهاش روزنوشت درمانی راه بندازیم، یادته؟ و اندفعه :«آن ور در خورشیدی هست که اصلا انتظارش را نداریم...». همه امید دنیا تو این جمله ت هست. و این که چند سالی هست که مطمئن شدم لحظه تحویل سال واقعا تحولی توی خودش داره که هرچقدر هم بخوایم باهاش مبارزه کنیم بالاخره یه لحظه خوب با نور و آفتاب و بوی بهار می رسه و مقاومت ما رو در هم می شکنه.(حالا اصلا چرا معمولا در برابرش مقاومت می کنیم، خدا می دونه!انگار می ترسیم خوب خوش با آغوش باز ازش استقبال کنیم!) و این که حرفت درسته!هر روز، چه خوب و چه بد که می گذره نشانه هایی می بینیم که چقدر زندگی شگفت انگیزیه. و هر چقدر زندگی عجیبتر و شگفت انگیزتر باشه به نظرم واسه ما فرصت خوبیه که بتونیم بهتر و جالب تر زندگی کنیم. این جمله چخوف رو خوندم و عاشقش شدم:« دوستان من! بد زندگی میکنید.اینگونه زیستن، شرمآور است. » دوباره غیبت نزنه وحیدجان!
|
شیما مشهدی
يکشنبه 14 تير 1388 - 18:23
21 |
|
|
|
چه زندگی شگفتانگیزی است!
تنبل که تشریف دارین هیچ، ارزشی و احترامی هم برای بچه هایی که مدتهاست به سینمای جهان میان و کامنت میذارن و نظر میدن و بچه های اونجا و نوشته هاشون رو دوست دارن هم قایل نیستی. ما که یکسالی هست داریم از این بی تفاوتی شماها گله و شکایت می کنیم ولی کو گوش شنوا؟
|
پتولیا
چهارشنبه 17 تير 1388 - 15:5
10 |
|
|
|
چه زندگی شگفتانگیزی است!
آره واقعا. چه زندگی شگفت انگیزی داری شما، ای آقا وحید.
|
افلاطون
شنبه 20 تير 1388 - 14:40
10 |
|
|
|
چه زندگی شگفتانگیزی است!
کلا برادران قادری گوش شنوایی ندارن اما به هر حال من دوستشون دارم. چون بامرامن و با معرفت. اما چه میشه کرد؟ هر آدمی یک خصوصیات اخلاقی داره. اینها هم اینجوری ان. گوش شنوا ندارن.
|
مريم.م
پنجشنبه 25 تير 1388 - 11:41
2 |
|
|
|
چه زندگی شگفتانگیزی است!
سلام خيلي خوشحالم كه اينجا دوباره داره راه ميفته اينكه حالا من تازه وارد يه سال ديگه از زندگيم شدم يه سال ديگه تجربه هام اضافه شده و اين جمله كه چقدر دوست داشتنيه هيچ چيز براي هميشه باقي نميماند اينكه وقتي روز تولدتون تموم ميشه با اين فكر ميكنين كه خب حالا تا چقدر تونستم به ارزو هامون برسيم اينكه چقدر خوبه بهش فكر كنيم اينكه چقدر خوبه هدفمون مثل ماهيمون بزرگ باشه و بتونيم خيلي زيبا بگيريمش اينكه واقعا اون نور خورشيد كه يه نشونست واسه ي هر كدوم از ما توي زندگيمون مختلفه اما مهم اينه كه بتونيم توي لحظه ي مهم حسشون كنيم يه جنمله ي قشنگ از rachle getting married مينويسم :اندازه زنگيه عال اينه كه ندوني اين كه چقدر خوب دوست داشته شدي بلكه چقدر خوب بقيه رو دوست داري خدا بهم اجازه بده آرامش قبول كردن چيزايي كه نميتونم قبول كنم تشويق براي تغيير چيزايي كه نميتونم و عقل كه فرقشو بدونم ميگه كه ادامه ميده چون كار ميكنه اگه تو روش كار كني
|
نسرین
يکشنبه 28 تير 1388 - 17:34
1 |
|
|
|
چه زندگی شگفتانگیزی است!
بی تو با خاطره هایت چه کنم ! یاد هستی برای استاد خسرو شکیبایی تو کلبه ی درویشی ما خوشحال میشم سر بزنی منتظرم یاعلی
|
آقا شجاع
يکشنبه 28 تير 1388 - 21:26
-1 |
|
|
|
چه زندگی شگفتانگیزی است!
سلام. حال و احوال؟
|
فرداد فرحزاد
شنبه 10 مرداد 1388 - 18:18
8 |
|
|
|
چه زندگی شگفتانگیزی است!
نمی خوام پنبه کار امیر قادری و رفقاش رو توی مجله فیلم بزنم. اتفاقا کار خوبیه. بالاخره کار قادری و رهبر که بد نمیشه اما خدا وکیلی کار شماها یک چیز دیگه ست. نمی دونم ،شاید هم بعد از خوندن این همه مطلب تو این پرونده خوندن پرونده امیر قادری تو مجله فیلم اون جذابیتی رو باید داشته باشه و اون دست اول بودنی رو که باید داشته باشه نداره. شاید.
|
شاهرخ پیرنیا
سهشنبه 13 مرداد 1388 - 18:36
0 |
|
|
|
چه زندگی شگفتانگیزی است!
من هردوی کارها _هم پرونده سینمای جهان و هم مجله فیلم ) رو دوست دارم. ای کاش امیر قادری از توانایی های بچه های سینمای جهان بیشتر استفاده می کرد. الان می بینم همه بچه های روزنوشت ها رو دعوت به همکاری کرده اما دریغ از یک یادآوری کار خوب بچه های سنمای جهان از طرف آقا امیر. این خیلی برام عجیبه و غیر قابل هضم.
|
سید آریا قریشی
چهارشنبه 21 مرداد 1388 - 21:36
2 |
|
|
|
چه زندگی شگفتانگیزی است!
این تحمل و تمرین دموکراسی فقط فیلم بود. خیلی ببخشید که از این لفظ استفاده می کنم. ولی فقط قرار بود ما رو خر کنن. بعد از انتخابات دیدیم که آقایون تا چه حد تحمل صدای منتقد (و نه حتی مخالف) رو دارن!
|
رضا خاندانی
يکشنبه 25 مرداد 1388 - 23:58
-3 |
|
|
|
چه زندگی شگفتانگیزی است!
سلام وحید جان. اقا دیروز تو پردیس دیدمت با امیر ولی چون سرتون شلوغ بود نیومدم پیشت ولی از دور گرمی خاصی داشتی داداش. همیشه پایدار باشی
|
sina
دوشنبه 2 شهريور 1388 - 18:59
-14 |
|
|
|
چه زندگی شگفتانگیزی است!
به به سلام اقا وحید .... چه عجب ..... من که دیگه نا امید شده بودم ولی یک باره دیدم روزنوشتت به روز شده .... تبریک میگم ......
|
مسعود
دوشنبه 16 شهريور 1388 - 18:52
10 |
|
|
|
چه زندگی شگفتانگیزی است!
دیگه چه فایده. سینمای جهان تعطیل شد. دیگه احتیاجی به روزنوشت نداره! راحت!!
|
مريم.م
يکشنبه 26 مهر 1388 - 22:54
12 |
|
|
|
نميدونم كه اين كامنتم كي انلاين ميشه ولي از ته دل ميگم چقدر دوست داشتم دوياره چراغ اينجا روشن شه همه ي صندلياش خاك گرفته صاحب كافه به فكرش نيستين؟
|
sahar
جمعه 7 اسفند 1388 - 20:19
-3 |
|
|
|
آقای قادری کجایید...
سلام آقای قادری کجایید... قطبی و پرسپولیس و همه را بردند... بگویید هستید و از امپراطورمان دفاع کنید بگویید هستید...
|