گفت‌وگوی نيما حسني‌نسب با عباس كيارستمي، درباره سینما و زندگی و خیلی چیزهای دیگر - قسمت دوم
جگر شير نداري سفر عشق مرو/ تجربۀ زندگی تماشاگران کار سینماگران را ساده می‌کند

سینمای ما- نيما حسني‌نسب: این گفت‌وگو به بهانه اکران فیلم «شیرین» عباس کیارستمی در ایران انجام شد، اما فرصت کمیاب مصاحبت با این سینماگر معتبر همیشه دست نمی‌دهد و همین است که بحث به جاهای دیگر رفت و عمومیت پیدا کرد. حالا این آخرین نسخه از حرف‌ها و اندیشه‌های فیلم‌ساز بزرگ ایرانی در ابتدای دهه‌ی هشتم عمر است؛ حرف‌ها (بخوانید اعتراف‌ها)یی  که تا به حال از او نشنیده بودیم و خیلی‌ها با خواندنش حیرت کردند و به فکر فرو رفتند و....

 چند روز پیش از سفر به جشنواره کن 2012 با فیلم «مثل یک عاشق»، با عباس کیارستمی درباره بازتاب انتشار این گفت‌وگو در ماهنامه فیلم حرف می‌زدم؛ از این‌که خیلی از جوان‌های شیفته‌ی او و سینمایش دل‌شان می‌خواهد بخش‌هایی از این حرف‌ها را پس بگیرد یا از ته دل نگفته باشد (!) او با آرامش و اطمینان همیشگی گفت که نظرش دقیقاً همین است که گفته...  و حالا انگار علاقمندان و پیروان سینمای کیارستمی هستند که باید تکلیف‌شان را با این مسیر تازه و شرایط جدید روشن کنند.
بخش اول این گفت‌وگو را این‌جا بخوانید:

..........................

 مقدمه: پس از سال‌هاي سال، بعد از نمايش عمومي طعم گيلاس، سرانجام فيلم ديگري از نام‌آورترين چهرة جهاني فرهنگ و سينماي ايران گوشه‌اي از سالن‌هاي سينماي تهران در چند سانس اندك اكران شد. وسط هياهوي نفس‌هاي آخر كمدي‌هاي جلف و رشد ساخت و اقبال روايت‌هاي تازه‌نفسِ دروغ و رياكاريِ پنهان و آشكار جامعة امروز، شيرين عين يك وصله ناجور و مسافر غريب مي‌ماند كه مثل خالقش گوشه‌نشين شده و سر در كار خود دارد و از همان گوشه‌كنارها دارد با يك پُز شيوخيت به اين هاي و هوي عكس‌ها و پوسترهاي در و ديوار پرديس‌هاي پايتخت نگاه مي‌كند و دم نمي‌زند.

اگر ملاك اكران را حضور چهره‌ها و ستاره‌هاي سينما بگيرم، شيرين الان بايد تمام سالن‌هاي ريز و درشت شهر را تسخير مي‌كرد و اگر اين حضورها را مبناي استقبال عمومي بدانيم، بايد پرفروش‌ترين فيلم تاريخ سينماي ايران مي‌شد. شايد در همة عمر سينماي جهان فقط از يك نفر ساخته باشد كه همة بازيگران و ستاره‌هاي زن كشورش را - در كنار يك ستاره/ بازيگر معتبر جهاني - در يك فيلم جمع كند و بعد با كلي دوندگي فقط بشود برايش اكران تك‌سانسيِ محدود گرفت! عباس كيارستمي اصولا اين‌طوري‌ست و آن‌ها كه شناخت نزديك‌تري ازش دارند مي‌دانند كه اين «اين‌طوري‌» بودن ذره‌اي تظاهر و ادا و اصول نيست. هر چه هست – خوب و بد، زشت و زيبا – در تمام اين سال‌ها فارغ از دغدغة اكران و مخاطب و جايزه و تقدير سرش به كارهاي جورواجور خودش بوده و ماست خودش را خورده و به هيچ كس و هيچ چيز دنيا هم لازم نيست حساب پس بدهد. چه اگر روزي روزگاري پاي حساب و كتاب در كار بيايد، البته كه به دلايل مختلف حسابي طلب‌كار فرهنگ و سينماي ايران خواهد بود. هر چند نه مدير و متولي، نه منتقد و قلم‌به‌دست‌ و نه حتي شاگردانِ سابق و استادان (!) امروز به هر دليلي دل‌شان نخواهد به اين دِين و بدهي‌ فكر كنند.

 «بي‌نيازي» البته تصوير ظاهريِ سن و جايگاه كساني چون عباس كيارستمي‌ست، منتها آدميزاد تا هست به همين چيز‌ها زنده است و نفس مي‌كشد. اگر مي‌بينيد جاهايي از اين گفت‌وگو اميدوارانه نيست و لحن تلخي پيدا كرده، حتماً به اين فرايند پيچيدة تاريخي/ فرهنگي/ اجتماعيِ بي‌توجهي و ترديد و انكار هم مربوط مي‌شود. اگر جز اين بود، شايد فيلم‌هاي اخيرش لوكيشن‌هايي غير از كوچه‌ پس‌كوچه‌هاي محلة چيذر (ده)، پاترول فيلم‌ساز (ده روي ده)، زيرزمين منزلش (شيرين)، توسكانيِ ايتاليا (كپي برابر اصل) و خيابان‌هاي توكيو (مثل يك عاشق) پيدا مي‌كرد؛ حالا چه وسط آرامش روياييِ روستايي كوچك در شمال يا در دلِ شلوغي پر كابوسِ تهران بي‌دروپيكر. هر چه بود، گنجينة كوچك سينماي ما «گزارش‌»هاي ديگري هم از ماجراهاي «زير درختان زيتون» داشت يا لااقل يادمان نمي‌رفت كه «خانة دوست كجاست؟»

وارد خانه كه شدم، روي ميز بزرگ گوشة هال انبوهي كاغذ پرينت‌شده بود. پرسيدم: يك کتاب شعر ديگر در راه است؟ گفت: بله، کتاب «شبِ شاعران کهن و معاصر ايران» شامل همۀ مصرع‌ها و تکه‌هایی که شعراي مختلف ما دربارۀ «شب» حرف زدند... خالق چندتا از شاعرانه‌ترين آثار سينماي ايران، از «آب» و «آتش» گذشته و به شب رسيده ... انگار قصدش اين باشد كه يادمان بياورد: شبِ شراب نيرزد به بامدادِ خمار.
نيما حسني‌نسب


..............................................

برای ورود به بحث دربارۀ شیرین می‌خواهم از یک تناقض شروع کنم؛ علاقه به تماشاي تماشاگران مبنای ساخت فیلم بوده و توضیح مفصلی هم دربارۀ ویژگی‌های کار نابازیگر گفتید. همۀ پرهیز قاطعانه‌ای که این همه سال در استفاده از بازیگر حرفه‌ای داشتید، یک‌باره در شیرین‌‌ رها کردید و انگار به تلافی همۀ این سال‌ها، بلند‌ترین فهرست بازیگران حرفه‌ای از همۀ نسل‌ها و سبک‌ها و مدل‌ها را جلوی دوربین‌ آوردید؟ سوال این است که چرا شیرین با آدم‌های عادی و مخاطبان واقعی ساخته نشد؟

می‌شد این طور باشد، ولی در مورد آن چه گفتم، همۀ امتیازها مال غیر حرفه‌ای‌ها نیست و هیچ امتیازی برای بازیگر حرفه‌ای. من این‌جا از تخصص بازیگرهای حرفه‌ای استفاده کردم، چون پیداکردن آدم‌های عادی که مثل بازیگران درک حرفه‌ای درستی از زمان داشته باشند ناممکن بود. وقتی به بازیگر حرفه‌ای می‌گویم پنج دقیقه فرصت داری مقابل دوربین بنشینی، خوب می‌داند پنج دقیقه یعنی چه. بازیگر حرفه‌ای شناخت کافی دربارۀ شکلِ نشستن جلوی دوربین و زاویه سر و گردنش دارد، می‌داند چه‌قدر می‌تواند حرکت كند كه از کادر خارج نشود یا در تاریکی و اوت آف فوکوس قرار نگیرید. در ضمن خوب می‌داند که چه‌طور باید تصور و تخیل کند، چون در فیلم‌های زیادی احساسات مختلفی را بیان کرده است. همۀ بازیگران شیرین فیلمی را که دارد پخش می‌شود در ذهن‌شان تصور کردند. نمی‌دانم می‌دانی یا نه که برای هیچ‌کدام‌شان هیچ فیلم یا تصویری نمایش ندادیم و همه‌ مقابل کاغذ سفید نشستند. حتی خودم هم نمی‌دانستم این‌ها قرار است تماشاگر چه قصه‌ای باشند.

شیوۀ بازی‌گرفتن از این گروه پر تعداد و متنوع خودش موضوع جالبي‌ست. بهشان گفته بودید دارند فلان فیلم یا داستان خاص را می‌بینند یا لااقل تماشاگر یک حکایت تلخ و غمگین هستند؟

باید فیلم پشت صحنه‌ را بدهم ببینی، خيلي برايت جالب خواهد بود. به هرکدام‌شان مي‌گفتم پنج دقیقه وقت دارید که یک فیلم شخصی از خودتان را روی پرده تماشا کنید. حتی اوایل به بعضی‌ها گفتم به یک فیلم خاطره‌انگیز عمرتان فکر کنید.

این آزاد گذاشتن بازیگر با وجود تعدد و تنوع آن‌ها ریسک بالایی داشته، چون معلوم نبود هر کدام چه فیلمی را از چه ژانری دوست دارند و برای‌شان خاطره انگیز است.

نه، نه. منظورم فیلم سینمایی نبود. می‌گفتم به یک موقعیت زندگی فکر کنند یا تصویر آن را تخیل کنند؛ یک خاطره از زندگی. بعد اضافه می‌کردم اگر جای شما باشم، یکراست می‌روم سراغ زندگی خودم، چون بهترین و سریع‌ترین شکل بازیابی خاطرات و احساسات در زندگی خصوصي اتفاق می‌افتد نه در فیلم و داستان. هرکس به خودش فکر کند و حکایت ذهنیِ زندگیِ خودش را تصور كند. می‌دانستم که هر رابطه‌ای در زندگی حتماً با شادی شروع می‌شود و یک رابطۀ سالم - به اعتقاد من البته - حتماً هم با غم به پایان می‌رسد. درست مثل زندگی که یک روز به دنیا می‌آییم و جشن تولدی داریم و یک روز هم می‌میریم و برای‌مان سوگواری و عزاداری می‌کنند. این مسير درست یک رابطۀ واقعی و سالم در زندگی هم هست.

حالا چرا در تمام این صد مورد بازیابی خاطرات و روابط، بخش غمگین و گریه‌دارش را تدوین نهایی انتخاب کردید. بیش‌تر نما‌هاي شيرين از لحظه‌های اندوه و گریستن انتخاب شده تا شادی و خندیدن؟
 

هرگز به هیچ کدام‌شان نگفتم غمگین باشند و از هیچ کدام‌شان هم نخواستم گریه کنند. همۀ این‌ها در مستند پشت صحنه وجود دارد.

کمی تلخ و افسرده‌کننده است كه قبول کنیم فکرکردن هر آدمی به موقعیت‌ها و روابطش ناگزیر به اندوه و گریه منجر می‌شود؟

شاهد من تصاویر پشت صحنه است كه همۀ لحظات تصویربرداری را ثبت كرده؛ البته قرارمان با همه این بود که در ‌‌نهایت با سوگواری ختم کنند. ناگزيريم بپذيريم که طبیعی‌ترین و واقعی‌ترین پروسه همين است، ولي در عين حال وقتی این گونه شد، نباید تصور کنیم شکست قطعی خورده‌ایم. این چکیدۀ معنا و تعریف یک زندگی است. حتی اگر سراغ ادبیات برویم، باز همین نسبت برقرار است؛ همین پرینت صفحه‌های کتاب «شب در شعر شاعران » را روی میز نگاه کن؛ این بخش «شب و رنج» شاعران است و این یکی «شب و لذت». ببین بخش لذتش چه‌قدر باریک و لاغر‌تر از رنج‌هاست. زندگی در خلاصه‌ترین شکلش که در شیرین برای هرکسی پنج دقیقه طول می‌کشید، همیشه به همین شکل شروع و تمام می‌شود؛ چه قبول کنیم و چه نکنیم.

سوالم هنوز این است که چرا نقطه عطف‌ها و در نهايت تصویر کلی که از شیرین در ذهن می‌ماند، تلخ و سوگوارانه است. نمی‌شد لبخند‌ها و یادآوری‌های شادمانه را بیش‌تر گزینش کرد یا فرض کنیم شیرین قسمت دومی داشته باشد که این بار تماشاگران بیش‌تر سرگرم خنده و خوشحالی باشند؟

پس باید کار دیگری بکنیم؛ از این به بعد موقع تولد انسان سوگواری کنيم و برای مرگش جشن بگيريم. اگر این می‌شود، آن هم شدنی است!

منظورم البته این نبود؛ وقتی در تدوین پای انتخابِ شما وسط بوده، به نظر می‌رسد کفۀ ترازو را به سمت بخشِ غمگین ماجرا‌ها بردید تا وَرِ شادمانه‌اش. بخش‌های غم یا بهت و حیرت چهره‌ها خیلی بیش‌تر از خنده‌هاست.

در فرهنگ ما ايراني‌ها و آموزه‌ها و روايت‌هاي ديني و مذهبي‌مان هم اين عدم تعادل ميان شادماني و غم هميشه برقرار بوده؛ سهم سرخوشي‌هاي ما به نسبتِ سوگ و عزاداري در تقويم زندگي شخصي و اجتماعي خيلي كم‌تر است. تازه اگر شادي هم هست، بروزش خیلی بیرونی نیست و در مورد ما اين اتفاق به شكل درونی‌تری می‌افتد و انگار اين‌طور تربيت شديم كه در شادي‌ها تظاهر نكنيم.

فکر نمی‌کنید این انتخاب شخصي و آگاهانۀ مولف و ناشی از حس و حال درونی شما به عنوان سازندۀ فیلم باشد؟

واقعاً گمان نمي‌كنم اين‌طور باشد كه اصراري بر اين نوع گزينش داشته‌ام. باز هم شاهدم تصاويري‌ست که در پشت صحنه وجود دارد.

اجازه بدهید از یک زاویۀ دیگري وارد موضوع بشویم. ملاک و دلیل اصلي گزینش یک دقیقه از واکنش‌های هر بازیگر از بین پنج دقیقه راش موجود از هر كدام چه بود؟

ملاک‌مان فیلمی بود که روی پرده در حال نمایش است. قطعاً بدون وجود یک داستان، برای تدوین نماهای این فیلم به مشکل برمی‌خوردم. باید داستانی را می‌آفریدم و فرضش می‌کردم. این داستان به كمك فريده گلبو و محمد رحمانيان بازنويسي و بعد ساخته شد، منتها فقط از طریق صدا.

هر کسی فکر می‌کند از مواد خام تدوین اين فیلم یک نسخۀ متفاوت بیرون خواهد آمد. شیرین یکی از چند نسخه‌ای‌ است که می‌شود از اين راش‌ها ساخت یا فکر می‌کنید فقط یا کمابیش همین خواهد شد؟

قطعاً نمی‌توانم این را بگویم. صد به توان صد بار می‌شود تغییرش داد و به فیلم‌های تازه‌ رسید، ولي من بالاخره جایی باید ر‌هایش می‌کردم. پروسة تدوین فیلم حدود پنج ماه طول کشید که خیلی زمان زیادی‌ست. برای هر نما چندین بار تصاویر مختلف جابه‌جا و جایگزین شد تا به این نسخه رسیدیم كه طبیعتاً یکی از چندين روایتی‌ست که می‌تواند وجود داشته باشد، تازه اگر به این نتیجه برسیم که انتخاب درستی کردیم و «خسرو و شیرین» گزینة مناسبي برای این کار بوده است. در حقیقت نوار صدای «خسرو و شیرین» راهنمای ما برای تدوین این نسخه و انتخاب از بين این حجم پلان‌هایی بود که در اختیار داشتیم؛ پلان‌هایی که تاثیر هر پنج شش دقیقه‌اش روی من گاهي به اندازة كل فیلم شیرین بود.

دو عامل مهم در تدوین نسخة نهایی شيرين موثر بوده كه یکی‌ همین انتخاب داستانی‌ست که دارند تماشا می‌کنند. اگر این داستان را ثابت فرض بگیریم، به نظرتان چه عوامل موثر دیگری باعث تفاوت نسخه‌های فرضی فيلم می‌شود؟

سلیقة کسی که به عنوان سازنده و مولف فیلم رویش کار می‌کند. البته تصور مي‌كنم با هر سلیقه و ملاکِ گزینشی، كم و بيش همین می‌شد که الان هست. به‌ فرض می‌شد جای پرسوناژ ۴ با ۶ یا پرسوناژ ۸ با ۶ را عوض كرد، ولی قطعاً نماي پرسوناژ ۴ را نمی‌توانيد با ۱۶ عوض کنید، چون برای مسیر روايت الگوی ثابت و مشخصي داشتیم؛ فیلم از بی‌تفاوتی شروع می‌شود، بعد به اندکی شادمانی زیرپوستی می‌رسد، بعدش نوبت کنجکاوی یا واکنش‌های سریع عصبی است و در ‌‌نهایت تاثر و اندوه و گریه. حالا ممکن است بشود گریة پرسوناژ ۱۵ را با ۱۷ جابه‌جا کرد با برعکس. تفاوت‌ها در همین محدوده قابل انجام است، چرا که سیر رواییِ حکایتِ «خسرو و شیرین» شکل و ترتیب واکنش‌ها را تعیین می‌کند.

در نسخۀ سه دقیقه‌ای جشنواره کن از فیلم رومئو و ژولیت (فرانکو زفيرلی) استفاده کردید، ولي در شیرین به منظومۀ «خسرو و شیرین» نظامی گنجوي رسیدید. دلیل این تغییر چه بود؟

ابتدا بنا داشتم برای نسخة کامل هم از‌‌ همان رومئو و ژولیت استفاده کنم. منتها مدیران کمپانی پارامونت برای کپی رایت آن رقم خیلی بالایی خواستند. حتی می‌خواستم نسخۀ صدای اصلی را استفاده کنم، چون به نظرم قصه را تقريباً همه می‌دانستند و لازم نبود لحظه به لحظه به ماجرای روی پرده واکنش نشان بدهند. برمی‌گردم به سوال تو و یادت می‌آورم که هم در «رومئو و ژولیت» و خصوصاً در «خسرو و شیرین» دورۀ سرخوشی و شادمانی خیلی کوتاه‌تر است. نه تنها این دو حکایت عاشقانه که هر رابطۀ دیگری هم به اعتقاد من چنین نسبتی درش برقرار است. گفت: شب شراب نیرزد به بامداد خمار. نکتۀ مهم دیگری هم این وسط تاثیر داشت. آدم‌های فهیم چه بدانند و چه ندانند، می‌توانند پایان هر خوشی را پیش‌بینی کنند و اصلاً لازم نیست حکایت «رومئو و ژولیت» يا «خسرو و شیرین» را شنیده باشند.

با تعریفی که گفتید، آیا شیرین می‌خواهد بین سینما و زندگی رابطه و اشتراکی برقرار کند؟

فیلم شیرین چنین قصدی ندارد، بلكه مسئولیت این کار مستقیم به گردن نظامی گنجوی است. الگوی من منظومۀ عاشقانة نظامی بود و از صدتا بازيگر هم هر کدام پنج شش دقیقه فیلم داشتم. شک نکن که از این حدود ششصد دقیقه برای تدوین در آن قصه غیر از این در نمی‌آمد. اگر سراغ هر داستان دیگری مثل «لیلی و مجنون» و «ویس و رامین» هم مي‌رفتيم نتيجه‌ همین مي‌شد. انسانِ آگاه به زمانِ کوتاه و اندکِ لذت‌ها خیلی واکنش سرخوشانه نشان نمی‌دهد، چون به تجربه می‌داند سرنوشت محتوم این خنده‌ها چیست و شادی‌کردن، پس دادن هم دارد! گفت: در طول روزگاران مهرت نشسته بر جان/ بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران
یعنی حواس‌تان باشد که این ماجرا تقاص پس‌دادن دارد!

 از طرفی از نگاه روان‌شناسی، انسان در مواجهه با غصه‌هاي ديگران یا مثلاً پای منبر روضه بیش‌تر به غم‌ و غصه‌های خودش اشک می‌ریزد. در شیرین هم شما انگار مسیر مشابهی را در پیش گرفتید و به همه گفتید به زندگی خودشان فکر کنند و بعد به‌جايش برای‌شان فیلم و داستان گذاشتید.

این تجربه را پیش از این در تعزیه انجام دادم. به همین دلیل بود که گفتم ترتیب و توالی این تجره‌ها خیلی با سال تولیدشان مرتبط نیست. این هم‌‌ ورسيوني از همان تجربه است و آن جا هم تماشاگران تعزیه نمی‌دانستند قرار است بینندۀ چه چيزي باشند. فیلم جالبی دارم از یک گروه تعزیه‌، قبل از این که شبیه‌خوانی شروع بشود؛ چند نفر نشسته‌اند و دارند چای می‌خورند و نوازندۀ ترومپت هم گوشه‌ای سازش را کوک می‌کند. با بلندشدن اولین صدای ساز، مردمي که نشسته بودند و چای می‌خوردند شروع می‌کنند به گریه، در حالي‌كه طرف هنوز دارد به سازش فوت می‌کند و حتی ملودی مشخصی هم در کار نیست. حرف اصلی این است: بگو که می‌دانم چه‌ات است! ماجرا همین است که می‌گویی؛ تماشاگران اغلب به غم خودشان‌ گریه می‌کنند.

در مورد سینما هم به برقراري این رابطۀ پیچیده بین ماجراهای یک فیلم و زندگی شخصی مخاطب قائل هستید؟

فکر ‌کنم در سینما هم همین‌طور باشد. این شكل از همذات‌پنداری اگر نبود، به نظرم بسیاری از فیلم‌های تاثیرگذار ناموفق می‌شد و هيچ توضیح و توصيفی کار نمی‌کرد.

به عبارت دیگر، قصۀ عشق‌های مختلفی بايد در ذهن تماشاگر یادآوری ‌شود تا قصۀ عشق تاثیرگذار باشد؟

بی‌شک اتفاق مقطعی و بی‌مقدمه‌ای که روی پرده در جریان است، بدون خاطرات و گذشته‌ای که تماشاگر با خودش داخل سینما می‌آورد کار نمی‌کند. این موضوع مثلاً در مورد فیلم‌های خاصی مثل ای تی خیلی قابل بررسی است، چون آن‌جا دیگر حتی با انسان هم سروکار نداریم و موضوعِ دل‌بستن و بعد جدایی و فراقِ یک موجود نا‌شناس با آن ظاهر عجیب حتماً برای هر تماشاگری یک مصداق واقعی در زندگی دارد. این کمکی‌ست که زندگی به ما می‌کند تا بتوانیم از فیلم لذت ببریم. کار ما سینماگران را تجربۀ زندگی تماشاگران ساده می‌کند. آن‌ها زندگی را با همه تلخ و شیرینش تجربه مي‌کنند و ما در فیلم‌ها با یك تلنگر زندگی را به آن‌ها یادآوری می‌کنیم و بعد با افتخار اشکی که پای فیلم‌ها می‌ریزند به حساب توان تاثیرگذاری خودمان یا قدرت فیلم واریز می‌کنیم.

در واقع بعضی وقت‌ها کار فیلم‌ساز شبیه آن ترومپت‌نوازی است که دارد سازش را کوک می‌کند!

تماشاگر به پشتوانۀ زندگی خودش از داستان‌هاي ما تاثیر می‌گیرد و كيفيتِ فیلم و کار فیلم‌ساز را می‌شود در کلمۀ «تداعی» خلاصه کرد.

این فرآیند «تداعی» در مورد شیرین به یک دلیل فرامتنیِ فاصله‌گذارانه کمی مخدوش می‌شود. یعنی حضور این همه بازیگر حرفه‌ای حواس تماشاگر را پرت می‌کند و با هر چهره‌ای که می‌بیند، بیش‌تر از اصل موضوع به بازیگرش جلب می‌شود. در واقع تماشاگر مدام دنبال این است که بگوید اِ لیلا حاتمی، اِ هدیه تهرانی، آه نادره، آه ترانه علیدوستی و الي آخر.

بد‌ترین تماشاگر برای فیلم شیرین، تماشاگر ایرانی است. این اتفاق و واکنشی را که می‌گویی در دفعه‌های زيادي که فیلم را همین جا برای افراد مختلف نمایش دادم، دیده‌ام و حس كرده‌ام.

واقعاً شیرین را بارها با آدم‌های مختلف تماشا کرده‌اید؟

بی‌اغراق متجاوز از پنجاه بار فيلم کامل را تماشا کردم. هر وقت کسی می‌خواست فیلم را ببیند همراهش می‌شدم و حتی گاهی می‌گشتم کسانی را پیدا کنم که فیلم را ندیده باشند تا دعوت‌شان کنم و همراه‌شان یک بار دیگر فیلم را ببینم.

این پنجاه بار تازه به جز آن صد‌ها باری‌ست که در مراحل مختلف تدوین ناچار بودید صحنه‌هایی از آن را ببینید.

بله؛ اصلاً شیرین از این نظر در کارنامه من یک فیلم استثنایی‌ست.

تماشاي مكرر شيرين انگار مثل‌‌ همان مدیتیشن شما پای چاپگر پرینت تنه درخت‌هاست.

به نظرم ربطی به آن ندارد و موضوع شیرین فرق می‌کند. دلیلش آزادی خاصي‌ست که برای بازیگر/تماشاگر قائل بودم و ر‌هایش کردم تا قصۀ خودش را تصور کند. در واقع بخش خلاقانۀ روایت را در شیرین به بازیگر‌ها واگذار کردم و هیچ تمهیدی جز این که یک داستان متناسب با این واکنش‌ها رویش بگذارم به كار نبردم. شكل ایده‌ال شیرین برای خودم این شکلی است که تمام پنج شش دقیقه تصویر بازیگران را داشته باشم و در یک اینستالیشن آرت عظیم در یک سالن بزرگ با صد ویدئو تصاویر این‌ها پخش شود. نسخۀ سینمایي شیرین تصویری‌ست که از ایده‌ال من براساس امکاناتِ موجود ساخته شده، چراکه رسیدن به این فضای ایده‌ال خیلی مشكل بود.

برای دیگران شاید ایدۀ آرمانی و دور از دسترسی باشد، ولی برای شما که شدنی بود. مثل طرح «باغ بی‌برگی» که در لندن در آن ابعاد بزرگ اجرايش کردید؛ یک سالن صد نفري با صدتا ال سی دی که هرکدام به یک پخش وصل باشند كه دور از دسترس نيست.

نه، نه. سالن ایده‌ال ذهنم معماری ویژه‌ای دارد؛ یک دالان‌مانند بلند که دو طرفش این‌ تصويرها باشد و بین‌شان فاصله‌های حدوداً دومتری. یک تونلِ درازِ تاریکِ باریک که آدم‌ها از سمت راستش حرکت کنند و از سمت چپ برگردند و هرکس هر جایش که خواست هرچه قدر كه خواست بایستد و تماشا کند. نقطة مطلوب من از تاثيرگذاري روي مخاطب، احساسی است که از هرکدام از این تماشاگران وقتی از اين فضا بیرون می‌آیند همراه‌شان است. آن‌ها حتي نمی‌دانند هر کدام از این زن‌ها دارند به چه فکر می‌کنند، چون دیگر فیلم یا داستان «رومئو و ژولیت» يا «خسرو و شیرین» هم در کار نیست.

يك فضاي آرماني براي امکان چشم‌چرانی مفصل در خلوت آدم‌های دیگر؟

اصلاً این‌که می‌گویی چه‌طور پنجاه بار شیرین را کامل دیده‌ام، به همين دليل است. درست مثل این که از سوراخ کلید دارم خلوت و تنهایی یک نفر را تماشا می‌کنم؛ تصاوير شارپ و نزدیک از لحظة ناب تنهایی آدم‌ها که نه در فیلم‌های خودم و نه در هیچ فیلم دیگری شانس تماشایش را پیدا نمی‌کردم.

واقعاً هیچ وقت کنجکاو نبودید که بپرسید و بفهمید هرکدام از بازیگران برای خلق این واکنش‌ها چه لحظه‌های را تصور کرده‌اند؟

پشت صحنۀ فیلم فقط یک مورد پیش آمد که از یک نفرشان پرسیدند و او توضیح داد به چه چیزی فکر کرده است. وقتي متوجه شدم به‌سرعت قطعش کردم. آن یک مورد هم جوابش این بود که داشتم به یکی از رابطه‌های قدیمی خودم فکر می‌کردم و از جایی به بعد دیگر اصلاً حواسم نبود کجا هستم و چه‌کار می‌کنم. خیلی وقت‌ها در مورد بقیه هم وقتی پنج دقیقه تمام می‌شد، گریه‌شان بند نمی‌آمد و نمی‌توانستند به‌سرعت به شرایط عادی برگردند، از جمله ژولیت بینوش. همین طبقۀ پایین تصویربرداری می‌کردیم. بهش گفتم امروز فیلم‌برداری دارم و می‌خواهم بروم سرصحنه. پرسید محل فیلم‌برداری کجاست؟ گفتم زیاد دور نیست، اگر دوست داری بیا! نمی‌دانست این پایین چه خبر است. وقتي آمد و صبحانه را خوردیم، رفتيم پایین و بینوش با حیرت نگاه می‌کرد. پرسید من هم می‌توانم روی این صندلی بنشینم. گفتم تو هم بنشین. نشست و كار شروع شد. اولش خنده‌های خیلی بلندی می‌کرد. توضیح‌هاي من را که می‌شنید بیش‌تر از بقیه می‌خندید. او تنها زن متفاوت از زن‌های این فیلم بود که بخش شادمانی‌اش‌‌ همان قدر بود که بخش تاثراتش. اين همان تفاوت فرهنگي‌ست كه درباره‌اش حرف زديم. بین این صد زن تنها کسی بود که خیلی خندید و البته خیلی هم گریه کرد. وقتی هم کات دادم گریه‌اش تمام نشد و این‌جایش البته شبیه اغلب خانم‌های بازیگر دیگر بود. راستش فکر می‌کنم من کِی يك بار دیگر این شانس را پیدا می‌کنم که این‌قدر از نزدیک و دقیق به این همه چهره‌ خیره شوم؟ و چه‌طور می‌شود از این همه قصۀ ناگفته تصویر گرفت؟ قصد ندارم نتیجه‌گیری کنم یا پیام اخلاقی بدهم، ولی هیچ فیلمی به اندازۀ شیرین به مرد‌ها در مورد زن شناخت نمی‌دهد؛ اين‌كه ببینيد! این موجودات متفاوتند. گفت: جگر شیر نداری سفر عشق مکن... شیرین می‌گوید این‌ها متفاوتند، نگاه‌شان کن. پشت هر تصویر پنج دقیقه‌ای از زنان این فیلم چهرۀ یک مرد را می‌دیدم. این سند خیلی شگفت‌انگیزی است و بخشی از تعلق خاطر من به شیرین از همین می‌آید که به عنوان یک فیلم نگاهش نمی‌کنم. فقط تصویر‌ها را می‌بینم، با این همه چهره با این همه قصه و غصه که در تک تکشان هست.

یکی از سوال‌هایم این بود که بین این صد بازیگر زن، اجرای کدام‌شان را بیش‌تر پسندیدید؟

خیلی‌هایشان خوب بودند، خیلی‌ها. اما رفتی خانه یک پلان فیلم را حتماً ببین؛ نمایی از خانم فاطمه گودرزی. هر بار این صحنه را می‌بینم، بغضم می‌گیرد. انگار هزار قطره اشک از پای هر مژه‌اش بیرون می‌زند. من هم می‌دانم که بازیگر‌ها تکنیک بلدند و خیلی از بازیگر‌ها فقط با چشم‌شان گریه می‌کنند. گریۀ چشم زیاد سخت نیست، اما بعضی‌ها هستند که تمام عضلات صورت و دور لب‌های‌شان هم مشغول گریستن است.

مواردی هم بود که از کار بازیگری راضی نباشید یا پلانش را در تدوین نهایی استفاده نکنید؟

یک مورد بود که ترجیح می‌دهم اسم نبرم. در ‌‌نهایت البته پلانش را در فیلم جا دادم، ولی هر جای این صد دقیقه می‌گذاشتمش جواب نمی‌داد! می‌دانی که فیلم در تدوین چطور شکل نهایی به خودش گرفت؛ پلان‌های بازیگران را روی صدای «خسرو و شیرین» می‌گذاشتیم و با اين پلان‌ها ترجمه یا دوبلۀ تصویری می‌کردیم. هر تصویر‌ را روی پانزده ثانیه از بخش‌های مختلف داستان می‌گذاشتم و اگر به صدا واکنش درستی نشان می‌داد نگهش می‌داشتم. اين است كه گفتم صد به توان صد بار امکان گوناگون برای تغییر و جابه جایی داشتيم. فقط همین یک بازیگر بود تصويرش در هیچ لحظه‌ای به صدای فیلم گوش نمی‌داد، یعنی به هیچ لحظه‌ای از كل منظومۀ «خسرو و شیرین» جواب نمی‌داد! بعداً از طریقی کشف کردم که در تمام آن پنج دقیقه به چال روی گونه‌اش فکر می‌کرده! تمام مدت مراقب این بوده که این چال روی لپش بیفتد، چون شناخت خوبی از چهرۀ خودش داشت و برای حفظ راکورد چهره به این پُز فکر مي‌کرد. در اصل داشت به هیچ چیز فکر نمی‌کرد!

... اين گفت‌وگو ادامه دارد


منبع : ماهنامه فيلم

به روز شده در : شنبه 20 خرداد 1391 - 7:38

چاپ این مطلب |ارسال این مطلب | Bookmark and Share

اخبار مرتبط

نظرات

اضافه کردن نظر جدید
:             
:        
:  
:       




mobile view
...ǐ� �� ���� ����� ������� �?���?�


cinemaema web awards



Copyright 2005-2011 © www.cinemaema.com
استفاده از مطالب سایت سینمای ما فقط با ذکر منبع مجاز است
کلیه حقوق و امتیازات این سایت متعلق به گروه سینمای ما و شرکت توسعه فناوری نوآوران پارسیس است

مجموعه سایت های ما: سینمای ما، موسیقی ما، تئاترما، فوتبال ما، بازار ما، آگهی ما

 




close cinemaema.com ژ� ��� �?��� ��� ���?���