دوشنبه 1 آذر 1389 - 8:56



















-

I تبلیغات متنی I
موسسه سینمایی پاسارگاد
به تعدادی آقا و خانم جهت بازی در فیلم‌های سینمایی و سریال نیازمندیم
09121468447
----------------------------
روزنامه تفاهم
اولین روزنامه کارآفرینی ایران
----------------------------
پارسيس
مشاوره،طراحي و برنامه نويسي  پورتال‌های اینترنتی
----------------------------

موسسه سینمایی پاسارگاد
ارائه هنرور و بازیگر به پروژه‌ها
09121468447




 


 



جمعه 21 تير 1387 - 23:52

عمرا بتوانید تا ته‌اش را بخوانید، ولی بخوانید...


باز هم تازه: نقل قول مجيد اسلامي از كتاب گلي ترقي در اين نوشته آخر (كه در سايت سينماي ما هم وجود دارد)، از معدود واكنش‌هاي واقعي اين روزهاي ما بود. اين كه يك نفر در يك لحظه خاص، بخشي از يك اثر هنري را با تمام وجود تجربه مي‌كند.

تازه: ممنون از کاوه که با سوال‌اش، یک بار دیگر بچه‌ها را سر ذوق آورد و دور هم جمع کرد. به قول امید: همان «مثل همیشه»‌های کافه را. هر چند به جز مانا و سیاوش که به 99-1 اشاره کرده بودند، کسی به این سریال، و البته مجموعه تلویزیونی محبوب دیگرم که انتظار داشتم خیلی‌ها یادش بیفتند، اشاره نکرد. (ایرانی‌ها زیادند. الان قصه‌های مجید و البته روزی روزگاری، خوش خاطره‌ترند)


خيلي زود به روز مي‌كنم، اگر خدا بخواهد. پيش از ان اما خبر بدهم از پرونده هامون در شهروند امروز اين هفته و پرونده عنوان‌بندي در سينما، در مجله تازه، و از همه مهم‌تر لااقل براي خودم، پرونده پرواز بر فراز آشيانه فاخته در مجله فيلم. ضمن اين كه به اندازه‌اي كه بايد، بچه‌هاي اين روزنوشت به مرگ خسرو شكيبايي واكنش نشان نداند. اين اما از مطلب من در اين باره...

"به موقع آمد و زد به هدف؛ زد به دل شکسته مردمی که شاعرها و عاشق‌های ناکام را دوست داشتند، و خسرو شکیبایی که شمایل بی‌عیب و نقص شاعر عاشق ناکام شکست خورده، در برزخ سنت و تجدد بود. پس هیچ تعجب نکردم اگر تشییع جنازه‌اش در کنار علی حاتمی و محمدعلی فردین، بین هنرمندها شلوغ‌ترین بود و این روزها این همه رفیق و همکار داغدیده دور و برم دارم که دست و دل هیچ کدام‌شان نه به کار می‌رود و نه به زندگی. در زندگی‌نامه‌ها آمده که آقای خسرو شکیبایی، در جوانی عشق کشتی کچ داشت و در مسابقات حرفه‌ای و نیمه حرفه‌ای این رشته شرکت می‌کرد، اما وقتی در میانه‌‌‌های چهل و پنج سالگی به هامون رسید، اندام ترد و شکننده‌ای داشت و صدای لطیفی که جان می‌داد برای شعر گفتن و خواندن، و برای ادای عباراتی مثل: «خدایا یه معجزه بفرست» و «مهشید من». و برای بازی در نقش آدمی که مثل قدیم‌ها می‌خواست عاشق شود و جهان تغییر کرده بود؛ که به قول بودلر: «افسوس که شهرها سریع‌تر از قلب آدمی تغییر می‌کنند.» و حواس‌مان هست که شکیبایی هم به ایست قلبی مرد، حاصل از یک مدل زندگی، که آدم‌های حساس این سرزمین دچارش می‌شوند و بعدش هم می‌میرند. شهرت و موفقیت هم چاره دردشان نیست. قلب چیز دیگری است. یوگراف ژیواگو، برادر یوری شاعر در روسیه سرد دکتر ژیواگو؛ در توصیف برادرش، وقتی از پنجره قطار، عشق همه سال‌های زندگی‌اش را دید و می‌خواست پیاده شود و امکان‌اش نبود و قبل از این که به دختره برسد، قلب‌ او هم ایستاد و افتاد روی زمین و مرد؛ گفت: «دیواره‌های قلب‌اش از کاغذ بود» که قلب کاغذی، ظریف است و زیاد دوام ندارد. هر چند شکیبایی آن قدر دوام آورد که از شهرت حمید هامون به عنوان شمایل بخشی از «وجود» مردم این سرزمین استفاده کند و موهای لخت و اندام شکننده و صدای بازیگوش‌اش را به عاشق‌های دیگری هم قرض دهد، از جمله در «یک بار برای همیشه» و لکنت زبان محشرش، که حس کودکانه‌ای به‌اش داده بود که موقع تماشای فیلم، آدم صد بار دل‌اش می‌خواست بلند شود و برود لپ‌اش را بکشد، و همیشه برایم سوال بوده که حریف‌هایش در جوانی، وقتی عاشق ناکام ما کشتی کچ می‌گرفت، چه طور دل‌شان می‌آمد که باهاش مبارزه کنند، و مثلا زمین‌اش بزنند آدمی را که صحنه نمونه‌ای‌اش برای ما، آن جا بود در فیلم هامون که دیوانه‌ای می‌خواند: این بود دسترنج من و باغبانی‌ام/ آخر چرا به خاک سیه می‌نشانی‌ام و صدای مرد دیوانه بلند بود که حمید هامون در عمق قاب و ضد نور، کنار دیوار، کج می‌شد و مچاله می‌شد و می‌افتاد روی زمین. در کنار این‌ها اما نمک و یک جور جلبی، در رفتار و کلام‌اش بود که به پرسونای عاشق ناکام، ظاهر امروزی و ستاره‌وار و قابل درک می‌بخشید. چیزی که در فیلم‌هایی مثل سارا و عاشقانه به کمک‌اش آمدند و کمک‌اش کردند تا به یک پرسوناژ رذل جان ببخشد. اما بازی در نقش‌های منفی (از جمله در نیمه اول سریال درجه یکی مثل «روزی روزگاری») عین خیال‌اش نبود، چون می‌دانست که آن عشق مرموز، چنان در قلب و اندام‌اش نهادینه شده که هیچ تماشاگری پس نمی‌زند، و باز می‌پذیردش. از جمله وقتی در شاهکار «دختر دایی گمشده»، وقت خواندن ترانه دختر دایی، دست‌هایش را طوری می‌گرفت که انگار قلبی را درون‌شان حبس کرده و با تاکید می‌گفت: «دختر دایی، جون دل، جون دل...» خلاصه مرد این کارها بود و توی صحنه جنب و جوش داشت و خوب دیالوگ می‌گفت و ریتم پلان را می‌فهمید. چند تا بازیگر ایرانی دیگر سراغ دارید که وسط یک پینگ پنگ کلامی شدید، مثل آن چه در فیلم هامون، بین او و دکتر مقابل‌اش جریان داشت، ناگهان دست کند و کراوات طرف را بگیرد و بگوید: «مال منه؟» و هیچ چیز از روند طبیعی‌اش خارج نشود. مهرجویی فهمیده بود که اگر بخواهد عاشق مردد امروزی، شاعری را که بین کفر و ایمان، تنهایی و وصال سرگردان است، تصویر کند، بهتر از خسرو شکیبایی گیرش نمی‌آید، و کشف او به درد بقیه هم خورد. از کارگردان‌هایی که فیلم‌های بد و متوسطی با حضور او باز به عنوان مرد میانسال احساساتی ساختند تا احمدرضا درویش در کیمیا که خیال همه را راحت کرد. این بار دیگر با یک شکیبایی خالص‌تر طرف بودیم. نه آدم سرگردان بین این دنیا و آن دنیا، بین فراغ و وصل، بین ابراهیم و اسماعیل، که یک عاشق ایرانی اسطوره‌ای کامل که عاشق می‌شود، رنج می‌‌کشد، بعد چشم‌اش به گنبد امام رضا می‌افتد و برای کبوترهایش دانه می‌ریزد و پاکت خالی دانه‌ها را کپ، می‌اندازد توی سطل آشغال، که یعنی دیگر دل کنده است. بعد باز صدایش (که توی چند نوار از شعرهای سهراب و باقی شاعرها هم استفاده شد) روی تصاویر می‌آید که: «این خداحافظی، آغاز سلام است.» رفیق‌ام نیما حسنی‌نسب، وقتی خسرو زنده بود، باهاش گفت و گویی کرد، صرف نقش‌اش در فیلم هامون، و شکیبایی آن جا خاطره‌ای از مهرجویی تعریف کرده بود، که همه ما وقت مرگ‌اش یاد آن گفت و گو و این خاطره افتادیم، که می‌خورد به زندگی و دنیای بازیگری که بعد این همه سال، این خاطره را یادش مانده بود و برای نیما تعریف کرده بود: «... [بعد از گرفتن یک صحنه سخت از فیلم هامون] يك دفعه گفتم واي آقاي مهرجويي، جمله اصلي را يادم رفت بگويم: "لاكردار اگه بدوني هنوز چه‌قدر دوستت دارم"... اما بعد از كلي فكركردن يادمان آمد كه در اين صحنه يك نما از تفنگ داريم كه لب من در كادر نيست و قرار شد سر يكي از صحنه‌هاي فضاي آزاد اين جمله را بگويم و بعدا ميكس‌اش كنند. گذشت تا چند وقت بعد كه درست قبل از شروع فيلمبرداري آن صحنه پرت كردن اسلحه، روی تپه داشتيم با مهرجويي در بيابان قدم مي زديم و من گفتم آقا الان موقعش رسيده كه آن جمله را ضبط كنيم. مهرجويي انگار يادش رفته بود و پرسيد كدام جمله؟ جواب دادم: "لاكردار، اگه مي دونستي هنوز چه قد دوستت دارم." گفت آره آره انگار وقتشه. بعد رو كرد به دستيارش و گفت: امير سيدي، اون جمله رو الان مي گيريم. سيدي پرسيد كدام؟ مهرجويي بلند گفت لاكردار، اگه مي دونستي هنوز چه قد دوستت دارم.(بغض مي كند) الان هم كه يادم مي افتد نمي توانم تعريفش كنم... سيدي برگشت طرف صدابردار كه مي پرسيد چي رو بايد بگيريم. امير داد مي‌زد لاكردار، اگه مي دونستي هنوز چه قد دوستت دارم. حالا من و مهرجويي زل زده ايم به اين ميزانسن و ردوبدل شدن اين جمله. صدابردار هم به آسيستانش همين را گفت: لاكردار، اگه مي دونستي هنوز چه قد دوستت دارم. هر دفعه كه اين تكرار مي شد، مهرجويي رو مي كرد به من مي گفت شنيدي، اون هم جمله رو كامل گفت. خلاصه داریوش مهرجويي وسط بيابان نشسته بود مي كوبيد روي پايش و مي‌گفت ببين چه قدر دنيا قشنگ مي‌شد اگر همه آدم‌ها فرصت مي‌كردند همين يك جمله را بلند به هم بگويند... لاكردار، اگه مي دونستي هنوز چه قد دوستت دارم. ××× یوگراف ژیواگوی خشک نظامی، که از دیواره‌های کاغذی قلب برادرش، یوری شاعر می‌گفت؛ همان قلب نازک ضعیفی که به کشتن‌اش داد، پس از مرگ یوری، درباره ملت روسیه سرد و سخت گفت: مردم ما شعر را دوست دارند، پس شاعر را هم دوست دارند، و مردم ما هم به همین خاطر آقای خسرو شکیبایی را دوست داشتند، و همه شور و غم و ولوله این روزها به همین خاطر بود. خیلی‌ها عاشق‌اش بودند، حتی حریف‌های احتمالا خشن دوران جوانی‌اش، وقتی خسرو کشتی کچ می‌گرفت و بعد آمد و بازیگر شد و فهمید یک شب بیداری عاشق تا صبح، از هزار تا مبارزه با حریف‌های قدر کشتی کچ سخت‌تر است."

«خدایا یه معجزه، یه معجزه برام بفرست»

 

عجب غلطی کردم که این پرونده کلود سوته را به مجله فیلم پیشنهاد کردم. این روزها «سزار و روزالی» و «ونسان، فرانسوا، پل و دیگران» را دیده‌ام و بد توی دنیایش فرو رفته‌ام. همیشه عاشق سوته بوده‌ام، اما نه دیگر این قدر. سوته حسی از عشق در زندگی روزمره ما آدم‌های شهرنشین گرفته، که هر چه قدر می‌رود جلو واقعی‌تر می‌شود. حتی نمی‌توانم بخوابم، از تماشای صورت هنرپیشه‌هایش. وقتی در لحظه عاشق می‌شوند، فارغ می‌شوند، و باز در کنار همدیگر راه می‌روند و هر جوری که هست به زندگی ادامه می‌دهند و ته فیلم، یک حفره خالی، نه فقط در دل درام، که در وجود آدم‌هایش باقی می‌مانند، که هیچ وقت پر نمی‌شود. می‌تواند گفت و گوی ناتمام و شکسته دو تا عاشق پشت میز کافه را نشان دهد، جوری که هیچ کس دیگری نمی‌تواند. زبان جدیدی است برای نمایش زندگی‌های طبقه متوسط. در فرانسه دهه 1970 اتفاق می‌افتد و انگار همین پنج شنبه دیروز تجربه‌اش کرده‌ایم. ریتم عشق شهرها را دریافته لامصب. فیلم‌هایش را دیده‌ام و پدرم درآمده... چه کاری بود؟

این شماره شهروند (که امروز درمی‌آید) گفت و گو کرده‌ام با کیانوش عیاری، به عنوان یک فیلمساز صاحب سبک. دقیقا همین: صاحب سبک. و البته مهران رجبی به عنوان نمونه مجسم این سبک. دقیقا همین: نمونه مجسم این سبک

 

مارادونا و پله

ادسون آرانتس دوناسیمنتو، مشهور به پله، و دیه‌گو آرماندو مارادونا، سال‌هاست که رقابتی پایاپای دارند. این که کدام یک بزرگ‌ترین فوتبالیست تاریخ‌اند. فدراسیون جهانی فوتبال، یعنی فیفا، البته همیشه پله سوگلی‌اش بوده. در مراسم مهم و قرعه‌کشی، در فینال‌های جام جهانی، خلاصه در بیش‌تر مراسم «رسمی»، این پله است که به عنوان شاگرد اول تحویل گرفته می‌شود. او همان بچه خوبی است که معلم به عنوان نمونه به باقی شاگردها نشان می‌دهد.
مارادونا اما برعکس، همیشه مغضوب و نکوهیده بوده. مردم دوست‌اش داشتند و هوش و هنرش در فوتبال را کسی نمی‌تواند انکار کند. اما مدام معترض بوده، مظنون به دوپینگ در جام جهانی است و چند سالی است که ادعا می‌کند از دام مواد مخدر جسته و ترک کرده. او حتی در مواردی خود فیفا را به تبانی و دروغ متهم کرده است. طبیعی است که مسئولان «رسمی» فوتبال، او را به پله ترجیح دهند.
چند وقت پیش و در جشنواره کن، نمایش مستندی درباره مارادونا به کارگردانی فیلمساز مشهور امیر کوستاریتسا بود. در مراسم فرش قرمز و کنفرانس مطبوعاتی، مارادونا هم حضور داشت. استاد هم درباره خودش و پله صحبت کرد و گفت که می‌داند زیر زندگی ملیح و موجه و مثبت پله، چه دوران سیاهی نهفته است. این‌ها را شنیدم و بعد یادم آمد که چند هفته پیش خبر رسیده بود که پله، همسرش را طلاق داده است. چه ربطی داشت؟ فکر کنم حرف‌ام را زدم. جهت‌گیری‌ام را کردم!

 

ابله حقیر خودخواه و مضطرب

اول هفته است و راست‌اش این حرف‌های جرج برنارد شاو را که دیشب خواندم، به نظرم رسید که با شما هم قسمت کنم. ( کلا این آقای برنارد شاو حرف‌های خوبی می‌زند. جایی اسم‌اش را دیدید، حتما قبل و بعدش را بخوانید. ) از این قرار است:
شادی حقیقی زندگی این است: «صرف عمر در راه هدفی عظیم. به جای این که ابلهی حقیر، خودخواه و مضطرب باشیم و از این که طبیعت هم خود را وقف خوشبختی ما نمی‌کند، شکایت کنیم؛ بهتر است وجودمان را بخشی از نیروی طبیعت بدانیم. بر این عقیده‌ام که حیات من متعلق به جامعه است و تا زمانی که زنده‌ام و از این امتیاز برخوردارم و هر چه بتوانم برای آن انجام می‌دهم. دلم می‌خواهد وقتی می‌میرم تمام وجودم را به طور کامل صرف کرده باشم. زیرا هر چه سخت‌تر کار می‌کنم، بیش‌تر زندگی می‌کنم. شادی من در زندگی به خاطر خود زندگی است. زندگی برای من شمع کوچکی نیست. بلکه مشعل باشکوهی است که در این لحظه در اختیار من است و می‌خواهم تا زمانی که آن را به نسل بعدی تحویل دهم آن را فروزان نگه دارم.»
نکته‌ همین است؛ یا «ابله حقیر خودخواه و مضطرب» هستیم یا مستی در میانه میدان. انتخاب کنید رفقا.

 

زندگی: درهم

این یکی هم درباره فوتبال است. می‌بخشید. ولی برای توضیح و توجیه روح جهان پیرامون‌مان (آن قدر که بلدم و به ذهن‌ام می‌رسد)، محملی بهتر از فوتبال گیرم نمی‌آید. می‌خواستم بگویم که قبلا می‌نشستم و تجزیه و تحلیل می‌کردم. با خودم می‌گفتم که درست است فلان تیم برده یا باخته، اما دو تا به تیر زده، این قدر درصد، صاحب توپ بوده، داور فلان پنالتی را به اشتباه؛ به ضرر و نفع‌اش گرفته و از این حرف‌ها. بعد می‌نشستم و با خودم فکر می‌کردم که پس در مجموع، حق تیم بوده ببرد یا ببازد. ( مساوی کردن که اصلا حرف مفت است. همچین نتیجه‌ای راست‌اش فکر می‌کنم نداریم. )
حالا همه چیز فرق کرده است. به نظرم می‌رسد که بازی و مسابقه و زندگی را باید چکی و یک ضرب و درهم بپذیرم. با پذیرش خطای داور و بدشانسی و خوش شانسی و فرصت داشتن و نداشتن و همه این حرف‌ها. این‌ها کل‌اش می‌شود بازی. می‌شود مسابقه. می‌شود زندگی. جدا کردن‌شان لوس بازی است. بی‌تجربگی است. این که مثلا ایتالیا از رومانی برده، یا حداقل این که باید می‌برد، چون گل لوکا تونی درست بوده. این حرف‌‌ها ندانستن و نشناختن قاعده بازی است. سال‌ها قبل بیل گیتس رفت به یک دبیرستان و ازش خواستند نصیحت‌شان کند. رئیس سابق مایکروسافت هم ده – دوازده تا فرمان داد که یکی‌اش چنین مضمونی داشت: «زندگی قرار نیست بر پایه عدالت استوار باشد. این را بپذیرید.» احتمالا منظورش عدالتی بوده که ذهن مغشوش و مضطرب و چارچوب‌بندی شده ما تا ابد دچار وهم‌اش است.

کمک نرم‌افزاری

با نرم‌افزارها زندگی می‌کنیم. آن قدر که نرم‌افزارها و طراحی‌ها و ادیت‌های کامپیوتری مختلف در زندگی‌مان تاثیر دارند؛ رفقای‌ نزدیک‌مان ندارند. بس که با آن‌ها سر و کار داریم. بس که این روزها در این محیط نفس می‌کشیم. وقتی نسخه جدید یک نرم‌افزار در جهت راحت‌تر شدن کار با آن تغییر می‌کند، انگار یکی از دوستان‌مان، کمک مهمی به ما کرده است. نرم‌افزارها و محیط‌های کامپیوتری این روزها فقط ابزارمان نیستند، همزبان‌مان، همکارمان و بخش مهمی از زندگی احساسی ما هستند. این حرف‌ها وقتی یادم افتاد که رفتم توی ای‌میل‌ام و متوجه شدم که «محیط» این بخش از سایت یاهو به نفع کاربر استفاده کننده تغییر کرده است. مثلا تغییراتی که در بخش دانلود فایل اتفاق افتادی و چند تغییر ظاهری دیگر و آن‌هایی که هنوز متوجه‌شان نشده‌ام! در این دنیای امروز که در صورتی موفقی که از هیچ کس «انتظار» کمک نداشته باشی، تحویل گرفتن یاهو و قدردانی از خدمات‌اش، فعلا خطری ندارد.

معصوم گرگ‌نما


چند بار تبلیغ‌اش را کرده‌ام که این روزها دارم یک پرونده مفصل برای فیلم «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» (نام نمایش در ایران: دیوانه از قفس پرید) و کتاب‌ مشهوری که فیلم بر اساس آن ساخته شده و کن کیسی آن را نوشته تهیه می‌کنم. با پسر کیسی هم که دنباله‌رو و حافظ منافع اوست، گفت و گو کرده‌ایم و به کمک دوست‌ام جواد رهبر مقاله‌های جالبی از رخدادهای پشت صحنه فیلم تهیه کرده‌ایم. یکی از این مقاله‌ها را تیم کاهیل، گزارش‌گر رولینگ استونز با حضور در سر صحنه فیلم نوشته که نکته جالبی در آن پیدا کردم. آن جا که یکی از مسئولان بازیگر گزینی فیلم، تعریف می‌کند که برای ایفای نقش دیوانه‌ها، به روزنامه‌ها آگهی داده است: « از من خواستند 35 آدم درب و داغون یا به عبارتی 35 تا سیاهی لشکر پیدا کنم که حسابی عجیب و غریب باشند. آدم های هولناکی که صرف نگاه کردن به‌شان بیننده را بترساند. خب من هم توی روزنامه آگهی دادم و نوشتم: "35 نفر سیاهی لشکر برای ساخت فیلمی نیازمندیم."‌ در سمت راست آگهی هم نوشتم: "آیا چهره ی شما گرگ های خاکستری را به وحشت می اندازد؟ آیا بی نهایت چاقید؟‌ بی نهایت لاغر؟ آیا مردم وقتی شما را می بینند حال اشان بد می شود؟" و در زیر اینها هم نوشتم هر کسی چنین مشخصاتی دارد با من تماس بگیرد.» بعد از چاپ این اگهی هر روز چند نفری با این آقا تماس می‌گرفته‌اند تا این که یک روز مادری پسرش را پیش مسئول انتخاب هنرپیشه‌ها آورده: « خانمی زنگ زد و گفت پسرش پدرسوخته ای است که لنگه ندارد. گفتم: " خب، از چه نظر او شرایطی که من گفته ام دارد؟" مادر پسر گفت: "پسرم عجیب و غریب و بسیار ترسناک است."‌پیش خودم گفتم وقتی مادری در مورد پسرش چنین حرف می زند باید پسرش ارزش یک بررسی کوچک را داشته باشد. در نتیجه از او خواستم پسرش را بیاورد و او هم پسری چهارده ساله آورد که شاید بتوانم بگویم خوش قیافه ترین پسر موطلایی بود که به عمرم دیده بودم و شبیه به لیتل لرد فونت لی روی بود. گفتم: "خانم این همان پسری است که درباره ی ویژگی هایش با من حرف زدید؟" زن گفت: "بله، ترسناک نیست؟" گفتم: " خانم جان ما نمی تونیم از پسر شما در فیلم استفاده کنیم چون خیلی خوش چهره است."‌ زن طوری از اتاق رفت بیرون انگار که من جلب ترین آدم روزگار بودم که او اصل جنس را پیشم آورده و من از آن استفاده نکرده ام.» این‌ها را خواندم و به نظرم رسید که همه ما چند تا از این پسربچه‌های مو طلایی زیبا اطراف‌مان داریم و قدرشان را نمی‌دانیم؟ یا اصلا برعکس. یک جور دیگر به ماجرا نگاه کنیم. چند انسان موطلایی با قیافه‌های مظلوم و معصوم دور و بر ما هستند که مادرشان آن‌ها را می‌شناسد و ما نه؟!

مرد مرد

رابرت بلای کتابی نوشته به اسم «مرد مرد»، که ترجمه‌اش را فریدون معتمدی توسط انتشارات مروارید به بازار داده است. متن انتخاب شده برای پشت جلد کتاب عالی است. می‌خوانیم (این هم یک تبلیغ دیگر برای یک پرونده دیگر: این جمله‌ها را گذاشته‌ام اول نقد Into the Wild که راست‌اش وقت نوشتن‌اش حال خوبی داشتم و دوست‌اش دارم و پرونده‌اش با پرواز بر فراز... توی همین شماره مجله فیلم چاپ می‌شود.
«قهرمان کیست؟ از بهشت رانده‌شده‌ای است که عزم بازگشت به بهشت دارد. قهرمان آن انسان فرهیخته‌ای است که قدم در راه تغییر وضعیت موجود می‌‌نهد. او به تمام سحتی‌ها و ناکامی‌ها، نبردها و دیوها، فریب‌ها و رنج و تنهایی که در پیش روی اوست آگاه است. اما ماندن در وضعیت فعلی را برای خود غیر ممکن می‌داند. او پا در سفری روحانی و درونی می‌گذارد، با همه مشکلات رو در رو [می‌شود] و پنجه در پنجه می‌آویزد؛ و نهایتا سربلند و آزاده وارد عالمی جدید می‌شود؛ که خود او خالق آن است. دنیایی که در آن امنیت کامل دارد، زیباست و دوست داشتنی. عاشق می‌شود، عاشق تمام هستی. سفری که آغازش از درون بود و پایانش در بیرون – در آغوش گرم زندگی. این سفر، سفر قهرمانی انسان است.»

باز و بسته

خبرگزاری‌ها نوشته بودند که به مناسبت ایام عزاداری، سالن‌های سینمای تهران، روزهای سه شنبه و چهارشنبه هفته گذشته و شنبه این هفته «تعطیل» هستند. وقتی می‌خواستم این خبر را برای سایت سینمایی خودمان تنظیم کنم، نشستم و حساب کردم و بعد نوشتم: سالن‌های سینمای تهران، روزهای پنج شنبه و جمعه هفته گذشته «باز» هستند! هر دو خبر درست‌اند، اما بعدش متوجه شدم که این تغییر در متن خبر، و تبدیل کردن کلمه «تعطیل» به «باز» را از ایرج جمشیدی و روزنامه‌اش یاد گرفته‌ام؛ در این چند سالی که با هم کار می‌کنیم.

پرنده و گاو

شما قضاوت کنید. یکی از رفقا چند روز پیش SMSای زده بود که: «مثبت‌اندیشی یعنی این که اگر یک پرنده بالای سرت کثافت‌کاری کرد؛ تو پیش خودت بگویی: الحمدا... که گاو نبود!» به‌اش جواب دادم که نه. این که مثبت‌اندیشی نیست. مثبت‌اندیش یعنی کسی که اگر چنین اتفاقی برایش افتاد؛ با خودش بگوید: «چه پرنده زیبایی. به کثافت‌کاری‌اش می‌ارزید»!

بعد هم این که یادداشتی نوشتم هفته پیش با عجله و هول هولکی، درباره موضوعی که همیشه و همه جا ذهن‌ام را مشغول کرده است. سینمای عامه‌پسند چیست؟ جایگاه‌اش کجاست که به قول شاهین امین، وسط‌اش زده‌ام به صحرای کربلا! بخوانید که شاید به دردتان خورد:

چرا به نظرم درک فیلم عامه‌پسند، از آن چه به عنوان فیلم هنری طبقه‌بندی می‌شود کار سخت‌تری است؟

گنج در ویرانه‌هاست

1- مقابل عامه‌پسندی چیست؟ «هنری»؟ «جدی»؟ «خاص»؟ این ماجرای تقسیم‌بندی سینما به این جور چیزها را نمی‌فهمم. ما یا فیلم خوب داریم یا فیلم بد. بین فیلم‌های خوب می‌توانیم کلی فیلم پرفروش (و لابد «عامه‌پسند») داشته باشیم و بین فیلم‌های بد، کلی فیلم که اسم‌شان را می‌گذاریم «تجربی»، «خاص» یا «جدی». «نیش» جرج روی هیل، یک فیلم عامه‌پسند است؟ چون کلیشه دارد؟ چون خیلی فروخته است؟ چون قهرمان دارد؟ بعد فیلمی مثل «بابل» چی؟ لابد این یکی جدی است، هنری است، خاص است. گیرم که پرداخت ایناریتو در فیلم دوم، گاهی بسیار قابل پیش‌بینی به نظر برسد. چرا؟ چون شکست روایی دارد؟ چون درباره مسائل مهم بشری صحبت می‌کند؟ چون قهرمان ندارد؟ آن وقت مگر نمی‌شود بین فیلم‌های جرج روی هیل، سراغ لایه‌های پنهان رفت؟ مگر «بوچ کسیدی و ساندنس کید» به عنوان یکی از پربارترین محصولات عامه‌پسند، تجربه زندگی به عنوان بازی در حد نهایی‌‌اش نیست؟ «نیش» روی هیل که از این هم پیچیده‌تر است. با هفت بطن تو در تو. وقتی جهان به دو قسمت داخل باشگاه و خارج باشگاه تقسیم‌ می‌شود، با یک نظام نشانه‌ شناسی به غایت پر از تاویل. جایی که مردان بازی بلدند و آن‌ها که بلد نیستند، و این ایده، همچون فلسفه زندگی، در تمام دنیای اثر گسترده می‌شود. و این تقسیم‌بندی اساسی مردم در جهان جرج روی هیل به عنوان یک فیلمساز «عامه‌پسند» است.


2- اگر منظورمان از محصولات عامه‌پسند، فیلم‌هایی هستند که به قصد فروش ساخته می‌شوند، و برای مردمی که برای دیدن‌شان به سینما می‌روند، به عنوان یک منتقد اتفاقا بیش‌تر دوست دارم محصولات مورد علاقه‌ام را از میان این فیلم‌ها انتخاب کنم. این جا محل درک و کشف و شهود است. جایی که انرژی سینما به عنوان یک رسانه فرهنگی آزاد می‌شود. اغلب محصولاتی که به قصد پول درآوردن ساخته می‌شوند، آثار خسته کننده و تکراری و غیر قابل دیدنی هستند. اما اگر قرار است فیلم خوبی در کار باشد، معمولا بین همین خزعبلات یافت می‌شود. جایی که ناخودآگاه غیور هنرمند مهربان، در مهلکه خواست بازار و نیاز مردم و آهنگ پنهان جامعه در آن لحظه تاریخی، می‌شکفد و می‌پاشد به در و دیوار. این جاست که فیلم عامه‌پسند، به یک اثر هنری بزرگ تبدیل می‌شود. از «دکتر ژیواگو» دیوید لین، تا «تقلید زندگی» داگلاس سیرک. این‌ها عامه‌پسندند یا اثر هنری؟ اتفاقا درک مدارهای نشانه‌ای مشترک در دکتر ژیواگو (حالا جنبه‌های فنی محشر اثر به کنار) برای یک منتقد کار خیلی مشکل‌تری است تا وقتی فیلمی پر از نماد از سینمای هنری اروپا و مثلا محسن مخملباف می‌بیند. (این البته یک حکم کلی نیست. مرد می‌خواهد که مثلا دنیای یک فیلمساز خاص مثل آلمودوبار را درک کند) در سینمای تجربی و هنری معمولا نمادها کنار همدیگر چیده شده‌اند و تمنای نقد دارند تا در یک تناظر یک به یک، منتقد برای هر کدام‌شان معنای خاص خود را بتراشد و انرژی آزاد شده از این کشف، تنها قدر یک لامپ صد وات، به روشنایی جهان کمک کند، و در یک فیلم عامه‌پسند، این کار نیازمند تاویل است، نیازمند به درک نیروی اساطیری کلیشه، نیازمند به کشف نکته‌ای که در ناخودآگاه هنرمند صادق، پنهان شده و در عین حال واکنشی به اوضاع روز جامعه است. و انرژی حاصل بیرون کشیدن چنین نکته‌ای، می‌تواند یک شهر را چراغان کند.


3- البته در ایران این اتفاق کمتر می‌افتد. چون گیشه و بازاری وجود ندارد و رقابتی در کار نیست. در نتیجه فیلم‌های پرفروش ما را معمولا نابلدها و شکست خورده‌ها می‌سازند (در سینمای جهان این معادله معمولا برعکس است). پس تک و توک فیلم خوب، اتفاقا در میان همین آثار خاص هنرمندانه شکل می‌گیرند، هر چند که اغلب فیلمفارسی‌های هنری ما هم این وسط بد نمی‌بینند، چون برای منتقد، فرصتی برای درک ساختار روایی شکسته فراهم می‌کنند یا درک نمادهایی که گفتم؛ فهم‌شان خیلی ساده‌تر و معمولی‌تر از کشف یک فیلم خوب از میان آثار عامه‌پسند است. به همین خاطر است که اگر عامه مردم را کنار بگذاریم، اغلب کسانی که دوست دارند، فقط دوست دارند به سینما «جدی»‌تر نگاه کنند، از مغازه‌های هنری فروشی خیابان انقلاب تا کافی‌شاپ‌های بغل دانشگاه‌های هنر، اتفاقا سراغ همین فیلم‌های خاص می‌روند. به هر حال این نظر من است، درک «سگ‌های انباری» کوئنتین تارانتینو، کار خیلی سخت‌تری است تا فیلم ظاهرا «پیچیده»‌ای مثل بابل ایناریتو یا دستفروش مخملباف. حالا سوال این جاست: آیا تارانتینوی بسیار جوان، موقع ساخت مثلا «سگ‌های انباری» به شبکه گسترده خیانت و ارتباط آن با آمرزش روح انسان، فکر کرده؟ آیا رابطه خداگونه رئیس باند و اعضای گروه‌اش، پیش از این اندیشیده شده بوده؟ ماجرای «بلوغ» دردناک عروس و نزول‌اش از ساحت اسطوره به گند زندگی روزمره در بیل را بکش، چی؟ این آگاهانه بوده یا حاصل درک مخاطبی است که انرژی کشف چنین نکته‌ای را از دل یک محصول عامه‌پسند آزاد کرده است؟ و خاصیت جادویی سینمای عامه‌پسند در این لحظه که خودش را نشان می‌دهد.


4- این یک بحث طولانی است و در یک یادداشت هفتگی با عجله نمی‌گنجد. می‌ماند ذکر این نکته که کاش پیچیدن این نسخه برای سینمای ایران مفید بود. اما در این شرایط گلخانه‌ای متاسفانه، فیلمسازهای بد برای مردم فیلم می‌سازند و فیلمسازان خوب، چون می‌توانند نهاد و ارگانی برای تامین هزینه ساخت فیلم‌شان جور کنند، در شرایطی دور از جریان آزاد فیلمسازی، آثارشان را تولید می‌کنند و تا دل‌تان بخواهد هم فرصت اشتباه دارند. کشف شاهکار از میان محصولا «پرفروش» و حالا اگر شما بخواهید، «عامه پسند». این هم حظ دیگری که ما منتقد ایرانی، از تجربه‌اش محروم هستیم. ای داد بی‌داد.

-------------------------------------------------------------

این یادداشت پژمان راهبر (با اسم مستعار بردیا یادگاری. پژمان این طوری است؛ مطالب خوب‌اش را به اسم مستعار می‌نویسد و بالعکس!) در ویژه‌نامه آخر هفته اعتماد هم جالب و بامزه است. دیگر نمی‌خواهیم راجع به قطبی بنویسیم، اما انگار نمی‌شود:

- يه روز امير قادري، منتقد سينما، که چهار بازي آخر فصل پيش با صورت رنگ کرده به ورزشگاه رفته و 360 دقيقه براي پرسپوليس هوار زده بود، حين وبگردي، چشمش به مطلبي افتاد که محتوايش شادي از بازگشت قطبي به فوتبال ايران بود، اما نويسنده کي بود؟ عليرضا معتمدي منتقد و نويسنده. امير برايش کامنت گذاشت؛ «عليرضا تو هم؟»



- يه روز، صبح جمعه، افشين قطبي بعد از يک قرار کاري مهم، با عجله از رستوران جام جم به سمت منزل مي رفت که يک نفر جلويش را گرفت، گفت؛ «آقاي قطبي يه عکس با هم بندازيم.»



قطبي جواب داد؛ «عزيزم من فردا مي رم خارج. اگه مي شه به کارم برسم. خيلي عجله دارم.» طرف آمد اين ور و با عصبانيت گفت؛ «عجب آدم اî...،»



- يه روز پنجشنبه قطبي با پرسپوليس به توافق رسيد. چهار روز بعد باشگاه سپاهان اطلاعيه داد؛ «مربي يک ميلياردي...»



- يه روز حميد استيلي و عليرضا مرزبان دو دستيار افشين قطبي، رفته بودن کافي شاپ مارکار آقاجانيان بازيکن سابق تيم ملي. تو دو ساعتي که اونجا بودن، فقط يک جمله تکرار مي شد؛ «اين، هيچي حاليش نيست،»



- يه روز توي يک ده کوره در اراک، يک پيرزن شصت و چند ساله، به خواهرزاده اش که در تهران خبرنگار بود زنگ زد و گفت؛ «تو رو به خدا بهش زنگ بزن بگو برگرده.»



- يه روز که تازه دو سه هفته از اومدن قطبي به ايران مي گذشت، يک خبرنگار پيش دوستاش از لحظه يي گفت که مربي و چند بازيکن تيم در استخر با خنده سرمربي تيم شان را با دست نشان مي دادند و مي گفتند؛ «نورمن،»

 

- يه روز افشين قطبي رفت تو جلسه يي که معاون رئيس جمهور روبه رويش نشسته بود و وعده مي داد. اين طرف را نگاه کرد چشمش افتاد به کاشاني، اون طرف را نگاه کرد، چشمش خورد به استيلي. کمي عقب تر هم محمود خوردبين نشسته بود. گفت؛ «من نمي مانم.»



- يه روز زمستاني، دستيار دوم تيم، باز هم شروع کرد به دواندن بازيکن ها. قطبي رفت سمتش و گفت؛ «آقاي عزيز، بدنسازي فقط با توپ.» دستيار هم نه گذاشت و نه برداشت و با يک فحش «کش دار» جوابش را داد. شب در جلسه اضطراري مدير تيم گفت؛ «آقاي قطبي اگر اصرار کني او را اخراج کنم، خودت هم بايد بروي،»



- يه روز، برش داشتند و بردندش به يک مکان مذهبي. بعد نوبت فيلمبردار باشگاه بود که مدام از صورت او اينسرت بگيرد،



- يه روز، ليدر باشگاه، بعد از باخت يک بر چهار به استقلال اهواز در زمين تمرين به سمتش رفت و شروع کرد به فحش دادن. حميد، مثل کماندوها رفت جلو و آرامش کرد. جواب داد؛ «چشم حميدخان، چون شمايي،»



- يه روز مدير باشگاه پيش رفقايش گفت؛ «اگه حميد نباشه...» و بعد ادامه داد؛ «هرچي بيرون مي خوره، برامون فاکتور مي کنه. حتي اگر يه کافه گلاسه ساده باشه،»



- يه روز، يه شير پاک خورده يي تو ويکي پديا نوشت؛ «افشين قطبي از بستگان رضا قطبي است که وي از بستگان فلاني مي باشد.»



- يه شب تو صدا و سيما، نيکبخت واحدي در پاسخ به مجري گفت؛ «نتايج اين فصل را مديون زحمات مرزبان و استيلي هستيم،» افشين قطبي مهمان بعدي برنامه بود. خشکش زد.



- يه روز يه مجري تلويزيوني باتجربه گفت؛ «افشين قطبي ايراني نيست، او تبعه امريکاست.»



- يه روز بعد از بازي مس کرمان که ديگه همه از قهرماني پرسپوليس نااميد شده بودن، شب به دوستش زنگ زد و گفت؛ «ما قهرمان مي شيم.» دوستش خنديد و توي دلش گفت؛ «برو بابا،»



- يه روز بعد همين بازي مس، کنار امير قلعه نويي مصاحبه مي کردن. قطبي گفت؛ «ما هم موقعيت هايي داشتيم.» قلعه نويي آن کنار پوزخند زد. فردا، مردم از صبح به روزنامه زنگ مي زدن که تو رو خدا يه چيزي راجع به اين آدم بنويسيد.



- يه روز سرپرست تيم، در اردوي بندرعباس، قطبي را کشيد کنار و بهش گفت؛ ببين. خوب گوش کن.نگي من فارسي نمي فهمم... و بعد شروع کرد به فحش دادن. فحش ها را هجي مي کرد و بخش بخش به سمع و نظر سرمربي مي رساند.



- يه روز يوروم، همسرش، نمايشگاه نقاشي گذاشت. سبکش امپرسيونيسم بود. از فوتباليست ها دعوت کردند. فوتباليست ها بعد از تماشاي تابلوها گفتند؛ «اين که اصلاً شبيه ما نيست.» يوروم، خوب فارسي مي فهميد، اما سخت بود که توضيح بده اين هم يک سبکيه براي خودش. رئال نيست.



- يه روز قطبي بعد از چهار برد متوالي در ليگ، آخر هفته مرخصي گرفت و رفت دوبي. يک روزنامه برايش تيتر زد؛ «شب نشيني در برج العرب،»



- يه روز امير قادري درباره قطبي مطلبي نوشت، ششصد و خرده يي کامنت پاي مطلبش گذاشتن.



- يه روز حميد استيلي همراه شاگرداي کلاس مربيگري برگشت سر تمرين پرسپوليس. افشين پيرواني و بازيکن ها اومدن سمتش و روبوسي کردن. صداي تشويق تماشاچي ها هم مي اومد؛«حميد دوستت داريم.» او در تمام اين يک ساعت تظاهر به خوشحالي کرد، اما شب که رفت تو رختخواب تا صبح خوابش نبرد، از غصه،



- يه روز برگشت. رفيقي به او پيغام داد؛ «عجب دلي داشتي.»


- يه روز با يه نفر مصاحبه گرفتن و پرسيدن چرا از اومدن قطبي خوشحالي، جواب داد؛ «ما در فوتبال عقده روشنفکر داريم.»



- يه روز امير عربي گير سه پيچ داد که يه چيزي راجع به قطبي بنويس. هر چه گفتيم نه، بي خيال نشد. نتيجه اش، شد اين.

 

پی‌نوشت: این گذاشتن لینک مطالب پیشنهادی را ادامه دهید. مطلب پژمان، یکی از همین لینک‌های شما بود که به نظرم سیاوش پاکدامن گذاشته بود و البته مطلب محشری که سوفیا لینک داده در کامنت‌های روزنوشت قبلی. از دست‌اش ندهید.  موضوع بحث و نظرسنجی هم که با خودتان...

این قدر نوشتم، حالا دیگر می‌خواهم بخوانم. 





بازگشت به روزنوشتهای امیر قادری

نظرات

مينا خانومي
شنبه 22 تير 1387 - 9:43
-5
موافقم مخالفم
 

بازم سلام. من تونستم تا ته اش بخونم ولي يه كم اون وسطهاي پستت رو فاكتور گرفتم اونجاهايي كه خسته ام كرد... ولي در كل خيلي خوب بود. مخصوصا اون قسمت كه در مورد افشين قطبي بود...

آره شبكه 4 جشن منتقدان فقط اسمتونو گفتن بعد يهو رفت يه بخش ديگه شما رو نشون نداد تازه منو مامانم مي خواستيم از جلوي تلويزيون تشويقتون كنيم ولي ضايع شديم!!! نمي دونم منظورشون چي بود؟ اسم رو خوندن ولي صاحب اسم رو نشون ندادن!!!

مينا خانومي
شنبه 22 تير 1387 - 9:45
1
موافقم مخالفم
 
راستي اين خط آخر كه نوشتي: اين قدر نوشتم حالا ديگر مي خواهم بخوانم!!! منظورتون بخوابم بوده يا درست نوشتيد؟ اگه درست نوشتيد چي رو مي خواستيد بخوانيد؟؟؟

امیر: کامنت‌های بچه‌ها رو...
ابراهیم
شنبه 22 تير 1387 - 13:37
-2
موافقم مخالفم
 

1-ببخشید نبودم. سلام حالا هستم.

2- افشین قطبی برگشت. خوشحالم . به امید قهرمانی پرسپولیس در آسیا. اما امیدوارم ایرانی نشه. میدونی چی میگم که.......

3- دارم این روزا ابلوموف رم میخونم. شاهکار گنچاروف. آقا محشره. از دستش ندین. چند روز پیشم کافه نادری رضا قیصریه رو خوندم. اونم پیشنهاد میکنم.

4-تا تهش خوندم. تا چشمش درآد هر کی نمیتونه ببینم.آقا خیلی خوب بود

5-آقا این مطلب پژمان خیلی خوب بود.

فواد
شنبه 22 تير 1387 - 14:22
-8
موافقم مخالفم
 

سلام رفيق.خوبي؟

آقا عجب چيزي رو كردي.كلود سوته.اين دو تا فيلمش واقعا شاهكاره به خصوص سزار و رزالي.يادمه 3-4 سال پيش اولين بار ديدمش توي هفته فيلم فرانسه كه با علي آذري و بچه ها برگزار كرديم(حال ميكني كه علوم پزشكي شيراز هميشه پيشرو بوده) يه بولتن هم پيمان جوادي در آورد واقعا بي نظير.حتما به پيمان بگو كه بهت بدتش واقعا مبهوت ميشي.بهر حال دمت گرم.كلي حال دادي

SADEGH
شنبه 22 تير 1387 - 14:29
-1
موافقم مخالفم
 

روز نوشته با برکتی بود.خیلی فاز داد.مخصوصا اینکه چند مینوتسه قبل فهمیدم یه درسو بعده 4 ترم با 10.5 پاس کردم.

یه مدت پیشا مارادونا گفته بود پله چاپلوسه بعد پله هم جواب داده بوده چاپلوسی بهتره اعتیاده.زنو که همه طلاق میدن میگفتی بچش قاچاقچی مواد مخدر بوده بیشتر جواب میداد.

به دلم برات شده امسال قطبی جام باشگاه ها رو هم میبره برا پرسپولیس ولی ایندفه دیگه همه موهاش سفید میشن.همین الان روزنامه ها معلوم نیست چشون شده.هی گیر میدن الکی بهش.تازه هنوز ایرانم نیست بیچاره.قلعه نویی خالیو نمیشد تحمل کرد حالا فکریم کنارشه.چه قد بدم میاد از قکری.یه مصاحبه خوندم ازش گفته بود کاظمی 100 تای همه خریدا پرسپولیسو می ارزه(دقیقا همینجوری گفته بود)چی بگم والا.

دفعه قبلیم که گفتی کی داییو دوس داره جواب ندادم.اقا من خیلی دوسش دارم اینقد گیر نده بهش.ادم خوبیه.

مرمر
شنبه 22 تير 1387 - 15:15
-17
موافقم مخالفم
 

آقاي قادري يه پرونده سينماي كلاسيك تو اين سايت يا مجله فيلم كار كنيد بياد مجله دنياي تصوير محبوب. اين سينما داره فراموش ميشه تو اين زمونه فيلمهاي اكشن و پوچ.

Armin Ebrahimi
شنبه 22 تير 1387 - 16:16
4
موافقم مخالفم
 

ابتدا: من واقعاً نمی دانم چه طور می شود این همه از «سنتوری» نوشت.تعجب می کنم.از این همه پیوند کابوس گونه به «راننده تاکسی» و «آژانس شیشه ای» -که این یکی حال آدم را به هم می زند- تعجب می کنم.و هیچ بعید نیست که تا چند روز دیگر عزیزانم این فیلم را با «شعر نوی آفریقای شمالی» و «اعتراضات معلمین زن در نروژ» و «نقش تعصب در جوامع شرق دور» و «میزان بالا رفتن آمار روسپی ها در هند» هم مقایسه کنند! چه کسی می داند؟ من حتا فکر نمی کردم بشود راجع به «سنتوری» نوشت چه برسد به این که حالا دیگر... بله دیگر...تقریباً یک هفته است که عزیزانم دارند این نشخوار را کش می دهند، تا جایی که آدم یاد پیتزاهای رستوران «قو»ی حوالی میدان «امام حسین» می افتد که مثل بند تمبان کش می آیند.به هر حال، این خیلی خوب است که تمام تجارب سینمایی تان را با این فیلم رو می کنید، دیگر آدم انتظاری نخواهد داشت. **** سپس: به همان نویسنده ی بی نام که می دانم کیست و می داند که می دانم کیست و نمی دانم می داند که در وبلاگش برایش پیام گذاشته ام و می دانم نمی داند که ترانه ای به نام اش نوشته ام و در وبلاگم منتشر کرده ام.و می دانم نمی داند که نمی دانم شماره تلفنم را در آن پیام خصوصی که نمی دانم می داند برایش نوشته ام دریافت کرده یا نه، و نمی دانم آیا می داند نمی توانم اسم اش را ببرم.چه به نام مستعاری که نام وبلاگش است چه نام خودش.به خود خود او: «اگه دستام خالی باشه، اگه باشم عاشق تو...»! **** سپس: تشکر از «بهروز» جان «خیری» بابت توجه اش.گرچه چیز چندانی از کلام شما نفهمیدم -که این البته مربوط می شود به ضعف من در ارتباط مردمی- اما امیدوارم باز هم نوشته های شما را بخوانم، چون هر چه باشند -از پندهای پیرسرانه ی خیرخواهانه ی کهنه تا خودشیفته گی های بیشمار جاری در این گونه آدم های پا به سن گذاشته که دوست دارند یک نقطه ی ثابت برای تکیه پیدا کنند تا بیهوده گی زنده گی شان را فراموش نمایند- خالی از تعصب اند.تعصب، چیزی که من به غایت حد از آن بیزارم.به خصوص در مقابله با هنر. **** سپس: قرار بود در این شماره ی ماهنامه ی «آدم برفی ها» یعنی شماره ی مٌرداد من پرونده ای دربیاورم برای «پیرپائولو پازولینی» و خب، ما هم پرونده را درآوردیم.اما از آن جا که حول برخی متفکران هم عصر ما نوعی خودسانسوری بی دلیل وجود دارد با سردبیر ماهنامه به توافق نرسیدم و حاضر نشدم واژه ای از اندیشه هایم را خط بزنم.و خط نخواهم زد.به هر قیمتی باشد، من آن اَنتری نیستم که به فرمان لوطی ام قر کمر بیایم.آنچه می اندیشم را بی پرده بیان می کنم و از هیچ عددی هم هراسم نیست.این نوعی غٌدی یا غلدری نیست، اشتباه نکنید، به دلایل منطقی با تغییر و تعدیل موافقم اما نه به تیغ سانسور...که عزیزان من، سانسور بلای جان ما مردم است.هم خودمان خودمان را سانسور می کنیم هم اجازه می دهیم دیگران ما را سانسور کنند.در حالی که نمی دانیم حاصلی که پس از آزادی عمل در انتظارمان است بسیار کامل تر و بادوام تر از نتیجه ی کنترل و نظارت است.احمق نیستم و می دانم که اگر خود و هم را سانسور نکنیم مجال بروز نخواهیم یافت، اما معتقدم میان «رعایت کردن» و «انتر بودن» توفیری عمیق و فاصله ای اندک به قطر «مو»یی وجود دارد.پس من اندیشه ام را با شکلی که «سانسورچی» را گول بزنم ارائه خواهم داد، اما عقیده ام را عقیم و ناقص نمی کنم.بنابراین پرونده ی پازولینی را در وبلاگم منتشر کرده ام.برای این پرونده خیلی از دوستان همین کافه قرار بود بنویسند و بعضی ها حتا مطلب را تحویل دادند اما چون از اول قول داده بودم در ماهنامه در بیاید نخواستم با چاپ کردن در وبلاگم مغموم شان کنم و حوصله ی اجازه خواستن از آن همه اسم را هم نداشتم.پس فقط بخشی از پرونده ی اصلی را درآوردم.دوست دارم نظرتان را راجع به حاصل کارم بخوانم.و البته کاملا حس کردم و به «امیر» حق می دهم که راجع به کارنامه و کارهایش به خودش افتخار کند و تحسین اش می کنم و می دانم پدر آدم در می آید تا یک پرونده «کامل» منتشر بشود و مخاطب این «کامل بودن» را احساس کند. **** و سپس: تازه گی ها خزرویلا بودم.جای همه ی عزیزانم خالی.خزرویلا جای الاف های آسمان جٌلی مثل من است! یا به قول معروف «خزرویلا، جای عاشقا، وقت دیدار بوسه های ما – خزرویلا، تجسم ظهر بی رویا، موقع پرسه توی غبارا». **** آخر: بای بای. **** آرمین ابراهیمی

sahar
شنبه 22 تير 1387 - 17:35
11
موافقم مخالفم
 
تو یادداشت هفتگیتون نوشته بودین : "اگر اين بازيکني که من شنيده ام، آمدنش به پرسپوليس قطعي شود، آن وقت ترکيب آزاد منشي فانتزي اش با روح سرمربي تيم، چه ضيافتي در چمن سبز خواهدساخت."منظورتون کی بود؟

امیر: علی کریمی، که البته نشد که بیاد...
امیرحسین جلالی
شنبه 22 تير 1387 - 19:41
10
موافقم مخالفم
 
به رضا: از اون تیکه تبدیل ارزشها به ضد ارزشها و مرد هزارچهره و دعوای ناموسی و مسخره کردن و آدمای اهل مطالعه و بریدن گوش تا گوش سرت حال خاصی پیدا کردم...بی خیالش رضاجون اصلا. به مهدی: ببین داداش من، بهتره این بحثو تمومش کنیم، اگه با من بحث می کنی که بهتره دیگه از مسائل فرمی و فنی و متن و فرامتن سنتوری چیزی نگی، هم حضوری و هم اینجا هزاربار گفتم دیگه برادر من، من ایده رو دوست دارم، عاشق ایده ام، کاری به هیچ چیز دیگه هم ندارم. والسلام. اما امیر قادری عزیز: مدتهاست می خوام یه بحث مستوفایی باهات بکنم ولی راه نمی ده، حالا و به بهانه این روزنوشت یه چیزایی می گم ولی خداییش سرسری نگیر، فکر کنم به بحث اخیر آرمان و اسطوره هم ربط داره. تو ونیما یه عقیده ای دارید که هیچ موفقیتی اتفاقی نیست و اینجا هم یه جمله از بیل گیتس آوردی که : "زندگی قرار نیست برپایه عدالت استوار باشد، این را بپذیرید." و بعد خودت اضافه کردی که: احتمالا منظورش عدالتی بوده که ذهن مغشوش و مضطرب و چارچوب بندی شده ما تا ابد دچار وهمش است. ببین امیر، می ترسم دامنه بحث اینقدر گسترده شه که نشه جمعش کرد، پس اینجاشو می گیرم که یه اولترا میلیاردر رفته واسه یه مشت بچه مدرسه ای به عنوان نمونه یک آدم موفق نصیحت کنه و عدالت رو نفی کرده(یا لااقل لزومش رو تو زندگی). خوب این به کنار، اما اینکه می گی منظورش عدالتیه که ذهن مغشوش و مضطرب و چارچوب بندی شده ما تابد دچار وهمشه یعنی چی دیگه؟ یعنی هر ذهنی به عدالت فکر کنه و از دیدن قیافه آقا بیله که پز انساندوستی می ده و می خواد من قبول کنم که هیچ عاملی به جز استعداد و تواناییش در موقعیت اقتصادی امروزش تاثیر نداشته حالش به هم بخوره ذهنش مغشوشه؟ یعنی من که معتقدم امکان نداره آدمایی مثل بیل گیتس بدون زد وبند و فروختن و معامله به اینجا رسیده باشن مضطرب و متوهمم؟ یعنی اینکه من می گم امکان نداره بشه از عدالت غافل شد و وجود بیل گیتس و همسایه داییم اینارو(که همین هفته پیش به خاطر 300هزارتومان،تاکید می کنم 300هزار تومان افتاد زندان) تو یه دنیا تحمل کرد و عصبانی نشد نشونگر ذهن چارچوب بندی شده منه؟ خوب، تو اینارو می گی، حرف تازه ای هم نمی زنی، تقریبا امروز همه معتقدن اندیشه های برابری جو و عدالت طلب دچار توهم توطئه ان و جهان عرصه رقابته و هرکی که بالاتر نشسته لابد حقش بوده و بالعکس، تو این سه ساله و با دولتی که روی کار اومده و شعارهای عدالت طلبانه اش هم که دیگه نور علی نور شده. خوب، من اینطوری فکر می کنم امیرجون، به نظر من ذهن من مغشوش و متوهم نیست، من یه آرمانگرا، ایده آلیست یا هرچیز دیگه ای که تو بگی هستم ولی متوهم نیستم. من نمی تونم قبول کنم که آدمی مثل جی کی رولینگ به خاطر نوشتن رمانهایی در حد هری پاتر حقش باشه که ثروتش از ملکه انگلیس بیشتر بشه. من تو کتم نمی ره ازگل حرومزاده ای مثل آبرامویچ ثروتی رو که داره به خاطر شایستگیهاش به دست آورده باشه. همین نظر و حسو نسبت به بیل گیتس یا تموم اونایی که تو تاپ تن فوربس قرار می گیرن هم دارم. اصلا چرا راه دور بریم؟ همین امیر قلعه نوعی، این آقا حقشه که به خاطر مربیگری در فوتبال میلیاردر بشه؟ اکبر میثاقیان حقشه که سالی 300میلیون تومن به خاطر دانش فوتبال پول بگیره؟ هان؟ خواهش می کنم به این کلمه حق دقت کن استاد. من می گم نظام سرمایه داری طوریه که بعضی ها در صورت رعایت بعضی اصول و قواعد توش به صورت نجومی رشد می کنن و دقیقا به موازات اونا عده ای که این اصول رو رعایت نمی کنن(حالا یا به خاطر اعتقاداتشون و یا به خاطر اینکه اصلا تو سیکل بازی نیستن) به خاک سیاه می شینن(چون ثروت محدوده دیگه) حالا من می گم اینکه بیل گیتس اونقدر داره ربطی به استعدادش نداره، یعنی به نظر تو هیچکس با استعدادتر از اون وجود نداره؟ اما تو می گی هرکی تو این دنیا دنبال عدالت می گرده متوهم و مغشوشه؟ من می گم قواعد دنیای رسانه بر آگراندیسمان حقایق و دروغ استواره و تو می گی اینجا هم مثل همه جا عرصه رقابته. من می گم جذابیت اصل تمام موفقیتها و شکستهای دنیای امروزه و این اصلا عادلانه و حتی عقلایی نیست و تو قبول نداری. به نظر من،من از حقیقت حرف می زنم و تو از واقعیت. درسته، می شه واقع گرا بود و قواعد بازی رو پذیرفت ولی نمی شه به منی که آرمانگرا و دریمرم بگی ذهنت مغشوش و متوهمه. می خوام برام ثابت کنی که من مغشوشم و به خاطر این اغتشاشه که نمی تونم تن به قواعد دنیای امروز بدم. می تونی اینو ثابت کنی امیر؟

امیر: اگه ما فکر می‌کنیم هر کی بالاتر نشسته، حق‌شه؛ پس چطور عدالت رو قبول نداریم؟ ضمن این که خوشم اومد از کامنت‌ات؛ با تمام وجود نوشته شده بود امیر جان.
احسان
شنبه 22 تير 1387 - 20:57
7
موافقم مخالفم
 
جایی راجع به ((هتل کالیفرنبا)) خوندم که دلیل محبوبیتش اینه که تو هر زمان و هر حال و هوایی شنیدنش لذت بخشه . راستش روزنوشتهای توام اینجوریه تو هر حال و هوایی که بودم از خوندنشون لذت بردم .

امیر: هر جور و هر جا، با یک ذره از هتل کالیفرنیا مقایسه بشم... «انگار دارم رو ابرا پرواز می‌کنم». هر کی هم یه چنین حرفی درباره این ترانه زده، کاملا حق داشته...
محسن رزم گر
شنبه 22 تير 1387 - 21:55
9
موافقم مخالفم
 

چند روز پيش كه داشتم آرشيو مجلاتمو مرتب مي كردم تصادفي چشمم به نوشته مريم مهرجويي كه درباره اتفاقي كه سر صحنه فيلمبرداري " پري " افتاده بود خورد. كه خواندنش براي دوستاني كه عاشق استاد هستند خالي از لطف نيست.

فيلم , شماره 186 :

"صداي فرياد رعدآسايي بلند شد: - اين تشت كه خاليه ؟! و در پي آن تشت به هوا پرتاب شد و چرخيد و چرخيد تا اين كه گرومپ روي زمين افتاد . سر صحنه همه به تكاپو افتادند . هركس به يك طرف مي دويد . يكي به دنبال آب يكي به دنبال جارو و خاك انداز . يكي با قابلمه ي آش براي آوردن سطل رفت . يكي ملاقه ي پر از آش را روي زمين انداخت و همه جا را آشي كرد . چند نفر دويدند تا ماهي ها را از دست بابام بگيرند . خلاصه محشري شده بود . ولي همه به طرف تشت حمله ور شدند تا آبش كنند. داد و هوار ادامه داشت : - آخر اين چه وضعي است ؟ يك خرده عقلتان را به كار بيندازيد . همش خرابكاري ! همش افتضاح ! كي مي شه كارتان را درست انجام بديد . ماهي ها توي دست هاي بابام تكان مي خوردند و تقلا مي كردند . تا اينكه بالاخره يك كاسه ي آب از جايي پيدا شد و ماهي ها را توي آن انداختند . ماهي هاي قرمز كوچك بي حال و بي جان شروع كردند به باز و بسته كردن دهانهايشان ( زياد از تجربه ي هنرپيشگي خوشحال نبودند ). اوضاع آرام شد و افراد نفس راحتي كشيدند. چند نفر سيگاري آتش زدند و سپس تمرين و كار روي صحنه ي بعد را شروع كردند. سر صحنه فيلم پري بوديم . صحنه اي كه پري توي كاسه ي آش ماهي ها را مي بيند و حالش بد مي شود . قرار بود يك لحظه ماهي ها را در كاسه ي آش بيندازند و بعد زود بيرون بياورند و در يك تشت آب قرار بدهند . ولي وقتي بابام ماهي هاي بيچاره را از كاسه ي آش درآورد و با يك تشت خالي رو به رو شد . بقيه ماجرا را مي شود حدس زد . همه مي گفتند كه اين جار و جنجال ها به خاطر عصبانيت از دست بقيه است . كساني كه كارشان را درست انجام نمي دهند . سهل انگاري مي كنند و براي ديگران مشكل و دردسر مي آفرينند زحمت هاي بابا را هدر مي دهند با كارهاي اشتباهشان او را عصباني مي كنند و حرصش را در مي آورند و حرف هاي ديگر ولي فقط و فقط من مي دانستم كه اين داد و بيداد و اين ماجرا واقعا براي چه بود. براي ماهي هاي بيچاره و بي گناهي بود كه در حال جان دادن بودند و به خاطر روح لطيف بابام كه از رنج و مرگ چند ماهي كوچك به خاطر فيلمش احساس عذاب مي كرد".


شنبه 22 تير 1387 - 23:37
-4
موافقم مخالفم
 

آقای قادری نازنین تا همون طور که خودت گفتی تا تهشو نخوندم ولی اومدم بهت بگم خییییییییییلی ماهی...خیلی دوست داریم...

مرسی حوصله!

مازیار
يکشنبه 23 تير 1387 - 3:44
3
موافقم مخالفم
 
کلن نمیدانم چه بگذارم تا به فکرم رسیدم مطلبی بنویسم راجع به تمام ان ادم حسابی هایی که به هر شکل توجه جهان پیرامون خود را جلب میکنند خوب این ها یا خوش پوشندو خوش تیپ یا زبان چرب و نرمی دارند یا درس خوانند یا پولدار وکلن چیزی برای ارائه به جهان بیرون دارند چیزی که باز خورد داشته باشد به چشم دیگران بیاید عینی وملموس باشد حالا این زیاد مهم نیست که طرف چه کسی باشد که به ان ادم حسابی توجه نشان میدهد ممکن است یک دوست یک همراه یک رفیق یک دختر یا یک استاد باشد مهم این است که این ادم تمام بازخوردها را از جهان اطراف میگیرد حلا با چه چیزی زیاد فرقی نمیکند پول تیپ قیافه یا هر کدام این ها مهم این است که این ها بچه های سالم وتمیزی هستند که جهان پیرامون کاملن به ان ها توجه دارند باید بگویم با توجه به این تعاریف سریع یک بچه مثبت خلاف نکرده توی ذهنتان نیاید این ادم های سالم وتمیز بهر حال تمیزند چون در تما م ان خلاف ها جهان پیرامونشان را در نظر میگیرند برای انها انقدر وجهه مهم است که همه جا اندازه خودشان را نگه میدارند چون فقط ان لحظه را نمیبینند انها باید حواسشان به قرار فردا هم باشد اما این وسط دسته دومی ادم هم داریم این ها بر خلاف دسته اول اصلن سلامت نیستند ان ها پر از زخم وچرک ونابروری اند انها مولد اضطراب و واقع بینی برای جهان اطرافند ان ها به دنیا امده اند تا تصویری ضایع شده از معصومیت را نشانمان بدهند این که همان جهان پیرامونی که برای دسته اول در حکم سکوی پرتاب بود برای اینها در حکم نابود کننده معصومیتشان است دسته دوم غالبن تنها هستند انها باهم دسته هایی تشکیل میدهند با هم همراه میشوند انها چون جهان اطرافشان نه میخواهد نه میتواند شرایطشان رابپذیرد ناچار به تنهایی هستند دست خودشان نیست انها ور تاریک و پنهان ان جهان پیرا مون هستند انها ان روی سکه جماعت پاک وتمیز اولی هستند ان ها محصول واقعی جهان پیرامونند انها خود شک دودلی اضطراب و واقعیت جهان اطرافند پس تنهایند واین تنهایی انها را ازار میدهد چون درونشان بر خلاف بیرو نشان کاملن ظریف ورمانتیک است هیولای انها بیشتر نمود بیرونی دارد بر خلاف دسته اول که نمودش درونی است پس انها هم چون جذامیان باهم دوست میشوند و جزیره هایی را در تنهایی و تاریکیه خودشان شکل میدهند ........................................................................... خیلی نوشتم فکر میکنم این بلند تری والبته فکر شده ترین کامنتم بود یک جور حدیث نفس هم بود البته میخواستم در ان افتضاحات جهان پیرامون را یکجوری نشان دهم این که طرز تلقی ادمها از جهان اطرافشان چقدر باترس ولرز همراه است این که ادم ها به اجبر سراغ کم خطرتر ین گزینه ها میروند و فرصت تجربه کردن را از خودشان میگیرند ........................................................................... امروز طبق معمول هر بار در حیاط دانشگاه ولو بودیم سه ادم از دسته دوم یکی من که بابت یک عشق یک طرفه در حال رنج بردنم یکی دوستمان که تازه یک سال است اعتیاد را ترک کرده نامزدش هم مرده و یکی هم نوید عزیز که در جهان معلق است ساعت ها حرف زدیم با هم ختدیدیم حسرت خوردیم لذت بردیم نفس کشیدیم و امدیم ولی دیدیم که تنهاییم و باید هرکس بار تنهایی خودش را به دوش بکشد

امیر: از آن کامنت‌ها بود. قدر و ارزش دارد. ادوارد دست قیچی را ببین و بعد بنشین یک چیزی خلق کن. این جور احساس تنهایی کردن، معدن خلاقیت است.
ماشنکا
يکشنبه 23 تير 1387 - 4:15
4
موافقم مخالفم
 
یادداشت پژمان راهبر عالی بود...یادمه وقتی اون پرونده همشهری جوان در مورد قطبی رو خوندم تا دو روز حالم بد بود از پستی بعضی بازیکنا و مربیا و سرپرست تیم ( اون موقع احمدی بود ..هرچند خوردبین هم اصلا قابل اعتماد نیست )... ایضا جمله جورج برنارد شاو هم مثل همه ی کارهای استاد محشر بود !...استاد یه جمله باحال و گاهی دل خنک کن ! هم داره : " عشق ، خطاي فاحش فرد در تمايز يک آدم معمولي از بقيه ي آدم هاي معمولي است " ! متاسفانه کتابام پیشم نیستن که جمله های انتخابی خودمو کامل یادم بیاد و بگم..ولی فعلا این : براي اکثر مردم مرگ در راه اصول آسان تر از زندگي کردن بر اساس آن است ( آدالي استيونسن ) راستی آقای قادری...به نظرتون استقلال چقدر پول میخواد تا نیکبخت واحدی رو پس بگیره؟ من یه کم پس انداز دارم!

امیر: ماشنکا، ماشنکا... اون جمله‌ آدالی استیونسن عالی بود. ازش استفاده می‌کنم صد بار. می‌ذارمشم بالای روزنوشت چند وقت بعد...
ماشنکا
يکشنبه 23 تير 1387 - 4:33
13
موافقم مخالفم
 

خب حالا که من بعد عمری تنبلی رو گذاشتم کنار و کامنت گذاشتم...اینو هم بگم که سایت شما به طرز دیوانه کننده ای دیر لود میشه.حتی روزایی که ای دی اس ال هم داشتم همینطور بوده....ادمین سایتتون یه فکری بکنه که چرا اینقدر صفحه ها سنگین هستن...این یه ایراده فنیه...باور کنید گاهی که آدرس رو تایپ می کنم تا این صفحه بیاد به خودم میگم تا صفحه باز بشه برو دو تا استکان چایی با یه کم میوه بخور تا بیاد !...منی که اینترنت پر سرعت ندارم و از مودم زغالی استفاده می کنم میدونید اکثرن چی کار می کنم ؟ وقتی می بینم 3-4 دقیقه (گاهی بیشتر ) گذشت و صفحه هنوز سفیده ..ورک آفلاین می کنم تا صفحه بیاد ! من زیاد وارد نیستم ولی حتما یه مشکلی وجود داره..دیگه در دوران "ای جکس " و این حرفا 4 دقیقه منتظر لود شدن یه صفحه (فقط یه صفحه !) موندن خوب نیست ( دقیقا مثل همون جمله معروف میمونه که "دیگر با فلان رادیاتور کی میره تو غار ! )

این کامنت فقط برای اعلان این گلایه از شما بود و ارز ش قانونیه دیگری ندارد ! اگه خواستید هم پابلیش نکنید..

mouse
يکشنبه 23 تير 1387 - 8:14
-12
موافقم مخالفم
 

نگاهی منطقی به تنهایی و عشق:

http://charvadeh.persianblog.ir/post/250

متین
يکشنبه 23 تير 1387 - 16:52
4
موافقم مخالفم
 

سلام

بهتون تبریک می گم به خاطر اینکه یکی از ده منتقد برتر جشن منتقدان سینما بودید

م ن گ - - - . . .
يکشنبه 23 تير 1387 - 17:23
-4
موافقم مخالفم
 

_ گویا مرگ مارفا زیاد در شما اثر کرده است.

_ در من ؟ ممکن است . راستی شما بظهور ارواح معتقد هستید؟

_ شما عقیده دارید ؟

_ هم عقیده دارم هم ندارم . عقیده ندارم اما ...

_ چیزی دیده اید ؟

_ مارفا بدیدن من می آید .

_ چطور بدیدن شما می آید؟

_ تا کنون سه مرتبه آمده است . بار اول همان روز که دفنش کردیم یک ساعت پس از بازگشت از گورستان ظاهر شد . همان روزی بود که فردایش عازم

پطرزبورگ بودم بعداً هم او را در سفر دیدم . پریروز سپیده صبح در ایستگاه مالایا ظاهر گردید . دفعه سوم دو ساعت پیش در اطاقیکه منزل دارم و تنها بودم ظاهر شد .

_ بیدار بودید ؟

_ بله هر سه بار بیدار بودم. می آید و دقیقه ایی صحبت می کند و از در بیرون می رود همیشه از در می رود. بنظرم می آید که صدای پایش را می شنوم .....

علی
يکشنبه 23 تير 1387 - 17:33
7
موافقم مخالفم
 

سلام امیر عزیز . عاشق رد و بدل کردن اطلاعات در این مکان هام .. که وقتی کتاب خوبی خواندیم ، چیز خوبی شنیدیم و فیلم خوبی دیدیم لذتش را با دیگرعشق فیلمها تقسیم کنیم و اگر حرفی ذهنمان را مشغول کرد بزنیم . و حالا مکان کامنت های مطالبت بهترین جا برای این کاره . اول اینکه امشب ساعت نه و نیم فیلم پری مهرجویی رو در شبکه چهار ببین و لذت ببر از حجم حذفیات تلویزیون . دوم اینکه شهروند را دیدم . مصاحبه خوبی داشتی و لذت بردم هرچند باید دو سه صفحه دیگر برایت جا می گذاشتند تا مصاحبه ات با عیاری هم عمری می شد . ممنون . تصمیم هم دارم قسمت هایی از کتاب جدید مهرجویی را در این مکان بنویسم و بخوانید . تا آن وقت.

- - -
يکشنبه 23 تير 1387 - 18:40
-4
موافقم مخالفم
 

آرمین ابراهیمی ....

آن بی نام که گفتی منم ؟

کاوه اسماعیلی
يکشنبه 23 تير 1387 - 20:53
19
موافقم مخالفم
 

رعنا

رعنا ، نام یکی از شورانگیزترین ترانه های فولکلور گیلان است.یکی از روایتهایی که برای این ترانه که به شعرهای مختلفی در آمده و( استاد پوررضا که اتفاقا دیشب در برنامه دو قدم مانده به صبح هم آمده بود، اجرایش کرده ) می شناسند روایتیست که داستان دختری زیبا در یکی از روستاهای کوه نشین گیلان است که زیباییش مایه افتخار و عزت ساکنان آن روستا بوده و با داشتن او به روستا ها و ولایات و شهرهای دیگر فخر میفروختند.اما رعنا به درخواست ازدواج شازده ای حکومتی تن میدهد و با او روانه غربت میشود و این باعث ذلت و اندوه ساکنان آن روستا میشود و سالهای سال ترانه رعنا را که در واقه شکواییه ای بر علیه رعناست به تلخی میخوانند.

و حالا رعنای ما ، "مازیار زارع را میگویم " از ملوان رفت و به پرسپولیس رسید.امروز بهش sms دادم که خیلی نامردی...و در جواب sms خالی برایم روانه کرد و حالا عدالت اینجاست . این که سوگلی ما را بردارند و ببرند.زندگی قرار نیست بر پایه عدالت استوار باشد.

کاوه اسماعیلی
يکشنبه 23 تير 1387 - 21:5
2
موافقم مخالفم
 

1.siavash ....مغزم سوت کشید.هر چه فکر کردم نفهمیدم کجای حرفم کنایه ای به تو بود.جان من اقلا یک کامنتی بگذار و منظورت را بگو .مثل قهرمان محاکمه شده ام.بیدار و شده ام و دارند میبرندم.

2.مهدی جان...ایول .فقط اگر من به جای تو بودم و یا در موقعیت تو قرار میگرفتم به جای آن جمله "دل که شکست دیگه شکسته." آن جمله آخر insider را میگفتم که آل پاچینو میگوید"چینی را که اینجا شکست دیگر نمیشود جمعش کرد"را میگفتم..وای...بعد یقه کتم را بالا میدادم و اسلوموشن ازت دور میشدم و تو به جای مایک والاس مبهوت نگاهم میکردی....ولی این فرصت را از دست دادی رفیق.بد مصب...چرا دل ما از کسی نمیشکند تا این حرف را بزنیم.آهای siavash با تو هم هستما....

3.زلزله تازه آمده بود و ما خانوادگی میترسیدیم داخل خانه بخوابیم.آنتن کشیده بودیم تا حیاط و تابستان هم که بود بازیهای جام جهانی را تو حیاط می دیدیم.به سنت پدر برزیلی بودم و آن شب برزیل دوست داشتنی با تمام زیباییش با گل کانی جیا و با پاس مارادونا حذف شد و آن اولین غم فوتبالی بزرگم بود.و مارادونا منفور شد و قاعدتا پله مقابلش...تا به جام 94 رسیدم و وقتی مارادونا با آن چهره برافروخته اش بعد از گل به یونان به سراغ دوربین امد از جا پریدم.و همان لحظه بود که فهمیدم اشتباه کرده ام.هیچ وقت آرژانتینی نشدم اما مارادونا اسطوره شد.....

مازیار
يکشنبه 23 تير 1387 - 21:13
22
موافقم مخالفم
 

1.کامنت اولم را گذاشتم وامیر خواند مثل این که لذت برد این یکی اما در باره لذت های دریغ الود زندگی است یعنی ان لذت هایی که میبریم بعد تر حسرتش رامیخوریم که چرا دیگر شرایطی پیش نمیاید برای لذت وحال مجدد ان لذت هایی که در اینده فقط دریغ واه و حسرتش میماند

2. تمام این لذت ها بعدن برای ما خاطره میشود مینشینیم در موردشان حرف میزنیم و بیشتر حسرت میخوریم این جور وقت ها بعد از مقداری غصه خوردن شروع میکنیم به فحش دادن به زندگی اما حواسمان باید باشد که چرخ زمانه چه بخواهیم جه نخواهیم خودش میچرخد

3. من هم چند تایی از این خاطرات دارم اما گنگ ومبهم ورازالود است چیز زیادی ازشان نمانده که الان بخواهم حسرتش را بخورم اما گاهی که تنها میشوم دلم میگیرد چون چیزی برای حسرت خوردن ندارم

4. اما این وسط جنس هم خیلی مهم است جنس ان خا طره است که قرار است بعدن بشود طعم رنگ زندگی هر ادم این که بعد ها منظورم دوران کهولت است لذت دریغ الودی به طعم شادی نداشته باشیم خودش یک غصه درست وحسابی است

5. نمیدانم چقدر مهم است اما فکر میکنم شیوه زندگی هر کدام از ادمها برای داشتن این مدل لذت ها خیلی مهم است ان هایی که زندگیشان ردی از جنون دارد در پیله تنهایی گرفتارند بعد تر که بالغ شوند اه نمیکشند فریاد میزنند

6. تمام این ها را گفتم که به این جا برسم تمام ان هایی که در زندگی تجربه های کوچک لذت بخش دارند با این که میدانند تمام این لذت ها خاطره میشود وفقط اه ودریغ از ان باقی میماند خوشبخت ترند چون به هر حال هر لذت بردنی خودش پند وحکمت ارزنده ایست حالا این لذت شاید خوردن یک سیب یا کشیدن یک سیگار پنهانی باشد

7. سال ها بعد که بچه ها ونوه هامان را جمع کردیم تا برایشان از این لذت های دریغ الود حرف بزنیم یادی هم از ادمهای تنها بکنیم چون ان ها جوری زندگی کردند که بی لذت بود چون طبع سرکششان پر از چیزهایی بود که شاید اگر میفهمیدیم برای انها لذتی میشد دریغ الود

پی نوشت: این که من هم طبعی سر کش دارم مهم نیست مهم اونه که همین طبع را جنون را با شما تقسیم کنم تا لذتی ببرید این لذت ها همه دور هم جمع میشود ودنیایی را میسازد تا ما تکمیل شویم و لذت ببریم هر جند دریغ الود باشد

کاوه اسماعیلی
يکشنبه 23 تير 1387 - 21:24
-3
موافقم مخالفم
 
علی سنتوری یعنی علی سنتوری و نه هیچ علی دیگر و نه هیچ سنتوری دیگر برادر خوبم ..مهدی...دیدی مشکل همانجایی ست که فکر میکنی فیلمسازی مثل مهرجویی قصد دارد "نسل من "را تصویر کند.و این جفا به سنتوریست...این جور آثار با چنین تعبیرهایی معمولا چنین قضاوتهای سطحی را هم دنبال خودشان دارند.(که اصلا اگر این طوری باشد فیلم محبوبت آژانس شیشه ای پر از اینجور تعبیرهای چپکی خواهد شد.)خودت استاد منی...یک چیزی داریم به نام موقعیت نمایشی.و اینکه آدمهای قصه را هم در همین موقعیت قرار بدهیم.وقتی فیلمی در ظاهر اعتیاد و مصائب آن را نشان میدهد و وقتی بیشتر به آن فیلم خیره شوی ناگهان دنیای جدید و بسیار عمیق تری جلویت ظاهر میشود و وقتی خودت هم به ان آذعان داری خیلی بد است که از پوسته ظاهری حرف میزنی.ای کاش امیر همان اوایل از این کشف و شهودش چیزی نمیگفت تا ما خودمان دست به لایه برداری از فیلم میزدیم تا آن وقت میفهمیدیم دیدن فیلمی مثل یک سنتوری چه جادوییست. و این وسط به مهرجویی ایراد میگیرند که چرا کلیشه را زیاد به کار میگیردو که انگار مهرجویی قبلا این کار را نکرده.(کل اجاره نشین ها....ایده لیلا....و و آنقدر مثال هست که اگر بخواهی در خدمتم.)مهرجویی از همه ما بهتر میداند که کلیشه در ذات قاعدتا باید عنصر درخشانی باشد که اگر این طور نبود به کلیشه تبدیل نمیشد.مهم استفاده غیر مبتذل از آن است.مثل همان تعبیر درخشانی که خودت از آن سکانس "مداد دارید" کردی که خوب اگر چنین اجرایی نبود آن صحنه به گند کشیده میشد.خودم از همین سنتوری یک سکانس دارم که اجرای نه چندان خوبش فرصت را از خودنمایی آن لحظه گرفت.وقتی جاوید و هانیه کنار جوب راه میروند و بعد صدای سنتور شروع میشود و جوب پر از آشغال میشود و بعد می بینیم که این علی و هانیه هستند که دارند قدم میزنند.چنین ایده درخشان و خوشکلی با یک کات ناشیانه از دست رفت. اگر میخواهی به مصداق برسیم پایه ام ولی هنوز نگفتی که آن تاثیر آنی از کجا می آید؟اگر زاویه دید ایراد گیرت را عوض کنی...

امیر: کلیشه در ذات قاعدتا باید عنصر درخشانی باشد که اگر این طور نبود به کلیشه تبدیل نمیشد.مهم استفاده غیر مبتذل از آن است.
فرزاد
دوشنبه 24 تير 1387 - 1:23
-1
موافقم مخالفم
 

تشکر از یک دوست: به خاطر عشق پرشور تو نسبت به پازولینی فقید، از همان ابتدا می دانستم که پرونده ات در مورد او مفید و خواندنی خواهد بود و حالا خوشحالم که از پس این کار به خوبی برآمده ای. مطمئن ام علاقه مندان پازولینی پرونده ات را با لذت می خوانند. تشکر و خسته نباشید. این را می خواستم در وبلاگ خودت مطرح کنم اما با خودم گفتم بگذار دیگر دوستانمان هم بدانند.

مرگ، عظیم است.

ما دهان خندان اوئیم.

وقتی می پنداریم در میانه ی زندگی هستیم،

او پروا می کند

در میانه ی ما بگرید.

ریلکه، ترجمه ی علی عبداللهی

پارسا بختیاری
دوشنبه 24 تير 1387 - 1:24
14
موافقم مخالفم
 

از قدیم بد نگفتن که یه گاگولی یه سوزن میندازه ته چاه، شونصدتا ادم عاقل نمی تونن درشبیارن!...حالا گاگوله گیر داده می گه بین این 3 تا وسترن اواخر دهه 60 کدومشو انتخاب می کنی؟

1-بوچ کسیدی و سندنس کید 2-روزی روزگاری در غرب 3- این گروه خشن

شما چی می گین؟

(ابتدا به ساکن : گزینه همه موارد صحیح است نداریم!)

تازه وارد
دوشنبه 24 تير 1387 - 1:53
-7
موافقم مخالفم
 

به‌اش جواب دادم که نه. این که مثبت‌اندیشی نیست. مثبت‌اندیش یعنی کسی که اگر چنین اتفاقی برایش افتاد؛ با خودش بگوید: «چه پرنده زیبایی. به کثافت‌کاری‌اش می‌ارزید»!

بابا قدرت تاویل!

سوفیا
دوشنبه 24 تير 1387 - 4:4
-5
موافقم مخالفم
 

این ما نیستیم که زندگی می‌کنیم , این زمان است که ما را می‌زید.

(اکتاویو پاز)

مازیار
دوشنبه 24 تير 1387 - 4:13
20
موافقم مخالفم
 

همین است دیگر خودت پررویم کردی هر بار ان اضهار نظر های گلی رنگ را پای کامنت هایم میبینم جان میگیرم خیلی خوشحال میشوم احساس غرور میکنم میخواهم بروم وسط خیابان فریاد بکشم و به همه بگویم بیایند ببینند یک نفر من را همان جور که هستم پذیرفت از من نترسید پای من ایستاد به حر فهایم گوش کرد قبولم کرد از من نترسید نگفت بس کن گذاشت شورم را پای نوشته هایم خالی کنم مرا راهنمایی کرد برادرانه مرا پذیرفت همه غم و رنج وحسرت وتنهایی هایم را شنید دستم را گرفت و با کسانی اشنا کرد که نفسشان هم بوی محبت میداد این که پسرک طغیان گر این نوشته فهمید جایی هست که صدا قت شرط اول حضور افراد در این جمع است حالا پسر تنها نبود حالا پسر کمی خوشحال است اسوده تر است برای اولین بار منتظر چیزی بود منتظر به روز شدن کامنت ها تا دوباره با دیدن یکی از همان اظهار نظر های گلی رنگ به وجد بیاید یا بانبودش کمی نگران شود پسر خیلی هم خوشحال است چون فهمید امیر داخل نوشته ها دقیقن شبیه امیر واقعی است خیلی پاچه خارانه شد میدانم اشکالی هم ندارد بالاخره ادم باید تعریف کسانی را که دوست دارد بکند اشکالی هم ندارد که ادم جایی مغرور شود که دوستش دارند امیر خودت پرویم کردی خودت پرویم کردی تا به یک دیدار دعوتت کنم خودت پررویم کردی تا بخواهم رودرو با تو حرف بزنم که دعوتت کنم به یک دیدار میدان به احتمال زیاد نمیشود ونمیتوانی اما اشکالی ندارد این جا جایی است که ادم ارزوهایش را بگوید پس من هم گفتم چقدر دوست دارم ارشیو کوچک فیلم هایم را ببینی که درو دیوارو کتابها وخلاصه همه چیزم را به تو نشان بدهم اما میدانم نمیشود ولی باز هم اشکالی ندارد این جا خانه ارزوهاست اگر قرار بود همچین چیزهایی را براورده کنی دیگر چه وقتی برای خودت میماند این یکی هم تمام شد مثل بقیه اما بایک فرق بزرگ این دیگر حسرت واه و اندوه نبود ارزوی شادی اوری بود گفتم که امیر خودت پررویم کردی

سعید و سالومه
دوشنبه 24 تير 1387 - 4:29
9
موافقم مخالفم
 

واقعا خسته نباشید(میدونم که کلیشه ست )

با اون قسمت مطلبتون که درمورد فوتبال بود به شدت موافقم(موافقیم!)(واین نشون میده تماشاگران باادبی هستیم و نصایح جاودانی و خیابانی درمون اثرکرده!!)

یه سئوال ازتون داشتیم:

-شما می دونین رادیو گفتگو چه برنامه هایی در زمینه سینما داره و ساعات ÷خششون کی هست؟


دوشنبه 24 تير 1387 - 4:44
-5
موافقم مخالفم
 
اون مسئله ای که گفتید البته به اعتقاد من فقط به قضیه ای مثل همون فوتبال برمی گرده. فوتبال شباهت هایی به زندگی داره اما همه چیزش قابل تعمیم به زندگی نیست. توی فوتبال فقط دو تا تیم هستند شانس و اشتباهات داور و...دخیل هست ولی معمولا تیمی می بره که در مجموع شایسته تر بوده ولی توی زندگی... من...خود حضرتعالی...آدم های دور و برمون همه به اندازه تلاش و شایستگیمون(هرچند اندک)بالا رفتیم؟ دوست دارم جوابت رو بخونم!!

امیر: نظر من اینه که زندگی مث فوتباله. همون قدر پیچیده، همون قدر مرموز، همون قدر بی قاعده و در عین حال با قاعده... همین. واقعا.
منسوب به بي سواد
دوشنبه 24 تير 1387 - 23:12
36
موافقم مخالفم
 
باسم خدا در پاراگراف پله و مارادونا نوشته اي: طبیعی است که مسئولان «رسمی» فوتبال، او را به پله ترجیح دهند. يا بايد بگي ترجيح ندهند و يا جاي پله و مارادونا عوض بشه.

امیر: حق با شماست.
کاوه اسماعیلی
دوشنبه 24 تير 1387 - 23:47
-4
موافقم مخالفم
 

این مصاحبه با عیاری را هم الان تمام کردم.توپ بود واقعا...برای من که روزگار قریب را خیلی دوست دارم به خصوص...خیلی چیزهایی خوبی از توی این مصاحبه در آمد.چند نکته درباره همین مصاحبه

1.واقعیتش عیاری اتفاقا درام ساز خوبیست.در کامنتی درباره روزگار قریب این را گفته ام.تعریفش با کلمات برایم سخت است.در واقع تعداد زیادی خرده درام دارد(واژه سازی را حال آمدید؟) که اگر تماشاگر باهوشی باشی و بتوانی اینها را زنجیر وار بهم وصل کنی کلی سرحال میآوردت.

2.این جمله ای که از وایلر بزرگ گفتی درباره نگاه همسطح دوربین با آدم فیلم و عیاری هم گفت ازو هم این کار را کرده. ومن یادم میاید که کن لوچ هم سر "من جو هستم" عین این کار را کرده بود.خدای بزرگ...3 فیلمساز با 3 دنیای متفاوت و 3 سبک متفاوت یک فن و یک ابزار واحد برای نمایش دنیایشان دارند. مرسی....

3.یک اعتراف شیرین دارم و آن هم این است که من هم جزو طرفداران قسمت اول خانه به خانه بودم...یادم نمیرود آن تعلیق به خاطر گم شدن کلید خانه را....فیلمساز خوبی میشوم؟

4.و اینکه وقتی این همه طرفدار داری خوب نیست وقتی میروی با یک کارگردان مصاحبه کنی یکی از فیلمهای کلیدی و مطرحش را ندیده باشی و با افتخار هم بیانش کنی.زشته.بد آموزی داره.(به افخمی هم درباره ندیدن کوچک جنگلی همینطوری گفتی...آن که دیگر گناه کبیره بود.)

عطص
سه‌شنبه 25 تير 1387 - 2:50
1
موافقم مخالفم
 

1) سنتوری گذشته از ضعف های فاحش اجرایی به سندرم تکه پرانی های نامنسجم مبتلاست و ریشۀ خیلی از این ذوق زدگی ها و لایه برداری های پوسته شکن را باید در حوالی همین بیماری مزمن جستجو کرد. از جمله سکانس غلو آمیز و درهم و برهم و متناقض مدادخواهی علی که طعنه و کنایۀ بی ادبانه ای داشت. و البته کاملاً طبیعی و بدیهی است که هنرمندی که به گواهی آثارش هیچ گاه به مرتبت ایمان نرسیده، مشوقانی هم سطح و هم رأی خودش اختیار کند.

2) نهیلیسم جاری در آثار مهرجویی حالا به مرداب خودویرانگری منتهی شده و این یکی از بن بست های شکاکیت معاصر است. هرچند که خود زیر بار گناه آن نمی رود و آنرا به گردن جامعه می اندازد، اما هر منصف روشنفکری در می یابد که این با فریاد های آزادی خواهانۀ فیلم در تناقض آشکار است. فیلم به ظاهر اینگونه القاء می کند که علی هزینۀ تمنای چیزی را می پردازد که جامعه می خواهد از او دریغ کند. هزینه ای که فیلمساز، محیط پیرامون علی را باعث و بانی آن می داند. تمام صحنه ها و دیالوگ های نچسب فیلم مربوط به این قسمت ماجراست. اما وقتی با نیمۀ صادقانۀ فیلم روبرو می شویم، خلط مبحث قصه برایمان آشکار تر می شود. به عنوان مثال، رقص و شادمانی به کنار دنیای رو به زوال علی، در صحنه ای که حس و وصف ته خط رسیدن را خیلی ساده و طبیعی نشان مان می دهد، هم یکی از نقاط اوج فیلم محسوب می شود و هم دست آقای مهرجویی را برایمان رو می کند.

3) اگر حاتمی کیا با فیلم به نام پدر دنیا خواه شدن اش را جار زد، مهرجویی با سنتوری تیر خلاصی به ته ماندۀ اعتقادات اش شلیک کرد.

4) آقا رضا! ما در خدمت ایم. ولی با عرض معذرت شرط و شروط دارد. یکی اینکه احد الناسی بحث را زیر و رو نکند و دوم اینکه این بار اگر سؤالی پرسیدم، لطف کن و جواب اش را بده. به محض اینکه یکی از شروط فوق لغو شد، اینجانب از ادامۀ بحث معذور هستم. حالا اگر پایه ای بسم الله بگو.

احسان ب
سه‌شنبه 25 تير 1387 - 3:10
12
موافقم مخالفم
 
I shall be telling this with a sigh/ somewhere ages and ages hence:/ two roads diverged in a wood, and I/I took the one less traveled by/ and that has made all the difference(last lines of THE ROAD NOT TAKEN by Robert Frost) پی نوشت: - این sms رو برادرم در جواب شعری که براش نوشته بودم فرستاد. علت اینکه فارسی نوشتم فقط اینه که ترجمۀ همچین شاهکاری از من ساخته نیست. -با احترام برای "احسان" که احتمالا تو کافه قدیمی تر از منِ نسبتأ تازه وارده، از این ببعدبا عنوان "احسان ب" کامنت میذارم. خوش باشید.

امیر: خیلی شعر مهمی‌ است. بعضی چیزهای مهم این قدر ساده‌اند که آدم به سرش می‌زند از خودش بپرسد، چرا به فکر خودش نرسیده بوده؟ به برادرت سلام برسان.
مصطفی
سه‌شنبه 25 تير 1387 - 11:6
-5
موافقم مخالفم
 

سلام امیر آقا خسته نباشی واقعن هر وقت نوشته هاتو میخونم تا چند وقت شارژم اصلن راستی ما عشق فیلمها هم می نویسیم اگه نظری چیزی بدی و کمک کنی بیشتر ممنون میشم

امير: آقا منظور شما رو نفهميدم. كجا بايد بخونم؟

ليلا
سه‌شنبه 25 تير 1387 - 11:13
23
موافقم مخالفم
 

نمي دونم شما ها هم با اين نظر موافقيد كه خدا به بعضي از آدما يه جور ديگه نگاه ميكنه؟يعني نگاهش خاص تره.

براي همينه كه يه دفعه يكي با استعدادي معمولي و فقط با يه شانس تو زندگيش ميشه سوپر استار(سينماو...) !!!

البته منكر تلاش و استعدادها نيستم ولي اون شانسه براي همه پيش نمياد

روزنامه نگار آماتور
سه‌شنبه 25 تير 1387 - 11:29
11
موافقم مخالفم
 

مگر مصاحبه مهران رجبي رو شما گرفته بودي؟ اونكه به اسم ديگه بود!

علی
سه‌شنبه 25 تير 1387 - 12:17
10
موافقم مخالفم
 

سلام آقای قادری . من همان نوجوان هستم که دوشنبه در حوزه هنری بعد از جلسه نقد فیلم دکتر استرنج لاو آمدم جلو و از فیلم آقای کیمیایی پرسیدم و شما بحث پیش فروشش را مطرح کردید. اولا که بنده به شخصه حدود بیست تایش را می خرم .شوخی ندارم . می خرم .دوما که میخواستم یک عکس باهاتون بندازم و رویم نشد . سوم اینکه آیا در جای دیگر جلسه دارید که خدمت برسیم یانه ؟ اگر می شود در سایت مکان جلساتتان را بفرمایید . بی صبرانه منتظر فیلم آقای کیمیایی هستم . راستی کتاب کافه پیانو را خوانده اید ؟چطور است ؟

امير: دارم مي‌خونم‌اش. رفيقم نوشته.


سه‌شنبه 25 تير 1387 - 13:14
4
موافقم مخالفم
 

لازم نیست دروغ بگیم درست مثل بازیه پوکر گفتن حقیقت بهترین روشه در حالی که بقیه فکر میکنن داری بلوف میزنی ....پس برنده تویی !

من خودم هر وقت تو مخمصه گیر میکنم باد این دیالوگ ژان پل بلموندو تو از نفس افتاده میافتم. و اون وقته که راستشو میگم اما همه فکر میکنن دارم بلوف میزنم. یادش بخیر بکی از روشهای مورد علاقه ام سر کلاسهای دانشگاه و موقع امتحانا این بود... بلوف اما نه با دروغ که با راست.

راستی چرا اینجوریه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مانا(مهتاب)
سه‌شنبه 25 تير 1387 - 18:59
-10
موافقم مخالفم
 

1.به آرمین ابراهیمی:اگر ممکنه لطف کن و آدرس وبلاگت و بنویس.خیلی دوست دارم پرونده ی پازولینی و موسیقی کانتری رو بخونم.مرسی. 2.به کاوه:حیف شد واقعاً،یادته وقتی فیگو از بارسلونا رفت رئال ،رئیس باشگاه چی گفت؟:خدا او را نخواهد بخشید....(اینم نتیجه ی ائتلاف موقت با پرسپولیس!) این جمله ت در کامنت قبلی درباره ی آدم های اصول گرا فوق العاده بود و ایضاً همین جمله ی ایندفعه درباره ی کلیشه که امیر بهش اشاره کرد.(البته منظورم در رابطه با سنتوری نبود .کلا جمله ی خوشگلی بود.) 3.به رضا:تبعید رو دیدی حتماً نظرتو بگو مهمه.خدا رو شکر که همون اثری که رو من گذاشت ،روی احسان عزیز هم گذاشته. 4.به مازیار:مازیار عزیز امیر راست می گه،خیلی هم راست می گه.گاهی وقتها این احساس تنهایی معدن خلاقیت است.این تنهایی و این رنجی که می بری(و ایضاً من و خیلی های دیگه هم اینجا تجربه شو داشتیم)خیلی گرانبهاست.می دونی چرا؟چون فقط و فقط مال توئه ،از اون چیزهایی که هیچ کس دیگه توش باهات شریک نیست و تازه به ته تهش که نگاه کنی و خوب فکر می کنی می بینی این تنهاییه ،این رنجه چقدر دوست داشتنیه،می بینی چه بیچاره اند اون آدمهایی که همچین تجربه ای رو ندارند.منتها مهم اینه که از یه جایی به بعد تموم بشه .خودت تصمیم بگیری بذاریش کنار(یادت باشه نمی گم عشقتو ،می گم این رنج و تنهایی رووباور کن که می شه.)حامد شب یلدا رو یادته،یا همین علی سنتوری (مهم نیست که فیلم رو خیلی دوست ندارم،اون به کنار)همه ی آدمها بالاخره باید یه موقعی از خواب زمستونی بیدار بشن و یه کاری کنن و فقط خدا می دونه که این عشق(حتی اگه حالا تبدیل شده باشه به یک زخم کهنه اون گوشه ی قلبت)بهت چه انرژی می ده . 5.اولین بار تو همون صحنه ی پایانی فیلم خود شیطان (آلن جی پاکولا)بود ،همون جایی که فرانکی مکوایر تیر خورده و زخمی گوشه ی قایق افتاده بود و داشت با تام اومارا حرف می زد .یک تروریست و یک پلیس وظیفه شناس که رودر روی هم قرار گرفتن اما در عین حال یک رابطه ی پدر و پسری هم بینشون به وجود اومده.تو اون صحنه یادمه براد پیت (فرانکی)یه لحظه سرش رو بر گردوند و پوزخندی زد و یه چیزی یه کیفیتی نمی دونم چی ،توی نگاش بود که به غایت جذابش می کرد.خب جذابیت و زیبایی و گیرایی چهره و چشمهای براد پیت که به نظرم توی اون لحظه به کل صحنه های (افسانه ی پاییزی)می ارزید انقدر تاثیر گذار بود که تصمیم بگیرم جر و بحث با مامانمم رو سر اینکه آیا براد پیت بازیگر جذابی هست یا نه بذارم کنار و باهاش موافقت کنم.حالا غرض از گفتن اینها چی بود.چند شب پیش بازم یاد جسی جیمز افتادم و داشتم فکر می کردم که انتخاب براد پیت برای نقش جسی جیمز چقدر چقدر زیاد مناسب و عالی بوده.اسطوره ای مثل جسی جیمز باید در همه چیز ش در غایت باشد.تصور کنید اگر این نقش رو هر کس دیگری جز او بازی می کرد ،کسی که در نگاهش خبری از اون کیفیتی که گفتم نبود ،کسی که نمی تونست مثل پیت از اون پوزخند های ناب درجه یک بزنه آیا اونوقت جسی جیمز به جذابیت حالا بود؟!اسطوره ای مثل جسی جیمز باید جذابیتی از نوع براد پیت داشته باشد ،جذابیتی که به یک دلیل زمین تا آسمون با جذابیتی مثلاً از نوع آشیل در (تروی)تفاوت داره....حتماً می دانید دلیلش چیست ،این جذابیت از عمق عمق وجود می آید و در نتیجه بر روی حالات صورت و نوع رفتار تاثیر می گذارد.(البته بعدش کم کم به این نتیجه رسیدم که اکثر اسطوره های بطور مشخص ژانر وسترن همین خصلت رو دارن.مثلاً فکر کنید عمراً اگه نقش بوچ و ساندنس رو به دو تا بازیگر به جذابیت پل نیومن و رابرت رد فورد نمی دادن الان برامون انقدر دوست داشتنی بود.) - 6.ترجمه های اسدالله امرایی رو دوست دارم.در مجموعه داستان(عطر پنهان درباد)داستان کوتاهی است بنام انتقام از ایزابل آلنده.داستان دولسه روسا دختر سناتور اوریانا منتفذ و ملکه ی زیبایی شهر که سالها و سالها در خانه می ماند تا سر و کله ی تادئو سسپدس راهزن و غارتگر مشهوری که شبی به خانه ی مجلل آنها دستبرد زده و همه چیز را به یغما برده و همه و حتی پدر دولسه روسا را از دم تیغ گذرانده و به طرز وحشیانه ای به او تجاوز کرده ،پیدا شود و او انتقام نفرت بی حد و حصر این سالها را بگیرد،بالاخره پس از سالها انتظار شبی سر و کله ی تادئو پیدا می شود....... 7. سریال 24 رو دیدم(از لاست بیشتر دوستش دارم)و بدجوری تو فضاشم.کیا دیدنش؟ 8.چرا مجله فیلم اینطوری شده.کاملاً مشخصه که نویسنده هاش دو دسته شدن.تا حالا سابقه نداشته شماره ای رو بگیرم و همون ساعت اول همشو نخونم .اما حالا ؛این شماره رو حتی به زور ورق زدم.(ومطمئنم خیلی هام مثل من فکر می کنن.)...... 9.اینو باید تو کامنت قبلی می گفتم البته! این مطلب قهرمانان کمیک استریپ خیلی خوب بود .من راستش اول خیلی اهلشون نبودم (نه سوپر من هوش از سرم می برد و نه بتمن)الان هم همین طوره (نه خوشم می یاد آیرون من رو ببینم و نه روزشماری می کنم هنکاک برسه به دستم،البته بدم نمی یاد ببینمش ،یه قهرمان عوضی با بازی ویل اسمیت بامزه و عشق من چارلیز ترون.)اما راستش اعتراف می کنم که یک طرفدار پر و پا قرص اسپایدرمن هستم .عاشقشم و خدا می دونه هر سه شمارشو چند بار دیدم!اصلاً موقع دیدنشون هم به ارجاعات سیاسی و مذهبی و...توجه نمی کنم .فقط و فقط مسحور خود اسپایدرمن و ماجراهاش با مری جین می شم .نمی دونین اون فصلی که پیتر پارکر آدم بدی می شه و موهاشو پریشون می کنه و می افته خیابون مردم و اذیت کنه چند بار دیدم.یا اون صحنه ای که لباس سیاهشو می پوشه و بالای کلیسا نشسته(با اون موسیقی فوق العاده الفمن) .یا همون فصل کنار گذاشتن لباسش و ترانه ی بوچ و ساندنس....(راستی ،چندهفته پیش خانم همسایه در کمال فروتنی به مادرم گفته که پسرش دوبلوره و همسرش هم تو این کار بوده و منم به مامانم گفتم حتماً جزء انجمن گویندگان جوانه.و درست همین چند روز پیش،حالا که از خانه ی قبلی اسباب کشی کردیم فهمیدم طرف،شروین قطعه ای (همین دوبلور اسپایدرمن)بوده وپدرش امیر هوشنگ قطعه ای که مدیر دوبلاژ کلی از کارتونهای محبوب کودکی مثل بلفی و لیلیبیت و خاله ریزه و دختری به نام نل و...بوده! 10. این مطلب پسرهای موطلایی فوق العاده بود. 11.می دونی مشکلم با کلیت مطلب (سینمای عامه پسند )نیست.که فکر می کنم طبق یک قانن نانوشته و امضا نشده همه ی آدم های اینجا موافقند که فیلم خوب یا بد داریم و نه فیلم خاص و عامه پسند.مشکلم اینه که هر جا می خوای به این مطلب اشاره کنی یک تلنگری به بابل می زنی.چرا به نظرت بابل شده نماینده ی این جور فیلم ها،فیلمی که به نظرم فیلمسازش از اتفاق اصلاً نه قصد داشته فیلم پیچیده ای بسازه و نه خاص.برای اشاره به این جور آثار و فیلمسازانی با این نگاه ،هزار و یک مثال دیگه هست .اما به طور قطع و یقین بابل نماینده شان نیست و این نهایت بی انصافی است که مدام به این کار اشاره می کنی. 12. سریال افخمی رو از دست ندین.خیلی خوبه. 13.تو مثل شن می مونی ،هر وقت می خوام نگهت دارم از تو دستهام لیز می خوری .ریل ها و پیوندها(آلیسا ایستوود)

امير: ممنون مانا از شور و اشتياق و زنده بودن و در لحظه، به عقل و هوش، زندگي كردن‌ات. اگر حقي به عنوان يك صاحب كافه داشته باشم، اين يك كامنت نمونه‌اي "روزنوشت‌هاي اامير قادري" است.


سه‌شنبه 25 تير 1387 - 20:3
-12
موافقم مخالفم
 

سلام عمو امير(!) 1.به نظرت فوتبال با سينما بهم شباهت دارند؟ 2.خودت تو بحث هاي دوستان درباره ي سنتوري شركت نمي كني؟ 3.درباره موسيقي هايي كه جذبت كرىن مطلب نميذاري؟ 4.كدوم يك ازسينماي ماييها وبسايت اختصاصي دارند؟ 5. درمورد سنمابه نظرت (كلي ديدن) و فهميدن بهتره يا جزيي ديدن ولي درست نفهميدن؟ 6.تو بحثاي دوستان راجع به سنتوري خودت نمي خواي شركت كني؟ 7.جوابمو بدي هاااااااا! 8.راستي! روزتم مبارك!

امير: واقعا مي‌شه به همه اين سوالا جواب داد؟ از خدا برام وقت بخواه.

رضا کاظمی
چهارشنبه 26 تير 1387 - 4:16
-27
موافقم مخالفم
 

امیرو ! نمی دانم چرا کامنت ابراهیمی را که تهمت و افترا و دروغ در آن است منتشر کردی و لااقل خبرم نکردی که سریعا داستان را آشکار کنم.. گیرم به هر دلیلی من اینجا را نمی خواندم و نمی دیدم . آن وقت یک انگ بیخود به ما می چسبید و حالا بیا درست کن ابراهیمی گفته که من خودسانسورم و انترم و از این حرفها. البته درست گفته . چون دوست نداشتم کاتالیزور نابودی او در جوانی اش باشم.زشت تر هایش را با اس ام اس برایم فرستاده. او چیزی در مطلبش نوشته بود که اگر منتشر می شد و آن کس که باید ببیند می دید(به قول او سانسورچی) حتما سر جناب ابراهیمی بالای دار می رفت و ما هم بی خود و بی دلیل به خاطر فیلمسازی که پشیزی دوستش ندارم کن فیکون می شدیم.او پس از امتناع من از انتشار نوشته اش در وبلاگش هم آن جمله مورد نظر من را سانسور کرده و وقتی دقیقا همان توصیه مرا انجام داده دلیل ندارد که دیگر مرا محکوم به چیزهایی که گفته بکند.او دست تسلیم در برابر واقعیت بالا برده و این خیلی خوب است . یعنی زور سمبه را خوب درک کرده .ولی باقی تهمتهایش درست از همین نقطه پرت و بی دلیل است . او هنوز جوان است و احساساتی.بسیار هم هتاک است و من واقعا امیدوارم او بتواند پای جمله های زشتی که حواله دیگران میکند بایسند.شاید روزی به زمین سفت برخورد کند و همه هم مثل من بی خیال و باگذشت نیستند. دست کم خود او می داند که پس از هتاکی هایش من کوچکترین کلام زشتی را در پاسخش ننوشته ام.اگر از همین درس بگیرد برای من کافی است. او نقد ناپذیر است و البته هنوز خیلی خام.دیگر حرفی با او ندارم حتی اگر درازگویی هایش بی انتها باشد و هرجا برسد هتاکی کند. اینها را برای دیگرانی نوشتم که کامنتش را می خوانند. رضا کاظمی- سردبیر ماهنامه اینترنتی آدم برفی ها

امیر: نمیدانم منظورت کدام کامنت هست. اگر درباره تو و سایت‌ات بوده بدون هیچ توضیحی از سوی تو، از چشم من در رفته است. شرمنده.

بابك
چهارشنبه 26 تير 1387 - 14:30
-6
موافقم مخالفم
 

شازده كوچولو را خواندم و به نظرم آمد كتاب هايي مثل آن يا «بابا لنگ دراز» يا«ناتوردشت» را بايد هر چند وقت يك بار بخوانيم.اين كتاب ها چيزي درون خودشان دارند كه اگر دوزش در بدنمان پايين برود،اگر حواسمان به آن نباشد،از دست مي رويم و تبديل مي شويم به يكي از آن« آدم بزرگ»هايي كه به قول شازده كوچولو از زندگي تنها عدد و رقم و سياست و كراوات و بازي گلفش را مي فهمند

فرزاد
چهارشنبه 26 تير 1387 - 15:52
2
موافقم مخالفم
 

به امیر قادری:

امیر عزیز با این نظرت موافقم.

کسی که از طبیعت شاکی است که چرا خود را وقف خوشبختی او نمی کند، ابلهی بیش نیست.

اما امیر خان چرا فکر می کنی هر کسی که آرمان های اجتماعی دارد و به چیزی به نام عدالت می اندیشد، حتما در زندگی شخصی اش دچار انواع مشکلات و مصیبتهاست و دچار وهم و اضطراب است؟ آیا نمی توان مثل دیگران زندگی شخصی خود را داشت (با تمام خوشی ها و غم ها و مشکلات و زشتی ها و زیبایی هایش) اما در عین حال، به چیزی بیرون از این دایره هم اندیشید؟ آیا نمی توان فقط گهگاهی خود را جای دیگران گذاشت و به مسائل و مشکلات آنها هم فکر کرد و احتمالا قدمی در این راه برداشت؟

من نمی دانم از نظر تو آدم های سیه روز زمین چه حکمی دارند؟ من نمی دانم کودکانی که مثلا در اتیوپی و دارفور از گرسنگی و ابتدایی ترین بیماریها (بعد از یک یا دوسال زندگی دردآلود) مرگی دردناکتر را تجربه می کنند در کدام یک از این دو دسته قرار می گیرند؟ ابلهانی حقیر و خودخواه و مضطرب و یا مستان میانه میدان؟ و آیا قدرت انتخاب یکی از این دو را دارند؟

مستان میانه ی میدان، گاندی و ماندلا هستند ( به عمد از فرهنگ خودمان مثال نمی زنم) که منتظر تعلیمات بیل گیتس نماندند و در راه عدالت گام برداشتند و نتیجه ی عملشان در زندگی میلیونها انسان دیگر موثر بود و هست. (در همان شادی ها و خوشی های کوچک روزانه)

در این که عدالت، در دنیای وحشی امروز جایی ندارد شکی نیست، اما باید کلا از آن دست شست؟ چند بار دیده ام که از باورهای مذهبی ات نوشته ای. به قاعده ی همان باور دینی هم ( و بر خلاف گفته ی جناب بیل گیتس)، قرار است عدالتی در کار باشد و شما هم به عنوان یکی از باورمندان، مکلفی که در راه آن قدمی برداری.

با سپاس و احترام.

سارا
چهارشنبه 26 تير 1387 - 17:0
15
موافقم مخالفم
 

آقای قادری شما هم در مصاحبه تان هم اینجا عیاری را فیلمسازی صاحب سبک نامیدید. از نظر شما شاخصه سبک کیانوش عیاری چیه؟

حمیدرضا
چهارشنبه 26 تير 1387 - 17:18
-10
موافقم مخالفم
 

امیر قادری به تاریخ 20 آبان 1379در ویژه‌نامه مجله فیلم نوشته‌ جانانه‌ای‌ دارد با نام خدایا دل‌پیرو را به تو می‌سپارم، آنجا او می‌گوید چرا عاشقان سینما از طرفداران پروپا قرص فوتبال هم هستند.

امیر می‌گوید: «فوتبال آخرین امید ما است»، «و کاری که دیدن یک مسابقه فوتبال برای ما می‌کند، هیچ چیز دیگری انجام نمی‌دهد».

امیر قادری با یک تدوین موازی شاهکار به مسابقه‌ی فوتبال ایتالیا و فرانسه در فینال جام ملت‌های اروپا و فیلم این گروه خشن سام پکین‌پا به خوبی نشان می‌دهد که شورشی‌ها چه مرگ‌شان است. چرا خورهای سینما، عاشق فوتبال هم هستند؟

اگر هم خواستید بیشتر بخوانید مجله فیلم 20 خرداد 1377 شماره 220 توصیه می‌شود. بر روی جلد آن شماره نوشته‌اند پرونده یک موضوع: فوتبال و سینما. با مطالبی از اومبرتو اکو، عباس کیارستمی، دایروش مهرجویی، دیوید تامپسن، شارل تسون، سهراب سپهری و... .

سیاوش بیات
پنجشنبه 27 تير 1387 - 0:29
-13
موافقم مخالفم
 

با سلام به تمام دوستان خوبم.با دو داستان کوتاه برگشتم 1-شاگرد و استاد:شاگرد یکی از پرتره ها ی کتاب را انتخواب کرد وبا گیره به بالای تخته نقاشی اش نصب کرد.به نظرش میرسید از پس کار برآید.یک ساعتی کار کرد ولی در پایان نتیجه چندان رضایت بخش نبود.استاد بالای سرش آمد،نگاهی به طرح انداخت و مداد را از دست شاگرد گرفت و پا چند حرکت ساده کاری کرد که طراحی شاگرد شبیه پرتره ی توی کتاب شد.در تمام این مدت شاگرد به دستهای استاد نگاه کرد ولی چیز عجیبی ندید.پس چطور فقط با چند حرکت ساده ؟! {شاگرد بعد ها فهمید که استاد برای رسیدن به این چند حرکت ساده تمام عمرش را صرف کرده .}2-فرشته مو طلایی: در حالی که حلقه طناب دار دور گردنش سفت شده بود و وبه سختی روی صلیب چوبی بالای گور ایستاده بود و پاهایش میلرزید ،نفسش بند آمده بود.{بلوندی هم که داشت با اسبش خرامان دور می شد.}از یک طرف نمیتوانست فریاد زند: بلوندی. که هر لحظه ممکن بود پایش بلغزد و... و از طرف دیگر نفسش بند آمده بود و از همه دردناک تر کیسه طلا ها که پیش پایش افتاده بود.در این گیر و دار بلوندی که حسابی دور شده بود در آخرین لحظه ها تفنگ را از خرجین اسبش در میاورد روی ساعد چپش می گذارد و با یک شلیک طناب را پاره می کند و آقای زشت با عربده ای روی زمین می افتد.بلوندی پوزخندی میزند و سر اسب را کج میکند و خرامان به راهش ادامه می دهد.نکته همین جاست.با اینکه بلوندی اصلا به توکو اعتماد نداشت( یک بار هم به خودش گفته بود:اونجوری که من حسابشو کردم ،با آدم دم دمی مزاجی مثل تو هیچ آینده ای در کار نیست.) ولی با این حال فرصت تغییر را به او داد. کاوه جان اشتباه از من بود .

امیر
پنجشنبه 27 تير 1387 - 0:57
-45
موافقم مخالفم
 

امیر خان با اجازه (البته بی اجازه) قسمتی که در مورد قطبی بود رو در بلاگ در ِ پیت خود گذاشتیم ، شرمنده اصلا راه نداشت که نگذاریم ، ارادتمندیم

http://blog.360.yahoo.com/blog-0t1YiKEhdKMYqkXSg.4NIYGiU1gCZA--?cq=1&p=794#comments

سارا
پنجشنبه 27 تير 1387 - 1:50
3
موافقم مخالفم
 

بد نمی شد جواب سوال ما رو می دادید. حتما باید دوست و آشنا باشیم؟

علی
پنجشنبه 27 تير 1387 - 12:44
8
موافقم مخالفم
 

یک جمله خوب برای یک لحظه خواندن و بهش فکر کردن : اگر کسی یک بار به تو خیانت کرد اونوقت اون آدم پستیه و اگر دو بار به توخیانت کرد ،اونوقت تو آدم پستی هستی. امیر خان . جدیدا نمایشنامه های تازه ترجمه شده مهرجویی را گرفتم و کلی حال کردم باهاشون . پر از جمله هایی که باید سالی یه دونه بخونی و یه سال در بارش فکر کنی . اگر موافقی هر روز یکیشو بذارم . محض اطلاع اسمامیش هم هست کودک مدفون و غرب واقعی.

مصطفی جوادی
پنجشنبه 27 تير 1387 - 16:3
10
موافقم مخالفم
 

در امتداد آن حرفهایت درباره ساختارغیرخطی و پیچیدگی های _عمدتا تحمیلی _بعضی فیلم ها ، خواستم بگویم که خیلی خوب می فهمم اش و زجرش را می کشم و برای خیلی فیلم ها که خیلی فیلم تر و عمیق تر و همه چی تر هستند و در عین حال ساده هستند ، یک آه بلند می کشم. این جمله رولن بارت همه چیزی است که باید گفت: "یک قصه هر چه درست تر و خوش کلام تر ، بی شیطنت تر و با لحنی یکدست تر ، واگویه شود، واژگون کردن آن، مخدوش کردن آن ، پشت و رو خواندن آن ، آسان تر خواهد بود ( اشاره به رویکرد هرمونوتیکی بارت به متن و اهمیت"خوانش") این واگردانی این خلاقیت ناب ، به شکل باشکوهی لذت متن را گسترش می دهد"

برای مهدی پورامین : کاش از کاوه می خواستم آ ن اس ام اس خالی که مازیار زارع برایش فرستاده برای تو هم فوروارد کند..

احسان ب
پنجشنبه 27 تير 1387 - 22:48
1
موافقم مخالفم
 

1- دیشب دوباره "collateral" مایکل مان رو دیدم. یادم هست امیر قادری تو نقد خیلی خوبش راجع به این فیلم جمله ای نوشته بود به این مضمون که مکس که در ابتدای فیلم یک راننده تاکسی مقرراتی و سر به زیر است، در پایان فیلم تحت تأثیر وینسنت به حدی از توانایی رسیده که حالا لیاقت کشتن وینسنت را پیدا کرده است. از نقد حسین معززی نیا به همین فیلم در همان شمارۀ مجلۀ فیلم که بگذریم، این بهترین جمله ای بود که راجع به این فیلم شنیده بودم. گذشت و گذشت تا استاد "miami vice" رو ساخت و امیر نوشته اش راجع به این فیلم را با جمله ای شبیه به این شروع کرد:

" ...collateral یک فیلم مایکل مانیِ اصیل نبود..." و این یکی از جاهایی است که با کسی که نگاه و سلیقه اش را در سینما خیلی می پسندم ( و اصلا یکی از کسانی است که نگاهم را و عشقم را به سینما مدیون او هستم) اختلاف نظر اساسی دارم. "collateral" را در میان فیلمهایی که از استاد دیده ام به همراه "heat" از همه بیشتر دوست دارم. عاشق آن نگاه بی نظیر وینسنت به مکس در آن بهترین سکانس همۀ فیلمهای استاد هستم. جایی که وینسنت برای کشتن شاهد چهارم به کاباره رفته است و در حالیکه با مهارت فوقالعادۀ یک ابر قهرمان در حال انجام وظیفه است، هوای مکسی که قرار است کار اورا تمام کند را هم دارد. اجازه بدهید این بحث را با یکی از دیالوگهای محشر فیلم از زبان وینسنت تمام کنم:

-مکس: " تو کشتیش، نه؟"

-وینسنت:" من بهش شلیک کردم، گلوله ها و سقوط کشتنش."

2- دیروز "تاراج" را هم از تلویزیون دیدم. فیلم محبوب دوران کودکی، اگرچه در دیدارهای دوباره پر از ضعفهای اساسی است، اما هنوز لحظاتی دارد که مو بر تن آدم سیخ می کند. نمی دانم باید به خودم تبریک بگویم یا به ایرج قادری.

hamed
جمعه 28 تير 1387 - 2:32
2
موافقم مخالفم
 

سلام امير خان....زندگي :درهم مطلب قشنگ بود... اما راستش براي چيز ديگه اومدم اينجا...آقا آلبوم جديد قميشي رو گوش داديد؟؟!! (بيربطه ميدونم اما عشق ديگه!)

esi
جمعه 28 تير 1387 - 12:45
-8
موافقم مخالفم
 

خسرو شکیبایی درگذشت.روحش شاد

پارسا بختیاری
جمعه 28 تير 1387 - 14:12
-2
موافقم مخالفم
 

یکی از بزرگترین هنرپیشه های سینمای ایران، خسرو شکیبایی بدلیل سرطان کبد امروز ساعت 4 صبح فوت کرد. روحش شاد...حمید هامون جاودانه شد

مصطفی جوادی
جمعه 28 تير 1387 - 14:59
-9
موافقم مخالفم
 

نه به عنوان یک ترفند زبانی ، به معنای واقعی کلمه چیزی نمیشود گفت ، برای کسی که حمید هامون است ، برای کسی که می تواند ( هیچ کس دیگری نمی تواند) بگوید : دختردایی جوون دل جوون دل... (و دست هایش موقع ادای "سرمه چشمات پیشمه تو دستمه")

یادم است که خیلی وقت ها پیش ، مهرزاد دانش گفت که فلانی قدر ایمیلت رو بدن و عجب چیزیه و اینها. حالا بهتر می فهمم اش و بهش افتخار می کنم.

hamidehamoon@yahoo.com

رضا خاندانی
جمعه 28 تير 1387 - 18:4
11
موافقم مخالفم
 

سلام امیر جان بدترین خبر این چند سال سینمایی ایران شوکم کرده ... واسه کسی که کل مردم ایران عاشقانه دوستش میداشتند هیچی !؟ حداقل خودت یه مطلب به یادش بنویس

مازیار
جمعه 28 تير 1387 - 22:40
3
موافقم مخالفم
 

خب که چی؟ تمام شد یکی دیگر هم پرید حالا هی شروع میکنیم آه و سوز و فغان و فریاد که خسرو رفت درگذشت تمام کرد مرد شروع میکنیم که چه گوهری از دست رفت ولی چون طبع خاک سرد و حافظه ما ضعیف است زود یادمان میرود که قرار است ما هم برویم سه چهار روزی با هم حرفش را میزنیم sms اش را میزنیم حسرتش را میخوریم میرویم فیلمهایش را میخریم کاست دکلمه هایش را گوش میدهیم اما بعد یکهو... زندگی همین است کاری ندارد کی هستی وچی هستی شکیبایی هستی یا مازیار وکیلی هر که باشی بعد از مرگ یک هفته محمل بحثی چون آدم ها مجبورند زندگی کنند یادشان(یادمان) میرود چه جواهری از میان پرید رفت و ما را تنها تر گذاشت اما به حر حال شکیبایی زنده پویا به حیاتش ادامه میدهد

خداحافظ خسرو


شنبه 29 تير 1387 - 3:8
2
موافقم مخالفم
 
سلام. واقعا خسته نباشيد. ضمن عرض تسليت براي درگذشت بازيگر عزيزمان خسرو شكيبايي، جناب آقاي امير قادري، آيا ميتوانم تقاضا كنم كه ايميل شخصي خود را اعلام كنيد؟

امیر: سلام، ghaderi_68@yahoo.com
Reza
شنبه 29 تير 1387 - 3:13
1
موافقم مخالفم
 

از ظهر که خبر درگذشت شکیبایی رو شنیده ام حالم گرفته ست ؛ تو تیتراژ اخبار ساعت یک که شنیدم باورم نشد و فکر کردم اشتباه میشنوم اما متاسفانه درست بود، یاد شخصیت نویسنده تو نمایش افرا افتادم که گفت « پایان تلخیه ، گرچه بدبختانه واقعیته » و پایان نمایشو تغییر داد و دوست داشتم که واقعا میشد.... از یک طرف وقتی به کارنامه بازیگریش نگاه می کنم جایی برای حسرت خوردن نیست ؛ اکثر مواقع کارشو به بهترین شکل ممکن اجرا کرده و از طرف دیگه کارهای اخیرش مثل "سالاد فصل" ، "چه کسی امیر را کشت" و "اتوبوس شب" نشون داد که چقدر هنوز استعداد رو نکرده داره . واقعا حیف ....


شنبه 29 تير 1387 - 5:25
-11
موافقم مخالفم
 

یه مطلب رو وبم هست (خدا حافظ عمو خسرو) بخونید با تمام وجود نوشتم آخه این از اون زخماس که چرکش خشک نمی شه

www.maziar008.blogfa.com

mouse
شنبه 29 تير 1387 - 12:17
6
موافقم مخالفم
 

دارم کافه پیانو می خونم . اینکه چه قدر چیزای خوبی داره این کتاب بمونه برای بعد فقط بگم که چقدر نثرش ادمو یاد نثر امیر می ندازه.

Armin Ebrahimi
شنبه 29 تير 1387 - 13:21
1
موافقم مخالفم
 

به «مانا (مهتاب)»: عزیزِ دل من، آدرس وبگاهِ من مگر روی اسم ام نیست؟ داری با من شوخی می کنی؟ یا دست ام می اندازی؟ خیله خٌب.از سیستمِ من (و هر سیستمی که تا حالا باهاش کار کرده ام) روی اسم هایی که آدرس وبلاگ یا سایتشان را وارد کرده اند قرمزٌ برجسته می شود، و طبعا با یک کلیک می شود واردش شد.شاید مشکل از من و سیستم هایم باشد.به هر حال اسمٌ نشان وبلاگِ من به شرح زیر است: **** **** http://arminandramtin.blogfa.com که در واقع تایپ نام من –آرمین- و برادرم –رامتین- است. **** **** معنی «حرکت خودجوش» را نمی فهمم.یعنی چی؟ «حرکت خودجوش» یعنی حرکتی که بی هیچ محرکی و تنها متکی به «خود» -که احتمالا باید نفس یا همچین چیزی باشد- پا گرفته و به راه اٌفتاده؟ چه جور حرکتی می شود؟ یعنی یک عده صبح پا می شوند و تبدیل شده اند به مثلاً «طرفداران حقوقِ کودکان»؟ یا چی؟ مثلاً من بعدازظهر وقتی از رستوران بیرون می آیم دیگر یک پا «کمونیستِ افراطی» یا «حامی ایدئولوژی پیوندِ روح» هستم؟ چه طور همچین چیزی ممکن است؟ یعنی محرکی نیرویی فنری چیزی نمی خواهد؟ چه طور وقتی من بلد نیستم ژاپنی صحبت کنم به گروهِ «طرفدارانِ شعرِ نو»ی ژاپن ملحق می شوم؟ یعنی چی؟ ... نمی شود.بدون محرک نمی شود.محرک یعنی چی؟ یعنی من بیایم اینجا به شمای بیکار اعلان کنم که اگر مایلیٌ دوست داری بیا وٌ در فلان مجموعه شرکت کن.و اصلا همین کار را می خواستم بکنم، که این چیزها را نوشتم. ما با تعدادی از دوستان قصد داریم به مرور و طبق یک برنامه یک الگوی کمٌ بیش ثابت فیلم های محبوب مان را معرفی و نقد کنیم.نقد که نه، بیشتر تحلیل کنیم.و احتملاً «ساتیریکون / فدریکو فللینی»، «زنها و شوهرها / وودی آلن» و دو فیلمِ «وونگ کار-وای» یعنی «در حالٌ هوای عشق» -نامِ وبلاگِ عزیزِ من- و «شادمان با هم» در ابتدای این پروسه خواهند بود، که مطالبِ سه فیلم ِاول کمٌ بیش کامل شده و اسامی آشنایی از بچه های همین کافه را هم در این مجموعه خواهید دید.من می خواستم با این کامنت از تمام بچه های کافه درخواست و دعوت همکاری کنم.چه برای همین فیلم ها چه برای برنامه های آینده.که بیاییم کم کم یک محیط با اطلاعات و تحلیلات جامع درست کنیم، که هم خودمان حالش را ببریم هم دیگران.هزار بار هم برای امیر نوشتم که بیا و حمایت کن و تبلیغ کن و روی غلتک بینداز این برنامه را، اما اصلا انگار که همچین پیشنهادی نداده باشم هیچ جوابی از حضرت اش دریافت نکردم.خب.زور که نیست.دلش نمی خواهد.یقه اش را بگیرم؟ نمی خواهد.دوست ندارد.من هم دیگر به اینجایم رسید! خودم دارم ازتان می خواهم بیایید کار کنیم.به آن هایی که آدرس خصوصی ایمیلشان را داشتم شخصا نوشتم برای بقیه هم که دارم همینجا می نویسم.باور کنید اصلا برایم مهم نیست که شماره تلفنم را هم همینجا بنویسم تا اگر خواستید بی واسطه تر با هم گپ بزنیم، اما می دانم مثل آدرس آن عکسهایی که می گذاشتمٌ نمی دیدم، شما هم نخواهید دیداَش.چون، می دانید که؟ اگر من شماره ام را بگذارمٌ شما هم شماره تان را بگذاریدٌ همه «بی واسطه تر» با هم گپ بزنیم دیگر نه «کافه»ای می ماند نه «کافه دار»ی.پس؟ بله دیگر.از حضورِ بعضی از دوستانم که همیشه پا به پا هستیم اطمینانِ کامل دارم و البته می دانم بعضی ها هم به دلیل پٌر کردنِ خلأ بی اطلاعیٌ کم مایه گی هیچ وقت جوابی به این جور دعوتها نمی دهند.البته نه همه، برخی هم واقعاً دوست ندارند و دلیل نمی شود کم مایه وٌ بی اطلاع باشند.خٌلاصه می کنم.نه می خواهم مثل بعضی «ماهنامه» دربیاورم، نه هیچ وقت از این ادعاها وٌ گٌنده گو...ها می کنم.فقط داریم پیش می رویم.با هم، و با کشف مشترک فیلم های خوبٌ فیلم های بد.با شناختِ بیشتری از هم، و باز تکرار می کنم باهم.عجالتاً دوستانی که مایل هستند در مجموعه ی اولی –یعنی «زنها و شوهرها»- همکاری کنند می توانند تحلیل های خود را به آدرس ایمیل من بفرستند.حاصل مجموعه ای هم که برای «فرانسوا تروفو» کار می کردیم همین روزها در می آید.خبرش را می دهم.عزیزانی در این مجموعه حضور دارند که واقعاً نام بردن ازشان برای من افتخار است.نه این که آدم های معروفی باشند –که شهرتِ آدم ها پشیزی برایم مهم نیست- بل که انسان هایی هستند وارسته وٌ رها از بندهای آشنایی که اطراف ما آدم های کوچک وجود دارد.من هم دارم اسباب کشی می کنم و همه چیز به شکل وحشتناکی به هم ریخته است.همه چیز به شکلی «وحشتناک».مرتب با آدم ها دعوایم می شود و همانطور که آقای «کاظمی» فرمود چون آدم «هتاکی» هستم راه به راه به این آدم هایی که باهاشان دعوام می شود فحش های آبدار می دهم.و البته واقفید که این ها فحش هایی هستند که نمی توانم از آن ها «دفاع» کنم! خٌدای من! چه دنیایی! همین دیگر. ***** ***** arminandramtin@yahoo.com **** **** آرمین ابراهیمی

راتا
شنبه 29 تير 1387 - 15:36
-4
موافقم مخالفم
 

بعد از شنيدن اين فاجعه اومدم ببينم چي نوشتي، ولي خبري از امير قادري نديدم!خيلي عجيبه!خيلي!ياد سلاخ خانه شماره 5 افتادم كه ميگه: شامپاني مرده بود، بله رسم روزگار چنين است.!بله، رسم روزگار ما نيز چنين است.

مصطفی جوادی
شنبه 29 تير 1387 - 15:56
14
موافقم مخالفم
 

نه به عنوان یک ترفند زبانی ، به معنای واقعی کلمه این بار را نمی شود چیزی گفت ، در رثای کسی که"حمید هامون" است. برای کسی که می تواند ( چون کس دیگری نمی تواند) آن جوری بگوید "دختر دایی جوون دل جوون دل" (و ایضا حرکت دست هایش در این لحظه) و خیلی چیزهای دیگر. هیچ وقت دلم برای رفتن سینماگری از این سرزمین به این اندازه نگرفته و نخواهد گرفت. به ایمیلم افتخار می کنم hamidehamoon@yahoo.com

رضا خاندانی
شنبه 29 تير 1387 - 19:12
-3
موافقم مخالفم
 

امیر جان این کامنت منه!؟ خوب اگه میخواستی سانسورش کنی اصلا" نمیذاشتیش که بهتر بود . مطلب منه ولی خودم هیچی ازش نمیفهمم چه برسه به بقیه.

راستی چرا هیچی نمینویسی؟ هر کی یه چیزی داره میگه ولی تو !؟

مهـدی پـورامیـن
شنبه 29 تير 1387 - 20:28
-29
موافقم مخالفم
 

"... ولی این مربوط میشه به دوره خاصی که من داشتم روی تزم کار میکردم... داشتم به این فکر میکردم که آدم باید خودش باشه یا دیگری؟!... به کتاب "ترس و لرز" فکر میکردم وراستش خودم هم دچار ترس و لرز شده بودم..!! چون توی اون کتاب ....

ببین من میخواستم ببینم چرا ابراهیم پدر ایمان؟!.. میخواستم به عمق عشق ابراهیم به اسماعیل پی ببرم.... میخواستم ببینم ابراهیم واقعا از عمق عشق و ایمان میخواست پسرش رو بکشه؟!...اسماعیل..! پسرش رو...! بزرگترین عزیزش رو..! عشق اش رو.... این یعنی چی..؟! آدم به دست خودش سر پسرش رو ببره؟!...ابرهیم میتونست نره...میتونست بگه نــه!!... اما رفت و اسماعیل رو زد زمین.... گفت همینه!...همینه!...همینه...!... امر امر خــداست!.. وکــارد رو کشیــد....!!

(مادر مهشید) : ...هیـــن!!... فاط مه خانوم.... فاط مه خانوم... اون شربت من رو با یک لیوان آب بردار بیار...!!

مهـدی پـورامیـن
شنبه 29 تير 1387 - 20:34
3
موافقم مخالفم
 

"... ولی این مربوط میشه به دوره خاصی که من داشتم روی تزم کار میکردم... داشتم به این فکر میکردم که آدم باید خودش باشه یا دیگری؟!... به کتاب "ترس و لرز" فکر میکردم وراستش خودم هم دچار ترس و لرز شده بودم..!! چون توی اون کتاب ....

ببین من میخواستم ببینم چرا ابراهیم پدر ایمان؟!.. میخواستم به عمق عشق ابراهیم به اسماعیل پی ببرم.... میخواستم ببینم ابراهیم واقعا از عمق عشق و ایمان میخواست پسرش رو بکشه؟!...اسماعیل..! پسرش رو...! بزرگترین عزیزش رو..! عشق اش رو.... این یعنی چی..؟! آدم به دست خودش سر پسرش رو ببره؟!...ابرهیم میتونست نره...میتونست بگه نــه!!... اما رفت و اسماعیل رو زد زمین.... گفت همینه!...همینه!...همینه...!... امر امر خــداست!.. وکــارد رو کشیــد....!!

(مادر مهشید) : ...هیـــن!!... فاط مه خانوم.... فاط مه خانوم... اون شربت من رو با یک لیوان آب بردار بیار...!!

کاوه اسماعیلی
شنبه 29 تير 1387 - 22:15
3
موافقم مخالفم
 

خدایا .....چقدر خسته ام

لعنتی کوه بودم..sms عوضی سر صبح رسید.تمام راه را داشتم به تمام لحظه هایی که برایمان ساخت فکر میکردم.به آنجا که اولین بار کیمیا را می بیند ...به آنجا که چوب را محکم به زمین می زند و داد میزند "من مراد بیگم."به آنجایی که توی تاکسی نشسته بود و زار میزد و بقیه مسافران هم باهاش دم گرفته بودند.به آنجایی که دارد "دختر دایی جون دل" را میخواند.به آنجا که"مهشییییید من؟حقیقت داره؟"..به آنجا که بالای بام تهران واستاده بود داد میزد"ای محمد"...به آنجا که عکس خودش را در آن دالان قرون وسطایی روی حجله دید و من گمان نمیکردم که...به آن گولیوپلاستیمومولتیفورم..آن نقطه شفاف...به آن دست انداختن در موهایش که من را همیشه یاد آل پاچینو می انداخت.و به آنجا که آخر شعر سهراب باصدای گرمش و نفس زنان میخواند

آشتي خواهم داد

آشنا خواهم كرد

راه خواهم رفت

نور خواهم خورد

دوست خواهم داشت

محسن
يکشنبه 30 تير 1387 - 0:3
9
موافقم مخالفم
 

یه کامنت جمعه گذاشته بودم ولی مثل اینکه بهت نرسیده بود. دوباره اومدم واسه عرض تسلیت به بچه های کافهه و اینکه بگم امیر یه چیزی هم تو بنویس دیگه. بنویس شاید مرحمی باشه بر این زخم...

رضا
يکشنبه 30 تير 1387 - 0:57
-6
موافقم مخالفم
 

ساعت دوازده بود فکر کنم . خواب بودم و امیررضا sms داد خسرو شکیبایی عزیزم درگذشت . تصویری در ذهنم آمد . آخرین بار که در برنامه ی دو قدم مانده به صبح آمده بود . دوباره تا ساعت دو خوابیدم .

حمید هامون ؟ باورم نمی شود .از دیروز است که هی می خواهم تصویر حمید هامون را کنار خسرو شکیبایی بگذارم . او حالا دیگر بازیگر بود . شصت و پنج سالش و سرطان کبد داشت . فوت کرد . حمید هامون کجاست ؟ او کی فوت کرد ؟ پس چرا کسی برای او مجلس نگرفت ؟ برای او که ....... پس بر سر عشق چه آمد ؟

نمی دانم چرا از دیروز اینقدر به کیارستمی فکر می کنم . می ترسم . او کی می گیرد ؟ نوشته هایتان را آمده است ؟ کارگردانها آماده هستند برایش چیزی بنویسند ..... که او بی نظیر بود ........ نور افتاده توی صورتم ، می شود کسی پرده را بیندازد ؟ ......

هرگز از مرگ نهراسیده ام . اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود . ...... هراس من - باری - همه از مرگ در سرزمینی است ...... که مزد گورکن ...... از آزادی آدمی ...... افزون تر باشد ( احمد شاملو ) )

تازه وارد
يکشنبه 30 تير 1387 - 2:33
13
موافقم مخالفم
 

داغی بر دل نشست. جایی خالی شد. صدایی تنها ماند.

چی میشه گفت اصلا هیچی نمی تونم بگم! باید یه ذره بگذره فقط msg هایی بعد از رفتنش رد بدل شد را می نویسم.

_از خسرو شکیبایی چه خبر؟ خدا کند شایعه باشه! دیروز هامونو پس از مدتها دیدم چقدر با بازیش حال کردم. جوراب پوشیدنشو دیدی؟

_ با یه دنیا بغض : حمید هامون رفت. از Tv دیدم.

_ مگه میشه زنگ صداشو از یاد برد؟

_ بدم می آید از این زندگی دیگر!

_ آتیشم زدی رفیق، عرق کردم... خیلی زود رفت خیلی

_ آدم هر چی اثرشو می بینه بیشتر می سوزه

_ باورم نمیشه.

_ نمی خوام

_ تورو خدا؟ شکیبایی ؟ باز هم همان حکایت همیشگی

_ صداش حتی اون روزی که تو نمایشگاه نوارشش... امروز کرد تو سرم...اونم رفت

_ نه نمیشه ولی این بار با گفتن هنرمندس زنده س تا وقتی اثرش هست هم آروم نمی شم جایه خالیشو حس می کنم و دلم برای بودنش تنگ شد.

_ حرف که می زنی؟... نمی دونم این قانون روزگاره

_ دنیای بی رحمی داریم رفیق...

Armin Ebrahimi
يکشنبه 30 تير 1387 - 4:52
9
موافقم مخالفم
 

برای «مانا (مهتاب)»:

آدرس وبلاگِ من این است:

http://arminandramtin.blogfa.com

مازیار
يکشنبه 30 تير 1387 - 7:13
-11
موافقم مخالفم
 

یه رویا بساز که کامل باشه یه رویا که آدم توش احساس خوشبختی کنه یه رویا که سبز باشه که همه چیزش به همه چیزش بیاد که بیرزه روشن باشه وگرم یه رویا بساز تا آدم ها دورش جمع بشن شاید اینطوری سری به هم بزنن خدایا یه بار فقط یه بار به ما فزصت تجربه کردن بده تا زندگی کنیم تا کنار رویایی که ساختی دوباره جون بگریم خدایا یه حکمت می خوام که سازنده باشه یه دل عاشق که تو تنهایی کنارم یه حس خوب دلم معجزه می خواد یه معجزه کوچولو

...........................................................................چی شده چرا حرف نمی زنی اینا تلنبار می شه ورو دلت می مونه حرف بزن بچه با خودت عشقت نجوا کن آروم ودر گوشی تا هیچکس جز خودت وخدا چیزی نشنوه این که درست نیست فقط تو باشی وسیگار بذار خدام بیاد تو مگه یه مونس واسه تنهایی نمی خوای اینم مونس خداس خوب نگاه کن عاشق که باشی همه چیز ساده تر میشه

مصطفي
يکشنبه 30 تير 1387 - 16:33
22
موافقم مخالفم
 

سلام

من كه لينك بلاگو گذاشته بودم روي اسممه!

حالا اينجا هم ميزارم:

امير آقا منتظرما!

http://www.harkyharky.blogfa.com/

اميرحسين جلالي
يکشنبه 30 تير 1387 - 16:35
5
موافقم مخالفم
 

نمي دونم يادداشت ديروز امير پوريا تو اعتمادو خونديد يا نه ولي نكته اي كه در مورد شكيبايي نازنين نوشته بود حرف دل منم هست. اين دردي كه خسرو به جون خودش انداخته بود و اينطور بي پروا و بي محابا و افراطي توش پيش مي رفت، همون دردي كه خيلي ديگه از عزيزانمون هم دارن(مثلا آقاي كيميايي) و ظاهرا خلاصي ازش هم امكان پذير نيست(كه نيست)، همون درد علي سنتوري و اسطوره تمام دوران زندگيم يعني ديه گوي كبير هم هست.(به مناسبت روزنوشت امير راجع به دست قهار خدا از استاد ياد كردم)

من چون با آدم معتاد(در حوزه مايع و جامدش) اسيدي زندگي كردم(زندگيا) يه چيزايي ديدم كه خيلي از تصورات رايج درمورد اعتيادو نقض مي كنه. تو وبم راجع به فيلم سنتوري هم نوشته بودم كه به نظر من اعتياد شباهت ماهيتي تمام عياري داره به عشق...

ولش كن، وارد اين بحث نشيم بهتره. خسرو شكيبايي بدون شك محبوب ترين بازيگر سينماي ايران بود و خودش آگاهانه و بي رحمانه خودشو به كشتن داد، اقلا 20سال زودتر از موعد. دل ما رو سوزوند ولي زندگي خودش بود و اختيارشو داشت...

...همين.

سیاوش بیات
يکشنبه 30 تير 1387 - 16:54
-2
موافقم مخالفم
 

کتاب شاملو را باز میکنم. به لابه لای کاغذ بی خط شعر سپیدش می خزم،پنهان می شوم تا واقعیت سیاه را نبینم.خوشا به حال خسرو که پایان گرفت انزوای بی پایانش.اما من،هر روز منتظرم تا برگردد،نفس نفس زنان به آغوش پوسیده ام.حتی اگر براند مرا از خود یا بسوزاند بالهایم را و یا تبعیدم کند.{شاملو دست از سر ما بردار.بگذار جرعه ای بخوابیم در این بستر بی عشق در این راهرو بی ته توهم.با چراغ های تا صبح روشن.بدون مسکن-بدون تزریق معنویت.}خسرو شکیبایی راحت شد.(او را به رویای بخار آلود و گنگ شام گاهی دور،گویا دیده بودم من...لالایی گرم خطوط پیکرش در نعره های دوردست و سرد مه گم بود.لبخند بی رنگش به موجی خسته می مانست،در هذیان شیرین اش ز دردی گنگ می زد گوییا لبخند...) تردید- احمد شاملو-1333

علی
يکشنبه 30 تير 1387 - 18:55
6
موافقم مخالفم
 

رفته بودم تشییع جنازه خسرو . تالار وحدت . جنازه رو که بردن ، یه زنی اومد جلو ، گفت رفت ؟ گفتم جنازه؟ آره رفت . گفت نه . مهتاب کرامتی رو می گم ، می خواستم باهاش عکس بندازم ... تا در خانه دویدم ...با بغض ...

سیاوش بیات
يکشنبه 30 تير 1387 - 20:45
9
موافقم مخالفم
 

برای آرمین ابراهیمی:

چی بگم جز شرمنده گی.ممنون که به پیامک های من جواب دادی.توی پرونده پازولینی جای من خالی بود.در آینده جبران می کنم.

مصطفي انصافي
دوشنبه 31 تير 1387 - 1:48
14
موافقم مخالفم
 

همه اين حرف ها به كنار صداي خسروشكيبايي و شين وجيم زدنش را عشق است در تيزر جشنواره فجر.

Reza
دوشنبه 31 تير 1387 - 4:54
3
موافقم مخالفم
 

نوشته ابراهیم نبوی درباره شکیبایی و هامون رو ببینید :

http://www.roozonline.com/archives/2008/07/post_8397.php

سعيد هدايتي
دوشنبه 31 تير 1387 - 11:18
9
موافقم مخالفم
 

كي تصوير شكيبايي رو رو به حرم امام رضا فراموش ميكنه در حالي كه عكس كيميا تو دستشه وزار ميزنه با لهجه جنوبي :بوايي.هق هق ودنيايي كه توش فقط يه كيميا داره وبس.خدايا بخاطر همه دقايق خوبي كه خسرو به ما داد ممنونم.

babak
سه‌شنبه 1 مرداد 1387 - 20:6
-20
موافقم مخالفم
 

سلام آقای امیر

من یه قاتل نصفه نیمه ام

البته به زعم شما هموطنهای عزیزم و ایضا روزنامه نگاران محترم

قدیمها و حالا و بعدها!!! خیلی با نوشته های شما زندگی کرده ام

خیلی عاشق مجله فیلم بودم و هستم

میمیرم برای پرونده هات بخصوص برای پدرخوانده

حالا اینجا- بماند کجا!! -یواش یواش دارم خودم پیه پا پدر خوانده میشم اونم از چه نوع مافیایی مخوفی....

امیر کاش میشد فیلمنامه ای براساس زندگی من می نوشتی

یه چیزی می شد در حدود se7en

take care


چهارشنبه 2 مرداد 1387 - 10:23
10
موافقم مخالفم
 

امیر عالی بود... ارزش این همه صبر کردنو داشت. پرونده پرواز بر فرا آشیانه فاخته رو میگم. خیلی خوب بود...داشتم به این فکر میکردم که چقدر اسم اصلی فیلم(پرواز بر فراز آشیانه فاخته) قشنگتر از اسمیه که تو ایران میشناسن باهاش(دیوانه از قفس پرید)... راستی تا کی باید منتظر خوب، بد، زشت باشیم؟؟؟؟؟:)

امير: ايشا.... منبع‌هاي پرونده خوب، بد، زشت رو باد اورد...


چهارشنبه 2 مرداد 1387 - 11:34
1
موافقم مخالفم
 

آقاي قادري لطفا يه روزنوشت ديگه بذار

سكوت بدي تو سايته

بذار يه كم نبودن خسرو شكيبائي يادمون بره

مک مورفی
چهارشنبه 2 مرداد 1387 - 11:45
25
موافقم مخالفم
 

امیر عزیز . سلام . یک تشکر ویژه . دیروز مجله فیلم را خریدم و اول رفتم سراغ پرونده پرواز بر فراز آشیانه فاخته . وای که چه لذتی بردم . عالی بود . هر خط مطلبت را که می خواندم دلم قیری ویری می رفت و حال می کردم که عجب فیلمیست این فیلم و عجب قلمی داری تو . امروز رفتم میدان انقلاب و فیلم را با هزار زحمت از بساط یک دی وی دی فروش گیر آوردم و دیدم . بعد هم برایت کامنت گذاشتم که بگویم همان قدر عالی بود که تو گفتی . فقط بهتر بود همان دیوانه ای از قفس پرید بود . بیشتر بهش می آمد . پرونده عالی بود و فقط اگر ممکن است ایمیل پسر کن کیسی را بهم بده . ایمیل می زنم اگر جواب نداد می آیم برایت کامنت می گذارم " سعی ام را کردم ...بلاخره اینکه سعی ام را کردم ..."

امير: عاليه اين ديالوگ، و ممنون.

پوریا پورزند
چهارشنبه 2 مرداد 1387 - 17:14
-6
موافقم مخالفم
 

امیر جان اقاامیر امیرخان چرا بین بچه هات این همه فرق می ذاری؟ من قبلا اینجا خیلی کامنت میذاشتم. بعدش به سینمای جهان علاقه مند شدم رفتم اونجا. یه مدت کوتاهی خیلی خوب شده بود. هرهفته مطالب جدید داشت. اما یک مدتیه هرچی به اتفاق دوستان این صفحه رو باز می کنیم می بینیم هیچ تغییری نکرده. راستی چرا یک توجهی ف نیم نگاهی به اونجا هم نمی کنی؟ به نظر من و دوستان که خیلی حیفه. خیلی هم حیفه که خراب بشه ( از ما گفتن).

امير: جدي؟ ولي بچه‌ها دارن زحمت‌شون رو مي كشن كه... باشه. يه ايده‌هايي براي تقويت كردن‌اش داريم.

کاوه اسماعیلی
چهارشنبه 2 مرداد 1387 - 18:48
-3
موافقم مخالفم
 

می دانم عزیزی را از دست داده ایم.کسی که بخشی از بهترین خاطرات سینمایی مان بدون او بی معنا بود.اما این دلیل نمیشود که کافه یخ کند.پرچم را پایین نگذارید....این روزها نشسته ام و هفته ای چند قسمت از lost را می بینم.(خیلی به روزم نه؟پس کسی داستانش را لو ندهد.)24 را که مانا گفت قبلا دیده ام و واقعا دوستش دارم.می توانیم به این بهانه به سریال های تلوزیونی محبوبمان برسیم.موافقید؟ایرانی و خارجیش....من فعلا از ایرانیها قصه های مجید و از خارجیها ارتش سری را انتخاب میکنم.پایه اید؟

حتا میتوانید اپیزود محبوبتان را هم بگویید...من که رفتم لیست کنم.

سوفیا
جمعه 4 مرداد 1387 - 7:44
-21
موافقم مخالفم
 

لاکردار اگه می‌دونستی هنوز چقدر دوس‌ت دارم......

دیدم هیچ خوب نیست که من هم نگویم.....بازتاب این جمله باید به من هم بخورد.....که خورده.....لاکردار....

مرسی برای مطلبتون.

این جور وقتها خواندن ٍ این‌جور نوشته‌ها مثل مرهم برای زخم , دل عزادار را سبک می‌کند کمی. شاید.....

کاش این لاکردار هم می‌دانست که چقدر......کاش می‌دانست....کاش دنیا اینقدر بی‌رحم نبود و همهء لاکردارهای عالم می‌دانستند جریان چیست.

خیلی حرف می‌توانستم بزنم. از نوجوانی‌ام که خسرو شکیبایی محبوب‌مان بود. که عکس‌هایش را زیر میز های دبیرستان با هم رد و بدل می‌کردیم و توی دفترهایمان می‌چسباندیم. که دیالوگهای خانهء سبز را حفظ می‌کردیم و برای هم اجرا می‌کردیم و خوش بودیم. وای که چه خوش بودیم و خسرو شکیبایی مال ما بود. مال ده بار دیدن خواهران غریب در سینما آزادی و دست زدن و خنده. مال وقتی هم بود که هرگز از یادم نخواهم رفت, که یادم نمی‌آید چند سالم بود و تلویزیون کیمیا را نشان می‌داد‌ و من چنان زار زار اشک می‌ریختم که همه تلویزیون را ول کرده بودند و رفته بودند در بحر من.

و این روزها هیچ اشک نریختم. بی‌حس شده‌ایم؟ تا کجا غرق شده‌ایم؟ که مرگ عزیزانمان به هیچ جایمان نیست؟

بگذریم.....چقدر حالم از این‌جور ناله‌ها بهم می‌خوره....که اگر نمی‌مرد همه‌مان می‌خواستیم جایی را که ازمان تنگ کرده از حلقومش بیرون بکشیم, که لذت می‌بردیم از تماشای رنج‌های انسانی‌اش....و حالا که رفته..... بگذریم......

اولین مجلهء سینمایی که توی عمرم خواندم مجله فیلم شمارهء ۲۰۰ بود. یک روز سر یکی از کلاسها معلم نداشتیم. یکی از بچه‌ها(اسمش سارا بود. شاگرد اول‌مان هم بود) مجله‌ای دستش بود و داشت می‌خواند. جمع شدیم دورش و ازش خواهش کردیم بدهد ما هم بخوانیم. نداد. گفت اگر می‌خواهید همینجا بشینید خودم برایتان می‌خوانم. و خواند. با صدای بلند. مصاحبهء خسرو شکیبایی بود با احمد طالبی‌نژاد. و من فردایش پولهایم را جمع کردم و آن مجله را از دکهء روبه روی دبیرستان ندای آزادی (که چه دیوارهای بلندی داشت دور حیاطش) خریدم و بردم خانه و چه روزها و شبهای رخوتناک و سرخوش و پر غم و آرام و پر شور و پر از خیال‌های چسبناک نوجوانی که گذراندم با آن مجله و فیلم چه می‌دانستم چیست و شاملو کی خوانده بودم؟ و چند بار آن دو تا مطلب شهزاد رحمتی را خواندم و همه‌اش را خواندم و در ذهنم تخیل کردم که این فیلم‌ها چه می‌توانند باشند و این هامون که این‌طور ازش می‌نویسند چه می‌توانسته باشد. و دیوانه شدم....و آزمودم عقل دوراندیش را.....و گذشت تا وقتی که یک نوار ویدیوی درب و داغان هامون از نمی‌دانم کجا گیر دستم افتاد...و همه‌اش چند سالم بود مگر؟

«تو می‌خوای من اونی باشم که واقعا تو می‌خوای من باشم؟ آره زندگی لاکردار؟ اصل عدم قطعیت یعنی؟ حقیقت داره؟؟ مهشید من؟ به قلبت .....شده؟ آخه درد اینه که اگه اونی باشم که تو می‌خوای که دیگه من من نیست که. هست؟

« تنها موندی؟ غمخواری نداری؟ کلاجش سوخته؟ می‌خوای بابا برات درستش کنه؟

در اوج تمنا نمی‌خواهی؟

رضا خاندانی
جمعه 4 مرداد 1387 - 14:51
4
موافقم مخالفم
 
سلام امیر جان مرسی که بالاخره سکوتتو شکستی و راجع به خسروی عزیز مطلب نوشتی. بازم مرسی و این بار خیلی مرسی بخاطر پرونده ی استثناییت درباره ی پرواز بر فراز اشیانه فاخته و در اخر هم راجع به اخرین جملت که گفتی تو این روزنوشت زیاد به مرگ خسرو عزیز واکنش نشون ندادن؟! به نظر من امیر جان که از روزای اول همه ی مطالبتو میخونم یه کم بیشتر و بهتر حواست به جمع کافه باشه از اون کسایی که واقعا" عاشق سینمان و ادا در نمیارن مثل امیر رضا نوری پرتو که من همیشه با مطالبش حال میکردم دیگه خبری نیست ! واقعا" چرا؟ البته اینجا متعلق به شماست و از قدیم گفتن صلاح مملکت خویش خسرون دانند ولی ولی ما هم دوست داریم دیگه امیر جان . کار سختیم نیست فقط کافیه روزنوشتای 1 سال پیشو با الن مقایسه کنی خودت میبینی تفاوتو بازم مرسی شیشه را بشکن (رییس)

امير: ...متعلق به همه ماست. هر كي خواست مياد، هر كي هم نخواست نمياد. به نظرم نمياد اتفاقي افتاده باشه كه كسي رو دل آزرده كرده باشه...
R.P. McMurphy
جمعه 4 مرداد 1387 - 18:2
4
موافقم مخالفم
 

نمی دویدم. پرواز می كردم. آزادی را حس می كردم می دانستم كسی دنبالم نخواهد آمد... با اینحال بیشتر از چند كیلومتر دویدم...

سوار یك كامیون پراز گوسفند شدم، راننده كامیون كه مكزیكی بود كتش را به من داد، ده دلار هم داد كه خودم را به كانادا برسانم هنوز به كانادا نرفته ام ولی یك روز می روم فقط در كلمبیا مانده ام.

شاید هم چند روزی هم به پورتلند بروم.....

[...]

ميدوني كه چقدر دوسش دارم، اول كتاب[همون چاپِ قديمي رو...] بعد فيلم...

پوسترم رو هم كه گفتي بِم اسكن كردي پايه ام، نشسته ...

پرونده هموني بود كه خيلي وقته منتظرش بوديم...

راستي اتوبان رو بگو، هنوز تو توهم و...

Shine on you crazy diamond

milad
جمعه 4 مرداد 1387 - 18:26
-2
موافقم مخالفم
 

با سلام تصاویری از فیلمهای در حال ساخت کارگردانهای بزرگ جهان در وبلاگ شب پیش گویی. از نظرات شما استفاده می کنم miladdelavari.blogfa.com

رولت روسی
جمعه 4 مرداد 1387 - 19:17
-7
موافقم مخالفم
 

برای درگذشت شکیبایی ... نمیدونم آدمایی که اینجان تا چه اندازه درگیر سینما هستند.مثل خودتن یا مثل من .متاسفانه من خیلی با سینما فاصله دارم.به این معنی که همیشه برام یه چیزیه که از دنیای بیرون وارد زندگی و حریم شخصی من میشه.اگه سرپیکو رو میبینم و محظوظ میشم از آل پاچینو ،میگردم سراغ بقیه فیلم هایی که ازش ندیدم.دنبال فیلم هایی که از آل پاچینو ندیدم بالطبع.تکنیک و تدوین و کارگزدانی و نور و صدا و همه و همه برای من یه حاشیه ست که بتونم باهاش آل پاچینوی کبیر رو بهتر ببینم.ایضا داستان و بقیه عوامل.این ها همه یعنی اینکه من مرز بین سینما(که شاید هرروز باهاش درگیری ذهنی نداشته باشم)و زندگی رو تفکیک کردم.اما برای تو این مرز دیگه وجود نداره.شاید همونقدر که مجبوری زنها فرشته اند رو ببینی باید هنکاک و هل بوی رو هم بررسی کنی.میخوام بگم که مرگ شکیبایی نازنین (که تا عمر دارم عاشقه صدای زنگ دارشم وقتی که میگفت سبز و همیشه سبز)برای ماها یه وضعی رو به وجود میاره که تازه بشینیم راجع به این آدم،شخصیتش،علائقش،مردم داریش و ... تحقیق کنیم.این یعنی پرداختن به مهمترین وجه از یه انسان(شخصیتش)در حالی که دیگه فرصتی برای نزدیک شدن به اون نیست.صحبت کردن راجع به شکیبایی سخته،چون به قول قول آل پاچینو توی فرانکی و جانی «مرگ خود به خود عامل ناراحت کننده ایه.فرقی نمیکنه که متوفی رو بشناسی یا خیر».حالا هرچقدر هم که تکرار بشه.آدم فقط از مرگ خودش نمیتونه ناراحت بشه جون باهاش برخوردی نداره ... د رمورد شکیبایی شماهایی که میشناسیدش باید بنویسید.شمایی که با خو شکیبایی- و نه هامون و یا بقیه نقشهای ماندگارش - خاطره دارین

مصطفی جوادی
جمعه 4 مرداد 1387 - 22:6
-5
موافقم مخالفم
 

برای نظرسنجی کاوه : از قدیمی تر ها "روزی روزگاری"و "قصه های مجید و..این چندسال اخیر هم به نظرم اولین شب ارامش ، روزگار قریب (و هزاران چشم) و "و خداوند عشق را آفرید"(که گرچه بعضا زیادی سانتی مانتال به نظر می رسید، ولی در بعضی اپیزودها مثل آن اپیزود بازگشت سیماتیرانداز از خارج ، فوق العاده بود) فعلا همین. راستی توی خارجی ها(با همین معدود کارهایی که دیده ام) مجموعه مورد علاقه من "Tales From The Crypt "(حکایت های سرداب) است که رابرت زمکیس و والتر هیل و ... پشتش بودند. (یک نسخه سینمایی دهه ی 90 هم دارد به نام tales from the crypt presents demon knight )

امير: اين "و خداوند عشق را آفرید" چي بود مصطفي؟ كنجكاو شدم...

مصطفی جوادی
جمعه 4 مرداد 1387 - 22:48
-21
موافقم مخالفم
 

یک سریال بود که شبکه سه می رفت. شامحمدی(فکر کنم محسن) ساخته بود و از الگوی ورود مهتاب نصیرپور به داخل یک آینه استفاده می کرد! می رفت توی زندگی ها و قصه های بقیه. راستی امیر این مجریه جوشقانی ، نمونه کامل آن ترانه بی نطیر کیوسک بود. جون امیر نبود؟

امير: نمونه‌ها فراوانند...

مصطفی جوادی
جمعه 4 مرداد 1387 - 22:50
4
موافقم مخالفم
 

آقا من "آینه ی عبرت" رو از قلم انداختم.دایی جان هم که که نیازی به رای من ندارد

مصطفی جوادی
جمعه 4 مرداد 1387 - 22:55
-6
موافقم مخالفم
 

چقدر دارم گند کاری می کنم. فکر کنم یک "محیرالعقول" غلط نوشتم. شرمنده از زبان عزیزی که پنجاه تا س و ص و.. غیره دارد ، اما همه شان را مثل هم ادا می کند!

صوفیا نصرالهی
شنبه 5 مرداد 1387 - 2:2
4
موافقم مخالفم
 

نظر سنجی کاوه ی عزیز خوش سلیقه از اون نظرسنجی هاییه که خیلی دوست دارم توش شرکت کنم. گرچه اولین انتخاب منو خودش نوشت: ارتش سری. تقریبا بیشتر سریال های تولیدbbc که تلویزیون نشان میداد جزو سریال های مورد علاقه م بودند اما ارتش سری بین همشون یه چیز دیگه بود.(انقدر عاشق شخصیت هاش بودم که تصویرشون خیلی روشن توی ذهنم باقی مونده. انگار نه انگار که سالها از دیدن سریال گذشته. تا همین دو سه سال پیش وقتی می خواستم پالتو بخرم همه ش دنبال پالتویی بودم که مدل پالتوی ناتالی باشه!)البته نیمه ی اول سریال رو یعنی تا جایی که ایوت زنده بود، خیلی بیشتر هم دوست داشتم. قسمت آخر سریال که پخش شد انقدر برام شخصی بود که تا مدت ها حاضر نبودم واسه ی خواهرم تعریفش کنم. اصلا دوست نداشتم حسی رو که سر سریال داشتم با کسی قسمت کنم.

یه سریال دیگه هم همون موقع ها پخش می شد که اسمش فکر می کنم ماجراجو بود. ولی درست یادم نیست.همونی که اسم شخصیت اصلی ش ریچارد هنی بود. و یک فضای کاملا انگلیسی داشت. هنی شبیه ماموران مخفی بود که نقشه های آلمانی ها و جاسوس ها را نقش برآب می کرد.

و سریال بعدی هم مطئن نیستم ولی فکر کنم اسمش "در برابر باد"بود. شخصیت های اصلیش دختر جوانی بود به اسم مری و شوهرش جاناتان . قصه ش هم درباره آزادیخواهان ایرلند بود.

انتخاب های بعدیم با فاصله ی زیاد البته سریال خانم مارپل هست، بعدم قصه های جزیره و آن شرلی که البته انقدر از سروته این آخری زده بودند که رفتم کتابش رو خریدم و خوندم و دیدم که چقدر خوبه.

راستش هیچ سریال ایرانی یادم نمیاد که به اندازه ی سریال های بالا دوست داشته باشم. یعنی انقدر که برای دیدنش حتی گریه و زاری راه انداخته باشم. (کاری که برای ارتش سری کردم. وقتی یک شب سه شنبه که سریال پخش می شد با خانواده م تو خیابون بودیم و انقدر شلوغ کردم که درست سر تیتراژش منو رسوندن خونه!) شاید خانه ی سبز بود ولی هیچ وقت انقدر عاشق هیچ سریال ایرانی نشدم که شب ها قبل از خواب بشینم و به شخصیتهاش فکر کنم.(یا الان چیزی یادم نمیاد!)

راستی با اجازه همه چند تا سریال کارتونی هم جزو انتخابهام هست."فوتبالیستها". البته نه همه ی قسمتهاش. فکر کنم به 1000قسمت می رسید. اما لااقل نصفشو دوست داشتم و "باخانمان".

الان که داشتم اسم سریال هایی که دوست داشتم رو ردیف می کردم، یه دفعه دیدم که مدتهاست دیگه سریال نمی بینم. آن هم توی خونه ای که دائم تلویزیون روشنه و حتی یک سریال هم از دست خانواده م در نمیره!هر سریالی از هر شبکه ای پخش بشه یه بیننده در خانه ی ما داره!اما من مدتهاست سریال دیدن رو بوسیدم و گذاشتم کنار.حتی سریالهای خوبی مثل روزگار قریب رو چند قسمت میبینم اما بینش وقفه می افته و رشته ی سریال از دستم خارج میشه. نمی دونم ایراد از کم حوصلگی منه یا سریالها؟!اما مطمئنم اگه همین الان دوباره ارتش سری یا ماجراجو پخش بشه باز هم یه قسمتشم از دست نمیدم.

(می خوام کامنتم رو تموم کنم اما نمیشه. همه ش یه سریال جدید یادم می افته. این یکی رو دیگه اصلا اسمش یادم نیست اما جزو عزیزترین سریالهای زندگیم بود. درباره ی زندگی دختر بچه ای بود به اسم ماکسیمیلیان که پیش پدربزرگش زندگی می کرد که خیلی هم ثروتمند بود. بعد بزرگ می شه و ازدواج می کنه و بچه دار می شه اما جنگ شروع مش یه و مجبور می شه با بچه هاش خونه ی مجلل پدربزرگ رو ترک کنه و به یه سفر دور و دراز بره تا به یه جای امن برسند. اسم سریال اسم یه گلی بود.گل های.....؟!بچه ها هرکدوم اسمش یادتون اومد بگین!)

کاوه جان جدا ممنونم. کلی منو سر ذوق آوردی. یاد یه دوره ی خوب و دوستداشتنی زندگیم افتادم که سریال دیدن جزو لاینفکش بود و چقدر خوش می گذشت!الان که سالهاست سریال دیدن هیچ کمکی به خوش گذشتن نمی کند.

امير صباغ
شنبه 5 مرداد 1387 - 4:0
0
موافقم مخالفم
 
1- مرد ثروتمندي تصميم گرفت هر چه در دسترس اش بود،بخرد.پس از اينكه خانه اش را پر از لباس،اثاث،اتومبيل و جواهر كرد، تصميم گرفت چيزهاي ديگري هم بخرد، اخلاق را خريد، فساد همه جا خلق شد. اتحاد و سخاوت را خريد بي تفاوتي خلق شد،عدالت و قانون را خريد راه گريز از مجازات خلق شد، عشق و احساس را خريد ،درد و پشيماني خلق شد،خلاصه هر چه مي توانست خريد،تا يك روز تصميم گرفت خودش را بخرد ولي با وجود آن همه ثروت به خواسته اش نرسيد، از ان به بعد كالايي خلق شد كه هيچ كس نمي تواند بر ان قيمت بگذارد : ارزش خويشتن 2- نيمه شب دانشجو در خانه ي استاد را زد : قدرت تمركز ندارم نمي توانم مسائلي كه از من خواستيد را حل كنم، استاد : مي گذرد، تحت تاثير احساس فعلي ات قرار نگير به تلاشت ادامه بده، چند هفته بعد دانشجو مجدد به خانه ي استاد رفت : دارم موفق مي شوم، آشفتگي روحم كمتر شده مي توانم مسائلي كه از من خواستيد را به راحتي حل كنم، ، استاد : مي گذرد، تحت تاثير احساس فعلي ات قرار نگير به تلاشت ادامه بده. 3- ... حواستان هست كه به كره اي مي ماند كه رويش عسل ماليده باشند، كره زندگي من است و عسل ، فيلم سام پكين پا. تا عسل را روي كره ماليدي، ديگر كار از كار گذشته چه طوري مي تواني از همديگر جداي شان كني ؟مزه كره تغيير كرده،مزه عسل هم.اصلا دوري همديگر را طاقت مي آورند؟ بعدتر قرارست بنويسي كه اين عسل چقدر خوش مزه است و موقع خوردن اش، چقدر دلت مي خواهد اشك بريزي،بس كه شيرين است... (فيلم-346) عجب يادداشتي بود خيلي حال كردم 4- بحث تعطيلي سينما هم مي بيني چه عادي شده سال پيش وقتي شمقدري اولين بار اين حرفو زد همه زود موضع گرفتند ولي الان وزير ارشاد چه راحت اين حرف را تكرار مي كنه، بخدا نميشه بي تفاوت بود خيلي نگرانم، نه واسه اين موضوع ، نگران آينده كشورم ، اين قطار پر سرعت و بي ترمزكه حتي ريل هايش هم عوض شده ما را به ايستگاه مي رساند؟ 5- يه حرفايي ادم ميشنوه كه براي هضم اش فقط بايد بلند بلند بخندي، رئيس تربيت بدني گفته بايد براي 1000 سال آينده براي فوتبال برنامه ريزي كرد،( اين صحبت زماني زده شد كه بازي هاي تداركاتي تيم ملي تا قبل بازي 16 شهريور همگي لغو شده اند و جايگزين هيچ كدام از تيمها هنوز قطعي نشده اند) بعد اين جمله ياد يه جمله از وزير مسكن افتادم كه سال پيش در اوج انتقادات از گراني مسكن در مصاحبه با 20:30 از طرح دولت براي خانه دار شدن همه مردم تا 60 سال اينده خير داد 6- اين روزا زندگي ام يه چيزي كم داره اونم فوتباله ، هر سال اين موقع همش بايد انتظار شروع ليگها رو بكشم. ديشب نشستم فيلم بازي با صباباتري و سپاهان رو ديدم عجب روزايي بود فوق العاده و تكرارنشدني، به نظرم پرسپوليس امسال از سال پيش يكدست تر و همدل تره، از يه سري از اوباش سال پيش هم خبري نيست، فقط با مصطفوي حال نمي كنم ،فكر نكنم اينكاره باشه، ولي مهم نيست عشق است پرسپوليس بزرگ و هواداران بزرگ ترش

سینمای ما - ممنون از یادآوری اون نقد این گروه خشن در شماره 346؛ ولی کاش امکان‌اش بود سالی یه نقد درباره این فیلم می‌نوشتیم. هر بار خیلی چیزا اضافه می‌شد...
احسان ب
شنبه 5 مرداد 1387 - 5:44
6
موافقم مخالفم
 

" مرهمی بود زمان به سال صفر...."

پیشنهاد دوستان برای نظرسنجی راجع به بهترین سریالهایی که دیده ایم من را نصفه شبی برد درست به "لبۀ تاریکی". جایی که مطمئنم هر چقدر که زور بزنم باز هم نمی توانم سریال دیگری را به عنوان بهترین سریال، حتی نزدیک به این یکی در ذهنم متصور شوم. اگر "هامون" برای ما" هامون-باز"ها یک فیلم-کالت است، "لبۀ تاریکی" هم برای اینکاره ها یک سریال-کالت است، یک جریان است( گیرم تعدادمان کمتر است) که تمام شدنی نیست، دیالوگهای این یکی را هم از بریم. دیدنش یک اتفاقی است که در مکان درست و در زمان درست برایمان افتاده است و تأثیرش پاک شدنی نیست. رو ی همین حساب است که سریالهای بی نظیری مثل "ارتش سری" یا "برادران شیردل" یا سریالهای خیلی خوبی مثل "افسانۀ سه برادر" و "در برابر باد" به گرد پایش هم نمی رسند.

چطور می توانیم آن رابطۀ عاشقانۀ اثیری بین "اِما" و پدرش، آن فریاد دلخراش "کِرِیون" در کوهستانی که "گلهای برفی" در آن می رویید، آن همه رمز و راز غریبی که پشت اسم GAYA نهفته بود، آن جستجوی بی بازگشت در "نورث مور"،آن شخصیتهای بی نظیر را که "جِدبرگ" سرآمدشان بود و آن موسیقی جاودان "اریک کلاپتون" را فراموش کنیم.

به غیر از سه چهار باری که سریال را از تلویزیون دیدم، هرازگاهی به سراغ نوار ویدیویی آن که بار دوم از تلویزیون ضبطش کرده ام می روم، نسخۀ اصلیش را هم یکبار شبکۀ چهار با سانسور وحشتناک پخش کرد، اما یک نکتۀ شاید عجیب در مورد این سریال آنست که تأثیر نسخۀ دوبله چیز دیگری است. صدای جلال مقامی را انگار ساخته اند برای "کِرِیون" و فرص کنید اگر "حسین عرفانی" جای "جدبرگ" حرف نزده بود، چه کسی می خواست با آن لحن بی نظیر بگوید:" دانستن مردن است" یا از زبان چه کسی می شنیدیم : " روسها تو افغانستان، هر چیزی رو همینقدر که الکل داشت می خوردند". (ترجمۀ شعری هم که "جدبرگ" و "کریون" در سریال زمزمه می کنند و مطلعش را ابتدای کامنت گذاشته ام فوقالعاده است.)

-همه چیز روبراهه سرهنگ جِدیرگ؟

-بله قربان

(آخرین جملۀ جدبرگ قبل از کشته شدن بدست رئیس سابقش تو CIA)

یک کامنت دیگر می ماند برای بقیۀ سریالهای خارجی و سریالهای ایرانی. " لبۀ تاریکی" را نمی شد با بقیه قاطی کرد.

سیاوش پاکدامن
شنبه 5 مرداد 1387 - 11:11
11
موافقم مخالفم
 

*** یعنی این 100 امی است؟؟!!!

.

*** درباره خسرو شکیبایی نازنین ترجیح دادم حرفی نزنم، راستش در خودم نمیدیدم که چیزی بگویم که کلیشه ای و ضایع نباشد. اگر این مطلب حمیدرضا ابک را نخوانده اید یک سری به آدرسش بزنید، اسمش هست "باز هم به مردگان نمره انضباط بدهيم و بگذاريم استراحت کنند" http://www.etemaad.com/Released/87-05-03/260.htm

.

**** کاوه هم دست روی جای حساسی گذاشت، حالا منی که حافظه ام این مواقع گیرپاش میکند، کلی صبر کردم تا بچه ها دو سه تا اسم بگویند تا راه بیافتم. اینهایی که اسم میبرم سریالهایی است که تا حالا یادم آمده:

/ هرکول پوآرو: یکی از عزیز ترین سریالهای عمرم که حاضرم هر قسمتش را با این که پایانش را میدانم، ده بار دیگر نگاه کنم.

/ شرلوک هلمز: را هم که مگر میشود نگفت. همه سری هایش با بازی دیوانه کننده جرمی برت و صدای بهرام زند. این را آنقدر دوست داشتم که خواهرم کتبا مرگ "شرلو هنز" – هنوز هم نمیتواند اسمش را درست تلفظ کند - را به من تسلیت گفت.

/"99-1" و "حادثه جو" و "خانم مارپل".

کمی از فاز پلیسی بیایم بیرون.

/ "قصه های جزیره" که دوباره همه تکرارش را تابستان دو سال پیش دیدم و جگرم حال آمد. به سوی جنوب هم با آن پلیس سوار کانادایی "فریزر" حرف نداشت. از سریالهای فعلی هم "پرستاران" را دنبال میکنم، این سریال آنقدر قوی است که با وجود سانسور تقریبا پنجاه درصد از هر قسمت، باز هم داستانش را بدون لکنت بیان میکند. Friends را هم دارم قطره قطره میزنم، البته وقت دیدنش کسی نباید دور و برم باشد چون از صدای خنده هایم کر میشود.

قصه های مجید، مگر میشود یک قسمتش را انتخاب کرد. خانه سبز و همسران با خالخالی خالی تنهایش.

آخیش، این از پرس اول...

ابراهیم
شنبه 5 مرداد 1387 - 11:41
7
موافقم مخالفم
 

سلام

خانم نصرالهی فکرکنم دیگه چیزی واسه اظهار نظر بقیه نذاشتی تو سریالهای خارجی.

اما تو ایرانیا یه تعدادی هست که سریال خوبین. مثل هزارن چشم. یا دکتر قریب و دوران سرکشی و راه بی پایان و ... اما نسبت بهشون حس خاصی ندارم.

اما مورد علاقه های من که نسبت بهشون نوستالژی دارم: 1-روزی روزگاری( آخی. داغ دلمون تازه شد از داغ خسرو....)2- کاکتوس(دیوانه وار عاشق این سریال بودم. مخصوصا رضا فیض نوروزی در نقش آقای کتل میان) 3-سلطان و شبان( که نوستول دوران کودکی منه) 4- پاورچین ( با اینکه نود شبی بود و لی من مثه خوره ها میشتم اونو میدیدم)

به کارتونها و برنامه های کودک مورد علاقه ام: 1- هادی و هدی 2- لوک خوش شانس(البته سری اولش که پخش شد با اون دوبله جادویی اش)3- کارتون ماسک(جمعه ها صبح از شبکه 2 پخش میشد) 4-و گل سرسبد همه شون عشق من الفی اتکینز دوست داشتنی عزیز من

ممنون کاوه عزیز! هم فتیله چراغ کافه رو کشیدی بالا و هم روزهای خوبی رو یادمون اوردی

سارا
شنبه 5 مرداد 1387 - 12:21
-15
موافقم مخالفم
 

منم اومدم اينجا كه بگم متاسفم به خاطر استاد شكيبايي.

واقعا متاسفم

راستي توي عكسها عكس همسرشون نبود.چرا؟ دوست داشتم ببينم

امیرحسین جلالی
شنبه 5 مرداد 1387 - 13:29
-14
موافقم مخالفم
 

ممنون از پرونده "پرواز بر فراز آشیانه فاخته" رئیس، عالی عالی عالی بود. ممنون از جواد عزیز که خیلی زحمت کشیده و همین طور از صوفیا.

و ممنون از عنوان بی نظیر پرونده، شیشه رو بشکن رئیس، که وقتی برای اولین بار چشمم افتاد بهش بلافاصله یاد صحنه اسلوموشن برخورد مشت حاج کاظم با شیشه آژانس شیشه ای افتادم و ترس اون بچه قرتیه تو قاب شکسته شیشه و باقی قضایا...

نزدیک بود برم زیر اتوبوس...

مانا(مهتاب)
شنبه 5 مرداد 1387 - 14:16
14
موافقم مخالفم
 
((به هر حال این فیلمی است درباره ی هزینه ی شادبودن و خشونت شاد نبودن.))...دوست عزیز بزار از اینجا شروع کنم ؛راستش یک عمر اینطوری فکر کردم و اینطوری زندگی کردم و حالا دیگه دوستهام و آشناها اگه به قول خودشون همچنان این خل و چل بازی ها براشون قابل درک نیست لا اقل باهاش کنار اومدن و کاری به کارم ندارن.اینکه همیشه بهشون گفتم تو زندگی برین دنبال نشانه هایی که براتون فرستاده می شه ،نشانه هایی که اگه بهشون ایمان داشته باشین یکجوری که فقط خودتون می فهمید از یک جایی براتون فرستاده می شه و می فهمین راهی که دارین می رین درسته یا نه.البته گاهی این نشانه ها دیر می رسه،بد می رسه یا...اما در کل یاد می گیرید با هم دیگه بسازید. اینا رو گفتم که برسم به اینجا که بگم نشانه ی این دفعه همین پرونده بود....اینروزها بیشتر از هر موقع دیگه ای کتاب می خونم،فیلم می بینم،موسیقی گوش می دم ،دور هر مطلب جالبی که تو روزنامه می خونم خط می کشم،به درد و دل های دوستهام که ماجراهای عشقیشون به بن بست رسیده گوش می دم و نقشه می کشیم که حالا چکار کنیم وخلاصه خیلی کارهای دیگه....و از اتفاق اینروزها بیشتر از هر موقع دیگه ای حالم بده،غمگینم.به تمام چیزهایی که مثل دندون لق ،کرم اینو داری بهش ور بری با این که می دونی درد داره فکر می کنم وبه هوای آلوده و پر دود مغزم!اما برام جالبه که چرا با وجودیکه حالم از همیشه بدتره انقدر به جنب و جوش افتادم .می خندم و می خونم و می بینم و لذت می برم ودرست تو بحبوحه ی این ماجرا ساعت یازده شب وقتی برق خونه رفته زیر نور شمع و تو سکوت مطبوع شب ،نشانه هم از راه می رسه .((گناه سرحال بودن))؛نشانه ای که بهم می گه راهم درسته،که چقدر خوبه وقتی حالت خیلی بده بجای اینکه تو بوق و کرناش کنی بخواهی وبخواهی که شاد باشی،شاد زندگی کنی و بهای این شادی رو هر چی که هست از جون و دل بپردازی.نمی دونم چون این همون نشانه ای که دنبالش بودم انقدر خواندن این پرونده لذت بخش بوده یا نه .اصلاً عجیب از منی که همیشه سفت و سخت وگاهی به طرز بچه گانه و لجوجانه ای چسبیده ام به هر چی که از گذشته برام مقدسه و تن نمی دم به هر تغییری به این آسونی ها لذت بردن از این سایه ی خیال(سایه خیالی بدون حمیدرضا صدرو با نگارشی متفاوق از نوشته های پیشینت)اصلا لذت بردن از سایه خیالی درباره ی فیلمی که اگر چه از تماشاش لذت بردم اما محبوب عمرم نیست.اما به خودم جواب می دم خوندنش لذت بخشه چون:حالا دیگه این نوع شیوه ی نگارش رو که نشان از تجربه و پختگی بیشتر داره دوست دارم.انتخاب کلمات و چینش جمله ها مثل قبل نیست که یک چیزهایی از توش فوران بزنه،متین تر و با قاعده تر شدن اما همچنان دلنشین.2.البته هنوز همون شور و شیفتگی رو تو سطر سطر جمله ها حس می کنم که فقط مختص خودته،و گاهی راستش فکر می کنم اگر با مداد می نوشتی یک جاهایی از شدت فشار نوک مداد می شکست!3.این از اون پرونده هایی که بهش آب نبستن،همه چیش کار شده ست و بی انصافیه که از زحمات جواد رهبر تشکر نکنم و نگم چه لذتی داشت خواندن خاطرات پم کایل و....این پرونده برای من درس زندگی بود که همیشه زندگی را در سطر سطر نوشته های هر شیفته و آگاه به سینما و فیلم های عمر جستم و....یافتم.و حالا،حالا دوست دارم به تو بگویم خسته نباشی دوست عزیز ،که با این پرونده برایم شدی دوست عزیز...

امیر: واقعا این یکی مقاله فرق داشت؟ مگه قبلا این جوری نبود؟. بعد هم این که: خوشحالم واقعا برای ابراز دوستی. ولی باز مگه قبلا این جوری نبود؟
مانا(مهتاب)
شنبه 5 مرداد 1387 - 14:24
4
موافقم مخالفم
 
1.ارتش سری:همه ی قسمتهاش محشر بود اما به طور مشخص قسمتی برام خیلی تاثیرگذار بودکه پسر بچه ای جون یکی از خلبان ها رو نجات می داد و از طریق کشیش محله،آلبرت و دارو دسته اش خلبان رو فراری می دادند،اما در عین حال مجبور بودن علی رغم کار بزرگی که پسربچه انجام داده بود ،مادرش رو که از ماجرا بو برده بود بکشن چون داشت با یک افسر آلمانی ازدواج می کرد.پسر بچه که در ابتدای فیلم از ناپدری خود متنفر بود در انتها و موقع مراسم تدفین مادر آرام آرام به افسر آلمانی نزدیک شده بود! 2.انتقام:هر ده هزار باری که تلویزیون داده نشستم پاش و هنوز صحنه ای که فرمانده کارل همیلتون به خانه ی صمیمی ترین دوستش می ره تا خبر مرگش رو توسط مافیا به مادرش برسونه برام بی نهایت تاثیرگذاری. 3.جنگ سرد:خصوصاً عاشق آن قسمتی ام که جاسوسه به کاترین مستاصل می گه هر طور شده باید بچه رو در خارج از خاک روسیه به دنیا بیاره چرا که ممکنه موقع تولد از شدت درد به زبان مادری حرف بزنه و لو برن. 4.شرلوک هلمز:همچنان بی رقیب ترین سریال پلیسی کارگاهی و بی نقص ترینشان برای من ،خصوصاً قسمتی که مشخص می شد مرد فوق العاده ثروتمندی پولهایش را از طریق مبدل شدن به یک گدای ژنده پوش که قطعاتی از شکسپیر بلد بوده بدست آورده! 5.سریال99 -1:فوق العاده بود خصوصا قسمتی که قرار بود گرندهام برای اثبات وفاداریش به گروه خلافکارها یک پسر بی گناه رو که بهش دلبسته بود بکشه و...البته این کارو هم کرد. 6.ناوارو:عاشق خودش و تمام دار و دسته ش بلومه،بن ماری ،اوکلندو...بودم.و بطور مشخص قسمتی که گروه در آستانه ی سال نو مجبور بود از یک پدرخوانده ی مافیا در اداره نگهداری کنه. 7.جستجوگر:عاشق تیتراژ ابتدایی بودمش(ریچارد هنی به دنبال قوطی کبریتی که تو رودخانه افتاده!)و فضای شیک و خوشگل انگلیسیش . 8.در برابر باد:چه می شه کرد ،آقای جاناتان گرت(که به نظرم اون موقع ها خیلی شبیه گابریل عمر باتیستوتا می اومد)با اون موهای ژولیده و لبخندهای ژوکوند و رفتار یلخی ولباس های آشفته نه فقط دل از ماری که همه ی ما نوجوان های آن روز ربود! 9.سالهای دور از خونه و داستان زندگی:شرمنده ولی اگه این اوشین و هانیکو رو الانم بده می شینم سرش! 10.بسوی جنوب:تا مدتها بعد از پایان ناگهانیش افسردگی داشتم.عاشق قانون مندیهای بنتون فریزر این پلیس منضبط کانادایی و کل کل هاش با دی بکیو پلیس بی عار و باحال ایتالیایی بودم وعاشق گرگشون دیفن بیکر که کر بود! 11.شهرمرزی:که همین چند وقت پیش که راس ساعت 5:20صبح تکرارشو می داد بیدار می شدم و کل کل های جک و بن رو می دیدم! 12.تحت تعقیب:فقط و فقط بخاطر جادوی حضور استیو مک کویین جایزه بگیری با لباس آبی روشن به رنگ چشمهای خوشگلش! 13.پرواز:عاشق آلن فارمر و مصائبش برای مبدل شدن به یک خلبان درست و حسابی بودم. 14.قصه های جزیره:که اول طرفدار الیویا کینگ بودم،بعد شدم طرفدار هتی کینگ،بعد:فیلیکس،بعد فلیسیتی،بعد.... 15.دهکده کوچک:که توش عاشق غرورو کله شقی الک بودم و فلورا منزیس طناز با صدای جادویی ژاله کاظمی. 16:مشکی:که یادم نمی ره با چه ولعی ماجراهای الک رمزی و اسبشو و مربی بامزه اش(میکی رونی)و می دیدم. 17:از سرزمین شمالی:یا همون جان و هوتارو و اون غروبهای به یاد ماندنی و نوای ساکسیفون و.... 18:رودخانه برفی:تا موقی که لوک مک گرگور(جاشوالوکاس)زنده بود! 19:سرآشپز:کی بود که از گیرهای سه پیچ لنی هنری خبره به اورتون سرآشپز دست و پا چلفتی و احمق لذت نبره.وای که چه زندگی می کردم من با صدای ژرژپطروسی به جای سرآشپز با اون شوخی ها ی رگباری و طنازی بی همتا!و راستی یادتون اون قسمتی که اورتون چسب زخمشو گم کرده بودوبعد از اینکه همه ی شیرینی ها رو زیر و رو و خراب کردن یادش اومد کنار دستشویی جا گذاشته؟! 20:شمال شصت.لبه تاریکی.جنگجویان کوهستان.پاندروسا.مزرعه داران.خانم مارپل.پوارو.پرستاران.رابین هودومعلم جزیره.... صوفیا:اول از همه خیلی خوشحالم که انقدر با هم هم سلیقه ایم!و دوم می دونی چرا اسم این سریال یادمون نیست چون همه با نام سریال ماکسیمیلیان می شناختیمش!شاید چون اسم خوش آهنگی بود.ولی اگر اشتباه نکنم اسمش گلهای نسترن بود!و راستی یادتونه اون سریالی که سه تا برادر انگلیسی بودن که می رفتن جنگ و بعد یکیشون می مرد و وصیت کرده بود جنازه شو آتیش بزنن و خاکسترش و رها کنن؟!

امیر: بوژست. یه نسخه سینمایی‌ام داره که گری کوپر بزرگ بازی کرده.
سیاوش بیات
شنبه 5 مرداد 1387 - 14:33
-3
موافقم مخالفم
 

دیالوگ های به یاد ماندنی (از سینمای جهان):

راستش رو بگم عزیزم، من هیچ اهمیتی نمی‌دم.{بربادرفته}

سیاوش بیات
شنبه 5 مرداد 1387 - 14:43
14
موافقم مخالفم
 

لاکردار اگه بدونی چقدر دوست دارم...

کاوه... هرچی فکر کردم ، بهتر از ارتش سری پیدا نکردم.

مهيار
شنبه 5 مرداد 1387 - 16:42
6
موافقم مخالفم
 

آدم هایی مثل شکیبایی که برای مراسم تشییع جنازه و ختمشان اینجوری غلغله می شود ورای یک بازیگر خوب اند. چیزی، جادویی در وجودشان هست که آدم را مجذوب می کند.

دلم برایش تنگ می شود. راستی کاش آن تله فیلم بختک را ازش نشان نمی دادند. کاش اصلا این فیلم نابود می شد. من که نتوانستم شکیبایی عزیز را در آن نقش ببینم و تلویزیون را خاموش کردم. فقط دلم برایش سوخت.

روحش شاد

سحر همائی
شنبه 5 مرداد 1387 - 21:38
5
موافقم مخالفم
 

ایول به نظر سنجی.

خارجی ها (چه زندگی ها کردم با این سریال های خارجی که افسوس دوره شان تمام شده.) : 1ـجنگجویان کوهستان که لینچان توش بود و لیان شامپو و اینها .2ـ انتقام که یک سریال ایتالیایی بود که اسم ماموره کارل همیلتون بود که می خواست انتقام دوستش را از مافیای سیسیل بگیرد( خداییش کی این سریال را یادش هست؟ محشر بود.) 3ـچشم طوفان که سری دومش به نام چشم شیطان بود و این قدر خوب بود که ... (این را هم هر کی یادش باشد حاضرم سرم را برایش بدهم!) . 3 ـ محافظین شخصی که هفت هشت قسمت بیشتر نبود و دوبله شاهاکاری هم داشت . 4ـ شرلوک هولمز 5ـ سریال کارآگاه که شبکه 3 در همان شروع کارش می گذاشت و دوتا پلیس داشت به اسم فاربر و مکس .6ـ در برابر آینده و به سوی جنوب هم دو تاسریال صرفا بامزه بودند که دوست داشتم . 7ـ ارتش سری هم که دوستان سنگ تمام گذاشتند .

ایرانی ها را خیلی یادم نبود ولی از کامنت های بچه ها چنند تا را یادم آمد : روزی روزگاری ـ خداوند عشق را آفرید (به خصوص آن قسمت شاهکارش که شقایق دهقان در نقش یک دختر لال بود. مرسی از مصطفی به خاطر یادآوری این سریال) ـکیف انگلیسی ـ مدار صفر درجه ـ آرایشگاه زیبا هم راستش بامزه بود!

همینها. ولی اصلا تضمین نمی دهم که باز برنگردم و لیست جدیدی نداشته باشم . چه کردی کاوه ...

رضا خاندانی
شنبه 5 مرداد 1387 - 22:36
11
موافقم مخالفم
 

سلام امیر جان

اول از همه یه دست مریزاد بخاطر پرونده پرواز بر فراز اشیاه خفته که به نظرم استثنایی بود.

بعد راجع به نظر سنجی :من با ارتش سری-شرلوک هلمز عزیز و 99-1 خیلی حال میکردم .

و اخر سر هم میخوام یه انتقاد بکنم امیر جان تو بالا نوشتی که زیاد تو این روزنوشت به مرگ خسرو عزیز کسی نپرداخت. به نظرم امیر جان به خودت بر میگرده. به نظرم کیفیت کامنتای امیر قادری نسبت به 1سال پیش خیلی افت کرده دیگه امثال امیر رضا نوری پرتو عزیز خیلی کم مینویسن یا اصلا" نمینویسن !؟

به نظرم داره از دستت در میره امیر جان ولی ما که واسمون مطالب تو میایم بی سر وصدا مطلبتو میخونیمو میریم

راستی امیر رضا چی میگفت؟ در پناه عشق اهورایی؟

به هر حال مخلصیم امیر جان

امید غیائی (مشتری همیشگی املت و پیازو......)
يکشنبه 6 مرداد 1387 - 1:3
19
موافقم مخالفم
 

کاوه عزیز دست روی بد چیزی گذاشت و تاکید یک دوست عزیز امروز باعث شد بیایم و به نظرسنجی اش جواب بدهم و البته حرف مهمی دارم که آخرش میزنم:

خارجی و ایرانی اش را بی خیال شوید لطفا=

1-ارتش سری سریالی بود که در قحطی و برهوت تلویزیون ما لعبتی بود که شاید در اون سالهای بعد از جنگ ( خوب یادم نیست شاید هم در جنگ حسابی) به مردم کشته مرده ی اطلاعات ما میچسبید.من هم به شدت دوستش داشتم.

2-بعد هم همان سریال ریچارد هنی.کاراگاه و شخصیت محبوب ان دوران من.

3-قصه های مجید هم هت اساسی مخصوصا اون قسمت که میخواست ره مسافرت وو اینا.

4-آرایشگاه زیبا رو یادم نره.

5-خانه سبز و فریدجینگل برد و پدربزرگ و ..........

6-داستان یک شهر که نمیدونم شهرستان ها هم پخش شد یا نه که اپیزودی که توش فرهاداصلانی از زنش ایدز گرفته بود و آخرش هم خودش رو سوزوند.فکر کنم فرهاد اصلانی اونموقع شد یکی از بازیگرهای محبوبم.

7-روزی روزگاری.

8-گل سر سبد سریالهای پلیسی و دوبله ایران: شرلوک هلمز.

9-روزگار قریب

10-هزاردستان

11-اولین شب آرامش هم هست.هنوز تصویربرداری اش یادم هست.دکوپاژ و اینهاش عالی بود.

-یه سریال هم بود شبکه 5 نشون میداد اگه اشتباه نکنم که یه سفر کربلا یا یه همچه جائی بود که فیش اش میرسید دست یه سری ادم و بعد اتفاقهائی میفتد حول شخصیتهاش.اون اپیزودی که بهناز جعفری داشت و شوهرش هم جانباز بود و اینا رو دوست داشتم.یادمه اخرش هم محمداصفهانی میخوند.

--یه سریال هم بود که اولش از دست شخصیت اصلی سریال یه کبریت میفتاد توی اب و میرفت و روی همین هم اسم عوامل میومد و اینا.شاید هم همین هنی بود.یادم نیست خیلی، ولی دوستش داشتم.یعنی یادمه که دوستش داشتم.

---اوشین و هانیکو و اینها هم که بماند.با اینکه محبوب من نبودند ولی تاثیرگذار بودند توی بمباران و موشک و ضدهوائی.

آینه عبرت را فقط آتقی اش یادم است و دایی جان ناپلئون هم ایضا حرف مصطفی.

فعلا همینها یادمه.

------------------------------------------------------

و اما حرف اصلی:

و رویم بیشتر به رضاخاندانی عزیز است.

حرفت را گرفتم اما میخواهم((بگذارید اینبار خودمان را قدیمی های اینجا صدا بزنیم.از همانها که تا می آیند توی کافه صاب کافه میگه "مثل همیشه" و یارو هم سرش را به نشانه تائید تکان میدهد و نیم نگاه کرده نکرده میرود مینشیند همان میز همیشگی))به عنوان یکی از قدیمی های اینجا بهتان بگویم من و امیررضا و مصطفائین و عطص و مهدی پورامین و سحر و حنانه و حمیدقدرتی و رضا و ساسان و خیلی های دیگر(ببخشید اگه کسی از قلم افتاد.حواس ما سر جایش که نبود.اتفاق هم که بیفتد،نور علی نور) همین گوشه نشسته ایم و داریم نگاهتان میکنیم.هیچ کس نه رفته و نه دلش می آید و میخواهد که برود.نگاه کن به همین چندنظرسنجی اخیر.اگر بحث پیش بیاید همه هستیم.نظر میدهیم لذتش را میبریم و کیفش را میکنیم.احساسهائی که اینجا در جریان است همه دوطرفه است.

حرفی را که به امیر یه روز تو میل زدم و جوابی که گرفتم همه چیز را برای من روشن کرد.یعنی روشن بود و قدری من شک کرده بودم.اینجا همه چیز مثل قدیم است.چراغ کافه روشن است و هنوز هم من مشتری پروپاقرص املت و پیاز و چایی آبلیموی بعدش هستم.همه هستیم.تمام انهائیکه الان دارند بحث میکنند را من میخوانم.نه حالا دانه به دانه که واقعا بعضی وقتها خواندنشان سخت میشود.دکمه شیفت کیبورد از کار میفتد حتـــــــــــــــــی موقع خواندن متنها.حالا اینها را گفتم تا ببینید هنوز هم مشتریان قدیمی اینجا همین دور و اطراف دارن میپلکند و تک و توک هم نوکشان را میزنند.فقط گرفتاریها قدری بیشتر شده که انهم حل میشود.همت میخواهد که قول میدهم برای این نظرسنجی و بعدیها همه هستند.

میگید نه، نگاه کنید.

نامبرده های بالا بسم الله.

پرهام
يکشنبه 6 مرداد 1387 - 11:14
-6
موافقم مخالفم
 

سلام خارجی1-لبه تاریکی:موسیقی بی نظیر دوبله شاهکار سکانس گریه پدر اما کنار اتوبان زیر بارون یادتونه 2-ناوارو:دوست داشتنی وباز هم دوبله ماندگار 3- از سرزمین شمالی 4-قصه های جزیره ایرانی:1-هزاردستان:زمان هرچه می گذرد ارزش آن بالاتر میرود 2-همسران 3-روزگار قریب

سیاوش پاکدامن
يکشنبه 6 مرداد 1387 - 11:19
2
موافقم مخالفم
 

واقعا بعضی ها شورش را در آورده اند. کامنتی میگذارند که آدم خجالت میکشد بعدش کامنت بگذارد. اصلا شرط میبندم اینها از قبل هماهنگ کرده بودند، والا مگر میشود این همه سریال درجه یک یادشان باشد، آن هم با همه جزییات؟؟!؟!! نمونه اش مانا که از بس خوب نوشته که حالم بد شده. به لیستم اضافه کنید، تقریبا همه سریالهایی که بچه ها گفتند. البته لبه تاریکی و روزی روزگاری را باید حتما اسم ببرم.

.

میخواستم در باب تنبلی رفقا یک مقدار فرمایشاتی بکنم که دیدم نه، اگر آب زلالی گیر بیاید شناگران ماهری داریم. یکی از این برکه های باصفا، سینما در تلویزیون بود که مصطفی جوادی درش را تخته کرد رفت پی کارش – و نفرین ابدی من نصیبش شد – حد اقل در سینما جهان یک بخش راه بیندازید که بچه ها درباره فیلمهای خارجی مورد علاقه شان، با و بدون مناسبت، مطلب بنویسند. بابا خسته شدیم از بس چای دیشلمه خوردیم، یک کم تغییر ذائقه یک کم نسکافه، یه لقمه کیک سیب، جمیدانم یک پک .... استغفرا... . امید غیائی هم با اون "فقط گرفتاریها قدری بیشتر شده" ( اینجا دهنم را کج کردم و ادایت را در آوردم – گفتم شاید گرفتاری نگذارد متوجه منظورم شوی!!!)

.

Into the wild را دیروز دیدم، نمیدانم در برابرش چه کار کنم. چه کنم با تنه اش و چه بگویم از پایان تکان دهنده اش. احتیاج دارم درباره اش بخوانم، ای ایها الناس، شما مسئولید، هرگونه لینک، مطلب فارسی و انگلیسی در این باره دارید، هر چه که خودتان از فیلم گرفته اید، برسانید که به شدت نیازمند کمک های سبزتان هستم.

مرمر
يکشنبه 6 مرداد 1387 - 12:27
-20
موافقم مخالفم
 

چرا؟

مصطفی جوادی
يکشنبه 6 مرداد 1387 - 13:48
7
موافقم مخالفم
 

در گفتگوی جام جم با جواد طوسی ، طرف از طوسی که در کار قضا هم هست پرسید که به نظرتان باید برای بی معرفتی و نامردی هم مجازات تعیین شود؟ طوسی هم گفت که بايد كميسيون حقوقي و قضايي مجلس مصوبه‌اش را با قيد فوريت به تصويب برساند.

ساسان.ا.ک
يکشنبه 6 مرداد 1387 - 14:11
9
موافقم مخالفم
 

سلام. من اومدم. امیدوارم که دیگه نرم.

فعلا در حال خوندن کامنتهام. میام و حسابی تو نظرسنجی ها و دعواهاتون شرکت می کنم.

راستی امبرخان. تبریک ما رو پذیرا باش. ( هرچند که یه مقدار دیر شده ).

سحر همائی
يکشنبه 6 مرداد 1387 - 14:35
-18
موافقم مخالفم
 

وااااااااااااااااااااااااای مانا . ممون از یادآوری لبه تاریکی که هر چی ازش بگویم کم است . این سکانسش را به یاد بیاور ... پدر می فهمید که دخترش مرده است . صدایش را به یاد بیاور که فریاد می زند اماااااااااااااااااااااااااا .

همچنین ممنون از رودخانه برفی و جنگ سرد و انتقام را هم که گفتی و گفتم !. آن قسمت جنگ سرد که بچه ی زنه را روی میز گذاشته بودند و برای اینکه ازش حرف بکشند لباس بچه را در آورده بودند و پنجره را باز کرده بودند و بچه از سرما گریه می کرد و ... چهره مادره را هیچ وقت یادم نمی رود .

امید آن سریا کبریت روی آب هم همان حادثه جو است که بچه ها هم اشاره کردند .

سحر همائی
يکشنبه 6 مرداد 1387 - 14:38
-25
موافقم مخالفم
 

یک سکانس دیگر از انتقام . صحنه ای که کارل همیلتون می رود به مادره دوستش بگوید که او مرده است ....

امید غیائی
يکشنبه 6 مرداد 1387 - 16:9
-3
موافقم مخالفم
 

ای ابابا کاوه با این نظرسنجی ات:

خدا از سر تقصیرات من بگذره که کیف انگلیسی و محاکمه رو یادم رفته بود.لیلا حاتمی عالی و عزت الله انتظامی بی نظیر عاشق پیشه، شاهکارهای دو تا سریال بی نقص بودن.

مرمر
يکشنبه 6 مرداد 1387 - 21:54
-14
موافقم مخالفم
 

بهترين ديالوگهاي عمر را هم انتخاب كنيد

کاوه اسماعیلی
يکشنبه 6 مرداد 1387 - 22:3
-10
موافقم مخالفم
 

این که نشد همه را که گفتید...از همه نامرد تر مانا است که اپیزود محبوبم را در ارتش سری که کلی میخواستم با ناز برایتان یادآوری کنم همان اولش رو کرد.ضمنا...کسی سریال عروسک ساز را که جین فوندا تویش بازی میکرد هم دوست داشته....؟یا قسمت آخر افسون کننده سریال جک هالبورن را؟و کلی اپیزود محبوب دارم...کم کم داره یادم میاد.این یادآوری را اپیزوده ها ادامه بدهید بچه ها ..کلی خاطره دارد رو میشود.

خوب است ارتش سری بازها یک روزی برایش یک پرونده در بیاوریم.

مرمر
يکشنبه 6 مرداد 1387 - 22:11
-17
موافقم مخالفم
 

بحث جالبي شده و كافه دوباره حال و هواي خوبي پيدا كرده:

سريالها رو كه دوستان اشاره كردندولي خب اينم انتخاب هاي من:

ارتش سري- پوارو- شرلوك هولمز- از سرزمين شمالي- مارپل- آن شرلي- قصه هاي جزيره- هني- كاراگاه و ركس-پرستاران-ناوارو-و....

ايراني:

قصه هاي مجيد- سرنخ- اولين شب آرامش-روزگار قريب-خانه سبز- همسران-روزي روزگاري و...

يه خسته نباشيد وي‍‍زه به آقاي قادري بخاطر سايه خيال اين ماه مجله فيلم كه تو مطالب خنثي و بي جاذبه چتد شماره قبل معجزه بود مثل اينكه خدا دعا مون رو مستجاب كرد و برامون يه معجزه فرستاد با اشتياق منتظر شماره بعد ميمونم.

rza
دوشنبه 7 مرداد 1387 - 2:51
-5
موافقم مخالفم
 

بیشتر سریال های به یاد ماندنی را بچه ها همه گفتند

(مخصوصا" صوفیا)

من چند سریال خیلی قدیمی را انتخاب می کنم تا به این فهرست باز هم اضافه شود

1."جزیره ی گریز"

این سریال خیلی قدیمی است امیدوارم امیر قادری یادش باشد

داستان بچه های یک فرماندار مغضوب شده بود که فرماندار جدید

می خواست سر به نیست شان کند.

از تمام آدم های آن سریال نام "سروان کر کر" را خوب یادم هست

2."تعقیب طولانی"

شبکه ی 2 نشانش میداد. سریال انگلیسی دهه ی هفتادی که در آن پسری و دوستش (سال ها طول کشید تا فهمیدیم آن ها خواهر و برادر نبودند) دنبال پدرشان می گشتند که ظاهرا" گم شده بود

3. "ماجراهای وینسنت"

اگر کسی ماجراهای کاپیتان جک وینسنت را دیده باشد حتما" تیتراژ

جذاب آن را خوب به خاطر دارد و شخصیت با نمک "انستی ایوانز" را که تکیه کلامش بود " آقای وینسنت" و آن لحن دلنشین خواندن نام ها را

اولیور توبیاس ....

یک "خانم سارا" هم در سریال بود که بانوی وجیهه ای بود.

4."آرزوهای بزرگ"

نسخه ی تلویزیون BBC

هنوز هم ان نسخه ی تلویزیونی تمام تصور من از رمان دیکنز است

5."همیشه سبز"

این یکی خیلی قدیمی نیست اما اگر آن را دیده باشید یادتان مانده

که پدر خانواده صورتش چقدر شبیه "اریک کلپتون " بود

6."رامون کاخال" "لویی پاستور" و "ماری کوری"

سریال های فیزیکی پزشکی!

ماشنکا
دوشنبه 7 مرداد 1387 - 4:7
9
موافقم مخالفم
 

تو زندگی برین دنبال نشانه هایی که براتون فرستاده می شه ،نشانه هایی که اگه بهشون ایمان داشته باشین یکجوری که فقط خودتون می فهمید از یک جایی براتون فرستاده می شه و می فهمین راهی که دارین می رین درسته یا نه

...عجب جمله هاییه..از مانا (مهتاب)ممنونم

سریالها...اول از کاراگاه و رکس شروع شد..عاشق رکس بودم...میگم عاشق یعنی عاشق ها ! ..مدرسه برامون کلاسای فوق العاده گذاشته بود (آخه ما قرار بود دانشمند بشیم)و من با هر بدبختی بود خودمو تا اون موقع می رسوندم خونه

2- ...نظرهارو که خوندم انتقام یادم اومد..باحال بود..مافیا بازی بود

3- سریال 99-1...عالی بود...هنرپیشه اش هم محشر بود...اسمش یادم نمیاد..با اون دوبله که انگ خودش بود

4-به سوی جنوب...اون پلیس کانادایی فریزر عالی بود

5- شرلوک هولمز هم که گفتن نداره...با بازی جرمی برت...نمیشه تکرارشو بده و من نبینم !

6-یه سریالی بود که پسره روزنامه فردا به دستش می رسید..اسمش یادم نیست..ولی با همه ی سانسور وحشتناکش بازم عالی بود...

7-تا پارسال پرستاران رو هم خیلی دوست داشتم...با اینکه از بس سانسور کرده بودن شده بود نیم ساعت! ...ولی یه مدت ندیدم و بعد که دیدم اینقدر همه چی عوض شده بود و آدمای جدید اومده بودن که بی خیال شدم..ولی یادمه وقتی "میچ" مرد چقدر ناراحت شدم!

...

یه چیز دیگه..احتمالا من تنها آدمی هستم تو ایران که از سریال "از سرزمین شمالی" خوشم نمیومد! از بس فضای سریال ماتم بود و اون باباهه رو اعصاب بود !...یادمه هروقت این سریال شروع میشد و خب همه جمع میشدن که ببینن من چقققققدر حالم بد میشد و خدا خدا میکردم زود تموم شه... صدای راوی که اون پسر کوچولوهه بود چقدر غمگین و اعصاب خردکن بود..من چقدر ازین سریال بدم میومد..هنوزم حاضر نیستم ببینمش.....

ماشنکا
دوشنبه 7 مرداد 1387 - 14:10
22
موافقم مخالفم
 

تو زندگی برین دنبال نشانه هایی که براتون فرستاده می شه ،نشانه هایی که اگه بهشون ایمان داشته باشین یکجوری که فقط خودتون می فهمید از یک جایی براتون فرستاده می شه و می فهمین راهی که دارین می رین درسته یا نه

عجب جمله هایی... ممنون از مانا(مهتاب)

اه!
سه‌شنبه 8 مرداد 1387 - 3:54
-13
موافقم مخالفم
 

بروز کن... مردیم!

احسان ب
سه‌شنبه 8 مرداد 1387 - 5:16
15
موافقم مخالفم
 

خوشحالم که بالاخره کم کم سرو کلۀ طرفدارهای "لبۀ تاریکی" هم پیدا شد!! همانطور که تو کامنت قبلی گفتم انتخاب اولم با فاصلۀ زیاد این سریاله و انتخابهای بعدی:

2-"ارتش سری" : که به حق اکثر بچه ها براش سنگ تمام گذاشتند. عاشق ایوت(لیزا) بودم، برعکس آدم بزرگای فامیل که "ناتالی" رو دوست داشتند و هرکدامشان که یک سفر می رفت خارج با ولع می گفت که تو شبکه های اونجا هم پخش می شه و "ناتالی " در اصل "اونکاره"س. یکی از قله های دوبلۀ" ناصر طهماسب" در نقش "سرگرد کسلر".

3-"ماجراهای شرلوک هلمز": بین سریالهای با موضوع کارآگاه خصوصی و با فضای انگلیسی چند سروگردن بالاتر از همه بود بدون تردید. باز هم با دوبلۀ عالی.

4-" برادران شیردل" و "افسانۀ سه برادر": این دو تا رو از برنامه کودک زمان خودمون اوردم که شاید به سن خیلیها اینجا قد نده. مخصوصاَ اولی که یک فضای گوتیک و اساطیری محشر داشت که همش تو شب یا مه دم صبح می گذشت، با کبوترهای نامه بر و نگهبانهای بالای برجها، دومی هم که یک سریال عروسکی بود با سه برادر به اسمهای "لیوبِی" ، "گوانگ یو" و "شانگفِی".

5- "از سرزمین شمالی": تو کل سریالهای ژاپنی و کره ای و از این قبیل، فقط همین یکیه که هنوز خاطر ه اش برام عزیزه. آخ که می مردم برای مِن مِن کردنهای "جون" و طوری که "هوتارو" روباهش رو صدا می کرد. شخصیت پدره هم با اون خسیس بازیها و بی عرضه گیهاش خیلی خوب بود و موسیقی سریال هم که معرکه.

6- "رویای نیمه شب تابستان": نمی دونم شاید سریال نبود ولی برنامۀ کودک و نوجوان تو چند قسمت پخشش کرد. فوقالعاده بود. یک چیزی بود که می شد شبها حسابی با یادش رویاپردازی کرد.

پی نوشت: سریالها خیلی زیادن .اکثرش رو بچه ها اشاره کردند. اما اعتراف می کنم، " تعقیب طولانی" رو rza از تهِ تهِ حافظه ام کشید بیرون. چیز زیادی ازش یادم نیست ولی یادمه که موسیقی خاصی داشت و خیلی دوستش داشتم. "ماجراهای وینسنت" رو هم خیلی خوب اومدی رفیق. خیلی دوستش داشتم.

شاد باشید.

ابراهیم
سه‌شنبه 8 مرداد 1387 - 9:45
-18
موافقم مخالفم
 

خوب میخوام یه چند تا سریال رو کنم که کسی تا حالا نگفته و من دوستشون داشتم( البته نمیدونم بقیه هم دوست داشتن و یا اصلا یادشون میاد یا نه): 1- برادران شیردل:که یادمه یه سریال سوئدی بود در مورد دو تا برادر به نامهای سکورپان و یوناتان و یه هیولای وحشتناک یه اسم کاتلا یا کاترا یا یه همچین چیزایی 2- بادبانهای برافراشته: یه سریال خیلی خیلی قدیمی بود که در باره یه گروه از دزدای دریایی بود که یکیشون به طرز ابلهانه ای با مزه بود و اسمشم ایزما بود 3-سربازرس مورس: یه سریال انگلیسی از تولیدات بی بی سی بود با یه دوبله فوق العاده 4- راستشو بخواید خیلی وقته که میخوام اینو بگم اما تو فیلد برنامه کودکاست ولی هنوزم که هنوز له له میزنم واسه دیدن دوباره اش: افسانه 3 برادر- البته نسخه عروسکی شو. نه اون کارتونی که چندسال پیش نشون میداد. من اون موقع به عشق لیوبی(liobay) و کوانگ یو و شانگ فی زندگی میکردم. 5-راستی کارآگاه کاسترم بود یه سریال مزخرف پلیسی آلمانی که من خیلی ازش خوشم میومد! و به نوعی پدر جد همه این سرایل پلیسیای حالاست 6- یه سریال ایرانی هم بود که خوب نبود اما من بهش نوستول دارم: آینه امیر یادت میاد اینا رو ؟؟؟؟ اینا که میگم -برادران شیردل و سه برادر- مال بچگیا و نوجونیای ما پیرمرداس.........

امير: احسان ب هم اشاره كرده بود و توصيف خوبي داده بود از سريال محبوب ما: برداران شيردل.

سحر همائی
سه‌شنبه 8 مرداد 1387 - 14:20
7
موافقم مخالفم
 

"خبر نگار" را یادم رفت ! کانال سه می گذاشت . ای خدا چی میشد یک بار دیگر تکرارش را می گذاشت . یک سریال دیگر هم بود که شبکه یک می گذاشت ولی خیلی خیلی قدیمی است و گمان نکنم کسی یادش باشد : برنامه ای برای یک جنایت .

و اما کاوه اگر من مردم خونش گردن تو است ! بگو ببینم این عروسک ساز همان نیست که بچه ی زنه رفت زیر قطار ؟ جلوی چشم مادرش و در حالی که او فریاد می کشید و می دوید دختره روی ریل قطار نشسته بود و بازی می کرد و قطار از رویش رد شد! همان است ؟ امیدوارم یادت باشد . به هر حال اگر همان است من هم هستم . البته حالا می فهمم که جین فوندا بوده ! آن موقع خیلی کوچکتر از این حرفها بودم .

و ماشنکای عزیز اسمه سریاله در برابر آینده بود . و ممنون ک اسم رکس عزیز را آوردی .

کاوه اسماعیلی
سه‌شنبه 8 مرداد 1387 - 16:22
-14
موافقم مخالفم
 

"وقتي بعد از روز اول فيلمبرداري اين گروه خشن، گروه توليد از مرز مکزيک زنگ زدند به کاليفرنيا، کمپاني برادران وارنر، که خون مصنوعي مان تمام شده، باز هم بفرستيد"

نفسم بند آمد........

و اینکه بیشترین چیزی که توی نظرسنجی سریال ها بهم حال داد این که یک نفر حتا یک نفر هم نگفت که من تلوزیون نگاه نمی کنم و سریال ،سطحی است و به دیدنش نمی ارزد و ....نبضمان با هم میزند بچه ها...

و اینکه پسر وقتی فقط خسرو شکیبایی بود که میتوانست وسط یک دیالوگ آتشین دست به کراوات طرف ببرد و بگوید"مال منه؟" فقط تو هستی که میتوانی وسط صحبت درباره شباهتهای آموزه های نیچه با فیلم پرواز بر فراز آشیانه فاخته ناگهان توی پرانتز بگویی راستی اسم آهنگساز این فیلم هم جک نیچه است....

و اینکه آلبوم cold play را که البته نوید غضنفری حسابی تبلیغش را کرده از دست ندهید

و اینکه سیاوش دارم into the wild را می بینم.چند روزیست.طول میکشد خوب....و اینکه سینما در تلویزیون را خوب آمدی.مصطفی تنها کسی بود که میتوانست سایز ما را از چند ایکس لارج کاهش دهد و مجابمان کند که بنویسیم.

و ضمن اینکه دقت کردید توی چند تا از این قهرمانهای سریالی محبوبمان بهرام زند حرف زده....

کاوه اسماعیلی
سه‌شنبه 8 مرداد 1387 - 18:20
-1
موافقم مخالفم
 

خودشه سحر....زدی تو خال.آن هم سکانس اوجش بود دیگر.اسم بچه هم "کسی مری" بود اگر یادت باشه.خونت داره می ریزه...به قول بسیم روزی روزگاری"چه خین خط خطی هوسناکی"....

برادران شیردل...ایول..دره شکوفه های آلبالو و دره گل سرخ.کتابش را هم داشتم و آنقدر خوانده بودم جر خورده بود.اولین بار که ارباب حلقه ها را دیدم با دیدن شایر(سرزمین هابیت ها) ناخودآگاه یاد فضای زندگی برادران شیردل در شهر خودشان افتادم.

ساسان.ا.ک
چهارشنبه 9 مرداد 1387 - 1:59
6
موافقم مخالفم
 

سلام.

جواب نظرسنجی کاوه : از خارجی ها: سریال کاراگاه دریک ( چرا اینو یادتون رفته بود ). ایرانی ها : فعلا تو این حال و هوا فقط خانه ی سبز یادم میاد.

راستی این ارتش سری که همه ازش میگن مگه کی پخش میشده که ما هیچی ازش ندیدیم؟ نکنه ما هنوز نبودیم.

سوفیا
چهارشنبه 9 مرداد 1387 - 3:2
7
موافقم مخالفم
 
آنچه آدمی را والا می کند مدت احساس ھای والا در اوست نه شدت آن احساس‌ها. /نیچه

امیر: یک جمله خوب، مثل خیلی جمله‌های دیگه از نیچه...
رضا خاندانی
چهارشنبه 9 مرداد 1387 - 7:39
-7
موافقم مخالفم
 

راستی بچه ها یه سریالم بود که شبکه 2 میدادو سیاه و سفید بود به اسم جنگ سرد یادتونه. خیلی حال میداد

آلفردو گارسیا
چهارشنبه 9 مرداد 1387 - 16:21
-9
موافقم مخالفم
 
امیر جان ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام و سلام به همه بچه های کافه این دفعه نمی دونم چطوری کامنتم رو شروع کنم ، مخصوصاً که خیلی وقته اصلاً سراغ روزنوشتها ، ببخشید سایت سینمای ما .... معذرت میخواهم اینترنت لامصب نیومدم و حسابی دلم برای ( حداقل میتونم خودم رو یه کامنت خوان حرفه ای بدونم ) خواندن کامنتهای دوستان ، دعواهاشون ، تعریف هاشون ، تو سر زدنهاشون و هزار و یک چیز دیگه تنگ شده بود . ( داداش تونی شما هم نیستی ها . مواظب باش فقط توی بحث های مورد علاقه ات داری شرکت میکنی . به درد ما مبتلا نشو. لطفاً جواب بده . حرف بزن ، که حرف سرچشمه زلال تمام پاکی هاست .... هر کی گفت دیالوگ مال کیه و کجا گفته شد ؟ ) نمیدونم چطوری شروع کنم ، که حال و هوای این روزهایم ملس است ، که فقدان ( هر چی دنبال کلمه یا جمله درجه یکی توی ذهنم میگردم که حق مطلب رو ادا کنه نیست ، نمیشه ) خسرو عزیز ، خسرو خوب نوش داروها ، دل و دماغ برایمان نگذاشته و از طرفی امیر عزیزم ( جانم ) به آنچه حقش بود رسید ( که اینجا فقط نوشته های نیما جان حق مطلب رو ادا میکنه ، نه .... ) و البته یه حال اساسی به من یکی قبل از انتخاب شدنش داد ( در مورد اون نظرسنجی کافه های تاریخ سینما و شکارچی گوزن و اینها ) که تا مدتی از سر شوق یادم رفته بود باید دوباره به کافه سری بزنم . عمراً من یکی در این مورد کم نمی آورم و به نظرم روزنوشت طولانی که نبود هیچ ، همین که داشتم وارد مالیخولیا میشدم روزنوشت به پایان رسید ( با توجه به اینکه از دو ، سه ساعت قبلش هم داشتم کامنتهای روزنوشت قبلی را می خواندم ) شاید هم من در این مورد خیلی حرفه ای شده ام ... به هر حال . حالا تقریباً میدونم باید از کجا شروع کنم . اول اینکه تشکر زیاد به خاطر پروژه پرواز بر فراز آشیانه فاخته ( که مقدار سینمای خونمون رو بدجوری برد بالا ) فکر کنم از این به بعد بجز شمردن تعداد کامنتها، داستان شمردن تشکرها هم چیز بدی نباشه . دوم اینکه، ببخشید دیگه، دیگه تکرار نمیشه . می دونم با تاخیر ولی اگه ننویسم دچار عذاب وجدان میشم . دوست دارید در چه حالتی بمیرید؟ ج ) در حال نگاه کردن به تابلوی نقاشی با منظره یک اسب . کجا باشید ؟ ج ) داخل یه رستوران، موقع خوردن املت . چه کسانی دورتان باشند ؟ ج ) باور کن سخته ، مگر میشه انتخاب کرد ، ولی اگر میشد، همه اونهایی که باهاشون سینما رو شناختم . چه اتفاق‌هایی در ان لحظه برای‌تان بیفتد؟ ج ) هر اتفاقی می افتاد مهم نبود، فقط دوست داشتم رگ گلوم رو ببرم و خون به دیوار بپاشه .... نکته اش را گرفتی . سوم اینکه، اکثر اوقات من و داداش تونی در مورد بهترین سریالها با همدیگه صحبت میکردیم ، ولی نمی دونم چرا هیچ وقت به عقلمون نرسید به صورت نظرسنجی مطرحش کنیم . به هر حال .... 1 – هزاردستان استاد که حرفی باقی نمیگذارد . 2 – همسایه ها ( مخصوصاً اون قسمتی که نیکو خردمند بازی کرد ) 3 – بدون شک و با اجازه بقیه بچه های کافه 1 – 99 ( با تیتراژ به یاد ماندنی اش و ... ) 4 – هرکول پوارو و شلوک هلمز . 5 – روزی و روزگاری ( هن ) . 6 – یحیی و گلابتون ( فقط به خاطر حسین پناهی ) 7 – ارتش سری . 8 – میشل استروگف ( و آن موسیقی به یاد ماندنی ) 9 – با عرض معذرت از دوستان و اینکه میدونم جایش اینجا نیست ولی علاقه شدیدی بهش دارم .... آقای حکایتی ( اسم قصه گوی ماست ) 10 – این یکی همه جورش حال میدهد سریال – فیلم .... لیلی با من است . 11 – سربداران . 12 – آزانس دوستی 13 – روزگار قریب . بعضی اوقات اعصاب آدم حسابی له میشه ، وقتی که قراره یه چیزی یادت بیاد و به هر دری میزنی نمیشه، نمیشه دیگه .... اه . مطمئنم لیست محبوبم از سریالها بیشتر از این حرفهاست ، ولی نمیاد دیگه چیکارکنم نمیشه . شایدم این بهانه خوبی باشه برای دوباره اومدن ... فعلاً .

سینمای ما - مرگ موقع املت خوردن رو هستم. امیدوارم هیچ کی توی این روزنوشت نباشه که ندونه این مال کدوم فیلمه!
مصطفي انصافي
چهارشنبه 9 مرداد 1387 - 16:43
28
موافقم مخالفم
 

بچه كه بودم شليك نهايي را خيلي دوست داشتم. به خاطر جمشيد جعليش ( كه اولين نقشي است از رضا كيانيان كه در ذهنم ماندگار شد )‌ و اون هفت تير كشيدن ها. تو يه قسمت سرگرد كلاني كه تو يه اتاق زنداني بود و دست هاش از پشت بسته شده بود يه سرنگ رو زمين پيدا مي كنه و توي قفل مي كنه كه كليد كه پشت در جاگذاشته شده بيفته روي زمين و بتونه فرار كنه. سلطان و شبان را هم دوست داشتم. البته اين ها ربطي به داريوش فرهنگ نداره كه از اين چندتا سريال آخرش متنفر بودم: تولدي ديگر و طلسم و راه شب ( راه شب بود ديگه؟! )اين دوست داشتن به خاطر اينه كه اين ها در كنار قصه هاي مجيد اولين نمونه هاي تصويري اند كه تو ذهن من براي هميشه موندگار شدند. اين روزها هم روزگار قريب و كمي قبل تر هم اولين شب آرامش رو خيلي دوست داشتم. كلا هيچ وقت سريال خارجي نگاه نكردم. شايد فقط چند قسمت از كبرا 11. هنوز هم سريال خارجي نگاه نمي كنم. راستي چرا اينجا هيچ كس به سريال هاي حسن فتحي اشاره نمي كنه؟ مدار صفر درجه رو خيلي دوست داشتم و از اون بيشتر كيف انگليسي رو.

سیاوش بیات
چهارشنبه 9 مرداد 1387 - 18:13
14
موافقم مخالفم
 

برای مرد مرد: (نمردیم و گوله هم خوردیم)...توی فضای بسته سالن سینما شعله های آتش زبانه می کشید.چه باک، به تماشا نشسته ایم . آنجایی که قدرت سید را تنگ به آغوش می کشد سوختیم."سید تماشاخانه"از پرده بیرون زد تا فیلم و سینما و جامعه سیاست زده را یکجا به آتش کشد.سالها گذشت.کنار تل خرابه ها و کوه ویرانه ها نهر آبی جاری بود.مردمرد ،شاه ماهی را از قفس شیشه ای درآورد وتوی نهر آب گذاشت تاکمی نفس بکشد.تابوی خوش سفر را حس کند.تو گویی خود خرافاتی اش را رها کرده بود از این خاک اثیری!..اما...مهم این است که حرفمان را زده باشیم.

مهـدی پـورامیـن
چهارشنبه 9 مرداد 1387 - 18:24
-3
موافقم مخالفم
 

از کامنتهای بچه ها دارم لذت می برم، بیشتر سریالهایی که اسم برده شده توی خاطر من هم هست. فقط برای اینکه تکراری نشه،یک سکانس از یکی از سریال های جاافتاده می گم. هرچند انتظارم از سریال بیشتر بود ولی این سکانس اش یادگاری فوق العاده ای برایم گذاشت :

تازه چند روزه جنگ شروع شده . لیلا و تازه دامادش برای یافتن پدر گم شده لیلا ، عازم خرمشهر هستند. وسط جاده با هشدار سربازان مواجه می شوند که احتمال بمباران وجود داره .... اولین باری که هواپیمای جنگی بالای سرشون مانور میده،فکر میکنند هواپیمای خودیه! ... انگار هنوز باور نکردند که دشمن بالای سرشون اومده .... چند کیلومتر جلوتر وقتی با خانواده ای که در حال فرار از خرمشهر است مواجه می شوند، دستشان می آید که قضیه جدی است..... درگیر یک و دو کردن با 2تا سرباز وظیفه هستند تا بتونند به راهشون ادامه بدند، که دوباره جنگنده عراقی مثل یک عقاب شوم بالای سرشون چرخ می زنه ..... شوهرخطر رو احساس میکنه ، به لیلا میگه تو اینجا واستا تا من برم ماشین رو بیارم ...... از نقطه نظر لیلا وقتی شوهر رو داخل ماشین می بینیم ، خنده معصومانه اش پیدا است ؛ ..... صدای مهیب هواپیما و چشمان مضطرب لیلا .... داماد برای تازه عروس اش چراغ می دهد ، انگار شیطنت های ماه عسل شان تازه شروع شده ! ... لیلا چشمانش به ماشین است که تا استارت می خوره ....

شعله های آتیش داره از ماشین زبونه میکشه .... یه اسلوموشن تراژیک در تصویر ظاهر می شه .... لیلا در مرکز کادر با تمام وجودش می دود به سمت ماشین و در پشت سر دو سرباز مستاصل و حرارتی که از آسفالت داغ بلند میشه ....

ساسان.ا.ک
چهارشنبه 9 مرداد 1387 - 19:56
-9
موافقم مخالفم
 

سلام.

1) مصطفی انصافی پسر به سریال خوبی اشاره کردی. راستش یکی از اولین سریالهایی که تو ذهن منه همینه. آره اون سکانسو یادمه. یادش بخیر جمشید اسماعیل خانی هم توش بازی می کرد. ( خدا رحمتش کنه ). تازه اون سکانسی که سرگرد کلانی بعد از اینکه داخل باند قاچاقچی ها رفته و بهش میگن برو جمشیدو بکش یادت هست؟

2) مهدی پور امین پسر تو چه خوب یادته ها.

____ ها ها ها ها هاهاهاها ها ها هاها .... ( با آهنگش بخونی ها ).

فکر کنم تو کارای حاتمی کیا رو می بلعی نه؟ ولی چرا از سردار راشد نمیگی؟ فکر کنم خیلی تنهاست. کمتر شده ازش چیزی بگن. یادت میاد میگفت :

_ چرا این ناو رو نمی زنن؟ چرا نمی ذارن بزنیمش؟ .... مثل اینکه یه خبراییه. میخوان رابطه برقرار کنن!... به ما گفتین شما برین جنگ بچه هاتون با ما. چی شد پس؟

( دیگه شرمنده اگه دیالوگهاشو مثل خودت بلد نیستم. آخه ما از همون اولی که به دنیا اومدیم آلزایمر داشتیم).

ساسان.ا.ک
چهارشنبه 9 مرداد 1387 - 23:33
2
موافقم مخالفم
 

خب دوباره سایت سینمای ما خوراک حملات رضا رو جور کرد. 10 جدایی معروف تاریخ سینمای ایران. رضا جون شروع کن.

سوفیا
پنجشنبه 10 مرداد 1387 - 6:6
9
موافقم مخالفم
 

سلام به همگی

چه خوب . بچه‌ها همه جمعند. در مورد نظرسنجی کاوه که دیگر چیز جدیدی به ذهنم نمی‌رسد که بچه‌ها نگفته باشند. ارتش سری(که بشدت موافقم با پرونده‌ای درباره‌اش....بخصوص ایوت و آن سرگردی که اسمش یادم نمی‌آید در قسمت آخر سریال), افسانهء سه برادر (عروسکی) که بدجوری عاشقش بودم و به‌لحاظ ایده‌های بصری فوق‌العاده زیبا و جذاب بود, برادران شیردل, لبهء تاریکی ,شرلوک هلمز (کلا سریالهای BBC را دوست دارم که همه‌شان فضاسازی ویژه‌ای دارند و به قول معروف امضا دارند), قصه‌های جزیره(من برخلاف مانا همیشه تنها کسی که دوستش داشتم جسپر دیل بود....جسپر بدون‌شک دوست‌داشتنی‌ترین کاراکتر خیالی نوجوانی‌ من بود), اسب سیاه,سریالهای پلیسی آلمانی که یک دوره‌ای خیلی توی بورس بودند مثل کارآگاه و رکس و کارآگاه دریک که یادمه یک دستیار چشم آبی داشت, و سریالی که شاید بیش از هر سریال دیگری در زمان کودکی ما را پای تلویزیون می‌نشاند یعنی جنگجویان کوهستان! از ایرانیها روزی‌روزگاری و شلیک‌نهایی(ممنون از مصطفی انصافی که یادم انداخت) و خانهء سبز که در زمان خودش دوست‌داشتنی بود.

اینها با در نظر گرفتن اینکه من درکل سریال‌باز نیستم و حافظه‌ام الان بیشتر جواب نمی‌داد. شاید باز هم چیزی یادم بیاید

سوفیا
پنجشنبه 10 مرداد 1387 - 7:53
-2
موافقم مخالفم
 

«فرانسوا, شاید مرده باشد و من شاید زنده. اینطور نیست؟»

این روزها را با کتاب«گزیدهء نامه‌های تروفو» ترجمهء ماندانا بنی‌اعتماد می‌گذرانم. توصیه‌ می‌کنم خواندنش را.

«آنچه مرا می‌رهاند این است که به زودی در هنر سینما متخصص شوم.»

« و دقیقا چهل سال بعد, یک تومور مغزی به یک زندگی سراسر شور و عشق و کاغذ و سلولوئید پایان داد.»

«با اطلاعات دقیق دریافتیم که نامه‌های عاشقانه‌اش نزد محضرداری به امانت گذارده شده بود و در تاریخ معینی به دریافت‌کنندگان آنها بازگردانده شده است. بنابراین در این مجموعه قابل انتشار نیست»

اگر فرصت کردم قسمتهایی از بین این نامه‌ها(که پر از انسانیت و جنون سینماست) برایتان نقل می‌کنم. بخصوص نامهء عجیبی که در سال ۱۹۷۳ برای گدار نوشته.

مانا(مهتاب)
پنجشنبه 10 مرداد 1387 - 12:3
-36
موافقم مخالفم
 

1.کاوه و سحر شما هم عروسک ساز و دوست داشتین؟!!!کاوه یعنی اون زنه جین فاندا بوده؟!!!....وای ،خودت خواستی ها؛حالا خون دو نفر افتاد به گردنت.باورم نمی شه که همین پریشبها داشتم به دوستم می گفتم یادم نمی یاد اسم این سریال چیه و چقدر دوستش داشتم.تازه شکوفه های آلبالو هم یادمه،اون موقع ها خیلی دوستش داشتم.

2.سحرو ماشنکا یک نکته ی جالب.راستش هیچ وقت خیلی پل هگیس و دوست نداشتم.نه از تصادف و در دره الله خوشم می یاد و نه فیلم نامه ی عزیز میلیون دلاری خیلی به دلم می شینه(فقط به خاطر کارگردانی ایستوود دوستش دارم).به هوای انتخاب سریالهای عمر رفتم سراغ دفترچه خاطرات و دیدم بعد از کلی ابراز احساسات و اشک و آه بخاطر تمام شدن سریال به سوی جنوب(تاریخش و هم نوشتم1379.11.6) تو بیوگرافیش نوشتم که کارگردانش پل هگیس بوده! و تازه الان فهمیدم که این همون پل هگیسه!

3.حتماً یک دوجین سریال خوب دیگه هم هست که الان به خاطرمون نمی یاد اما اینم بگم که تو سریالهای برنامه کودک من یک طرفدار پر و پاقرص الیور توییست بودم و عاشق فاگین پیر!وبه یک سریال دیگه هم باید اشاره کنم که خوندم امیر قادری هم خیلی دوستش داره.سریال کوتاه (مادر پرتوقع)که از معدود سریالهایی بود که هم من هم مادرم و هم مادربزرگم هر سه دوستش داشتیم و می دیدیم و واقعاً عالی بود.یادتون می یاد؟

4.اگه چشم شیطان همون سریال شان دیلن هستش منم پایه ش بودم حسابی.

5.قبل از اشاره به سریالهای ایرانی اینو هم بگم که جالبه که گذر زمان نه تنها از زیبایی و جذابیت مجموعه های خارجی کم نکرده که برعکس .اما در مورد بعضی سریالهای ایرانی اغلب جریان برعکسه!

خانه ی سبز:همه چیزه این سریال در اوجه و بی نظیر ،همه ی شخصیت هاش ،فیلمنامه و اجراش،اما به طور مشخص عاشق اون قسمتی بودم که صباحی ها قهر می کردن چون می خواستن برن شمال اما خانم ها می خواستن برن جنوب،این قسمت صدبار دیگه م ببینم از خنده روده بر می شم.

تمام سریالهای مرضیه برومند خصوصاً آرایشگاه زیبا و خودرو تهران 11:که چند تا از قسمت هاش محشر بود.

راه بی پایان:در اینکه احمد امینی با اولین شب آرامش تحولی در مجموعه های تلویزیونی سالهای اخیر بوجود اورد شکی نیست ،اما به نظرم کاری که اسعدیان و گروهش در راه بی پایان کردند چندین پله جلوتر از اولین...بود.راه بی پایان یک بدمن فوق العاده داشت با بازی عالی فرهاد اصلانی،از اون شخصیت های چند وجهی که چی بشه بتونیم نمونه اش و تو تلویزیون ببینیم.سوای بازی های عالی ،علیرضا بذر افشان و مهدی شیرزاد یک فیلمنامه ی بی نقص نوشته بودن که مو لای درزش نمی رفت.(این مهدی شیرزاد نویسنده عملیات125هم هست و به نظر می یاد آینده ی درخشانی داره)

قصه های مجید:فقر باشکوه،ترکیب دلنشینیه که امیر یکبار درباره ی روکو و برادرانش به کار برد و راستش فکر می کنم به شدت درباره ی قصه های مجید هم صادقه!آدمهای خوشبختی هستیم که دوران نوجوانیمان با تماشای آدم خودساخته و با اعتماد به نفسی مثل مجید سپری شد .اما باید به اینم اشاره کنم که موسیقی سریال خصوصا تو اون ظهرهای به اون جمعه ای! بدجوری دلگیرم می کردطوری که الان هم با یادآوریش بدجور غصه دار می شم.

عیدآن سالها:از اون سریالهای مهجوری که دلم می سوزه چرا دیده نشد.حرف همه این بود که چرا ابراهیمی فر بعد از نار و نی(که ندیدمش)رفته این سریال و ساخته.من بیچاره هر سه شنبه باید کلی التماس می کردم تا می گذاشتن این سریال و ببینم.

رعنا(بخاطر بازی های عالی و موقعیت های دراماتیکی که داود میرباقری به شکلی استادانه خلق می کرد.)

بچه های مدرسه همت:چرا هیچ کس بهش اشاره نکرد،باور نمی کنم کسی اینجا این سریال عالی و دیده باشه و دوستش نداشته باشه.هنوز هم اسم میرکریمی قبل از زیر نور ماه و خیلی دور و...برای من تداعی کننده ی طنین زیبای فلوتی است که صداش در دل اعماق کوههای زیبای شمال به گوش می رسید و ما رو دعوت می کرد به تماشای ماجراهای بچه های مدرسه ی همت.

نوعی دیگر:از اون کارهای فانتزی که خوراک رامبد جوان و بهروز بقایی بود با یک موسیقی خوب از بهرام دهقانیار.

کوچک جنگلی:همچنان خوش ساخت و تاثیرگذار .اگر ته دلم یک چیزی می گه کار عظیم فرزند صبح خوش ساخت از آب در آمده بخاطره نام کارگردان کوچک جنگلیست!

علی آقا121:اینو یادتونه؟کارگردانش صالح اعلا بود و بازیگرش شهرام زرگر مترجم جرفه ای و کاربلد اینروزها که با نشر نیلا کار می کنه.(وقتی رفتم سراغ ویژه نامه سریال مجله فیلم و اسم فیلمنامه نویس های کار و دیدم:خسرو دهقان،ابراهیم نبوی،اصغر عبداللهی....تازه فهمیدم چرا هنوز هم تو یادمه!

دایی جان ناپلئون:گل سرسبد همه ی سریالهای تاریخ ما.

داستان یک شهر:خصوصاً اون قسمت محشری که امید اشاره کرد.

سیاه ،سفید،خاکستری:که از کارهای سینمایی شایقی بالاتر و بهتر بود.

شلیک نهایی:که می دونم همتون یادتونه و دوستش داشتین.(نمی دونم چرا بازی های کیانیان در مجموعه های تلویزیونی:آپارتمان،شلیک نهایی،کیف انگلیسی،روزگار قریب(خلاصه همه منهای یک مشت پر عقاب)به یاد ماندنی هستند.)

در پناه تو:که اون موقع ها بزرگترین آرزومون این بود که پارسا پیروزفرش و زیادتر کنند!

صاحبدلان:اول از همه بخاطره فیلمنامه ی درجه یکش که کار فیلمنامه نویس درجه یکی به نام علیرضا طالب زاده است(بچه های خیابان،دوران سرکشی،در پناه توو...)

رقص پرواز:یک سریال فوق العاده ی دیگه به نویسنده گی علیرضا طالب زاده که متاسفانه آنطور که باید دیده نشد.با نقش آفرینی ها ی فوق العاده از مهدی هاشمی ،شهاب حسینی و لاله اسکندری.(کسی دیدتش؟بهمن پارسال پخش شد.)

پدرسالار:تو نوع خودش به نظرم از نرگس خیلی بهتر بود.داستانش و خوب تعریف می کرد ومخاطب و حسابی درگیر خودش کرده بود.فضای گرم یک خانواده سنتی ایرانی و خوب نشون می داد و بازی های خوبی داشت.

دنیای شیرین دریا:که ازش خیلی چیزا یاد گرفتم.

هزاران چشم،خانه به خانه و روزگار قریب:هر سه کار عیاری فوق العاده بود.

همه ی کارهای حسن فتحی به جز روشن تر از خاموشی.

آخرین ستاره ی شب: تو یادمه چون اون موقع ها بخاطره چهره ی پانته آپور احمد وعلی فرهبد و موضوع جالبش(ایدز)سرو صدا کرد،عطر گل یاس:بخاطر موسیقی و فضای دلنشین و بازی های خوب داود رشیدی و اکبر زنجان پور(آدم بدهای خیلی بدو آدم خوب های خیلی خوب!) گالری9:که پیمان قاسم خانی با همون اولین نوشته ش استعدادش و نشون داد،هر چند که اون موقع ها هر چی تبلیغ می کردم هیچ کس توجهی نمیکرد!محاکمه:بازی خوب انتظامی وفرهنگ و افضلی و یک دوجین بازیگر دیگه،استفاده ی خوب از تیپ و چهره ی عالی بهمن دان و داستان های جذاب و گیرا.هزار دستان و سربه داران و هم دوست داشتم.دو مرغابی در مه:بخاطر خل بازی های دلنشین حسین پناهی.وخانه ما،آپارتمان،آوای فاخته،کارگاه،گل های آفتابگردان و راستش اینم باید بگم که خنده م می گیره سر سریال آیینه ی عبرت چقدر برای خانواده نقش بازی می کردم و گریه و التماس و تهدید می کردم تا بزارن ببینمش!

کاوه این نظرسنجی خیلی خوب بود،حالاحالاها از یادم نمیره!

Armin Ebrahimi
پنجشنبه 10 مرداد 1387 - 12:34
-7
موافقم مخالفم
 

براي (سارا.ل) كه در سالروزِ تولدِ ما مٌرد:

چيزي براي گفتن ندارم.جٌز اين كه شرمنده ام.قرمزٌ خجل ام.ببخش.اگرچه نفس كشيدن در آن اطاق هاي نمورٌ تنگ سخت است اما من در هر نفس ام تو را مي زيم.كه زيستن با ياد يك عشق بهتر از مردن در بي عشقي ست.

سوفیا
جمعه 11 مرداد 1387 - 1:25
25
موافقم مخالفم
 

وای....چرا رعنا را یادم رفته بود؟

خانه ما(رضا بابک و وحید رهبانی و....توش بازی می‌کردند)

یاد محلهء بهداشت هم افتادم که خیلی تو ذهنم نمونده اما دوستش داشتم.

و یک سریالی که دو تا خواهر بودند به اسم شهین و مهین که یک مغازه نان فانتزی باز کرده بودند. اسمش فکر کنم بازی پنهان بود. یادم هست که کمی‌ش رو دیده بودم و جالب بود

سوفیا
جمعه 11 مرداد 1387 - 2:20
12
موافقم مخالفم
 

«نیمهء پنهان ماه» یک سریال قدیمی با فضاسازی خاص خودش بود که دوستش داشتم

کاوه اسماعیلی
جمعه 11 مرداد 1387 - 18:44
-4
موافقم مخالفم
 

تعداد خیلی زیاد شد هرچند که خیلی هایشان را نمیتوانم دوست بدارم.

کوچک جنگلی:ترکیب بهروز افخمی داستان پرداز با کتاب مستند و پر از جزئیات سردار جنگل ابراهیم فخرایی به یکی از قله های تاریخ تلوزیون ایران بدل شد...(هر چند دوست داشتم اقتباس ناصر تقوایی از رمان "مردی از جنگل" نوشته "احمد آرام " را هم ببینم که البته این دومی قاعدتا بیشتر افخمی پسند بود .)...به طور مشخص اپیزود ماسوله و آن گفتگوی آتشین میرزا با آن پیرمرد را واقعا دوست دارم و البته پایان هوشمندانه سریال....بازی عالی محمد مطیع در نقش احسان الله خان و خیلی چیزهای دیگر.

سریال در دهه 60 ساخته شد و داستان در قرن گذشته شمسی میگذشت.با این حال تمام لوکیشن های فیلمبرداری شهر رشت از همان خیابانها و محله های خود شهر بدون اندک تغییری استفاده کرد.یعنی محله های قدیمی رشت در طول آن سالها تغییری نکرده بود.اما در طول 10 سال چنان بلایی بر سر این ساختار قدیمی و سنتی شهر آمد که در اواخر دهه 70 دیگر هیچ نشانی از آن محله ها در جغرافیای شهر رشت سراغی نبود.چی؟شهر ها زودتر تغییر میکنند؟

آریا
شنبه 12 مرداد 1387 - 4:51
10
موافقم مخالفم
 

راستی یادم رفت بگم. افشین قطبی مَرده...مَرد!!

اميرحسين جلالي
شنبه 12 مرداد 1387 - 14:19
8
موافقم مخالفم
 

سلام،

آقا من هيچوقت تو اين نظرسنجيا شركت نمي كنم چون مي خوام بشينم و نظرات بچه هارو ببينم و از رو سليقه هاشون راجع به شخصيتشون خيالبافي كنم.

در مورد اين سريالها كه قضيه جالب شده ولي ممن يه سوال از مهتاب دارم:

ببينم تو همه اين ليستو از حفظياتت رديف مي كني يا به سايتي وبلاگي چيزي مراجعه مي كني؟جوابشو بگو كه ليستات خيلي جالبن.

آریا
شنبه 12 مرداد 1387 - 20:46
-2
موافقم مخالفم
 
من دیشب یه کامنت گذاشتم. ولی یا یادم رفت بفرستم، یا فرستادم و شما ترجیح دادین بین نظرات قرارش ندین.به هر حال چون مطمئن نیستم، دوباره می فرستم! اگر چه نظر یه نفر خیلی مهم نیست، اونم آدم یه لا قبایی مثل من، ولی می خواستم ازتون تشکر کنم به خاطر ویژه نامه ی هامونیسم در شهروند امروز هفته قبل. خیلی عالی بود. سایه ی خیال دیوانه از قفس پرید هم که کولاک بود. خیلی برام لذت بخش بود. دستتون رو می بوسم و برای شما و همکارانتون آرزوی موفقیت دارم. نویسنده ی سینمایی تو این کشور زیاد داریم. ولی نویسنده ای که در ضمن واقعاً عاشق سینما باشه کم داریم!

امیر: یعنی چی که: « اگر چه نظر یه نفر خیلی مهم نیست، اونم آدم یه لا قبایی مثل من»! در این روزنوشت، همه مشتری‌ها باید فکر کنند مرکز جهان‌اند. ضمن این که خیلی هم برای من مهم است.
مریم
شنبه 12 مرداد 1387 - 23:33
-6
موافقم مخالفم
 
ضد حال را حال می کنید؟کلی نوشته بودم که برق رفت.با کلی ذوق نوشته بودم از قصه های مجید(خاطره:رفته بودیم موزه سینما. دور و برم را پاییدم و به ژاکت مجید دست زدم.قصد بی فرهنگی نداشتم!عطر هزاران خاطره ی ظهر جمعه پیچیده بود توی ذهنم،می خواستم لمس کنم خاطره هایم را.) و زیزی گولو و آقای پدر گفتن هایش(کلا مرضیه برومند را عشق است!هتل و آرایشگاه زیبا و کتابخانه هدهد.آن قسمت خودروی تهران یازده را یادتان می آید که امیر حسین صدیق هی می گفت محبوبه خانم؟)و روزگار جوانی(این روزها بیدار می مانم برای روزگار جوانی که کشف کنم چه جاذبه ای داشت برای یک دختر یازده ساله؟تا حالا فقط کشف کرده ام خوبی اش این است که توی خانه پیژامه می پوشند و از خواب که بیدار می شوند موهایشان ژولیده است.و دختره به دیوار که می خورد چادرش خاکی می شود.الان کلی نکته ی مثبت است ها!) و ازقطار ابدی(یک مدت دوست داشتم فرهاد آییش بابام باشد!!) خانه ی ما دوران سرکشی آها،یادم نمی آید خانه ی سبز بود یا همسران.(فکر کنم خانه ی سبز بود)باید سر ساعت نه می رفتم توی رختخواب،نمی گذاشتند شبها ببینم.از توی اتاق هی از تختم کله می کشیدم توی سالن تا بتوانم تلویزیون را ببینم.صبح ها که بیدار می شدم گردن درد داشتم.آخر دیدن تکرارش روز بعد که کیف نداشت وقتی همه ی بچه ها توی مدرسه می آمدند و از شب قبل تعریف می کردند.) بعدش امکان ندارد من دیوانه لوسی مد مونت گومری آن شرلی و قصه های جزیره را دوست نداشته باشم.(مزرعه پامفیلد و پزشک دهکده و رودخانه برفی هم از همین دستند.) داستان یک شهر (اون جک های لوس خانم توانا را یادتان هست؟اسم پسره چی بود؟آها!رفیع!) همسایه ها هم که..(آی حسین پناهی عزیز من!یادت هست توی همسایه ها می گفتی آدم ها را باید بسته بندی کرد و رویشان نوشت شکستنی؟که مواظبشان بود نشکنند) تا برق نرقته اینها را بفرستم تا باز هم یادم بیاید!

امیر: سلام. به نظرم باید بیش‌تر از این‌ها بنویسی. کارت خوب است.
یک مخاطب
يکشنبه 13 مرداد 1387 - 9:25
-9
موافقم مخالفم
 

حالا حتما باید تعداد کامنت ها به بالای 200 برسه تا به روزش کنی؟؟؟؟ که چی رو ثابت کنی ؟؟؟


يکشنبه 13 مرداد 1387 - 13:12
15
موافقم مخالفم
 
سريال lost را كي ديده؟ شما ديدي آقاي قادري؟

امیر: فقط قسمت اول از سیزن اول!
آریا
يکشنبه 13 مرداد 1387 - 14:25
3
موافقم مخالفم
 

ا...خوب من یه کم خجالتیم!!یعنی یه کم بیشتر از یه کم...جونم بالا میاد تا بخوام نظرم رو به یه کسی بگم! حالا چه نظرم مثبت باشه، چه منفی. اون جمله ی "اگر چه نظر یه نفر..." رو هم به خاطر این نوشتم که نگرانیم کمتر بشه!!!چون داشتم از دلواپسی می مردم!به هر حال می خواستم نظرمو بگم دیگه!!ولی حالا که جواب شما رو خوندم می دونید چه حالی بهم دست داده؟ می خوام برم تو یه هوای بارونی(شایدم برفی) بشینم یه فنجون قهوه ی داغ داغ بخورم(اونم با شکر فراوون).

حمید قدرتی
يکشنبه 13 مرداد 1387 - 14:26
10
موافقم مخالفم
 
سلام چند روزی بود که به علت سفر سر نزده بودم به سایت و دلم باسه بچه ها لک زده بود . هدف مشهد بود جاده از مازندران و گرگان و خراسان شمالی و مرکزی برای رفت و برگشت هم دشت کویر . اتفاقی افتاد که فقط اینجا می شه نقل کرد و کس دیگه ای رو پیدا نکردم براش بگم وگرنه جماعت رو اذیت نمی کردم . به دلخواه بلیط قطار گرفته بودم و خانواه رو پیچونده بودم . از پنجره بیابون رو نگاه می کردم . تا چشم کار می کرد بیابون بود و ابر توی اسمون . قطار با متانت رد می شد که باد خنکی شروع به وزیدن کرد . طرفای غروب بود . دیدم جلوتر چند نفر وایستادن . وقتی قطار به اونها رسید یکی روی صندلی نشسته بود و به این و اون دستور می داد . خیلی آشنا بود . یه خورده شبیه جورج روی هیل بود و یه نفر آدم قد بلند هم کنارش ایستاده بود و انگار داشت غر می زد . این رو از حرکات دستش فهمیدم. همین که قطار به ش رسید سوت بلندی کشید و با تمام قدرت و با ترس خاصی شروع کرد سرعت زیاد کردن . بیشتر و بیشتر و ... . از دور چند نفر اسب سوار که جلوی قطار ایستاده بودند دیدم . نه تنها کله ام بلکه تا کمر از پنجره ی قطار بیرون رفته بودم . قطار همچنان سوت های ممتد و بلند می کشید . ناگهان چشمم به یه نوشته روی بدنه قطار افتاد . به انگلیسی نوشته بود یونیون پاسفیک . پسر خودش بود . قطار یونیون پاسفیک . حالا فهمیدم اون آدم قد بلند کی بود . بلند بالا بود که کلی هم کتک خورده بود و رفته بود شکایت . حتماً اون چند تا اسب سوار هم بوچ و ساندنس بودند و احتمالاً داشتن سر مقدار دینامیتی که می خوان کار بزارن صحبت می کردند . هیچ چیزی خوشحال کننده تر از این نبود که اونا بیان جیبت رو بزنن . معرکه اس پسر . باید می رفتم و به مأمور یونیون پاسفیک می گفتم که بوچ و ساندنس اونجان . جماعت رو هل دادم و بدو بدو رفتم کوپه بغل اما ... اونجا تبدیل شده بود بود سالن غذا خوری و رئیس قطار و چند نفر دیگه داشتند چای و از این مخلفات می خوردند . آخ که اگه تو اون حس می موندم .

امیر: حمید، یه ماچ گنده طلب‌ات!
آریا
يکشنبه 13 مرداد 1387 - 14:38
10
موافقم مخالفم
 

راستی پریروز تو همین سایت خوندم که انگار قرار بوده شکیبایی تو فیلم جدید حمید نعمت الله بازی کنه. وای که چقدر دلم سوخت. چه بازی فوق العاده ای می تونست باشه. حمید نعمت الله که تو بوتیک تونست چکیده ی ناکامی ها، ناامیدیها و امیدهای یه جوون رو بهم نشون بده (اونم در قالب چه کسی؟...محمدرضا گلزار که فکر نمی کردم عمرم کفاف بده که یه بازی خوب ازش ببینم و اونجا در عین ناباوری دیدم)، تو بی پولی می تونست یه بازی عالی از شکیبایی بگیره. راستش چشمم آب نمی خوره که این فیلمایی که از شکیبایی تو راهن، فیلمایی جالبی باشن.

سحر همائی
يکشنبه 13 مرداد 1387 - 15:43
35
موافقم مخالفم
 

به مانا : چشم شیطان همان است که گفتی . راب لاو در نقش مزدوری به اسم شان دیلن بازی کرده . این سریال در دو سری پخش شد که همان طور که گفتم به اسم چشم شیطان و چشم طوفان پخش شد . سری اول با ازدواج شان دیلن با دختری چینی تمام می شد و در شروع سری دوم دیلن با اینکه از کارش کنار کشیده بود (به خاطر ازدواجش) پیشنهاد یک کار جدید را قبول کرد و در این کار جدید در یک سکانس فوق العاده همسرش کشته شد و .... اینها را گفتم چون مطمئنم که یادآوری اش برای کسی که سریال را دیده باشد حتما خیلی لذت بخش خواهد بود.

سوفیا
دوشنبه 14 مرداد 1387 - 4:51
12
موافقم مخالفم
 

سلام

«جنبش دانشجویی در آمریکا , رویدادها و قطعاتی از دهه ۶۰» کتاب کوچکی با جلد آبی است که من پیشنهاد می‌کنم آب دستتان است بگذارید زمین و بخوانیدش. بس که پر از شور و شوق و آرمان است دیوانه می‌کند آدم را. فبلا یک بار لینکی گذاشته بودم مربوط به قسمتی از سخنرانی جری روبین(که ظاهرا آنارشیست رادیکالی بوده) که در این کتاب با عنوان مانیفست هیپیزم آمده است که متن فوق‌العاده تکان‌دهنده‌ای ست.

http://kargozaaran.com/ShowNews.php?19030

این هم قسمت دیگری از این متن:

«جوانان آمریکا ساعات طولانی از عمرشان را در زندانی به نام مدرسه و دانشگاه می‌گذرانند.

مدرسه و دانشگاه یک بند عمومی از زندان بزرگ آمریکاست.

قوانین دانشگاه را مرور کنید:

به استاد احترام بگذارید.

سر جایتان مرتب بنشینید.

دراز نکشید.

احساس آرامش نکنید.

حرف نزنید.

لباس‌هایتان را درنیاورید.

بگذارید افکارتان به بدنتان فرمان دهد.

و البته بگذارید که استاد به افکارتان فرمانروایی کند.

چرا مدارس و دانشگاهها باید به شیوه‌ای دیکتاتوری اداره شوند؟

به استاد فلسفه‌ام در دانشگاه برکلی گفتم که اکثر شاگردان از او عاقل ترند. او جواب داد: اما من مسئول انتقال دانایی به شما هستم.

انتقال دانایی؟ دانایی چیست؟

چگونه زیستن.

استفاده آزادانه از مواد مخدر.

انقلاب کردن.

آزاد کردن زندانیان از بند.

مبارزه با اف بی آی.

وقتی که آقای پروفسور کت و شلوار و کراوات‌اش را از تن درآورد و به تظاهرات ما آمد به او گفتم که از این لحظه دوباره متولد شده است و برادر ما محسوب می‌شود....»

خودتان کتاب را بخوانید.

پی‌نوشت: http://www.rokhdaad.com/yaddasht-d.php?id=271

پی‌نوشت ۲: این http://1pezeshk.com/archives/2008/08/post_895.html را چند بار تماشا کرده باشم خوب است؟ چند بار تماشا کنم که چطور کتاب فرنی و زویی را کف دست مهشید می‌کوبد و می‌گوید: این یه چیزی یه پر از درد و راز و رنج و عشق....


دوشنبه 14 مرداد 1387 - 12:22
10
موافقم مخالفم
 

يه نوشته درباره مارادونا :

امير حاج‌رضايي:

مطلبي را كه تقديم مي‌كنم تحت تأثير فيلمي درباره مارادونا نوشته‌ام كه نقدي است بر ادبيات نوشتاري و گفتاري فوتبال ايران كه چگونه واژه‌هاي ارزشمند فرهنگ غني فارسي را چوب حراج مي‌زنند چگونه به تاراج مي‌دهند و به سينه افراد بي‌محتوا و تهي از فرهنگ سنجاق مي‌كنند.

«در اينجا (آسايشگاه رواني) همه ديوانه‌اند. يكي مي‌گويد من ناپلئون هستم، همه باور مي‌كنند. يكي مي‌گويد من فلان آدم بزرگ هستم، همه باور مي‌كنند اما وقتي من مي‌گويم مارادونا هستم، هيچكس باور نمي‌كند.» اين تك‌گويي (مونولوگ) مارادونا در سكانس پاياني فيلم است كه با چشماني اشكبار و سيمايي در هم شكسته به همسرش مي‌گويد.

فوتبال به جهت لحظات دراماتيك همواره مورد توجه فيلمسازان بوده است. مي‌توانيم به فيلم جان هيوستن «فرار به سوي پيروزي» و فيلم مستندي از زندگي زيدان با عنوان «پرتره قرن بيست‌ويكم» كه در جشنواره كن به نمايش درآمد، اشاره كنيم.

فيلم از همان آغاز، رنج اين اسطوره از دوران كودكي، سقوط ديه‌گو خردسال در گودالي پر از آب و فرياد او براي «كمك» را به نمايش مي‌گذارد. سقوط ديه‌گو خردسال در گودالي پر از آب و فرياد او براي كمك، نمادي است از ورطه‌هاي هولناك زندگي‌اش كه تماشاگر را درگير مي‌كند؛ حفره‌اي كه در انتها به دليل اعتياد او را تا آستانه مرگ پيش مي‌برد اما تاريخ فوتبال به ما مي‌گويد كه ستاره‌هاي بزرگ چگونه زود فراموش مي‌شوند و دست به خودويرانگري مي‌زنند. جورج بست افسانه‌اي كه مي‌توانست در فضايي به اندازه يك دستمال دو نفر را دريبل بزند، چگونه با دست خويش، خود را به كشتن داد.

«آلن بال» ستاره سرخ‌موي انگليسي و قهرمان جهان در سال 1966 در تنگدستي و عسرت مرد. او مدال قهرماني خود را در يك حراج 165 هزار پوند فروخت تا خرج مداواي همسر بيمارش كند اما دريغ كه مرگ، هر دو را از پاي درآورد. ميلان كوندرا در كتاب «هويت» به تنهايي انسان معاصر و بي‌پناهي او اشاره مي‌كند و راه نجات را پناه بردن به عشق مي‌داند.

آنها كه از عشق تهي و به فراموشخانه زندگي تبعيد مي‌شوند، فرجامي تلخ دارند و ستاره‌ها و اسطوره‌ها هم مستثني نيستند. كسي از درون اسطوره يا به عبارتي ديگر اين كودك پا به‌ توپ خبر ندارد. اما مارادونا تفاوت آشكاري با اسطوره‌هاي پوشالي دارد كه اطلاق اين واژه به آنها اساساً غلط است و اين سخاوت و گشاده‌دستي غيرموجهي است كه نويسندگان زرد به دليل ناآگاهي يا منفعت‌طلبي به افرادي مي‌دهند كه لغت «معمولي» هم براي آنها زياد است.

ماركو ريسي كارگردان فيلم، يك صحنه حيرت‌انگيز ديگر را به نمايش مي‌گذارد، جايي كه در جام‌جهاني 94 آمريكا او به دوپينگ متهم مي‌شود و با بغضي فروخورده در مقابل جهانيان و از صفحه تلويزيون مي‌گويد: «فقط به خاطر توصيه همسرم گريه نكردم. من هيچ گناهي مرتكب نشده‌ام. آنها (فيفا) مرا شكستند.»

مارادونا به خاطر مردم آرژانتين و فرزندان خودش به جام جهاني رفته بود. اصولاً «دست» يك عامل تعيين‌كننده در زندگي مارادوناست؛ دستي كه در دوران كودكي در آن گودال هولناك به دنبال توپ مي‌گشت.

دستي كه با آن به انگلستان گل زد و همه جهانيان ديدند به جز داور مسابقه آقاي بن‌ناصر از تونس و سرانجام دستي كه در پايان مسابقه فينال جام‌جهاني 1990 ايتاليا پس نشست تا دست ژائو هاوه‌لانژ رئيس وقت فيفا را نفشارد.

ديه‌گو آرماندو مارادونا بدون ترديد يك اسطوره است كه هماوردي ندارد. او توانست زخم عميق تحقير شكست ارتش آرژانتين مقابل نيروي دريايي انگلستان را كه به از دست دادن جزاير مالويناس (فالكلند) منجر شد، يك‌تنه التيام بخشد. او با شكست انگليس غرور جريحه‌دار شده يك ملت را مرهم گذاشت. ديه‌گو تنها بازيكني در تاريخ فوتبال است كه به تنهايي يك تيم را قهرمان جهان كرد

ابراهیم
دوشنبه 14 مرداد 1387 - 20:51
-10
موافقم مخالفم
 

ممنونم سحر بابت یادآوری لذتی که از دیدن اون دو تا سریال مبردم.... سالهاست که لذت بردن از تلویزونو فراموش کردم. تو چی؟ امیر تو چطور؟ راستی کسی هست که این روزا از تلویزیون لذت ببره

تازه وارد
دوشنبه 14 مرداد 1387 - 23:24
8
موافقم مخالفم
 

سلام و صد درود به بر و بچ کافه.

یه مقاله توی مجله آدم برفی مردادماه نوشتم با عنوان «توان زیستن» در باب نفس عمیقه. بخونیدش

adambarfiha.com

آریا
سه‌شنبه 15 مرداد 1387 - 2:16
-10
موافقم مخالفم
 

دیروز رفتم مینای شهر خاموش رو تو موزه سینما دیدم. دیدین این فیلمو؟ عالی بود. بعد از نفس عمیق هیچوقت از دیدن یه فیلم ایرانی تو سینما اینقدر ذوق نکرده بودم. می خوام یه نقد دربارش بنویسم بفرستم مجله فیلم! ممکنه چاپ شه؟!!

آریا
سه‌شنبه 15 مرداد 1387 - 2:39
-36
موافقم مخالفم
 

بازم منم! اولا که تبریک. برای شروع لیگ بردن سایپا خوب بود. در ضمن، امروز دوباره رفتم موزه سینما مینای شهر خاموش رو ببینم، برق رفته بود نتونستم! حسابی بور شدم! برای این فیلم نمیخواین تو مجله فیلم پرونده تشکیل بدین؟ لیاقتشو داره ها!

کاوه اسماعیلی
سه‌شنبه 15 مرداد 1387 - 5:54
11
موافقم مخالفم
 

امیر یادت هست یکبار درباره زنجیره ای صحبت کردی که ببینی آدمهایی که دوستشان داریم چقدر چیزهایی را که ما دوست داریم دوست دارند و بعد به نتایج خوبی رسیده بودیم.از راه معکوسش هم نتیجه میدهد .این که مثلا آدمهایی که علایقشان را چندان دوست نداریم مثلا سرجو لئونه را آبکی میدانند و بعد به پکین پا هم متلک می اندازند تازه قبلا نفرتشان را از تیم برتون هم ابراز کرده بودند.خدا کند همیشه در بر همین پاشنه بچرخد.بعضی وقتها قضیه سیاه و سفید دیدن و نسبی نبودن چه حالی میدهد.

اول پله بعد هم بکن بایر
سه‌شنبه 5 شهريور 1387 - 4:41
13
موافقم مخالفم
 

تو بازیهای پله را تا حالا ندیدی و شخصیتش

صد برابر از این مردک مدعی دوپینگی کوکایینی مواد مخدری قاچاقچی و ... و... هر چی بگی ازش بر میاد پله بهتره

با عرض معذرت تند رفتم

ولی حقیقته

مارادونا فقط 4 سال 86 تا 90 داشت

فوقش تا 92 همین....

اما پله؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

او کسی هست 17 سالگی 2 گل فینال میزند یکی برگردون

و باز یه فینال دیگر 12 سال بعذ با یه هد دمار از روزگار ایتالیا در میارد

او اسطوره واقعیست

البته در کنار بکن بای با شخصیتر که لیبرو را ترجمه و معنی کرد برای دنیای فوتبال

پاشا
جمعه 15 شهريور 1387 - 17:38
5
موافقم مخالفم
 

نیوه مانگ وارد بازار قاچاق شد

حسین
سه‌شنبه 19 آبان 1388 - 10:31
-5
موافقم مخالفم
 

زندگی پوچ است ...

اضافه کردن نظر جدید
:             
:        
:  
:       




  • واكنش سازندگان «هفت» به نامه اميرحسين شريفي / شريفي 15 دقيقه پس از پايان «هفت» درخواست كرد روي خط بيايد!
  • نامه سرگشاده اميرحسين شريفي به مدير شبكه سه / فريدون جيراني در برنامه «هفت» خود را وكيل تشكل تهيه‌كنندگان نداند
  • "اينجا غبار روشن است" و انتخابات رياست جمهوري سال گذشته ايران / سنگین‌ترین تحقیقاتی که تا به حال روی یک فیلم روز انجام شده است
  • دو نسخه دوبله و صداي سرصحنه همزمان اكران مي‌شود / دوبله "جرم" مسعود کیمیایی در استودیو رها تمام شد
  • پس از دو هفته وقفه براي تدوين / تصویربرداری «قهوه تلخ» از سر گرفته شد
  • كار «مختارنامه» به استفثاء كشيد / نظر مخالف آیت‌الله مکارم با نمایش چهره حضرت ابوالفضل(ع)
  • در آينده نزديك بايد منتظر كنسرت اين بازيگر باشيم؟! / احمد پورمخبر هم خواننده شد
  • به‌پاس برگزيده‌شدن به عنوان يكي از چهره‌هاي ماندگار / انجمن بازيگران سينما موفقيت «ژاله علو» را تبريك گفت
  • با موافقت مسوولان برگزاری جشنواره فجر در برج میلاد / 30 دقیقه از انيميشن "تهران1500" برای اهالی رسانه به نمایش درمی‌آید
  • آخرين خبرها از پيش‌توليد فيلم تازه مسعود ده‌نمكي / امين حيايي با «اخراجي‌ها 3» قرارداد سفيد امضا كرد
  • با فروش روزانه بيش از 50 ميليون تومان / «ملک سلیمان» اولین فیلم میلیاردی سال 89 لقب گرفت
  • نظرخواهي از 130 منتقد و نويسنده سينمايي براي انتخاب برترين‌هاي سينماي ايران در دهه هشتاد / شماره 100 ماهنامه "صنعت سينما": ويژه سينماي ايران در دهه هشتاد منتشر شد
  • خريد بليت همت عالي براي حمايت از كودكان سرطاني / نمايش ويژه «سن‌پطرزبورگ» با حضور بازيگران سينما به نفع موسسه محك
  • اکران یک فیلم توقیفی در گروه عصرجدید / «آتشکار» به کارگردانی محسن امیریوسفی پس از سه سال روی پرده می‌رود
  • با بازي حسام نواب صفوی، لیلا اوتادی، بهاره رهنما، علیرضا خمسه، بهنوش بختیاری و... / "عروسک" در گروه سینمایی آفریقا روی پرده می‌رود
  • جلسه صدور پروانه فيلمسازي تشکيل شد / رسول صدرعاملي و ابراهيم وحيد زاده پروانه ساخت گرفتند
  • فرج‌الله سلحشوردر اظهاراتی جنجال برانگیز عنوان کرد / سینمایی که نه ایمان مردم را بالا می‌برد و نه فساد را مقابله می‌کند، همان بهتر که نباشد
  • محمد خزاعي دبير نخستين جشنواره بين‌المللي فيلم کيش گفت / جشنواره فيلم كيش ارديبهشت سال 90 برگزار مي‌شود
  • هنگامه قاضیانی در نقش ناهید مشرقی بازی می‌کند / فیلمبرداری "من مادر هستم" در سعادت آباد ادامه دارد
  • در دومين حضور خود بين‌المللي / «لطفا مزاحم نشويد» جايزه نقره جشنواره دمشق را از آن خود كرد









  •   سینمای ما   سینمای ما   سینمای ما   سینمای ما      

    استفاده از مطالب و عكس هاي سايت سينماي ما فقط با ذكر منبع مجاز است | عكس هاي سایت سینمای ما داراي كد اختصاصي ديجيتالي است

    كليه حقوق و امتيازات اين سايت متعلق به گروه مطبوعاتي سينماي ما و شركت پويشگران اطلاع رساني تهران ما  است.

    مجموعه سايت هاي ما : سينماي ما ، موسيقي ما، تئاترما ، دانش ما، خانواده ما ، تهران ما ، مشهد ما

     سينماي ما : صفحه اصلي :: اخبار :: سينماي جهان :: نقد فيلم :: جشنواره فيلم فجر :: گالري عكس :: سينما در سايت هاي ديگر :: موسسه هاي سينمايي :: تبليغات :: ارتباط با ما
    Powered by Tehranema Co. | Copyright 2005-2010, cinemaema.com
    Page created in 2.44676113129 seconds.