مرگ ماهی (روحاله حجازی):
یک راهحل ساده و کارآمد برای شخصیتپردازی، پرداختن به آدمهای مورددار است. انگار هر کی مورد بیشتری داشته باشد «دغدغهمندتر» است؛ فرقی هم ندارد که طرف شوفر اتوبوس است یا رهبر ارکستر. بر این اساس، عمق شخصیت نسبت مستقیم با غم و اندوه او دارد. مثل خوانندهای که هر چه غمگینتر بخواند نزد عوام باشخصیتتر، هنرمندتر و سنگینتر جلوه میکند. در فیلم، مرگ مادر بهانهای است برای تجمع بازماندگانی که هر یک با مشکلی که دارد شخصیت مییابد. به این ترتیب کار فیلمنامهنویس نوعی اشکال تراشی است و نتیجهی این شگردِ کهنه، فیلمی است متورم از رنج و غم و مرض، و در این میان عناصری مثل تسبیح و لیف و لیوان کارکردی نمادین پیدا میکنند. نکتهی بعدی، عدم تشخص سینمایی است که کماکان فردیت ندارد و خوشهچینِ موفقیتِ دیگران است؛ فلان بازیگرِ بااستعداد از فلان فیلم خوب، مثلاً. با این همه، علی مصفا مسلط و عالی است، دقیقاً خلاف بابک کریمی، رامینفر، طباطبایی و البته نیکی کریمیِ همواره فاجعه. حجازی هنوز فیلم خوبش را نساخته.
بدون مرز (امیرحسین عسگری):
طراحی موقعیتهای بدون دیالوگ، تفاوت ظریفی با بستن دهان شخصیتها دارد. همین تفاوت ظریف بهانهای است برای ترک سالن نمایش.
عصر یخبندان (مصطفا کیایی):
لحن فیلم، به رفتار غیرمنتظرهی بیماران روانپریش شبیه است. مرگ و فقر و فساد و خیانت و اعتیاد در هم بُر خوردهاند و به شکلی شوخوشنگ، نمایشگر وضعیت رو به اضمحلال جامعهاند. سرانجام ماجرا هم چیزی شبیه قصهِ ظهر جمعه است؛ زنِ نادم از خیانت و اعتیاد، مردِ به کما رفته و حافظه از دست داده...