سيد آريا قريشي
دوشنبه 11 آذر 1387 - 19:44
1 |
|
|
|
اتفاقاً برخلاف اشاره ي خود آقاي قادري، بسيار مطلب جالب و گيرايي بود. به خصوص تكه ي آخر كه به فيلم عزيز روزي روزگاري در آمريكا اشاره شده بود!
|
real
دوشنبه 11 آذر 1387 - 19:49
-1 |
|
|
|
عزیزم ده سال پیش بیست سال داشتی و فکر میکردی میخوای دنیا رو عوض کنی ودرست مثل من عاشق هنروچیزهایی از این دست بودی........غافل از اینکه انقدر دراین عرصه از پشت خنجر زدن وجود داره که حداقل اگه مثل اونا نشی و خودتو حفظ کنی تازه نوبت به این میرسه که از شدت رن%D
|
sara
سهشنبه 12 آذر 1387 - 0:38
-1 |
|
|
|
با اینکه اختلاف سنی من با شما شاید در حدود ده سال و یا بیشتر باشه آقای قادری، و این خودش یک نسله، اما به شدت با شما هوذات پنداری می کنم. و چه بسا نسل ما شکنندگی بیشتر و ناامید کننده تری داشته باشه.
|
real
سهشنبه 12 آذر 1387 - 16:40
1 |
|
|
|
عزیزم ده سال پیش بیست سال داشتی و فکر میکردی میخوای دنیا رو عوض کنی ودرست مثل من عاشق هنروچیزهایی از این دست بودی........غافل از اینکه انقدر دراین عرصه از پشت خنجر زدن وجود داره که حداقل اگه مثل اونا نشی و خودتو حفظ کنی تازه نوبت به این میرسه که از شدت رنج در برابرعلایق سابقت بایستی و اونهارو پس بزنی..........شاید بی معنی باشه ولی یاد این جمله افتادم..............(( روزگاری که شبانه گذشت ))......................زنده باشی و خداحافظ
|
سهشنبه 12 آذر 1387 - 20:43
0 |
|
|
|
امیر جان. غر نزن. داستان اینجوریه: صبح پا میشی، و کاری را که فکر می کنی درسته انجام میدی. بعد می خوابی. قبل از این که خوابت ببره، هم به کار امروزت فکر می کنی و هم به کار فردات. همین.
|
سرپیکو
سهشنبه 12 آذر 1387 - 21:54
0 |
|
|
|
امیرخان عزیز من شما رو هنوز ندیدم ولی چند سالی هست که با هم دوستیم... می دونی من حرف های شما رو چه درباره سینما و هر چیز دیگه ای می فهمم. و این برام مهمه... روزی روزگاری در آمریکا رو خوب اومدی. عاشق اون سکانس تیر خوردن پسر کوچیکه ام... اونجا که اسلوموشن میشه... کاش جای اون پسر بودم!!! خیلی آقایی...
|
شقایق کسرایی
چهارشنبه 13 آذر 1387 - 16:22
-2 |
|
|
|
سلام آقای قادری! اتفاقا خوب شد که گفتید چون احساس میکنم این یادداشتتان را خیلی درک کردم...خیلی بیشتر از یادداشت های دیگرتان که تا بحال خوانده ام! با اینجای نوشته تان خیلی موافقم!جالب است که من هم در این روزها دقیقا همین احساس را تجربه میکنم!:"جهان براي ما به قدري پيچيده شده که ديگر تنها راه حضور در آن، پذيرفتن اش در همان حال و حالتي است که هست. انگار يک چيز شکستني است که دست بهش بزنيم، فرو مي ريزد و از هم مي پاشد. خيلي که هنر کنيم، تعهدمان را نسبت به خودمان حفظ کنيم." ستون جالبی شده....خوشحالم که نوشتیدش!....قسمت آخر یادداشت هم خوب بود...اشاره به فیلم روزی روزگاری در آمریکا..فیلم خوبیست. ممنون!
|