به استقبال رمان ایرانی مطرح این روزها :: سينمای ما :: پايگاه خبری،تحليلی سينما:: سينمای ايران::The Best Iranian Movie News & Information
پنجشنبه 13 تير 1387 - 1:59
اخبار:      • جدول مقايسه‌ فروش فيلم‌هاي سه بازيگر محبوب ايران در دهه 1380: نظر شما چيست؟ / امين حيايي(6 ميليارد و 753 ميليون تومان )؛ محمدرضا گلزار (4 ميليارد و 910 ميليون تومان )؛ بهرام رادان (2 ميليارد و 170 ميليون تومان)      • آمار و ارقام فروش فيلم‌هاي ستاره‌هاي سينماي ايران مشخص مي‌كند: / آیا بازیگران در فروش آثار سینمایی موثرند ؟      • نكاتي در حاشيه و متن جشن انجمن منتقدان و برگزيدگان اين جشن / تصوير مخدوش تاريخ سي ساله سينماي ايران به روايت انجمن منتقدان      • بررسي عملكرد خانه سينما در آستانه انتخابات هيات مديره و مديرعامل اين نهاد صنفي-4 / تهمینه میلانی «مدیر خوب کسی نیست که در و دیوار را رنگ بزند»      • پوران درخشنده در اخبار رسانه‌اي واقعاً پركار است: / ده فيلم و سريال درمرحله پيش‌توليد است      






به استقبال رمان ایرانی مطرح این روزها
ارجاع‌های سینمایی «کافه پیانو»

 سینمای ما - «کافه پیانو» رمان ایرانی اول این روزهای پشت ویترین کتاب‌فروشی‌هاست که خیلی زود دارد به چاپ دوم و سوم می‌رسد. از نویسنده‌اش فرهاد جعفری خواستیم تا ارجاعات سینمایی کناب‌اش را که کم هم نیستند، برای کاربران سایت «سینمای ما» بفرستد تا به سهم خودمان از این موج ادبی و خبر روز، عقب نمانیم. کاربرانی هم که کتاب را خوانده‌اند می‌توانند نظرشان را بنویسند:

مگر آدم وقتي كه دارد غريزه‌ي اصلي را نگاه می‌کند، می‌تواند شارون استون را بگيرد توي بغلش؟! اين هم مثل همان است. يك تصوير قشنگ كه شيشه‌ای چيزي؛ نمی‌گذارد دست‌تان بهش برسد. دست‌کم درباره‌ي اين دخترك جلفِ دیوانه كه؛ من اين‌طور احساسي دارم.

وگرنه خيلي دلم می‌خواهد دستم به شارون استون می‌رسید تا انگشت کوچک پاي چپش را می‌گرفتم بین دو انگشت دست راستم و هر چه‌قدر كه دلم می‌خواست بهش نگاه می‌کردم تا بلکه بفهمم از کدام فرقه زن‌هاست؟
از این‌ها که سخت وفادارند به بهت؛ یا از آن‌ها که زود ازَت دل می‌کنند؟! از این‌هاست که مهم است برای‌شان که طرف به خوشگلی و آقامنشی رابرت ‌ردفورد باشد، یا نه؛ از این‌هاست که برای‌شان مهم است که طرف، فقط به نکبتیِ ‌شان‌‌ پن نباشد؟!
ص30


مثل فيلم‌هاي وسترني كه کلینت ايستوود توي‌شان بازي می‌کند و دائمِ‌خدا يك سيگارِ برگ گوشه‌ی لبش است و چشم‌هايش را هم چنان تنگ كرده كه با خودت می‌گویی الان است كه تيرش خطا برود و خودش به‌جاي مردكي كه روبه‌رويش ايستاده و دارد مرتب تهديدش می‌کند، نقش زمين شود.
اما هميشه‌ی خدا هم آن مردك بدبختِ مادر‌مُرده است كه روي پلاكِ سينه‌اش دست می‌کشد تا باورش شود مُرده و بايد مثل تپاله بيفتد زمين. می‌‌خواهم بگویم همیشه این‌طور است که پلاک را از روی سینه‌اش برمی‌دارد و می‌بیند وسطش سوراخ شده و تیر باید قاعدتاً خورده باشد به بطن چپ قلبش و باید خودش را بزند به مُردن. وگرنه کات می‌دهند و دهنش موقع برداشتِ دوباره، گل‌‌مال است.
ص49



زيرسيگاريِ پر از خاكستر و فيلترهاي سفيدِ نازكي را كه رُژ قرمزِ كم‌حالي تا نزديكي‌هاي خطِ طلاييِ آخرِ فيلتر را صورتي كرده بود و به‌نظر؛ مال زني بود كه لب‌هاي برگشته‌ي كلفتي داشته است _ از آن‌هايي كه يك‌وقتي فقط کلودیا کاردیناله داشت _ چَپّه كردم توي زباله‌دان استيلي كه كافي‌ست پايت را بگذاري روي پدالَش. تا درَش بالا بيايد و دهانش را براي بلعيدن زباله‌ها باز كند.
می‌خواهم بگویم طراحي‌اش طوري‌ست كه آدم فكر می‌کند بايد پنگوئني چيزي باشد؛ اما آن‌قدر انتزاعی‌ست که گاهی پیش خودت فکر می‌کنی ممکن است یک فُکِ چاق‌و‌چلّه‌ی ابله باشد که روی دُمَش ایستاده و با ولعِ وصف ناپذیری منتظر است برایش ماهی پرت کنی.
ص65


آن‌وقت از ماشين زدم بيرون و رفتم لبه‌ي پرتگاه ايستادم. راستش را بخواهید؛ هميشه از ارتفاع وحشت داشته‌ام. خیلی‌خیلی بیشتر از جیمز استوارت توی ورتیگوی هیچکاک. برای همین؛ همیشه به خودم می‌گفتم کاشکی هیچکاک حماقت نکرده بود و نقش اسکاتی را توی ورتیگو، عوض استوارت داده بود به من تا به‌همه نشان می‌دادم ترس از ارتفاع؛ واقعاً یعنی چی!
از آن گذشته؛ کدام ابلهی بدش می‌آید با کیم نوآک همبازی شود تا پشت صحنه، خوب به انگشت‌های دست و پایش دقیق شود و ببیند چه‌طور زنی‌ست؟!

اين‌‌بار هم آن‌قدر نزديكِ لبه‌ها نشدم كه بترسم و دلم شور بزند. اما تا جايي‌ كه می‌دانستم دلم شور نخواهد زد و هي فكر نخواهم كرد الان است كه پرت شوم پائین؛ رفتم جلو.
كمي كه گذشت؛ او هم از ماشين پياده شد و آمد كنارم ايستاد. طوري‌كه اگر آن پائین يك دوربين كار می‌گذاشتند كه بتواند هر دوي ما را توي كادر داشته باشد؛ به‌نظر می‌رسید آل پاچينو توی پیری و دنيرو توي جواني‌اش، نصفه شبی آمده باشند پاي يك اسكله‌ی مه‌گرفته تا معامله‌ای چيزي بكنند که قانونی هم نیست.
اما حتا به‌هم، نگاه هم نمی‌کنند و هر دوي‌شان رفته‌اند توي نخ فلامينگوهايي كه دارند نزديك سطح آب پرواز می‌کنند و پاهاي لاغر و بلندشان هم گاه‌گُداري كشيده می‌شود روي سطح مه‌آلود دريا.

از گوشه‌ي عينكم می‌دیدم كه چه‌طور بخار دهانش بيرون می‌زند و توي هوا، به‌سرعت گُم می‌شود. بفهمي‌نفهمي از من كوتاه‌تر است و لاغر‌تر. استخواني و سبزه‌رو. و طوري صورتش پرجاذبه است كه هر‌بار بهش نگاه كني؛ فكر می‌کنی خود پاچينوست که آمده ديدنت تا بهت بگوید خیلی بچه‌ای. خیلی.
می‌خواهم بگویم این‌قدر بهش شبیه است. یعنی همان‌قدر صورتش چروكيده است که پاچینو و همان‌قدر نگاه نافذي دارد كه پاچينو دارد و من نديده‌ام هيچ‌كسِ ديگري مثلش را داشته باشد.
ص80 و 81



همين‌‌كه پيچيدم توي كوچه‌ای كه تكّه‌ي ماقبل آخر نشاني بود _ یعنی پيش از آن‌که شماره‌ي خانه را بدهند _ يك آمبولانس و يك ماشين پليس را ديدم كه جلوي گاراژِ يك خانه‌ی ویلائی ايستاده بودند و دوسه نفری هم با لباس‌هاي فُرم سبز، دُور و برش می‌پلکیدند.

از اين الگانس‌هاي سبز و سفيدي كه از روي دستِ ماشين‌هاي پليس آلمان كُپ زده‌اند و نكرده‌اند رنگي انتخاب كنند كه آدم را ياد اين سريال‌هاي مزخرف ZDF توي تلويزيون نيندازد كه يك‌دقيقه مستندِ BBC به هزارتاي‌شان شرف دارد.
ص86




راستش؛ من آن‌قدر مريضِ موسيقي كلماتم كه يك‌وقتي، ده‌دوازده‌بار رفتم به سينما عصرجديد که یک فیلمِ وایدا را ببینم. نه برای این‌که فیلم‌های این مردک خیلی فیلم‌های برجسته‌ای هستند و می‌ارزند که آدم بیشتر از یک‌بار ببیندشان. نه!
بلکه فقط برای این‌که وقتي دوبلوری که دارد توی تیتراژ فیلم اسم هنرپيشه‌ي زن فيلم را می‌گوید _ كه اسمش بود آناستازيا ورتينسكايا _ بشنوم که چه‌طور آن را می‌گوید كه من به‌خاطرش شده‌ام عاشق اين زنك. و چرا تمام‌مدتي كه فيلم افتاده روي پرده و همه رفته‌اند توي نخ این‌که عاقبت، كمونيست‌هاي ابله لهستاني با كارگرهاي اعتصابي چه برخوردی می‌کنند؛ من فقط محو آناستازيام. و البته توی فکر این‌که؛ چه‌قدر تركيب موسيقيِ حروف؛ توي دنباله‌ي فاميل این زنک، قشنگ و سحرآمیز است که مرا محو و مبتلای خودش کرده.

و چه‌قدر خوب بود این آناستازیا ورتینسکایای لعنتیِ مثل برف سفید و مثل طلا بور؛ زنم بود و من می‌توانستم روزي هزاربار، همين‌جور بي‌خودي و بی‌وقفه صدايش بزنم. و هر‌بار كه از توي آشپزخانه سرك می‌کشد و ازم می‌پرسد چي‌یه. چه‌كارم داري؟؛ بهش بگويم هيچي... فقط دلم خاس بی‌خودی صدات كنم. تو به کارِت برس آناستازیا ورتینسکایا. به کارِت برس!
ص124




اين بار، نكردم صورتم را برگردانم. بي‌هيچ تكلّفي دود سيگارم را طرفش دادم بيرون و با پررويي خيره شدم بهش.
پرسيد: هیچ‌وخ گيمُ ديدين؟
سرم را تكان دادم و گفتم: آره.
گفت: قشنگ بود نه؟
گفتم: معركه بود.
گفت: اينم يه جور گيمه واسه خودش.
پرسيدم: می‌خای بگی درست تو موقعیت مایکل داگلاس‌ام... یعنی داره باهام مث اون بازی می‌شه؟
گفت: خيلي مغرور به‌نظر می‌رسیدی.
ص136



مدل موهايش؛ جفت سوزان‌ هيوارد بود. مثل اغلب فيلم‌هايي كه ازش ديده‌ام. كوتاه. اما پر از فرهاي بزرگ و متوسط كه نُك‌شان پيچ می‌خورَد و تيز می‌شود. طوري‌كه گوش‌هاي كشيده و قشنگش را نه می‌پوشاند و نه می‌گذاشت تمام‌شان را ببيني. توي اين حال و وضع؛ كمي آشنا به‌نظرم آمد. انگار يك‌جايي، يا يك‌وقتي ديده باشمش.
ص137



صفورا گفت: دختر با نمكي‌يه. دوتايي كه با هم باشين، آدمو ياد كريمر عليه كريمر مي‌ندازين. اگه پای یه آب‌میوه‌گیری باشین که دیگه صددرصد!
گفتم: نگفته بودي خودِتم یکی داري.
گفت: مث دخترت، زودباوری... دخترم كجا بود ساده!
ص152



براي همين است كه من خيلي وقت‌ها كه نيكول كيدمن را دیده‌ام، دلم براي تام كروز بيچاره سوخته است. كه بايد هميشه‌ي‌خدا، شكلاتي چيزي همراهش باشد كه بدهد كيدمن بخورد تا سرش گيج نرود و جلوي همه نقش زمين نشود.

اين‌طور زن‌ها؛ خيلي هم كم زایَند. يعني دل‌شان نمی‌خواهد وقتي سي‌چهل سالگي‌شان را مجسم می‌کنند؛ ببينند كه يك مشت بچه دارند از سر و كول‌شان بالا می‌روند و به از ريخت افتادگیِ سينه‌ها‌شان، خيلي بيشتر اهميت می‌دهند تا دل شوهرهای‌شان. كه چهار‌پنج‌تايي بچه دل‌شان می‌کشد و باید در غم نداشتنش؛ بسوزند و بسازند!
ص163




حق داشت. کدام مرد دیگری جز من که یک موی گند پری‌سیما را با هزار تا مونیکا بلوچی هم عوض نمی‌کنم؛ آن‌قدر احمق است که از خیر خامه‌ای بگذرد که روی صورت زنی با لب و دهن او _ و با آن دندان‌های ردیفِ مثلِ مروارید _ منتظر است تا بهش انگشت بکشی. اما؛ پا پس می‌کشد و بهش می‌گوید خودش فکری به حال خامه‌ها بکند که روی صورتش ماسیده‌اند؟! و تازه؛ یک دستمال هم که به‌کار خودش نیامده، بدهد دستش!
ص178




گل‌گیسو كه رفت خوابيد؛ گوشیِ تلفن را برداشتم و رفتم كنار پنجره. دقیقاً همان‌جايي كه پری‌سیما اغلب اوقات _ درست شبیه جیمز گندولفینی توی فیلم آخرین قلعه که دائمِ‌خدا می‌ایستاد پشت پنجره‌ی اتاقش که رو به محوطه‌ی زندان باز می‌شد و مراقب بود مبادا رابرت ردفورد خطایی ازش سر بزند که او نتواند ببیند و نتواند بابتش قشقرقی راه بیندازد _ مي‌ايستاد و به من و گل‌گیسو كه زير بارِش برف، بازیگوشي می‌کرديم و تمام دلهره‌ي تمامِ سال‌‌‌مان را يك‌جا می‌ریختيم از وجودمان بيرون، نگاه می‌کرد.
ص184




به علي گفتم ماجرا دارد جدی می‌شود. سر فرصت بهش تلفن می‌کنم. و گوشي را گذاشتم. آن‌وقت نگاهي به پری‌سیما انداختم كه توي چادر‌نماز؛ از هر وقت ديگري مهربان‌تر و معصوم‌تر است و بدون این‌که لباس اين راهبه‌ها تنش باشد، بيشتر از هر كسي آدم را ياد برنادت سوبيرو می‌اندازد.
ص206




و طوري گفت چي به دست می‌یاری كه انگار بیانسی ا‌ست يا جواني‌هاي كنديس برگن. كه این دومی؛ به يك مادیان وحشيِ یک‌دست سفيد با يال‌هاي بلند، توي علفزارهای سرسبزِ یورکشایر می‌مانست که دارد خرامان‌ خرامان برای خودش راه می‌رود و باد، کاری می‌کند که یال‌هایش توی هوا موج بخورند و مدام بیفتند روی چشم‌های آبیِ مسحور‌کننده‌اش. كه هر وقت آدم می‌دیدش _ توی سولجربلو یا هر جای دیگر _ دوست داشت مال خودش باشد يا كمِ‌كم؛ بتواند يكي‌دوباري ازش سواري بگيرد.
ص233




حالا تو هم جلوي دلت؛ يك «بغلِ‌گرم» بينداز كه مال خودت باشد. يعني دلت فكر كند آن بغل گرم، مال هيچ‌كسِ ديگر مگر خودت نيست. اين است كه _ تا یکی دوسه سالي البته _ آن بحراني كه برایت گفتم نمی‌آید سراغت و باز هم می‌توانی از فيلم و قصه لذت ببري.
یعنی بنشینی و دور از اجتماع خشمگین را ده‌دوازده‌بار دیگر ببینی و باز هم دلت برای آن گوسفندچران فیلم بسوزد. یا بازیِ جرمی بنت را توی شرلوک هلمز ببینی و دائمِ‌خدا؛ فحش ناموسی بدهی بهش. به‌خاطر این‌که حرامزاده‌ی جادوگر بلد است چه‌طور با پلک چشمش هم بازی ‌کند!
ص250




گرچه خيلي از آن‌هایی که می‌شناسم؛ دل‌شان غُنج می‌زند براي این‌که از اين خودكارهايي داشته باشند كه پیرس برازنان دارد و همين‌‌كه می‌گیرد سمت كسي؛ طرف نقشِ زمين می‌شود. یعنی یک موج صوتی می‌خورد بهش که گیج و منگش می‌کند.
یا چيزي ببندند به كمرشان كه برجستگي‌اش از زير كُتِ‌‌شان پيدا باشد و بقيه را بترساند. یا بی‌سیمی بگیرند دست‌شان و پیش همه؛ رو بهش بگویند شاهین شاهین، مرکز... شاهین شاهین، مرکز!
و آن‌وقت دست‌شان را از روی دکمه بردارند و بعدِ یک مدت که بی‌سیم‌شان فشّ‌و‌فشّ پخش می‌کند؛ دوباره بگویند: شاهین شاهین، مرکز... و از این‌که خودشان شاهین‌اند و به یک مرکزی هم وصل‌اند، کیفِ عالم را می‌کنند!
ص258



به روز شده در : شنبه 1 تير 1387 - 3:5

چاپ این مطلب |ارسال این مطلب |

نظرات

moham
شنبه 1 تير 1387 - 15:40

مرسی...عالی بود.

اضافه کردن نظر جدید
:             
:        
:  




             

استفاده از مطالب و عكس هاي سايت سينماي ما فقط با ذكر منبع مجاز است | عكس هاي سایت سینمای ما داراي كد اختصاصي ديجيتالي است

كليه حقوق و امتيازات اين سايت متعلق به گروه مطبوعاتي سينماي ما و شركت پويشگران اطلاع رساني تهران ما  است.

مجموعه سايت هاي ما : تهران ما ، مشهد ما ،  سينماي ما ، تئاترما ، خانواده ما ، اينترنت ما

 سينماي ما : صفحه اصلي :: اخبار :: سينماي جهان :: نقد فيلم :: جشنواره فيلم فجر :: گالري عكس :: سينما در سايت هاي ديگر :: موسسه هاي سينمايي :: تبليغات :: ارتباط با ما
Powered by Tehranema Co. | Copyright 2005-2008, cinemaema.com
Page created in 0.921706914902 seconds.