اين «نقد» کجا ايستاده است؟
«تشخیص» نقد، «حافظه» نقد، «زبان» نقد بخش سوم اين «نقد» کجا ايستاده است؟ حمید امجد: رشدِ ناموزونِ اقتصادي، اجتماعي و فرهنگيِ نيمقرنِ اخير، با نوساناتِ دورهاي و دگرگونيهاي موسميِ برخي شعارها، نهايتاً به پيداييِ يک «طبقۀ متوسطِ» شهريِ عجيبوغريب انجاميده که، برخلافِ همۀ دنيا، مشخصهاش نه در تعيّن و تمايز و تعريفهاي خاص خودش يا مثلاً در گرايشهاي اجتماعي يا سياسي آن است (اين شايد تنها «طبقۀ متوسط» در دنيا است که مثلاً حضور و شرکت در «انتخابات» را بهمراتب کمتر از طبقاتِ پايينتر و بالاتر جدّي ميگيرد)، و نه در گفتمانهاي گستردۀ فرهنگي يا سليقههاي تعريفشدۀ ادبي و هنرياش؛ بلکه مشخصۀ ميانگيني وسيع از اين طبقه، اشتراکش با طبقۀ بالاتر در روياها و آرمانهاي اقتصادي است و اشتراکش با طبقۀ پايينتر در سلايقِ فرهنگي! «طبقۀ متوسطِ» (بهطور ميانگين) بيتعريف و «آرمان»باختهاي که خوابِ ويلاي بزرگِ آن «طبقۀ بالاتر» را ميبيند تا در آن خودش را مثلاً با نوع موسيقي و مخلّفاتِ «طبقۀ پايينتر» سرگرم کند. اين «طبقۀ متوسط» که گسترشِ کميّتِ دمافزون و درهمشدگيِ کيفيتِ مطالبات و سليقهها و ذائقهاش در دهههاي اخير نتيجۀ تجربههايي تاريخي نظير جنگ تحميلي و بحرانهاي اقتصادي و رخدادهايي از قبيلِ گسترشِ بيزمينۀ «شهر» به «کلانشهر»، مهاجرتهاي دوسويه (از کشور به خارج، و از روستاها و حاشيههاي شهر به قلبِ آن) نيز بوده است، نمونهوارترين دستاوردهاي عينياش را که مثلاً زشتترين کشکولِ معماري در تاريخِ خودِ اين سرزمين و نيز در ميانِ پايتختهاي دنيا (با کمترين ضريب ايمني در ميان شهرهاي روي کمربندِ زلزلهخيز) است، همچون نموداري از «توسعه» و «پيشرفتِ» داشتههاي مادي و معنويِ خود ارائه ميکند. گرانترين «سنگ» براي بيسليقهترين «نما»ي ساختمانها. جديدترين اتومبيلهاي گرانقيمت براي بيرون ريختنِ زباله از پنجرهاش به خيابان. پُرهزينهترين ميزهاي ضيافتِ شام براي شکلي از غذاخوردنِ جمعي که به هجومِ قحطيزدگان ميماند. «ولع» سیریناپذیر برای جهشِ شخصی در عرصۀ اقتصاد و «قناعتِ» هرچه بیشتر در حوزهی فرهنگ. از اين «نقد» حتي توقعِ «حافظه» هم ندارم؛ کافي است فقط نگاهي بيندازد به همين امروزِ دوروبَرَش، تا دستاوردهاي تورّمِ سرمايه بدونِ همپاييِ رشدِ فرهنگي را ببيند و دريابد که «سرمايه» ــ همچون زيربناي توسعه ــ قادر به تشخيصِ جهت و مسير يا ارزشگذاريِ نتيجه و محصولِ خود نيست (و در هيچکجاي جهان نبوده است). چيزي که به سرمايه جهت و معنا ميدهد و از عهدۀ نقدِ ارزشگذارانۀ دستاوردِ آن برميآيد دقيقاً «فرهنگ» است؛ و بدين اعتبار «فرهنگ» خود سرمايهاي ملّي است، که مضحک خواهد بود اگر همپاي نوکيسهها، بهبهانۀ دفاع از «توسعه» و «پيشرفت» (و تازگي حتي «امنيت») داوريکردنش دربابِ سرمايه و محصولِ آن را منع کنيم. اگر «فرهنگِ والا» جاي نقد دارد (که حتماً دارد) سوءتفاهمِ عميقتري است که نقطۀ مقابلش («فرهنگِ نازل»؟) را بينياز از نقد تصور کنيم؛ اگر «فرادستيِ فرهنگي» نه همچون آرمان، بلکه تنها چون منزلگاهي براي کوشش در جهتِ ارتقاء و الگوپردازي و فراگيرسازيِ فرهنگ در سطحِ گستردهتري از جامعه مطرح است (که هست) «فرودستيِ فرهنگي» حتّي در اين مقام نيز قابل دفاع نيست ــ همچون «ثروت» که گسترش و فراگيرسازياش ميتواند آرمان باشد ولي «فقر» نه: نقص را ميشود بهسوي کمال پيش برد، ولي نميشود جاي کمال جا زد. چيزي که «منتقد»، مبارزۀ کور عليه «پول و قدرت» ناميده، مخالفت با خودِ «سرمايه» نيست و نميتواند هم باشد؛ چيزي که فيلمِ آقاي بيضايي به نقد کشيده، محصولِ سرمايه در غيابِ فرهنگ است. آقاي قادري معتقدند «مرزبندي»هايي که سينماي آقاي بيضايي ميکند، مانع «وحدتِ ملّي» و «توسعه»اند؛ امّا مرزبندي ميانِ سازوکارهايي که فرهنگ را از درون به خدمتِ ابتذال درميآورد با فرهنگي که حتي بهقيمتِ حذفِ خود بدين خدمت تن نميدهد، مرزبندی میانِ فرهنگِ چالشگر با فرهنگِ «همین است که هست»، مرزبندی میان راست و دروغ، نهفقط در جهتِ توسعه، که اصلاً از وظايفِ فراموششدۀ همان «نقد»ي است که دارد بهجاي «مرزبندي»، «قطبيت» مينشاند (عينِ «عکسِ مار» بهجاي «نوشتۀ مار»)؛ قطبيت ميانِ مثلاً «فرهنگِ والا»ي منفور با «فرهنگِ خيابانيِ» محبوبش؛ يا حتّي ميانِ سبکهاي تصويرپردازي و منظرهاي مختلفِ هنري به واقعيت، ميانِ بيانِ نمايشگرانه با مثلاً واقعنمايي، امپرسيونيسم يا هر سبکِ ديگر که «منتقد» آن را به «روزمرّگيِ» محبوبش نزديکتر بيابد. انگار ديگر پاک از حافظهها گريخته که نقد اساساً بر «فرديّت» بنا ميشود؛ بر گزينشِ فردي، بر حقِ فرديِ نپذيرفتن، و حقِ تمايزِ ديدگاه يا سبک. «فرديّت» که نباشد، نه حقِ «بدعت» جايي خواهد داشت و نه حقِ «نقد». و از همينرو است که نقد در ذاتِ خود نميتواند هنرمند را بابتِ سبکِ شخصياش، يا بابتِ منظري فردي که براي نگريستن به واقعيت انتخاب کرده، تخطئه يا بازخواست کند. در مقابلِ قطبيتِ از بنياد اسطورهوارِ اين «نقد»، فيلم آقاي بيضايي البته که ميانِ انتخابهاي اخلاقي/ فرهنگي مرزبندي ميکند؛ و البته از آن فراتر هم ميرود: در ميانۀ مواجهۀ دو گونه تصوير سينمايي (همچون آينۀ تصوير زندگي اجتماعي) که يکي ميکوشد آنديگري را با حذفِ سيماي «قرباني» به تصويري دروغين امّا بيتعارض و خوشوخرم بدل سازد، فيلم با اشاراتِ چندباره به کتابِ تصويرهاي شاهنامه، به منبعِ تصويري و مرجع بصري و فرهنگيِ مشترکي ارجاعمان ميدهد که تداعيکنندۀ نقشِ وحدتبخشِ خودِ شاهنامه در قبال خردهفرهنگها و زبانهاي پراکندۀ قومي و محلّي ايراني است. و بدينسان فيلم با يادآوري اين حافظۀ فرهنگيِ مشترک، دقيقاً بر اشتراک در ريشهها و آرمانِ همبستگي ملّي (اينجا ضمناً در وجهي «تصويري») تأکيد ميکند، بيآنکه تعارضهاي امروزينِ فرهنگِ رايج و «واقعاً موجود»، و تصويرِ فعلي ما از خودمان را ناديده بينگارد. هشت رسيدهايم به قضيۀ «حافظه»؛ و يادآوريِ اينکه در هياهوي روزمرّگياي که در آن (بهقول جيمسون) «منطق سرمايهداري متأخر» جامعه را به دايرۀ بستۀ «اکنوني بيوقفه» پرتاب ميکند، «نقد» ــ همچون واپسين راه نجات ــ قرار است «حافظۀ جمعي» ما باشد. امّا چه بايد کرد با «نقد»ي که خودش حافظه ندارد؟ اگر حافظه داشت که ميتوانست ببيند منظرش به «فرهنگ» و «طبقه» يا تصورش از «پيشرفت» و «توسعه» در همين تاريخ معاصر قدمتي دستکم چهلپنجاهساله دارد؛ و به ياد ميآورد که اين ديدگاهها در عمل و تجربۀ تاريخي چه نتايجي داشتهاند. اشاره به «روزگارِ نو» چه سودي دارد وقتي تصورمان از آن، امکانِ دسترسي به ابزارهاي نو براي پيگرفتنِ مقاصد و ايدههاي کهنه و شکستخورده و تکراري است؟ اين «نقد» اگر حافظه داشت دستکم خودش به ياد ميآورد چند بار در پاسخ به نقدهايي متقابل که ديدگاههايش را سست و بيمبنا خوانده بودند صرفاً گفته است «اتفاقاً» ديدگاههايم خيلي هم ريشهدار و استوارند، يا رسيدن به اين ديدگاهها «اتفاقاً» خيلي سواد و مشقّت ميخواهد؛ و حالا هم مدام تکرار ميکند که «اتفاقاً» روزمرّگي بر فلان فرهنگ و بهمان نظريه رجحان دارد، «اتفاقاً» فرهنگِ والا ضدتوسعه است، يا رسيدن به چنين ديدگاههاي مشعشعي «اتفاقاً محتاجِ طيّ طريقِ سختتر و آزارهاي بيشتري است»؛ انگار که هميشه قرار است اين «اتفاقاً» جاي هر منطق و استدلالي را بگيرد. (شايد براي اينکه کسي «اتفاقاً» نپرسد آيا مثلاً ارزش هاي سينمايي کارِ «استاد تارانتينوي کبير» در اين است که ايشان براي توسعهي امريکا فيلم ميسازند؟) اگر حافظهاي در کار بود، «نقدِ» موجود به ياد ميآورد که خودش در برابرِ آثارِ پيشينِ آقاي بيضايي خواهانِ «صراحتِ» بيشتر، فاصلهگرفتن از بيانِ استعاري و آييني، و پرداختن به موضوعاتِ دنياي معاصر بهجاي درونمايههاي فلسفي و فضاهاي تاريخي شده بود؛ و امروز دستکم از او توقعاتي معکوس نميداشت (در اين باره همچنين بنگريد به: «پس از نگارش» ــ 1). «منتقد»ي که ميگويد فيلمهاي قبلي کارنامۀ فيلمساز را بسيار دوست دارد امّا ميپرسد چرا اين فيلمِ تازهاش «دمُده» است، يا اساساً اين کارنامه را نميشناسد يا نميداند «مُد» چيست. ابداً اشکالي ندارد که منتقدي از يک فيلم که هيچ، حتّي از تمام کارنامۀ يک فيلمساز هم بيزار بوده باشد (و در «نقد»ش بهجاي بههم دوختنِ زمين و زمان ميتواند همين را اعلام کند)، امّا در برابرِ ادعاي شناختي تاريخي در کنارِ آن سوآل، نميشود نپرسيد اصلاً کدام فيلم در تمامِ کارنامۀ سينمايي آقاي بيضايي با «مُدِ» زمانهاش منطبق بوده است؟ کداميک از اين آثار (اگر اصلاً بهوقتش روي پرده آمده باشد) در نخستين نمايشش واکنشهايي منفي در مخاطبِ خوکرده به عادات و «مُد»هاي فرهنگي يا سينماييِ زمانش برنينگيخته؟ «منتقد» اگر همين نکته را هم درنيافته باشد که هر اثر (مکتوب، نمايشي، سينمايي) از کارنامهي اين هنرمند، با آشناييزداييِ عمدي و آگاهانه از شکل و محتواي عادتي و رايج، در پيِ برخوردِ انتقادی و چالش با صورتهاي پذيرفته و مرسومِ انديشه و زيستِ اجتماعي و فرهنگي، و يادآوريِ دوبارهي تکههاي حذفشده و به حاشيه رانده (از ذهن، از تاريخ، از جامعه) و بازآفرينيِ جنبه هايي ناديدهمانده از روايتهاي آشنا است که در اين دوبارهسازيِ عادتزدايانه، جنبههاي ناآشنا و ابعادِ غريبشان ــ از طریق پرسیدهشدن ــ تازه به چشم ميآيد، يعني اگر درنيافته باشد در اين کارنامه همواره با وجهِ غريبي از آنچه تا کنون آشنا ميپنداشتهايم و سيمايي آشنا از آنچه عادت کرده بوديم بيگانه بشمريم مواجه بوده ايم، و اين نگاهِ هنرمند اساساً و در بنيادِ خود در نقطۀ مقابلِ «مُد» و هر جور نشانِ ديگر از پذيرشِ فراگير و رايج و عادتي عمل ميکند، پس اصلاً از اين کارنامه چه دريافته است؟! «نقدِ» موجود، تاريخِ پشتِ سرِ خود و فيلمساز و جامعه را ــ که خودش بدان ارجاع داده ــ بهنفعِ ساختنِ «تاريخي شخصي» (در بهترين حالت برمبناي الگوي «خاطره» و «زمانِ درونيِ» خود) به فراموشي ميسپرد تا نتيجۀ دلخواهش را بگيرد: مدام ارجاع به خود، به مقالاتِ قبليِ خود، به جايگاهِ خود در مقامِ کارشناسِ متخصص آثار فيلمساز (اگر ساختار و استدلالِ خودِ «نقد» جاي دفاع داشت چه نيازي بود به اينهمه يادآوري؟)، و نهايتاً تبديلِ تاريخ به کشکولي از خاطراتِ شخصي و قصههاي (فرض کنيم) واقعي؛ که در هر حالتي روشن نيست چه جايگاهي در اثباتِ ديدگاههاي نظري يا استحکامِ منطقي ساختارِ «نقد» دارند. آقاي قادري در مقالۀ نوروزيشان دوستنداشتنِ آثارِ چاپلين و فيلمِ وقتي همه خوابيم را «ادامۀ همان راهي» مينامند که از کودکيِ «منتقد» و دربهدر گشتن دنبالِ نسخههاي وياچاسِ رنگورو رفتۀ فيلمهاي مهمي از تاريخ سينما آغاز شده است. چهکسي ــ از علاقهمندان سينما ــ در آن سالهاي کیسههای سیاه و بتاماکس و وياچاس در این کشور چنين نميکرده است؟ من هم، صرفاً بهحکمِ سنّم که چند سالي از سنّ آقاي قادري بيشتر است، قدري بيشتر از ايشان پيِ آن فيلمها ايندر و آندر ميزدهام، و تازه پس از يافتنِ هرکدام بايد فکر ميکردم اينيکي را در منزلِ کدام دوست يا خويشاوند، در کدام نقطه از اين شهر، تماشا کنم؛ چون تا سالهاي سال حتي دستگاه پخش ويديو هم در خانه نداشتم. امّا اين خاطرات چه استحکامي به «نقدِ» آقاي قادري يا ديدگاهِ من در قبالِ آن نقد ميبخشد؟ آقاي بيضايي هم زماني، هنگام نقل خاطراتي از آقای داريوش آشوري ــ دوست و همدرسِ دورانِ کودکي و نوجوانيشان ــ خاطراتي را بازگفته بودند از پَرسههاي تکنفري و دونفريشان در آن سالها در پيِ جايي که آثاري هنري و از جمله فيلمهاي برجستۀ تاريخ سينما را ولو براي يک نوبت نمايش دهند، يا از پيمودنِ مسيري طولاني با چندين خط اتوبوس و سپس پاي پياده طيّ روزهايي متوالي براي رفتن به کتابخانهاي که در کُنجي از آن دستگاه گرامافون وجود داشته است و «صفحه»هاي سيوسه دورِ سمفونيهاي بتهوون براي گوشدادنِ مراجعان. امّا صِرفِ اين خاطرات نيست که از آندو چهرههاي امروزينشان را ساخته است. بد نيست که نسلِ بنده و آقاي قادري تفحصي کنيم در کارنامههاي کمّي و کيفيِ خود و نسلِ پيش از خود؛ تا دريابيم منشاء تفاوتهاي احتمالي در کجاست. بااينهمه، بيحافظگيِ تاريخيِ امروز صرفاً به مصادرۀ تاريخي بهنفع خاطرات شخصي محدود نميشود؛ و «کمکم» نشانههايي ميبينيم از جعلِ تاريخِ گذشته برحسبِ ميل يا گرايشهايي امروزين؛ نه صرفاً با برچسبِ منظرهايي رسمي، بلکه همچون يادماندههاي معصومانۀ شخصي. پاي «جعل» و «خلق» و «صناعت» که جايشان در آفرينشِ جهانِ خودبسندۀ اثر هنري است، بهتدريج به عرصۀ گزينش و حذف و پاکسازي حافظۀ جمعي از رخدادهاي همين گذشتۀ نزديک باز شده است (بههمان اندازه که توقعي رايج در «نقد» ميخواهد اثرِ هنري را از صناعتِ آفرينشگرانه بهجانبِ «واقعيتِ روزمرّه» بازگرداند)! مثل نوشتهاي از آن آقاي روزنامهنگارِ شوخطبع که خيلي جدّي حاشا کرده بودند آقاي بيضايي اساساً و هرگز براي فيلمساختن با دستگاههاي نظارت و مميزي مشکلي داشته است. دوستِ روزنامهنگارِ ما سپس تا دهۀ شصت سفر کرده بودند تا نشان بدهند فيلم شايد وقتي ديگر با قصهاي فقط دربارۀ دوتا خواهر که همديگر را گم کردهاند، چقدر (مثلاً در قياس با آثار آقاي مخملباف که براي دستگاه نظارت بسيار «خطرناک» بودهاند) بيخطر بوده و اصلاً نيازي به منع و دخالتِ مميزي نداشته است؛ ولي (بيخيالِ سه فيلمِ توقيفي آقاي بيضايي در دهۀ شصت، که دوتايشان هنوز هم در محاقاند) دستکم تا کتابفروشي سرِ کوچه نرفته بودند که ببينند آقاي بيضايي چهتعداد آثار ساختهنشده و فقط چاپشده (هنوز چاپنشدهها بهکنار) داشته که لابد «خودبهخود» امکانِ ساخت نيافتهاند (ميبينيد که همچنان در ساختوسازي اسطورهوار، «نيّاتِ تاريخي» چگونه به اموري «طبيعي» و «بديهي» تبديل ميشوند؟)؛ و البته در همان دهۀ شصت هم سر و گوشي آب نداده بودند تا براي ما يا خودشان مرور کنند اساساً چه کس يا کساني در همان دوره نقشِ نظريهپردازِ مميزي و پايهگذاري نظارت را ايفا ميکردهاند. در همين قياس است که، گرچه ميشود به فال نيک گرفت که آقاي قادري براي نخستينبار در طول دوران کارشان (احتمالاً بينِ هشت تا دوازده دقيقه قبل از نگارشِ مقالۀ نوروزي) به يادِ اين سرزمين و توسعهاش افتادهاند، امّا نميشود پيِ «نيّاتي تاريخي» نگشت که ايشان را واداشته کارِ (يا بهقولِ خودشان «اسطورۀ») نويسنده، پژوهشگر و فيلمسازي را که بيش از پنجاه سال برايِ، بهنامِ، و در متنِ فرهنگِ اين سرزمين، پيگير و بيوقفه کار کرده است ضد توسعه قلمداد کنند. نُه و حالا در بابِ «زبان» و «ادبياتِ» اين نقد و همان قضاياي انتقالِ «زبانِ ورزشگاهي» به نقدِ فرهنگي. آقاي قادري رتقِ مجموعۀ اعتراضها به لحن و زبان و ادبياتِ نقدهايشان را اينگونه فتق کردهاند که «ما... همانجوري مينويسيم که حرف ميزنيم. خُب بهنظرم شجاعتش را داريم...». الزاماً از ايشان توقع نميرود که زبانِ نوشتنشان با حرفزدنشان متفاوت باشد؛ و احتمالاً کم نيستند کساني که ممکن است همانجور بنويسند که حرف ميزنند. اين بهخوديِ خود نه ايرادِ خاصي دارد و نه البته جاي فخر يا نشانِ شجاعت است. حتي مرحوم شعبان جعفري (که بخواهيد و نخواهيد يک سرِ طيفِ فرهنگِ خياباني و محدودۀ آگاهي و حضور و کُنشمنديِ اجتماعيِ آن فرهنگ در تجربۀ تاريخيِ اين سرزمين بود) نيز اگر بنا ميشد چيزي بنويسد بيشک همانجور مينوشت که حرف ميزد. مشکلِ اصلي او نه در لحن و زبانِ نوشتن، که در همان حرفزدنش بود؛ و در منطق و طرز استدلالش. در غالب موارد، توقع که نه، اميد اين است که اشخاص بهتدريج همان حرفزدن را بهتر بياموزند؛ و نيز منطق و استدلال را. چون همهچيز آموختني است؛ و برخلافِ نظرِ آقاي قادري که مينويسند «يا آدمِ فهميده و باتجربهاي هستي يا نه»، اتکا به غريزه، غوطه در روزمرّگي، «فهميدگيِ» ذاتي و مادرزادي، «تجربه» (اگر معنايش تکرارِ زندگيِ غريزي و همان فهمِ مادرزادي بهمدتِ چندين سال باشد)، از بَر کردن و مرور کردنِ هزارانبارۀ جملاتِ قصارِ فيلمها (که مثل هر جملۀ ديگر، معناي درستشان را در بافتِ زباني و زمينۀ رواييِ متنِ اصلی ــ همان فيلمها ــ ميتوان يافت نه در خارجِ آنها)، يا ارجاعهاي ابدي به خود و خاطراتِ دلپذير يا دلآزارِ کودکي هم در اين مورد واقعاً افاقه نميکند؛ حتي «اتفاقاً». نمونهاش را، حيّ و حاضر، در همين «نقد»ها و قوۀ استدلالشان ميتوان ديد، که از يک طرف فيلمساز را بارها (از جمله در يادداشتِ بعد از تعطيلات) متهم ميکنند که در فيلمش ميانِ شخصيتها، ميانِ مفاهيم، و اصلاً ميانِ فيلم و تماشاگرش ديوار ميکشد و تمايز ميگذارد و «از هم دورمان ميکند» بهعوضِ آنکه همه را يکپارچه و همبسته بسازد؛ و از طرفِ ديگر خودِ «منتقد» اعلام ميکند از آنجا که ايشان ميانِ ورزشگاه و سينما تمايزي قائل نيستند پس حق دارند «آنچه را در ورزشگاه فرياد ميزنيم، بهعنوانِ نقدِ سينمايي هم بنويسيم». انگار که ساختارِ زبان ظرفي بيطرف و بيهويت و بيتأثير در معنا و سمتوسوي حرفي است که ميزنيم؛ يا انگار اصلاً «معنا» و «انديشه» در خارج از زبان وجود و حضور دارد و نقداً در اين يا آن ظرف پيشکش ميشود! آنچه به اين يا آن زبان ميانديشيم از اهداف و نتايجي که خاستگاهش همين يا همان زبان است برکنار نيست و نميتواند باشد. زبان «ما را میاندیشد» و انتخابِ زبان، انتخابِ نحوی از اندیشیدن است. و «آنچه در ورزشگاه فرياد زده ميشود» مگر چيست جز تقسيمِ جهان به آبي و قرمز، دوست و دشمن، و خودي و غيرخودي؛ با تمام خشونتِ گفتاري و رفتاري و پيامدهاي بعديِ اين قطبيت؟ (در اين باره همچنين بنگريد به: «پس از نگارش» ــ 2). «ديوار» واقعي، همان قطبيتي است که اين «نقد» بدینترتیب ميکوشد ميانِ «زندگي» و «فرهنگ» برافرازد. نه تنها در قلمرو مفاهيمِ مجرد، که در واقعيتِ عملي نيز، فرهنگ و زندگي آينهي يکديگرند: زندگيِ هرکس در فرهنگش نمود مييابد و فرهنگِ هرکس در زندگياش. «اتفاقاً» همين قطبيت، همين نگاهِ يکسويه، همين شيفتگي به «قطبِ» زندگي و زبانِ ورزشگاهي/ خیابانی نيست که اجازۀ مدارا و همزيستي به آثار و ديدگاهها و سبکهاي مختلفِ هنري (همچون تيمهاي رقيب) در کنارِ يکديگر نميدهد؟ پيشتر هم گفتم که من متأسفانه هنوز فيلم دربارۀ الي... را نديدهام و مشتاقانه در انتظارِ نمايشِ عموميِ آنم؛ اما پيشاپيش همينقدر مطمئنم که هيچ نيازي نخواهم داشت براي دوستداشتنِ آن از فيلمِ آقاي بيضايي، و براي دوستداشتنِ اينيکي از فيلمِ آقاي فرهادي متنفر باشم ( ــ دو فیلمی که گویا هریک بهگونهای درباره و درحال افشای دروغهایی در زندگیِ هرروزهی ما هستند؛ و سینما و زندگی و فرهنگِ ما به هردوشان نیاز دارد). خيال ميکنم اين مهمترين نکتهاي است که ميتوانم بياموزم از ميانِ تمامِ آنچه آقاي قادري نيز مدام شعارش را ميدهند اما، بهگواهيِ نوشتههاي تا امروزشان، هيچ باوري بدان ندارند. پس از نگارش 1 - آقاي امير پوريا در نقدي تازه بر وقتي همه خوابيم (ماهنامۀ فيلم، اول ارديبهشت 1388) همچنان بيشترين ايراد را به «صراحتِ» زباني فيلم گرفتهاند. با اينهمه، اگر قرار است دريافتِ «منتقد» مثلاً از صحنهاي که «چکامه چماني» پس از اولين برخورد با «نجات شکوَندي»، گيج و غرقِ فکرِ نقشهاي که در ذهنش دارد شکل ميگيرد، ديگر صداهاي اطرافش را نميشنود و حتي هنگام خريدکردن در ميوهفروشي يادش ميرود کجاست و چهکار ميخواسته بکند، (مانند «نقد» آقاي پوريا) آن باشد که دارد صحنهاي با موضوع «انتقاد از گرانيِ قيمتِ ميوه» تماشا ميکند، بهتر است از آقاي بيضايي درخواست کنيم بهکلّي از خيرِ اين قبيل صحنههاي بيکلام بگذرند و بعد از اين صحنهپردازيشان را با «صراحتِ زبانيِ» بهمراتب بيشتري همراه کنند. 2 - در آخرين روزهاي فروردين 1388، لحن و زبانِ نامهاي که يک سرمربّيِ مشهورِ فوتبال، با «ادبياتِ ورزشگاهيِ» خالصِ خود، دربارۀ حرفۀ خود، و خطاب به کساني از همان حرفه نوشته بود، گويا اعتراضِ خيليها را برانگيخت. اين درحالي بود که متنِ آن مکتوب در واقع شاملِ همان عباراتي بود که نويسندۀ نامه در هنگامِ حرفزدن هم استفاده ميکرد؛ اما روي کاغذ آوردن و انتشارشان نشانِ شجاعتِ ايشان ارزيابي نشد بلکه گفته شد که نوشتن فقط قُبحِ آن عبارات را آشکارتر کرده است. شايد اعتراضِ گستردۀ روزنامهنگاران به اين «ادبيات» (که ظاهراً براي مصرفي در خارج از قلمروِ «ادبياتِ ورزشگاهي» هم به کار نرفته و مثلاً به حوزهی «نقد فرهنگی و هنری» هم تحمیل نشده بود) بتواند طليعۀ رشدي ذهني در افکار عمومي جامعه و فضاي رسانهاي ما ارزيابي شود. 3 - آقاي امير قادري در يادداشت هفتگيشان در روزنامۀ اعتماد در آخرين هفتۀ فروردين، پس از نقلِ نيمي از اولين جملۀ اولين پرسشِ من در گفتوگوي چاپشدهام با آقاي بهرام بيضايي دربارۀ فيلم اخيرشان، و نيز نقلِ بخشي از يک پاسخِ يکي از بازيگرانِ آن فيلم در مصاحبه با ماهنامۀ صنعت سينما، جملهاي از آقاي بيضايي را در مقامِ جوابي بدون شرح ــ بهمنزلۀ مشت محکمي به دهانِ من و آن بازيگر ــ نقل کردهاند بدين مضمون که: «ما به گفتوگوي واقعي نيازمنديم». منظورشان اين است که آنچه ما انجام دادهايم «گفتوگوي واقعي» نيست؛ و دليلش (دستکم در مورد خودم و آنچه از من نقل شده) فقط ميتواند اين باشد که نظري که بنده در آنجا نسبت به فيلم ابراز کردهام با نظرِ آقاي قادري متفاوت است. به ايشان بابتِ اينکه به ملاک و معيارِ «واقعيت» تبديل شدهاند تبريک عرض ميکنم؛ و شخصاً به اعتماد بهنفسشان سخت غبطه ميخورم. 4 - هنوز در آغازِ سال هستيم و خوب است آدمي براي فعاليتهاي آتياش در طول سال برنامهريزي کند. بنده، گرچه کارهاي ديگري هم دارم و برخلافِ آقاي قادري و دوستانشان زندگيام را از طريقِ شرکت در اين بحثها نميگذرانم، از آنجا که ميدانم به محضِ انتشارِ اين نوشته بايد منتظر انواع کشفها و افشاگريهاي محفلِ دوستان دربارۀ بيسوادي و غرضورزي و جانبداري و سوابق ضدفرهنگي و هزار مسئلۀ ديگرِ خود باشم، فرصتي مختصر را در برنامۀ هر ماههام ميگنجانم تا در صورتِ احساس نياز، مستمراً توضيحاتي براي هرچه روشنتر شدنِ اين بحث به آنچه آمد بيفزايم. حاصلش هرچه نباشد، شکلگيريِ تدريجيِ رسالهاي در توضيحِ دلايل و مصاديق ابتذال و قهقراي «نقد» در دوران حاضر ــ اگر نمايندگان اصلياش واقعاً همين محافل باشند ــ خواهد بود. منبع : اعتماد ملی
|