گزیده کتاب سال سینمای ایران ماهنامه فیلم - 1386 حسد (بخش هایی از رمان منتشر نشده مسعود کیمیایی) |
|
قاضي: اين دادگاه از اين ساعت در فرمايش آن مرد است كه هيهات او هم همداني است، كه غم عالم اين است ايراني است آيا بار ديگر چشمهاي من دو قلهي اروند را در همدان خواهد ديد؟ آنجا سرزميني است كه نهاد من روييده. از سينهي همهي مادران وطنم شير نوشيدهام. از صداي پرندگان سرزمينم به خواب رفتهام و از دست پدرم بر سرم از خواب بيدار شدهام. هر خطي را بخواندم. هر دردي را دانستهام. بيبادبان از اقيانوس گذشتهام. هر ظلمي بر تنم آتش افروخته. به هر شادي در كناري تنها بودهام. گريستن ميدانم. عشق ميدانم و دستم را به سايهي دامان خداوند كشيدهام. اين كفر نيست. اين عروج من جا مانده است. در باغ من خار نيست. گُلهاي من در مرداب جنونم نيست. جنون من از توست، تو هيچ ساقهاي... تنهاي نميخواهي، تو ريشههاي مرا ميخواهي. آيا رواست كه به جايي آمدوشد نكنم جز اينكه نگهباني با من باشد؟ پيوسته چشم ميگردانم و كسي را دوست نميبينم. سعد سينه بشكافد نشان من در تن اوست، كه جاي من در تن دوست. اما كساني كه دشمناند و بيزارم در اين سراي فراوانند آن مرد كه لبخندش را از جهنم ربوده ابوالقاسم درگزيني خراج به شما به روز و ساعت ميدهد و مرا از كسان شما ميداند. حواس او بر دريا زني است به نام گهرخاتون و مرا كه خاتون به عشق دريافته، اين مرد همه را به خون وصف كرده. من كه عشق را در گذشته در ده سالگي به همراه پدر در سماع باختهام رواي در اين عشقها ندارم. اين مرد روح مرا نميخواهد، خون مرا ميخواهد. با او ابلهي نمودم تا كه بگويم بازي تو را در سر ندارم. تا او بگويد خوي اوست و اگر خرد ميداشت، خردمندانه با او رفتار ميكردم. اي كاش ميدانستم دشمني چيست تا از اين بند دشمني ميرهيدم. اي ايران، سرزمينم، اين همدان شهر جانم. باران در ميان ايران تو را زنده دارد. آيا در شهر شما گرم پيشهاي هست كه عهد و پيمان نجيبزادهاي را بداند و بر او مهر كند؟ اگر جواني من كه پريشاني است و بيآزاري در شهر شما محبوس شود، تن به زارياش خواهيد داد؟ جواني كه به جاي شادي، غم هجران وجودش را پر كرده است. آيا اين بغداد شما باران بهاري الوند را از خاطر او ميبرد؟ زنهار... زنهار و آنكه بغداد را در قبال قلهاي از الوند بخرد زيان نكرده است. جانم فدايشان باد اگر ميشنيدند كه من در غربت چه كشيدهام و چه ديدم. هرگز زني از اندوه گلوبندش را پاره ميكرد و دانههاي آن را بر زمين عشق سرزمينمان، خرد ميانداخت. چهگونه برادران و خواهرانم را فراموش كنم و براي دوري از آنان ننالم. خواهران و برادران من، با من چه كردند، ميخواهند چيزي به من بياموزند كه خود ندارند. اگر من و دل، از آهن بوديم، آهن از سختي آن اندوه، گداخته ميشد. بيشكل ميشد، دل ميشكست و آب ميشد و اگر كلاغ غم مرا داشت و چو من ميانديشيد در جواني ميمرد. من ميخواهم در آن جايي بميرم كه مرا از سينهي مادر واگرفته و نخستين زميني كه برافتادم و بوي اول را از او گرفتم و خاكش پوست مرا دست كشيد. اي سعد اي دوست، اي كاروان گمكرده وقتي همانند تو به خاطر وطن بنالند و آنچه در دل دارند بر زبان آورند و دوست بدارند و عشق بورزند، من با اين همه ناتواني كه دچار غربت و اندوه فراوان و گرفتار زندان و غمهاي پيدرپي هستم چه توانم از براي تو كرد؟ ما رهگذريم... بر ما رحم نميكنند... بر گناهكردگان چه ميكنند خود گناه كردهاند. آه... كه كي گريم، غمها بر من هجوم آوردهاند و بر تنم ريختهاند. وجود گناهنكردهام خوابگاه آنهاست كه در خون قلبم جاري شدهاند و آرامش بر آن راهي نيست. روزگار، علم را بر من تحميل كرد. من از بار او جز رنج و دوري از دماوند چيزي نديدم. جز تحقير كه در كنار اين مرد، التماسم را ميخواهد. خود ميداني كه اين ممكن در اين جهان نيست، من نه خوشبختي ميدانم نه التماس. اگر بدانم التماس از براي چيست و كدام است، هجوم بر خون را با فرياد و شعف بر مردم روا ميداشتم. آي ندانستگان، روزگار علم را بر من تحميل كرد كه در غربت شكنجهام باشد اگر آن مصيبتها بر گُردهي كوهساران نهاده ميشد، از هم ميپاشيد و اگر به زمينِِ سخت ميرسيد از هم ميشكافت. از بيوفايي مطلقيد، از عشق تهي.
(متن کامل این داستان را در کتاب اسل سینمای ایران مجله فیلم 1386 بخوانید) |
شنبه,17 فروردین 1387 - 14:19:42
| آرشيو |
|
اخبار مرتبط: |
نظرات
اضافه کردن نظر جدید
|