سينماي ما- كيانوش نژاد: عزتالله انتظامي در مراسم جشن تولد 87سالگي و رونمايي از تمبر يادبودش خاطرههاي شيريني از زندگياش تعريف كرد. به دليل جذابيت لحن شیرین و خودمانی آقاي بازيگر اين خاطرهها را با همان لحن محاورهای و دوستداشتنی او و تا حد امکان بی کم و کاست نقل ميکنيم: جشن تولد دیگه چیه؟! " من نه بابام برام تولد گرفت نه مادرم! اصلا ما نمی دونستیم تولد چیه؟ بعدها که سنم بالا رفت و رفتم مدرسه ازم پرسیدن متولد کی هستی؟ گفتم: 1303 ، بعد دقیقا نمی دونستم کی؟ چه روزی متولد شدم! من رفتم پیش مادرم و گفتم: این سن من درسته یا نه؟ گفت: ننه جان اون موقع برای دخترا سن بالا می گرفتن زودتر شوهر کنن، برای پسرها کم می گرفتن تا دیرتر برن سربازی، به هرحال نمی دونم الان چه وضعی قرار دارم"
بچه سرراهی برای سفری به خارج دعوتم کردن سفارت و اونجا ازم پرسیدن مادر و پدرتون کی بوده؟ و چند نفر بچه داشتن؟ من گفتم: مادر من 14 شکم زایید و 5 تاشون فوت کردن و 9 تا شون هستن که پرسید اون آقایون که فوت کردن چرا فوت کردن؟ گفتم : والا نمی دونم دیگه، فوت کردن دیگه. گفت: آخه نمی شه که... اون خواهرتون که فوت کرده چرا فوت کرد؟ گفتم: چه میدونم سر زا رفت و من یهو متوجه شدم با این وضعیت اگه برای 9 نفر که زندهان دونه دونه آدرس و محل کار و بیمه و شماره ملی شون رو بگم خفه می شم. گفتم آقا ببخشید من یک دروغی به شما گفتم به من لطف کنید منو ببخشید. گفت: چی آقا؟ گفتم: خیابان سپه یک مسجدی داشت، بغل این مسجد یک کوچه ای بود وسط یک جوب آب متعفن، اونجا تا ته کوچه مثلا 500 تا خونه بود، تو هر خونه ای 8 تا 9 تا اتاق و تو هر اتاقی 4 – 5 تا آدم، بغلشم بیمارستان سینا بود، یک خانمی از این محل موقع اذون می رفته تو مسجد نمازش رو می خونده و برمی گشته خونهشون. شوهرشم شهرستانی بوده! یک روز که میاد بره اونجا می بینه یک بچه رو پیچوندن لای گونی تو این هوای سرد، گذاشتن دم مسجد، نگاه می کنه می ره مسجد نمازش رو می خونه، دوباره بر می گرده نگاه می کنه می ره به شوهرش می گه شوهرشم می گه ببین اگه پسر هست بیارش تو، اونم میارش تو، اون پسر من بودم!" رابطه سن و سال باآسید مهدی! "وقتی که من متولد می شم اینقدر لاغر و نحیف بودم که مادرم موقعی که منو می خوابوند می ترسید نفسم بالا نیاد... اون موقع مادر من باسواد و روضه خون بود، بعد خانومهای اون موقع نشستن دور هم که چی کار کنیم؟ دکتر مکتر اینو نبریم... اون موقع رسم بود تو خونه های سنگلج یک آقایی میاومد روضه می خوند هفتهای یکبار یا پونزده روزی یک بار، تو خونه ما هم می اومد، اسم این آقا سید مهدی بود که از جوونی در منزل مادر من رفت و آمد می کرد. خانمهای عاقل (احتمالا اون موقع) می گن که یک کاری کنیم، برای این بچه یک فکر اساسی کنیم، سید مهدی رو صدا کنیم بعد بهش بگیم گردنش رو وا کنه این بچه لاغر رو از تو گردنش بندازیم پایین از سر دامنش بگیریم تا این درست شه! آسید مهدی میاد، بهش می گن، می گه اشکالی نداره. دکمه یقش رو وا می کنه و دو نفر بچه رو می گیرن و میندازن پایین، حالا وسط این مسیر به چه چیزهایی برخورد کرده و نکرده که دیگه...( صدای انفجار خنده تماشاگران و محو صدای استاد!) فکر می کنم اگه سن من به اینجا رسیده اول کار خدا بوده و بعدم خود سید مهدی!"
خاطره سومی خیلی باحال بود... سایتون یر سر سینمای ایران برقرار باشه استاد
سعيده
جمعه 3 تير 1390 - 0:33
6
عاشق استاد انتظامي هستم هميشه. پدر همه ما هستن هميشه و ميدونم كه شيريني اين خاطره ها با اجراي زنده اقاي بازيگرصد برابره اما مرسي از سينماي ما كه هميشه خوب بلده چيزاي خوب خووب رو براي ما بذاره كنار
رسول
دوشنبه 6 تير 1390 - 10:24
4
مرسی . خاطره ها خیلی با حال بودن
نازنین
دوشنبه 6 تير 1390 - 10:25
-3
مطلب جالبی بود. ممنون از حسن انتخاب نویسنده. نمی دونستم استاد اینقدر شوخ طبعه...